اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد دوم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۶ -


اشكال و پاسخ

البته براى نخستين بار با شنيدن اين سخن به ذهن انسان خطور مى‏كند كه اگر اينطور بود انسان يا هر موجود زنده ديگر در آغاز پيدايش خود همه اعضاء و اجزاى وجود خود را تا آخرين حد حقيقتش مى‏فهميد ديگر نيازى باين همه كاوشهاى دور و دراز علمى دانشمندان نبود .

ولى بايد متذكر شد كه سخن ما در علم حضورى است نه در علم حصولى آنچه را كه ما با بيان گذشته گفتيم كه انسان مى‏داند با علم حضورى مى‏داند و آنچه را كه دانشمندان با كاوشهاى علمى بدست مى‏آورند علم حصولى است (پاسخ شبهه بالا از آنچه سابقا در مقام فرق ميان علم حضورى و علم حصولى گفته شد معلوم مى‏شود از آنچه در سابق گفته شد معلوم شد كه علم حصولى مربوط به يك دستگاه مخصوص از دستگاههاى نفسانى بنام دستگاه ذهن است و معلوم شد كه فقط يك قوه خاص است كه علم حصولى توليد مى‏كند و اما علم حضورى به يك دستگاه خاص اختصاص ندارد و در علم حضورى قوه خاصى دخالت نمى‏كند بلكه نفس با واقعيت‏خود واقعيت معلوم را مى‏يابد و نيز معلوم شد كه فلسفه و علوم محصول يك سلسله اعمال مخصوص مربوط دستگاه ذهن از قبيل تصور و تصديق و توجه و دقت و تفكر است و مربوط به علمهاى حصولى است و با علمهاى حضورى كه ربطى به عالم فكر و استدلال ندارد كار ندارد على هذا كاوشهاى علمى و فلسفى دانشمندان براى بدست آوردن علم حصولى است نه علم حضورى كاوشهاى دانشمندان يا براى اقناع غريزه حقيقت جوئى است و يا براى رفع احتياجات مادى و استفاده عملى و صنعتى اما غريزه حقيقت جوئى وابسته به دستگاه ذهن است و فعاليتهاى ذهنى را ايجاب مى‏كند .

استفاده‏هاى عملى و صنعتى نيز فرع توجه و دقت و ساير اعمال ذهنيه است و على اى حال معلوم بودن چيزى به علم حضورى بى نياز كننده از كاوشهاى مخصوص علمى و فلسفى دانشمندان نيست) و از اين روى كاملا احتمال مى‏دهيم كه همه كارهاى بدنى در موجود زنده كارهاى علمى و ارادى بوده باشند حتى كارهاى طبيعى و مزاجى نيز در اين صف قرار گيرند چنانكه اتفاقات زيادى بصحت اين نظر شهادت ميدهند اگر چه فعلا برهانى براى اثبات اين نظر در دست نداريم .

بهر حال بايد گفت ما با علم حضورى به خودمان و قوا و اعضاى دراكه خودمان و افعال ارادى خودمان علم داريم و در پيش مقاله 4 گفته شد كه محسوسات با واقعيت‏خود در حواس موجودند و اين نيز يك نحو علم حضورى بود (اين قسم چهارم از چهار قسم كلى علم حضورى است و سه قسم ديگر آن ادراك خود ادراك آثار و افعال خود ادراك قوا و ابزارهايى كه اين آثار را بوسيله آنها انجام مى‏دهد سابقا گفته شد .

اين قسم عبارت است از يك سلسله خواص مادى از واقعيتهاى مادى خارج كه از راه حواس و اتصال با قواى حساسه با نفس اتصال پيدا مى‏كند از قبيل اثر مادى كه هنگام ديدن در شبكيه پيدا مى‏شود و اعصاب چشم با خواص مخصوص خود تحت‏شرايط معين تاثيرى در آن اثر مى‏كنند و آنرا به شكل و صورت مخصوصى در مى‏آورند .

