فروغ حكمت

على اكبر دهقانى

- ۴۱ -


متن
وثالثاً أنّ من الممتنع تحقق اكثر من جنس واحد فى مرتبة واحدة فى ماهية نوعيّة واحدة وكذا تحقق أكثر من فصل واحد فى مرتبة واحدة فى ماهيّة نوعيّة واحدة لاستلزامه كون الواحد بعينه كثيراً وهو محال.

جنس و فصل قريب، يكى بيش نيستند

ترجمه
نكته سوم اينكه تحقق بيش از يك جنس در يك مرتبه براى ماهيت نوعى واحد ، ممتنع است. و چنين است تحقق بيش از يك فصل در مرتبه واحد; براى ماهيت نوعى واحد. چون اين مستلزم آن است كه واحد بعينه كثير باشد. و اين محال است.

شرح
براى ماهيتى چون انسان بيش از يك جنس در مرتبه واحد نمى تواند وجود داشته باشد. مثلا جنس قريب او چيزى به جز حيوان نمى تواند باشد. اينطور نيست كه جنس قريب او هم حيوان باشد و هم چيز ديگر. بله، در مراتب مختلف مى تواند اجناس مختلف داشته باشد. مثلا حيوان «جنس قريب» و جسم «جنس متوسط» و جوهرٌ «جنس بعيد» او باشد.
همانطور كه انسان نمى تواند در مرتبه واحد، فصول متعددى داشته باشد. فصل قريب انسان، ناطق است. به همين نسبت، تحقق فصل قريب ديگر مانند صاهل، در همين مرتبه، موجب مى شود كه انسان هم ناطق باشد هم صاهل، كه اين مستلزم آن است كه شىء واحد، كثير باشد، كه محال است. بله، فصول قريب و متوسط و بعيد براى انسان در مراتب مختلف متصور است. مانند اينكه انسان در عين آ نكه ناطق است حساس و متحركٌ بالاراده نيز باشد.

متن
ورابعاً أنّ الجنس والمادّة متحدان ذاتاً ومختلفان اعتباراً. فالمادّة إذا اخذت لا بشرط كانت جنساً، والجنس إذا اخذ بشرط لا كان مادّة، وكذلك الفصل والصورة متحدان ذاتاً ومختلفان اعتباراً، فالفصل بشرط لا صورةٌ، كما أن الصورة لا بشرط فصلٌ.

تفاوت جنس و ماده، فصل و صورت

ترجمه
نكته چهارم اينكه جنس و ماده ذاتاً يكى هستند، ولى از نظر اعتبار مختلفند. ماده زمانى كه لابشرط ملاحظه گردد جنس است. و جنس زمانى كه بشرط لا ملاحظه گردد ماده است.
همچنين فصل و صورت ذاتاً متحد و اعتباراً مختلفند. فصل بشرط لا، صورت است، همانطور كه صورت لا بشرط، فصل مى باشد.

شرح
ميان ماده و جنس فرقى نيست. مراد از هر دو همان جزء مشتركى است كه در ماهيت نوعى وجود دارد. لكن وقتى آن جزء مشترك را لا بشرط لحاظ كنيم. ـ به گونه اى كه بتواند به فصل ضميمه شود ـ آن را «جنس» خواهيم خواند. و اگر بشرط لا ملاحظه نماييم ـ به گونه اى كه او تنها ملاحظه شود و قابل انضمام به فصل نباشد ـ «ماده» ناميده مى شود. در هر دو اعتبار، اين دو ذاتاً يك چيز هستند.
جزء مختص هم همينطور است. اگر آن را لا بشرط لحاظ نماييم فصل بوده قابل انضمام و حمل بر ديگرى است. و اگر آن را بشرط لا لحاظ نماييم غير قابل انضمام و غير قابل حمل بر ديگرى خواهد بود.

