اشكال
ما بزور وسائل علمى مىتوانيم موجود مادى را به اصل ماده تجزيه و تحليل
نموده و دوباره با تركيب به حال نخستين برگردانيم
وسائل علمى كنونى اگر چنانچه در مورد همه موجودات هم جرات نكند در غالب
موجودات ميتواند بطبيعتسند كنترات داده و خود متكفل ايجاد و اداره و تنظيم
موجودات گردد و پيشرفتشگرف علم نسبتبه آينده ميتواند نويد كلى و قطعى
بدهد پس استقلال دانش امروزه و توانائى وى بايجاد موجودات حقيقى بوسيله
چيدن و بهم زدن ماده دليل قطعى مىباشد كه بجز ماده با تركيبات گوناگون چيز
ديگرى در ميان نيست .
پاسخ
چنانكه بيان كرديم علوم طبيعى فقط خط سير ماده را ميتواند تشخيص بدهد و
اما يكى كردن ماده و حوادث مختلفه بطور كلى هنوز دستگير آنها نشده و چنانكه
گفته شد هيچگاه نخواهد شد .
ملخص سخن به بيان ديگر اينكه ما در خارج واحدهاى حقيقى در لباس اختلاف
داريم هنگامى كه آنها را تجزيه مىكنيم اجزاء و اجزاء اجزاء پيش آمده و پاى
تجزيه بجائى مىرسد كه اگر يك قدم ديگر پيشتر بگذاريم موضوع از ميان ميرود
بسايط دوباره اگر بطور قهقرى برگشته و تركيب نمائيم صورت نخستين پيدا
مىشود در اين جايگاه كه در حقيقت مرز وجود و عدم موضوع مىباشد دو احتمال
داريم يكى اينكه صورت مورد تجزيه و تركيب واحد انسان مثلا همين تركيب مخصوص
ماده بوده باشد ديگر اينكه موجود ديگرى بوده باشد غير از ماده كه ملازم و
همراه ماده و تركيب بوده و يكنوع بستگى به ماده دارد .
البته روشن است تا احتمال دويمى را به طريق فنى ابطال نكنيم احتمال اولى
تعين پيدا نخواهد كرد و نيز روشن است كه مجرد حصول عند الحصول و زوال عند
الزوال دليل وحدت و عينيت نخواهد بود زيرا احتمال ملازمه وجودى در ميان است
و علوم طبيعى كارى كه كرده سير ماده را بحسب تجزيه و تركيب از اين سر تا آن
سر روشن نموده و به سر دو راه رسانيده يعنى در نفى اختلافات خارجى حقيقتا
يك قدم نيز فراتر نگذاشته .
در باره اين اختلافات آخرين نظرى كه فلسفه از آخرين سلوك برهانى خود
استنتاج كرده در مقاله قوه و فعل خواهد آمد .
اينك به بخش دويم اشكال مىپردازيم (خلاصه اين
بخش اين بود ماهيات نظر به تحول و تكامل عمومى اشياء در يك حال باقى
نمىمانند و هيچ ماهيت و ذاتى در دو لحظه يكسان نيست نه در خارج و نه در
ذهن پس اتكاء علمى بماهيات بيهوده و بى ثمر بوده و مانند اينست كه انسان
بيك نقطه از درياى پهناور با چين موج نشانى بگذارد .
بخش اول اشكال متوجه اين جهتبود كه اشياء و اجزاء طبيعت داراى ذوات و
ماهيتهاى مختلف نيستند پس نبايستبراى هر دسته از موجودات يك ماهيتى جدا از
ماهيت دستههاى ديگر فرض نمود و اساسا همه موجودات طبيعت مظاهر مختلف يك
ماهيت واقعى واحدند كه در لباسهاى مختلف ظاهر مىشود و اما اين بخش از
اشكال اين جهت را بيان مىكند كه فرضا اشياء داراى ماهيتهاى جدا از يكديگر
بوده باشند آن ماهيات ثابت و يك نواخت نيستند زيرا تغييرات طبيعتسطحى و
ظاهرى نيست در طبيعت آنچه هست در تغيير است ظواهر و آنچه در زير پرده ظواهر
است و حتى تصوراتى كه ما در مغز خود از اشياء خارجى داريم هر لحظه دستخوش
تحولات هستند اين بخش متوجه آن مطلب بود كه در بالا ادعا مىشد ذهن قدرت
دارد از راه حواس و يا از راه شهود نفسانى با كمك نيروى تحليلى عقلى به
ماهيت پديدهاى و يا لا اقل به ماهيت نزديكترين خواص آن پديده نائل شود و
چيستى آن پديده را بدست آورد و چنانكه ميدانيم مبحث معروف معرف در منطق
براى راهنمائى كيفيتبدست آوردن ماهيتحقيقى شىء يا لا اقل نزديكترين
خواصش كه ما به الامتياز وى از ساير اشياء است مىباشد .