اين قسمت از يك لحاظ مهمترين اقسام علمهاى حضورى است زيرا بيشتر صورتهاى ذهنى كه تهيه و بايگانى مى‏شود از همين راه است و از همين راه نفس نسبت‏به عالم خارج اطلاعاتى كسب مى‏كند .

از اينجا معلوم مى‏شود كه آنچه محسوس ابتدائى و در درجه اول است همان آثار مادى است كه بر اعصاب ما از راه چشم و گوش و بينى و غيره وارد مى‏شود و فعل و انفعالاتى مى‏كند و مانند جزء بدن ما مى‏شود و ما هيچگاه عالم خارج از وجود خود را بلا واسطه احساس نمى‏كنيم بلكه آنچه ما از راه حس نسبت‏بدنياى خارج حكم مى‏كنيم با مداخله يكنوع تجربه و تعقل است و چون ما همواره با اين تجربه و تعقل سر و كار داريم و مانند يكدستگاه خود كار هميشه كار مى‏كند از وجودش غفلت داريم و بعدا توضيح خواهيم داد كه حتى اعتقاد به موجود بودن عالم خارج نيز نه مستقيما از راه احساس بدست آمده و نه بديهى عقلى ست‏بلكه در تكوين اين اعتقاد نيز تجربه و تعقل مداخله كرده است ما آنجا كه حدود حس و عقل و علم و فلسفه را تعيين مى‏كنيم در اين باره توضيح بيشترى خواهيم داد) اگر چه ميان او و ساير علمهاى حضورى بى فرق نيست ولى بايد دانست كه اين علم حضورى چهار قسم مذكور خود بخود نمى‏تواند علم حصولى بار آورد پس بجاى ديگرى بايد دست دراز نمود .

همان قوه

دستگاه ادراكى

(عالم ذهن يا عالم صور اشياء نزد ما مخلوق يكدستگاه مجهزى است كه اعمال گوناگونى انجام مى‏دهد تا عالم ذهن را ميسازد و ما مى‏توانيم مجموع آن دستگاه را بنام دستگاه ادراكى بناميم .

اعمال گوناگونى كه اين دستگاه انجام مى‏دهد عبارت است از تهيه صور جزئى و نگاهدارى و يادآورى و تجريد و تعميم و مقايسه و تجزيه و تركيب و حكم و استدلال و غيره همچنانكه سابقا گفتيم انسان در ابتدا يعنى پيش از آنكه اين دستگاه مخصوص بكار بيفتد فاقد ذهن است‏بتدريج در اثر فعاليت ايندستگاه مجهز به قوا و جنبه‏هاى مختلف عالم ذهن تشكيل مى‏شود حالا بايد ديد فعاليت اين دستگاه از چه نقطه‏اى آغاز مى‏شود فعاليت ايندستگاه ابتدا از ناحيه يك قوه مخصوص مربوط باين دستگاه كه در فلسفه بنام قوه خيال معروف است آغاز مى‏شود قوه خيال كارش اينست كه همواره با هر واقعيتى كه اتصال پيدا مى‏كند از او عكس بردارى مى‏كند و صورتى تهيه مى‏نمايد و به قوه ديگرى بنام قوه حافظه مى‏سپارد على هذا كار اين قوه تهيه صور جزئى و تبديل كردن علم حضورى است‏به علم حصولى و از اين رو در اين مقاله اين قوه به قوه تبديل كننده علم حضورى به علم حصولى ناميده شده است) كه بر روى پديده حسى آمده و اجزاى صورت حسى و نسب ميان اجزا را يافته و حكم مى‏كرد چنانكه در مقاله 4 بيان شد اين معلومات را مى‏يافت در حالى كه آثار خارجى نداشتند يعنى صورتهائى بودند كه منشا آثار خارجى نبودند يعنى پيش اين قوه با علم حصولى معلوم بودند پس كار اين قوه تهيه علم حصولى بوده در جائى كه دسترسى بواقعيت‏شى‏ء پيدا كرده و اتصال و رابطه مادى درست نمايد و از طرف ديگر ما از خودمان مشاهده مى‏كنيم كه خودمان واقعيت من در عين حال كه به خودمان روشن هستيم همه اقسام ادراكات حسى خيالى كلى مفرد مركب تصورى تصديقى را در خودمان كه يك واحد حقيقى هستيم مى‏يابيم من منم من مى‏بينم من مى‏شنوم من اين محسوس را ادراك مى‏كنم من اين سفيد را شيرين مى‏يابم من اين خيال را مى‏فهمم من اين تصديق و حكم را مى‏نمايم و از اين راه قوه نامبرده تبديل كننده علم حضورى به علم حصولى به همه اين علوم و ادراكات حضوريه يك نحو اتصال دارد و ميتواند آنها را بيابد يعنى تبديل به پديده‏هاى بى اثر نموده و علم حصولى بسازد اكنون بايد ديد كه آغاز كار وى از كجا است

