مباحثه با جان هیک

علي‌اكبر رشاد

- ۵ -


سه) تشبيه‌ورزي و تمثيل‌آوري به جاي اقامه‌ي دليل

يكي از ضعف‌هايي كه نظريه‌ي پلوراليسم ديني، سخت از آن رنج مي‌برد «تمثيل‌زدگي» و «تشبيه‌ورزي» مفرط است؛ منظور من از اين دو تعبير، كاربرد افراط‌آميز مثال و تشبيه در تبيين و اثبات مدعيات نظريه است؛ از استشهاد به داستان فيل و جماعت كوران (هيك، 1387، ص 170؛ (Hick, 1985, p 97- تا مثال شيشه‌ي تاريك (همان، ص 171؛ (Ibid, p 98، از تمسك به تشبيه چراغ‌هاي گوناگون و رنگ و نور واحد مولوي (Hick, 2005a, p 233) تا تمثيل به «رنگ آب همانند رنگ ظرف آن است» جنيد بغدادي (Ibid)، از تنظير به دو نظريه‌ي نور امواج و ذات (Ibid, p 245) تا تشبيه به عدسي‌هاي مختلف (هيك، 1387، ص163؛ (Hick, 1985, p 92 از استناد به مثال چاقو و چنگال، و تصوير مرغابي و خرگوش، تا تنظير به نقشه‌ي دوبعدي نشانگر پستي و بلندي‌هاي سه بُعدي فراز و نشيب‌هاي زمين (بايرن، 1384، ص 57)، از تشبيه فيض الهي به نور خورشيد، كه بنا به نظريه‌ي انحصار‌گرايي، شرط انعكاس آن به ساير سيارات، اين است كه نخست به زمين بتابد سپس به سياره‌هاي ديگر بازتابد! (هيك، 1387، ص 99؛ (Hick, 1985, p 52

پروفسور!

خود شما به‌خوبي آگاهيد كه تمثيل و تشبيه فقط مي‌تواند براي تقريب به ذهن و تسهيل فهم مدعا، مناسب باشد، اما هرگز صحت مدعا را اثبات نمي‌كند، زيرا تمثيل، عبارت است از «تعميم و تسري دادن حكم يك جزئي به جزئي مشابه، بي‌آن‌كه علت حكم معلوم و قدر جامع قطعي‌يي ميان آن دو وجود داشته باشد» در تشبيه نيز ميان دو طرف تشبيه، (يعني «مشبّه» و «مشبّهٌ به») ممكن است از يك جهت مشابهت و مماثلث باشد، اما از جهات متعدد تفاوت و تضاد بسياري وجود داشته باشد، از اين‌رو گفته‌اند: هرچند تشبيه از جهتي مُقرِّب است اما از جهات بسياري مُبعِّد است. [14] اين مقال، مجال مناسبي براي طرح و شرح كافي و وافي اين خطاي روش‌شناختي نيست، براي نشان دادن نا‌كارآمدي تمثيل در اثبات مدعا، من تنها به تحليل داستان فيل و جماعت كوران ـ كه در مباحث معرفت‌شناسي نيز، بسيار بدان تمسك مي‌شود ـ كه شما هم بارها به آن استناد جسته‌ايد، بسنده مي‌كنم.

اولاً: مي‌توان در مقابل مثال مزبور، تمثيل ديگري آورد كه حاكي از آن باشد كه حقيقت دست‌يافتني است، هرچند (و حتا) به تصادف و شانس و يا با رفتار مقلّدانه و جاهلانه؛ چنان‌كه مولوي، در دفتر دوم مثنوي، داستان مرد شتر گم‌كرده‌اي را بازمي‌گويد كه پرسان‌پرسان، صحرا به صحرا و شهر به شهر، در جست‌وجوي شتر گم‌شده‌ي خويش مي‌رود، و مرد ديگري نيز به دروغ و از سر تقليد يا هزل، بي‌آن كه شتر گم‌كرده باشد، با او همراه شده ادعا مي‌كند او نيز شتر خويش را گم كرده است! هرچه مرد شتر گم‌كرده مي‌گويد و مي‌پرسد و به هر سوي و كوي كه او مي‌رود، مرد هازلِ مقلد نيز مي‌پرسد و مي‌رود.

هنگامي‌كه مرد صادق در پي تلاش آگاهانه و مجدّانه، شتر خويش را مي‌يابد، با دو شتر كه همراه همند روبرو مي‌گردد، و ناگهان مرد هازل مقلد متوجه مي‌شود يكي از آن شتران، شتر اوست اما او نمي‌دانسته كه شترش گم‌شده است و حقيقتاً نيز در جست‌وجوي شتر نبوده ولي اتقاقاً شترش را آن‌جا يافته است! مولانا از اين داستان نتيجه مي‌گيرد كه:

 كاذبي با صادقي چون شد روان
آن دروغش راستي شد ناگهان
آن مقلد شد محِقق، چون بديد
اشتر خود را كه آن‌جا مي‌چريد!

