جان هيك،
از برجستهترين انديشمندان معاصر در حوزهي فلسفهي دين محسوب ميشود. او در
ايران نیز متفكر شناختهاي است. این دعوي با رجوع به سابقهي تاريخي از دو
جنبه، موجه مينمايد: هم از حيث بهرهبرداريهاي صورت گرفته
از نظريهي پلوراليسم ديني او كه در قالب بسط اين ديدگاه از سوي برخي از
متفكران وطني، نموديافته است و نيز از حیث نقادي نظریه ی
او از سوی متفکران ایرانی، و گاه مواجههي چهره به چهره
برخی اندیشمندان از آنها با وی بهویژه از منظر اصطكاك ديدگاه هيك با رويكرد
اسلامي در «مسئله ی
دیگر ادیان». با عنايت به درگذشت هيك، زمانه بر آن شد تا ضمن اختصاص
پروندهاي ويژه به جان هيك و دیدگاههایش، نظرات حضرت حجتالاسلام و
المسلمين استاد رشاد را كه از بارزترين نقادان آراي هيك در ايران ميباشند، در
قالب مصاحبهاي اختصاصي، جويا شود.
با سلام و
سپاس فراوان؛ به عنوان سئوال نخست و پيش از ورود به نقد ديدگاه جان هيك، ما میدانیم
که مواجههي حضرتعالي
با نظریه ی
پلوراليسم ديني هيك، از پیشینه ی
درازی برخوردار است؛ اين مواجهه كه ميتوان گفت از سال 1376 با انتشار مقالهي
شما در مجله ی
قبسات، در مقام نقد مقالهي آقای سروش که در شرح نظریهي جان هیک نوشته بود،
آغاز شده و در قالب مذاکرات حضوری در بيرمنگام و تهران و مکاتبات انتقادی ادامه
یافته و در سالهای اخیر صورت همهجانبه گرفته و در قالب نقد تفصیلی شما برای
هیک، ارسال شده است.
لطفاً
درباب سابقهي مواجهه ی
متفكرين وطني با ديدگاه هيك و ارزيابيتان از كيفيت و گونههای
مواجهه با آن، و نیز اگر ممکن است اندکی از پیشینهي مواجههي خودتان با جان
هیک و نظریه ی
معروفش توضیحی ارائه بفرماييد؟
با
نظريهي تكثرگرايي ديني هيك، در ايران، از حیث رد و قبول، سه گونه مواجهه صورت
گرفته است: برخي آنرا پذيرفته و در صدد بوميسازي آن برآمدهاند. يعني با
ادبيات ايراني و احياناً شيعي به تبیین توجیه آمیز
آن پرداختهاند. آقاي سروش، چنين رويكردي داشتهاند. وي در مقالهي صراطهاي
مستقيم كه در سال 1376 در شمارهي 36 مجلهي كيان منتشر كرد ،
از چنین رویکردی پیروی کرده است. سروش در حقیقت اصل نظریه را از آقای جان هیک
گرفت، بعضی استدلالهای ايشان را تلخیص و تنقیح کرد و به زبان اسلامی و شیعی
بازسازی نمود. وي همچنين پارهای از تمثیلات، تشبیهات و تعابیر ادبی را نيز به
خدمت بیان نظریه گرفت تا آنرا فهمپذیر، سهلالتناول و قابل قبول کند.
گروه دوم، به
ظاهر به عنوان منتقد جان هیک ظاهر شدند، اما درحقیقت نسخهي تلطیفشدهای از
نظریهي پلورالیسم دینی جان هیک را ارائه دادند. سعي آنها بر اين بود كه در دام
نسبیگرایی گرفتار نشوند اما جرئت عبور از نظریه را نداشتند. اين افراد به صورت
بنیادی و در مقام معرفت و نظر، نسبیگرا و شکاک نبودند اما نميخواستند یا نمی توانستند
از قافلهي روشنفکری عقب بمانند و متهم به مخالفت با یک نظریهي مطرحِ جهانی
بشوند، یا بدان جهت که چون اینان، «قواعد فرنگی» بازی در زمین تفکر را پذیرفته اند
و بدانها ملتزم اند،
لاجرم در این مواقع، به شیوهي
«گهی به میخ، گهی به نعل» رفتار می کنند،
در ظاهر به نقد جان هیک پرداختند، ولي درواقع با تقریرها و قرائت هایی
اصل پلورالیسم دینی را پذیرفتند. آقای دکتر سيدحسین نصر از برجستهترين افراد
چنین رویکردی قلمداد میشود. وی از سویی براساس باورهای فلسفی و بهرهای که از
فلسفهي اسلامی داشت نميتوانست با نسبیت و شکاکیت کنار بیاید، از دیگرسو چون
تن به قواعد غربی بازی در عرصهي تفکر داده ـ و دل به مرام سنت گرایی
که یکی از دو زمین بازی عالم غربی است ـ سپرده است بايد به نحوی در همان زمین
عمل کند، از اینرو تبیینی خاص از پلورالیسم دینی ارائه می کند
که دل غربیان را نیز به دست آورده باشد!
گروه سومی که
عمدتاً از متفکرین دینی و فضلاي حوزوی و دانشگاهيان متدین اند،
کاملاً از جبهه ی
انتقاد وارد میدان مواجهه با این نظریه شدند. امثال حکیمِ علامه آیتالله جوادی
آملی، فقیه فرزانه آیتالله جعفرسبحانی، فاضل فرهیخته جناب حجت الإسلام
والمسلمین آقای ربانیگلپایگانی و...، در زمرهي اين گروه قرار میگيرند.
چنانکه عرض
کردم، در ايران نخستین مقالهای كه در دو دهه ی
اخیر، با هدف طرح و تبیین «انگاره ی
تکثر دین»، و دفاع از آن انتشار یافت، مقالهي صراطهای مستقیم بود؛ به
محض این که
مقالهي صراطهای مستقیم در نشریهي کیان منتشر شد، ما هم نقد جامعي را
طراحی کرده و به دوستان توصیه کرديم هر کدام یکي از ابعاد نظریه را مورد نقد
قرار دهند. خود من نيز مبانی و وجه فلسفی کلامی نظریه را مورد نقد قرار دادم؛
مقالهها در قالب هشت مقاله و در فصلنامهي «کتاب نقد» (شمارهي 4، پاييز 1376)
درج شد و به شدت مورد استقبال ارباب فرهنگ و اصحاب معرفت بهویژه دانشگاهیان
واقع شد. به خاطر دارم كه آن شماره از مجلهي كتاب نقد چهار بار و در شمارگان
بسيار بالا تجدید چاپ شد.
از آن زمان،
بنده درگیر این نظريه شدم و مترصد فرصتی بودم که با مبدأ و مبدع اين نظریه، بی واسطه
مواجه بشوم، علت این امر نیز این است که بسیار مشاهده ميشود که نظریه ها
و نظرات غربیان را برخي از روشنفکران وطنی، ـ البته
با چندین دهه تأخیر ـ اخذ و اقتباس کرده، مبادرت به بومي سازی
آن نموده، در میان اوساط آحاد فرهنگی و دانشگاهی مطرح و خود را به عنوان مبدع
نظر و نظریه وانمود ميکنند! معالأسف این فرایند در سالهای اخیر در کشور ما
بسیار رخ می دهد،
مرجعی نیز برای اقدام حقوقی یا دستکم برخورد علمی با چنین رفتارهای خلاف قانون
و غیرعلمی، بلکه ضدعلمی وجود ندارد. طرز طرح نظریهي پلوراليسم ديني در ایران
از مصادیق چنین عمل نامبارکی بود. آقای سروش که ارمغان تکثرگرایی دینی را
ارزانی دانشگاههای ما کرد، چنین رفتاری را مرتکب شد، تا جایی که حتا پس از
سپری شدن افزون بر ده سال از انتشار مقاله اش
در دیدار با خود هیک، صاحب نظریه، اينگونه وانمود كرده بود که نظریهي
پلورالیسم دینی را خود من ابداع کرده ام
و اصلاً از نظريهي شما اطلاع نداشتم و کتب و مقالات شما را قبلاً ندیده بودم و
بعدها با آنها آشنا شدم! و فراموش كرده بود كه در همان مقالهي «صراطهاي
مستقيم»، مکرراً نام جان هیک را برده و استدلالهای ايشان را نیز نقل کرده و
تفصیل داده
بود!