و همواره علماء جميع فنون و علوم در فن خود سعى كرده و مىكنند كه براى
موضوعات مسائل فن باصطلاح تعريف جامع و مانع ذكر كنند و به اين وسيله حدود
آن موضوعات را مشخص سازند ولى روى اشكال فوق كه اشياء نه در ذهن و نه در
خارج داراى وضع مشخص و ممتاز نيستند قهرا بحث معرف در منطق بيهوده بلكه
اساسا تعريف كردن در جميع علوم لغو
و بى ثمر است)
پاسخ وى از سخنانى كه در مقاله 3 گذشت روشن مىباشد
ما آنجا بثبوت رسانيديم كه نژاد مفهوم از مقررات و احكام ماده كنار
است و صورت علمى از سنخ جهان حركت نمىباشد و قانون تحول و تكامل تدريجى
عمومى شامل حال وى نيست .
توضيح اينكه با بيانات گذشته باثبات رسانيديم كه ما موجوداتى خارج از
ذهن و مستقل از فكر داريم كه مهيات منشاء آثار مىباشد .
و نيز بثبوت رسانيديم كه ما برخى از آنها را با واقعيتخودشان با حذف و
اسقاط منشايت آثار بى واسطه و برخى ديگر را بواسطه آنها ادراك مىنماييم .
و نيز ميدانيم كه بخش نخستين با مشتركات و مختصات بما معلوم مىباشد به
طورى كه مىتوانيم ميان مشتركات و مختصات آنها با دليل تميز بدهيم و سپس
تاليف كرده و خود مركب را بدست آوريم و همچنين مىتوانيم آنها را بوسيله
خواص نزديكشان بشناسيم و نيز ميدانيم تا به موضوع يقين پيدا نكرده و مجهول
بماند نمىتوان حكمى براى وى تشخيص داد
از اين مقدمات چهارگانه نتيجه گرفته مىشود: كه تنها راه براى روشن شدن
معلومات فكرى اينست كه براى موضوع قضيه ماهيتحقيقى بدست آيد و اگر
نتوانستيم يا نخواستيم حد اقل معرفى كه مشتمل نزديكترين خواص وى بوده باشد
اخذ شود
چند پرسش فكرى
(منطقيين مىگويند مجموع آن چيزهايى كه انسان در باره اشياء مىخواهد
بفهمد و از خود مىپرسد و پاسخ آنرا مىجويد در چند قسمت كلى خلاصه مىشود
و تمام مسائل علمى و فلسفى پاسخهائى است كه باين چند قسمت كلى و باصطلاح
باين چند پرسش فكرى داده مىشود و آنها از اين قرارند:
1- سؤال از چيستى يا از ماهيتشىء يعنى هر چيزى كه نظر انسان را جلب
كند و مورد توجه قرار گيرد انسان مىخواهد آنرا بشناسد و بداند كه آن چيست
و داراى چه مشخصاتى است و امتياز آن چيز از ساير اشياء چيست در مقام پاسخ
باين سؤال است كه در مقام تعريف اشياء برمىآيند و كوشش مىكنند براى هر
چيزى تعريف كامل جامع و مانع ذكر كنند و چنانكه ميدانيم مبحث معرف در منطق
راهنماى همين جهت است .
2- سؤال از هستى يا از وجود شىء يعنى سؤال از اينكه آيا اين چيزى كه من
در باره آن فكر مىكنم واقعا وجود دارد يا امرى موهوم است و همچنانكه در
مقاله 1 گفته شد پاسخ اين سؤال را فقط فلسفه ميتواند عهدهدار شود .
3- سؤال از چگونگى و احوال و خصوصيات شىء يعنى سؤال از اينكه آن شىء
كه من در باره آن فكر مىكنم داراى چه احوال و عوارض و خصوصياتى است و
همچنانكه در مقاله 1 گفته شد متكفل بيان اين جهت علوم است و هر علمى
بمناسبت همان موضوع خاصى كه جستجوى در حالات و چگونگيهاى او را هدف
فعاليتخود قرار داده بسؤالات مربوط بان موضوع پاسخ مىدهد .
4- سؤال از چرائى و از علت وجود آن شىء يا از علت چگونگى آن شىء پاسخ
اين سؤال را گاهى فلسفه و گاهى علوم ميدهند .