ريشه‏هاى نخستين ادراكات و علمهاى حصولى

در نخستين بار كه چشم ما بر اندام جهان خارج افتاد و البته اين سخن بعنوان مثال گفته مى‏شود و گر نه پيش از اين مرحله مراحل زيادى از حس و بويژه از راه لمس پيموده‏ايم و تا اندازه‏اى خواص مختلف اجسام را يافتيم فرض كنيم يك سياهى و يك سفيدى ديديم سياهى و سفيدى براى مثال اخذ شده و غرض دو خاصه حقيقى از خواص محسوسه اجسام است مثلا اول سياهى را كه با حركت ابصار بوى رسيده بوديم و پس از وى سفيدى را ادراك كنيم و البته هنگامى كه سياهى را ادراك كرديم معناى وى را با تجريد از حس ادراك نموده يعنى پيش خود بايگانى و ضبط كرده و پس از آن بادراك سفيدى پرداختيم و هنگامى كه با حركت دومى به سفيدى رسيديم هنگامى است كه سياهى را داريم همينكه به سفيدى رسيديم سياهى را در آنجا نخواهيم يافت و معلوم دويمى را چون بجائى كه اولى را برده بوديم ببريم

عمل مقايسه يكى از اعمال مخصوص ذهنى

(يكى از اعمال مخصوص ذهنى عمل مقايسه سنجش است از لحاظ ترتيب قدر مسلم اينست كه اين عمل پس از عمل تخيل تبديل كردن علم حضورى به علم حصولى و پس از سپردن حد اقل دو صورت به قوه حافظه انجام مى‏گيرد هر چند در عمل مقايسه وجود دو صورت شرط نيست زيرا ممكن است‏يك چيز خودش را با خودش سنجيد و مقايسه كرد ولى قدرت ذهن بر اين عمل وقتى پيدا مى‏شود كه حد اقل دو صورت پيش خود حاضر داشته باشد . ذهن در اثر قوه سنجش قدرت دارد كه هر دو چيز را با يكديگر مثال سفيدى و سياهى متن و يا يك چيز خودش را با خودش مثال سياهى و سياهى متن بسنجد و تطبيق كند و چون در اين مرحله مقايسه بين دو مفهوم است و نظر بخارج نيست‏باصطلاح حمل اولى است نه حمل شايع و دو مفهوم بسيط را با يكديگر مقايسه مى‏كنيم ذهن بلا واسطه حكم ايجابى يا سلبى مى‏نمايد يعنى در تصديق خود احتياج به حد اوسط ندارد و از اينجا معلوم مى‏شود كه اولين تصديقهايى كه ذهن بانها نائل مى‏شود مربوط به عالم مفاهيم است نه به عالم خارج حمل اولى است نه حمل شايع بعضى از روانشناسان جديد معتقدند كه اولين احكامى كه ذهن طفل صادر مى‏كند مربوط بخواص اشياء خارجى است و قهرا از قبيل حمل شايع است نه حمل اولى و البته آن هم آن خواصى كه با احساسات و تمايلات طفل بستگى دارد از قبيل اين قند شيرين است و در حقيقت طفل در احكام اوليه خود ارزش اشياء را براى خود و بعبارت ديگر منافع خود را از اشياء بيان مى‏كند تحقيق در اين مطلب كه آيا اولين احكام ذهن چيست‏با غرض اين مقاله بستگى ندارد آنچه با غرض اين مقاله بستگى دارد اينست كه مفاهيم وجود و عدم و وحدت و كثرت بلكه ضرورت و امكان و امتناع پس از توفيق يافتن به حمل چيزى بر چيزى و برقرار كردن نسبت‏بين دو چيز براى ذهن پيدا مى‏شود .

