عقيده قدما
اين دو جهت از تعريفى كه قدما براى فلسفه بمعناى عام مىنمودند خوب پيدا است
قدما در تعريف فلسفه مىگفتند فلسفه عبارت است از آگاهى به احوال موجودات عينى
و خارجى به همان نحو كه در واقع و نفس الامر هستند تا اندازهاى كه در
استطاعتبشر است .
ناگفته نماند كه اضافه كردن اين جمله تا اندازهاى كه در استطاعتبشر
استبراى اين نكته بود كه انسان هر چند مىتواند با درست راه بردن فكر بكشف
حقايق نائل شود اما از طرف ديگر حقايق جهان بى پايان است و استعداد بشر محدود
پس بشر فقط بكشف پارهاى از حقايق جهان مىتواند نائل شود و اما علم كل نصيب
كسى نخواهد شد .
قدما روى مسلك جزمى خود كه حقيقت ادراك را ظهور و پيدايش جهان خارج در ذهن
ادراك كننده مىدانستند فلسفه را از لحاظ غايتى كه از آن عائد فيلسوف مىشود
اينطور تعريف مىكردند فلسفه عبارت است از اينكه انسان جهانى بشود علمى و
عقلانى مشابه با جهان عينى خارجى .
هر آنكو ز دانش برد توشهاى جهانى استبنشسته در گوشهاى
پس از انقراض مكتب شكاكان كه تا سه چهار قرن بعد از ميلاد ادامه داشت تمام
فلاسفه چه در اروپا و چه در ميان مسلمين بر اساس مسلك جزم و يقين قضاوت
مىكردند و هيچ كس در قدر و ارزش ادراكات ترديد نمىكرد تا آنكه از قرن شانزدهم
به بعد حوادثى در اروپا پديد آمد و تحولاتى در جهان دانش رخ داد كه مسئله ارزش
معلومات دوباره مورد توجه قرار گرفت .
در تحول جديد اروپا در فلكيات و قسمتهاى مختلف طبيعيات مطالبى كه هزارها سال
مورد قبول و تسلم قاطبه دانشمندان جهان بود و خلاف آنها در ذهن احدى خطور
نمىكرد يكباره بطلانشان مسلم گشت و اين امر سبب شد كه علوم ارزش و اعتبار سابق
خود را از دست دادند و گوشهاى از عجز بشر براى رسيدن به واقع آشكار شد .
تقريبا همان وضعى كه در يونان باستان در قرن پنجم قبل از ميلاد موجب شد كه
عدهاى از دانشمندان آن سرزمين از علم بكلى سلب اعتماد كنند و راه سفسطه را پيش
بگيرند در قرون جديده در اروپا تجديد شد و چنانكه ميدانيم ايدهآليستهائى مانند
بركلى و شوپنهاور در اروپا پيدا شدند كه آراءشان نظير آراء پروتاغوراس و
گورگياس از سوفسطائيان يونان قديم است و مسلكها و طريقههائى در باب ارزش
معلومات پديد آمد كه نتيجه منتهى بمسلك شكاكان پيروهونى مىشود مانند مسلك
نسبيون جديد كه قبلا شرح داده شد و مسلك كريتىسيسم و عقيده ماترياليسم
ديالكتيك در باب ارزش معلومات كه قبلا اشاره شد و بعدا توضيح داده مىشود .
همين امر موجب شد كه در قرون اخيره فلسفه اروپا بر محور مسائل مربوط به علم
دور بزند و دانشمندان تحقيقات مختلفى در اين باب بنمايند و مىتوان گفت در دوره
جديد اعتقاد ارزش مطلق معلومات به نحويكه در قديم معمول بود بكلى منسوخ شده است
.
اينك مختصرى از عقايد دانشمندان جديد
نظريه دكارت
دكارت 1596 - 1650 م و پيروانش كه آنها را كارتزين مىگويند به پيروى از
ارسطو مكتب جزم را اختيار كردند ولى با اين تفاوت كه ارسطو و پيروانش محسوسات و
معقولات هر دو را معتبر و محصل يقين مىدانستند و در منطق ارسطو در باب برهان
استعمال معقولات و محسوسات هر دو جائز شمرده شده است ولى دكارت تنها معقولات را
محصل يقين مىداند اما محسوسات و تجربيات را تنها داراى ارزش عملى مىداند .
