نانمايي ، شکاکيت ، نسبيت گرايي

حسين عشاقي اصفهاني

- ۱ -


پيش گفتار

برهان و جدل از فنون منطقي اند كه به كمك آنها مي توان دعاوي خود را به اثبات رساند. در برهان، هدف استدلال كننده رسيدن به حق و واقعيت است; امّا در جدل، هدف غلبه بر حريف و پيروزي در ميدان مباحثه است، خواه دعواي مورد استدلال حق باشد يا باطل.

افراط در استفاده از شيوه ي جدلي، موجب رشد سوفيسم در يونان باستان (پنج قرن پيش از ميلاد) و دست يافتن به موقعيت هاي اجتماعي قابل توجهي شد; زيرا پس از جنگ هاي ايرانيان در يونان حيات سياسي قوّت و شدّت يافت و در آتن نوعي حكومت آزاد به وجود آمد و شهروندان توانستند، تا حدودي، در حيات سياسي نقش داشته باشند. اگر كسي مي خواست در مسائل اجتماعي توفيق پيدا كند به ناچار مي بايست دعاوي حقوقي، سياسي، فرهنگي و... خود را ـ خواه حق، خواه باطل ـ اثبات كند و لذا استفاده از شگردهاي جدلي بسيار كارساز و كارآمد بود و، از اين رو، استادان اين فن، تعليمات منطقي را به مردم مي آموختند و سوفيست ها در اين زمينه گوي سبقت را از ديگران ربوده بودند. آنها استادان سياري بودند كه از شهري به شهري سفر مي كردند و به كمك اطلاعات گوناگون خود در حوزه ي ادبيات، تفسير، شعر، فلسفه و دين، فن غلبه بر حريف و شگردهاي آن را به مردم تعليم مي دادند.[1] سوفيست ها و افراد تحت تعليم آنها وقتي ديدند با اين تعليمات مي توانند دعاوي گوناگون و احياناً متناقض را اثبات كنند، كم كم بدين باور رسيدند كه حق و باطلي وجود ندارد، بلكه هر ادعايي قابل اثبات و يا نفي است; تا جايي كه «پروتاگوراس»، يكي از چهره هاي مشهور سوفيست ها، اظهار داشت:
انسان، مقياس همه چيز است; مقياس هستي چيزهايي كه هست و مقياس چيزهايي كه نيست.[2]

وجود اين باور در بين مردم از يك طرف، و ورشكستگي فلسفه ي پيشين يوناني از طرف ديگر، باعث شد كه برخي به دام نسبيت گرايي و گروهي به گرداب شكاكيت و عده اي در مهلكه ي نانمايي علم گرفتار شوند. به دنبال اين پديده، كلمه ي سوفيست[3] كه به معناي دانشور و حكيم بود، به معناي «كسي كه امور باطل و ناعادلانه را حق و عادلانه جلوه مي دهد» به كار رفت; لذا دانشمندان و فرهيختگان، از اين كه سوفيست ناميده شوند احساس شرمندگي مي كردند. در رساله ي پروتاگوراس، سقراط از هيپوكراتس[4]، كه قصد داشت از پروتاگوراس تعليم بگيرد مي پرسد: آيا از اين كه خود را هم چون يك سوفسطايي به يونانيان نشان دهي شرمنده نمي شوي؟ هيپوكراتس پاسخ مي دهد: آري به راستي.[5] به هر حال، از آن زمان به بعد به افرادي كه به نوعي منكر شناخت اند سوفيست يا سوفسطايي مي گويند.

سقراط، افلاطون و ارسطو از معروف ترين دانشمنداني بودند كه به مقابله ي جدي با سوفسطاييان برخاستند. اين مقابله كار ساده اي نبود; زيرا اغلب طرف داران سوفيست ها جواناني بودند كه از طرفي داراي هيجان، تحرك و شهرت خواهي و، از طرف ديگر، فاقد تجربه و ورزيدگي علمي بودند. با اين حال، تلاش مستمر اين دانشمندان باعث شد كه ستاره ي سوفسطايي گري براي مدت طولاني افول نمايد.

در سده هاي اخير، پس از دوره ي رنسانس، دوباره در غرب زمينه ي رشد سوفيسم به وجود آمده و آثار و تبعات آن به كشور ما كه مهد فلسفه و حكمت بوده، سرايت كرده است.

