اشكال و پاسخ
البته براى نخستين بار با شنيدن اين سخن به ذهن انسان خطور مىكند كه
اگر اينطور بود انسان يا هر موجود زنده ديگر در آغاز پيدايش خود همه اعضاء
و اجزاى وجود خود را تا آخرين حد حقيقتش مىفهميد ديگر نيازى باين همه
كاوشهاى دور و دراز علمى دانشمندان نبود .
ولى بايد متذكر شد كه سخن ما در علم حضورى است نه در علم حصولى آنچه را
كه ما با بيان گذشته گفتيم كه انسان مىداند با علم حضورى مىداند و آنچه
را كه دانشمندان با كاوشهاى علمى بدست مىآورند علم
حصولى است (پاسخ شبهه بالا از آنچه سابقا در مقام فرق ميان علم حضورى و علم
حصولى گفته شد معلوم مىشود از آنچه در سابق گفته شد معلوم شد كه علم حصولى
مربوط به يك دستگاه مخصوص از دستگاههاى نفسانى بنام دستگاه ذهن است و معلوم
شد كه فقط يك قوه خاص است كه علم حصولى توليد مىكند و اما علم حضورى به يك
دستگاه خاص اختصاص ندارد و در علم حضورى قوه خاصى دخالت نمىكند بلكه نفس
با واقعيتخود واقعيت معلوم را مىيابد و نيز معلوم شد كه فلسفه و علوم
محصول يك سلسله اعمال مخصوص مربوط دستگاه ذهن از قبيل تصور و تصديق و توجه
و دقت و تفكر است و مربوط به علمهاى حصولى است و با علمهاى حضورى كه ربطى
به عالم فكر و استدلال ندارد كار ندارد على هذا كاوشهاى علمى و فلسفى
دانشمندان براى بدست آوردن علم حصولى است نه علم حضورى كاوشهاى دانشمندان
يا براى اقناع غريزه حقيقت جوئى است و يا براى رفع احتياجات مادى و استفاده
عملى و صنعتى اما غريزه حقيقت جوئى وابسته به دستگاه ذهن است و فعاليتهاى
ذهنى را ايجاب مىكند .
استفادههاى عملى و صنعتى نيز فرع توجه و دقت و ساير اعمال ذهنيه است و
على اى حال معلوم بودن چيزى به علم حضورى بى نياز كننده از كاوشهاى مخصوص
علمى و فلسفى
دانشمندان نيست)
و از اين روى
كاملا احتمال مىدهيم كه همه كارهاى بدنى در موجود زنده كارهاى علمى
و ارادى بوده باشند حتى كارهاى طبيعى و مزاجى نيز در اين صف قرار گيرند
چنانكه اتفاقات زيادى بصحت اين نظر شهادت ميدهند اگر چه فعلا برهانى براى
اثبات اين نظر در دست نداريم .
بهر حال بايد گفت ما با علم حضورى به خودمان و قوا و اعضاى دراكه خودمان
و افعال ارادى خودمان علم داريم و در پيش مقاله 4 گفته شد كه محسوسات با
واقعيتخود در حواس موجودند و اين نيز يك نحو علم
حضورى بود (اين قسم چهارم از چهار قسم كلى علم حضورى است و سه قسم ديگر آن
ادراك خود ادراك آثار و افعال خود ادراك قوا و ابزارهايى كه اين آثار را
بوسيله آنها انجام مىدهد سابقا گفته شد .
اين قسم عبارت است از يك سلسله خواص مادى از واقعيتهاى مادى خارج كه از
راه حواس و اتصال با قواى حساسه با نفس اتصال پيدا مىكند از قبيل اثر مادى
كه هنگام ديدن در شبكيه پيدا مىشود و اعصاب چشم با خواص مخصوص خود
تحتشرايط معين تاثيرى در آن اثر مىكنند و آنرا به شكل و صورت مخصوصى در
مىآورند .
