فروغ حكمت

على اكبر دهقانى

- ۴۰ -


شرح
اگر معناى مشترك، چون حيوان را به نحو لا بشرط ملاحظه كرديم ـ به گونه اى كه در انواع مختلف يافت شود و توسط فصول گوناگون تحصل يابد ـ جنس خوانده مى شود.

متن
والاعتباران المذكوران الجاريان فى الجزء المشترك، أعنى أخذه لا بشرط لا ولا بشرط، يجريان فى الجزء المختصّ. فيكون بالاعتبار الأوّل صورة للجزء الآخر المقارن وعلّة صوريّة للمجموع ولا يحمل على شىء منها، وبالاعتبار الثانى فصلا يحصّل الجنس ويتمّم النوع ويحمل عليه حملا أوّليّاً.

نوع و دو اعتبار در جزء مشترك

ترجمه
دو اعتبارى كه در جزء مشترك ذكر شد ـ يعنى ملاحظه آن بشرط لا و لا بشرط ـ در جزء مختص نيز جارى مى شود. به اعتبار اول (بشرط لا)، صورت براى جزء ديگر مقارن با آن، و علت صورى براى مجموع به شمار مى رود. و به اعتبار دوم (يعنى لا بشرط) فصلى است كه محصّل جنس و متمم نوع مى باشد و (به اين اعتبار، فصل) به حمل اولى بر نوع حمل مى گردد.

شرح
همانطور كه جزء مشترك مانند حيوان، در انواع حيوانى به دو لحاظ، ملاحظه مى گشت جزء مختص مانند ناطق نيز به دو لحاظ قابل ملاحظه است. جزء مختص اگر بشرط لا لحاظ گشت قابل حمل بر نوع نيست و به اين لحاظ نمى شود گفت: «الانسان ناطق»; زيرا ناطق بشرط لا يعنى جزء مختصى كه با آن هيچ چيز ديگر نباشد، و انسان يعنى ناطق به ضميمه حيوان. طبعاً جزء به اين لحاظ بر مجموع حمل نمى گردد.
اما اگر جزء مختص، لا بشرط لحاظ شد قابل حمل بر نوع است. و بدين لحاظ، جنس مبهم را تحصل مى بخشد و نوعيت نوع را تكميل مى كند.

متن
فقد تحصّل أنّ الجزءالأعمّ فى الماهيات ـ وهو الجنس ـ متقدّم بالجزء الأخصّ ـ الذى هو الفصل ـ بحسب التحليل العقلىّ.
قال فى الاسفار فى كيفيّة تقوّم الجنس بالفصل: «هذا التقويم ليس بحسب الخارج لاتحادهما فى الوجود والمتحدان فى ظرف لا يمكن تقوّم أحدهما بالآخر وجوداً بل بحسب تحليل العقل الماهيّة النوعيّة الى جزئين عقليين وحكمه بعليّة أحدهما للآخر ضرورة احتياج اجزاء ماهيّة واحدة بعضها إلى بعض، والمحتاج إليه والعلّة لا يكون إلاّ الجزء الفصلىّ لاستحالة أن يكون الجزء الجنسىّ علّة لوجود الجزء الفصلى وإلاّ لكانت الفصول المتقابلة لازمة له فيكون الشىء الواحد مختلفاً متقابلا، هذا ممتنع. فبقى أن يكون الجزء الفصلىّ علّة لوجود الجزء الجنسىّ ويكون مقسّماً للطبيعة الجنسيّة المطلقة وعلّة للقدر الذى هو حصّة النوع وجزء للمجموع الحاصل منه وممّا يتميّز به عن غيره.» انتهى.(1)