سوفيست ها به سه دسته ي اصلي تقسيم مي گردند:
دسته ي اول، به كلي منكر واقع نمايي علم اند; يعني قايل اند كه هيچ يك از باورهاي ما واقع نما نيستند و از واقعيت اشيا آن گونه كه هستند حكايت نمي كنند، بلكه آنچه از اشيا و خصوصياتشان به ذهن مي رسد با واقعيت و خصوصيات واقعي آنها ناهمگون است. از اين ادعا با عنوان «نانمايي» شناخت تعبير مي گردد.
دسته ي دوم، منكر يقيني بودن باورها هستند; يعني قايل اند كه انسان هيچ گاه نسبت به گزاره اي به يقين نمي رسد و همواره نسبت به آن در شك و عدم اطمينان به سر مي برد. از چنين ادعايي با عنوان «شكاكيت» تعبير مي شود.
گروه سوم، واقع نمايي باورها را نسبي مي دانند; يعني قايل اند كه صدق يا واقع نمايي يك گزاره ي مورد باور، مطلق و ابدي نيست، بلكه يك گزاره فقط در شرايط خاص و نسبت به افراد معين، واقع نما و همگون با واقع است و در شرايط متفاوت و نسبت به افراد ديگر، ممكن است بيانگر واقعيت، آن گونه كه هست، نباشد و با واقعيت، آن طور كه مستقل از باور تحقق دارد، مطابقت و همگوني نداشته باشد. به چنين ادعايي «نسبيت گرايي» مي گويند.
تعبير «نسبيت حقيقت» نيز در مورد چنين نظريه اي به كار مي رود; زيرا معادل انگليسي واقع نمايي يا صدق، truthاست و اين كلمه در فارسي به «حقيقت» ترجمه گرديده و لذا به نسبيت گرايي، نسبيت حقيقت هم گفته مي شود. منظور از نسبي بودن حقيقت، در اين جا، نسبي بودن صدق گزاره هاست، نه نسبي بودن خود حقايق و واقعيات كه باورهاي ما از آنها حكايت مي كنند. البته نسبيتِ خود حقايق نيز نوعي نسبيت گرايي است، اما اين نسبيت گرايي از مباحث وجودشناسي است، نه از مباحث معرفت شناسي كه موضوع بحث ماست.

حسين عشاقي

مقدمه

مباحث عقلي، از جمله معرفت شناسي، پيچيده و عميق بوده و فهم درست آنها محتاج تجريد ذهن است. ساده گويي و روان نويسي اين گونه متون مي تواند به فهم بهتر آنها كمك كند.
معرفت شناسي دانشي است كه به چيستي علم و انواع و اقسام آن، امكان و ارزش معرفت و ابزارهاي شناخت مي پردازد.
معرفت شناسي و مباحث ضمني آن به صورت پراكنده در لابه لاي متون فلسفي گذشتگان يافت مي شود، اما زمان زيادي از تنظيم و انسجام و شكل گيري آن، به عنوان دانشي مستقل، نمي گذرد.
در اين علم بنيادي ترين پرسش ها مورد بحث و بررسي قرار مي گيرد، از اين رو همه ي دانش ها به نحوي مبتني بر اين مسائل است.
همه ي كساني كه با علوم مختلف سروكار دارند، بلكه در اين دنيا زندگي مي كنند، ناگزير موضعي در معرفت شناسي دارند، خواه به آن توجه داشته باشند و خواه بيگانه باشند.
بزرگ ترين بيماري معرفتي دنياي معاصر، بحران شناخت و شكاكيت و نسبي گرايي است كه بشريت را از دست يابي به چشمه ي گواراي حقيقت محروم ساخته است.
دانشمند محترم، جناب حجة الاسلام والمسلمين حسين عشاقي اصفهاني با دقت و ذوق خاصي به طرح و بحث نظريه هايي كه در باب امكان شناخت ارائه شده است، مي پردازد. اميد آن كه اين اثر، گامي در جهت پي ريزي يك معرفت شناسي واقع گرا و پايه اي براي انديشه هاي ناب و حقيقي دين گردد.
در پايان از مؤلف محترم و از حضرت حجة الاسلام والمسلمين حسيني بوشهري، مدير محترم مركز مديريت و مركز مطالعات و پژوهش هاي فرهنگي حوزه ي علميه و از ستاد پاسخ گويي به سؤالات ديني و همه ي كساني كه در آماده سازي اين اثر تلاش نموده اند; به ويژه حجج اسلام، آقايان: سيد محمد علي داعي نژاد (معاونت تحقيقات)، حميد كريمي (مدير پروژه ها) و محمد جواد شريفي (مدير آماده سازي، چاپ و نشر آثار مركز) سپاس گزاري مي نمايم.