اين قسمت از يك لحاظ مهمترين اقسام علمهاى حضورى است زيرا بيشتر صورتهاى
ذهنى كه تهيه و بايگانى مىشود از همين راه است و از همين راه نفس نسبتبه
عالم خارج اطلاعاتى كسب مىكند .
از اينجا معلوم مىشود كه آنچه محسوس ابتدائى و در درجه اول است همان
آثار مادى است كه بر اعصاب ما از راه چشم و گوش و بينى و غيره وارد مىشود
و فعل و انفعالاتى مىكند و مانند جزء بدن ما مىشود و ما هيچگاه عالم خارج
از وجود خود را بلا واسطه احساس نمىكنيم بلكه آنچه ما از راه حس
نسبتبدنياى خارج حكم مىكنيم با مداخله يكنوع تجربه و تعقل است و چون ما
همواره با اين تجربه و تعقل سر و كار داريم و مانند يكدستگاه خود كار هميشه
كار مىكند از وجودش غفلت داريم و بعدا توضيح خواهيم داد كه حتى اعتقاد به
موجود بودن عالم خارج نيز نه مستقيما از راه احساس بدست آمده و نه بديهى
عقلى ستبلكه در تكوين اين اعتقاد نيز تجربه و تعقل مداخله كرده است ما
آنجا كه حدود حس و عقل و علم و فلسفه را تعيين مىكنيم در اين باره
توضيح بيشترى خواهيم داد) اگر چه ميان او و
ساير علمهاى حضورى بى فرق نيست ولى بايد دانست كه اين علم حضورى چهار قسم
مذكور خود بخود نمىتواند علم حصولى بار آورد پس بجاى ديگرى بايد دست دراز
نمود .
همان قوه
دستگاه ادراكى
(عالم ذهن يا عالم صور اشياء نزد ما مخلوق يكدستگاه مجهزى است كه اعمال
گوناگونى انجام مىدهد تا عالم ذهن را ميسازد و ما مىتوانيم مجموع آن
دستگاه را بنام دستگاه ادراكى بناميم .
اعمال گوناگونى كه اين دستگاه انجام مىدهد عبارت است از تهيه صور جزئى
و نگاهدارى و يادآورى و تجريد و تعميم و مقايسه و تجزيه و تركيب و حكم و
استدلال و غيره همچنانكه سابقا گفتيم انسان در ابتدا يعنى پيش از آنكه اين
دستگاه مخصوص بكار بيفتد فاقد ذهن استبتدريج در اثر فعاليت ايندستگاه مجهز
به قوا و جنبههاى مختلف عالم ذهن تشكيل مىشود حالا بايد ديد فعاليت اين
دستگاه از چه نقطهاى آغاز مىشود فعاليت ايندستگاه ابتدا از ناحيه يك قوه
مخصوص مربوط باين دستگاه كه در فلسفه بنام قوه خيال معروف است آغاز مىشود
قوه خيال كارش اينست كه همواره با هر واقعيتى كه اتصال پيدا مىكند از او
عكس بردارى مىكند و صورتى تهيه مىنمايد و به قوه ديگرى بنام قوه حافظه
مىسپارد على هذا كار اين قوه تهيه صور جزئى و تبديل كردن علم حضورى استبه
علم حصولى و از اين رو در
اين مقاله اين قوه به قوه تبديل كننده علم
حضورى به علم حصولى ناميده شده است)
كه بر
روى پديده حسى آمده و اجزاى صورت حسى و نسب ميان اجزا را يافته و حكم
مىكرد چنانكه در مقاله 4 بيان شد اين معلومات را مىيافت در حالى كه آثار
خارجى نداشتند يعنى صورتهائى بودند كه منشا آثار خارجى نبودند يعنى پيش اين
قوه با علم حصولى معلوم بودند پس كار اين قوه تهيه علم حصولى بوده در جائى
كه دسترسى بواقعيتشىء پيدا كرده و اتصال و رابطه مادى درست نمايد و از
طرف ديگر ما از خودمان مشاهده مىكنيم كه خودمان واقعيت من در عين حال كه
به خودمان روشن هستيم همه اقسام ادراكات حسى خيالى كلى مفرد مركب تصورى
تصديقى را در خودمان كه يك واحد حقيقى هستيم مىيابيم من منم من مىبينم من