(مولوي، 1387، دفتر دوم، ابيات 2984 تا3026)

ثانياً: اين داستان، در مقام تخطئه‌ي حواس و نقد حس‌بسندگي در تحصيل معرفت، و يا درصدد تأكيد بر لزوم تناسب ابزار شناخت با متعلق شناخت است، و اشاره به اين نكته دارد كه تشخيص صائب اعضاي فيل، به وسيله‌ي چشم و با قوُه‌ي باصره ممكن است، نه به وسيله‌ي دست و باقوُه‌ي لامسه!

ثالثاً: اگر متعلق شناخت، فيل باشد (كه نوعاً چنين پنداشته مي‌شود) نه اعضاء آن، اين تمثيل درصدد نماياندن نقص و نارسايي‌ نگرش‌هاي تك‌ساحتي و يك‌بعدي در كسب معرفت است، آفتي كه اغلب نظرها و نظريه‌ها ـ به‌ويژه در عصر ما ـ بدان مبتلاست؛ شناخت فيل كه يك كل است با نگاه كل‌بين (فرانگر و فراگير) ميسر است، يعني حقيقت كلّ با نگاهي فلسفي كه كل‌نگر است فراچنگ مي‌افتد، نه با تلاشي تجربي و حسي كه جزء‌نگر است. از اين‌رو مولوي نيز در مقام نتيجه‌گيري از داستان مي‌گويد:

 از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن يكي دالش لقب داد، اين الف
در كف هر كس اگر شمعي بُدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
چشم حِس همچون كف دست است و بس
نيست كف را بر همه‌ي او دسترس

(همان، دفتر سوم، ابيات 1268تا 1270)

مولانا تأكيد مي‌ورزد كه اختلاف اقوال و آراء كوران، ناشي از اختلاف زاويه‌ي ديد و تك‌ساحتي‌انديشي آن‌ها و حرمان از نگاه فرانگر و جامع‌بين بود؛ و بنا به تفسير ديگر، ناشي از ظاهرزدگي و خودبسندگي، و غفلت از باطن‌بيني و عدم تمسك به رهنمودهاي پير مرشد معنوي بود:

 صاحبِ سرّي، عزيزي، صد زبان
گر بُدي آن‌جا، بدادي صلحشان

(مولوي، 1375، تعليقات دفتر سوم، صص 274 تا 275)

رابعاً: اگر متعلق شناسايي، فيل باشد، اين تمثيل اثبات نمي‌كند كه هر شناسنده، بهره‌يي، هرچند اندك، از واقع به كف آورده و بُعدي از ابعاد آن‌را شناخته است، زيرا در اين مثال نه تنها هيچ‌يك از لمس‌كنندگان، به هيچ جزء يا بعدي از حقيقت پي نبرده‌اند، بلكه آن‌ها از حقيقت، دورتر نيز افتاده‌اند، و حال آنان بسي بدتر از حال كسي است كه هنوز با فيل هيچ تماسي نگرفته است، چون او هيچ تصوري از فيل ندارد اما تماس‌گيرندگان دچار تلقي غلطي از آن شده‌اند؛ و جهل بسيط و ساده بهتر از جهل مركب و پيچيده است، زيرا جهل ساده، به وضعيت صفر مي‌‌ماند و جهل مركب، در حكم زير صفر است!

خامساً: اگر بپذيريم شناخت كوران، از حظي از حقيقت برخوردار است، آن حقيقت، فيل نيست، بلكه حقيقت حاصل‌شده براي هركدام از آنان، ميزان معرفت فراچنگ آمده از همان عضوي است كه آن‌را لمس كرده است؛ و در اين صورت، هركدام در موضوع متعلق شناخت خويش به طور نسبي به حقيقت نزديك شده‌اند، زيرا دست‌كم به جسمانيت و قابل حس بودن، به شكل و حجم، و سختي و زبري جسمي كه آن‌را لمس كرده‌اند پي برده‌ا‌ند.

(ملاحظه مي‌كنيد كه يك تمثيل مي‌تواند به صورت‌هاي مختلف تفسير گردد، و به مدعيات متفاوت، بلكه متعارض دلالت كند.)

سادساً: اگر هر مثال تنها به مدعاي واحدي دلالت كند، مدعاي برخي مثال‌هاي شما با مدعاي برخي ديگر در تعارض خواهد بود؛ اصولاً تمثيل براي برانگيختن تخيل، نيكوست، نه براي برآوردن تعقل؛ و تشبيه، يك صنعت شعري است و نه يك صناعت فلسفي.