همچنين در همان دوران، بعضی مقالات هیک و يا نقد و تقريرهایي از آراي ايشان را
ترجمه و در کتابی که نام مقاله اش
(صراط های
مستقیم) را بر آن نهاد منتشر كرده بود. و در حالی که جان هیک از مشاهیر عصر
ماست و نظریهي او از شایع ترین
نظرات بلکه مشهورترین نظریه در باب «مسئلهي دیگر ادیان» انگاشته می شود،
و آقای سروش نیز فرد کم اطلاعی
نیست، ایشان اکنون دودهه است که در کار اخذ و اقتباس، انتقال و اشاعه ی
تعلیمات متکلمان مسیحی و آرای فیلسوفان دین مغرب زمین به ایران است! و از لحاظ
حجم واردات، در تاریخ ما احدی با وی قابل مقایسه نیست.
به دليل همين
شیاعِ سرقت ادبی یا به تعبیر صحیح و دقیق تر:
«رواج نظریهربایی» در کشور، ما تصميم گرفتيم به جای مواجهه با روشنفکران وطنی ،
با مبادی اصلی این دیدگاهها مواجه شویم. در خصوص نظریه ی
پلورالیسم دینی نیز بعد از نقد قرائت بومی شده ی
آن همچنان مترصد فرصتي بودم که با شخص آقای جان هیک بدون واسطه مواجه شوم؛ در
سال 1381 برای شرکت در یک کنفرانس در دانشگاه بیرمنگام دعوت شده بودم و تقدیر
چنين بود كه آقای هیک هم ـ كه به تازگي بازنشسته
شده
بود و از امریکا به انگلستان برگشته بود ـ در دانشگاه بيرمنگام حضور داشته باشد
و فرصتی برای این منظور فراهم گردد. پس از پایانپذیرفتن جلسات روز اول
کنفرانس، بنا شد بنده و ایشان با حضور یکی دو تن از دوستان، شام را با هم صرف
کنيم ،
و با گفتوگوی انتقادی ی
که در این جلسه صورت بست، کلید این مراودات انتقادی زده شد. یکی دو ساعت در آن
دیدار با هم گفتوگو کردیم و حاصل آنرا پس از تنظيم براي ايشان فرستادم و از
ايشان خواستم اگر نکته و يا نظری دارند مطرح كنند، آقاي هيك گفتند نکتهي خاصی
ندارند و ما صورت فشردهی اين گفتوگو را در مجلهي قبسات به چاپ رسانديم.
بعدها هم اين مطلب در مجلات مختلف و به زبانهای گوناگون ترجمه و منتشر شد.
پس از آن
من پیگیر بودم که اين مواجهه ادامه يابد و ايشان هم با اين موضوع موافقت
كردند. سپس از ايشان براي سفر به ايران و ديدار از پژوهشگاه دعوت به عمل آوردم
و ايشان دعوت را پذيرفتند. ما پیشاپیش به ایشان گفتیم که در پژوهشگاه راجع به
نظریهي شما گفتوگو خواهیم کرد و آقاي جان هيك نيز مقالهي خود را در همین
زمینه تنظيم كردند.
از اینکه
نظریه ی
پلورالیسم دینی در پژوهشگاه مورد نقد قرار بگیرد، جریان نخست (هواداران نظریه و
کسانی که این انگاره را از آن خود کرده بودند) دل گران
و ناخرسند بودند، حضرات ناخرسندی خود را از این برنامه کتمان نکردند، برغم
اصرار و پیگیری ما، آقایان از در اختیار گذاشتن مقاله ی
وی
پیش از جلسه استنکاف می کردند،
و پیوسته پیغام و پسغام هایی
مبنی بر اظهار ناخرسندی از برنامه و ابرام بر تغییر برنامه و یا لااقل موضوع
نشست، به ما می دادند.
بعد از نشست اول و نشست دوم در تهران، به خاطر نقد آقای هیک، آقایان ما را مورد
انتقاد قرار دادند؛ بعد از سفر آقای جان هیک به ایران و حضور در پژوهشگاه و
نقدهایی که با حضورش بر نظریه وارد شد، آقای سروش به بیرمنگام سفر کرد و در
منزل آقای جان هیک با وی ملاقات و در ضمن گفتوگو، از نظر او در باره ی
سفر به تهران و شرکت در جلسات پرسید، جان هیک نیز بهشدت از میهمان نوازی
و مواجهه ی
علمی و استاندارد جلسات برگزار شده، ابراز رضایت کرد، و حتی گفته بود که من
اطلاع نداشتم نظریهي پلورالیسم دینی، اینهمه در ایران مورد توجه است و این همه
با نظرات من آشنا هستند. در این دیدار بود که آقای سروش به وی گفته بود که
انديشههاي پلوراليستي در ذهن من قبل از آشنايي با نظريه و آثار شما جرقه زده
بود، و بعدها کتابها و مقالات شما را مشاهده کردم!
در جلسه ی
پژوهشگاه، بعضي از دوستان نقدهايي را بر نظريهي ايشان وارد كردند، برخی نیز از
آن دفاع کردند، من هم نقدهايي را به صورت منسجم تر
بر محورهای اساسی نظریه او وارد کردم. آقاي جان هيك بعضی از نقدها را پاسخ
دادند، ولی نهایتاً گفتند که آمادگی کامل برای پاسخ دادن به انتقادها را
ندارند، ولی علاقهمند هستند که نقدهای من را دريافت كنند و در فرصتي مناسب طی
یک مقاله ی
مستقل و مشبع پاسخ بگويند.
جهت
آشنايي بيشتر مخاطبان، با مبانی جان هیک، تقاضا می کنم
درباب تعريف هيك از دين که یکی از عوامل توسعه ی
ابعاد گوناگون پلوراليسم ديني شده، و نیز سطوح پلورالیسم، توضيح بفرماييد؟
آقاي جان
هيك مجموعهي تعليمات حاوي عقيده به «امر قدسي» را كه مدعي «نجات» است، اعم از
اینکه منشأ وحياني داشته یا نداشته باشد، «امر قدسي» و غایی را متشخص بداند و
یا نداند، و نيز تعاليم جامع رفتاري، داشته باشد و يا نداشته باشد، «دين»
ميانگارد. از نظر بسط دائره ی
دین تا جايي پیش می رود
كه تصور ميشود، ايشان ميخواهد برخي مكاتب بشري را ـ حتي الحادي ـ كه داعيهي
نجات و فرجام خوش برای انسان دارند، در زمرهي اديان يا شبهاديان، جاي دهد.