دكارت بر خلاف ارسطو در منطقى كه خودش در مقابل منطق ارسطو وضع كرده تنها
بمعقولات اعتماد مىكند و از تجربيات نامى نمىبرد .
دكارت با آنكه به تجربه حسى اهميت داد و خود تا اندازهاى اهل تجربه بود
آنرا فقط وسيله ارتباط انسان با خارج براى استفاده در زندگى مفيد مىدانسته نه
براى كشف حقيقت .
وى به نقل مرحوم فروغى مىگويد مفهوماتى كه از خارج بوسيله حواس پنجگانه
وارد ذهن مىشوند نمىتوانيم مطمئن باشيم كه مصداق حقيقى در خارج دارند و اگر
هم داشته باشند يقين نيست كه صورت موجود در ذهن با امر خارجى مطابقت دارد .
ايضا مىگويد من از بعضى اجسام ادراك گرمى مىكنم و چنين مىپندارم كه آنها
همان گونه گرمى دارند كه من در وجود خود دارم و حال آنكه آنچه را مىتوانم
معتقد شوم اينست كه در ذات آتش چيزى هست كه در وجود من ايجاد حس گرمى مىكند
اما از اين احساس نبايد در باره حقيقت اشياء عقيده اتخاذ كنم زيرا ادراكات حسى
در انسان تنها براى تمييز سود و زيان و تشخيص مصالح وجود است و وسيله
دريافتحقايق نيست .
دكارت از احوال جسم فقط شكل و بعد و حركت را كه به عقيده او اينها معقول و
فطرى هستند و از راه حس بدست نيامدهاند حقيقى مىداند اما ساير حالات جسم را
كه خواص ثانويه مىنامد يك سلسله صور ذهنى مىداند كه در نتيجه يك سلسله حركات
مادى خارجى و ارتباط انسان با خارج و ذهن پديد مىآيند مانند رنگ و طعم و بو و
غيره وى گفته است 153 بعد و حركت را به من بدهيد جهان را مىسازم .
مرحوم فروغى مىگويد دكارت به وجه علمى باز نمود كه محسوسات انسان با واقع
مطابق نيست فقط وسيله ارتباط بدن با عالم جسمانى است و تصويرى از عالم براى ما
ميسازد كه حقيقت ندارد حقيقت چيز ديگرى است مثلا گوش آواز مىشنود اما صوت
حقيقت ندارد و اگر سامعه واقع را درك مىكرد فقط حركاتى از هوا يا اجسام ديگر
بما مىنمود و نيز مىگويد دكارت فقط همان مفهومات فطرى را اساس علم واقعى
مىداند .
دكارت مىگويد تصوراتى كه در ذهن ما استسه قسم است نخست فطريات يعنى صورى
كه همراه فكرند يا تحولات فكرى يا قاعده تعقل مىباشند دوم مجعولات يعنى صورى
كه قوه متخيله در ذهن ميسازد سوم خارجيات يعنى آنچه بوسيله حواس پنجگانه از
خارج وارد ذهن مىشود تصورات مجعول را چون متخيله ميسازد ميدانيم كه البته
معتبر نيستند مفهوماتى هم كه از خارج وارد ذهن مىشوند نمىتوانيم مطمئن باشيم
كه مصداق حقيقى در خارج دارند اگر هم داشته باشند يقين نيست كه صورت موجود در
ذهن ما با امر خارجى مطابق باشد چنانكه صورتى كه در ذهن ما از خورشيد هست مسلما
با حقيقت موافقت ندارد زيرا به قواعد نجومى مىدانيم خورشيد چندين هزار برابر
زمين است و حال آنكه صورتش در ذهن ما اندازه يك كف دست هم نيست .
در باره فطريات مىگويد فطريات كه عقل آنها را بالبداهه دريافت مىنمايد
يقينا درست است و خطا براى ذهن در آنها دست نمىدهد مانند شكل و حركت و ابعاد
از امور مادى صرف و دانائى و نادانى و يقين و شك از امور عقلى صرف وجود و مدت و
وحدت از امور مشترك بين مادى و عقلى .
