باب دوم در اثبات واجب تعالى و صفاتش
واجب تعالى موجود است. زيرا سلسله وجود - همچون امكان و حدوث - براى آن كه دور و
تسلسل پيش نيايد بايد به او ختم شود. همچنين براى اين كه همه چيز در نيستى و نياز
مانند يك چيز است و صرف وجود واجب بر ذاتش محقق شود. چرا كه غير او يا ماهيت است كه
از وجود انتزاع شده و يا وجود خاص است كه ماهيت از جهت عدمىاش بر گرفته شده است و
هر دو نيازمند به عدميت هستند و تركيب در آنها ظاهر است.
لمعه: در بيان عينيت وجود و صفات واجب تعالى
واجب براى آن كه تركيب يا نياز وجودىاش به عارض يا معروض لازم نيايد، واحد
بالذات يعنى وجود صرف است. پس حقيقت وجود، امرى عينى و اصيل است كه عام از آن
انتزاع مىشود. و منحصر نمودن وجود در امر اعتبارى و قائل شدن به نيابت و تجوز در
عينيت، موجب مىشود كه ذات در مرتبه واقعيت از وجود تهى گردد. و اين كه عام را كلى
داراى افراد قرار دهيم و بگوييم يكى از افرادش اصيل و قائم بالذات است و بقيه همه
قائم به غير، مردود است. زيرا بر اين اساس اين اشكالها لازم مىآيد: لزوم تركيب و
عدم اختلاف افراد متواطى در جوهريت و عرضيت، اصالت و انتزاعيت و مجهوليت و بداهت.
و صفات كماليهاش در عينيت همچون وجود است. و قول به زايد بودن صفات موجب تكثر و
نياز، يا تعدد قدما يا فاعل و قابل بودنش و يا اشرفيت ذات يا معلولش از ذات مىشود.
و از آنجا كه صفات كماليه تلازم دارند يا همه به يكى باز مىگردند، تعدد جهت لازم
نمىآيد.
اما صفات اضافى به دليل نيازشان به متعلق، زايدند و همه به قيوميت مطلق باز
مىگردند. پس خللى بر وحدت وارد نمىآيد. تحقيق آن است كه ذات، مبدا هر دو گونه
است; البته در اولى بىواسطه و در دومى با واسطه و گويا خود ذات، عامل تفاوتشان
باشد. و مبدئيت مطلقه كه در برگيرنده همه اضافات است، تعلقش به مبدعات بر اساس
ترتيب است و تعلقش به حوادث بر وجهى كلى و منزه از تعين است. زيرا او فرا زمانى است
و سراسر زمان نزد او همچون يك لحظه است. پس دگرگونى و تكثر در ذات حق تعالى لازم
نمىآيد. و باز گرداندن اين صفات به معانى سلبى با دلايل قاطع عقلى و نقلى رد
مىشود. و آنچه در اين باره از امامان (ع) روايتشده، همه قابل تاويل است.
و در الوهيت، يعنى در واجب الوجود و خالق بودن نيز واحد است. زيرا وجود صرف
متعين بالذات است، تعددش فرع بر تعدد تعين است و دليلى براى تعدد تعين نيست. پس
نمىتوان تعددش را فرض كرد مگر با ملاحظه امر سومى كه فرضش به محالات مىانجامد; و
نيز به دليل وحدت ذات و لازم آن، در حالى كه تخصيص غير به عارض موجب افتقار مىگردد
و هر دو به دور مىانجامد; و چون وجوب وجود، كاملترين كمال را اقتضا مىكند و
كاملترين كمال، مقتضى قاهريت مطلق و در نتيجه، معلول بودن ما سواى آن است، پس وجود
موجودى مساوى با واجب الوجود، ناممكن مىشود; همچنين تعدد، مستلزم تحكم است، زيرا
نسبتش به مراتب عدد و امكان در صورتى كه اتحاد در حقيقت وجود داشته باشد، مساوى است
و اگر اتحاد در حقيقت نباشد، خلاف فرض پيش مىآيد. حال اگر آثار خارجى به يكى از
آنها استناد داده شود، تحكم مىشود و اگر به هر دو مستند گردد، صدور واحد از متعدد
و تركب از دو ذاتى پيش مىآيد.
و شبهه كمونيه اين چنين دفع مىگردد كه مشترك عرضى، مستلزم ذاتى است; و نيز عليت
و وجوب غير وجود را لازم مىآورد; و اگر بدون وجود در كمال و نقص، يكسان باشند
تعددى باقى نمىماند.
سپس اين كه در وجوب وجود يگانه است و نيز اجزاى عالم به هم پيوند دارند،
يگانگىاش در صنع و آفرينش را ثابت مىكند. و تخلل واسطهها منافاتى با يگانگىاش
در صنع ندارد. چه آن كه اين واسطهها در اثر گذارى مستقل نيستند و آثار معلولهاى
مترتب بر يكديگر، اگر چه همچون ذواتشان متكثر هستند، اما در واقع مستند به علت نخست
مىباشند، ضمن اين كه شان واسطهها آمادهسازى و اعداد است و نه افاضه و ايجاد.
همچنين اگر تعدد در صانع باشد، در صورتى كه تصور كنيم هر يك، همه هستى را
يكباره آفريدهاند، چنين چيزى غير معقول خواهد بود و اگر تصور كنيم آفرينش آنها به
ترتيب بوده است، در اين حال صدور واحد از كثير پيش مىآيد. اما اگر فرض كنيم كه
بعضى از آنها يا همه آنها از [ آفرينش ] بعضى از بخشهاى هستى يا همه آن ناتواناند
در اين صورت، تحكم، تخلف و نقص - كه با وجوب وجود منافات دارد - پيش مىآيد. و اين
فرض كه [ صانعهاى متعدد ] به توافق رسيده باشند كه يكى اين جهان يا بخشى از آن را
بيافريند و ديگرى جهان ديگر يا بخش ديگرى از جهان را بيافريند، موجب تحكم و نقض
مىشود.