عبدالحسين خسروپناه
جانشين مركز مطالعات و پژوهش هاي فرهنگي حوزه ي علميه
11/1/1384 مصادف با اربعين حسيني

پرسش :

چگونه مي توان ثابت كرد كه باورهاي انسان، واقع نما هستند و اشيا را آن گونه كه هستند به ما نشان مي دهند؟

پاسخ :

مدعيان واقع نمايي شناخت ادعا ندارند كه همه ي باورهاي بشري واقع نما هستند و با واقعيات همان گونه كه هستند همگون اند; زيرا روشن است كه بسياري از باورهاي بشري كاذب و نانما هستند. وجود آراي متخالف و احياناً متناقض هم، نشان دهنده ي اين است كه همه ي باورهاي انسان همگون با واقع نيستند; چون اگر چنين باشد، تناقض به وجود مي آيد; مثلا هم گزاره ي «زمين مركز منظومه ي شمسي است» بايد مطابق با واقع باشد و هم گزاره ي «زمين مركز منظومه ي شمسي نيست». قطعاً يكي از اين دو گزاره درست و ديگري باطل است.
بنابراين، باور مدعيان واقع نمايي شناخت اين نيست كه همه ي باورها صادق و منطبق با واقع اند، بلكه آنها در قبال مدعيان نانمايي شناخت، كه قايل اند هيچ باوري واقع نما نيست، مي گويند:
برخي باورها واقع نما هستند و با واقعيت همان گونه كه هست منطبق اند.
ادله اي وجود دارد كه ثابت مي كند برخي باورهاي ما واقع نمايند و اشيا همان گونه كه هستند به ذهن مي آيند.

دليل اوّل بر باطل بودن نانمايي شناخت

نانمايي را مي توان با اين برهان باطل ساخت كه، يا واقعاً اين گونه است كه «هيچ يك از باورهاي بشري واقع نما نيست» و يا واقعاً اين گونه است كه «برخي باورهاي بشري واقع نما هستند». اگر واقعاً چنين باشد كه «برخي باورهاي بشري واقع نمايند»، مدعاي ما ثابت مي گردد و نمي توان مطلقاً منكر واقع نمايي شناخت شد.

و اگر واقعاً چنين باشد كه «هيچ يك از باورهاي بشري واقع نما نيست»، باز مدعاي ما ثابت مي گردد; چون در اين صورت، خود گزاره ي «هيچ باوري واقع نما نيست» واقع نما خواهد شد و طبق فرض، نكته اي كه در اين گزاره در مورد باورهاي بشري گفته شده، منطبق بر واقع است. پس در اين جا باور درستي در مورد باورها پيدا كرده ايم و، بنابراين، حداقل يك يا دو باور صادق و واقع نما وجود دارد; در نتيجه، نمي توان گفت هيچ باوري مطابق با واقع نيست و در هر دو صورت، باور مطابق با واقع وجود دارد و اين همان مطلوب ماست.
پرسش : آيا با پذيرش صدق و درستي يك گزاره ـ آن هم گزاره اي كه مي گويد «هيچ باوري واقع نما نيست» ـ مي توان واقع نمايي شناخت را اثبات كرد؟
پاسخ : مسأله به همين يك گزاره ختم نمي گردد، بلكه پذيرش صدق گزاره ي «هيچ باور بشري واقع نما نيست»، مستلزم درستي و واقع نمايي بسياري از گزاره هاي ديگر است كه در ذيل به برخي از آنها اشاره مي كنيم:

