پيدايش كثرت در علم و ادراك
در مقاله گذشته يكى از نتائج اساسى كه گرفتيم اين بود كه علوم و ادراكات
منتهى بحس مىباشد و البته كسى كه براى نخستين بار اين قضيه را نگاه كند
اين حكم را كلى و عمومى تلقى خواهد كرد باين معنى كه همه علوم و ادراكات يا
بىواسطه حسى مىباشند يا بواسطه تصرفى كه در يك پديده حسى انجام گرفته
پيدا شدهاند و اگر با واسطه يا بىواسطه پاى حس در ميان نباشد علم و
ادراكى موجود نخواهد بود .
ولى حقيقت جز اين است زيرا نتيجه هر برهانى در اندازه عموم خود تابع
برهان خود مىباشد و برهانى كه براى اثبات اين حكم اقامه كرديم باين عموم و
شمول نبود چه برهان ما ناطق بود (اشاره استبه
برهانى كه در مقاله چهارم از دو راه اقامه شد براى اثبات اينكه هر تصور كلى
كه قابل انطباق به افراد محسوسه باشد از قبيل تصور انسان و درخت و رنگ و
شكل و مقدار و صوت خواه ناخواه بايد از راه حواس و تماس مستقيم با
واقعيتشىء محسوس از براى انسان پيدا شده باشد و ممكن نيستخود بخود و
بالفطره براى عقل حاصل باشد رجوع شود به جلد اول مبحث ارزش معلومات آن
برهان صرفا متوجه اين هدف بود كه معرفت و شناسائى طبيعت مستقيما از راه
ادراكات حسى جزئى آغاز مىشود و تمام تصورات بشر مربوط بطبيعت در اثر
برخورد قواى ادراكى با طبيعت عينى خارجى توليد شده است و در باره اينگونه
تصورات است كه با قطع نظر از مسامحه در تعبير مىتوان گفت دنياى ذهن
انعكاسى از دنياى عينى است .
همانطورى كه در مقاله 4 گذشت آزمايشهاى عمومى نيز گواهى مىدهد كه هر كس
فاقد حسى از حواس است همانطورى كه قدرت احساس جزئى يك سلسله محسوسات مربوط
بان حس را ندارد قدرت ادراك عقلى و كلى و تصور علمى آنرا نيز ندارد و اين
جمله معروف منسوب به ارسطو من فقد حسا فقد علما كه از دير زمان در زبان اهل
علم شايع است در همين زمينه گفته شده است ولى آن برهان و اين آزمايش تنها
در مورد تصورات و مفهوماتى بود كه قابل انطباق بمحسوس باشند از قبيل مفهوم
انسان و درخت و مقدار و رنگ و شكل نه در مورد تمام تصورات زيرا بعدا گفته
خواهد شد كه بالضروره ذهن بشر واجد يك سلسله تصورات ديگرى نيز هست كه از
راه هيچ يك از حواس قابل توجيه نيست و ناچار از راههاى ديگر و به ترتيبهاى
ديگر وارد ذهن مىشوند و در عين حال گفته خواهد شد كه آن تصورات نيز هر چند
مستقيما از راه حواس وارد ذهن نشدهاند خود بخود و بالفطره نيز در عقل
موجود نيستند بلكه ذهن پس از نائل شدن بيك سلسله ادراكات حسى به ترتيبهاى
مخصوص بانها نائل مىشود
جهات پنجگانه
بيان اجمالى بالا كه نظريه اين مقاله را در مسئله راه حصول علم مسئله 2
از سه مسئلهاى كه در مقدمه مقاله گذشتشامل است متضمن چند جهت است و ما
براى جلوگيرى از تشويش ذهن خواننده محترم اين جهات را تجزيه و از يكديگر
تفكيك مىكنيم:
1- ذهن در ابتدا از هيچ چيزى هيچگونه تصورى ندارد و مانند لوح سفيدى است
كه فقط استعداد پذيرفتن نقش را دارد بلكه به بيانى كه بعدا گفته خواهد شد
نفس در ابتداء تكون فاقد ذهن است على هذا تصورات فطرى و ذاتى كه بسيارى از
فلاسفه جديد اروپا قائل شدهاند مقبول نيست .
2- تصورات و مفاهيمى كه قابل انطباق بمحسوس هستند از راه حواس وارد ذهن
شدهاند لا غير .
3- تصورات ذهنى بشر منحصر نيستبه آنچه منطبق بافراد محسوسه مىشود و از
راه حواس بيرونى يا درونى مستقيما وارد ذهن شده است تصورات و مفاهيم زياد
ديگرى هست كه از راههاى ديگر و ترتيبهاى ديگر وارد ذهن شده است .
4- ذهن هر مفهومى را كه ميسازد پس از آن است كه واقعيتى از واقعيات را
به نحوى از انحاء حضورا و با علم حضورى پيش خود بيابد .
5- نفس كه در ابتداء فاقد همه تصورات است آغاز فعاليت ادراكىاش از راه
حواس است .
اين جهات پنجگانه بتدريج در ضمن مقاله تشريح خواهد شد .
برهان صدر المتالهين از راه بساطت نفس
صدر المتالهين از راه بساطت نفس برهان اقامه مىكند كه فعاليت ادراكى
نفس از راه حواس آغاز مىشود و هر يك از معلومات و معقولات يا مستقيما از
راه حس بدست آمده است و يا آنكه جمع شدن ادراكات حسى ذهن را براى حصول آن
معلوم مستعد كرده است و نفس از ناحيه ذات خود بالفطره نمىتواند ادراكى از
اشياء خارجى داشته باشد و آنها را تعقل كند .