و در وجود نيز او وجود اصيل متحقق بالذات است و موجوديت غير او به تبع و به
واسطه ارتباط با آن است. پس غير او، همچون سايه اوست و بدون آن، عدم صرف است. زيرا
عليتبه تبعيتباز مىگردد و بدين ترتيب معلول با قطع نظر از علت، معدوم است و با
در نظر گرفتن آن، موجود. مىتوان گفت كه حقيقت و يا عامل تحقق معلول، علت است.
اين توحيد، عبارت است از حصر وجود در يك چيز كه وجود اصيل و متحقق بالذات است و
حصر هر وصفى در صفت او و حصر هر فعلى در فعل او. پس همه چيز به عنوان سايه و تجلى
او مستهلك در او، متحقق به ملاحظه او و معدوم به عدم ملاحظه اوست. عارف، وحدت و
كثرت را به دو اعتبار مىبيند و هريك را در ديگرى مشاهده مىكند; اين مقام جمع
الجمع و سير مع الله است. گاهى نيز فقط وحدت را مىبيند كه مقام جمع و سير فى الله
است و خطرها دارد. در مقام فرق و سير من الخلق نيز - كه شهود مباينت كلى ميان حق و
خلق است - خطر تعطيل فاعل وجود دارد. اولى از بقيه برتر است و آنچه از همه بالاتر و
مخصوص مقام نبوت و ولايت است، سير من الله است كه به معناى بازگشتبراى هدايت و
ارشاد پس از پشتسر گذاشتن همه مراحل است. صاحب اين مقام، از ملكه ارتباط با هر دو
جهان برخوردار است و با اين همه، هنوز هم گاهى براى صعود يا هبوط به يكى از آن دو
به جذبهاى قوى از جانب حق نياز دارد. گاهى براى كسى كه بدين مقام راه نيافته نيز
اتصال به علويات و تجلى ذاتى، صفاتى، افعالى و يا آثارى حاصل مىشود، البته در صورت
يك ذات نورى مجرد يا صفتى كمالى يا يكى از نورهاى شناخته شده و يا در يك صورت زيباى
حسى.
مسئله
وحدت به جهت مساوقتش با وجود، احكامش همچون احكام وجود است. پس وحدت حق، خالص و
عين ذات است; و ناشناخته و قائم به خويش است; و غير عددى است. زيرا وحدت عددى تكرار
مىشود در حالى كه وجود صرف، تكرار ناپذير است. اما وحدت ممكن، ناخالص، زايد و
ناشناخته است. زيرا تكرار مىگردد و همين تكرار موجب كثرت مىشود. و نيز وحدت ممكن،
سايه وحدت واجب است و بر پايه نزديكى و دورى ميان آن دو [ ممكن و واجب ] مراتب
گوناگون دارد. و همان گونه كه ميانشان تناسب وجود دارد، تغايرهاى گوناگونى نيز به
چشم مىخورد.
لمعه: در بيان علم حق تعالى
واجب الوجود به دلايل زير به هر موجودى عالم است: تجردش، اتقان آفرينشش، افاضه
علوم، اشرفيت علت از معلول، استناد همه چيز به آن، اشرفيت علم از نقيضش و كمال بودن
علم براى موجود مطلق.
علم كمالى حق، ذات اوست كه مبدا علم حضورى و حصولى است. هر يك از اين دو گونه
علم همچون ايجاد، اضافهاى است متاخر از ذات و معلول آن. بنا بر اين، كمال ذات به
شمار نمىرود. زيرا اين كه چيزى به فصل خويش كامل گردد، نامعقول است.
حق آن است كه واجب الوجود داراى علم حضورى و حصولى است، اما نه به دليل كمال
بودنشان، بلكه بدين سبب كه او مبدا كمال آن دو است. پس همه وجودات نزد او به صورت
جزئى و تفصيلى منكشفاند و مصححش در مبدعات اين است كه - به دليل وجود ابداعىاش كه
در تاخر ذاتى و يا دهرى همچون انكشاف است - پيوسته حضور دارد. و مصححش در حوادثى كه
هنوز صادر نشدهاند، نقش بستن آنها در معلول نخست است كه به يكى از دو گونه تاخر،
متاخر از ذات است. اين حوادث در ازل براى واجب الوجود وجود عينى داشتند، در حالى كه
در زمانهاى خود بودند و نه در ازل تا قديم بودنشان لازم آيد. زيرا واجب تعالى فراتر
از زمان و محيط بر سراسر آن است و به هيچ يك از حالتهاى سهگانه به زمان منسوب
نمىشود. چه اين كه زمان، وابسته به حركت جسم است. پس زمان، جسمانى است و حق، منزه
از آن است. بنا بر اين، انتساب حق به زمان يا هر چه در زمان واقع مىشود، باطل است.
زيرا مادى بودن وجه تمايز و معيت ميان دو چيز، موجب مىشود كه آن دو مادى باشند. پس
نزديكى و دورى زمانى، همچون مكانى، فرع بر مادى بودناند. بنا بر اين زمانى بودن
واجب، باطل است، يعنى واجب با زمان احاطه نمىشود و در آن قرار نمىگيرد و حتى ميان
او و غير او نسبت زمانى برقرار نمىشود تا فصل و تمايز يا معيت زمانى ميان آنها
پديد آيد. ضمن اين كه اگر حق تعالى در حالى كه در زمان قرار داشته آن را آفريده
باشد، لازم مىآيد كه زمان، مقدم بر او باشد و اين باطل است و اگر چنين نبوده است،
پس نيازى به زمان نداشته است. بنا بر اين، زمان نمىتواند جامع، رابط يا فاصل ميان
حق و غير حق باشد.
پس سراسر زمان براى او مانند يك لحظه است و نسبت او به اجزاى زمان با نزديكى و
دورى متفاوت نمىشود و اجزاى زمان با هر آنچه در آن است همواره نزد او حاضر است. او
اجزاى ابدى زمان را در ازل مشاهده مىكرد و اين اجزا وجود عينى داشتند.