مىشنوم من اين محسوس را ادراك مىكنم من اين سفيد را شيرين مىيابم من اين
خيال را مىفهمم من اين تصديق و حكم را مىنمايم و از اين راه قوه نامبرده
تبديل كننده علم حضورى به علم حصولى به همه اين علوم و ادراكات حضوريه يك
نحو اتصال دارد و ميتواند آنها را بيابد يعنى تبديل به پديدههاى بى اثر
نموده و علم حصولى بسازد اكنون بايد ديد كه آغاز كار وى از كجا است
ريشههاى نخستين ادراكات و علمهاى حصولى
در نخستين بار كه چشم ما بر اندام جهان خارج افتاد و البته اين سخن
بعنوان مثال گفته مىشود و گر نه پيش از اين مرحله مراحل زيادى از حس و
بويژه از راه لمس پيمودهايم و تا اندازهاى خواص مختلف اجسام را يافتيم
فرض كنيم يك سياهى و يك سفيدى ديديم سياهى و سفيدى براى مثال اخذ شده و غرض
دو خاصه حقيقى از خواص محسوسه اجسام است مثلا اول سياهى را كه با حركت
ابصار بوى رسيده بوديم و پس از وى سفيدى را ادراك كنيم و البته هنگامى كه
سياهى را ادراك كرديم معناى وى را با تجريد از حس ادراك نموده يعنى پيش خود
بايگانى و ضبط كرده و پس از آن بادراك سفيدى پرداختيم و هنگامى كه با حركت
دومى به سفيدى رسيديم هنگامى است كه سياهى را داريم همينكه به سفيدى رسيديم
سياهى را در آنجا نخواهيم يافت و معلوم دويمى را چون بجائى كه اولى را برده
بوديم ببريم
عمل مقايسه يكى از اعمال مخصوص ذهنى
(يكى از اعمال مخصوص ذهنى عمل مقايسه سنجش است از لحاظ ترتيب قدر مسلم
اينست كه اين عمل پس از عمل تخيل تبديل كردن علم حضورى به علم حصولى و پس
از سپردن حد اقل دو صورت به قوه حافظه انجام مىگيرد هر چند در عمل مقايسه
وجود دو صورت شرط نيست زيرا ممكن استيك چيز خودش را با خودش سنجيد و
مقايسه كرد ولى قدرت ذهن بر اين عمل وقتى پيدا مىشود كه حد اقل دو صورت
پيش خود حاضر داشته باشد . ذهن در اثر قوه سنجش قدرت دارد كه هر دو چيز را
با يكديگر مثال سفيدى و سياهى متن و يا يك چيز خودش را با خودش مثال سياهى
و سياهى متن بسنجد و تطبيق كند و چون در اين مرحله مقايسه بين دو مفهوم است
و نظر بخارج نيستباصطلاح حمل اولى است نه حمل شايع و دو مفهوم بسيط را با
يكديگر مقايسه مىكنيم ذهن بلا واسطه حكم ايجابى يا سلبى مىنمايد يعنى در
تصديق خود احتياج به حد اوسط ندارد و از اينجا معلوم مىشود كه اولين
تصديقهايى كه ذهن بانها نائل مىشود مربوط به عالم مفاهيم است نه به عالم
خارج حمل اولى است نه حمل شايع بعضى از روانشناسان جديد معتقدند كه اولين
احكامى كه ذهن طفل صادر مىكند مربوط بخواص اشياء خارجى است و قهرا از قبيل
حمل شايع است نه حمل اولى و البته آن هم آن خواصى كه با احساسات و تمايلات
طفل بستگى دارد از قبيل اين قند شيرين است و در حقيقت طفل در احكام اوليه
خود ارزش اشياء را براى خود و بعبارت ديگر منافع خود را از اشياء بيان
مىكند تحقيق در اين مطلب كه آيا اولين احكام ذهن چيستبا غرض اين مقاله
بستگى ندارد آنچه با غرض اين مقاله بستگى دارد اينست كه مفاهيم وجود و عدم
و وحدت و كثرت بلكه ضرورت و امكان و امتناع پس از توفيق يافتن به حمل چيزى
بر چيزى و برقرار كردن نسبتبين دو چيز براى ذهن پيدا مىشود .
