مقاله دوم
فلسفه و سفسطه يا ره آليسم و ايده آليسم
در ميان دانشمندان يونانى قبل از سقراط گروهى هستند
كه سوفسطائى يا وفيستخوانده مىشوند و نام اشخاصى باين عنوان برده مىشود
مطابق آنچه از تواريخى كه در دست هست استفاده مىشود پيدايش سفسطه در يونان در
قرن پنجم قبل از ميلاد در اثر دو چيز صورت گرفتيكى ظهور آراء و عقايد فلسفى
گوناگون و ضد و نقيض و حيرتآور و يكى ديگر رواج فوق العاده فن خطابه و مخصوصا
خطابه قضائى يعنى از يك طرف مكاتب فلسفى مختلف كه هر يك نظريه خاصى در باره
جهان اظهار مىنمود و عقايد ديگران را ابطال مىنمود پديد آمد و از طرف ديگر در
اثر يك حادثه تاريخى كه براى مردم آن سرزمين پيش آمده بود منازعات مالى زيادى
واقع مىشد كه كار را به محكمه مىكشانيد و گروهى از دانشمندان بسمت وكالت در
محاكم عمومى با حضور جمعى كثير از تماشاچيان به دفاع از حقوق موكلين خود
مىپرداختند و خطابههاى مؤثر ايراد مىنمودند .
تاريخچه پيدايش سفسطه
كار خطابه بتدريجبالا گرفت و اساتيد فن كلاسها براى تعليم فن خطابه افتتاح
كردند و بتدريس اصول آن پرداختند و از شاگردان اجرت گرفتند و از اين راه ثروت
زيادى بچنگ آوردند .
اين گروه سعى مىكردند براى هر مدعائى اعم از حق و باطل دليل بياورند و
برهان اقامه نمايند و گاهى براى دو طرف دعوى دليل مىآوردند و كمكم كار بجائى
كشيد كه معتقد شدند حق و باطل و راست و دروغى در واقع نيست كه گاهى با راى و
نظر انسان مطابقت كند و گاه نكند بلكه حق آن چيزى است كه انسان او را حق بداند
و باطل آن چيزى است كه انسان او را باطل پندارد و بتدريج اين عقيده در ساير
امور عالم نيز سرايت كرد و گفتند حقيقتبطور كلى تابع شعور و ادراك انسان است و
هر كسى از امور عالم هر چه ادراك مىكند درست است و اگر دو نفر بر خلاف يكديگر
ادراك مىكنند هر دو درست است اين گروه را بواسطه آنكه در همه علوم و فنون عصر
خود ماهر بودند سوفيست مىگفتند يعنى دانشمند و كلمه سوفسطائى كه شايد صحيحش
سوفسطى باشد از كلمه سوفيست تعريف شده ولى بعدها اين كلمه را بكليه كسانى گفتند
كه روش فوق را داشته باشند يعنى به هيچ اصل ثابت علمى پابند نباشند و اين مسلك
را سوفيسم نامند .
يكى از سوفيستهاى معروف پروتاگوراس است وى مىگويد مقياس همه چيز انسان است
هر كسى هر حكمى كه مىكند مطابق آن چيزى است كه فهميده پس حق است زيرا حقيقت
غير از آنچه انسان مىفهمد چيزى نيست و چونكه اشخاص بطور مختلف ادراك مىكنند و
چيزى را كه يكنفر راست مىپندارد ديگرى دروغ مىداند و سومى در راست و دروغ
بودنش شك مىكند پس يك چيز هم راست است و هم دروغ و هم صواب و هم خطا .
يكى ديگر از سوفيستهاى معروف گورگياس است از وى براهينى نقل شده بر اينكه
محال است چيزى موجود بشود و اگر هم بفرض محال موجود بشود قابل شناختن نيست و
اگر بفرض محال شناخته شود قابل تعريف و توصيف براى غير نيست وى براى هر يك از
ادعاهاى سهگانه خود ادله آورده كه در ضمن شرح حالش در كتب تاريخ مسطور است .
سقراط و افلاطون و ارسطو بشدت به مبارزه با سوفسطائيان پرداختند و مغلطههاى
آنان را آشكار ساختند و ثابت كردند كه اشياء قطع نظر از ادراك ما واقعيت دارند
و داراى كيفيت مخصوصى مىباشند و حكمت عبارت است از علم به احوال اعيان موجودات
آن طور كه هستند و اگر انسان بطرز صحيحى فكر خود را راه ببرد ميتواند حقايق را
دريابد ارسطو بهمين منظور قواعد منطق را كه براى درست فكر كردن و تميز دادن خطا
از صواب است جمع و تدوين نمود .