متن
وهذا فى الجواهر المادّية المركّبه ظاهر، فإنّ المادّة والصورة موجودتان فيها خارجاً فيؤخذ منهما معنى المادّة والصورة، ثمّ يؤخذان لا بشرط فيكونان جنساً وفصلا. وأمّا الأعراض فهى بسائط خارجيّة غير مركّبة من مادّة وصورة، فما به الاشتراك فيها عين ما به الامتياز، لكنّ العقل يجد فيها مشتركات ومختصّات فيعتبرها أجناساً و فصولا لها ثمّ يعتبرها بشرط لا، فتعود موادّ وصوراً عقليّة لها. والأمر فى الجواهر المجرّدة أيضاً على هذه الوتيره.

بيان تعدد اعتبار در اعراض

ترجمه
اين (تعدد اعتبار) در جوهرهاىِ مادىِ مركب، ظاهر است; زيرا ماده و صورت در جواهر مادى هر دو در خارج، موجودند. از اين جهت از آن دو، معناى ماده و صورت اخذ مى شود و سپس لا بشرط لحاظ گرديده، جنس و فصل مى شوند.
اما اعراض كه بسايط خارجى و غير مركب از ماده و صورت هستند، ما به الاشتراك در آنها عين ما به الامتياز مى باشد، لكن عقل (در ظرف تحليل و ذهن) در آنها مشتركات و مختصاتى مى يابند و آنها را اجناس و فصول اعتبار مى نمايد و سپس همانها را بشرط لا لحاظ نموده ، آنها مواد و صور عقلى براى بسايط مى گردند.
مطلب در جواهر مجرده بر همين منوال هست.

شرح
ماده و صورت در جوهرهاى مادى مانند انسان و فرس و بقر امورى خارجى هستند. آنها در خارج به وجود واحد موجودند، و منشأ انتزاع مى باشند. حيوانيت كه مبدء تحركات حيوانى است براى انسان در خارج، موجود است همانطور كه ناطقيت كه منشاء ادراكات عقلى است(1) در خارج براى انسان، موجود است.

حال اگر اين ماده و صورت را به عنوان لا بشرط ملاحظه كنيم به اين معنا كه قابل انضمام به غير خود باشند به نام جنس و فصل خوانده مى شوند. تعدد جنس و فصل و اعتبارات آنها در مركبات مادى ـ يعنى آنها كه ماده و صورت در خارج دارند ـ ظاهر است.
ولى در باب اعراض كه بسيط هستند مطلب بدين وضوح نيست. مقولات تسعه عرضيه همانطور كه در بحث مقولات خواهد آمد همه و همه بسيطند; بدين معنا كه براى آنها در خارج، ماده و صورت وجود ندارد.
فى المثل رنگ قرمز را كه يك عرض به نام كيف هست، در نظر مى گيريم. آيا در خارج، رنگ بودن چيزى است جداى از قرمز بودن، تا يكى را جنس قرار داده و ديگرى را فصل اعتبار نماييم. يا اينكه خير، قرمز بودن يعنى رنگ بودن، و اين دو در خارج چيزى جداى از هم نيستند؟ حقيقت اين است كه لونيّت و قرمز بودن در خارج يك چيز است. لذا مى گوييم كَيْف در خارج، امرى بسيط است. ساير اَعراض هم همينطورند. آنها هم در خارج بسيطند(2).