وى در مباحث عقل و معقول اسفار فصلى تحت عنوان در اينكه نفس با اينكه
بسيط است چگونه بر اين همه تعقلات بسيار قادر است منعقد كرده و خلاصه آن
فصل اين است كثرت معلولات بطور كلى يا بواسطه كثرت علل ايجاد كننده است و
يا بواسطه محلهاى قبول كننده و يا بواسطه كثرت آلات و يا بواسطه ترتب طولى
و علت و معلولى كه بين خود معلولات است در مورد نفس و معلومات وى ممكن نيست
كه اين تكثر از ذات نفس سرچشمه بگيرد زيرا نفس بسيط است و از بسيط ممكن
نيست متكثرات صادر شود و بر فرض تركب جهات تركيبى نفس وافى نيستبه اين همه
تعقلات كثيره و همچنين ممكن نيست كه اين تكثر مستند بجهات متكثره قابل باشد
زيرا در مورد معلومات قابل نيز خود نفس است و همچنين ممكن نيست تكثر
معلومات را از راه ترتب طولى معلومات توجيه كرد زيرا ميدانيم بسيارى از
معلومات است كه رابطه طولى يعنى عليت و معلوليتبين آنها نيست مثلا نه
مىتوان گفت كه تصور سفيدى توليد كننده تصور سياهى است و نه مىتوان گفت
تصور سياهى توليد كننده تصور سفيدى است پس از هيچيك از اين سه راه نمىتوان
تكثر است برقرار معلولى و على ترتب هست نتيجهاش مقدمه هر بين كه رابطهاى
بحسب نظرى معلومات خصوص در البته مىگيرد صورت بديهيات تركيباتى استبانواع مستند
علوم تكثر پيدايش جزئى احساسهاى كثرت حسيه آلات استبكثرت كثيره اوليه اينكه خلاصه
مىكند پيدا را رفتن جلو نهايت بى تا قدرت كسب راه اين از مىشود نائل نتائج بانواع
ميسازد قياسات حدود تركيب مختلف صورتهاى شكلها با آنها ذهن نحو باين آغاز ديگرى
بطور پس تصديقى تصورى براى مستعد نفس حسى ادراكات تراكم اجتماع شود جمع زيادى
محسوسه صور موجب غايات اغراض انسان كوششهاى حركات شرايط حالات بواسطه زمان طول ديگر
طرف تعداد يكطرف
خوانندگان محترم آگاهند كه در مشاجره عظيم و طولانى حسيون و عقليون كه
در مقدمه مقاله بيان شد تنها راهى كه حسيون در مقام رد عقيده عقليون پيدا
كردهاند همان راه آزمايش است كه اشاره شد ولى اين برهان و برهانى كه در
مقاله 4 گذشتبراى كسانى كه به اصول فلسفى آگاهند دليل قاطعى استبر نفى
ادراكات فطرى بان ترتيبى كه عقليون فرض كردهاند .
نكتهاى كه لازم است تذكر داده شود اين است كه برهان مزبور تنها عقيده
عقليون جديد را باطل مىكند اما نظريه منسوب به افلاطون مبتنى بر وجود قبلى
روح و مشاهده مثل با اين دليل قابل ابطال نيست در مقام رد نظريه افلاطون
ادله ديگرى مبتنى بر حدوث نفس و مادى بودن ابتدائى آن موجود است كه در جاى
خود مسطور و از حدود اين مقاله خارج است)
به اينكه هر ادراك و علمى كه به نحوى منطبق بمحسوس
مىباشد اولا بلحاظ ارتباطى كه ميان مدركات موجود است و ثانيا بلحاظ
عدم منشايت آثار كه مدرك و معلوم ذهنى دارد يا خود محسوسى است از محسوسات و
يا مسبوق استبه محسوسى از محسوسات مانند انسان محسوس كه خود محسوس است و
انسان خيالى و كلى كه مسبوق بانسان محسوس مىباشند و در همين مورد اگر فرض
كنيم محسوسى نيست ناچار هيچگونه ادراك و علمى نيز پيدا نخواهد شد پس برهان
مزبور اين حكم را از راه رابطهاى كه يك سلسله از مدركات با محسوس داشته و
ترتب آثارى كه بالقياس بمحسوسات در مورد آنها نبوده اثبات مىنمايد و تنها
ادراكى را كه قابل انطباق بحس بوده و منتهى بحس نيست نفى مىكند و اما مطلق
ادراكى را كه منتهى بحس نباشد نفى نمىكند پس اگر ادراكى فرض شود كه قابل
انطباق بحس نيست چنين ادراكى را برهان مزبور نفى نمىكند
با نظرى دقيقتر مفاد برهان
كار قوه مدركه يا قوه خيال
خلاصه اين نظريه اينست كه قوه مدركه يا قوه خيال قوهايست كه كارش صورت
گيرى و عكس بردارى از واقعيات و اشياء است چه واقعيات بيرونى خارجى و چه
واقعيات درونى نفسانى تمام تصورات ذهنى كه در حافظه مجتمع و متمركز است و
اعمال متعدد و مختلف ذهنى بر روى آنها واقع مىشود بوسيله اين قوه تهيه شده
است اين قوه بخودى خود نمىتواند تصورى توليد كند تنها كارى كه ميتواند
انجام دهد اينست كه اگر با واقعيتى از واقعيتها اتصال وجودى پيدا كند صورتى
از آن واقعيت ميسازد و به حافظه مىسپارد پس شرط اصلى پيدايش تصورات اشياء
و واقعيتها براى ذهن ارتباط و اتصال وجودى آن واقعيتها با واقعيت قوه مدركه
است و البته قوه مدركه كه كارش صورتگيرى و عكس برداريست از خود وجود مستقل
و جدا ندارد بلكه شعبهاى از قواى نفسانى و ارتباط و اتصال وجودى وى با
واقعيتى از واقعيتها هنگامى است كه خود نفس با آن واقعيت اتصال وجودى پيدا
كند پس مىتوان گفت كه شرط اصلى پيدايش تصورات اشياء و واقعيتها براى ذهن
اتصال وجودى آن واقعيتها با واقعيت نفس است و چنانكه بعدا گفته خواهد شد
اتصال وجودى يك واقعيتى با واقعيت نفس موجب مىشود كه نفس آن واقعيت را با
علم حضورى بيابد على هذا فعاليت ذهن يا قوه مدركه از اينجا آغاز مىشود
يعنى همينكه نفس به عين واقعيتى نائل شد و آن واقعيت را با علم حضورى يافت
قوه مدركه قوه خيال كه در اين مقاله به قوه تبديل كننده علم حضورى به علم
حصولى ناميده شده صورتى از آن ميسازد و در حافظه بايگانى مىكند و باصطلاح
آنرا با علم حصولى پيش خود معلوم ميسازد .