بعضى ديگر پنداشتهاند كه اولين حكمى كه ذهن صادر مىكند حكم بوجود
دنياى خارج است و البته اين نظريه از چند جهت مخدوش است و لا اقل از اين
جهت كه حكم بوجود دنياى خارج فرع اينست كه ذهن تصورى از وجود هستى داشته
باشد و تصور وجود نه فطرى است و نه از راه هيچيك از حواس معقول است كه وارد
ذهن شود و اين تصور فقط پس از توفيق يافتن به حمل و حكم بين دو چيز براى
ذهن دست مىدهد پس لازم است قبل از آنكه
ذهن حكم مىكند بوجود عالم
خارج لا اقل يك حكم ديگر كرده باشد)
مشاهده مىكنيم
كه دويمى روى اولى نمىخوابد چنانكه اولى روى خودش مىخوابيد و
مىخوابد يعنى مىبينيم سياهى با سياهى به نحوى است و نسبتى دارد كه آن
نسبت را ميان سفيدى و سياهى نمىيابيم و در نتيجه آنچه بدست ما آمد يك حملى
است اين سياهى اين سياهى است و يك عدم الحمل يعنى ذهن نسبتى كه ميان سياهى
و سياهى بود ميان سياهى و سفيدى نمىيابد
و بعبارت ديگر ميان سياهى و سياهى حكم ايجاد كرده و نسبتى درست مىكند
ولى ميان سفيدى و سياهى كارى انجام نمىدهد و چون خود را در اولين مرتبه يا
پس از تكرر حكم اثباتى نسبتساز و حكم درست كن مىبيند كار انجام ندادن عدم
الفعل خود را كار پنداشته و نبودن نسبت اثباتى ميان سفيدى و سياهى را يك
نسبت ديگر مغاير با نسبت اثباتى مىانديشد و در اين حال يك نسبت پندارى
بنام نيست
توضيح ماهيت قضيه
(يكى از امورى كه در منطق و در علم النفس مورد توجه است توضيح ماهيت
قضيه و تشريح اجزائى است كه هر قضيه موجبه يا سالبه مشتمل بر آنها است .
در اين مورد فرضيهها و نظريههاى زيادى هست هر چند اين نظريهها ارزش
منطقى و فلسفى زيادى ندارد ولى چون بعضى از اين نظريهها مبتنى بر ملاحظات
دقيق نفسانى است و با باريكبينى زيادى اعمال ذهنى و چگونگى و ترتيب آن
اعمال در تشكيل قضايا مطالعه شده است ما مجموع آن نظريهها را براى كسانى
كه باصطلاحات منطقى آشنا هستند و مايلند بيان مىكنيم و از ايراداتى كه بهر
يك مىتوان وارد كرد خوددارى مىكنيم و مقدمتا از يك اشتباه كوچك جلوگيرى
مىكنيم و آن اينكه آنچه بالذات مورد توجه منطق يا روانشناسى است قضيه
ذهنيه است و اگر از تعبير لفظى آن قضيه ملفوظه سخنى به ميان آيد بالتبع و
بالعرض است .
سه نظريه در قضيه موجبه
در قضيه موجبه سه نظريه است:
الف- قضيه موجبه مشتمل بر چهار جزء است موضوع محمول نسبتحكميه حكم يعنى
ذهن موضوع و محمول و نسبت اتحادى اين دو را تصور مىكند و حكم كه يكنوع فعل
نفسانى است و نظر بخارج دارد خارجيت آن نسبت تصور شده را در ذهن تثبيت
مىكند از كلمات ابن سينا و صدر المتالهين انتخاب اين نظريه استفاده مىشود
.