مثال ديگرى مى آوريم. يك خط يك مترى را ملاحظه مى كنيم و مى بينيم كه عبارت است از «كمٌ متصلٌ قارٌ». خوب آيا كَمْ بودن در خارج، جداى از متصل بودن است تا كميت را جنس و اتصال را فصل آن قرار دهيم؟ يا اينكه كميّت عين اتصال و عين قار بودن است؟ بايد گفت حقيقت آن است كه كميّت و اتصال در خارج يك چيز بيشتر نيستند; يعنى اينطور نيست كه يك جاى خط، كميت باشد و جاى ديگرش اتصال. يا اينكه كميت در خارج، حقيقت جداى از حقيقت اتصال باشد. (بخلاف حيوان و ناطق، كه ماهيتاً در خارج همچون در ذهن غير هم هستند و هر كدام منشاء آثار مخصوص به خود مى باشند; گرچه به وجود واحد موجودند.)
بدين جهت است كه مى گوييم اعراض در خارج، بسيط هستند، لكن عقل ما در عالم ذهن مى تواند براى همين امر بسيط، وجه مشترك و وجه مختص بسازد.
فى المثل در مثال اول بگويد لَونيّت براى رنگ قرمز جنس محسوب مى شود كه تمام رنگها در اين جهت كه لون هستند مشتركند. و قرمز بودن براى آن فصل محسوب شود كه اين فصل، جنس ذهنى را از سايرين جدا مى سازد و وجه اختصاص آن به شمار مى رود. بديهى است همانطور كه گفته شد اين جنس و فصل جنبه خارجى ندارند. و به همين دليل با مركبات مادى، مانندانسان و فرس كه جنس و فصل خارجى دارند، فرق مى كنند.
يا اينكه در مثال دوم «كمٌ» را در ذهن، جنس فرض مى كنيم تا آن امر مشترك تمام كميتها باشد. و اتصال را براى آن فصل، فرض مى كنيم تا ما به الاختصاص آن از ساير كميتها چون عدد گردد. در اينجا هم جنس و فصل، امر ذهنى هستند و وجود خارجى نخواهند داشت. حال اگر ما اين جنس و فصل ذهنى را بشرط لا لحاظ كنيم نامش ماده و صورت خواهد بود، اما نه ماده و صورت خارجى; زيرا در خارج بسيطند، بلكه ماده و صورت عقلى.
سخن در جواهر مجرده يعنى عقول و نفوس مجرده به همين منوال هست. آنها گرچه در قلمرو اعراض نيستند، اما آنها هم چون اعراض، بسيط هستند و جنس و فصل خارجى ندارند، ولى ذهن مى تواند براى آنها ما به الاشتراك و ما به الاختصاص در ظرف تحليل بسازد. فى المثل تجّرد را وجه مشترك ميان همه آنها بداند و تعّين به مرتبه خاص را وجه اختصاصى آنها به حساب آورد.

به سؤالات زير پاسخ دهيد.

1 ـ نوع، جنس و فصل را تعريف كنيد.
2 ـ اگر معناى جنسى را بشرط لا ملاحظه كنيم آيا قابل حمل بر نوع و فصل هست يا نه، چرا؟
3 ـ دو اعتبارى كه در جنس و فصل مى آيد را بيان كنيد و اسامى مناسب با هر يك از دو اعتبار را ذكر نماييد؟
4 ـ نحوه تقوم جنس به فصل چگونه است؟
5 ـ آيا فصل، علت تحصل مطلق جنس است، يا حصه خاصى از آن؟
6 ـ اگر تحصل جنس به واسطه وجود، حاصل مى شود، پس تحصل به واسطه فصل چيست؟
7 ـ چرا تحقق دو جنس يا دو فصل براى يك ماهيت، در مرتبه واحدة محال است؟
8 ـ چرا اعراض، مركب از ماده و صورت نيستند؟
9 ـ با توجه به بساطت اعراض، مواد و صور در آنها چگونه متصور است؟

الفصل السادس - فى بعض ما يرجع الى الفصل

متن
يستعمل لفظ الفصل فى كلماتهم فى معنيين:
أحدهما أخصّ اللوازم التى يعرض النوع وأعرفها، وهو إنّما يعدّ فصلا ويوضع فى الحدود موضعَ الفصول الحقيقيّة لصعوبة الحصول على الفصول الحقيقيّة التى تقوّم الأنواع او لعدم وجود اسم دالّ عليها بالمطابقة فى اللغة، كالناطق المأخوذ فصلا للانسان، فإنّ المراد بالنطق إمّا التكلّم وهو بوجه من الكيفيّات المسموعة، وإمّا إدراك الكلّيّات وهو عندهم من الكيفيّات النفسانيّة، والكيفيّة كيفما كانت من الأعراض، و الأعراض لا تقوّم الجواهر، ويسمّى فصلا منطقيّاً.
والثّانى ما يقوّم النوع و يحصّل الجنس حقيقة و هو مبدأ الفصل المنطقى، ككون الانسان ذا نفس ناطقة فصلا للنوع الانسانىّ و يسمّى فصلا اشتقاقياً.