همه حقايق به صورت كلى در ذات او مرتسماند. زيرا او مبدا كمال (مانند ايجاب و
انكشاف) همه چيز است. و عالم عقلى و الوهى در نشان دادن برترى قدرت، كمتر از عالم
مادى نيست. اگر علم حصولى نبود، عنايت ثابت نمىشد و حقايق در غير از معلول نخست،
جز با واسطه شناخته نمىشد. و جهت فعل و قبول در لوازم بسيط، يكى است; و محليت در
صورت عدم انفعال، جايز است; و مباينت در صورت خروج، ثابت است. و مجرد تمثل، عينى و
جزئى بودن را ثابت نمىكند، و صور لوازم عقليه و وجود آنها همان تعقلشان است و به
همين دليل، تسلسل پيش نمىآيد و حصول آنها پس از تماميت [ واجب الوجود ] است و بدين
سبب، به آنها كامل نمىگردد. همچنين آنچه به واسطه اين صور، محمول واقع مىشود، صفت
اضافى است; و صدور كثرات - ترتيب - وحدت را بر هم نمىزند; و بنابر عقيده مختار ما
جزئيات همچون وجودات، از علم او بيرون نيستند.
نتيجه آن كه ذات واجب، همان علم حقيقى است و هم او - چنان كه گذشت - منشا علم
حصولى و حضورى است. گاهى علم حقيقى را علم اجمالى كمالى به همه چيز مىنامند. زيرا
منشا انكشاف همه چيز است. مجمل كل نيز ناميده شده است. چرا كه مبدا ايجاد همه چيز
است. و معقول بسيط نيز نام گرفته است. زيرا تعقل مبدا همه چيز و مجمل آن، همچون
تعقل آن است. ثبوت اين سه براى نفس در حالى كه به كمال بودنشان يقين داشته باشيم،
ثبوت آنها براى واجب تعالى را قطعى مىسازد، اگر چه اولى در آنها به سبب عينيت و
زيادت، متفاوت است. زيرا قوه در نفس به منزله ذات در بارى تعالى است. پس آن سه و يا
عقل بسيطى كه براى نفس حاصل مىشود، در او به منزله ذات است. و اين همان علم اجمالى
و معقول بسيط است.
و تفاوت دو قسم اخير به شدت و ضعف و قلت و كثرت است، به دليل وضوح تعقل و تعلقش
به همه چيز.
با آنچه گفته شد، روشن مىشود كه علم حصولى او دگرگون نمىشود. زيرا به صورت كلى
است و در ازل و ابد استمرار دارد. همچنين علم حضورىاش نيز تغيير ناپذير است، به
دليل ارتسام و تعالى او از زمان و اين كه سراسر زمان براى او همچون لحظهاى است و
بنا بر اين همه چيز از ازل تا ابد به صورت يكسان نزد او حاضر است. پس آشكار مىشود
كه علم او نيز همچون ذاتش زمانى نيست و آن كس كه علم حضورى را فقط با عينى تصحيح
نموده استبه تغيرى ملتزم گشته كه نتيجه تجدد اوست و گفته است چنين چيزى از آنجا كه
نسبتى خارج از ذات است، اشكالى ندارد.
و مخالفان ما يا به حصولى بسنده كردهاند و يا به حضورى، در حالى كه آن را پيش
از ايجاد به يكى از دو وجه يا به اجمالى - البته به يكى از دو تفسيرش - و يا به اين
كه حضور علت مستلزم حضور تفصيلى معلول است، تصحيح نمودهاند. از آنچه گذشت، وضعيت
اين دو گونه علم كاملا روشن مىشود. و اين كه گفته شود حق تعالى مجلايى است كه اشيا
بدان و در آن آشكار مىگردند، بازگشتش به اين است كه اين اشيا به دليل ملازمت و
معيتشان به حق، مانند سايه و تصوير اويند و بنا بر اين نزد او حاضر و منكشفاند و
علم به حق مستلزم علم به آنهاست. البته اين مصحح علم او به مبدعات است و نه حوادث.
لمعه: در بيان قدرت حق تعالى
پديد آوردن عالم به علم، قدرت حق تعالى را ثابت مىكند. زيرا قدرت، اين است كه
او چنان است كه فعلش تابع علمش به همه چيز يا به ذاتش و يا به بهجت و رضايتى
مىباشد كه لازمه ذات است (بنابر اختلافى كه حكما در اراده دارند) . پس ايجاب مقابل
آن، باطل است و بايد تبعيت را چنان مقيد سازيم كه اشكال لزوم قدم بر طرف گردد. زيرا
حدوث پس از عدم، منافى آن ايجاب است و بودن حالتسومى ميان آن دو، باطل است. و اين
كه قدرت را امكان دو طرف با توجه به ذات بدانيم، اگر چه به اراده واجب مىگردد، اما
استقلال را از ميان مىبرد و غرض را در فعلش ثابت مىكند، در حالى كه عينيت قدرت با
ذات، ثابت است. پس اجتماع امكان و وجوب به دو اعتبار نمىشود. بنا بر اين نسبت
دادنش به حكيم يا به داعى نارواست. به عبارت ديگر علم به اصلح يا غير اصلح پيش از
ايجاد بوده است، اگر چه - آن گونه كه معتزله گفتهاند - پس از ايجاد واجب شده است.
ضمن اين كه نبود داعى پيش از ايجاد مقتضى وجوب ترك است، نه امكانش و در صورت وجود
داعى چه قبل و چه پس از ايجاد - آن گونه كه اشاعره معتقدند - اشكالهاى گذشته و
ترجيح بىمرجح پيش مىآيد.