ب- قضيه موجبه مشتمل بر سه جزء است موضوع محمول حكم يا نسبتحكميه تصور
موضوع و محمول كافى است كه ذهن براى حكم كردن آماده شود و حكم به اتحاد اين
دو در ظرف خارج بكند همچنانكه قضيه لفظيه نيز كه مرحله تعبير آن معانى
ذهنيه است زيد ايستاده استبيش از سه جزء ندارد مطابق اين نظريه حكم و
نسبتحكميه دو چيز نيستند بلكه عين يكديگرند متاخرين منطقيين اسلامى غالبا
اين نظريه را انتخاب كردهاند .
ج- قضيه موجبه فقط مشتمل بر دو جزء است موضوع و محمول آنجا كه ذهن قضاوت
مىكند كه مثلا زيد قائم است نه اينست كه واقعا علاوه بر تصور زيد و تصور
قيام يك عنصر نفسانى ديگرى بنام حكم وجود پيدا مىكند بلكه صرفا همين قدر
است كه اين دو تصور با هم در وجدان حاضر مىشوند و با هم مورد توجه واقع
مىشوند در تمام قضاياى ايجابى رابطهاى كه بين موضوع و محمول است اينست كه
بين وجود ذهنى آنها تلازم برقرار استباين معنى كه بخاطر آمدن هر يك از
آنها موجب بخاطر آمدن و حاضر شدن ديگرى مىگردد و اين امر بسبب قانون كلى
تداعى معانى صورت مىگيرد .
تداعى و تلازم دو تصور ذهنى گاهى بسبب مشابهت است و گاهى بسبب تضاد و
گاهى بسبب اينكه در زمان واحد يا در مكان واحد باحساس درآمدهاند مثلا ما
هر وقت نام حاتم را شنيدهايم متعاقب آن بخشندگى را شنيدهايم و حاتم و
بخشندگى همواره توام با يكديگر وارد ذهن ما شدهاند اين معيت و توام بودن
هنگام ورود موجب وابستگى ذهنى اين دو تصور شده و عادت ذهن ما شده كه هر گاه
حاتم را به ياد آوريم يا نامش را بشنويم فورا بخشندگى به ياد ما مىآيد و
بالعكس و اينست كه در ذهن خود مىيابيم كه حاتم بخشنده است و خيال مىكنيم
كه غير از تصور حاتم و تصور بخشندگى چيز ديگرى در ذهن وجود پيدا كرده بنام
حكم .
على هذا حقيقت قضيه موجبه جز دو تصور متلازم و متداعى چيزى نيست پس قضيه
موجبه فقط مشتمل بر دو جزء است موضوع و محمول اين نظريه را عدهاى از
روانشناسان جديد كه حسى مذهباند انتخاب كردهاند .
پنج نظريه در قضيه سالبه
در قضيه سالبه پنج نظريه است:
الف- قضيه سالبه مانند موجبه مطابق نظريه اول مشتمل استبر موضوع و
محمول و نسبت و حكم .
فرقى كه بين اين دو هست اينست كه در قضيه موجبه همواره يك امر ثبوتى
بعنوان محمول با موضوع ارتباط و انتساب پيدا مىكند و در قضيه سالبه يك امر
عدمى با موضوع انتساب و ارتباط پيدا مىكند .
مطابق اين نظريه اختلاف موجبه و سالبه فقط در ناحيه محمول است و حقيقت
قضيه زيد ايستاده نيست مساوى استبا قضيه زيد ناايستاده است و باصطلاح مفاد
قضيه سالبه ربط السلب است اين نظريه چندان طرفدارانى ندارد .