آخرين سخن اين‌كه، اين تمثيل هيچ دلالتي بر رئاليسم خام ندارد تا چه رسد به پلوراليسم ديني.

چهار) ارائه‌ي دلايل و شواهد غيرفلسفي براي مدعيات فلسفي

جناب جان هيك!

شما به خوبي مي‌دانيد از جمله‌ي مقتضيات پژوهش علمي آن است كه در قلمرو هر دانش و حوزه‌ي معرفتي‌يي، از زبان، روش، مباني، دلايل، و شواهد فراخور و در خور همان قلمرو بهره گرفته شود؛ در هم ريختن مرزهاي علوم، علاوه بر پيامدهاي سوء علمي بسيار، خود نوعي مغالطه‌ي منطقي است. براي اثبات يك مدعاي فلسفي نمي‌توان دليل اخلاقي اقامه كرد، و براي احراز يك مطلب كلامي نبايد به قواعد عرفاني و شواهد اجتماعي تمسك جست.

پلوراليسم ديني، يك مسأله‌ي فلسفي، بلكه خود يك رويكرد فلسفي در مطالعات ديني است، و مدعيات آن بايد به زبان و روش فلسفي، و به اتكاء مباني فلسفي، و به استناد دلايل و شواهد عقلي بر عرشه‌ي احراز بايستد و بر كرسي اثبات بنشيند، اما شما هرگز اين مهم را رعايت نكرده‌ايد!

شما براي مدعيات خويش كه همگي فلسفي‌اند و بايد فلسفي باشند، پيوسته و فراوان به دلايل و شواهد كلامي، عرفاني، اخلاقي، اجتماعي و تاريخي تمسك كرده‌ايد! در زير نمونه‌هايي از برخي موارد را يادآور مي‌شوم:

الف) تمسك به نظريه‌ي «بيان‌ناپذيري حق متعال» (كه چنان‌كه گذشت، يك ديدگاه كلامي است)، در تبيين مباني پلوراليسم ديني؛ شما خود به‌خوبي مي‌دانيد، مسأله‌ي بيان‌پذيري يا بيان‌ناپذيري، از كهن‌ترين مباحث كلامي است، و بسي افزون بر هزار سال است كه اين مسأله، معركه‌ي نزاع‌هاي جدي ميان اصحاب نحله‌هاي كلامي در يهوديت، مسيحيت و اسلام است، پس چگونه آن‌را مبنايي براي طرح نظريه‌ي فلسفي خويش قرار داده‌ايد؟ (هيك 1387، ص 78)

ب) استدلال به «تنافي انحصار نجات در دين خاص» با «رحمت عامه‌ي الهي»، براي اثبات بايستگي «انقلاب كپرنيكي» در الهيات. (همان، ص 175) (Ibid, p 99) در ادامه‌ي همين نوشته، عدم تلازم ميان آن دو، و نيز خلط و خطاي واقع شده در بيان شما در اين ادعا را روشن‌تر خواهم ساخت.

ج) تمسك به تقرير‌هاي كلامي از معاد، در جهت استدلال و مبناسازي براي اثبات نظريه‌ي فلسفي پلوراليسم ديني (مباحث پلوراليسم ديني، فصل هشتم و نهم)

د) آثار شما، مشحون است از استشهاد و تمسك به مدعيات عرفا و مباحث عرفاني براي تبيين و اثبات پلوراليسم ديني! (هيك، 1387، ص 188؛ (Hick, 1985 ولي عرفان و دين يا دو طريق موازي‌اند، يا تعاليم عرفاني جزئي از اديان‌اند؛ و در هر حال، عرفان غير از فلسفه است، و نبايد دليل براي اثبات مدعيات فلسفي قلمداد شود.

ه‍ ) احتجاج اخلاقي براي اثبات مدعاي پلوراليسم ديني؛ چنان‌كه با نقل سخن آقاي پيتر بيرن، انحصار‌گرايي ‌را غيراخلاقي دانسته‌ايد. (همان، ص 179؛ (Ibid, p 102

و) تمسك به «دين‌پذيري قومي و اقليمي» توده‌ها، براي اثبات حقانيت پلوراليسم ديني؛ يعني نقب زدن از يك پديده‌ي تاريخي، به يك مدعاي فلسفي و معرفتي! آيا مي‌توان از رفتار توده‌ها كه مي‌تواند به هزار و يك علت غيرمعرفتي صورت بسته باشد، نتيجه‌گيري فلسفي و معرفت‌شناختي كرد، و گفت چون مردم چنين برمي‌گزينند پس درست برمي‌گزينند؟ مگر گزينش مردم برهان عقلي يا حجت ديني است كه بتوان براي اثبات مدعايي فلسفي يا ديني بدان تمسك كرد!