لكن از دوره ارسطو به بعد گروه ديگرى پيدا شدند كه آنها را لا ادريون يا
شكاكان مىگويند و مسلك آنها را سپتىسيسم مىنامند اين گروه به عقيده خود راه
وسطى را انتخاب نمودند نه پيرو سوفسطائيان شدند كه مىگفتند واقعيتى خارج از
ظرف ذهن انسان وجود ندارد و نه عقيده سقراطيون را پسنديدند كه مىگفتند مىتوان
به حقائق اشياء نائل شد اين جماعت گفتند انسان وسيلهاى براى رسيدن به حقايق
اشياء كه قابل اطمينان باشد ندارد حس و عقل هر دو خطا مىكنند راههاى منطقى كه
ارسطو براى مصونيت از خطا باز نمود كافى نيست راه صحيح براى انسان در جميع
مسائل توقف و خوددارى از راى جزمى استحتى مسائل رياضى از قبيل حساب و هندسه را
نيز بايد بعنوان احتمال پذيرفت و با ترديد تلقى نمود .
پيروان اين مكتب در يونان و بعد در حوزه اسكندريه زياد بودند و تا چند قرن
بعد از ميلاد مسيح اين مكتب ادامه داشت و اخيرا در قرن نوزدهم مسلكهاى فلسفى
پديد آمده كه كم و بيش با اين مسلك شبيه است و بيان هر يك از اين فلسفهها در
آينده خواهد آمد .
در اين مقاله مسلك سوفيسم كه از جهتى مرادف با ايده آليسم است و اين دو در
نقطه مقابل رئاليسم فلسفه مىباشند ابطال مىشود .
در اينجا لازم است در اطراف دو كلمه ايده آليسم و ره آليسم توضيحاتى داده
شود زيرا در كتب ماديين جديد معمولا ايده آليسم در مقابل ماترياليسم اصالت ماده
قرار مىگيرد و چنين وانمود مىشود كه تمام دانشمندان غير مادى ايده آليست
مىباشند .
ما براى آنكه خواننده محترم بهتر مورد استعمال اين دو كلمه ايده آليسم و ره
آليسم را دريابد و ضمنا از مغلطههايى كه ممكنستبواسطه معانى و اصطلاحات
گوناگونى كه مخصوصا كلمه ايده آليسم در طول تاريخ بخود گرفته مصون بماند معانى
لغوى و اصطلاحى اين دو كلمه را مطابق آنچه از مطالعه نظريات فلاسفه و از ترجمه
دايره المعارف انگليسى برمىآيد شرح مىدهيم .
ايده آليسم
ايده آليسم كلمه ايده اصلا يونانى است و معانى مختلفى از قبيل ظاهر شكل
نمونه و غيره از برايش ذكر شده است و از اصل يونانى ايدهئيو كه بمعناى ديدن
است مشتق شده .
اول كسى كه در اصطلاحات فلسفى اين كلمه را بكار برده افلاطون است كه باعتبار
يكى از معانى لغوى آن نمونه آنرا در مورد يك سلسله حقايق مجرده كه خود قائل
بوده و امروز در ميان ما بنام مثل افلاطونى معروف است استعمال كرده است .
افلاطون براى هر نوعى از انواع موجودات جهان ماده يك وجود مجرد عقلانى كه
افراد محسوسه آن نوع پرتو او و او نمونه كامل آن افراد است قائل است و او را
ايده كه مترجمين دوره اسلامى مثال ترجمه كردهاند مىخواند افلاطون منكر وجود
افراد محسوسه نيستبلكه وجود آنها را متغير و جزئى و فانى مىداند بر خلاف ايده
يا مثال كه به عقيده وى داراى وجود لا يتغير و كلى و باقى است .
در ميان مسلمين اشراقيون به مثل افلاطونيه معتقد بودند مير فندرسكى در قصيده
معروف خود اشاره باين مطلب مىكند آنجا كه مىگويد:
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستى صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همى با اصل خود يكتاستى صورت عقلى
كه بىپايان و جاويدان بود با همه و بى همه مجموعه و يكتاستى اين سخن در
رمزدانايان پيشين سفتهاند پى برد در رمزها هر كس كه او داناستى در نيابد اين
سخن را هيچ فهم ظاهرى گر ابو نصرستى و گر بو على سيناستى
از كسانى كه سختبا اعتقاد به مثل افلاطونى مخالف بوده و بر آن طعنهها و
تشنيعاتى وارد كرده شيخ الرئيس ابو على بن سينا است .