و صاحبان اديان، عموم قدرت را ثابت كردهاند و آن از نظر من صدور مقتضى امكان
اشرف است. پس آنچه در طول، ممكن بالذات باشد به سبب تعلق قدرت به آن موجود مىشود و
آنچه بدين تعلق موجود نشود، ممكن بالذات نيست. و آنچه در عرض، ممتنع بالغير نباشد،
بدان موجود مىشود و آنچه به تعلق موجود نشود، ممتنع مىگردد، هر چند كه ممكن
بالذات باشد. و تفسيرش به تعلق قدرت به هر ممكن موجود بدون واسطه، يا اعم از آن با
تجويز عدم تعلقش به برخى ممكن بالذاتها كه ممتنع نيستند، مفيد نيست. و تفسيرش به
مقدور بودن هر ممكن بالذات با توجه به ذاتش و بدون واسطه، يا اعم از آن، اگر چه با
توجه به بعضى مصلحتها موجود نشده باشد - آن هم با اين استدلال كه عموميت علت،
مستلزم عموميت صفت است - مفاسدى در پى مىآورد.
لمعه: در بيان اراده واجب تعالى
فعل قادر، مترتب بر اراده اوست. پس اراده كماليهاش ذات اوست. زيرا همه چيز
مترتب بر آن است. و اراده اضافيهاش همان است كه از علم انكشافى وى به ذاتش و صور
نقشبسته در آن و ابتهاج شايسته قداستش حاصل مىشود; ابتهاجى كه در پى آن علم پديد
مىآيد. زيرا شكوهمندترين علم به شكوهمندترين معلوم، بيشترين ابتهاج را ايجاد
مىكند. لازمه آن نيز كمال يافتنش به غير و توجهش به امور پايين و پست نيست. چرا كه
ابتهاج علتبه معلولش - از آن جهت كه معلول و برخاسته از آن علت است - در واقع
ابتهاج به خودش است. پس فاعل و غايت در اينجا يكى مىشوند.
اين كه قدرت را علم به اصلح يا قصد بدانيم، در صورتى كه به قول مختار ما تاويل
نگردد، موجب استكمال واجب و حلول حوادث در آن مىشود.
سپس بايد گفت كه قدرت، مشيت، اختيار و اراده در ما، از نظر مفهوم و مصداق با
يكديگر تفاوت دارند. زيرا اولى امكان طرفين، دومى گرايش به ترجيح يكى از آن دو،
سومى ترجيح آن و چهارمى ايجاب و عزم بر آن است. اما اينها در واجب الوجود تغاير
مفهومى دارند و اتحاد مصداقى. بدين ترتيب كه ذات يا علم اضافى از حيث مطلوب بودن
صدورش، قدرت از حيث منشا بودنش براى مطلق، ترجيح اختيار و از حيث وجوب، ترجيح اراده
است.
مسئله
در صورتى كه داعى عين ذات باشد تا ذاتا براى خود كار كند، فاعل آغاز و انجام
خواهد بود و احكام، غايتى افزون را ثابت نمىكند. زيرا فعل اشرف، اشرف است و اثبات
آن غايت، موجب استكمال مىشود. زيرا غير خاطى، تنها آنچه را كه موجب كمالش باشد قصد
مىكند. و اين كه چيزى فاعليتش را اقتضا كند، موجب عليت ذاتىاش نمىشود و مغايرت
اعتبارى كافى است و تاخر وجودى غايت از فعل در ابداع، لازم نيست. و از آنجا كه او
غايت آغاز و غايتبازگشت است و همه چيز به ارادت يا به طبيعت، مشتاق آن است كه تا
جاى ممكن همچون او شود، پس آن كمالجويى كه در نهاد اشيا نهاده است، جز با وصول به
او پايان نمىيابد.
ثبوت علم و قدرت، حياتش را ثابت مىكند. زيرا حى، موجود دراك و فعال است. حيات
حقيقى همان ذات اوست و حيات اضافى مفهوم دراك و فعال بودن است. و شريعت، وجود سمع و
بصر را براى او ثابت كرده است، و مراد از اين دو، علم تفصيلى و حضورى وى به
شنيدنيها و ديدنيهاست كه مطابق با نظر اشراقى، اشعرى و برخى مشايخ ماست. عقل نيز
سمع و بصر را ثابت مىكند. و مقصود از آن دو، علم كلى و حصولى نيست. زيرا فسادش
ظاهر است. همچنين آن گونه كه معتزله گفتهاند، معناى معروف آن دو نيز مراد نيست. چه
آن كه فسادش ظاهر است. همچنين آن گونه كه معتزله گفتهاند، معناى معروف آن دو نيز
مراد نيست. چرا كه موجب نقص مىشود. اين كه ادعا كنيم احساس او به ابزار و ديگر
شرايط ديدن و شنيدن نياز ندارد، انقلاب در حقيقت و بلكه بازگشت مفهوم آن دو به قول
مختار را پيش مىآورد.
علم اشراقى حق از سمع و بصرش به مراتب روشنتر است، پس اين اشكال لازم نمىآيد كه
ادراك ما ظاهرتر از ادراك اوست. و قياس علم او با علم ما و نيز تخصيص علمش - در
حالى كه به همه محسوسات تعلق پيدا مىكند - باطل است. همچنين لازم نمىآيد كه ديدن
بدن توسط ما از علم حضورى كه به آن داريم ظاهرتر باشد. زيرا آنچه به نفس مربوط
مىشود منحصر در مطلق بدن و قواى مدرك آن است، نه عوارض مشخصه آن. به همين دليل
قوايى حساس براى نفس آفريده شده تا چيزى كه در آن منقوش مىگردد، حضورا نزد آن قوا
آشكار گردد. و قواى جزئيه، راه ادراك آن صور را هموار مىسازد. اين قوا ذاتا مدرك
نيستند و اسناد ادراك به آنها ضعيف است. زيرا كسى كه از آلتى جزئى براى امرى جزئى
بهره مىگيرد هر دو را درك مىكند. در غير اين صورت آلت از آلتبودن خارج مىگردد و
موجودى ديگر مىشود.
و از آنجا كه هر چيزى مرتبط به واجب تعالى است، هيچ چيز از دايره علمش بيرون
نمىماند.
لمعه: در بيان كلام حق تعالى
كلام بر مبدئيت ايجاد حروف و اصوات در يك جسم براى خبر دادن به غير و نيز بر خود
ايجاد و بر هر دو اطلاق مىشود. اولى و دومى به اصطلاح تكلم سزاوارتر است و سومى آن
است كه بدان تكلم مىشود. اولى خود ذات است. زيرا مبدا و قدرت حقيقى است. پس كلام،
قديم است و عقل و شرع آن را ثابت مىكند و دومى حادثىاست كه سومى را در پى مىآورد
و ثابتكننده آنها سمع است.