كيفيت قوام جنس به فصل

ترجمه
نتيجه آنكه جزء اعم در ماهيات ـ كه جنس هست ـ به حسب تحليل عقلى، قائم به جزء اخصّ ـ كه فصل است ـ مى باشد. (صدرالمتألهين) در اسفار درباره كيفيّت تقوّم جنس به فصل چنين فرموده است:
«اين قوام (قوام جنس به فصل) به حسب خارج نيست; چون اين دو در خارج متحدند و ممكن نيست وجوداً دو امر متحد در يك ظرف، قائم به يكديگر باشند.
بلكه (اين تقويم) به حسبِ تحليلِ عقل، ماهيتِ نوعى را به دو جزء عقلى و حكم به علّيت يكى براى ديگرى مى باشد; زيرا ضرورتاً بعض اجزاى ماهيت، به بعض ديگر محتاج است. و چيزى كه بدو احتياج است و علت مى باشد، بجز، جزء فصلى چيز ديگرى نمى باشد ; چون محال است كه جزء جنسى علت براى وجود جزء فصلى گردد. و گرنه لازم مى آيد كه فصول متقابل، لازمه جنس شود و شىء واحد، مختلف و متقابل گردد، كه اين محال است.
پس، باقى مى ماند كه جزء فصلى علت وجود جزء جنسى باشد و مُقَسِّم طبيعت مطلقه جنسى و علت قدرى كه حصّه نوع هست گردد و جزئى براى مجموع حاصل از آن (يعنى فصل) و آنچه به واسطه او از ديگرى ممتاز مى شود خواهد بود.»

شرح
در اين فقره به دو نكته مى پردازند: يكى اينكه جنس كه جزء اعم است قائم به فصل كه جزء اخص است مى باشد. بديهى است كه قوام جنس به فصل، در ظرف وجود خارجى نيست; زيرا در خارج، اين دو با يكديگر متحدند، در خارج، حيوان كه جنس انسان هست شأنى از آن و ناطق كه فصل اوست شأن ديگرى از آن مى باشد; هيچ انفكاكى در خارج براى جنس و فصل ديده نمى شود تا يكى قائم به ديگرى باشد.
پس، صحبت قوام يكى به ديگرى مربوط به مقام ذهن و تحليل عقلى است. وقتى ذهن ما از يك ماهيت چون انسان يك وجه مشتركى به نام حيوان و وجه مختصى به نام ناطق بر مى گيرد، ملاحظه مى نمايد كه در مقام ثبوت ماهوى، حيوانْ مبهم است و با اين حالت نمى تواند در خارجْ موجود شود; زيرا حيوان جنسى تا در قالب انسان يا فرس يا بقر يا انواع ديگر حيوانى در نيايد كه نمى تواند در خارج موجود گردد. همان طور كه در مقام ثبوت ماهوى تا تحصل نيابد ماهيت تام نوعى نمى شود. از اين نظظر بايد چيزى بيايد و آن را از اين حالت بيرون آورد و به آن تحصل بخشد، تا يك نوع تام گردد. و آن چيز جز فصل نيست. پس، فصلْ علت تحصل جنس است. لذا قوام جنس به فصل است. بنابراين، فصل علاوه بر آنكه مُقَسِّم طبيعت جنس هست ـ يعنى او را تكه تكه مى كند و هر تكه اى را در يك نوعى قرار مى دهد مُحَصِّل حصه اى از جنس كه در نوع خود قرار مى گيرد نيزهست.
براين اساس، دليل اينكه فصلْ علت جنس هست نه بالعكس، اين شد كه جنس، مبهم است. و با وصف ابهام، در مرتبه ثبوتِ ماهوى و وجود خارجى متحصلا نمى تواند موجود شود. چيزى كه او را از اين حالت بيرون مى آورد و امكان وجود به او مى بخشد، فصل است.
نكته دوم اينكه اگر فرض كنيم كه جنس، علت تحصل فصل باشد چه اتفاقى روى مى دهد؟ مى فرمايد: اگر چنين باشد از آن نظر كه علت هميشه همراه معلول است و غير قابل انفكاك از اوست، لازم مى آيد كه همراه جنس واحد ـ كه حسب الفرض، علت فصول مختلف هست ـ دايماً فصلهاى متقابل و متخالف مانند نطق و صهيل و غيره باشند، كه اين محال است; زيرا اتصاف شىء واحد به اوصاف مختلف و متقابل عقلا ناممكن هست. چگونه ممكن است در آن واحد، حيوان واحد هم ناطق باشد هم ناهق، هم صاهل هم چيز ديگر.
بخلاف آنجا كه فصل، علت باشد. در اينجا حصّه حيوانى كه به انسانْ اختصاص دارد غير از آن حصّه حيوانى است كه در فرس يا بقر وجود دارد. لذا اتصاف به اوصاف متقابل براى شىء واحد مطرح نمى گردد; زيرا چنانكه گفتيم فصل، جنس را تكه تكه مى كند هر حصه اى را به نوع خاصى اختصاص مى دهد. لذا حيوان واحد به اوصاف متقابل و متخالف، متصف نمى گردد.
حال، اين نكته را نيز بايد گفت كه چرا اجزاى ماهيت نمى توانند نسبت به يكديگر اجنبى و بى رابطه باشند؟ زيرا اگر هيج رابطه اى ميان اجزاء نباشد تركيب حقيقى به وجود نمى آيد و نسبت اجزاء به هم مانند نسبت انسان به سنگى خواهد بود كه در كنار انسان افتاده است.