مطابق اين نظريه مبنا و ماخذ تمام علمهاى حصولى يعنى تمام اطلاعات
معمولى و ذهنى ما نسبتبدنياى خارجى و دنياى داخلى نفسانى علمهاى حضورى است
و ملاك و مناط علمهاى حضورى اتحاد و اتصال وجودى واقعيتشىء ادراك كننده و
واقعيتشىء ادراك شده استبعدا معنى اتصال وجودى واقعيتى با واقعيت نفس را
بيان خواهيم كرد
فرق علم حضورى و علم حصولى
در اينجا لازم است مقدمتا براى مزيد توضيح فرق علم حضورى و علم حصولى را
بيان كنيم هر چند مكرر در طى اين مقالات به فرق اين دو اشاره شده است .
علم حصولى يعنى علمى كه واقعيت علم با واقعيت معلوم دو تا است مثل علم
ما به زمين و آسمان و درخت و انسانهاى ديگر ما باين اشياء علم داريم يعنى
از هر يك از آنها تصورى پيش خود داريم و بوسيله آن تصورات كه صورتهائى
مطابق آن واقعيتها هستند آن واقعيتها را مىيابيم در اينجا واقعيت علم
تصويرى است كه در ذهن ما موجود است و واقعيت معلوم ذاتى است كه مستقل از
وجود ما در خارج موجود است مثلا ما صورتى از چهره فلان رفيق در حافظه خود
داريم و هر وقتبخواهيم بوسيله احضار و مورد توجه قرار دادن آن صورت چهره
رفيق خود را ملاحظه مىكنيم بديهى است كه آن چيزى كه پيش ما حاضر است و در
حافظه ما جا دارد صورتى است از چهره رفيق ما نه واقعيت چهره رفيق ما .
علم حضورى آن است كه واقعيت معلوم عين واقعيت علم است و شىء ادراك
كننده بدون وساطت تصوير ذهنى شخصيت واقعى معلوم را مىيابد مثل آن وقتى كه
اراده كارى مىكنيم و تصميم مىگيريم يا آن وقتى كه لذت يا اندوهى بما دست
مىدهد واقعيت اراده و تصميم و لذت بر ما هويدا است و ما در آن حال بدون
وساطت تصوير ذهنى آن حالات مخصوص را مىيابيم .
اين فرق علم حصولى با علم حضورى در ناحيه علم و معلوم بود يك فرق ديگر
بين اين دو در ناحيه عالم است و آن اينكه در علم حضورى قوه مخصوص و آلت
مخصوصى دخالت نمىكند بلكه عالم با ذات و واقعيتخود واقعيت معلوم را
مىيابد و اما در علم حصولى يك قوه مخصوصى از قواى مختلف نفسانى كه كارش
صورتگيرى و تصوير سازى است دخالت مىكند و صورتى تهيه مىنمايد و نفس
بوساطت آن قوه عالم مىشود مثلا در حالى كه شخص اراده مىكند و اراده خود
را حضورا مىيابد با ذات و واقعيتخود واقعيت اراده را مىيابد يعنى آن
چيزى كه اراده را مىيابد همان خود من استبلا واسطه و نفس تمام واقعيتهاى
نفسانى مربوط به جنبههاى مختلف ادراكى و شوقى و تحريكى از قبيل عواطف و
شهوات و هيجانات و تحريكات و اشتياق و اراده و افكار و احكام همه را يكسان
مىيابد و اما هنگامى كه بيك واقعيتخارجى با علم حصولى علم پيدا مىكند
بوسيله يك قوه مخصوص از قواى مختلف نفسانى يعنى قوه خيال صورتى از آن
واقعيت تهيه كرده است على هذا علم حضورى مربوط بيك دستگاه مخصوص از
دستگاههاى مختلف نفسانى نيست ولى علم حصولى مربوط بيك دستگاه مخصوص است كه
بعنوان دستگاه ذهن يا دستگاه ادراكى خوانده مىشود .