ز) ابتناي «حقانيت مساوي اديان» كه مبناي اساسي نظريه‌ي شماست، بر «تكثر خارجي اديان»! آيا اصولاً اين منطق صحيح است كه بگوييم: «چون هستند پس حقند»؟ مگر خود «حق» و «باطل»، در طول تاريخ، هماره و به موازات هم وجود نداشته‌اند؟ آيا مي‌توان گفت، چون هر دو هميشه بوده‌اند پس هر دو برابرند؟ و آيا چون اديان و دينواره‌ها‌ي متعدد و متنوعي از سوي مردم پذيرفته شده‌اند پس همگي حقند؟ اين استدلال، راه بردن از يك پديده‌ي اجتماعي به يك مدعاي فلسفي است.

و آيا اين، نوعي مغالطه‌ي منطقي يا دور فلسفي نيست كه براي اثبات حقانيت، و در نتيجه مشروعيت انقياد مردم و مطلوبيت ابقاء اديان، به قبول و بقاء آن‌ها براي اثبات حقانيت و حجيتشان استدلال شود؟

پنج) ارائه‌ي علت به جاي اقامه‌ي حجت

شرح چگونگي و چرايي تكون و تكثر اديان، اين نتيجه را نمي‌دهد كه اديان موجود حقند، يا از حقانيت برابر برخوردارند؛ يا لاجرم بايد آن‌ها را تأييد و حفظ كرد. كما اين‌كه نقب زدن از مصلحت‌انديشي‌هاي اجتماعي و توصيه‌هاي اخلاقي به مدعاي فلسفي نيز، يك خطاي بارز روش‌شناختي است، زيرا اين رفتار به معني از «بايد‌ها» و «شايدها» به «هست‌ها» و «نيست‌ها» رسيدن است!، شرح ماجراي شكل‌گيري آرمان پلوراليسم ديني در مقاله‌ي «سه اقتراح» (همان، صص 15 تا 38؛ (Ibid, pp 1-15 ذكر كاركردهاي اجتماعي نظريه (همان، ص 189؛ (Ibid, p 108 تجديد نظر اصلاح‌طلبانه در پاره‌اي مشهورات عقيدتي مسيحيت، و ارائه‌ي تفسير و تأويل‌هاي سازگار با تكثرگرايي از برخي مسائل ديني  (همان، ص34؛(Ibid, p 12 ، [15] و بالاتر از همه، اعترافات صريح و مكرر جناب‌عالي در جاي‌جاي مقالات و كتاب‌ها كه آگاهانه مرتكب اين رفتار شده‌ايد، همگي مؤيد كاربست چنين روشي در تأسيس و اثبات نظريه است.

از باب نمونه، اين عبارات شما درخور يادآوري است: «... يكي از اشتغالات من به عنوان يك عالم ديني اين بود كه در زمينه‌ي حكمت الهي جديدي كار كنم كه دربردارنده‌ي اين رفتار ]پلوراليستي[ باشد، به نظر من نيل بدين مقصود مستلزم تصديق صريح و صادقانه‌ي اين امر است كه در مقوله‌ي پيام‌هاي وحياني و متون ديني مبتني بر نجات و رستگاري انسان، بايد به تفكر تكثرگرايانه روي آوريم» (همان، صص31 ـ 32)

«... در بسياري از مكان‌ها، مردان، زنان و حتي كودكان در نزاع‌هايي كه دين، هم به آن‌ها ا‌عتبار مي‌بخشد و هم از نظر عاطفي آن‌‌ها را تشديد مي‌كند، مي‌كشند و كشته مي‌شوند و اين امر ممكن است؛ زيرا هر ديني به لحاظ سنتي، ادعاي مطلق دارد كه يگانه دين و يگانه دين حقيقي است. مطلق‌ها، هر چيزي را مي‌توانند توجيه كنند. امروزه، اصرار بر برتري انحصاري دينِ خود شما، بخشي از اين معضِل است؛ زيرا چگونه مي‌توان بين مطلق‌هاي رقيب صلح پايدار داشت؟ در كلام هانس كونك، متكلم كاتوليك اين تعبير وجود دارد. «بدون صلح ميان اديان جهاني هيچ صلحي ميان مردم اين جهان وجود ندارد.» من اين نكته را مي‌افزايم كه هيچ صلح واقعي ميان اديان جهاني نخواهد بود تا زماني كه هر كدام در مورد خود تصور برتري انحصاري بر همه‌ي اديان ديگر دارند. گفت‌وگو بين اديان بايد در سطح همواره فزاينده‌اي تداوم داشته باشد؛ اما مبناي پايدار و اثبات براي صلح، فقط هنگامي رخ مي‌نمايد كه گفت‌وگو به پذيرش متقابل اديان جهاني به صورت روابط متفاوت، اما به يكسان معتبر با واقعيت نهايي، رهنمون شود» (هيك، 1384)