ب- قضيه سالبه مانند موجبه بحسب نظريه دوم مشتمل استبر سه جزء موضوع و
محمول و نسبتحكميه يا حكم فرقى كه بين اين دو هست در ناحيه نسبت است نه در
ناحيه محمول زيرا نسبتبر دو قسم استيا ثبوتى استيا سلبى قضيه موجبه
مشتمل استبر نسبت ثبوتى و قضيه سالبه مشتمل استبر نسبتسلبى و بعبارت
ديگر ذهن در هر دو مورد موضوع و محمول را با يكديگر پيوند مىدهد و بين
آنها ارتباط برقرار ميسازد چيزى كه هست نوع پيوند و ارتباط مختلف است در
قضيه موجبه پيوند وجودى است و در قضيه سالبه پيوند و ارتباط عدمى است مثلا
وقتى كه حكم مىكنيم زيد قائم استبين زيد و قيام پيوند ثبوتى و اتصالى
دادهايم و وقتى كه حكم مىكنيم زيد قائم نيستبين زيد و قيام پيوند سلبى و
انفصالى دادهايم و در هر دو صورت آن دو مفهوم را بيكديگر پيوند داده و
منتسب كردهايم پس حقيقت قضيه سالبه ربط السلب نيستبلكه ربط بودن سلب است
اين نظريه را برخى از منطقيين اسلامى پذيرفتهاند .
ج- قضيه موجبه و قضيه سالبه هر دو مشتمل هستند بر تصور موضوع و تصور
محمول و تصور نسبتحكميه و حكم و نسبتحكميه در هر دو مورد ثبوتى و اتحادى
است فرقى كه بين اين دو هست در ناحيه حكم است نه در ناحيه محمول و نه در
ناحيه نسبت زيرا حكم كه فعل نفسانى استبر دو قسم استيا از قبيل وضع و
ايقاع است و يا از قبيل رفع و انتزاع توضيح مطلب اينكه ذهن هم در قضيه
موجبه و هم در قضيه سالبه احتياج دارد بتصور موضوع و تصور محمول و تصور
نسبتبين موضوع و محمول و نسبت در هر دو مورد ثبوتى و اتحادى است و
نسبتسلبى و انفصالى معنا ندارد چيزى كه هست در مرحلهاى كه انسان مطابقت و
عدم مطابقت اين نسبت اتحادى تصور شده را مرحله تصديق و حكم با واقع و نفس
الامر مىنگرد در قضيه موجبه خارجيت و واقعى بودن اين نسبت اتحادى را در
ذهن تثبيت مىكند و در قضيه سالبه خارجى نبودن و واقعى نبودن اين نسبت
اتحادى تصور شده را در ذهن تثبيت مىكند و بعبارت ديگر در قضيه موجبه حكم
مىكند بوجود اين نسبت اتحادى در واقع و نفس الامر و در قضيه سالبه حكم
مىكند به نبودن اين نسبت اتحادى در واقع و نفس الامر پس مفاد حقيقى قضيه
سالبه نه ربط السلب است و نه ربط بودن سلب استبلكه سلب الربط است ابن سينا
و صدر المتالهين اين نظريه را پذيرفتهاند .
د- قضيه سالبه اساسا مشتمل بر نسبت نيستبلكه مشتمل استبر موضوع و
محمول و حكم يعنى همانطورى كه در واقع و نفس الامر گاهى بين دو چيز رابطه
اتحادى برقرار هست انسان استعداد نويسندگى دارد و گاهى برقرار نيست انسان
درخت نيست ذهن نيز كه بمنظور حكايت از واقع و نفس الامر قضايا را ميسازد
گاهى بين دو چيز در ظرف ادراكات رابطه برقرار مىكند قضيه موجبه و گاهى
برقرار نمىكند قضيه سالبه قضيه سالبه مشتمل بر حكم هست ولى مشتمل بر نسبت
نيست و بعبارت ديگر در قضيه موجبه انسان موضوع و محمول را تصور مىكند سپس
با حكم ايقاعى آنها را بيكديگر پيوند مىدهد و بين آنها نسبت و رابطه در
ظرف ذهن برقرار ميسازد ولى در قضيه سالبه موضوع و محمول را تصور مىكند و
با حكم انتزاعى آنها را از يكديگر جدا مىكند و بين آنها نسبت و رابطهاى
در ظرف ذهن برقرار نمىسازد اين نظريه نيز چندان طرفدارانى ندارد .