1. گزاره ي «هيچ باوري واقع نما نيست» (= Q) ما را ملزم مي سازد كه در ازاي هر باوري، يك باور صادق و مطابق با واقع داشته باشيم; مثلا اگر در شيمي گفته مي شود «آب خالص o2H است» (P=)، گزاره ي Q ما را ملزم مي سازد كه بگوييم «گزاره ي P كاذب و نانماست» (K=).
اما گزاره ي K يك باور صادق و واقع نماست; چون محتواي آن، باوري است درباره ي باوري ديگر كه طبق فرضْ نانماست و ما هم عيناً به همان نانمايي معتقد شده ايم; پس اعتقاد و باور ما در گزاره ي P باوري صادق و واقع نماست. در نتيجه، از پذيرش صدق Qلازم آمد صدق و واقع نمايي گزاره ي K.
هم چنين اگر در تاريخ آمده است كه «نادر شاه، هندوستان را فتح كرد» (A=)، گزاره ي «هيچ باوري واقع نما نيست» (= Q) ما را ملزم مي سازد كه بگوييم «گزاره ي Aكاذب و نانماست» (=B )
ولي گزاره ي B باوري صادق و واقع نماست; چون محتواي آن باوري است درباره ي باوري ديگر كه طبق فرضْ نانماست و ما هم در گزاره ي Bعيناً به همان نانمايي معتقد شده ايم; پس باور ما درباره ي گزاره ي A باوري است صادق و همگون با واقعيت نانمايي A ; بنابراين، باز از پذيرش گزاره ي Qلازم آمد صدق و واقع نمايي باور ما نسبت به گزاره ي A ; پس گزاره ي B گزاره اي صادق و واقع نماست.
به اين ترتيب همين بيان را مي توان درباره ي هر باور ديگري جاري ساخت و، در نتيجه، باورهاي صادق بي شماري به وجود مي آيد.

2. در هيئت بطليموس اين باور وجود داشت كه «خورشيد، مركز منظومه ي شمسي نيست.» (A=); و طبق فرضِ «هيچ باوري صادق و واقع نما نيست» (Q=)، بايد پذيرفت كه گزاره ي A كاذب و نانماست; اما گزاره ي A در صورتي نانما و ناهمگون با واقع است كه خورشيد واقعاً مركز منظومه ي شمسي باشد; زيرا اگر واقعاً خورشيد مركز منظومه ي شمسي نباشد، گزاره ي Aنانما نخواهد بود، بلكه واقع را همان گونه كه هست بيان كرده است; بنابراين، صادق و واقع نما خواهد شد. پس براي اين كه گزاره ي A نانما باشد، بايد واقعاً داشته باشيم كه «خورشيد مركز منظومه ي شمسي است» (B=).

بسياري از ستاره شناسان اين گزاره را باور دارند; بنابراين براي اين كه باور A واقع نما نباشد، بايد باور B واقع نما باشد; يعني شرط نانمايي A، واقع نمايي Bاست. پس، از نانمايي هر باوري، واقع نمايي نقيض آن لازم مي آيد; بنابراين با قبول صدق گزاره ي Q، لازم مي آيد تعداد بي شماري از گزاره ها كه نقيض باورهاي ديگرند واقع نما باشند.

3. كسي مي تواند گزاره ي «هيچ باوري همگون با واقع نيست» (Q=) را درست بداند كه واقع نمايي گزاره ي «همگوني، همگوني است» را باور داشته باشد; زيرا اگر همگوني در گزاره ي Q همان نفي همگوني باشد، يعني اگر همگوني، همان ناهمگوني و عدم مطابقت با واقع باشد، گزاره ي «هيچ باوري همگون با واقع نيست» (Q=) به گزاره ي «هيچ باوري ناهمگون با واقع نيست» P=)) تبديل مي شود; چون طبق فرض، همگوني در گزاره ي Q همان نبودِ همگوني است، نه وجود همگوني، يعني (Q=P). ولي كسي كه منكر واقع نمايي شناخت است نمي تواند گزاره ي P را باور داشته باشد; پس شرط انكار واقع نمايي شناخت، درست و واقع نما بودن گزاره ي «همگوني، همان همگوني است» مي باشد.
اما تنها درستي اين گزاره نيز كافي نيست، بلكه مدّعي گزاره ي Qبايد درستي گزاره ي «همگوني، همان همگوني است» را باور هم داشته باشد، چون در صورت جهل و يا شك نسبت به صدق اين گزاره، براي مدعي Qاين احتمال وجود دارد كه «همگوني، همان ناهمگوني باشد» و، با وجود اين احتمال، او نمي تواند باور داشته باشد كه «هيچ باوري همگون با واقع نيست»; زيرا احتمال اين كه همگوني، همان ناهمگوني باشد براي او باقي است; بنابراين، اين احتمال وجود دارد كه گزاره ي «هيچ باوري همگون با واقع نيست» همان گزاره ي «هيچ باوري ناهمگون با واقع نيست» باشد و منكر شناخت نمي تواند آن را بپذيرد; چون چنين ادعايي مقابل ادعاي اوست، پس كسي كه گزاره ي «هيچ باوري همگون با واقع نيست» را يك گزاره ي واقع نما مي داند، بايد گزاره ي «همگوني، همان همگوني است» را نيز يك گزاره ي واقع نما بداند. پس، از صدق گزاره ي «هيچ باوري همگون با واقع نيست» لازم آمد صدق گزاره ي ديگر; لذا از پذيرش صدق گزاره ي «هيچ باوري واقع نما نيست»، پذيرش صدق و واقع نمايي گزاره هاي بي شمار ديگري لازم مي آيد و مسأله فقط به يك گزاره ختم نمي گردد.