ملاك اصلی او در دينانگاشتن مجموعهاي از تعاليم و آموزهها، «مدعي نجاتبودن»
است، تا جایی که گاه از ملاك گرانيگاه بودن امر قدسي عبور ميكند، ايشان در
برخی آثار خود، هر مجموعه و منظومهي تعليماتي را كه از اين ويژگي برخوردار
باشد، هرچند غيروحياني و صرفاً حِكمي مثل تعلیمات كنفوسيوس، مشمول پلوراليسم
ديني دانسته و در طيف اديان قرار می دهد،
به همين جهت از جمله مشكلات اساسی نظریهي ايشان، «چالش معيار» است،
بدينمعنا كه تا كجا ميتوانيم مجموعهاي را دين دانسته، مشمول پلورالیسم
بدانیم، از نظر وی تکثرگرایی حد یقف ندارد! هرچند در بحث اول ما ایشان اذعان
کرد که دائره ی
شمول کثرت پذیری
ادیان محدود به ادیان توحیدی و واقعگراست، اما در آثار خويش و قبل از این
مباحثه به هیچ محدودیتی تن می داد .
پيرامون
بخش دوم سئوال شما بايد بگويم كه از پلوراليسم ديني را ميتوان سه گونه تعبير
ارائه نمود:
1.
«پلوراليسم هستيشناختي ديني» كه در آن، تكثر، معطوف به وجود خارجي متعلق كثرت
است و شامل شقوق سهگانهي زير ميشود:
ـ ذومراتب
و چند لايه بودن نفسالأمر و حقيقت دين.
2.
«پلوراليسم معرفتشناختي ديني» كه ناظر به متغيرهاي سهگانهي فاعل شناخت،
متعلق شناخت و پيراشناختها در فرايند تكوّن معرفت است.
3. در
نهايت، انواع كاركرد در دو ساحت «نظر» و «عمل»، مبناي «پلوراليسم
كاركردشناختي» است.
در پاسخ
به پرسش ما در خصوص تعریف هیک از دین، به طور مختصر، به يكي از نقدهاي اساسی
خودتان بر ديدگاه هيك با عنوان «چالش معيار»، اشاره فرموديد كه زمینه ی
خوبی شد تا در ادامه با تفصيل بيشتري به نقدهای جنابعالی بر نظریهي جان هیک
بپردازیم؛ بفرمایید جنابعالی این نظریه را از چه ابعادی درخور نقد می دانید؟
از آنجا که
بنا داشتم نقد جامعالاطرافی بر اين نظریه وارد كنم، مجموعهي کتابها و مقالات
ايشان را در تشريح و تبيين نظريهي پلورالیسم دینی مطالعه كردم، و به اين
نتيجه رسيدم كه این نظریه از ده بُعد قابل نقد است و مبنای آن نیز این نکته است
که براساس تعریفی از نظریه میتوان ارائه کرد، یک نظریه ی
تمام باید دارای «سطوح» و «ساحات» درخور و فراخوری باشد، از پلورالیسم دینی نیز
توقع می رود
به عنوان نظریه چنین باشد؛ نظریه باید دارای مبانی مفهوم شناختی،
روش شناختی،
معرفت شناختی،
هستی شناختی،
دلايل و شواهد درستی، قدرت ابطال نظریه های
معارض خود (نه لزوماً هر نظریه ی
رقیب خود) و نیز قابلیت تعمیم، کارایی در حل معضلات مطرح و مرتبط، و... باشد،
از این رو
ده وجه و بُعد را برای نقد آن لحاظ و تهیه
کردیم،
و اول نقد سه بُعد از اين ده بُعد را به تفصيل و نهایی شده
نگاشتیم كه به حدود صد صفحه بالغ می شد.
اين سه مورد عبارتند از:
یک) ابهامات
مفهومشناختی نظریه.
دوم) مشکلات
روششناختی نظریه.
سوم)
کاستیها و ناراستیهای معرفتشناختی نظریه.
پس از سفر
آقای هیک به تهران، ايشان نامهای برای من نوشت که علاقهمندم نقدهای تفصیلی
شما را ديده و پاسخ بگويم، البته تنظيم و ارسال اين نقدها، با توجه به
اشتغالاتی كه داشتم و دارم به درازا کشید؛ در نتیجه در پاسخ به پیگیری های
ایشان و سنجش اینکه تا چه حد او آمادگی صرف وقت برای مواجهه ی
جدی دارد، عجالتاً من همين سه بخش را نهایی كردم و براي ايشان ارسال کردم.
آقاي جان هيك
پاسخی هرچند فشرده براي من فرستادند، من مجدداً به ایشان پیغام دادم که
علاقهمندم همانگونه که به تفصیل نقد کردهام به تفصیل هم پاسخ دریافت کنم،
منتظر دریافت پاسخ تفصیلی بودیم که فوت ایشان اتفاق افتاد.
اگر اجازه
بفرمایید از دسته بندی
دقیق و گزارش تاریخی کاملی که حضرت عالی
ارائه فرمودید، و نيز از مباحثات و مکاتبات شما با جان هیک، به شرح نقدهای شما
به دیدگاه جان هیک پل بزنیم؛ یعنی بحث ابهامات مفهومی و محتوايی، بحث نقدهای
روششناختی و همچنين نقدهای معرفتشناختی. لطفاً در خصوص مورد نخست يعني
ابهامات مفهومشناختي توضيح بفرماييد.
در زمینهي
ابهامات مفهومشناختی قابل ذكر است كه ايشان واژههاي کلیدیاي را به کار
بردهاند كه به نظر من از ابهام، اضطراب و تشویش معنایی و القایی رنج میبرند.
مثلاً همین عنوان اصلي نظريه يعني «پلورالیسم دینی». با توجه به اين نكته كه
پلورالیسم مبتنی بر یك سلسله مبانی و اصول است، پلورالیسم را بر هر مبنایی
استوار کنیم، یك قرائت از پلورالیسم تولید میشود. سخن ما این است که آیا
ادیان را در مقام هستی شناختی
برابر می نشانید؟
اگر ما پلورالیسم را، هستیشناختی اراده کنیم، يعني بگوييم در مقام هستی و وجود
و نفسالامر، ادیان متکثرند و موازات ارزشی دارند، همگی با هم حقاند و يا همگی
باطلاند، اين بدينمعناست که ما در واقع و نفسالامر چندین دین حق داریم، یعنی
همهي ادیان را (عليالاطلاق و يا به طور نسبي) واجد حقانیت قلمداد میکنیم.
بگویيم همگی به طور نسبی حقاند و یا حتی ممکن است به لحاظ ارزششناختی قائل به
قول طبیعتگرایان باشیم که میگویند: دین، مطلقاً حق نیست، پس هر مجموعه ی
كه ادعا میکند من دین هستم، حق نیست و همهي ادیان از نظر بطلان برابر و
مساویاند.
و آیا مراد
شما پلورالیسم معرفت شناختی
است؟ یعنی در مقام فهم دین و معرفت های
شکل گرفته
از دین واحد یا ادیان مختلف، همه را حق و درست یا به طور
برابر مغشوش و مخدوش می دانید؟
سئوال ما اين
است كه شما کداميك از اينها را مطرح ميكنيد؟ آیا همهي ادیانِ متعددِ موجود را
حق میدانید؟ آیا همگی را باطل میدانید؟ آیا برخی را باطل و برخی را حق
میدانید؟ هیچیک از ادیان را حق خالص یا باطل مطلق نمیانگارید؟ همه را
آمیزهای از حق و باطل میدانید؟ وقتی میگويید پلورالیسم دینی و تساوی و
همسانانگاری ادیان، و موازات ادیان، چه تلقی از این موازات و همسانانگاری
دارید؟ در هيچ جایی این را توضیح ندادهاید، اگر هم توضیح دادهاید، در ادبیات
علمی و آثار شما تعارضهای بسیاری به چشم میخورد. موارد متعددی از اين
تعارضها را ميتوان از آثار ایشان استخراج كرد كه به نظر میرسد با هم قابل
جمع نیستند و ما شواهد فراوانی از این ابهام را در کتب وی سراغ داریم و ثبت
کرده یم.