ه- قضيه سالبه مشتمل بر دو جزء است موضوع محمول در قضيه سالبه پس از
تصور موضوع و محمول انسان و درخت ذهن متوقف مىشود و حكمى نمىكند و نسبتى
بين موضوع و محمول برقرار نمىسازد ولى ذهن اين حكم نكردن خود را حكم به
عدم مىپندارد و در مقابل مفهوم است كه از حكم وجودى حكايت مىكرد مفهوم
پندارى نيست را ميسازد و قضيه سالبه را مانند موجبه مشتمل بر حكم و نسبت
فرض مىكند اين نظريهايست كه در اين مقاله اختيار شده است .
اين نظريه مبتنى بر دو مطلب زير است:
اول قضيه موجبه مشتمل بر بيشتر از سه جزء نيست موضوع و محمول و حكم و
فرض نسبتحكميه ضرورت ندارد زيرا در قضاياى حسيه كه اولين قضاياى ادراكى
هستند مانند اين سفيدى سفيد است و اين سفيد شيرين است موضوع و محمول محسوس
هستند و حكم نيز فعل نفس است ولى محسوسى در مقابل نسبتحكميه نداريم زيرا
حسى كه نسبت دو چيز را ادراك نمايد نداريم پس بايد بگوئيم قضيه با مجرد
موضوع و محمول و حكم تمام مىشود .
دوم چنانكه در متن مقاله بيان شده نفس در مورد قضيه سالبه كارى انجام
نمىدهد نه اينكه
كارى
انجام مىدهد و آن كار از قبيل وصل و پيوند كردن يا از قبيل قطع و جدا كردن
است) در برابر نسبتخارجى است پيدا مىشود و مقارن اين حال دو قضيه
درستشده اين سياهى اين سياهى است و اين سفيدى اين سياهى نيست و حقيقت قضيه
نخستين اين است كه قوه مدركه ميان موضوع و محمول كارى انجام داده بنام حكم
اين او است و حقيقت قضيه دويمى اينست كه ميان موضوع و محمول كارى انجام
نداده ولى اين تهىدست ماندن و كار انجام ندادن را براى خود كار پنداشته و
او را در برابر كار نخستين كار دويمى قرار داده نيست در برابر است و چنانكه
قوه نامبرده كار خود را كه حكم استبا يك صورت ذهنى اين وستحكايت مىكرد
فقدان كار را نيز بمناسبت اينكه در جاى كار نشسته صورتى براى وى ساخته و
حكايت كند ولى اضطرارا دويمى را چون به انديشه اولى ساخته شده به اولى نسبت
مىدهد نيست نه است در مقالههاى گذشته گفتيم كه هر خطا و امر اعتبارى تا
مضاف بسوى صحيح و حقيقت نشود درست نمىشود .
پس از درستشدن اين دو مفهوم است نيست هنگامى كه قوه مدركه خاصه نسبت را
كه قيام بطرفين است مشاهده مىكند در قضيه سالبه مانند اين سفيدى آن سياهى
نيست سبتسلب را بطرفين قضيه مىدهد و بوسيله همين كار هر يك از طرفين از
آن يكى جدا شده و همديگر را طرد مىكنند و از همين جا معناى كثرت نسبى يا
عدد را مىيابد چنانكه در قضيه موجبه چون طرفين را از اين معنى كثرت يا عدد
تهى مىيابد به اين حال نام وحدت مىدهد و از همين جا روشن خواهد بود كه
كثرت معنائى استسلبى و وحدت سلب سلب است ولى چون اين سلب سلب منطبق بنسبت
ايجابى است مىباشد نسبت وحدت با نسبت ايجاب در مصداق يكى خواهد بود .
در اين كار و كوشش ذهنى شش مفهوم بدست ما آمد: 1- مفهوم سياهى 2- مفهوم
سفيدى 3- است 4- نيست 5- كثرت نسبى 6- وحدت نسبى