دليل دوم بر باطل بودن نانمايي شناخت

دليل دوم بر باطل بودن نانمايي شناخت، نزديك به دليل اول است و به صورت زير گزارش مي گردد:
يا واقعاً «هيچ باوري همگون با واقع نيست» (Q=) و يا واقعاً «برخي باورها همگون با واقع اند» (P=).
گزاره ي Q نمي تواند درست باشد، چون منجر به تناقض و پارادُكس مي شود; زيرا اگر درست باشد كه «هيچ باوري همگون با واقع نيست»، پس خود اين گزاره هم، همگون با واقع نيست; پس، از فرض درستي آن، نادرستي آن لازم مي آيد; يعني هم بايد هيچ باوري درست نباشد و هم حداقل يك باور ـ كه همان Q است ـ درست باشد; بنابراين، گزاره ي Qچون مشتمل بر پارادكس و تناقض است درست نيست و بايد گزاره ي Pدرست باشد; و اين همان مطلوب ماست.

پرسش :

ممكن است برخي بگويند: اين كه در دليل دوم گفته شد درستي گزاره ي «هيچ باوري همگون با واقع نيست» منجر به تناقض و پارادُكس مي شود مورد پذيرش ما نيست; زيرا باورهاي ما دو دسته اند: يك دسته باورهايي كه درباره ي واقعيت هاي جهان سخن مي گويند; يعني موضوع گزاره، يكي از واقعيت هاي عالَم است، مثل گزاره ي «منظومه ي شمسي، خورشيدمركزي است» كه درباره ي منظومه ي شمسي سخن مي گويد و اين دسته از باورها را شناخت درجه يكم مي گويند; و دسته ي دوم باورهايي هستند كه درباره ي باورهاي ديگر سخن مي گويند، يعني موضوع گزاره ي آنها خودِ باورها هستند، مثل گزاره ي «برخي باورها يقيني اند». اين گونه باورها را شناخت درجه دوم مي گويند; بر اين اساس، گزاره ي Q(=هيچ باوري همگون با واقع نيست)، شناخت درجه دوم محسوب مي شود و در اين جا اين احتمال وجود دارد كه موضوع گزاره ي Qباورهاي درجه يكم باشد و، بر اين اساس، درستي گزاره ي Q كه از باورهاي درجه دوم است، با نادرستي باورهاي درجه يكم منافات ندارد و تناقضي پيش نخواهد آمد، زيرا باورهاي نادرست از نوع درجه يكم اند و اين باور درست از نوع درجه دوم است; بنابراين، با وجود چنين احتمالي، چگونه مي توان به طور يقيني ادعا نمود كه گزاره ي «هيچ باوري همگون با واقع نيست» منجر به تناقض مي شود؟

پاسخ :

در جواب بايد گفت: اولا، موضوع باورهاي درجه دوم، منحصر در باورهاي درجه اول نيست، بلكه موضوع گزاره هاي باور درجه دوم، همه ي باورها، اعم از باورهاي درجه يكم و درجه دوم است; چون باورهاي درجه دوم درباره ي شناخت ها ـ هر نوع شناختي ـ سخن مي گويند; مثلا در گزاره ي مطرح شده در سؤال (يعني «باورها يا درجه يكم هستند يا درجه دوم») كه خود، باور درجه دوم است، مراد از باورها، كه موضوع اين گزاره است، همه ي باورهاست، نه فقط باورهاي درجه دوم; زيرا اگر مراد از آن فقط باورهاي درجه اول باشد، ديگر تقسيم آن به درجه يكم و درجه دوم معني ندارد، بلكه همه درجه دوم خواهند بود.