معانى لفظ فصل

ترجمه
لفظ فصل در كلمات حكما به دو معنا استعمال مى شود: يكى در مورد اخص و اعرف لوازمى كه بر نوع، عارض مى شود. از اين جهت اين لوازم، فصل خوانده مى شوند و در تعاريف به جاى فصلهاى حقيقى به كار مى روند زيرا دستيابى به فصلهاى حقيقى كه مقوِّم انواع هستند كار بسيار دشوارى است.
يا از آن جهت كه در لغت، نامى كه دلالت مطابقى بر فصول كند نداريم، مانند ناطق كه فصل انسان محسوب مى شود; زيرا مراد از نطق يا تكلم است كه آن از جهتى، كيف مسموع مى باشد(3) و يا ادراك كليات است، كه آن هم نزد حكماى از كيفيتهاى نفسانى شمرده مى شود. و كيفيت هرچه باشد از أعراض است و أعراض هم نمى توانند مقوّم جواهر باشند. (اين نوع فصل) فصل منطقى ناميده مى شود.
قسم دوم چيزى است كه حقيقتاً مقوّم نوع و محصّل جنس است. و آن مبدء فصل منطقى است، مانند صاحب نفس ناطقه بودن انسان كه اين فصل براى نوع انسانى مى باشد. و اين (فصل) فصل اشتقاقى ناميده مى شود.

شرح
فصل در اصطلاح حكما به دو معنا استعمال مى شود: يكى فصل منطقى و ديگرى فصل حقيقى. فصل منطقى نيز دو قسم مى شود: فصل منطقى مشهورى و فصل منطقى غير مشهورى.
فصل منطقى مشهورى عبارت است از مفهوم فصليت. و به عبارت ديگر عبارت است از كلى كه در جواب «اى شىء فى جوهر الشىء» گفته مى شود. اين قسم فصل مانند كلى منطقى مى ماند كه عبارت از نفس كليّت مى باشد، اين فصل هم عبارت از نفس فصليت مى باشد.
قسم ديگر كه فصل منطقى غير مشهورى است عبارت است از لوازم ماهيت كه مولف بدان اشاره فرموده است. ما از آن نظر كه احاطه علمى بر ماهيات نداشته و به طور واقعى نمى دانيم فصل آنها چيست، يك سلسله از چيزها را كه لازمه آن انواع هستند به جاى فصل حقيقى قرار مى دهيم. البته بديهى است كه لازمه يك شىء، غير از ذاتى شىء هست. پس آن، فصل حقيقى نيست; چون فصل حقيقى ذاتى شىء هست.
مثال مى زنند به ناطق كه فصل منطقى غير مشهورى است. ما اگر نطق را به معناى تكلّم معنا كنيم او از كيف هاى مسموع مى باشد. و اگر به معناى ادراك كليات معنا كنيم از آن جهت كه ادراك از مقوله اضافه(4) يا انفعال يا كيف هست باز از مقوله اعراض به شمار خواهد رفت. و اعراض هم به طور كلى نمى توانند مقوّم جواهر باشند; زيرا همانطور كه گفتيم فصول، تحصّل بخش أجناس جوهرى مى باشند. حال اگر بخواهد فصل، خود عرض باشد و مرتبه اش كمتر از مرتبه جنس جوهرى خود باشد چگونه به آن تحصل و به نوعش تقوّم خواهد بخشيد.
بنابراين، نطق يا ناطق(5) فصل حقيقى انسان نيستند، بلكه عرضى از اعراض و لازمه اى از لوازم او محسوب خواهد گشت. و اگر آن را به جاى فصل قرار داده ايم به جهت ناچارى و عدم دستيابى به فصل حقيقى بوده است.
قسم ديگر فصل كه فصل حقيقى مى باشد آن چيزى است كه مبدء فصل منطقى مى باشد. و آن عبارت است از اينكه انسان، واجد نفس ناطقه باشد، نفسى كه مبدء ناطقيت است و به عنوان يك واقعيت خارجى است كه حقيقتِ انْسان قائم به اوست، بلكه او عين حقيقت انسان هست، فصل حقيقى انسان به شمار مى رود. و اوست كه انسان را حقيقتاً از فرس و بقر و اشياى ديگر جدا مى سازد. بديهى است هر شخص به دليل آنكه واجد نفس انسانى هست از انواع مخالف ديگر ممتاز مى شود. و اين نفس است كه مبدء نطق (به هر يك از دو معنايى كه گذشت) هست. اين فصل را به دليل مبدئيتش براى فصل منطقى، فصل اشتقاقى نيز مى گويند; يعنى فصلى كه مبدء اشتقاق فصل منطقى هست.