در ذیل همین
مسأله اين اشکال مطرح ميشود که اگر شما بگویيد من ادیان متعددِ محدودی را
مشمول چهارچوب پلورالیسم دینی میدانم، میگويیم که آیا ادیان وحیانی، ادیان
ابراهیمی یا فراتر از اینها ادیانی که گرانیگاه و نقطهي ثقل آنها امر قدسی است
و سکولار محض نیستند؟ و یا حتی تعالیم سکولاری که مدعی نجاتند نيز مشمول اين
نظريه ميشوند؟
از بُعد عدم
شفافيت مفاهيم و مدعيات كليدي، اشكالات ديگري نيز بر ديدگاه هيك وارد است كه به
جهت اجتناب از اطالهي كلام در این مصاحبه، خوانندگان نشریه تان
را به مطالعه ی
تفصیل ابهامات در کتاب مباحثه با جان هیک دعوت می کنم.
پس اجازه
بفرمایید به نقدهاي معرفتشناختي حضرت عالي
بپردازيم. ظاهراً هيك الگوي معرفتشناسي كانت را در دستور كار دارد؟
بله، ایشان
در جايجاي آثار خود اعتراف ميكند كه الگوی معرفتشناختی کانت را مبنای تبیین
نظریهي خويش قرار داده است؛ اشکالاتی را که به نظر ما بر نظریهي معرفتشناختی
کانت وارد است و یا دیگران طرح کرده اند،
نسبت به پلورالیسم دینی مطرح می دانيم.
خلاصه ی
عرض ما این جا
این است که شما وقتی نظریهي خود را بر یک نظریهي معرفتشناختی بنیادی مبتنی
میکنید، باید اشکالات آنرا هم پاسخ بگوييد؛ این درحالیست که اشکالات اساسی
بر نظریهي معرفتشناسی کانت وارد است و برخی از آنها از زمانی که دیدگاههای
کانت ارائه شده، بيپاسخ مانده است. علاوه بر اینکه تفاوتهایی بین تلقی
معرفتشناختی شما و کانت وجود دارد که آن تفاوتها را نيز برشمردیم.
ایشان در
مقام پاسخگويي، به رغم اینکه بارها اعتراف کرده بود که مبانی معرفتشناختی
نظریهي خود را از کانت اخذ کرده است، گویی از دفاع طفره رفت و از پاسخ به
نواقص و کاستیهای نظریهي معرفتی کانت سر باز زد و گفت من از نظريهي
معرفتشناختي كانت تنها الهام گرفتهام و نظریهي خود را بر آن بنيان
ننهادهام.
اگر ايشان را
يك فیلسوف معرفتشناس قلمداد کنیم، باید او را در زمرهي نئوکانتیها قرار
دهیم، چراکه ایشان شکلگیری و تکون معرفت را تنها در گرو مقولات دوازدهگانه و
موضوع زمان و مکان نمیانگارد، بلکه فراتر از این، عوامل فراوانی را در
شکلگیری و تکون معرفت دین مؤثر میداند و البته سهم بیشتر را به فرهنگ میدهد.
ضمن اینکه وقتی ما مسئلهي معرفت، تکون معرفت و عوامل دخیل در فرایند تکون
معرفت دینی را مبنای پلورالیسم قلمداد کنیم، با این مبنا که میگويیم همهي
ادیان حقاند، سازگار نخواهد بود؛ چون یا باید بگويیم ادیان خود حقاند یا باید
بگويیم معرفتهایی که از ادیان داریم، حقاند، به تعبیر دیگر:
یا قائل به امکان دسترسی به نفسالأمر هستیم یا نیستیم و مسئله براساس هریک از
این دو انگاره
بنا شود با دیگری متفاوت خواهد شد، زیرا اگر سنتهاي ديني
را تبیین معرفتشناختی کردیم و گفتیم: نفسالأمر کماهی قابل دریافت نیست، دیگر
با نفسالامر ادیان سروکار نداریم؛ و وقتی با دین، معرفتشناسانه مواجه میشويم
با روبناها و برداشتها سروکار داریم و باید بین آنها با هم مقایسه کنیم و
بگويیم کدام حقاند، کدام باطلاند؟ وانگهی بر اساس نظریهي معرفتشناختی کانت
چیزی به نام حق و باطل معنادار نیست و ایشان دیگر نميتواند حتی بگويد همهي
ادیان حقاند تا چه رسد به اينكه بگويید بعضی حقاند و بعضی باطل.
گویی او گاه
به شيوهي معرفتي هگل نزدیک می شود
كه ترابط واقعيت و عقلانيت را پيش ميكشد. در واقع فارغ از درستي يا نادرستي
الگوي هگل، استناد هيك به آن در جهت تبيين مدعايش مناسبتر ميبود! به هر حال
از نظر معرفتشناختی آسیبهای جدی بر نظريهي پلوراليسم ديني وارد است.
محور اصلي
نقدهاي شما بر پلوراليسم ديني هيك، اشکالات روششناختي و مغالطات بسیاری است
که او در مقام بیان و اثبات نظراتش مرتکب شده، در اين خصوص نیز توضيح بفرماييد.
از زاویه
روششناختی هم اشکالاتی را بر ایشان وارد كردهايم چرا كه نظريهي آقاي جان هيك
مبتلا به مغالطات منطقی فراوانیست. من انواع مغالطات منطقیای که ایشان مرتکب
شده است را در نقد تفصیلی که برای ايشان فرستادم، آوردهام و شواهدی از آثارشان
را که در تبیین نظریهي پلورالیسم دینی مرتکب مغالطات شده است، ذکر کردهام.
مغالطهي «مصادره به مطلوب»، مغالطهي «وضعُ مالَيس بعلّهًٍْ علهًًْ»،
مغالطهي «تعمیم جزئی»، مغالطهي «استخدام الفاظ مشترک» و خلط اصطلاحات. ایشان
گاهی در فهم مبانی مدعاهای بعضی ادیان خطا میکند و براساس همين فهم خطا،
نظریهي خويش را توجیه میکند و آنها را شاهدي بر درستي نظريهي خود اخذ
ميكند. مغالطهي «جمع المسائل فی مسئلهًْ واحده»، مغالطهي «خلط مقام
ثبوت با مقام اثبات»، «مقام نفسالامر دین با مقام معرفت دینی»، خلط «مصداق با
مفهوم»، خلط «امکان،
با وقوع»؛ آقاي جان هيك میگوید چون فهمهای گوناگونی از ادیان یا دین واحد
وجود دارد و هیچ دلیلی نداریم که بین اینها ترجیح دهیم، پس باید بگويیم همهي
اینها حقاند. معنی سادهي اين عبارت چنين ميشود كه «چون هستند پس حقند». آیا
این استدلال درستیست؟ چگونه ميتوان از «هست» این چنین به «باید» منتقل شد؟
آیا به لوازم، شرايط و تبعات چنین تصوری میتوان تن درداد؟ مغالطهي «خلط حقایق
با اعتباریات» نيز از خطاهای وی است. آقاي جان هيك در تبیین مناسک دینی که
بسياري از آنها میتواند اعتباری باشد، چونان حقایق برخورد كرده است. همچنين
خلط بين «معرفت درجهي یک و درجهي دو». درخصوص اين مغالطات شواهدي را از آثار
ايشان آورديم و آقاي جان هيك در مكاتبهاي سعي كرده بودند به اجمال پاسخ بعضی
از این اشکلات را ارائه کنند.