لمعه: در بيان اين كه حق تعالى مبتهجبالذات است
ابتهاج ، ادراك مؤثر از حيث مؤثر بودنش است و با اختلاف ادراك و دو متعلقش،
متفاوت مىشود. اين كه يكى از آن دو در واجب، ذات اوست و ديگرى ذات و تابعش - از
حيث تابع بودن - موجب مىشود كه او برترين مبتهجباشد. زيرا ابتهاج، تابع ميزان
نورانيت مدرك از نظر شدت و ضعف است. پس كاملترين ابتهاج از آن نور الانوار است و
سپس به ترتيب الاشرف فالاشرف پايين مىآيد تا به نفوس ناقصه مىرسد. ابتهاج همه چيز
به او به سبب ذات اوست، و به غير او به سبب انتساب آن غير به اوست. پس در واقع همه
موجودات مبتهجبه او هستند. و كسى كه ذات واجب و كمالش و اين را كه همه چيز از او
صادر شده است و اجزايش مرتبط به آن استبشناسد، ممكن استخود را به همه چيز متحد
ببيند و به حق و به چيزهاى ديگر - به سبب انتسابشان به حق - مبتهج گردد و چنان به
آنها شادمان گردد كه همه اندوههايش از دل برود. اما اين كه برخى فقط از ادراك غير
حق يا از ادراك حسى لذت مىبرند، يا لذتشان در ادراك حسى قويتر و بيشتر از ادراك
عقلى است و يا از غير لذت مىبرند و از حق غافل مىشوند، به دليل وجود مانع و حجاب
است. و از آنجا كه بهجت، مساوق با عشق و محبت است، پس اين دو نيز همچون ابتهاج،
براى همه چيز ثابت مىشود. بنابر اين، هر سه در واجب و ممكن به معناى حقيقى خود
وجود دارند، اگر چه معنايشان در آن دو مانند ديگر صفات مشترك، متفاوت است.
ادراك شىء با حضور و اتصالش تفاوتى ندارد و حضور و اتصال، از نظر متعلق، تماميت
و نقص، همچون ادراك هستند. پس آنچه در عالم حس حاضر مىشود، اعيان محسوسات به همراه
شائبه و كاستى است و صور آنها به همين ترتيب در خيال حاضر مىشوند; اما در عقلى
حضورى، اعيان مجردات و ماديات به ذات و وجود جزئى خويش آن هم با وضوح و تماميتحاضر
مىگردند و در عقلى حصولى، صور اين اعيان به همان شكل حاضر مىشوند.
بدين ترتيب، عشق كامل منزه از قوه، همچون عشق حق تعالى و عقول، وصول كامل را
موجب مىگردد و شوق بدان نمىپيوندد. زيرا شوق يعنى حركتبه سوى كامل نمودن ناقص در
حالى كه غير حق - به جهت قصورش - از او جدا نيست. اما اين كه حب حق تعالى نسبتبه
برخى بيشتر است، از اين روست كه به علم ازلىاش از كاملتر بودن آنها به سرشتيا به
كسب، آگاه است و اين افزونى تقرب و فعليت و كشف حجب را موجب مىگردد و بنا بر اين،
تغيير و اختلاف در ذات و علم او پيش نمىآيد.
لمعه: در بيان اين كه واجب بالذات از هر جهت واجب است
واجب تعالى از هر جهت واجب است و هر كمالى كه براى موجود مطلق باشد براى ذات او
ثابت است. زيرا اگر برخى كمالات پس از ذاتش حاصل شده باشد، تركيب و خلاف فرض لازم
مىآيد.
و او به دليل بساطتحقيقى، همه موجودات است و هر بسيط الحقيقتى بر وجه جمعى و
منزه از قصور، در بر گيرنده همه چيز است. زيرا در غير اين صورت تركب لازم مىآيد.
و وجود او از نظر شدت نا متناهى است، زيرا او صرف الوجود تام، بسيط و مطلق از هر
قيدى است و هر چه متناهى باشد ناقص و مركب خواهد بود. چرا كه محدوديت، جهتى عدمى را
اقتضا مىكند كه ماهيتى خاص از آن گرفته مىشود. پس هر محدودى داراى ماهيت است و به
عكس. البته در اين باره اشكالى است كه خواهد آمد.
مطلق از نظر اشتداد، مراتب نامتناهى دارد. زيرا هر مرتبه وجودى عينى يا فرضى را
در بر مىگيرد و ممكن نيست در خارج يا در عقل، مرتبهاى پديد آيد كه بالاتر از آن،
مرتبهاى زير مطلق، نباشد. و همه وجودهاى محدود و ممكن - از صادر نخست گرفته تا
آخرينشان - به شكل جمعى و منزه از كاستى، مندرج در اويند. بعضى از آنها چنان كه
خواهد آمد، در وجود نيز نا متناهى هستند، تا چه رسد به وجود واجب و مشتمل بر همه
چيز كه زيادتى خاص مرتبه واجبيت دارد. و افزونى يك نامتناهى بر نامتناهى ديگر -
همان گونه كه در صدها و هزارهاى نا متناهى ديده مىشود - ممكن است. نامتناهى بودن
وجود در شدت، مستلزم نامتناهى بودن كمال و قوتش در همان شدت خواهد بود و اين اقتضا
مىكند كه در عدت نيز نامتناهى باشد. زيرا شمار مراتب وجودات، معلومات و آثارش
پايان ناپذير است. پس اوست كه ذات و صفات و افعالش را پايانى نيست و فهمها را به
كنه جمل و جلالش راهى نه. از اين سه، سومى مستلزم دو تاى اول و اولى مستلزم دومى
است و عكس اين صادق نيست.
باب سوم در افاضه و ايجاد
ممكن اخس - به گفته بزرگان حكمت و عرفان - پيش از ممكن اشرف به وجود نمىآيد.