ايضا در باره فطريات مىگويد هر كس به شهود و وجدان بالبداهه حكم بوجود خويش
مىكند يا ادراك مىنمايد كه مثلثسه زاويه دارد و كره بيش از يك سطح ندارد و
دو چيز مساوى بيك چيز متساوى هستند .
دكارت در فلسفه خود در الهيات و طبيعيات تنها فطريات و معقولات صرفه را پايه
قرار مىدهد و مطابق روش منطقى مخصوص بخود سلوك كرده آراء و نظريات خاصى در باب
نفس و جسم و خدا و اثبات لا يتناهى بودن جهان و غير اينها اظهار مىدارد .
جماعت ديگرى از فلاسفه مانند لايب نيتس و مالبرانش و اسپينوزا كه بعد از
دكارت آمدهاند اجمالا عقيده وى را در باب محسوسات و اينكه محسوسات حقائق
نيستند و هم چنين عقيده وى را در باب معقولات و فطريات و يقينى بودن آنها با
اختلاف جزئى پذيرفتهاند اين جماعت را از آن جهت كه بمعقولات غير مستند بحس
قائل هستند عقليون مىخوانند .
خلاصه عقيده اين دانشمندان اينست كه معقولات ارزش يقينى و معرفتى دارند و
اما محسوسات تنها داراى ارزش عملى مىباشند
نظريه حسيون
در مقابل عقليون دسته ديگرى از فلاسفه هستند كه آنها را حسيون مىگويند اين
دسته هر چند با دسته اول در موضوع فطريات مخالفند و همين اختلاف نظر آنها را از
يكديگر متمايز كرده و موجب جدالها و تاليف كتابها از طرف هر يك براى اثبات
نظريه خود و ابطال نظريه مخالف شده اما در نفى ارزش محسوسات عقيده دكارت را كه
سر دسته عقليون است قبول دارند .
ژان لاك 1622 - 1704 م انگليسى كه سر دسته حسيون بشمار ميرود از دانشمندان
بزرگ اروپا است و در روانشناسى نظريات قابل توجهى دارد در باره محسوسات مىگويد
منكر موجودات محسوس شدن چندان معقول نيست و البته يقين بر آنها هم مانند يقين
بر معلومات وجدانى آن چيزهايى كه ذهن بى واسطه نسبت ميان موضوع و محمول را
تصديق مىكند مثل علم نفس بوجود خود و اينكه سه با يك و دو برابر است و اينكه
مثلث غير از مربع است و معلومات تعقلى آن چيزهايى كه ذهن براى درك نسبت ميان
موضوع و محمول احتياج بتصور معانى ديگر دارد مانند علم به اينكه مجموع زواياى
مثلث مساوى با دو قائمه است و يا اينكه جهان آفريدگار دارد نيست و از نظر علمى
و فلسفى مىتوان آنها را در زمره گمانها و پندارها بشمار آورد ولى در امور
زندگى دنيوى البته بايد بحقيقت محسوسات يقين داشت .
ژان لاك در باب تقسيم خواص جسم نيز همان عقيده دكارت را دارد و مىگويد
خاصيتبر دو قسم استبعضى ذاتى جسمند و از آن منفك نمىشوند و آنها را خاصيت
نخستين مىناميم مانند جرم و بعد و شكل و حركتيا سكون بعضى خاصيتها مربوط بذات
جسم نيستند و عرضاند و فقط احساساتى هستند كه بواسطه خاصيتهاى نخستين در ذهن
ايجاد مىشوند مانند رنگ و بو و آنها را خاصيتهاى دومين مىگوييم .
البته اينجا اين اشكال پيش مىآيد كه در صورتى كه ما جميع معلومات خود را
نسبتبه عالم خارج بحسب نظر لاك مستند بحس ميدانيم و فرض اينست كه حس ارزش
يقينى ندارد پس از چه راه مىتوانيم حكم كنيم كه بعضى از خاصيتهاى جسم ذاتى
آنها هستند و بعضى عرضى و بعبارت ديگر بعضى حقيقى هستند و در خارج واقعيت دارند
و بعضى ديگر صرفا ذهنى در صورتى كه همه آنها بوسيله حس ادراك شدهاند و چه
دليلى هست كه خاصيتهاى نخستين نيز مانند خاصيتهاى دومين ذهنى محض نباشند .