شايد بتوان
پروتستانتيسم ليبرال را روح حاكم بر انديشه و تمدن غربي معاصر انگاشت.
پروتستانتيسمي كه تلقي سنتي از دين را وانهاده و منادي اخلاق مدرن است. جريان
مذكور كه برآمده از نهضت اصلاح ديني در غرب است، گونهاي مسيحشناسي جديد را
فراروي مينهد. از ديگر شاخصههاي اصلي جهان معاصر غربي، نسبيت است كه در دو
قالب نسبيت معرفتشناختي و ارزشي نمود يافته است. در تكميل دعوي حاضر نميتوان
از كنار واژگاني چون سكولاريسم، اومانيسم، پوزيتيويسم و دئيسم به سادگي عبور
كرد. بيشك تعابير اخير، فرزندان پدري هستند كه از آن تحت عنوان پروتستانتيسم
ياد شد. قرابت محتوايي و فرايندي شبكهي واژگاني مذكور با پلوراليسم ديني
انكارناپذير است. از سوي ديگر نميتوان از وجود درونمايههاي مشترك ميان
پلوراليسم ديني و نظريههاي ديگري چون قرائتپذيري دين و تساهل و مدارا سخن
نگفت چراكه قرائتپذيري، پلوراليسم را موجب شده و تساهل و مدارا به دنبال قائل
شدن به مشي پلوراليستي سر بر ميآورد. حال، با عنايت به مطالب فوق، تحليل حضرت عالي
از مصادر و مناشي پلوراليسم ديني هيك چيست؟ تأثيرپذيري شتابزده و نامعقول برخي
انديشمندان وطني از ديدگاه هيك كه ناشي از بدفهمي آنها از بسترهاي پروتستاني
نظريهي هيك است و تعميم نارواي آن به داخل و تلاش در بومي كردن آن را چگونه
ارزيابي ميكنيد؟
مجموعهي
نظریهها یا مسئلهها و بلکه مکتبهایی که در حوزهها و زمینههای مختلف، اشاره
كردید، در تاریخ غرب و جامعه ی
غربی بیش از آنکه مدلل باشد، معلل است. یعنی مسئلههای محسوس پیش روی جامعهي
غربی، پارهای از راهکارهای احیاناً حل مسئله را بر آنها تحمیل کرده است.
مسئلههایی که مسئلهي مسیحیت غربی و انسان غربی بود، مسئلهي اسلام و انسان
اسلامی نبود. جان هیک در کتاب «مباحث پلورالیسم دینی» در مقالهي اول و دوم به
تفصیل اوضاع اجتماعی بعد از جنگ جهانی در انگلستان را تبیین میکند و کیفیت
پدیدآیی این نظریه و تکون پلورالیسم دینی را بازميگويد و نشان میدهد که از
مقام معرفت و براساس زیرساختهای فلسفی و معرفتشناختی به این مطلب دست نیافته،
بلکه قصد داشته است كه براي يك معضل اجتماعي راهکاری پیدا کند، و در اين راه
دیواری کوتاهتر از دیوار دین پيدا نكرده و تصور كرده است كه نزاعهای دینی به
این خاطر است که التزام به مبانی و مدعيات دینی سرسختانه و ارتدوکسیست و ما
ميخواهيم آنرا تلطیف کنیم و به این ترتیب بتوانیم از حدت دين فرو بکاهیم و
نزاعهای دینی را برطرف كنيم.
این مشکلی
بود که برای جامعه و متفکرین غربی پیش آمد و بسیاری دیگر از مسائل مثل مسئلهي
تعارض علم و دین چنین سرگذشتی دارد و حتی مشکل نسبیت و شکاکیت در عرصهي فلسفه،
ناشی از يكچنين معضلیست. درحالی که نه تکثر ادیان و نه معضل نزاعهای دینی
حاد آنچنان که غیرمتعارف باشد، احیاناً به اندازهي نزاعهای تاریخی که در طول
تاریخ غرب اتفاق افتاده، مسئله ی
ما نيست.
برخی از
روشنفکران متأخر وطنی ما، بیآنکه توجه داشته باشند در زمین غرب و با قواعد
بازی آنها بازی میکنند، به صورت کاملاً غیرآگاهانه و بدون خودآگاهی تاریخی
درخور، اين مسائل را مطرح كردند. این درحالیست که تفاوتهاي بین دین ما و دین
آنها، جامعهي ما و جامعهي آنها، معضلات و مسائل ما با معضلات و مسائل آنها،
فلسفهي ما و فلسفهي آنها، تاریخ ما و تاریخ آنها، بسیاربسیار زیاد است. از
اینرو قطعیست که ما مجموعهي مسائل و مشکلاتی که غربیها مبتلا به آن هستند
را نداریم. شما به درستي اشاره كرديد كه آنها با یک دین تحریفشده، تاریخی را
سپری کردند؛ وقتی با عهد روشنفکری، مدرنیته، پیشرفت علم و ظهور تمدن جدید،
مواجه میشوند، با سیلی از نقدها که معطوف به دین تحریفشده تاریخ مصرف
تمامشده است، مواجه میشوند و ناچارند از دین عقبنشینی کنند و با تعبیر
«اصلاح دینی» به اصلاح «دین» بپردازند و با دینی که فاقد شریعت است زندگی کنند،
يعني مجموعهای از باورها و بینشها که فاقد اصول و الزامات رفتاری، الگوی حیات
سیاسی، مدل تأسیس حکومت و مدیریت جامعه است، وقتی دست تهی دارند، ناچارند در
عین دینداری، سکولاریسم را بپذیرند و احساس میکنند اين دو قابل جمعاند. اما
ما از نعمت دیني جامع برخورداریم و نمیتوان این دین را از ابعاد شریعت و
اخلاقش که تعیین چهارچوب رفتارهای فردی اجتماعی را به عهده دارد و مناسبات را
تنظیم میکند، تهی و جدا کنیم. ما نمیتوانیم سکولار باشیم؛ یعنی دین ما با
سکولاریسم امتناع ذاتی دارد؛ کما اینکه به لحاظ معرفتشناختی و يا در قلمرو علم
هم ما هیچ نقطهي تعارض و تلاقی واقعی بین دین و علم نداریم و اصلاً نیاز
نداریم كه سراغ نظریهها و راهکارهایی برای حل معضل تعارض علم و دین برويم. این
ناشی از نوعی «خوددیگرانگاری» است که بعضی از افراد ما مبتلا به آن هستند، يعني
در مقابل دین، فلسفه، جامعه و تاریخ غربی یا مطلقاً تسلیم میشوند و یا مثل
افرادی که گويي از اینکه مرتکب تدین شدهاند، شرمسارند، ميخواهند از حواشی دین
بکاهند.
بیتوجهی به
یک سلسه نکات اساسی از این دست است که افراد را به این سمت میراند. یکی از
اساسیترین و مهمترین جهاتی که نباید از آن غافل شویم و جامعه و خصوصاً جوانان
را به آن توجه دهيم، این حیث قضیه است که اصولاً بسیاری از مشکلات و دردها را
ما نداریم تا راهکارها و درمانهای آن ها را جستوجو کنیم
از اینکه با
دقت نظر و جامعیت، مسائل پیرامون نظریه ی
جان هیک را تبیین فرمودید از شما سپاسگزارم. انشاءالله مخاطبین مجله، نقدهای
تفصیلی حضرت عالی
راجع به نظریه را در كتابي كه با عنوان مباحثه با جان هیک در آيندهي
نزديك منتشر خواهد شد، پيگيري خواهند كرد.