اين سؤالات كه براى ذهن انسان دست مىدهد يك دفعه نيستبلكه بترتيب است
انسان اولين بار كه ذهنش به چيزى توجه كرد مىخواهد اجمالا بفهمد كه آن
چيست و پس از اينكه اجمالا به چيستى آن چيز آشنا شد و در فكر خود آن چيز را
با ساير اشياء فرق گذاشتبه طورى كه در ذهن از ابهام و اختلاط بيرون آمد
مىخواهد بفهمد آيا چنين چيزى وجود دارد يا نه و اگر برايش معلوم شد كه
موجود استيا بواسطه وضوح و يا بواسطه برهان فلسفى در صدد كشف حالات و
عوارض وى برمىآيد و در همين مرحله است كه نوبتسؤال از علت وجود وى نيز
مىرسد سپس در مقام بدست آوردن علت چگونگىها برمىآيد
از آنچه تا كنون گفته شد معلوم شد كه تا چيزى را اجمالا نشناسيم به طورى
كه بتوانيم بين آن چيز و ساير چيزها فرق بگذاريم و لا اقل از راه نزديكترين
و ظاهرترين خواصش او را تميز دهيم نمىتوانيم در صدد تحقيق اصل وجود يا
چگونگىها و عوارض وجود وى اگر بر ما مجهول باشد برآئيم و از همين جهت است
كه شما مىبينيد همواره بناء دانشمندان در جميع علوم بر اين بوده و هست كه
در اول هر فصلى ابتداء بتعريف موضوع آن فصل مىپردازند سپس وارد اصل مطلب
مىشوند زيرا همانطورى كه در متن اشاره شده چگونه ممكنست كه يك متفكر
كنجكاو در احكام موضوعى به جستجو بپردازد در حالى كه از حقيقت موضوع خبر
ندارد و حتى نام موضوع را كه مىشنود نمىگويد ماهيتش چيستبلكه مىپرسد
خواصش كدام است در حالى كه خود اين پرسش اگر از خواص ظاهر و بارزه شىء
باشد نه از خواصى كه احتياج بنظر و تحقيق علمى دارد عينا معرف خواستن است .
ماديين روى اصل نفى اختلافات ماهوى اشياء و اصل تحول و تكامل عمومى
اشياء هم در خارج و هم در ذهن و اصل تبعيت جزء از كل اصرار عجيب دارند كه
طرز تفكر باصطلاح متافيزيكى را كه اشياء را با تعريفات از يكديگر جدا
ميسازد غلط بدانند بلكه نه تنها تعريف كردن و حدود معين كردن را غلط
مىدانند گاهى حتى اصل هويتيا عينيت را يعنى اينكه هر چيزى خودش خودش است
مثلا الف الف است را منكرند در اواخر همين مقاله آنجا كه از اصل عينيت و
اصل ثبات سخن به ميان مىآيد در اينباره گفتگو خواهد شد .
در مقام پاسخ باين نظريه علاوه بر آنچه در بالا گفته شد و آنچه در آخر
همين مقاله خواهد آمد همين قدر كافى است كه خود علوم حسى و آزمايشى را دليل
بياوريم در اين علوم از مشاهده و آزمايش استفاده مىشود و البته آنچه مورد
آزمايش قرار مىگيرد جزئيات است و در مقام تفكيك و تميز جزئيات از يكديگر
همان مشاهده حضورى كافى است و احتياج بتعريف و تحديد ندارد ولى نتيجه
مشاهدات و آزمايشها وقتى صورت قانون كلى علمى بخود مىگيرد و صلاحيت پيدا
مىكند كه بعنوان يك اصل در كتب مربوطه ثبتشود كه يك مفهوم كلى موضوع و يك
مفهوم كلى ديگر محمول واقع شود و البته مفهوم كلى را با اشاره و احساس
نمىتوان مشخص ساخت و ناچار بايد با تعريف و تحديد موضوع را از غير موضوع و
محمول را از غير محمول مشخص ساخت عملا نيز مىبينيم كه در كتب فيزيك و شيمى
و رياضيات و زيستشناسى و غيره از همين فورمول استفاده مىشود و در اول هر
فصلى قبل از هر چيز بتعريف و تحديد موضوع آن فصل پرداخته مىشود)
و چگونه وجدان فطرى يك متفكر كنجكاو مىپذيرد
كه در احكام موضوعى به جستجو بپردازد در حالى كه از حقيقت موضوع خبر ندارد
و حتى موضوع را از غير موضوع تميز نمىدهد و بگفته مستشكل نام موضوع را كه
مىشنود نمىگويد مهيتش چيستبلكه مىپرسد خواصش كدام است در حالى كه اين
پرسش عينا معرف خواستن است .
آرى از آنجايى كه دانشمند حسى بيشتر به آزمايشهاى حسى مىپردازد و ناچار
تماس با حس دارد و چنانكه گفته شد در جزئيات محسوسات به همان مشاهده حسى
مىتوان قناعت نمود احتياج زيادى به تعريف و تحديد پيدا نمىكند چنانكه
احتياجات روزانه ما در استفادههاى طبيعى از ماديات از همان راه تامين
مىشود ولى بايد نظر خود را به بحثهاى غير حسى مانند رياضيات و حقوق و غير
آنها كه مىنمايد و كنجكاويهائى كه در فلسفه و منطق مىكند معطوف داشته و
بداند كه در اين موارد پاى آزمايش حسى در كار نيست و تا موضوعات را تحديد و
تعريف نكند گرفتار غلط و اشتباه خواهد شد چنانكه ماديين نيز كه از روش حسى
پيروى مىكنند در نتيجه مسامحه در تحديد و تعريف و تسميه اعتراضات و
ايراداتى به منطق و فلسفه و غير آنها نمودهاند كه
براى يكنفر متفكر هشيار خندهآور مىباشد. (اشكالاتى كه در مهيات و
اجتماع نقيضين و معلومات ثابته و بديهيات و غير اينها نمودهاند)
چنانكه برخى از آنها گذشته و برخى نيز خواهد
آمد و ريشه همه آنها موضوع مسامحه در تحديد است .