اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد دوم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۱ -


اشكال

ما بزور وسائل علمى مى‏توانيم موجود مادى را به اصل ماده تجزيه و تحليل نموده و دوباره با تركيب به حال نخستين برگردانيم

وسائل علمى كنونى اگر چنانچه در مورد همه موجودات هم جرات نكند در غالب موجودات ميتواند بطبيعت‏سند كنترات داده و خود متكفل ايجاد و اداره و تنظيم موجودات گردد و پيشرفت‏شگرف علم نسبت‏به آينده ميتواند نويد كلى و قطعى بدهد پس استقلال دانش امروزه و توانائى وى بايجاد موجودات حقيقى بوسيله چيدن و بهم زدن ماده دليل قطعى مى‏باشد كه بجز ماده با تركيبات گوناگون چيز ديگرى در ميان نيست .

پاسخ

چنانكه بيان كرديم علوم طبيعى فقط خط سير ماده را ميتواند تشخيص بدهد و اما يكى كردن ماده و حوادث مختلفه بطور كلى هنوز دستگير آنها نشده و چنانكه گفته شد هيچگاه نخواهد شد .

ملخص سخن به بيان ديگر اينكه ما در خارج واحدهاى حقيقى در لباس اختلاف داريم هنگامى كه آنها را تجزيه مى‏كنيم اجزاء و اجزاء اجزاء پيش آمده و پاى تجزيه بجائى مى‏رسد كه اگر يك قدم ديگر پيشتر بگذاريم موضوع از ميان ميرود بسايط دوباره اگر بطور قهقرى برگشته و تركيب نمائيم صورت نخستين پيدا مى‏شود در اين جايگاه كه در حقيقت مرز وجود و عدم موضوع مى‏باشد دو احتمال داريم يكى اينكه صورت مورد تجزيه و تركيب واحد انسان مثلا همين تركيب مخصوص ماده بوده باشد ديگر اينكه موجود ديگرى بوده باشد غير از ماده كه ملازم و همراه ماده و تركيب بوده و يكنوع بستگى به ماده دارد .

البته روشن است تا احتمال دويمى را به طريق فنى ابطال نكنيم احتمال اولى تعين پيدا نخواهد كرد و نيز روشن است كه مجرد حصول عند الحصول و زوال عند الزوال دليل وحدت و عينيت نخواهد بود زيرا احتمال ملازمه وجودى در ميان است و علوم طبيعى كارى كه كرده سير ماده را بحسب تجزيه و تركيب از اين سر تا آن سر روشن نموده و به سر دو راه رسانيده يعنى در نفى اختلافات خارجى حقيقتا يك قدم نيز فراتر نگذاشته .

در باره اين اختلافات آخرين نظرى كه فلسفه از آخرين سلوك برهانى خود استنتاج كرده در مقاله قوه و فعل خواهد آمد .

اينك به بخش دويم اشكال مى‏پردازيم (خلاصه اين بخش اين بود ماهيات نظر به تحول و تكامل عمومى اشياء در يك حال باقى نمى‏مانند و هيچ ماهيت و ذاتى در دو لحظه يكسان نيست نه در خارج و نه در ذهن پس اتكاء علمى بماهيات بيهوده و بى ثمر بوده و مانند اينست كه انسان بيك نقطه از درياى پهناور با چين موج نشانى بگذارد .