زيرا در غير اين صورت، مناسبت [ ميان علت و معلول ] به دليل بيشتر بودن تكثر [ اخس
] از ميان مىرود; خلاف فرض لازم مىآيد; وجود چيزى اشرف از واجب پيش مىآيد; كثير
از واحد صادر مىشود و يا اشرفيت معلول از علتش ممكن مىشود. اين قاعده در مبدعات -
به دليل ثباتشان - مطرد است، اما در متغيرات از آن رو كه استعدادشان به سبب حركت
دورى متغير مىشود، جارى نيست.
اين اشكال كه در اين صورت، امتناع ذاتى مىتواند با امكان غيرى جمع شود و بدين
ترتيب در ممكن اشرف، امتناع جهت كمالى ممتنع با امكانش جمع مىگردد، مردود است.
زيرا فرض و حتى تصور اين جمع، موجب وجودش در آن مىشود. زيرا او در كمال به اندازه
بىنهايت از بىنهايتبرتر است، در حالى كه امكان در حقيقت وصف وجود است، چه مجعول
بالذات وجود است و ماهيتبا همه اوصافش تابع وجود است و سلسله وجودات نيز به او ختم
مىشود.
پس اگر علتى وجود ممكن اشرف را اقتضا كند، همان علت، واجب مىشود و نه جهت
امتناعى. و اين كه چنين چيزى نامتناهى بودن وجود واجب و يا اختلاف مراتبش در وجود
يا در شدت و ضعف نورانيتش را اقتضا مىكند، به نامتناهى بودن مراتب عقول در عين
تناهى اعداد آن پاسخ داده مىشود. همان گونه كه مراتب نفست - به رغم دور شدن از عقل
اول - گوياى همين است. و در برداشتن جهات عدمى كه ماهيات خاص از آن بر گرفته
مىشود، منافاتى با اين ندارد. زيرا اين ماهيتها ضعيفاند و وجودات آنها به جهت
منتهى شدن قوتشان به وجود صرف، قوىاند. و پيش از اين دانسته شد كه راهيابى تفاوت
به غير متناهى و التزام تناهى در آن، و تخصيص عدم تناهى به مرتبه مخصوص واجب الوجود
و منع تصور مراتب نامتناهى ميان هر دو فرد از افراد مشكك، با قواعد حكمت مشائى و
اشراقى و سخن حكيمان دو گروه، سازگار نيست.
لمعه: در بيان افاضه و چگونگى صدور عقول دهگانه
افاضه نيز همچون جعل و عليتبه تابع شدن باز مىگردد. پس فيضان، مجعوليت،
معلوليت و مانند آن، به تعلق و تبعيتباز مىگردد. پس هر معلولى مجعول است همچون
عكس لازم علتش. اين موجب اعتبارى بودنش نمىشود. زيرا لازم در تحقق و اعتباريتبه
سبب اختلاف ملزوم، مختلف و متفاوت مىشود. پس اعتبارى بودن لازم ماهيتى كه تحققش به
غير است موجب نمىشود كه لوازم حق نخست هم اعتبارى باشد. عقل به تكثر وجودات حكم
مىكند. پس حصر آنها در يك وجود مطلق يا متعين كه شئون اعتبارى داشته باشد، باطل
است; ضمن اين كه به مفاسدى مىانجامد كه عقل و ضرورت، آنها را باطل مىداند. و همان
گونه كه گذشت، صرف تبعيت، موجب اعتبارى بودن نمىشود و البته اگر مقصود از اعتبارى
بودن، ترتب و ظليتباشد، بحث و اختلافى نداريم.
و حق آن است كه معلول به يكى از دو اعتبار، متحصل است و به اعتبار ديگر، محض
اعتبار. بدين ترتيب مىتوان هر دو قول را جمع كرد. آن تجلى، تطور، ظهور و تنزلى كه
در سخن حكماستبه افاضهاى باز مىگردد كه رجوعش به تعلق و ترتب است. زيرا نور صرف
جز با پرتو و بازتابهايش براى درككنندگان، ظاهر نمىشود. و اين پرتوها و تصاوير،
چيزى جز وجودات خاص نيستند و بنا بر اين مظاهر و مجالى اويند. و از آنجا كه اين
مظاهر، مناسب با آن نور صرف و برخاسته از آن هستند، مىتوان گفت كه مراتب، تنزلات،
درجات و تطورات اويند. نخستين مظاهر او اسما و صفاتش و سپس - به ترتيب - عوالم
چهارگانهاند. تغاير ميان حق و نخستين مظهر، اعتبارى و ميان او و ديگر مظاهر، واقعى
است; همان گونه كه تغاير ميان خود مظاهر، واقعى است. هر سابقى، باطن و مظهر لاحق
است و هر لاحقى، ظاهر و مظهر سابق. عوالم چهارگانه را مىتوان در مظهريتبه ازاى
اقسام چهارگانه اسما و صفاتش قرار داد. براى هر يك از آنها بخشى از مظهريت است و
مظهريت جامع و تفصيلى و بزرگ براى همه است و نيز براى انسان اصغر. سپس افاضه به
ترتيبى است كه كثرت را به وحدت ربط مىدهد، به دليل نقل و عدم صدور كثير از واحد. و
اگر چنين نباشد، مناسبت ميان علت و معلول از ميان مىرود و اتحاد متغايرين و اجتماع
نقيضين لازم مىآيد. مغايرت شىء با خودش و از ميان رفتن مناسبتبه انكار امر بديهى
و صدور هر چيز از همه چيز مىانجامد.