شش) مدلَّل وانمودن مدعاي معلّل

اين اشكال قرابت زيادي با اشكال پنجم دارد، اما تفاوت ظريفي ميان آن دو وجود دارد، اشكال پنجم، عدم كفايت روش جايگزيني علت به جاي دليل را برمي‌رسد، اما اشكال ششم نوعي مغالطه‌ي منطقي قلمداد مي‌گردد، لذا آن‌را جداگانه مطرح مي‌كنم.

پس از جنگ جهاني، به اقتضاء شرايط تاريخي، و به دلايل اخلاقي، و مصلحت‌انديشي‌هاي اجتماعي، چنان‌كه خود اعتراف كرده‌ايد، و ـ به نظر خودتان ـ انسان‌دوستانه، به فرضيه‌ي پلوراليسم ديني رسيده‌ايد، و پس از آن (به عنوان يك باورداشت پيشيني مسلم‌انگاشته) بنا داشته‌ايد كه به هر طريق ممكن، آن‌را بر كرسي حقانيت بنشانيد، مقاله‌ي سه اقتراح به وضوح تمام اين مطلب را آشكار مي‌سازد.

فهرست بلندبالاي اشكالات و مشكلات روش‌شناختي كه مذكور افتاد، و برخي ديگر از اشكالات كه در ادامه، آن‌ها را طرح كرده توضيح خواهم داد، شواهد كافي براي اثبات اين خطاي ‌روش‌شناختي نظريه، در اختيار ما مي‌گذارد.

هفت) ساير ناراستي‌هاي نظريه در روش‌شناسي و دليل‌آوري

تا اين‌جا، شش‌گونه از كژي‌هاي روش‌شناختي در تبيين و توجيه نظريه‌تان را بازگفتم (1. طرح مدعاهاي فلسفي بدون ارائه‌ي هرگونه دليل و استدلال، 2. طفره از مواجهه‌ي علمي در قبال ادله‌ي حريف، 3. تشبيه‌ورزي و تمثيل‌درايي به جاي دليل‌آوري، 4. استدلال درون‌ديني و غيرفلسفي براي مدعاي برون‌ديني و فلسفي، 5. ارائه‌ي علت به جاي اقامه‌ي حجت، 6. مدلل وانمودن مدعاي معلل.)

نظريه‌تان از كاستي‌ها و ناراستي‌هاي روش‌شناختي ديگري مانند موارد زير رنج مي‌برد:

1. دليل‌انگاشتن آنچه كه دليل نيست، يا عدم ارتباط دليل با مدعا،

2. ارائه‌ي ادله‌ي اخص براي مدعاي اعم،

3. ارائه‌ي ادله‌ي اعم براي مدعاي اخص، (و عدم التزام به تمام لوازم دليل عام)

4. تمسك به ادلّه‌ي متهافت و متناقض.

من براي احتراز از تطويل مطلب از طرح و تبيين اين كاستي‌ها و ناراستي‌ها آن‌ها صرف نظر مي‌كنم، و در ادامه به وجه ديگري از نقد نظريه‌تان كه نقد مبناي معرفت‌شناختي آن است مي‌پردازم.

فصل سوم : نقد مباني معرفت‌شناختي نظريه

در تفسيري از دين، بخش چهارم، (Hick, 2005, p 240) فرموده‌‌ايد: «منبع عمده‌ي فلسفي‌ ما در پروراندن اين مدعا، يكي از اساسي‌ترين ديدگاه‌هاي معرفت‌شناختي كانت يعني اين ديدگاه خواهد بود كه ذهن فعالانه داده‌هاي حسي را برحسب مفاهيم، تفسير مي‌كند، به نحوي كه محيطي كه ما آگاهانه ادراك كرده و در آن سكني مي‌گزينيم، جهان سه بعدي معهود ما از اعياني است كه در فضا بر يكديگر تأثير متقابل دارند...»