بيان چند نكته در اينجا لازم است:
الف- نفس در ابتداء تكون و حدوث هيچ چيزى را با علم حصولى نمىداند و از
هيچ چيزى تصورى در ذهن خود ندارد حتى از خودش و حالات نفسانى خودش بلكه
اساسا در ابتدا فاقد ذهن است زيرا عالم ذهن جز عالم صور اشياء پيش نفس چيزى
نيست و چون در ابتداء صورتى از هيچ چيزى پيش خود ندارد پس ذهن ندارد پس
انسان در ابتدا فاقد ذهن استبعد بتدريج صور ذهنيه برايش تهيه مىشود و
تصوراتى از اشياء و تصورى از خود و تصوراتى از حالات نفسانى خود برايش حاصل
مىشود و تشكيل ذهن مىدهد ولى در عين حال با اينكه نفس در ابتدا هيچ چيزى
را با علم حصولى نمىداند و فاقد ذهن است از همان ابتداء تكون و حدوث خود
را و آنچه از قواى نفسانى واجد استبطور علم حضورى مىيابد زيرا ملاك علم
حصولى فعاليت و صورتگيرى قوه خيال است و ملاك علم حضورى چنانكه بعدا
خواهيم گفت تجرد وجود شىء از ماده و از خصائص ماده است كودك تا مدتى از
هيچ چيزى حتى از خود و حالات خود تصورى ندارد ولى در عين حال واقعيتخود و
واقعيت گرسنگى و لذت و اندوه و اراده خود را مىيابد .
ب- بسيارى از دانشمندان در حقيقت علم حضورى تعمق كافى نكردهاند و
پنداشتهاند كه همواره علم هر كسى بخود و حالات نفسانى خود حضورى استشما
معمولا مىبينيد كه در مورد علم حضورى مىگويند علم حضورى مثل علم هر كسى
بخود و بحالات نفسانى خود اين دانشمندان معمولا بين صور ذهنيه و تصورات
مربوط بنفس و امور نفسانى كه از نوع علم حصولى هستند و بين علم حضورى نفس
بخود و بحالات نفسانى خود كه صور ذهنيه دخالت ندارند و از نوع علم حضورى
است فرق نگذاشتهاند .
علم هر كسى بخود و بحالات نفسانى خود دو گونه استيكى همان يافتن
ابتدائى كه هر كسى از اول تكون و حدوث خودش از خودش پوشيده نيست و همچنين
حالات نفسانى خودش از خودش پوشيده نيست و او همه اينها را بدون وساطت تصوير
ذهنى مىيابد و يكى ديگر تصوراتى كه بتدريجبرايش پيدا مىشود زيرا قوه
مدركه همان طورى كه از اشياء خارجى صورتگيرى و تصور سازى مىكند پس از
مدتى كه از راه حواس و تهيه و جمعآورى صور اشياء خارجى قوى شد بسوى عالم
درونى منعطف شده و از نفس و حالات نفسانى نيز صورى تهيه مىكند و همه آنها
را با علم حصولى معلوم ميسازد على هذا نبايد ميان تصور من و تصور لذت و
اندوه و اراده كه علم حصولى هستند و خود من و خود لذت و اندوه و اراده كه
علم و معلوم حضورى هستند اشتباه كرد .
در مقام تفكيك بهترين مثال همان كودك است كودك لذت مىبرد - رنج ميكشد -
اراده مىكند - آن اراده و آن لذت و آن رنج از وى پوشيده نيستند و همچنين
خودش از خودش پوشيده نيستيعنى واقعا كودك خود و اراده و لذت و رنجخود را
حضورا شهود مىكند ولى چون هنوز دستگاه ذهن وى ضعيف استبلكه در ابتدا فاقد
ذهن است تصورى از اين امور پيش خود ندارد يعنى با علم عادى معمولى كه همان
علم حصولى است از خود و از اراده و لذت و اندوه خود خبر ندارد بعد كه
بتدريج دستگاه ذهن وى بكار افتاد و با جمع و تهيه صور اشياء خارجى از راه
حواس ذهنش قوى و غنى شد بخود رجوع مىكند و تصورى از من و تصورهائى از
حالات نفسانى خود تهيه مىنمايد .
ج- شك و يقين و تصور و تصديق و خطا و صواب و حافظه و توجه و تفكر و تعقل
و استدلال و تعبير لفظى و تفهيم و تفهم و فلسفه و علوم همه مربوط به علمهاى
حصولى و بعبارت ديگر مربوط به عالم مخصوص ذهن است كه عالم صور اشياء است و
در مورد علمهاى حضورى هيچيك از معانى بالا معنا ندارد .