ان شاءالله،
بنده هم از شما سپاسگزارم، موفق باشید.
Religious Pluralism and Islam*
The subject of the relationship between the
religions is extremely important, even more so today than in the past. For
centuries almost every war between the nations has involved religion, not as
its primary cause, but as a validating and intensifying factor. However I am
going to treat religious diversity now as a topic in the philosophy of
religion, although in the course of doing so it will emerge that some
conceptions of this relationship are much more easily exploited to justify
and encourage war and exploitation than others.
Why is this a philosophical problem? Each
religion is accustomed to think of itself as either the one and only true
faith, or at least the truest and best. Must not the situation, then, simply
be that one of them is right and the rest wrong, either absolutely or only
relatively wrong?
But here is a consideration which makes this
view of the situation problematic. In the vast majority of cases throughout
the world, probably 98% or so, the religion to which a person adheres (and
also against which some rebel) depends on where they were born. Someone born
into a Muslim family in a Muslim country, or indeed a Muslim family in a
non-Muslim country, is very likely to become a Muslim. Someone born into a
Christian family is equally likely to become a Christian. And the same is
true of Jews, Hindus, Sikhs, Buddhists, Taoists. It is very unlikely that
someone born into a Buddhist family in Tibet will grow up as a Christian or
a Muslim; very unlikely that someone born into a Muslim family in Iran or in
Pakistan will grow up as a Christian or a Buddhist; and so on round the
world. The historical fact is that we inherit, and always have inherited,
our religion together with our language and our culture. And the religion
which has formed us from childhood naturally seems to us to be obviously
true; it fits us and we fit it as usually none other can. It is true that
there are individual conversions from one faith to another, but these are
statistically insignificant in comparison with the massive transmission of
faith from generation to generation within the same tradition.
How then are we to understand this global
situation in which, due to the accident of birth, we all start from within
what we have traditionally regarded as the one true faith? To enquire into
the relationship between the religions is clearly to ask a difficult but
unavoidable question.
Several factors make the question especially
urgent today. One is that we now have available to us a much greater
knowledge about the other world religions than was readily available even a
generation ago. Another is that the different faiths are no longer
concentrated almost exclusively within different nations which are wholly of
that faith. There are, for example, now millions of Muslims living in
western Europe, some two million in my own country, Britain. Indeed in the
city of Birmingham, where I live, there are well over a hundred mosques -
not all of them purpose-built with traditional Islamic architecture,
although there is a growing number of these, but also a number houses
converted to local prayer houses. The city also includes a substantial
number of Sikhs and Hindus, and smaller numbers of Jews and Buddhists and
Bahai'is, as well as many members of all the many different branches of
Christianity, all amidst a large secular or nominally or post-Christian
population. We all live together in the same city, and on the whole without
friction and indeed often with very positive relationships. Now the time has
come to consider the theological implications of this. We all, within each
faith, need our theologians and philosophers to give thought to the overall
question of how to understand the fact of religious diversity. Should we see
it as something to be regretted, or as something divinely ordained?
A complicating factor which is not often
noticed is that the individuals and communities to which the biblical and
quran'ic revelations came many centuries ago, to restrict our attention to
these two, had a very limited awareness of the size of the earth and of its
population and of the variety of peoples and cultures and faiths that it
contains. Their horizon extended no further than the Middle Eastern and
Mediterranean world. As they expanded, of course, India and China, and later
Russia and later again the Americas came within the scope of their
awareness. But the original message was received and expressed in terms of
the language and culture of a relatively small part of the world. But today
we have to think globally, and to consider the relationship of the entire
human race to the divine source of revelation.
The literature on this subject has been
growing rapidly during the last twenty or so years and is now vast, with
hundreds of new books and articles being published every year. It is still
mostly in English, though with an increasing amount in German, and also with
a growing amount in the languages of several Muslim countries, including
Iran and Turkey.
It has become widely accepted that there are
three possible schools of thought, which have come to be called exclusivism,
inclusivism, and pluralism. Let us look at exclusivism first.
This is most easily described in terms of any
one particular religion rather than in general terms. Since I know more
about Christianity, and the Christian literature on this subject, than any
other, I shall be more confident in describing it as a Christian position.
But you readily can translate it into terms of Islam, or indeed of any other
religion.
As a Christian position, exclusivism is the
belief that Christianity is the one and only true faith and that salvation,
which Christian exclusivists understand as entry into heaven, or paradise,
is confined to Christians. For many centuries this was taken for granted by
most Christians and was enshrined in such official declarations as that of
the Council of Florence (1438-45 CE) that 'no one remaining outside the
Catholic church, not just pagans, but also Jews or heretics or schismatics,
can become partakers of eternal life; but they will go to the "everlasting
fire which was prepared for the devil and his angels," unless before the end
of life they are joined to the church'. At that time Muslims were classified
by the church as heretics, and came under that heading in this condemnation.
But as early as the mid-nineteenth century the Catholic church - which
constitute the largest part of Christianity - was beginning to qualify this.
The Catholic church can never bring itself to say directly that any of its
earlier official pronouncements were wrong, but it does sometimes leave them
behind in the past and proceed now to say something different. But it was
only at the second Vatican Council in the 1960's that it officially
recognised that salvation can occur within other religions. However this
recognition is qualified in a way that we shall come to when we turn to
inclusivism. Unqualified exclusivism is still strongly maintained by a small
minority of fundamentalist Catholics, but much more widely by many
Protestant (i.e. non-Catholic) fundamentalist Christians.
The leading philosophical defender of
Christian exclusivism is Alvin Plantinga of Notre Dame University. He is a
high-powered logician and a leading apologist for a very conservative form
of Christianity, his own background being in Dutch Calvinism. The argument
of his article "Pluralism: A Defence of Exclusivism" is basically simple and
straightforward, namely that anyone who is firmly convinced that they know
the final truth is fully entitled dogmatically to affirm this and to affirm
that all beliefs inconsistent with it are therefore mistaken. It is not
necessary for the exclusivist to know anything about other religions, beyond
the fact that they are different from Christianity and have different
beliefs, because he or she knows a priori that they are mistaken. Plantinga
argues that, in so doing, exclusivists are not being arrogant or
imperialistic, and are not offending against any sound epistemological
principles. Knowing Alvin, I know that he is not personally arrogant, and
nor does any exclusivist have to be arrogant and imperialistic about it,
even though some are. But, for me, that is not the issue. Nor is it more
than a preliminary issue that a claim that your own group alone knows the
final truth is not epistemically out of order. For this is a very low
threshold for any belief-system to have to cross. It justifies equally the
claim, for example, that the South Korean evangelist Sun Yung Moon is the
final prophet and that his followers alone know the final truth; or the
claim of Seventh Day Adventists within Christianity, or of Ahmadiyya Muslims
within Islam, that it is they who alone know the truth. The Plantinga
defence justifies equally the claim of any group anywhere, large or small,
that it alone possesses the absolute truth. And yet logical and
epistemological permissability seems to be the only issue that concerns
Plantinga in his defence of exclusivism. He has tried in his more recent
book Warranted Christian Belief to offer a broader apologetic for
Christianity. But epistemic warrant or permissibility is much too narrow a
concern. For me, what is at stake is whether it is realistic today to ignore
the global context in which we live, and the fact that other religions, and
I am thinking now particularly of Islam, turn human beings away from selfish
self-concern to serve God, just as much as Christianity does. Plantinga does
not take account of this. The global particularities and complexities of
real life have no place in his thinking. Further, his approach is very
cerebral, focussed entirely on propositional beliefs, and he does not, in
his defence of exclusivism, discuss the question of salvation, or of the
moral and spiritual fruits of faith outside Christianity. Probably, if asked
about the salvation of the non-Christian majority of the human race, he
would say that this is something that only God knows. But if only God knows
it, how can Plantinga, or any other exclusivist, know that his own group
alone has the final and saving truth?