بعضى ديگر پنداشته‏اند كه اولين حكمى كه ذهن صادر مى‏كند حكم بوجود دنياى خارج است و البته اين نظريه از چند جهت مخدوش است و لا اقل از اين جهت كه حكم بوجود دنياى خارج فرع اينست كه ذهن تصورى از وجود هستى داشته باشد و تصور وجود نه فطرى است و نه از راه هيچيك از حواس معقول است كه وارد ذهن شود و اين تصور فقط پس از توفيق يافتن به حمل و حكم بين دو چيز براى ذهن دست مى‏دهد پس لازم است قبل از آنكه ذهن حكم مى‏كند بوجود عالم خارج لا اقل يك حكم ديگر كرده باشد) مشاهده مى‏كنيم كه دويمى روى اولى نمى‏خوابد چنانكه اولى روى خودش مى‏خوابيد و مى‏خوابد يعنى مى‏بينيم سياهى با سياهى به نحوى است و نسبتى دارد كه آن نسبت را ميان سفيدى و سياهى نمى‏يابيم و در نتيجه آنچه بدست ما آمد يك حملى است اين سياهى اين سياهى است و يك عدم الحمل يعنى ذهن نسبتى كه ميان سياهى و سياهى بود ميان سياهى و سفيدى نمى‏يابد

و بعبارت ديگر ميان سياهى و سياهى حكم ايجاد كرده و نسبتى درست مى‏كند ولى ميان سفيدى و سياهى كارى انجام نمى‏دهد و چون خود را در اولين مرتبه يا پس از تكرر حكم اثباتى نسبت‏ساز و حكم درست كن مى‏بيند كار انجام ندادن عدم الفعل خود را كار پنداشته و نبودن نسبت اثباتى ميان سفيدى و سياهى را يك نسبت ديگر مغاير با نسبت اثباتى مى‏انديشد و در اين حال يك نسبت پندارى بنام نيست

توضيح ماهيت قضيه

(يكى از امورى كه در منطق و در علم النفس مورد توجه است توضيح ماهيت قضيه و تشريح اجزائى است كه هر قضيه موجبه يا سالبه مشتمل بر آنها است .

در اين مورد فرضيه‏ها و نظريه‏هاى زيادى هست هر چند اين نظريه‏ها ارزش منطقى و فلسفى زيادى ندارد ولى چون بعضى از اين نظريه‏ها مبتنى بر ملاحظات دقيق نفسانى است و با باريك‏بينى زيادى اعمال ذهنى و چگونگى و ترتيب آن اعمال در تشكيل قضايا مطالعه شده است ما مجموع آن نظريه‏ها را براى كسانى كه باصطلاحات منطقى آشنا هستند و مايلند بيان مى‏كنيم و از ايراداتى كه بهر يك مى‏توان وارد كرد خوددارى مى‏كنيم و مقدمتا از يك اشتباه كوچك جلوگيرى مى‏كنيم و آن اينكه آنچه بالذات مورد توجه منطق يا روانشناسى است قضيه ذهنيه است و اگر از تعبير لفظى آن قضيه ملفوظه سخنى به ميان آيد بالتبع و بالعرض است .

سه نظريه در قضيه موجبه

در قضيه موجبه سه نظريه است:

الف- قضيه موجبه مشتمل بر چهار جزء است موضوع محمول نسبت‏حكميه حكم يعنى ذهن موضوع و محمول و نسبت اتحادى اين دو را تصور مى‏كند و حكم كه يكنوع فعل نفسانى است و نظر بخارج دارد خارجيت آن نسبت تصور شده را در ذهن تثبيت مى‏كند از كلمات ابن سينا و صدر المتالهين انتخاب اين نظريه استفاده مى‏شود .