بخش اول اشكال متوجه اين جهت‏بود كه اشياء و اجزاء طبيعت داراى ذوات و ماهيتهاى مختلف نيستند پس نبايست‏براى هر دسته از موجودات يك ماهيتى جدا از ماهيت دسته‏هاى ديگر فرض نمود و اساسا همه موجودات طبيعت مظاهر مختلف يك ماهيت واقعى واحدند كه در لباسهاى مختلف ظاهر مى‏شود و اما اين بخش از اشكال اين جهت را بيان مى‏كند كه فرضا اشياء داراى ماهيتهاى جدا از يكديگر بوده باشند آن ماهيات ثابت و يك نواخت نيستند زيرا تغييرات طبيعت‏سطحى و ظاهرى نيست در طبيعت آنچه هست در تغيير است ظواهر و آنچه در زير پرده ظواهر است و حتى تصوراتى كه ما در مغز خود از اشياء خارجى داريم هر لحظه دستخوش تحولات هستند اين بخش متوجه آن مطلب بود كه در بالا ادعا مى‏شد ذهن قدرت دارد از راه حواس و يا از راه شهود نفسانى با كمك نيروى تحليلى عقلى به ماهيت پديده‏اى و يا لا اقل به ماهيت نزديكترين خواص آن پديده نائل شود و چيستى آن پديده را بدست آورد و چنانكه ميدانيم مبحث معروف معرف در منطق براى راهنمائى كيفيت‏بدست آوردن ماهيت‏حقيقى شى‏ء يا لا اقل نزديكترين خواصش كه ما به الامتياز وى از ساير اشياء است مى‏باشد .

و همواره علماء جميع فنون و علوم در فن خود سعى كرده و مى‏كنند كه براى موضوعات مسائل فن باصطلاح تعريف جامع و مانع ذكر كنند و به اين وسيله حدود آن موضوعات را مشخص سازند ولى روى اشكال فوق كه اشياء نه در ذهن و نه در خارج داراى وضع مشخص و ممتاز نيستند قهرا بحث معرف در منطق بيهوده بلكه اساسا تعريف كردن در جميع علوم لغو و بى ثمر است) پاسخ وى از سخنانى كه در مقاله 3 گذشت روشن مى‏باشد ما آنجا بثبوت رسانيديم كه نژاد مفهوم از مقررات و احكام ماده كنار است و صورت علمى از سنخ جهان حركت نمى‏باشد و قانون تحول و تكامل تدريجى عمومى شامل حال وى نيست .

توضيح اينكه با بيانات گذشته باثبات رسانيديم كه ما موجوداتى خارج از ذهن و مستقل از فكر داريم كه مهيات منشاء آثار مى‏باشد .

و نيز بثبوت رسانيديم كه ما برخى از آنها را با واقعيت‏خودشان با حذف و اسقاط منشايت آثار بى واسطه و برخى ديگر را بواسطه آنها ادراك مى‏نماييم .

و نيز ميدانيم كه بخش نخستين با مشتركات و مختصات بما معلوم مى‏باشد به طورى كه مى‏توانيم ميان مشتركات و مختصات آنها با دليل تميز بدهيم و سپس تاليف كرده و خود مركب را بدست آوريم و همچنين مى‏توانيم آنها را بوسيله خواص نزديكشان بشناسيم و نيز ميدانيم تا به موضوع يقين پيدا نكرده و مجهول بماند نمى‏توان حكمى براى وى تشخيص داد

از اين مقدمات چهارگانه نتيجه گرفته مى‏شود: كه تنها راه براى روشن شدن معلومات فكرى اينست كه براى موضوع قضيه ماهيت‏حقيقى بدست آيد و اگر نتوانستيم يا نخواستيم حد اقل معرفى كه مشتمل نزديكترين خواص وى بوده باشد اخذ شود

چند پرسش فكرى

(منطقيين مى‏گويند مجموع آن چيزهايى كه انسان در باره اشياء مى‏خواهد بفهمد و از خود مى‏پرسد و پاسخ آنرا مى‏جويد در چند قسمت كلى خلاصه مى‏شود و تمام مسائل علمى و فلسفى پاسخهائى است كه باين چند قسمت كلى و باصطلاح باين چند پرسش فكرى داده مى‏شود و آنها از اين قرارند:

1- سؤال از چيستى يا از ماهيت‏شى‏ء يعنى هر چيزى كه نظر انسان را جلب كند و مورد توجه قرار گيرد انسان مى‏خواهد آنرا بشناسد و بداند كه آن چيست و داراى چه مشخصاتى است و امتياز آن چيز از ساير اشياء چيست در مقام پاسخ باين سؤال است كه در مقام تعريف اشياء برمى‏آيند و كوشش مى‏كنند براى هر چيزى تعريف كامل جامع و مانع ذكر كنند و چنانكه ميدانيم مبحث معرف در منطق راهنماى همين جهت است .