I don't know to what extent there are Muslim
exclusivists, believing that only Muslims, or perhaps only those of the
three religions of the Book, can enter Paradise. I know that there are some,
because I have myself once been told very firmly by a Muslim that I will go
to hell if I do not convert to his particular minority form of Islam. And in
so far as there are Muslim exclusivists, my criticism of it applies equally
to them also.
But the basic criticism of both Christian and
Muslim exclusivism is that it denies by implication that God, the sole
creator of the world and of all humanity, is loving, gracious and merciful,
and that His love and mercy extend to all humankind. If God is the creator
of the entire human race, is it credible that God would set up a system by
which hundreds of millions of men, women and children, the majority of the
human race, are destined through no fault of their own to eternal torment in
hell? I say 'through no fault of their own' because it cannot be anyone's
fault that they were born where they were instead of within what exclusivism
regards as the one limited area of salvation.
One exclusivist Christian philosopher,
William Lane Craig, has tried to meet this difficulty by appealing to the
idea of 'middle knowledge', the idea that God knows what every human being
would do in all conceivable circumstances. He then claims that God knows of
all those who have not had the Christian Gospel presented to them that, if
it were presented to them, they would reject it. It is therefore not unjust
that they, constituting the majority of humanity, should be condemned. But
this is manifestly an a priori dogma, condemning hundreds of millions of
people without any knowledge of them; and even many other very conservative
Christian philosophers have found it repugnant. For on any reasonable view
exclusivism, practiced within any religion, is incompatible with the
existence of a God whose grace and mercy extends to the entire human race.
I turn next to inclusivism. In its Christian
form this is the belief that, on the one hand, salvation for anyone depends
solely on the atoning sacrifice of Jesus on the cross, but on the other hand
that this salvation is available not only to Christians but in principle to
all human beings. Thus non-Christians can be included within the sphere of
Christian salvation - hence the term 'inclusivism'. In the words of a
notable Catholic theologian, Karl Rahner, they can, even without their
knowledge, be 'anonymous Christians'. That phrase has been offensive to many
non-Christians, who ask whether Christians would like to be classified as
anonymous Muslims, or anonymous Hindus? But without the use of that
particular phrase, inclusivism is today the most widely held position among
Christian theologians and church leaders. It has for them the advantage that
on the one hand it maintains the unique centrality and normativeness of the
Christian gospel, whilst on the other hand it does not entail the
unacceptable conclusion that all non-Christians go to hell.
But it does nevertheless have what are to
some of us unacceptable implications. To put it graphically, consider the
analogy of the solar system, with God as the sun at the centre and the
religions as the planets circling around that centre. Inclusivism then holds
that the life-giving warmth and light of the sun falls directly only on our
earth, the Christian church, and is then reflected off it in lesser degrees
to the other planets, the other religions. Or if you prefer an economic
analogy, the wealth of divine grace falls directly upon the church and then
trickles down in diluted forms to the people of the other faiths below. And
the serious question that we have to ask is whether this is an honestly
realistic account of the human situation as we observe it on the ground.
Starting again, then, and restricting
attention for the moment to Christianity and Islam, both affirm the reality
of God, the gracious and merciful nature of God, the justice of God, the
unity of humankind as created by God, the divine command that we should deal
honestly and kindly with one another, and the fact of a life to come. We
both affirm a divine reality transcending the material world.
Let me stay for a moment with this last
point. Philosophically, it means that we reject the non-realist forms of
religion according to which God is not a reality independently of ourselves
but only an idea or an ideal in our minds. This was powerfully initiated in
the nineteenth century by Lugwig Feuerbach and is advocated today by such
writers as my personal friend, but philosophical foe, Don Cupitt. On the one
hand, unless we believe in the validity of any of the philosophical proofs
of the existence of God, which I do not, there is no proof that non-realism
in religion is wrong. Nor of course is there any proof that it is right. The
real issue is epistemological, between the three options of naïve realism,
critical realism, and non- or anti-realism. Critical realism, developed by
American philosophers in the last century in relation to sense perception,
is the view that there is an existing reality beyond our own minds, but that
we can only be aware of it in the forms made possible by our own cognitive
capacities and conceptual repertoire. To this we have to add the principle
of critical trust, the principle that it is rational to trust our
experience, except when we have good reason not to. I hold that this
principle properly applies to religious experience also. For it is a
principle about apparently cognitive experience as such. This means that it
is fully rational to trust our human religious experience of the divine
except when we have good reason not to; but that the divine reality is
necessarily known to us in the forms made possible by our own conceptual
resources and spiritual practices. This stands between the naïve realism
whose religious form is fundamentalism, and the non or anti-realism which
denies any divine reality transcending (though also immanent within) the
material universe. This is a subject deserving of a much fuller treatment
than is possible here, and I have in fact discussed it at length elsewhere,
particularly in An Interpretation of Religion - of which, incidentally, a
new edition including a response to critics, has recently been published.
Let me add that Don Cupitt's more recent work, expressing a strong
post-modernist philosophy, is to me equally unacceptable. He proclaims that
there is no such thing as truth. Truth is something that we each make up for
ourselves all the time. But he proclaims this as the fundamental truth which
he wants us all to accept! In other words, he does not apply his philosophy
to itself. This is the same flaw that undermined logical positivism. There
is thus, as it seems to me, a fundamental incoherence in Cupitts' strongly
post-modernist conviction. In going beyond this to a post-post-modernist
position we find that we come back full circle to the principle by which we
live all the time in daily life - when something seems to be there we take
it that it is there, unless we have some reason to doubt it as illusion or
delusion.
Returning now to history, taken as huge
communities of many millions of men and women, neither Christians nor
Muslims live up to the divine will as we know it. We all fall short and are
in need of God's mercy. But do the people of one faith, taken as a whole,
behave either better or worse than the people of the other? Or are virtues
and vices, saints and sinners, to be found, so far as we can tell, equally
within both? I think the latter. And what has made me, as a Christian, come
to reject the assumption of the unique superiority of my own Christian faith
is that these observable fruits are not specially concentrated in the
Christian church but, on the contrary, are spread more or less evenly around
the world among its different cultures and religions. Obviously this can be
argued. I would only say that the onus of proof, or of argument, is upon
anyone who claims that the members of his or her religion are in general
better human beings, morally and spiritually, than the rest of the human
race. But if so, inclusivism, whether Christian or Muslim or any other, is
not realistic.
Is there an Islamic form of inclusivism? I
suppose that the concept of the People of the Book could be regarded as a
limited inclusivism - with the full and final truth being in Islam but with
Jews and Christians nevertheless coming close to it, in distinction from the
eastern religions of Buddhism, Hinduism, Sikhism, Taoism. But I would invite
you to ask whether the moral and spiritual fruits of religion in human life
are manifestly better among the People of the Book than among Buddhists,
Hindus and the others? I question whether they are. It is very difficult for
Muslims, Christians, and Jews to take full and well-informed account of the
eastern religions, but I would like to leave the issue with you as one which
has one day to be faced. That day may not be yet, but it must come sooner or
later.