نخستين صادر، جوهرى قدسى است كه طبق قاعده امكان اشرف، از همه صادرها برتر و
شريفتر است. اين جوهر، مظهر جامع و اجمالى همه اسما و صفات است و جهاتى دارد كه
مصحح صدور كثرت است. و از آنجا كه اين كثرات، مجعول بالعرض هستند، صدورشان از واحد
لازم نمىآيد و عقل اول ناميده مىشود. آنچه بر وجود آن دلالت مىكند، افزون بر
مطالبى كه گذشت، حركت دورانى مترتب بر تجدد ارادات است كه از هيئتهاى نورى حاصل از
تصور كامل ناشى مىشود; همان كاملى كه مقصود از حركت، تشبه به آن است. ضمن اين كه
جسم نمىتواند بىواسطه از واجب و يا از مانند خودش صادر شود. زيرا جسم نمىتواند
در آنچه كه وضع ندارد تاثير بگذارد و نيز به اين دليل كه ميان دو متضايف، عليت
نيست. چرا كه در غير اين صورت خلا ممكن مىشود يا اضعف، علت اقوى مىگردد. بنا بر
اين لازم است موجودى مجرد از حق صادر شود كه بتواند علت افلاك باشد. و از آنجا كه
آنها نه تا هستند، عقول دهگانه ثابت مىشود. عقل نخست، جهتى دارد كه از نظر وجود
وجوب به حق اول باز مىگردد و متعلق به آن وجود وجوب و متعلق به جلالتحق است، و
جهت ديگرى دارد كه به امكان و تصورش باز مىگردد. پس عقل از جهت نخست و فلك از جهت
دوم صادر گشت و اين ترتيب در هر عقلى تكرار شد تا از عقل نهم، فلك نهم و عقل دهم
صادر گرديد. و از آنجا كه جهتخدايى عقل دهم ضعيف است، فقط عناصر از آن صادر
مىشود.
مشائيان افزون بر اين ده عقل را ثابت نكردهاند و اشراقيان از آن رو كه يقين
دارند عقول دهگانه براى صدور كثرتهاى مثالى، فلكى و عنصرى و خواصشان كافى نيستند،
طبق قواعد اشراقى به كثرت عقول قائل شدهاند. بر پايه اين قواعد، عقول، انوارى
ذاتىاند كه به سبب شدت و ضعف با يكديگر تفاوت پيدا مىكنند. واجب، همان نور
الانوار است و نورى كه از بالا بر آن مىتابد نور سانح است. هر يك از آن عقول با
نظر به علتشان واجب و غنى هستند و با نظر به خودشان ممكن و فقير. آن كه پايين است
نسبتبه بالايى ذلت و محبت دارد و آن را مشاهده مىكند و آن كه بالاست نسبتبه
پايينى - با واسطه يا بىواسطه - غلبه و سلطه و اشراق دارد، آن هم به وسيله نورى
عقلى كه به دليل نبود حجاب مادى، بهجتى معنوى در پى مىآورد. اين حالت در هنگامى كه
نفس از پردهها بيرون مىآيد و به بلنديها متوجه مىگردد، آشكار مىشود. بدين ترتيب
نور الانوار فقط با نور ذاتىاش يعنى بى هيچ واسطهاى بر نور اول مىتابد، و با نور
ذاتى و دو نور سانح و ذاتى اول بر دومى مىتابد، و با هفت نور يعنى سه تاى اولى
(نور ذاتى و دو نور سانح و ذاتى اول) و چهار تاى دومى (سه نور سانح و نور وحدت
ذاتى) بر سومى مىتابد، و با پانزده نور يعنى هفت تاى دومى (نور وحدت ذاتى و دو نور
اول و چهار نور دوم) و هشت تاى سومى (هفت نور سانح و نور وحدت ذاتى) بر چهارمى
مىتابد و همين طور ادامه مىيابد. همه اين انوار سانحه از نور الانوارند با اين
تفاوت كه برخى نور اويند و برخى نور نور او. از آنجا كه اين نورها بر واسطهها عارض
مىشوند استناد مجازى آنها به واسطهها ممكن است. پس گفته مىشود كه از نور الانوار
فقط يك بار بر نور اول نور افشانى مىشود و از آن بر نور دوم يك بار و از نور اول
دو بار و اين سه نور و چهار نور از نور دوم بر نور سوم مىتابد و همين طور ادامه
مىيابد. همه اين انوار از واجب تعالى هستند. زيرا او در هر شانى از وجود، حضور
دارد و واسطهها نيز پرتو انوار ذاتى اويند; اما نور ذاتى او كه بىواسطه مىتابد،
بر انوار سانحه سلطه دارد. زيرا نور قويتر به نور ضعيفتر اجازه پرتو افشانى نمىدهد
و اين در انوار حسى نيز هويدا است. بنا بر اين، نور ذاتى به سبب شدت نورانيت و كمال
قدرتش به واسطهها اجازه استقلال نمىدهد. چرا كه او بىنهايتبرتر از بىنهايت
است. پس تاثير واسطهها در ايجاد و اشراق، تحت تاثير نور الانوار در آن دو ناپيدا
مىشود و از بين مىرود. و نور الانوار از هر چيز به همه چيز نزديكتر است و از نظر
ظهور، پيوند عقلى و ايجاد معنوى از خود هر چيز به آن چيز نزديكتر است. و او به جهت
علو ذاتىاش از همه بالاتر و از همه دورتر و از جهت كمال احاطه و شدت نفوذ نورش از
همه پايينتر و از همه نزديكتر است. پس به اعتبار يك يك مشاهدات و پرتوهاى كامل،
نورهاى بسيارى پديد مىآيد كه به اقتضاى قاعده امكان اشرف، بر يكديگر مترتب هستند و
همچنان پايين مىآيند تا به نورى مىرسند كه به دليل ضعفش هيچ نورى از آن صادر
نمىشود. و اين انوار، همان قواهر اعلون و سلسله طولىاند. سپس از بازتابهاى مشاهدى
و اشراقى آنها و ديگر جهات - با توجه به نسبتها و مشاركتهايى كه ميانشان برقرار است
- اعتبارات نامحدودى پديد مىآيد و بدين ترتيب، عقول عرضى و غير مترتب بسيارى از
آنها صادر مىشود كه در شرافت و هيئت نورى عقلى، تفاوتهاى شگفتآورى با يكديگر
دارند. پس آنچه از اشرف جهات - با همه نظم و هيئت عجيبش - صادر مىشود، صاحبان صور
مثالى و ترتيبشان هستند; و آنچه از اوسط جهات - با نسبتهاى نورىاش - صادر مىگردد،
صاحبان صور فلكى و تخصصاتشان هستند; و آنچه از پايينترين جهات - با هيئتهاى
عقلىاش - صادر مىشود، صاحبان صور عنصرى و اختلافاتشان هستند.