2- سؤال از هستى يا از وجود شى‏ء يعنى سؤال از اينكه آيا اين چيزى كه من در باره آن فكر مى‏كنم واقعا وجود دارد يا امرى موهوم است و همچنانكه در مقاله 1 گفته شد پاسخ اين سؤال را فقط فلسفه ميتواند عهده‏دار شود .

3- سؤال از چگونگى و احوال و خصوصيات شى‏ء يعنى سؤال از اينكه آن شى‏ء كه من در باره آن فكر مى‏كنم داراى چه احوال و عوارض و خصوصياتى است و همچنانكه در مقاله 1 گفته شد متكفل بيان اين جهت علوم است و هر علمى بمناسبت همان موضوع خاصى كه جستجوى در حالات و چگونگيهاى او را هدف فعاليت‏خود قرار داده بسؤالات مربوط بان موضوع پاسخ مى‏دهد .

4- سؤال از چرائى و از علت وجود آن شى‏ء يا از علت چگونگى آن شى‏ء پاسخ اين سؤال را گاهى فلسفه و گاهى علوم ميدهند .

اين سؤالات كه براى ذهن انسان دست مى‏دهد يك دفعه نيست‏بلكه بترتيب است انسان اولين بار كه ذهنش به چيزى توجه كرد مى‏خواهد اجمالا بفهمد كه آن چيست و پس از اينكه اجمالا به چيستى آن چيز آشنا شد و در فكر خود آن چيز را با ساير اشياء فرق گذاشت‏به طورى كه در ذهن از ابهام و اختلاط بيرون آمد مى‏خواهد بفهمد آيا چنين چيزى وجود دارد يا نه و اگر برايش معلوم شد كه موجود است‏يا بواسطه وضوح و يا بواسطه برهان فلسفى در صدد كشف حالات و عوارض وى برمى‏آيد و در همين مرحله است كه نوبت‏سؤال از علت وجود وى نيز مى‏رسد سپس در مقام بدست آوردن علت چگونگى‏ها برمى‏آيد

از آنچه تا كنون گفته شد معلوم شد كه تا چيزى را اجمالا نشناسيم به طورى كه بتوانيم بين آن چيز و ساير چيزها فرق بگذاريم و لا اقل از راه نزديكترين و ظاهرترين خواصش او را تميز دهيم نمى‏توانيم در صدد تحقيق اصل وجود يا چگونگى‏ها و عوارض وجود وى اگر بر ما مجهول باشد برآئيم و از همين جهت است كه شما مى‏بينيد همواره بناء دانشمندان در جميع علوم بر اين بوده و هست كه در اول هر فصلى ابتداء بتعريف موضوع آن فصل مى‏پردازند سپس وارد اصل مطلب مى‏شوند زيرا همانطورى كه در متن اشاره شده چگونه ممكنست كه يك متفكر كنجكاو در احكام موضوعى به جستجو بپردازد در حالى كه از حقيقت موضوع خبر ندارد و حتى نام موضوع را كه مى‏شنود نمى‏گويد ماهيتش چيست‏بلكه مى‏پرسد خواصش كدام است در حالى كه خود اين پرسش اگر از خواص ظاهر و بارزه شى‏ء باشد نه از خواصى كه احتياج بنظر و تحقيق علمى دارد عينا معرف خواستن است .