I now turn to the third option, religious
pluralism. In its broadest terms, this is the belief that no one religion
has a monopoly of the truth or of the life that leads to salvation. Or in
the more poetic words of the great Sufi, Rumi, speaking of the religions of
the world, 'The lamps are different but the Light is the same; it comes from
beyond' (Rumi: Poet and Mystic, trans. R.A. Nicholson, London and Boston:
Unwin, p. 166).
Let us at this point ask what we mean by
salvation. By salvation, as a generic concept, I mean a process of human
transformation in this life from natural self-centeredness to a new
orientation centred in the transcendent divine reality, God, and leading to
its fulfilment beyond this life. And I hold that so far as we can tell, this
salvific process is taking place and also failing to take place, to an equal
extent within all the great world religions. A pluralist theology of
religions is an attempt to make sense of this situation.
It is developed in a variety of ways by
different thinkers. But there are two main approaches, which are not however
mutually exclusive.
One is to start from within one's own faith
and work outwards, so to speak, by exploring its resources for an acceptance
of the salvific parity of the other world faiths - the acceptance of them,
in other words, as equally authentic paths to salvation. For each tradition
does in fact have within it strands of thought which can be developed to
authorise the pluralist point of view. There is no time to point to these
within each of the world faiths. But any reader of the Qur'an is familiar
with such verses as: 'If God had pleased He would surely have made you one
people (professing one faith). But He wished to try and test you by that
which He gave you. So try to excel in good deeds. To Him you will all return
in the end, when He will tell you of what you were at variance' (5: 48,
Ahmed Ali translation), and the many verses which endorse without
distinction the long succession of prophets through the ages. But the
development of each faith's resources for a wider understanding can only be
done within that faith in its own terms and by its own adherents. And it
needs to be done on an ever increasing scale.
The other approach, which has been my own
concern as a philosopher of religion, has been to try to understand how it
can be that the different religions, with all their manifest differences and
undeniable incompatibilities of belief, can be on an equal level as
different complexes of belief and practice within which their adherents can
find salvation.
So let me very briefly outline my own
suggestion. I take my clue from something that is affirmed within all the
great traditions. This is that the ultimate reality is in itself beyond the
scope of human description and understanding. As the great Christian
theologian Thomas Aquinas said, God 'surpasses every form that our intellect
reaches' (Summa contra Gentiles, I, 14: 3). God in God's ultimate eternal
self-existent being is ineffable, or as I would rather say, transcategorial,
beyond the scope of our human conceptual systems. And so we have a
distinction between God in God's infinite self-existent being and God as
humanly knowable. We find this in some of the great Christian mystics, such
as Meister Eckhart, who distinguished between the Godhead, which is the
ultimate ineffable reality, and the known God of the scriptures and of
church doctrine and worship, conceived and understood in our limited human
terms. We find parallel distinctions within the other great traditions. The
Jewish thinker Maimonides expressed it as a distinction between the essence
and the manifestation of God. There are also well known Hindu and Buddhist
versions of the distinction, although there is no time to go into them now.
In the case of Islam, so far as my knowledge
goes, the distinction occurs mainly within the mystical strand. The ultimate
ineffability of God is declared by a number of writers. For example, Kwaja
Abdullah Ansari says, in prayer to God, 'You are far from what we imagine
you to be', and 'The mystery of your reality is not revealed to anyone'.
(Intimate Conversations, trans. W. Thackston, New York: Paulist Press,
London: SPCK, pp. 183 and 203). Developing the implications of this, Ibn
al-'Arabi distinguishes (like Maimonides) between the divine essence, which
is ineffable, and God as humanly known. In The Bezels of Wisdom he says,
'The Essence, as being beyond all these relationships, is not a divinity . .
it is we who make Him a divinity by being that through which He knows
himself as Divine. Thus he is not known [as Allah] until we are known' (The
Bezels of Wisdom, trans. R.W.J. Austin, New York: Paulist Press and London:
SPCK, p. 92). Again, he says, 'In general, most men have, perforce, an
individual concept of their Lord, which they ascribe to Him and in which
they seek Him. So long as the Reality is presented to them according to it
they recognize Him and affirm him, whereas if presented in another form,
they deny Him, flee from Him and treat Him improperly, while at the same
time imagining they are acting toward Him fittingly. One who believes [in
the ordinary way] believes only in the deity he has created for himself,
since a deity in "belief" is a [mental] construction' (Ibid., p. 137).
So we have a distinction between the Ultimate
as it is in itself and that same ultimate reality as it impinges upon us and
is conceived by our little human minds. Our awareness of the Ultimate is
thus a mediated awareness, receiving its form, and indeed its plurality of
forms, from the human contribution to our awareness of it. The basic
critical realist principle, that in our awareness of anything the very
activity of cognition itself affects the form in which we are conscious of
it, is well established today in epistemology, in cognitive psychology, and
in the sociology of knowledge. But it was well stated centuries ago by
Thomas Aquinas in his dictum that 'Things known are in the knower according
to the mode of the knower' (Summa Theologica, II/II, Q. 1, art 2). In
ordinary sense perception the mode of the human knower is much the same
throughout the world. But in religious awareness the mode of the knower
differs significantly among the different religious traditions, which have
been formed and developed within different historical and cultural
situations. So my hypothesis is that the world religions are oriented
towards the same Ultimate Reality, which is however manifested within their
different thought-worlds and forms of experience in different ways. This is
the model that seems to me best to make sense of the total situation.
Religious pluralism is emphatically not a
form of relativism. That would be a fundamental misunderstanding of the
critical realist principle, which requires criteria for distinguishing
between perception and delusion. In contrast to this, for relativism
anything goes. The religions themselves include essentially the same
criteria, which are ethical, distinguishing between, for example, Islam and
Christianity, on the one hand, and such movements as, for example, the Aum
Shinrikyo sect which put sarin gas in the Tokyo underground system in 1995,
or the Order of the Solar Temple in Canada in 1997, and many others, as well
of course as the dark places and evil moments within the history of the
world religions themselves.
One further point. It is sometimes said that
religious pluralism is a product of post-Enlightenment western liberalism.
But this is a manifest error, since the basic pluralist idea predates the
18th century European Enlightenment by many centuries. It was taught by such
thinkers as Rumi and al-Arabi in the 13th century, and Kabir, Nanak, and
many others in 15th century India. Indeed it occurs in the edicts of the
Buddhist emperor Asoka in the 2nd century BCE. So far from its
having originated in the modern west, the fact is that the modern west is
only now catching up with the ancient east! Indeed even within Christianity
itself there were expressions of religious pluralism long before the 18th
century Enlightenment. Thus Nicholas of Cusa in the 15th century wrote that
'there is only one religion in the variety of rites' (De Pace Fidei, 6). So
it is an error, born of ignorance, to think that religious pluralism is a
modern western invention.
Let me end now by returning to a point I made
at the beginning by asking Why does all this matter? Indeed, does it matter?
Well, yes, it does matter a very great deal. We live as part of a world wide
human community that is at war with itself. In many places men, women and
even children are killing and being killed in conflicts that are both
validated and emotionally intensified by religion. And this is possible
because each faith has traditionally made its own absolute claim to be the
one and only true faith. Absolutes can justify anything. Today, to insist on
the unique superiority of your own faith is to be part of the problem. For
how can there be stable peace between rival absolutes? In the words of the
Catholic theologian Hans Kung, 'There will be no peace among the peoples of
this world without peace among the world religions'. And I would add that
there will be no real peace among the world religions so long as each thinks
of itself as uniquely superior to all the others. Dialogue between the
faiths must continue on an ever increasing scale. But the only stable and
enduring basis for peace will come about when dialogue leads to a mutual
acceptance of the world religions as different but equally valid
relationships to the ultimate reality.
John Hick, 2005