سپس در ادامه آورده‌ايد:

«در واقع اصل عمده‌اي كه من از فلسفه‌ي كانت اقتباس مي‌‌كنم، مدت‌ها قبل به طور موجز توسط توماس آكويناس قديس، بيان شده است، وقتي او نوشت: «اشياء معلوم به فراخور چگونگي عالِم، نزد اويند»... من مي‌خواهم همين اصل را در مورد ايمان، كه به نحو بسيار متفاوتي فهميده شده است (همان‌طور كه در بخش 102 گذشت) به عنوان عنصر تفسير موجود در درون همه‌ي آگاهي‌هايي كه از محيط خود داريم به كار برم و استدلال كنم كه در ارتباط با خداوند «چگونگي عالم» در نظام‌هاي ديني ـ فرهنگي مختلف، تفاوت دارد، به طوري كه حق به انحاء بسيار گوناگوني مورد انديشه و تجربه قرار مي‌گيرد. يكي از تقريباً معاصرين توماس قديس يعني جُنيد، متفكر اسلامي، در استعاره‌اي كه درباره‌ي كثرت انواع آگاهي به خداوند به كار برده، دقيقاً همين نتيجه‌گيري را كرده است: "رنگ آب همانند رنگ ظرف آن است"».

در مباحث پلوراليسم ديني، فصل ششم، (Hick, 1985, p 92) نيز گفته‌ايد:

«...اين اصل معرفت‌شناختي اساسي را نيز اضافه كنيم كه آگاهي ما نسبت به واقعيت بيرون از وجود ما همواره برپايه‌ي يك عده مفاهيمي است كه شعور و هوشياري معرفتي ما را مي‌سازند، اصلي كه ابتدا، از ناحيه‌ي كانت در تفكر جديد اروپا وارد شده اما بعدها در روان‌شناسي، جامعه‌شناسي معرفت، و فلسفه‌ي علم مورد تأييد و بسط قرار گرفت. بر همين قياس نيز سنت‌هاي ديني مختلف، با نظام‌هاي مفهومي، شيوه‌هاي پرستش يا مراقبه، و شيوه‌هاي زندگي گوناگون خويش، كه همان‌طور كه مي‌بينيم از طريق متون مقدس گوناگون تغذيه مي‌شوند و از جانب قالب‌هاي اجتماعي مربوط به هر كدام مورد حمايت و تأييد قرار مي‌گيرند، "عدسي‌ها"ي مختلفي را تشكيل مي‌دهند كه جوامع اعتقادي گوناگون، از طريق آن‌ها، حقيقت (واقعيت) الهي را درك و دريافت مي‌كنند.»

جناب پروفسور! شما با ابتناي نظريه‌ي خويش بر معرفت‌شناسي كانتي، سرنوشت نظريه را به سرنوشت اين مدل معرفتي گره زد‌ه‌ايد، بدين‌سان قوام و دوام آن‌را در گرو قوام و دوام معرفت‌شناسي كانتي نهاده‌ايد، و به ناچار علاوه بر پاسخگويي به اشكالات وارد بر نظريه‌تان، بايد جواب‌گوي مشكلات نظريه‌ي معرفت‌شناختي كانت نيز باشيد، از اين‌رو، در اين فصل، ضمن ارزيابي مبناي معرفت‌شناسي نظريه‌ي شما، به اجمال به نقد معرفت‌شناسي كانت نيز خواهم پرداخت. مطالب اين فصل را در قالب سه گفتار، سامان مي‌دهم:

گفتار نخست) تمايزها و تشابه‌هاي شما و كانت

مطالب اين گفتار را در قالب چهار بند مطرح مي‌كنم:

يك) معرفت‌شناسي كانتي، پلوراليسم را برنمي‌تابد، زيرا نظريه‌ي كانت مبتني بر «وحدت حقيقت» و «وحدت معرفت» است هرچند معرفت را منطبق بر حقيقت نمي‌داند، درحالي‌كه كثرت و كثرت‌پذيري، جوهر هرگونه پلوراليسمي است.

مي‌دانيد او معتقد است جهان خارج واقعمند و واحد است، ماده‌ي معرفت از خارج وارد ذهن مي‌شود، و جهاز معرفتي آدمي توسط مقولات بدان صورت و قالب مي‌بخشد، فرايند و مقولات فطري و ماتقدم كه صورت‌بند معرفت است، در همه‌ي آحاد بشر يكسان است، از اين‌رو همه‌ي انسان‌ها در دريافت خارج به طور يكنواخت و يكسان، دچار خطا هستند، پس از نظر كانت در مقام ثبوت (هستي‌شناسي) و مقام اثبات (معرفت‌شناسي) كثرتي وجود ندارد تا طبق نظريه‌ي او تكثرگرايي‌اي قابل فرض باشد.