در خاتمه يادآورى مىكنيم كه دقتبراى فهميدن حقيقت علم حضورى و فرق
گذاشتن صحيح آن با علم حصولى مهمترين شرط لازم فهميدن نظريه بالا و يك
سلسله نظريات ديگرى است كه فلاسفه بزرگ در مباحث مربوط به تجرد نفس و اتحاد
عاقل و معقول و وحدت جمع الجمعى نفس به ثبوت رسانيدهاند حتى در ميان
فلاسفه كمتر اتفاق مىافتد كه لغزشهائى در اين مورد حاصل نشده باشد تمرين و
مطالعه و تعمق زيادى لازم است تا مطلب
روشن شود)
اين است كه بمقتضاى بيرون نمائى و كاشفيت علم و
ادراك نيل به واقعيتى لازم استيعنى در مورد هر علم حصولى علمى
حضورى موجود است پس از روى همين نظر مىتوان دائره برهان را وسيعتر گرفت و
از براى نتيجه عموم بيشترى بدست آورد مىگوييم چون هر علم و ادراك مفروضى
خاصه كشف از خارج و بيرون نمائى را داشته و صورت وى مىباشد بايد رابطه
انطباق با خارج خود را داشته و غير منشا آثار بوده باشد و از اين رو ما
بايد بواقعى منشا آثار كه منطبق عليه او است رسيده باشيم يعنى همان واقع را
با علم حضورى يافته باشيم و آنگاه علم حصولى يا بلا واسطه از وى گرفته شود
همان معلوم حضورى با سلب منشايت آثار و يا بواسطه تصرفى كه قوه مدركه در وى
انجام داده باشد و مصداق اين گاهى مدركات محسوسه است كه با واقعيتخود در
حس موجودند و قوه مدركه در همان جا به آنها نائل مىشود و گاهى مدركات غير
محسوسه .
و از همينجا روشن مىشود كه اگر بخواهيم به كيفيت تكثرات و تنوعات علوم
و ادراكات پى ببريم بايد بسوى اصل منعطف شده ادراكات و علم حضوريه را بررسى
نمائيم زيرا همه شاخهها بالاخره باين ريشه رسيده و از وى سرمايه هستى
مىگيرند علم حضورى است كه بواسطه سلب منشايت آثار به علم حصولى تبديل
مىشود
و در اين تعقيب نظرى چون سر و كار ما با علم حضورى استيعنى علمى كه
معلوم وى با واقعيتخارجى خود نه با صورت و عكس پيش عالم حاضر استيعنى
عالم با واقعيتخود واقعيت معلوم را يافته و بديهى است كه چيزى كه غير ما و
خارج از ما است عين ما و داخل واقعيت ما نخواهد بود و ناچار واقعيت هر چيز
را بيابيم يا عين وجود ما و يا از مراتب ملحقه وجود ما بايد بوده باشد
ملاك علم حضورى
در اينجا به مناط و ملاك علم حضورى اشاره شده استسابقا معناى علم حضورى
و فرق آن با علم حصولى را بيان كرديم و نيز گفتيم كه مبنا و ماخذ تمام
علمهاى عادى و تصورهاى معمولى كه از آنها به علم حصولى تعبير مىشود علمهاى
حضورى است و همه آنها از آنجا سرچشمه مىگيرند .
حالا بايد بدانيم كه ملاك علم حضورى چيستيعنى چطور مىشود كه يك شىء
براى نفس ما با علم حضورى مشهود مىگردد سابقا گفتيم كه ملاك علم حضورى
ارتباط و اتصال وجودى واقعيتشىء ادراك شده با واقعيتشىء ادراك كننده
استحالا بايد بدانيم كه اين ارتباط و اتصال به چه نحو است و چه نوع نسبت و
رابطهاى بين عالم و معلوم بايد بوده باشد تا منشا علم حضورى شهودى گردد .
در اينجا چند نظريه است:
نظريه ماديين
الف- تمام حالات نفسانى و از آن جمله تصورات و افكار خاصيت مستقيم
تشكيلات اعصاب و مغز مىباشند و مادى هستند و لهذا مكانى هستند و مىتوانند
با يكديگر اجتماع و ارتباط مكانى پيدا كنند علت اينكه ما حالات نفسانى خود
را حضورا پيش خود شهود مىكنيم اينست كه ما تصورى از خود داريم تصور من و
اين تصور كه كيفيتى است مادى و مكانى با ساير حالات نفسانى از قبيل لذت و
اندوه و اراده و تصورات ديگر ما فعل و انفعال مادى و اجتماع و ارتباط مكانى
پيدا مىكنند و بعبارت ديگر اتصال وجودى پيدا مىكنند و همين ارتباط و
اتصال است كه منشا علم حضورى شهودى مىشود ماديين معمولا اينطور نظريه
ميدهند .
پاسخ اين نظريه اين است كه در اين نظريه اولا بين تصور من كه علم حصولى
است و غير از معلوم است و خود من كه علم حضورى است و عين معلوم است فرق
گذاشته نشده است و اين اشتباه بزرگى است كه همواره بايد از آن بر حذر بود
ثانيا همانطورى كه در مقاله 3 بيان شد ادراكات مادى و مكانى نيستند و در ما
وراء اعمال مخصوص عصبى قرار دارند ثالثا همان طورى كه در فلسفه تحقيق شده
است ارتباط و اجتماع مكانى دو چيز نمىتواند ملاك حضور واقعى آن دو چيز پيش
يكديگر واقع شود زيرا دو شىء مكانى هر چند هيچ فاصلهاى بين آن دو نباشد
بالاخره هر يك از آنها مكانى را اشغال مىكنند غير از مكان ديگرى و هرگز
ممكن نيست كه دو شىء مكانى اجتماع حقيقى در مكان پيدا كنند يعنى واقعا هر
دوى آنها مكان واحد را اشغال كنند حد اكثر اجتماع مكانى دو چيز اينست كه
بين دو نهايت آنها فاصلهاى وجود نداشته باشد بلكه يكى شىء مكانى نيز چون
قهرا مشتمل بر تجسم و بعد و امتداد است هر جزء مفروضى از آن جزئى از مكان
را اشغال مىكند غير از آن جزء مكانى كه جزء مفروض ديگر آن شىء آنرا اشغال
كرده است و در هر جزء باز اجزائى فرض مىشود كه همه از يكديگر دور و در عين
وحدت اتصاليه از يكديگر غائبند يعنى يك شىء مكانى نيز اجزاء و ابعاض
مفروضهاش اجتماع حقيقى ندارند و از يكديگر محتجب و پنهانند و لهذا مكانى
بودن مناط احتجاب و غيبت است نه مناط انكشاف و حضور و اينكه ما جهان و
اجزاء جهان را با اينكه هم از لحاظ ابعاد مكانى و هم از لحاظ بعد زمانى از
يكديگر محتجب و پنهانند همه را در جاى خود و در مرتبه خود با هم مىتوانيم
درك كنيم از آن جهت است كه نفس و ادراكات نفسانى ما داراى ابعاد مكانى و
زمانى نيستند و اگر فرضا نفس نيز يك موجود مكانى و قهرا داراى اجزاء و
ابعاد مىبود نه مىتوانست از خود آگاه باشد و نه از اشياء ديگر .