ب- قضيه موجبه مشتمل بر سه جزء است موضوع محمول حكم يا نسبت‏حكميه تصور موضوع و محمول كافى است كه ذهن براى حكم كردن آماده شود و حكم به اتحاد اين دو در ظرف خارج بكند همچنانكه قضيه لفظيه نيز كه مرحله تعبير آن معانى ذهنيه است زيد ايستاده است‏بيش از سه جزء ندارد مطابق اين نظريه حكم و نسبت‏حكميه دو چيز نيستند بلكه عين يكديگرند متاخرين منطقيين اسلامى غالبا اين نظريه را انتخاب كرده‏اند .

ج- قضيه موجبه فقط مشتمل بر دو جزء است موضوع و محمول آنجا كه ذهن قضاوت مى‏كند كه مثلا زيد قائم است نه اينست كه واقعا علاوه بر تصور زيد و تصور قيام يك عنصر نفسانى ديگرى بنام حكم وجود پيدا مى‏كند بلكه صرفا همين قدر است كه اين دو تصور با هم در وجدان حاضر مى‏شوند و با هم مورد توجه واقع مى‏شوند در تمام قضاياى ايجابى رابطه‏اى كه بين موضوع و محمول است اينست كه بين وجود ذهنى آنها تلازم برقرار است‏باين معنى كه بخاطر آمدن هر يك از آنها موجب بخاطر آمدن و حاضر شدن ديگرى مى‏گردد و اين امر بسبب قانون كلى تداعى معانى صورت مى‏گيرد .

تداعى و تلازم دو تصور ذهنى گاهى بسبب مشابهت است و گاهى بسبب تضاد و گاهى بسبب اينكه در زمان واحد يا در مكان واحد باحساس درآمده‏اند مثلا ما هر وقت نام حاتم را شنيده‏ايم متعاقب آن بخشندگى را شنيده‏ايم و حاتم و بخشندگى همواره توام با يكديگر وارد ذهن ما شده‏اند اين معيت و توام بودن هنگام ورود موجب وابستگى ذهنى اين دو تصور شده و عادت ذهن ما شده كه هر گاه حاتم را به ياد آوريم يا نامش را بشنويم فورا بخشندگى به ياد ما مى‏آيد و بالعكس و اينست كه در ذهن خود مى‏يابيم كه حاتم بخشنده است و خيال مى‏كنيم كه غير از تصور حاتم و تصور بخشندگى چيز ديگرى در ذهن وجود پيدا كرده بنام حكم .

على هذا حقيقت قضيه موجبه جز دو تصور متلازم و متداعى چيزى نيست پس قضيه موجبه فقط مشتمل بر دو جزء است موضوع و محمول اين نظريه را عده‏اى از روانشناسان جديد كه حسى مذهب‏اند انتخاب كرده‏اند .

پنج نظريه در قضيه سالبه

در قضيه سالبه پنج نظريه است:

الف- قضيه سالبه مانند موجبه مطابق نظريه اول مشتمل است‏بر موضوع و محمول و نسبت و حكم .

فرقى كه بين اين دو هست اينست كه در قضيه موجبه همواره يك امر ثبوتى بعنوان محمول با موضوع ارتباط و انتساب پيدا مى‏كند و در قضيه سالبه يك امر عدمى با موضوع انتساب و ارتباط پيدا مى‏كند .

مطابق اين نظريه اختلاف موجبه و سالبه فقط در ناحيه محمول است و حقيقت قضيه زيد ايستاده نيست مساوى است‏با قضيه زيد ناايستاده است و باصطلاح مفاد قضيه سالبه ربط السلب است اين نظريه چندان طرفدارانى ندارد .