طبق عقيده افلاطون افراد متغير مادى تنها بحواس ادراك مىشوند ولى علم بانها
تعلق نمىگيرد زيرا علم به چيزى تعلق مىگيرد كه كلى و خارج از حيطه زمان و
مكان است و آن همان ايده است .
بنا بر آنچه از كتب تاريخ فلسفه استفاده مىشود تا اواخر قرن هفدهم ايده
آليسم تنها باين مسلك اعتقاد به مثل گفته مىشده و مورد استعمال ديگرى نداشته
ولى بعدها موارد استعمال زيادى پيدا كرده و حتى آنكه گفته شده استشايد هيچيك
از لغات دنيا اينقدر معانى مختلف بخود نديده است .
اما معناى اصطلاحى كه اخيرا شايع شده و ماديين نيز در كتب خود طبق همان معنا
ايده آليسم را تعريف مىكنند و در اين مقاله هم رعايت همين اصطلاح شده اينست كه
ايده يعنى مطلق تصورات ذهنى اعم از حسى و خيالى و عقلى و ايده آليسم يعنى مسلك
كسانى كه ايده يا تصويرات ذهنى را اصيل مىدانند يعنى اين تصويرات را صرفا
مصنوع خود ذهن مىدانند و بوجود خارجى اين صور در عالم خارج قائل نيستند .
اين مسلك از لحاظ اينكه منكر يك امر بديهى است و جهان خارج را هيچ در هيچ
مىداند و اساس سوفيسم نيز بر انكار بديهيات و هيچ در هيچ بودن جهان خارج است
در اين مقاله مرادف با سفسطه و نقطه مقابل رئاليسم كه بمعناى اصالت واقعيت است
قرار داده شده .
اين نكته ناگفته نماند ماديين با آنكه ايده آليسم را طبق همين اصطلاح اخير
كه مرادف با سفسطه است در كتب خود تعريف مىكنند تحولاتى كه اين لغت از عهد
افلاطون تا كنون پيدا كرده و معانى گوناگونى كه بخود گرفته ناديده گرفته كليه
دانشمندان غير مادى را از قبيل افلاطون و ارسطو و دكارت و كانت و غيرهم ايده
آليست مىخوانند و از افلاطون و ارسطو بعنوان دو فيلسوف ايده آليستبزرگ يونان
ياد مىكنند و چنين وانمود مىكنند كه انحراف از اصول ماترياليسم به ايده آليسم
يعنى سفسطه مىكشاند مثلا دكتر تقى ارانى با آنكه در جزوه ماترياليسم ديالكتيك
ايده آليسم را مطابق تعريف فوق تعريف مىكند پس از آنكه عقيده ايده آليست معروف
بركلى و عقيده دكارت را در باب خواص اوليه و ثانويه اجسام و عقيده كانت را در
ذهنى بودن زمان و مكان نقل مىكند اينطور بگفته خود ادامه مىدهد 56 شرح كليه
اقسام ايده آليسم از موضوع مقاله ما خارج و باعث اطاله كلام خواهد شد زيرا ايده
آليسم انشعابات بسيار پيدا كرده و هر فيلسوف به خيال خود چيزى بافته و استدلال
يا تحقيقى مخصوص بخود كرده و بقول خود دليل جديدى بر اثبات ذهنى بودن عالم پيدا
نموده است .
منظور از تذكر اين نكته مناقشه در اصطلاح نيست زيرا هر فيلسوفى حق دارد براى
خود اصطلاح خاصى داشته باشد چه مانعى دارد كه ايده آليسم را در مقابل
ماترياليسم اصطلاح كنيم و البته در اين صورت ايده آليسم معناى ديگرى غير از
اصالت تصور خواهد داد منظور اينست كه اصطلاحات مختلف را نبايد منشاء هو و مغلطه
قرار داد .