دو) شايد با توجه به نكته‌ي فوق، شما ـ همچون نئوكانتي‌ها ـ سعي كرده‌ايد تفسيري افراطي از معرفت‌شناسي كانت ارائه دهيد؛ در نظريه‌ي كانت تشكيك و ترديد ميان «حقيقت» و «معرفت» است، (مسأله‌ي كانت عدم انطباق نومن / نفس‌الامر و فنومن / پديدار، و دوگانگي معرفت با حقيقت است) اما در تفسير شما علاوه بر آن‌كه تشكيك ميان معرفت با حقيقت جاري است، تشكيك ميان هر معرفت با معرفت‌هاي ديگر نيز مطرح است، شما اضافه بر پذيرش واقع‌نانمايي معرفت، لاجرم به تنوع و تفاوت معرفت‌ها نيز تن در داده‌ايد، تا مبنايي براي توجيه پلوراليسم ديني دست و پا كنيد!! در نتيجه اگر كانت، ناخواسته و ندانسته، در ورطه‌ي شكاكيت درغلتيده است؛ شما نيز ـ بي‌آنكه بخواهيد و بدانيد ـ‌ علاوه بر اينكه چون او در مساله‌ي «امكان شناخت واقع» ـ مبتلا به شكاكيت هستيد؛ در «مساله‌ي معرفت‌هاي ديني»، در گرداب نسبيت فروافتاده‌ايد!! هرچند كه هم كانت و هم شما بر امكان معرفت تأكيد داريد و از انتساب به شكاكيت و نسبيت سخت ‌گريزانيد، و به‌شدت از آن بيزاري مي‌جوييد، (من در ادامه، به تفصيل و جداگانه، هم ديدگاه كانت و هم منظر شما را نقد خواهم كرد)

سه) اصولاً تفاوت‌هاي بي‌شماري ميان نظريه‌ي كانت و مباني معرفت‌شناختي پلوراليسم ديني شما وجود دارد، كه در زير به برخي از آن‌ها اشاره مي‌كنم:

1. كانت با تفكيك نفس‌الامر از پديدار، و تبيين رابطه‌ي عين (امر در برون‌ذات) و ذهن (امر در درون‌ذات)، و نقش زمان و مكان و مقولات فطري دوازده‌گانه‌اش، در صورت‌بندي معرفت، فرايند و سازكار محدود و مشخصي را براي تكون معرفت ارائه كرده است. اما شما نتوانسته‌ايد مجموعه‌ي عوامل دخيل در معرفت را استقراء و استقصاء‌ كرده، نحوه و حدود تأثير آن‌ها را مشخص كنيد؛ از اين‌رو پلوراليسم ديني شما، فاقد مبناي معرفت‌شناختي منقح و منسجمي است؛ تكثر نامتعين و نايكدست و غيرثابت عوامل دخيل در شكل‌گيري معرفت ‌ديني و درك حقيقت ‌غايي، موجب تكثر نامتعين و نامتلائم و نامتناهي سنت‌هاي ديني گشته و نظريه‌ي شما را دچار بحران «چالش معيار» ساخته است!

2. شما روشن نكرده‌ايد آيا تنها فرهنگ و اَشكال زندگي؟ يا تنها تمدن؟ يا تنها اقليم؟ يا تنها تاريخ؟ يا تجلي حقيقت‌ غايي؟ يا...، سنت‌هاي ديني را پديد مي‌آورند؟ يا تركيبي از آن‌ها نقش‌آفرين است؟ و اگر فرض دوم صحيح است آيا تركيب همه‌ي آن‌ها يا تركيب‌ برخي از آن‌ها با همديگر؟ و كدام يا كدام‌ها با ديگري؟ و در هر دو صورت، آيا آن‌ها با هم سهم مساوي و مشابه دارند؟ اگر نه، سهم هريك چه ميزان است و چيست؟ و با توجه به تركيب فرهنگ از ده‌ها بلكه صدها مؤلفه‌ و جزء متفاوت (باورها، عواطف، عرف، عادات، آداب، اخلاق، هنجارها، ارزش‌ها، اساطير، و...) كه تركيب هر گروهي از آن‌ها با گروهي ديگر، فرهنگي خاص را پديد مي‌آورد، كدام فرهنگ، منشأ تكون چه سنت ديني مي‌گردد؟ (و ده‌ها پرسش ديگر كه در مباني شما بي‌پاسخ مانده است!)

3. براساس نظريه‌ي كانت، واقع (reality) حدس زده شده است، و آدمي نسبت به واقع در جهل مطلق نيست، (در ادامه نشان خواهم داد كه در نظريه‌ي او اطلاعات، بلكه معلومات بسياري راجع به واقع در دست است، هرچند خود كانت بدان‌ها تفطن ندارد) اما پلوراليسم شما مبتني بر الهيات سلبي است و از نظر شما، حقيقت غايي غرق در ابهام مطلق است.