نظريه منسوب به بعضى از روانشناسان جديد
ب- علت علم حضورى هر كس به خودش وحدت عالم و معلوم است و اما علت علم
حضورى هر كس بحالات نفسانى خودش تاثير عناصر روحى در يكديگر است توضيح آنكه
عناصر روحى هر چند مكانى نيستند ولى ترديدى نيست كه در يكديگر تاثير و نفوذ
دارند .
در فلسفه و روانشناسى تاثير عناصر انسانى از قبيل عواطف و هيجانات و
اشتياق و تصميم و احكام و افكار در يكديگر محقق و مسلم شناخته شده است علت
علم حضورى به اين حالات نفسانى همان تاثير و نفوذ عناصر روحى در يكديگر
استيكى از اين عناصر روحى تصور خود يا من است در اثر تاثير و پيوستگى اين
عنصر با عنصر ديدن و شنيدن و چشيدن و لذت و رنج و غيره علم حضورى نسبتباين
عناصر حاصل مىشود اين نظريه منسوب به بعضى از روانشناسان جديد است .
پاسخ اين نظريه اينست كه اولا در اين نظريه نيز بين واقعيت من و تصور من
درست فرق گذاشته نشده ثانيا نوع پيوستگى و ارتباط امور نفسانى بنفس درست
تشخيص داده نشده است توضيح اينكه پيوستگى دو چيز با يكديگر به دو نحو ممكن
است فرض شود يكى اينكه هر يك از آنها از خود واقعيتى و وجودى مستقل دارند و
فقط خاصيت پيوستگى پيدا مىكنند و بفرض اينكه خاصيت پيوستگى منقطع شود
واقعيت آن دو پيوسته محفوظ و فقط خاصيت پيوستگى آنها از بين ميرود و از اين
قبيل است تاثيرات متقابلى كه بين اجزاء طبيعت در طبيعت استيكى ديگر اينكه
پيوستگى عين وجود و واقعيتيكى از اين دو نسبتبديگرى بوده باشد نه اينكه
هر يك از اين دو وجود و واقعيتى داشته باشند و پيوستگى خاصيت آنها باشد اين
نوع پيوستگى از قبيل پيوستگى فرع باصل و معلول بعلت است هر معلولى سبتبعلت
ايجادى خودش اينطور است كه در درجه اول از خود واقعيتى ندارد كه در درجه
دوم با علت پيوستگى پيدا كند بلكه اصل وجود و واقعيت وى و پيوستگى وى يكى
است و باصطلاح صدر المتالهين وجود و واقعيتش عين ارتباط و انتساب و تعلق
بعلت است اين نوع ارتباط و انتساب البته از يك طرف خواهد بود نه از دو طرف
و باصطلاح پيوستگى متقابل نيستيعنى ممكن نيست كه دو چيز هر دو
نسبتبيكديگر اينطور باشند و هر دو عين ارتباط و انتساب بيكديگر باشند بلكه
قهرا يكى از اين دو وجود مستقل و مستغنى و ديگرى وجود نيازمند و ربطى خواهد
داشتبر خلاف قسم اول كه متقابل و طرفينى بود .
مطالعه حضورى عميق و تفكر دقيق در وضع ارتباط و انتساب امور نفسانى بنفس
بخوبى روشن مىكند كه از قبيل قسم دوم است نه قسم اول همانطورى كه در متن
اشاره شده ديدن من و شنيدن من و لذت من به نحوى است كه اگر مطابق كلمه ميم
را از آنها بگيريم نه اينست كه فقط خاصيت پيوستگى ديدن من با من از بين
ميرود و ديدن مطلق باقى مىماند بلكه فرض انقطاع نسبتبين من و ديدنم عين
فرض انعدام و نابودى مطلق آن ديدن است .
نظريه بسيارى از فلاسفه و روانشناسان جديد
ج- در تمام علمهاى حضورى همواره عالم عين معلوم استباين معنى كه هر يك
از حالات نفسانى و انديشهها و احساسات هم عالم است و هم معلوم و هر يك از
آنها خودش خودش را درك مىكند بسيارى از فلاسفه و روانشناسان جديد اين
نظريه را دارند .
پاسخ اين نظريه روشنتر است زيرا اولا هر كس بطور وضوح خود را يك واحد
مىيابد كه مىبيند و مىشنود و رنج ميكشد و لذت مىبرد و ثانيا هر يك از
اين حالات را در حال تعلق و انتساب و ارتباط بواقعيت ديگرى كه از آن
بواقعيت من تعبير مىشود مىيابد .