حقيقت اينست ايده آليسم كه بمعناى اصالت تصور است در مقابل رئاليسم است كه
بمعناى اصالت واقع مىباشد و ايده آليست كسى است كه جهان خارج از ظرف ذهن را
منكر است مانند پروتوگوراس و گورگياس از قدماى يونان و بركلى و شوپنهاور از
متاخرين اروپا و اما الهى يا روحى بودن ربطى به ايده آليسم ندارد ما با آنكه
تمام اصول ايدهآليستى را باطل مىكنيم و هيچ نوع اصالتى براى ذهن قائل نيستيم
با يك نظر واقع بينى عقايد الهى و روحى خود را با دلائل محكم اثبات مىكنيم .
ره آليسم
ره آليسم اين كلمه نيز كه از رئل كه بمعناى واقع است مشتق شده در طول تاريخ
بمعناى مختلفى استعمال شده:
الف- در فلسفه اسكولاستيك كه به فلسفه اصحاب مدرسه معروف است در ميان اصحاب
مدرسه در قرون وسطى يگانه مبحثى كه شغل شاغل آنها محسوب مىشد و جدال عظيمى بر
پا نموده بود مبحث وجود كلى بود كه آيا كلى مثل انسان موجود استيا نه و بر فرض
وجود آيا وجودش در ذهن استيا در خارج و آيا در خارج وجود مستقل دارد يا نه .
كسانى را كه براى كلى واقعيت مستقل از افراد قائل بودند رئاليستيا واقعيون
مىگفتند و كسانى كه هيچ نحو وجودى براى كلى نه در خارج و نه در ذهن قائل
نبودند و كلى را فقط لفظ خالى مىدانستند نوميناليستيا اسميون مىگفتند دسته
سومى نيز بودند كه براى كلى وجود ذهنى و وجود خارجى در ضمن افراد قائل بودند و
آنها را ايده آليستيا تصوريون مىگفتند .
دو مسئله تفكيك نشده در فلسفه اسكولاستيك
تذكر اين نكته بيفايده نيست در فلسفه اسكولاستيك دو مسئله از يكديگر تفكيك
نشده بود: 1- مسئله وجود كلى 2- مسئله مثل افلاطونى
اين دو مبحث آميخته بهم ذكر مىشد و البته از خوانندگان محترم كسانى كه به
فلسفه اسلامى آشنائى دارند مىدانند كه در اين فلسفه اين دو مسئله از يكديگر
جدا است مسئله اول در منطق و گاهى در فلسفه بيان مىشد و عموم فلاسفه در آن يك
روش قاطعى داشتند و اختلافى در بين نبود اما مسئله دوم در فلسفه در يك فصل
جداگانه مطرح مىشد و فلاسفه همه يك روش در آن نداشتند بعضى نفى مىكردند و
بعضى اثبات على اى حال اين بحثبصورتى كه در قرون وسطى در اروپا مطرح بوده پوچ
و بى معنا بوده .
مرحوم فروغى در جلد اول سير حكمت در اروپا پس از آنكه بحث نزاع در كليات را
در قرون وسطى نقل مىكند مىگويد توجه مىفرمائيد كه فحص در كليات يكباره بحثى
پوچ و بيهوده نبوده بيك اعتبار نزاع معتقدان و منكران وحدت وجود است .
ولى از توضيح فوق معلوم شد كه اين نزاع به آن صورت پوچ بوده و ريشه اين نزاع
هم در دو مسئله است كه گفته شد و ربطى به مسئله وحدت وجود ندارد .
ب- معنى رئاليسم همان كسى است كه اخيرا در اصطلاحات فلسفى بكار برده مىشود
يعنى اصالت واقعيتخارجى و در اين معنى رئاليسم فقط در مقابل ايده آليسم كه
بمعناى اصالت ذهن يا تصور است قرار مىگيرد در اين مقاله همين معنا منظور است .
در ادبيات نيز سبك رئاليسم در مقابل سبك ايده آليسم استسبك رئاليسم يعنى
سبك گفتن يا نوشتن متكى بر نمودهاى واقعى و اجتماعى و اما سبك ايده آليسم عبارت
است از
سبك متكى بتخيلات
شاعرانه گوينده يا نويسنده
هر يك از ماها كه نگاهى بخود نموده و زندگانى خود را تحت نظر گرفته و سپس
بطور قهقرى به روزهاى گذشته خود برگشته و تا آنجا كه از روزهاى زندگى و هستى
خود در ياد دارد پيش برود خواهد ديد كه نخستين روزى كه ديدگان خود را باز كرده
و به تماشاى زشت و زيباى اين جهان پرداخته براى اولين بار خود بخود چيزهائى
جهان خارج از خود ديده و كارهائى بحسب خواهش خود انجام داده البته در اينجا
نبايد فراموش كرد كه در اين تماشا به خطاهائى نيز برمىخوريم كه تدريجا علما و
عملا با آنها مواجه شدهايم و اگر باز اين عمل را تكرار كرده و در هر يك از
اطوار گوناگون زندگى نظر خود را بيازمايد همان خاطره بوى جلوهگر خواهد شد خارج
از من جهانى هست كه در وى كارهائى بحسب خواهش خود مىكنم .