ب- قضيه سالبه مانند موجبه بحسب نظريه دوم مشتمل است‏بر سه جزء موضوع و محمول و نسبت‏حكميه يا حكم فرقى كه بين اين دو هست در ناحيه نسبت است نه در ناحيه محمول زيرا نسبت‏بر دو قسم است‏يا ثبوتى است‏يا سلبى قضيه موجبه مشتمل است‏بر نسبت ثبوتى و قضيه سالبه مشتمل است‏بر نسبت‏سلبى و بعبارت ديگر ذهن در هر دو مورد موضوع و محمول را با يكديگر پيوند مى‏دهد و بين آنها ارتباط برقرار ميسازد چيزى كه هست نوع پيوند و ارتباط مختلف است در قضيه موجبه پيوند وجودى است و در قضيه سالبه پيوند و ارتباط عدمى است مثلا وقتى كه حكم مى‏كنيم زيد قائم است‏بين زيد و قيام پيوند ثبوتى و اتصالى داده‏ايم و وقتى كه حكم مى‏كنيم زيد قائم نيست‏بين زيد و قيام پيوند سلبى و انفصالى داده‏ايم و در هر دو صورت آن دو مفهوم را بيكديگر پيوند داده و منتسب كرده‏ايم پس حقيقت قضيه سالبه ربط السلب نيست‏بلكه ربط بودن سلب است اين نظريه را برخى از منطقيين اسلامى پذيرفته‏اند .

ج- قضيه موجبه و قضيه سالبه هر دو مشتمل هستند بر تصور موضوع و تصور محمول و تصور نسبت‏حكميه و حكم و نسبت‏حكميه در هر دو مورد ثبوتى و اتحادى است فرقى كه بين اين دو هست در ناحيه حكم است نه در ناحيه محمول و نه در ناحيه نسبت زيرا حكم كه فعل نفسانى است‏بر دو قسم است‏يا از قبيل وضع و ايقاع است و يا از قبيل رفع و انتزاع توضيح مطلب اينكه ذهن هم در قضيه موجبه و هم در قضيه سالبه احتياج دارد بتصور موضوع و تصور محمول و تصور نسبت‏بين موضوع و محمول و نسبت در هر دو مورد ثبوتى و اتحادى است و نسبت‏سلبى و انفصالى معنا ندارد چيزى كه هست در مرحله‏اى كه انسان مطابقت و عدم مطابقت اين نسبت اتحادى تصور شده را مرحله تصديق و حكم با واقع و نفس الامر مى‏نگرد در قضيه موجبه خارجيت و واقعى بودن اين نسبت اتحادى را در ذهن تثبيت مى‏كند و در قضيه سالبه خارجى نبودن و واقعى نبودن اين نسبت اتحادى تصور شده را در ذهن تثبيت مى‏كند و بعبارت ديگر در قضيه موجبه حكم مى‏كند بوجود اين نسبت اتحادى در واقع و نفس الامر و در قضيه سالبه حكم مى‏كند به نبودن اين نسبت اتحادى در واقع و نفس الامر پس مفاد حقيقى قضيه سالبه نه ربط السلب است و نه ربط بودن سلب است‏بلكه سلب الربط است ابن سينا و صدر المتالهين اين نظريه را پذيرفته‏اند .

د- قضيه سالبه اساسا مشتمل بر نسبت نيست‏بلكه مشتمل است‏بر موضوع و محمول و حكم يعنى همانطورى كه در واقع و نفس الامر گاهى بين دو چيز رابطه اتحادى برقرار هست انسان استعداد نويسندگى دارد و گاهى برقرار نيست انسان درخت نيست ذهن نيز كه بمنظور حكايت از واقع و نفس الامر قضايا را ميسازد گاهى بين دو چيز در ظرف ادراكات رابطه برقرار مى‏كند قضيه موجبه و گاهى برقرار نمى‏كند قضيه سالبه قضيه سالبه مشتمل بر حكم هست ولى مشتمل بر نسبت نيست و بعبارت ديگر در قضيه موجبه انسان موضوع و محمول را تصور مى‏كند سپس با حكم ايقاعى آنها را بيكديگر پيوند مى‏دهد و بين آنها نسبت و رابطه در ظرف ذهن برقرار ميسازد ولى در قضيه سالبه موضوع و محمول را تصور مى‏كند و با حكم انتزاعى آنها را از يكديگر جدا مى‏كند و بين آنها نسبت و رابطه‏اى در ظرف ذهن برقرار نمى‏سازد اين نظريه نيز چندان طرفدارانى ندارد .