متن
فإن قيل: إنّ الفصل إن كان علّة لمطلق الجنس لم يكن مقسّماً له وإن كان علّة للحصّة التى فى نوعه ـ وهو المختصّ به ـ فلابدّ أن يفرض التخصّص أوّلا حتى يكون الفصل علّة له، لكنّه إذا تخصّص دخل فى الوجود واستغنى بذلك عن العلّة.

اشكال بر تخصص جنس به واسطه فصل

ترجمه
اگر گفته شود كه: فصل اگر علت مطلق جنس هست پس مُقسّم او نيست. و اگر علت حصه اى كه در نوع او هست مى باشد و آن حصّه اختصاص بدان نوع دارد پس اولا بايد تخصص را فرض كرد تا اينكه فصلْ علت او گردد. لكن زمانى كه تخصص يابد داخل در وجود مى شود و به سبب حصول تخصص از علت، بى نياز مى گردد.

شرح
گفتيم كه فصل، علت تحصّل و تقسيم جنس است. اينجا سؤالى مطرح مى شود و آن اينكه فصل، علت مطلق جنس هست يا علت حصه خاصى از جنس؟ اگر علت مطلق جنس هست و به همه جنس، تحصل مى بخشد پس ديگر مُقسم او نخواهد بود; چون همه جنس را يكجا تحصل مى بخشد و ديگر او را تكه تكه نمى كند.
و اگر علت حصّه و بخش خاصى از جنس هست پس بايد جنس قبلا توسط چيز ديگرى غير از فصل، تقسيم شده باشد تا فصل، علت او گردد. لكن وقتى تخصص قبلى يافته باشد ديگر نيازمند به فصل نخواهد بود; زيرا احتياج به فصل براى حصول تخصص بود، در حالى كه تخصص قبلا حاصل شده است.

متن
قيل: إنّ الخصوصيّة التى بها يصير الجنس المبهم حصّة خاصّة بالنوع من شؤون تحصّله الوجودىّ الجائى اليه من ناحية علّته التى هى الفصل والعلّة متقدّمة بالوجود على معلولها، فالتخصّص حاصل بالفصل وبه يقسّم الجنس الفاقد له فى نفسه ولا ضير فى علّيّة فصول متعددة لماهيّة واحدة جنسيّة لضعف وحدتها.