اكنون با در نظر گرفتن اين معلوم فطرىبراى رفع اشتباه
لازم است تذكر داده شود كه معلومات فطرى يا فطريات اصطلاحا بدو معنى و در دو
مورد استعمال مىشود اول معلوماتى كه مستقيما ناشى از عقل است و قوه عاقله بدون
آنكه بحواس پنجگانه يا چيز ديگر احتياج داشته باشد بحسب طبع خود واجد آنها است
.
در اينكه آيا چنين معلوماتى وجود دارد يا ندارد بين دانشمندان اختلاف است
افلاطون جميع معلومات را فطرى و علم را فقط تذكر مىداند دكارت و پيروانش
پارهاى از معلومات را فطرى و ناشى از عقل مىدانند و گروهى از دانشمندان اساسا
وجود اين چنين معلوماتى را منكرند .
دوم حقايق مسلمه كه همه اذهان در آنها توافق دارند و براى احدى قابل انكار
يا ترديد نيست و اگر كسى بزبان انكار يا ترديد نمايد عملا مورد قبول و پذيرش وى
هست در بالا مقصود از معلوم فطرى معناى دوم است و معناى اول منظور نيست
در انسان اگر بشنويم كه در جهان مردمانى هستند كه واقعيت جهان هستى خارج از
ما را يا اصل واقعيت را به اور ندارند براى اولين بار دچار شگفتى خواهيم شد
خاصه آنكه اگر بما بگويند اينان مردمانى دانشمند و كنجكاو بوده و روزگارى از
زندگى خود را در راه گرهگشائى از رازهاى هستى گذرانيدهاند و امثال بركلى
بركلى،از فلاسفه امپيريست
جرج بركلى اسقف انگليسى در سال 1685 ميلادى تولد يافته و در سال 1753 وفات
نموده است .
مطابق آنچه از شرح حال و نظريات وى استفاده مىشود وى از اصحاب حس و فلاسفه
امپريستبشمار مىرود يعنى منشاء همه علوم را حس و تجربه مىداند و بمعلومات
عقلى و فطرى كه گروهى از فلاسفه اروپا قائل بودند قائل نيست وى در اين نظريه از
دانشمند انگليسى معاصر خودش ژان لاك پيروى كرده است اما در عين حال براى
محسوسات وجود خارجى قائل نيست و منشاء احساس را تاثيرات خارجى نمىداند و براى
اثبات اينكه احساس دليل وجود خارجى محسوسات نيستخطاهاى حواس را دليل مىآورد .
بركلى براى خود تصورات ذهنى وجود حقيقى قائل است و از همين راه وجود نفس را
اثبات مىكند و مىگويد ادراك ادراك كننده مىخواهد و آن نفس است .
بركلى چنين وانمود مىكند كه منكر وجود اشياء نيست لكن مىگويد معناى اين
جمله كه مىگوييم فلان چيز موجود است اگر درست دقتشود اينست من براى او ادراك
وجود مىكنم مثلا اگر بگوئيم زمين هست آسمان هست كوه هست دريا هست و يا آنكه
بگوئيم خورشيد نورانى است و جسم داراى بعد است و زمين مىچرخد همه صحيح است اما
اگر حقيقت معناى اين جملهها را بشكافيم اينست ما اينطور علم پيدا كردهايم پس
وجود داشتن يعنى بودن در ادراك شخص ادراك كننده .
بركلى مىگويد من سوفسطائى نيستم زيرا وجود موجودات را منكر نيستم لكن معناى
وجود داشتن را غير آن مىدانم كه ديگران خيال مىكنند من مىگويم وجود داشتن
يعنى بودن در ادراك شخص ادراك كننده .