در دليل دوم هم، سؤال اين است كه آيا هيچ باوري (اعم از درجه يكم يا دوم) همگون با واقع نيست، يا برخي از آنها همگون با واقع اند؟

در اين جا ادعاي ما اين است كه حالت اول حتماً باطل است; چون مشتمل بر تناقض است و درستي آن منجر به نادرستي آن مي گردد، يعني او مي گويد «همه ي باورها نادرست اند»، پس خودش هم كه يك باور است نادرست است، در حالي كه فرض بر درستي آن بود، پس او هم درست است هم نادرست و اين پارادكس است; بنابراين نمي توان گفت همه ي باورها نادرست اند، بلكه بايد پذيرفت كه برخي از آنها درست و همگون با واقع اند.

ثانياً، در گزاره ي «هيچ باوري همگون با واقع نيست»، اگر فرض كنيم كه منظور از «باور» باورهاي درجه يكم باشند، باز هم اين گزاره منجر به تناقض است و به پارادُكس مي انجامد; چون گزاره ي «هيچ يك از باورهاي درجه يكم همگون با واقع نيست» (=P)، در صورتي درست است كه «همه ي واقعيت ها ناهمگون با باورها باشند» (=K); زيرا اگر واقعيت ها همگون با باورها باشند، ديگر باورها نادرست نخواهند بود، بلكه واقع را همان گونه كه هست به ما نشان داده اند (كه اين خلاف فرض است); پس شرط اين كه گزاره ي Pدرست باشد، اين است كه گزاره ي K درست باشد، اما گزاره ي K خود يك گزاره ي درجه يكم است، چون موضوعش واقعيت هاست، نه باورها; بنابراين، طبق فرض كه «همه ي گزاره هاي درجه يكم نادرست اند» بايد گزاره ي K نادرست باشد; در نتيجه، گزاره ي Kبه دليل اين كه شرط درستي گزاره ي Pاست، بايد درست باشد و به دليل اين كه خود باور درجه يكم است، بايد نادرست باشد و اين باز يك تناقض و پارادُكس است; بنابراين، پذيرش گزاره ي Qبه تناقض و پارادكس مي انجامد; و به ناچار براي فرار از اين پارادكس بايد گفت چنين نيست كه «همه ي واقعيت ها ناهمگون با باورها باشند» بلكه برخي از آنها همگون با باورها هستند و نهايتاً بايد پذيرفت كه حتي برخي باورهاي درجه يكم كه از واقعيت ها سخن مي گويند همگون با واقع و واقع نمايند و اين همان مطلوب ماست.

ثالثاً، شرط اين كه گزاره يQ (=هيچ باور درجه يكمي همگون با واقع نيست) درست باشد اين است كه مثلا گزاره ي «منظومه ي شمسي، زمين مركزي است» (a=) ناهمگون با واقع باشد; زيرا اگر اين گزاره همگون با واقع باشد، ديگر چنين ادعايي درست نيست كه هيچ باور درجه يكمي همگون با واقع نيست; بنابراين، شرط درستي گزاره ي Q نادرستي گزاره ي aاست، ولي گزاره ي aدر صورتي نادرست است كه «منظومه ي شمسي، زمين مركزي نباشد» (b=); زيرا اگر منظومه ي شمسي، زمين مركزي باشد، گزاره ي aمنطبق با واقع و واقع نما مي گردد كه خلاف فرض است. پس شرط درستي گزاره ي Qدرستي گزاره ي b است، ولي گزاره ي b خود يك باور درجه يكم است كه عده اي از ستاره شناسان بدان باور دارند; بنابراين براي اين كه هيچ باور درجه يكمي همگون با واقع نباشد، بايد برخي از آنها همگون با واقع باشد و در نتيجه، باز از اين ناحيه هم گزاره ي Q به تناقض منجر مي شود، آن هم نه فقط يك تناقض، بلكه به تعداد گزاره هاي درجه يكم تناقض به وجود مي آيد; چون همين بيان در مورد گزاره هاي ديگر (مثل: «طلا زرد است»، «نادرشاه هندوستان را فتح كرد»، «علت بر معلول مقدم است» و...) جاري است و در مورد هر يك، درستي Qبه يك تناقض منجر مي شود.