ه- قضيه سالبه مشتمل بر دو جزء است موضوع محمول در قضيه سالبه پس از تصور موضوع و محمول انسان و درخت ذهن متوقف مى‏شود و حكمى نمى‏كند و نسبتى بين موضوع و محمول برقرار نمى‏سازد ولى ذهن اين حكم نكردن خود را حكم به عدم مى‏پندارد و در مقابل مفهوم است كه از حكم وجودى حكايت مى‏كرد مفهوم پندارى نيست را ميسازد و قضيه سالبه را مانند موجبه مشتمل بر حكم و نسبت فرض مى‏كند اين نظريه‏ايست كه در اين مقاله اختيار شده است .

اين نظريه مبتنى بر دو مطلب زير است:

اول قضيه موجبه مشتمل بر بيشتر از سه جزء نيست موضوع و محمول و حكم و فرض نسبت‏حكميه ضرورت ندارد زيرا در قضاياى حسيه كه اولين قضاياى ادراكى هستند مانند اين سفيدى سفيد است و اين سفيد شيرين است موضوع و محمول محسوس هستند و حكم نيز فعل نفس است ولى محسوسى در مقابل نسبت‏حكميه نداريم زيرا حسى كه نسبت دو چيز را ادراك نمايد نداريم پس بايد بگوئيم قضيه با مجرد موضوع و محمول و حكم تمام مى‏شود .

دوم چنانكه در متن مقاله بيان شده نفس در مورد قضيه سالبه كارى انجام نمى‏دهد نه اينكه كارى انجام مى‏دهد و آن كار از قبيل وصل و پيوند كردن يا از قبيل قطع و جدا كردن است) در برابر نسبت‏خارجى است پيدا مى‏شود و مقارن اين حال دو قضيه درست‏شده اين سياهى اين سياهى است و اين سفيدى اين سياهى نيست و حقيقت قضيه نخستين اين است كه قوه مدركه ميان موضوع و محمول كارى انجام داده بنام حكم اين او است و حقيقت قضيه دويمى اينست كه ميان موضوع و محمول كارى انجام نداده ولى اين تهى‏دست ماندن و كار انجام ندادن را براى خود كار پنداشته و او را در برابر كار نخستين كار دويمى قرار داده نيست در برابر است و چنانكه قوه نامبرده كار خود را كه حكم است‏با يك صورت ذهنى اين وست‏حكايت مى‏كرد فقدان كار را نيز بمناسبت اينكه در جاى كار نشسته صورتى براى وى ساخته و حكايت كند ولى اضطرارا دويمى را چون به انديشه اولى ساخته شده به اولى نسبت مى‏دهد نيست نه است در مقاله‏هاى گذشته گفتيم كه هر خطا و امر اعتبارى تا مضاف بسوى صحيح و حقيقت نشود درست نمى‏شود .

پس از درست‏شدن اين دو مفهوم است نيست هنگامى كه قوه مدركه خاصه نسبت را كه قيام بطرفين است مشاهده مى‏كند در قضيه سالبه مانند اين سفيدى آن سياهى نيست سبت‏سلب را بطرفين قضيه مى‏دهد و بوسيله همين كار هر يك از طرفين از آن يكى جدا شده و همديگر را طرد مى‏كنند و از همين جا معناى كثرت نسبى يا عدد را مى‏يابد چنانكه در قضيه موجبه چون طرفين را از اين معنى كثرت يا عدد تهى مى‏يابد به اين حال نام وحدت مى‏دهد و از همين جا روشن خواهد بود كه كثرت معنائى است‏سلبى و وحدت سلب سلب است ولى چون اين سلب سلب منطبق بنسبت ايجابى است مى‏باشد نسبت وحدت با نسبت ايجاب در مصداق يكى خواهد بود .

در اين كار و كوشش ذهنى شش مفهوم بدست ما آمد: 1- مفهوم سياهى 2- مفهوم سفيدى 3- است 4- نيست 5- كثرت نسبى 6- وحدت نسبى