چنانكه گفته شد بركلى منشاء علم را حس مىداند لكن منشاء حس را وجود خارجى
شىء محسوس نمىداند و بوجود نفس كه قوه ادراك كننده است و بوجود خدا قائل
استبراى اثبات ذات خدا اينطور استدلال مىكند چونكه مىبينيم صور محسوسات با
ترتيب و نظم مخصوص در ذهن ما پيدا مىشوند و از بين مىروند و اين آمدن و رفتن
از اختيار نفس ما خارج است مثلا گاهى احساس مىكنيم روز است و در آن حال
نمىتوانيم شب را احساس كنيم و پس از چند ساعت احساس مىكنيم شب است و در آن
حال نمىتوانيم روز را احساس كنيم و همچنين در ساير مدركات بصرى و سمعى و غيره
نظام و ترتيب مخصوصى را مىيابيم پس از اينجا مىفهميم يك ذات ديگرى هست كه اين
تصورات را با نظم و حساب معينى در ذهن ما ايجاد مىكند و آن ذات بارى است
و شوپنهاور شوپنهاور سر دسته بدبينان
شوپنهاور دانشمند شهير آلمانى در سال 1788 در آلمان تولد يافته و در سال
1860 در گذشته استشوپنهاور سر دسته بدبينان جهان بشمار رفته زندگى را سراسر
رنج و الم و دنيا را غمخانه و ماتمكده مىداند بيشتر به حال انزوا مىزيست و تا
آخر عمر به حال تجرد بسر برد .
گويند از جوانى گرفتار توهمات و بيمهاى بى اساس بود و از كمترين چيزى بوحشت
مىافتاد مثلا شب از شنيدن صداى مختصرى از خواب مىپريد و همچون ديوانگان
دستبه طپانچه مىبرد و نيز گويند وى بد بينى را از اجداد خويش بارث برده و
پدرش نيز كه شغل بازرگانى داشت همواره افسرده خاطر و ملول بود و بالاخره خود
كشى كرد .
شوپنهاور شخصا در زندگى ناگواريها و محروميتهاى زياد ديده كتابها و
نوشتههايش در زمان خودش طالب پيدا نكرده و مردم رغبتى به خواندن آنها نشان
ندادهاند وى بنا گذاشت در دانشگاه برلن بتدريس فلسفه بپردازد اما در رشتهاى
كه بنا بود تدريس كند غير از سه نفر از افراد غير مستعد كسى ديگر ثبت نام نكرد
بالاخره در صدد برآمد معلومات و انديشههاى خود را به همسايه خود كه زنى خياط
بود تلقين كند لكن كار مباحثه آنها به نزاع و كتك كارى كشيد و زن در دادگاه
اقامه دعوى نمود و دادگاه شوپنهاور را به جرم ضرب و جرح محكوم بغرامت كرد .
شوپنهاور بر خلاف دكارت و پيروانش بمعلومات و تصورات ناشى از عقل معتقد نيست
منشا همه تصورات و مبدا همه علوم را حس مىداند و كار عقل را فقط تصرف در
فرآوردههاى حواس مىداند .
شوپنهاور از اينرو ايده آليستشمرده شد كه جميع معلومات را بىحقيقت مىداند
و جهانى كه بوسيله حس و شعور و عقل دريافته مىشود كه جهان ماده است آنرا ذهنى
و نمايشى محض مىداند بلكه بر خلاف اسقف بركلى كه وجود ادراك و قوه ادراك كننده
را حقيقى مىپنداشت وى وجود آن دو را نيز بىحقيقت مىداند لكن در عين حال يك
چيز را حقيقت مىداند و آن اراده است و مىگويد حقيقت جهان اراده است و انسان
بحقيقتخودش كه اراده استبدون وساطتحس و عقل پى مىبرد .
مىگويد: اراده در ذات خود يك حقيقت مطلق و مستقل بالذات و خارج از حدود
مكان و زمان است و تمام حقايق جهان درجات و مراتب اراده مىباشند .
بنا بر اين شوپنهاور هر چند جهان معلومات را بىحقيقت مىداند و از اين جهت
ايده ليستخوانده مىشود اما بيك جهان حقيقى قائل است كه ما وراء جهان معلومات
است و آن جهان بوسيله حس و شعور و عقل دريافته نمىشود و آن جهان اراده است و
از اين جهت مىتوان وى را رئاليستخواند .