نظريه محققين فلاسفه اسلامى
د- ملاك علم حضورى حضور واقعى چيزى پيش چيزى است و اين حضور واقعى در
جائى محقق مىشود كه پاى وجود جمعى در كار باشد و ابعاد و فواصل مكانى و
زمانى كه از خصائص ماده است در كار نباشد .
توضيح آنكه هر موجودى كه وجود مكانى و زمانى نداشته باشد و از ابعاد و
امتدادات و فواصل كه مناط تفرق و غيبت استبرى باشد مجرد باصطلاح فلسفه
قهرا وجود خودش از خودش و وجود آنچه با وى اتصال و پيوستگى ذاتى داشته باشد
قسم دوم پيوستگى كه در بالا شرح داده شد از خودش پنهان نيست و قادر استخود
را و آنچه با وى پيوستگى ذاتى دارد دريابد و حضورا وجدان كند بعبارت ديگر
ملاك علم حضورى اينست كه واقعيت معلوم از واقعيت عالم محتجب و پنهان نباشد
و اين هنگامى محقق خواهد بود كه پاى ابعاد و امتدادات مكانى و زمانى در كار
نباشد خواه آنكه واقعيت عالم و معلوم وحدت حقيقى داشته باشند مثل علم حضورى
نفس بخود و يا اينكه معلوم فرع و وابسته وجودى وى باشد مثل علم حضورى نفس
به آثار و احوال خود پس همانطورى كه در متن بيان شد ما واقعيت هر چيز را با
علم حضورى بيابيم يا عين ما و يا از مراتب ملحقه وجود ما بايد بوده باشد
محققين فلاسفه اسلامى اين نظريه را انتخاب كردهاند و كسى كه بيش از همه در
اين باب تحقيقات نيكو كرده
صدر المتالهين است
پس خواه و ناخواه بايد خودمان را يعنى علم خودمان به خودمان را
بررسى كنيم .
اگر با يك نگاه ساده بى آلايش نگاه كنيم خواهيم ديد كه خودمان من از
خودمان پوشيده نيستيم و اين معلوم مشهود ما چنانكه در مقاله 3 گذشت چيزى
است واحد و خالص كه هيچگونه جزء و خليط و حد جسمانى ندارد
و هنگامى كه كارهائى را كه در دائره وجود خودمان اتفاق افتاده و با
اراده و ادراك انجام مىگيرد مانند ديدنم و شنيدنم و فهميدنم بالاخره همه
كارهائى كه با قواى دراكه و وسائل فهم انجام مىگيرد مشاهده كنيم خواهيم
ديد كه آنها يك رشته پديدههائى هستند كه بحسب واقعيت و وجود با واقعيت و
وجود ما مربوط بوده و نسبت دارند به نحوى كه فرض انقطاع نسبت و فرض نابودى
آنها يكى است مثلا اگر از مطابق خارجى كلمه شنيدنم مطابق خارجى جزء ميم را
برداريم يا جدا كنيم ديگر مطابقى از براى بقيه كلمه نداريم و اين رشته
كارها را همين با خودشان تشخيص مىدهيم غالبا كسانى
كه از متودها و روشهاى گوناگون مطالعه اشياء كه در علوم مختلف معمول است
آگاهى ندارند خيال مىكنند كه تنها روش و يگانه اسلوب صحيح مطالعه موجودات
همان روش تجربى است و تنها نظريهاى قابل قبول است كه بتوان آن را با
آزمايش و تجربه تاييد كرد و آنچه از اين قبيل نيست جزء فرضيات خيالبافانه
بايد شمرده شود و چون نظريه فوق گواهى از تجربه ندارد و در آزمايشگاهها و
لابراتوارها تاييد نشده است و عملا در خارج نمىتوان آنرا نشان داد پس قابل
قبول نيست .
درونبينى بهترين راه براى تشخيص امور ذهنى و اعمال نفسانى
ما فعلا نمىتوانيم وارد بيان روشها و اسلوبهاى گوناگون كه در علوم
مختلف معمول ستبشويم همين قدر در مقام پاسخ باين شبهه كودكانه مىگوييم
باتفاق دانشمندان ما براى تشخيص امور ذهنى و اعمال نفسانى و كيفيت و نحوه
وجود آنها هيچ راهى بهتر از مراجعه مستقيم به ضمير خود و درونبينى نداريم
و اين نحوه مطالعه اگر با تجهيزات منطقى و فلسفى كامل شخص مطالعه كننده
توام باشد بنتائج قطعى و يقينى مىرساند .
روانشناسى جديد در ميان روشهاى گوناگونى كه بكار مىبرد اين روش را كه
بعنوان روش داخلى يا روش ذهنى يا درونبينى يا دانستن بلا واسطه خوانده
مىشود بعنوان اصلىترين روشها مىشناسد .
فيليسين شاله در متودولوژى فصل روانشناسى مىگويد حوادث مادى چون در
مكان جاى دارد بوسيله حواس شناخته مىشود و مردم بسيارى مىتوانند آنها را
دريابند مثلا خورشيد را همه مىبينند و گرمى آنرا همه حس مىكنند اما حوادث
نفسانى چون در مكان واقع نيستبواسطه حواس هم شناخته نمىشود فقط آنچه آنها
را درمىيابد همان وجدان است چنانكه از هيجانى كه در اندرون من خسته دل رخ
مىدهد و حكمى كه مىكنم و تصميمى كه مىگيرم تنها خود من وجدان و آگاهى
دارم و اين حوادث روحى را مستقيما فقط وجدان خود
شخص ميتواند دريابد
نه با چيزى ديگر
يعنى خودشان را بىواسطه مىفهميم يعنى شنيدن من بخودى خود شنيدن من
است نه اينكه در آغاز پيدايش يك پديده مجهول بوده و پس از آن با عكس بردارى
و صورتگيرى فهميده مىشود كه شنيدن من است پس واقعيتخارجى اين رشته كارها
و ادراك آنها يكى استيعنى با علم حضورى معلوم مىباشد .