ماديين روى اصل نفى اختلافات ماهوى اشياء و اصل تحول و تكامل عمومى اشياء هم در خارج و هم در ذهن و اصل تبعيت جزء از كل اصرار عجيب دارند كه طرز تفكر باصطلاح متافيزيكى را كه اشياء را با تعريفات از يكديگر جدا ميسازد غلط بدانند بلكه نه تنها تعريف كردن و حدود معين كردن را غلط مى‏دانند گاهى حتى اصل هويت‏يا عينيت را يعنى اينكه هر چيزى خودش خودش است مثلا الف الف است را منكرند در اواخر همين مقاله آنجا كه از اصل عينيت و اصل ثبات سخن به ميان مى‏آيد در اينباره گفتگو خواهد شد .

در مقام پاسخ باين نظريه علاوه بر آنچه در بالا گفته شد و آنچه در آخر همين مقاله خواهد آمد همين قدر كافى است كه خود علوم حسى و آزمايشى را دليل بياوريم در اين علوم از مشاهده و آزمايش استفاده مى‏شود و البته آنچه مورد آزمايش قرار مى‏گيرد جزئيات است و در مقام تفكيك و تميز جزئيات از يكديگر همان مشاهده حضورى كافى است و احتياج بتعريف و تحديد ندارد ولى نتيجه مشاهدات و آزمايشها وقتى صورت قانون كلى علمى بخود مى‏گيرد و صلاحيت پيدا مى‏كند كه بعنوان يك اصل در كتب مربوطه ثبت‏شود كه يك مفهوم كلى موضوع و يك مفهوم كلى ديگر محمول واقع شود و البته مفهوم كلى را با اشاره و احساس نمى‏توان مشخص ساخت و ناچار بايد با تعريف و تحديد موضوع را از غير موضوع و محمول را از غير محمول مشخص ساخت عملا نيز مى‏بينيم كه در كتب فيزيك و شيمى و رياضيات و زيست‏شناسى و غيره از همين فورمول استفاده مى‏شود و در اول هر فصلى قبل از هر چيز بتعريف و تحديد موضوع آن فصل پرداخته مى‏شود) و چگونه وجدان فطرى يك متفكر كنجكاو مى‏پذيرد كه در احكام موضوعى به جستجو بپردازد در حالى كه از حقيقت موضوع خبر ندارد و حتى موضوع را از غير موضوع تميز نمى‏دهد و بگفته مستشكل نام موضوع را كه مى‏شنود نمى‏گويد مهيتش چيست‏بلكه مى‏پرسد خواصش كدام است در حالى كه اين پرسش عينا معرف خواستن است .

آرى از آنجايى كه دانشمند حسى بيشتر به آزمايشهاى حسى مى‏پردازد و ناچار تماس با حس دارد و چنانكه گفته شد در جزئيات محسوسات به همان مشاهده حسى مى‏توان قناعت نمود احتياج زيادى به تعريف و تحديد پيدا نمى‏كند چنانكه احتياجات روزانه ما در استفاده‏هاى طبيعى از ماديات از همان راه تامين مى‏شود ولى بايد نظر خود را به بحثهاى غير حسى مانند رياضيات و حقوق و غير آنها كه مى‏نمايد و كنجكاويهائى كه در فلسفه و منطق مى‏كند معطوف داشته و بداند كه در اين موارد پاى آزمايش حسى در كار نيست و تا موضوعات را تحديد و تعريف نكند گرفتار غلط و اشتباه خواهد شد چنانكه ماديين نيز كه از روش حسى پيروى مى‏كنند در نتيجه مسامحه در تحديد و تعريف و تسميه اعتراضات و ايراداتى به منطق و فلسفه و غير آنها نموده‏اند كه براى يكنفر متفكر هشيار خنده‏آور مى‏باشد. (اشكالاتى كه در مهيات و اجتماع نقيضين و معلومات ثابته و بديهيات و غير اينها نموده‏اند) چنانكه برخى از آنها گذشته و برخى نيز خواهد آمد و ريشه همه آنها موضوع مسامحه در تحديد است .