شوپنهاور روى همين مبناى فلسفى در باب زندگى و لذت و عشق و زن و سعادت حقيقى
عقايد مخصوصى دارد مىگويد اراده كه اصل و حقيقت جهان است و واحد است مايه شر و
فساد است زيرا همينكه به عالم كثرت آمد يگانه چيزى را كه مىخواهد ادامه هستى
است پس ناچار بصورت خود خواهى و خود پرستى در افراد در مىآيد و اين خود
خواهىها با يكديگر معارضه مىكنند و نزاع و كشمكش و شر و فساد برمىخيزد .
مىگويد: لذت امر عدمى و الم امر وجودى است و عشق دو جنس مخالف مرد و زن با
يكديگر مايه بدبختى است و حقيقتش اداره زندگى است كه مىخواهد نسل را امتداد
بدهد منتها براى آنكه افراد مصائب و ناملائمات آن را متحمل شوند طبيعت افراد را
مىفريبد و دلشان را بلذات فريبنده خوش مىكند .
مىگويد: فلسفه اينكه عاشق و معشوق مىكوشند حركات خود را از ديده اغيار
مستور بدارند و نگاهها با هزاران احتياط و نگرانى بين آنها رد و بدل مىشود
اينست كه زندگى سراسر بدبختى است و عاشق و معشوق مىخواهند اين بدبختى را با
ادامه نسل ادامه دهند و به اين وسيله جنايت فجيعى را مرتكب شوند و بديهى است
اگر عشق آنها نبود دنيا به پايان مىرسيد و مصائب جهان نابود مىگشت .
شوپنهاور به فلسفه بودا اعتقاد تامى داشته و مايه سعادت حقيقى را در رياضت
نفس و خفه كردن اراده زندگى و مخصوصا ترك آميزش زنان كه موجب انقطاع نسل و
راحتى نوع است
مىداند
در ميان آنها ديده مىشود
.ولى اگر كمى برد بارى پيش گرفته و به بيوگرافىشان سرى زده و در
تاريخچه زندگيشان تامل كنيم خواهيم ديد كه هيچكدام از آنان با سفسطه از مادر
نزائيده و زبان با سفسطه باز نكرده و فطرت ادراك و اراده انسانى را گم نكرده
هيچ نشده كه در جاى خنده بگريد و در جاى گريه بخندد و يا يكبار براى احساس
مسموعات حس باصره را استعمال كند و بالعكس و يا در مورد خوردن بخوابد و بالعكس
و يا براى سخن گفتن لب ببندد يا سخن پريشان بگويد بلكه آنان نيز عينا مانند ما
ره آليستبا نظام مخصوصى كه در زندگانى انسانى هست زندگى مىكنند و چنانكه با
ما در زندگى نوعى شركت دارند در انجام دادن افعال نوعى و افعال ارادى نيز شركت
دارند و از همين جا مىفهميم كه اينان در
حقيقتى كه در
آغاز سخن تذكر داديم و در همه معلوماتى كه اصول اوليه اگر اين حقيقتخارج از من
جهانى است كه من در وى كارهائى به حسب خواهش خود مىكنم را كه ذهن ما آنرا از
مجموع معلومات و ادراكاتى كه اجزاء اصليه يا عناصر اوليه آن بشمار مىرود تركيب
نموده تجزيه و تحليل نمائيم بعددى قابل توجه از معلومات ابتدائى برخواهيم خورد
كه در ايجاد اين حقيقتشركت داشتهاند اين معلومات ابتدائى را در منطق گاهى در
مقاله تحليل و تركيب مبادى تصوريه و تصديقيه و گاهى در باب برهان
ضروريات و بديهيات مىنامند
اين حقيقت را تشكيل
ميدهند با ما همدست و همداستان بوده و نظير ادراكات و افعال ساده اوليه ما را
دارند .
آرى هنگامى كه پس از رشد و تميز به صحنه تفكر و بحث وارد مىشوند ايده آليسم
و سفسطه را پذيرفته و مىگويند واقعيتى نيست و برخى از آنان چون مىبينند كه در
همين يك جمله واقعيتهاى بسيارى را تصديق نمودهاند شكل جمله را تغيير داده و
مىگويند علم بواقعيت نداريم و برخى از آنان بيشتر دقيق شده و مىبينند باز در
همين سخن خودشان و علم خودشان فكر را تصديق نمودهاند لذا مىگويند واقعيتى
خارج از خودمان ما و فكر ما نداريم يعنى علم بواقعيتخارج از خودمان و فكر
خودمان نداريم و جمعى گام فراتر نهاده و بجز خود و فكر خود همه چيز را منكر
شدهاند جز من و فكر من چيزى نمىدانم البته خطرناكتر از همه اينها كسانى هستند
كه مطلق واقعيتحتى واقعيتخود را منكر بوده و بجز شك و ترديد چيزى اظهار
نمىدارند .