اما اينكه در عبارت كتاب كلمه «ذا» را به نفس اضافه كردند از اين جهت هست كه بعضى از الفاظ براى معناى بشرط لا وضع شده اند، مانند ضرب كه براى حدث بشرط لا وضع گرديده و بدين لحاظ قابل حمل نيست، چون اعتبار بشرط لا يعنى اعتبار معنا به ملاك وجود خارجى آنكه بدين ملاحظه هيچ موجودى بر موجود ديگر قابل حمل نيست. و چون بخواهيم اين فصل را بر انسان حمل كنيم ناگزير بايد آن را به صورت معنايى كه قابل حمل است در بياوريم. اضافه كردن كلمه «ذا» او را از حالت بشرط لايى بيرون مى آورد و به او اعتبار لا بشرطى مى دهد و قابل حمل بر انسان مى نمايد.

متن
ثمّ إنّ الفصل الأخير تمام حقيقة النوع، لأنّه محصّل الجنس الذى يحصّله ويتمّمه نوعاً. فما أخذ فى أجناسه وفصوله الأخير على وجه الابهام مأخوذ فيه على وجه التحصيل.
ويتفرّع عليه أنّ نوعيّة النوع محفوظة بالفصل ولو تبدّلت بعض أجناسه، ولذا لو تجرّدت صورته التى هى الفصل بشرط لا عن المادّة التى هى الجنس بشرط لا فى المركبات المادّيّة، كالانسان تتجرّد نفسه فتفارق البدن كانت حقيقة النوع محفوظة بالصورة.

ترجمه
فصل اخير، تمام حقيقت نوع است; چون او محصّل جنس است، جنسى كه فصل او را تحصّل مى دهد و نوعيت او را تمام مى كند. پس آنچه در اجناس و فصول ديگر نوع به وجه ابهام آورده مى شود در فصل اخير به نحو تفصيل، ملاحظه مى گردد.
متفرّع بر اين مطلب اينكه نوعيت نوع به سبب فصل، محفوظ مى ماند; گرچه بعض اجناسِ نوع، تبديل شوند. از اين جهت اگر صورتى كه همان فصل بشرط لا است مجرد از ماده گردد ـ ماده اى كه در مركبات مادى جنس بشرط لا هست، مانند انسان كه نفسش مجرد مى شود و از بدن جدا مى گردد ـ در اينجا حقيقت نوع به سبب صورت او محفوظ مى ماند.

شرح
سلسله انواع، در سير صعودى از جسم طبيعى مانند سنگ و آب و آتش تا جسم نباتى مانند گياهان تا جسم حيوانى مانند بقر و فرس و غنم تا جسم انسانى، به ترتيب به پيش مى روند. در هريك از انواع، فصلى وجود دارد كه نوعيت آن نوع بدان فصل وابسته است. فصل جسم طبيعى، صورت امتدادى اوست كه نوعيت جسم طبيعى بدان متحقق مى گردد. فصل جسم نباتى، نامى بودن اوست. فصل جسم حيوانى، حساسيّت و تحرك ارادى اوست.
تا آنكه مى رسيم به انسان كه فصل اخير او ناطق بودن است. انسان ،نوع تكامل يافته اشياء و انواع مادون خود هست. هر فصلى كه براى انواع ديگر حاصل است براى فصل اخير انسان به نحو اتم و اكمل، حاصل و در او منطوى است. و قتى انسان را تعريف مى كنيم و مى گوييم كه عبارت است از جوهرى كه جسم باشد، نامى باشد، حساس و متحرك بالاراده و ناطق باشد.