اين اشكال است كه بعضى از دانشمندان مانند ژرژبركلى كه عقيده لاك را در باب
صالتحس پسنديدهاند وادار كرده است كه جميع محسوسات را ذهنى بدانند و بعلاوه
بنا بر اصالتحس كه لاك قائل است از چه راه براى يك سلسله معلومات كه آنها را
وجدانيات يا بديهيات ناميد و يك سلسله معلومات ديگر كه آنها را امور تعقلى و
استدلالى خواند كه در بالا در ضمن نقل كلمات خودش اشاره شد ارزش يقينى قائل است
آيا بنا بر اصالتحس با قبول اين جهت كه حس خطا كار است مىتوان براى غير
معلومات حضوريه علم نفس بخود و به انديشه و افعال و قواى خود ارزش يقينى قائل
شد .
در هر صورت عقيده حسيون نيز در باره محسوسات مانند عقيده عقليون است و براى
آنها ارزش نظرى و معرفتى قائل نيستند در ميان فلاسفه جديد مخصوصا از قرن نوزدهم
به بعد شايد كسى يافت نشود كه نظريه قدما را در باب محسوسات بپذيرد .
در قرن نوزدهم نظريه آتميسم كه ابتداء از طرف ذيمقراطيس در قرن پنجم قبل از
ميلاد در يونان ابراز شده بود در اروپا قوت گرفت و معلوم شد جسم بر خلاف نظريه
قدما آن طور كه ابتداء بنظر مىرسد يك متصل واحد نيستبلكه مركب است از ذرات
بسيار كوچك كه جسم واقعى آنها هستند اختلاف و تنوع اجسام محسوس تنها در اثر
اختلاف شكل و اندازه و وضع ذرات آنها است و آن ذرات دائما در جنبش و حركت هستند
و آنچه منشا ديدن و شنيدن و ساير احساسها مىشود غير از همان ذرات كه در حركت
هستند چيز ديگرى نيست و آنچه ما را بوسيله حواس خود بعنوان رنگ يا طعم يا بو يا
صوت ادراك مىكنيم عينيتخارجى ندارند فقط يك سلسله حالات ذهنى هستند كه
نماينده تاثيرات مختلف ذرات مىباشند .
و بقول بعضى از دانشمندان طبيعت داراى رنگ و بو و صدائى نيست ما هستيم كه
براى آن اشعه زرين آفتاب و عطر فرح بخش گل و صداى دلنواز بلبل ساختهايم .
خود ذيمقراطيس نيز تصريح كرده است اينطورى كه ما از اشياء بوسيله حواس خود
ادراك مىكنيم دليل بر حقيقت اشياء خارجى نيستبلكه نماينده تاثيرات مختلف
ذراتى است كه از اجسام خارج مىشوند و داخل عضو حاسه ما مىگردند .
از ذيمقراطيس نقل شده كه گفته استبر حسب قرار داد شيرين شيرين استبر حسب
قرار داد تلخ تلخ استبر حسب قرار داد گرم گرم استبر حسب قرار داد سرد سرد
استبر حسب قرار داد رنگ رنگ است ولى اگر حقيقت را بخواهيد اينها فقط ذرات
هستند و خلاء .
و از جمله دانشمندان حسى كه نظريه دكارت و پيروانش را راجع بمعقولات صرفه
نفى كردند و به پيروى ژان لاك قائل باصالتحس شده جميع معلومات را مستند بحس
دانستند ژرژبركلى 1685 - 1753 م و داويد هيوم 1911 - 1776 م مىباشد اين دو نفر
در نفى ارزش محسوسات كه به عقيده آنها مبدا اصلى علم هستند از دكارت و ژان لاك
نيز جلوتر رفتند مثلا دكارت بعد و شكل و حركت را در جسم خواص اوليه كه به عقيده
او معقولند نه محسوس حقيقى مى دانست و تنها خواص ثانوى از قبيل صوت و رنگ و طعم
و حرارت را كه محسوسند بىحقيقت ميدانست ولى اين دو نفر راه افراط پيمودند خواص
اوليه را نيز مانند خواص ثانويه بىحقيقت پنداشتند اين دو نفر با آنكه مبدا علم
را حس شمردند هيچگونه ارزش و اعتبارى براى ادراكات حسى قائل نشده و حتى وجود
خارجى محسوس را نيز انكار كردند