و دليل حكما بر وجود اينها غير از متناسب بودنش با علو قدرت، اخبار انبيا به
كثرت فرشتگان و جنود الله و تصريح اهل مجاهدت به مشاهده آنها و اتصالشان بدانها در
خلوت خويش است و عادتا محال مىنمايد كه همه اينها بر اين كه دروغ بگويند متفق شده
باشند. وانگهى امكان اشرف، وجودشان را اقتضا مىكند. زيرا انواع نورى از انواع
مثالى و جسمى شريفترند و اين در حالى است كه اخس پديد آمده است و بنابر اين بايد
پيش از آن، اشرف به وجود آمده باشد. همچنين كيفيات و خواص اجسام و افاعيل حيوان و
نبات و ديگر آثار و افعال متقن را نمىتوان به طبايع اين موجودات و نيروهاى بىشعور
نسبت داد; ضمن اين كه تاثيرشان به توسط ماده و صدورشان از آن، متوقف بر تاثيرشان در
ماده به واسطه استنادشان به آن است كه موجب خلف يا تسلسل مىشود. پس مستند به علل
عقلىاند. و نياز وجوه تخصص و تكافو و تناسب و تباين و مهرورزى و كينهتوزى اجسام
به علت نيز از جمله دلايل است و اين وجوه را نمىتوان به قواهر طولى نسبت داد. چرا
كه آنها مترتب بر يكديگر و غير متكافئاند. پس نمىتوانند علت امور متكافئ و غير
مترتب باشند. آنها را به عنايت نيز نمىتوان مستند نمود. چرا كه آن، علم به موجودات
به ترتيب سببى و مسببى است. به تصورات نفوس فلكى نيز نسبت داده نمىشود. زيرا آنها
متوقف بر عللى برتر از خود هستند، ضمن اين كه استناد تخصصات نفوس فلكى در قدر و وضع
به تصورات خودشان، معقول نيست. پس بايد به انوارى غير مترتب نسبت داده شوند كه همان
عقول عرضىاند.
همه اين دلايل اگر چه مجموعا تكثر عقول را ثابت مىكنند، اما ظاهر سخن حكما اين
است كه عقول ياد شده در يك سلسله طولى مىگنجند كه برخى به اعتبار يك يك مشاهدات و
پرتوهاى كامل از برخى ديگر صادر مىشوند و سه طبقه عرضى را تشكيل مىدهند كه ساير
جهات - يعنى همان ارباب عوالم سهگانه - از آنها صادر مىگردند. حال اگر مقصودشان
صدور عرضى از طولى پس از تماميت آن باشد، تخلف معلول از علت تامه پيش مىآيد. زيرا
موجب، پيش از تماميت طولى حاصل مىگردد; و اشرفيت معلول سافل از معلول عالى لازم
مىآيد. چرا كه حكما به اشرفيت مطلق بر عرضى يقين دارند; ضمنا لازم مىآيد كه بخشى
از آنچه كه بالاتر است معلول چيزى باشد كه چند مرتبه از آن پايينتر است. اما اگر
قصدشان اين باشد كه نور نخست پس از صدورش موجب حصول نور دوم طولى از اشرف جهاتش
مىشود و از ساير جهاتش انوار پستتر عرضى پديد مىآيند كه با يكديگر تفاوت دارند.
سپس از انوار طولى و عرضى، برخى برزخها به وجود مىآيند و اين وضع ادامه مىيابد.
در اين صورت تاخر اشرف از اخس يا به عبارت ديگر، تاخر انوار طولى و عرضى از عرضى و
برزخها لازم مىآيد.
پس حق آن است كه از جهات متحصل افرادى و تركيبى صادر نخست، طبقهاى عقلى با هيئت
نورى عجيبى صادر مىشود كه انوارش مترتب نيستند و هيئتهاى گوناگون دارند. سپس از
آن، طبقه ديگرى به همان شكل صادر مىگردد كه با توجه به بيشتر بودن جهات متحصل خود
و طبقه ما فوقش، از طبقه قبلى گستردهتر است. سپس طبقات بعدى به همين ترتيب و طبق
قاعده امكان اشرف تحقق پيدا مىكنند و اين ادامه مىيابد تا به طبقهاى مىرسد كه
به دليل ضعف قدرت و نورانيتش نمىتواند يك طبقه صرفا عقلى پديد آورد. اين طبقه،
همان مثل و ربالنوعهايى است كه عوالم سهگانه يا علل آنها - با توجه به دو
عقيدهاى كه در اين زمينه است - از آن صادر شود. بدين ترتيب براى عقول، كثرتى شگرف،
هيئتهاى شگفت نورى و نسبتها و انتظامات عقلى زيبا و درخشانى است كه در برگيرنده
سلسلههاى مترتب و متساوى الآحاد طولى و سلسلههاى مختلف الآحاد عرضىاند و شمار
اين سلسلهها به تعداد آحاد واپسين طبقه است و همچون آحاد هر طبقه، طبق اقتضاى جهات
طبقه پيشين است. و شمار طبقات به تعداد آحاد يك سلسله است كه مطابق اقتضاى امكان
اشرف و تكثر تكرار آحاد در سلسلههاست. آن كه بالاتر است تكررش از پايينى بيشتر
است. زيرا تكرر هر يك به تعداد آحاد طبقه واپسين است كه با واسطه يا بىواسطه به آن
مستند مىشود. پس واجب و معلول نخست همه سلسلهها تكرار مىشوند و تكرار غير اين دو
در سلسلهها به تعداد معلولهايشان - به يكى از دو وجه - در واپسين طبقه است.
بنابراين، تكرار هر يك از آحاد طبقه پيشين، به تعداد آحادى است كه بىواسطه از آنها
صادر مىشود.