جواب از اشكال

ترجمه
(در جواب) گفته مى شود خصوصيّتى كه جنس مبهم، به سبب او حصّه خاص نوع مى گردد از شؤون تحصّل وجودى جنس مى باشد كه از ناحيه علت كه همان فصل است برايش حاصل مى شود. و علت هم تقدم بالوجود بر معلول خود دارد. پس، تخصّص به سبب فصل حاصل است و به سبب فصل، جنسى كه فى نفسه فاقد تقسيم است، تقسيم مى پذيرد. و منعى نيست در عليت فصول متعدد براى ماهيتِ جنسىِ واحد، چونكه وحدتش ضعيف است.

شرح
در جواب مى گويند كه: تحصّلى كه براى جنس حاصل مى شود از ناحيه علتش كه همان فصل است مى باشد و قبل از علت اين تحصل، وجود ندارد. طبعاً جنس، مبهم است. و چون علت، تقدم وجودى بر معلول كه تحصل است دارد، پس قبل از آمدن علت، تحصّل براى جنس نبوده و جنس، مطلق و مبهم است. لكن فصل كه علت است با آمدنش تمام جنس را تحصّل نمى دهد، تا اشكال شود كه فصل، ديگر مقّسم جنس نيست. بلكه مقارن آمدن علت، حّصه خاصى از جنس ـ كه باز به واسطه همين فصل حصّه شده است ـ تحصّل يافته است.
بنابراين فصل همزمان و مقارن تقسيم جنس، تحصّل هم به مقدار تقسيم شده، مى دهد. و قبل از فصل، تحصل و تقسيمى براى جنسْ وجود نداشته است. تقسيم جنس و تحصّل حصّه خاصى از آن به واسطه علت كه همان فصل است مقارناً صورت يافته است.
نتيجه اينكه نه قسمت اول اشكال ـ كه مى گويد: آيا فصل علت مطلق جنس است كه اگر چنين باشد پس مقسّم نيست ـ درست است و نه قسمت دوم آن ـ كه مى گويد: اگر تخصص قبل از آمدن فصل، حاصل شده باشد نيازى به فصل نيست ـ بلكه شق سومى در بين هست كه آن عبارت باشد از اينكه فصل، علت حصّه مخصوصى از جنس هست، لكن حصّه مخصوص، به واسطه چيزى غير از فصل حصه مخصوص نگرديده است، بلكه به واسطه همين فصل، حصه مخصوص شده است. به عبارت ديگر همان فصلى كه محصّل جنس هست بعينه و مقارن با آن مقسّم جنس هم هست. ميان تحصل جنس و تقسيم آن از سوى فصل، فاصله اى نيست.
بنابراين، شقوق مسأله در دو شق باطلى كه در صورت اشكال مطرح گرديده است، منحصر نيست. شق سوّمى در بين هست كه همان صحيح مى باشد. و آن عبارت از اين است كه تحصّل و تقسيم به واسطه يك چيز و در يك زمان، صورت مى گيرد.

متن
فإن قيل: التحصّل الذى يدخل به الجنس فى الوجود هو تحصّله بالوجود الفردىّ، فما لم يتلبس بالوجود الخارجىّ لم يتمّ ولم يكن له شىء من الشؤون الوجوديّة فما معنى عدّ الفصل علّةً له؟

اشكال بر محصّل بودن فصل

ترجمه
تحصّلى كه جنس به واسطه آن در وجود داخل مى شود تحصل به وجود فردى است. پس، مادامى كه متلبس به وجود خارجى نشود شؤون وجودى براى او به طور تمام نمى باشد. پس، معناى اينكه فصل، علت تحصّل جنس است، چيست؟

شرح
اشكال دوم اين است كه تحصّل بخش واقعى، وجود است. پس، ماهيت جنسى تا موجود نگشته، متحصل نمى گردد. در اين صورت، نقش فصل به عنوان عامل تحصّل چيست؟ و نسبت تحصل به او بى مورداست.