دليل سوم بر باطل بودن نانمايي شناخت

سومين دليلي كه نانمايي شناخت را باطل مي سازد اين است كه اگر «هيچ باوري همگون با واقع نيست» (Q=)، لازم مي آيد كه واقعيت ها با هر دو طرفِ نقيض ناهمگون باشند (ارتفاع نقيضين) و نهايتاً باز كار به تناقض منجر مي شود; مثلا درباره ي زمين، عده اي معتقد بوده اند كه «زمين ساكن است» (a=) و عده اي نيز معتقدند كه «زمين ساكن نيست» (b=). گزاره ي Q مي گويد گزاره ي «زمين ساكن است» ناهمگون با واقع است، پس بايد گفت چنين نيست كه واقعاً «زمين ساكن است». هم چنين گزاره ي Qمي گويد: گزاره ي «زمين ساكن نيست» ناهمگون با واقع است، پس بايد گفت چنين نيست كه واقعاً «زمين ساكن نيست»; بر اين اساس، طبق گزاره ي Q، هم بايد ساكن بودن زمين واقعيت نداشته باشد و هم ساكن نبودن آن و چنين چيزي ناممكن است; چون بالاخره يا ساكن بودن زمين واقعيت دارد يا ساكن نبودن آن.

چنين چيزي از جنبه ي ديگري نيز به تناقض منجر مي شود; يعني اگر «هيچ باوري همگون با واقع نباشد» (Q=) پس بايد گزاره ي «زمين ساكن است» (a=) ناهمگون با واقع باشد، ولي شرط اين كه گزاره ي «زمين ساكن است» ناهمگون با واقع باشد اين است كه زمين ساكن نباشد; زيرا اگر زمين ساكن باشد، گزاره ي aهمگون با واقع است و واقعيت را همان گونه كه هست به ما نشان داده است، پس شرط اين كه گزاره ي a ناهمگون با واقع باشد، اين است كه «زمين ساكن نباشد».

از طرفي به حكم گزاره ي Q، بايد گزاره ي «زمين ساكن نيست» (b=) ناهمگون با واقع باشد; ولي شرط اين كه گزاره ي «زمين ساكن نيست» ناهمگون با واقع باشد، اين است كه زمين ساكن باشد، زيرا اگر زمين ساكن نباشد، گزاره ي b ناهمگون با واقع نيست، بلكه واقع را همان گونه كه هست نشان داده، پس شرط اين كه گزاره ي b ناهمگون با واقع باشد، اين است كه «زمين ساكن باشد» و، بنابراين، براي اين كه بتوان به گزاره ي Qملتزم بود، بايد زمين هم واقعاً ساكن نباشد و هم واقعاً ساكن باشد و اين هم پارادكسي ديگر است كه بدين صورت در همه ي گزاره ها به وجود مي آيد. بر اين اساس بايد گفت گزاره ي «هيچ باوري همگون با واقع نيست»، باطل است.

دليل چهارم بر باطل بودن نانمايي شناخت

از ادله ي ديگري كه مي توان با آن روشن نمود برخي از باورهاي بشري مطابق با واقع اند و واقعيت را همان گونه كه هست به ما نشان مي دهند، اطلاعاتي است كه ديگران از باورهاي ما دارند كه تشخيص درستي و همگوني اين گونه اطلاعات براي ما (صاحبان باورها) به راحتي امكان پذير است; مثلا اگر شخصي به نام احمد به اين باور رسيد كه مثلا «بشقاب هاي پرنده در حقيقت همان سفينه هاي جاسوسي كشورهاي صنعتي اند» (Q=) و سپس اين باور خود را براي دوستش علي بازگو كرد، در اين جا علي اطلاعي از باور احمد به دست آورده و آن اين كه «احمد به Qمعتقد است» (a=) و چنين اطلاعي اطلاع درستي است، به دليل اين كه گزاره ي aگزارشي از باور احمد است و باور احمد چيز پنهاني براي خود احمد نيست، بلكه باور او از محتويات ذهني اوست كه براي او روشن است و مثل حقايق برون ذهني نيست كه دور از دست رس قواي ادراكي انسان باشند; پس چون خود واقعيتِ مورد گزارش در گزاره ي a در دست رس احمد است، تشخيص همگوني گزاره ي aبا اين واقعيتِ در دست رس او به راحتي براي او امكان پذير است، و در اين صورت، اگر احمد اين همگوني را تأييد كرد، گزاره ي aگزاره ي درستي خواهد بود; بنابراين، حداقل گزاره هاي حاكي از باورهاي ديگران، در صورت تأييد صاحبان باور، گزاره هاي درستي هستند، پس نمي توان ادعا كرد «هيچ باوري همگون با واقع نيست».