پس از اينجا روشن مىشود كه حقيقتسفسطه انكار علم ادراك مطابق با واقع است
چنانكه ادلهاى كه از اين طائفه نقل شده همه در گرو همين محور چرخيده و عموما
بهمين نكته متكى مىباشند
و از اين جا است كه فلسفه مىگويد اساس سفسطه مبنى بر اصل عدم تناقض است
زيرا همه معلومات بحسب تحليل باين قضيه متكى بوده و با تسليم وى حقيقتى را
انكار نمىتوان كرد چنانكه با انكار وى حقيقتى را اثبات
نمىتوان كرد .بعد از اين در مقالات آينده كاملا توضيح داده خواهد شد كه با
انكار اصل عدم تناقض هيچ حقيقتى را نمىتوان اثبات كرد و نيز از اصلى كه
دانشمندان فلسفه ماترياليسم ديالكتيك بعنوان اصل وحدت ضدين تقرير مىكنند و
آنرا خراب كننده اصل عدم تناقض مىدانند مفصلا گفتگو خواهد شد .
استدلال دكارت
نكتهاى كه بيفايده نيست اينجا تذكر داده شود اينست كه دكارت دانشمند معروف
فرانسوى همينكه خواست در جميع معلومات خود تجديد نظر نمايد و طرحى از نو بريزد
همه افكار خود را از محسوسات و معقولات و منقولات مورد شك و ترديد قرار داد و
با خود گفتشايد اينطور كه من حس مىنمايم يا فكر مىكنم يا به من گفتهاند
نباشد و همه اينها مانند آنچه در عالم خواب بر من ظاهر مىشود خيال و انديشه
محض باشد چه دليلى هست كه اينطور نيست پس كليه افكار من حتى اصل عدم تناقض باطل
شد و هيچ اصلى براى من باقى نماند كه بان اعتقاد كنم آنگاه متوجه شدم كه در هر
چيزى ترديد كنم بالاخره خواهم گفت انديشه است پس در وجود خود انديشه نمىتوانم
ترديد كنم آنگاه همين انديشه را دليل بر وجود انديشه كننده قرار داد و بوجود
خود مطمئن شد و گفت مىانديشم پس هستم سپس همين اصل را پايه ساير اصول قرار داد
و پيش رفت .
دانشمندان بعد از دكارت باين استدلال او اشكالاتى كردهاند كه فعلا
نمىخواهيم متعرض شويم و فعلا بذكر يك اشكال كه مناسب مطلب بالا است و
نديدهايم كسى توجه كرده باشد مىپردازيم و آن اينكه اگر انسان اين اصل اصل عدم
تناقض را نيز مورد ترديد قرار دهد نمىتواند آن نتيجه من مىانديشم پس هستم را
بگيرد زيرا با فرض عدم امتناع تناقض مىتواند بگويد من مىانديشم و در عين حال
اصلا نمىانديشم و نيز ميتواند بگويد من هستم و در عين حال نيستم .
حقيقت مطلب اينست كه اصل امتناع تناقض پايه جميع علوم و ادراكات است و اگر
از اين يك اصل فكرى صرفنظر بشود هيچ علمى استقرار پيدا نخواهد كرد از اين جهت
است كه فلاسفه
از قديم گفتهاند با انكار اين اصل هيچ
حقيقتى را نمىتوان اثبات كرد
و نيز با تذكر مقدمهاى
كه بيان كرديم روشن مىشود كه براى ابطال مذهب اين طائفه اگر اطلاق مذهب
به دعوى ايشان صحيح بوده باشد و نقض ادلهشان راههاى بسيارى در دست داريم زيرا
همينكه آنان به سخن درآمده و شروع به تفهيم و تفهم نمودند معلومات زيادى را
بدون توجه تصديق نمودهاند متكلم هست مخاطب هست كلام هست دلالت هست اراده هست و
بالاخره تاثير هست عليت و معلوليت مطلق هست كه هر يك از آنها در الزام ايشان و
روشن كردن حق كافى است