پى‏نوشتها:

1. اگر ناطقيت را به معناى ادراك كليات ،معنا كنيم.

2. در مركبات خارجى رتبه ماده و صورت بر جسم، مقدم است; هم ذهناً هم خارجاً. البته به تقدم بالطبع، بدين معنا كه ما اول ماده و صورت را از خارج گرفته تعقل مى كنيم. سپس از آن دو، جسم را مى سازيم. در ملاحظه اى ديگر عقل اين جسم متصور را به جنس و فصل تحليل مى برد. پس رتبه ماده و صورت بر جسم مقدم است و رتبه جسم بر جنس و فصل.
اما در اعراض و بسايط ديگر چون در خارج، ماده و صورت ندارند آنچه در ذهن مى آيد ابتداء خود ماهيت بسيط است. آنگاه عقل او را به يك ما به الاشتراك و ما به الاختصاص تحليل مى برد و ما به الاشتراك را اگر لا بشرط لحاظ كند جنس و اگر بشرط لا ملاحظه كند ماده مى نامد، اما نه ماده خارجى بلكه مادّه ذهنى. همانطور كه اگر ما به الاختصاص را لا بشرط لحاظ كرده فصل مى نامد و اگر بشرط لا لحاظ كرده صورت عقلى نام مى نهد.
در مركب خارجى مثلا شجر يك صورت، وجود دارد كه عبارت باشد از نامى بودن او و يك ماده، وجود دارد كه عبارت باشد از تنه درخت. حال اگر درخت را قطع كنيم صورت از بين مى رود و ماده مى ماند. پس هم صورت، خارجيت دارد هم ماده. به خلاف اعراض كه در خارج بين ماده و صورتشان فرقى نيست. قرمزى چيزى جداى از لونيت نيست، قرمزى را از رنگ بودن نمى شود جدا كرد. اگر به تحليل ذهنى براى آنها اجزا مى سازيم و يكى را ماده و ديگرى را صورت نام مى نهيم اينها ماده و صورت عقلى هستند، نه خارجى.
بنابراين در مثال رنگ قرمز اگر قرمزى كه آن را فصل، فرض مى كنيم از ميان برود رنگ بودن هم از ميان رفته است. و اينطور نيست كه پس از رفتن قرمزى حقيقتى به نام لونيت و رنگ بودن باقى بماند. به خلاف نوع مركبى چون شجر كه اگر فصل آن مانند نامى بودن به واسطه قطع درخت از بين برود، ماده آن كه همان چوبهاى تنه درخت باشد به جاى خود، باقى مى ماند.
پس، انفكاك ميان صورت و ماده در انواع مركب، امر ممكنى است، بخلاف انفكاك ميان ماده و صورت در اعراض كه امر ناممكنى است.

3. فهو من وجة كَيف; اينكه مى فرمايد تكلّم من وجه، كيف هست بدين لحاظ هست كه لفظ از آن جهت كه وجود او وجود معناست حسب الاعتبار و الفرض ممكن است كيف نباشد. مثلا انسان ملفوظ از آن جهت كه وجود اين لفظ، وجود معناى انسان هست حسب الاعتبار و الفرض او جوهر به شمار مى رود. و از آن جهت كه عرضى است قائم به موضوع، حقيقةً كيف محسوب شود. پس او من وجه كيف است نه مطلقاً.

4. بر اساس اختلافى كه در مقوله ادراك هست كه آيا از مقوله اضافه يا انفعال يا كيف نفسانى است.

5. مشتق و جامد در باب فصول، يك معنا دارند و در هر صورت، بسيطند.