و همچنين (تا اينجا سه نوع علم حضورى بيان شد:
1- علم حضورى نفس بذات خود .
2- علم حضورى نفس به كارهائى كه دايره وجودش اتفاق مىافتد .
3- علم حضورى نفس به قوا و ابزارهايى كه بوسيله آنها اين كارها را انجام
مىدهد .
نكتهاى كه در اينجا احتياج به توضيح و تذكر دارد اينست كه در مشاهده
آثار و افعال قسم دوم و همچنين مشاهده قوا و ابزار نفسانى قسم سوم از آن
جهت كه اين پديدهها از ملحقات و مراتب وجود من هستند و بحسب واقعيت و وجود
با واقعيت و وجود من پيوسته هستند به طورى كه وجودشان عين اضافه و نسبت است
و فرض انقطاع نسبت عين فرض نابودى آنها است هيچگاه متصور نيست كه ذهن اين
دو قسم را جدا از شهود خود من شهود كند مثلا آنجا كه ذهن ديدن خود را شهود
مىكند چون ديدن خود را شهود مىكند ديدنم با اضافه به ميم نه ديدن مطلق را
پس شهود ديدن خود همواره ملازم استبا شهود خود .
ما در پاورقىهاى مقاله 3 جلد اول استدلال معروف دكارت را مىانديشم پس
هستم كه از وجود انديشه بر وجود نفس استدلال مىكند مخدوش دانستيم و گفتيم
انسان در مرحله قبل از آنكه وجود انديشه را در خود بيابد وجود خود را
مىيابد و خود دكارت كه مىگويد مىانديشم معلوم مىشود كه انديشه مطلق را
نيافته بلكه انديشه مقيد را با اضافه بميم مىانديشم يافته پس قبل از آنكه
انديشه خود را بيابد خود را يافته است .
عجب اينست كه بعضى از دانشمندان اروپا و بعضى از دانشمندان ايرانى كه در
آثار ابن سينا مطالعاتى دارند گمان كردهاند كه برهان معروف انسان معلق در
فضا كه شيخ براى اثبات تجرد نفس اقامه كرده با برهان معروف دكارت يكى است و
برهان دكارت عينا متخذ از ابن سينا است .
يكى دانستن اين دو برهان اشتباه بزرگى است زيرا ابن سينا از طريق مشاهده
بلا واسطه و مستقيم خود نفس قسم اول از اقسام علم حضورى وارد شده و دكارت
از طريق شهود آثار نفسانى قسم دوم وارد شده و وجود انديشه را واسطه و مبنا
قرار داده و آنرا دليل بر وجود نفس گرفته است .
سخن ابن سينا در نمط سوم اشارات
عجبتر آنكه اين دانشمندان دقت نكردهاند كه ابن سينا در اشارات به طريقه
دكارت و بطلان آن و راه بطلان آن تصريح مىكند و آنرا مخدوش مىداند وى در
نمط سوم اشارات پس از آنكه برهان معروف انسان معلق در فضا را بيان مىكند
تحت عنوان وهم و تنبيه مىگويد: ممكن است تو بگويى من ذات خود را بلا واسطه
شهود نمىكنم بلكه از راه اثر و فعل او بوجود او پى مىبرم در جواب
مىگوييم اولا برهان ما دلالت مىكرد كه انسان قطع نظر از هر فعل و حركتى
خود را مىيابد ثانيا هنگامى كه فعل و اثرى شهود مىكنى و مىخواهى آنرا
دليل بر وجود خود قرار دهى آيا فعل و اثر مطلق را مىبينى يا فعل مقيد يعنى
فعل خود را با اضافه به ميم در صورت اول نمىتوانى نتيجه بگيرى پس من هستم
زيرا فعل مطلق دليل بر فاعل مطلق است نه فاعل شخصى من و در صورت دوم پس تو
قبل از آنكه فعل را شهود كنى و لا اقل در حينى كه فعل خود را شهود مىكنى
خود را شهود مىكنى پس لا اقل در حين اينكه
وجود فعل بر تو ثابت است
وجود خود را ثابت و محقق مىبينى)
قوا و ابزارهائى
كه بوسيله آنها اين كارهاى معلوم بالذات را انجام مىدهيم و هنگام
استعمال بكار مىاندازيم دانسته بكار مىاندازيم نه اينكه با وسائل و قواى
ديگرى كشف كرده و سپس بكار انداخته باشيم ما تصرفات عجيب و لطيفى كه در
موقع ادراكات مختلفه در اعضاى ادراك انجام مىدهيم بى آنكه باين تصرفات و
خواص و آثار آنها و اعضائى كه اين تصرفات بوسيله آنها انجام مىگيرد علم
داشته باشيم و تشخيص دهيم امكانپذير نيست مانند اعمال تحريك و قبض و بسط
كه در عضلات گوناگون براى كارهاى گوناگون ديدن و شنيدن و بوئيدن و جز اينها
مىكنيم