4. كما اين‌كه از نظر كانت، به دليل ثبات فرايند تكون معرفت، و مشخص و محدّد بودن متغيرهاي دخيل در آن، واقع و نفس‌الامر، تنها يك تظاهر و ظهور دارد، اما در نگاه معرفت‌شناختي شما، به دليل تنوع مبادي مؤثر بر معرفت، حقيقت مي‌تواند تظاهرات و تجليات بي‌شمار حتا متضاد و متعارضي، داشته باشد.

5. كانت، حقيقت را متكثر نمي‌داند، اما به پنداشت شما، چون حقيقت غايي محكوم به احكام و قواعد ذهني و زباني رايج، حتا احكامي چون «وحدت» و «كثرت» نيز قابل اطلاق به او نيست، بسا حقيقت‌ غايي در واقع كثير باشد! زيرا برغم اين‌كه شما بارها تصريح كرده‌ايد كه سنت‌هاي ديني تجلي حقيقت واحدند، اما حقيقت اين است كه حقيقت‌هاي متعددي را به مثابه عنوان حقيقت‌ غايي تصوير مي‌كنيد، كه هرگز نمي‌توانند مصاديق حقيقتي واحد قلمداد شوند؛ چگونه ممكن است امر متشخص و امر غيرمتشخص مصاديق حقيقت واحد انگاشته شوند؟!

6. قالب‌هاي معرفت‌شناسي پيشيني كانتي، ذهني و دروني (انفسي)‌اند، اما عوامل صورت‌بند سنت‌هاي ديني، از نظر شما، بيروني (آفاقي‌)‌اند.

7. هرچند سخنان شما همواره آميخته به ترديد و تردد است، گاه اديان و سنت‌هاي ديني را تجلي‌هاي گوناگون حقيقت غايي مي‌انگاريد، گاه اديان را مولود تنوع فرهنگ‌ها يا تمدن‌ها، يا قوميت، گاه خانواده، و...؛ مي‌پنداريد، اما در هر صورت اين تفاوت مهم ميان شما و كانت وجود دارد كه او ذهن را در فرايند تكون معرفت فعال مي‌داند، اما شما آن را منفعل مي‌دانيد؛ به تعبير ديگر در نظر شما مولدِ معرفت، كسي غير از فاعل شناساست، اما در نگاه كانت ذهن فاعل شناسا، بازيگر اصلي فرايند تكون معرفت است.

8. در معرفت‌شناسي كانت، عوامل (مقولات) نقش‌آفرين در شكل‌گيري معرفت، از جنس معرفت‌اند، زيرا در زمره‌ي معقولات فلسفي يا منطقي‌اند، اما در نگاه شما، عمدتاً عوامل غيرمعرفتي از قبيل فرهنگ، اشكال زندگي، قوميت، تاريخ، جامعه، خانواده، و... (كه هر يك مشتمل بر اجزاء غيرمعرفتي بي‌شمار است) نقش‌آفرين اصلي در فرايند تكون معرفت‌اند.

چهار) اشتراكات ميان دو تلقي (كانت و شما) نيز، كم‌شمار نيست؛ از جمله اينكه:

1. هر دو در حد گسترده‌اي قائل به «انسداد معرفت» هستيد، زيرا بر اين باوريد كه معرفتِ شيئي في‌ذاته و بلاقالب، از جمله امر غايي ممكن نيست؛ اگر همه‌ي معرفت‌ها محكوم بدين قاعده باشد ـ كه فرض كانت چنين است ـ استثناي برخي حقايق از آن، توجيه ندارد و معرفت مطلقاً محال خواهد بود، و اين يعني «انسداد معرفت».

2. در نظر هر دوي شما، تكون معرفت به خصوصيات آدمي (انسان، يا انسان انضمامي = انسان به انضمام عوامل تكون‌بخش معرفت) ارجاع مي‌شود، و خصائل و خصائص انساني، مبدأ معرفت قلمداد مي‌گردد، پس معرفت‌شناسي هر دوي شما اومانيستي است. هر چند ـ چنان‌كه گذشت ـ شما گاه با اشاره به تجلي‌هاي مختلف حقيقت غايي در ميان فرهنگ‌هاي مختلف، نقش متعلق شناسا را در تكون معرفت برجسته‌تر مي‌كنيد.

برغم تفاوت‌هاي بسياري كه به نظر من، ميان نظريه‌ي معرفتي كانت و مبناي معرفتي شما وجود دارد ـ كه به برخي از آن‌ها اشاره شد ـ اما به جهت اصرارتان بر ابتناي پلوراليسم ديني بر مدل كانتي معرفت، اجازه فرماييد، در اينجا، ـ هرچند كوتاه و گذرا ـ به ارزيابي معرفت‌شناسي كانتي بپردازم، سپس مباني معرفت‌شناختي نظريه‌ي شما را بررسي نمايم.