متن
قيل: المراد بتحصّله بالفصل ثبوته التعقّلىّ وكينونته ماهيّة تامّة نوعيّة والذى يكتسبه بالوجود الفردىّ هو تحقق الماهيّة التامّة تحققاً يترتب عليه الآثار الخارجية. فالذى يفيده الفصل هو تحصّل الماهيّة المبهمة الجنسيّة وصيرورتها ماهيّة نوعيّة تامّة، والذى يفيده الوجود الفردىّ هو تحصّل الماهيّة التامّة وصيرورتها حقيقة خارجيّه يترتب عليها الآثار.

جواب از اشكال

ترجمه
در پاسخ گفته مى شود مراد از تحصّلى كه به واسطه فصل، حاصل مى شود ثبوت عقلانى جنس و صيرورت آن به صورت يك ماهيت نوعى تام است. و آنچه كه جنس آن را به واسطه وجود فردى كسب مى كند، عبارت است از تحقق ماهيت، تحقق تامى كه مترتب شود بر او آثار خارجى.
پس آنچه كه فصل آن را افاده مى دهد عبارت است از تحصّل دادن به ماهيت مبهمِ جنسى و صيرورت آن به يك ماهيت نوعى تام. و آنچه را كه وجود فردى مى دهد تحصل ماهيت تام و صيروت آن به يك حقيقت خارجى است كه بر آن آثار خارجى مترتّب مى شود.

شرح
در پاسخ از اشكال مى فرمايد دو گونه تحصّل داريم: يكى تحصّل در مرتبه ماهيت و يكى هم تحصل در مرتبه وجود خارجى. آنچه كه فصل مى دهد تحصّل در مرتبه ماهيت است; يعنى ماهيت مبهم جنسى را در عالم ذهن به ماهيت متحصل و كامل تبديل مى نمايد. و اما آنچه وجودِ خارجىِ شخصى مى دهد تحصّل خارجى ماهيت است كه همان تشخّص باشد. كه به واسطه اين نوع از تحصل، آثار خارجى ماهيت بر او مترتب مى گردد، نه به واسطه تحصّل از نوع اول.

متن
فتبيّن بما مرّ: أوّلاً أنّ الجنس هو النوع مبهماً والفصل هو النوع محصّلا، والنوع هو الماهيّة التامّة من غير نظر إلى إبهام او تحصّل.

از آنچه گذشت نكاتى آشكار مى گردد

ترجمه
نكته اول اينكه جنس، همان نوع است مبهماً و فصل، همان نوع است مُحصَّلا و نوع، همان ماهيت تامه است بدون نظر به ابهام يا تَحَصُّل.

شرح
قبلا گفتيم نسبت جنس و نوع يا فصل و نوع، در خارجْ عينيّت است. و اگر مى گوييم اين دو، جزء ماهيتند، مقصود جزء قرارگرفتن در تعريف ماهيت مى باشد. بنابراين، حمل بين جنس و نوع، مانند «الانسان حيوانٌ» يا فصل و نوع، مانند «الانسان ناطق» حمل اولى است. بدين معنا كه همه انسانْ حيوان است، همانطور كه همه او ناطق است. حيوان و ناطق دو شأن و دو نمود و ظهور از انسان هستند. چنين نيست كه در خارج، نيمى از انسان حيوان و نيم ديگرى ناطق باشد، بلكه همه او حيوان و همه او ناطق است.
بنابراين، جنس همان نوع است مبهماً. بدين معنا كه جنس در عين آنكه عين نوع است اما تحصّل خود را از فصل مى گيرد و بدون فصل، مبهم است. و فصل همان نوع است محصّلا. بدين معنا كه فصل در عين آنكه عين نوع است اما عامل تحصّل جنس هم هست. اما نوع عبارت است از ماهيت تام، بدون عنايت به ابهام يا تحصل آن.

متن
وثانياً أنّ كلاًّ من الجنس والفصل محمول على النوع حملا أوّليّاً، وأمّا النسبة بين الجنس والفصل أنفسهما فالجنس عرض عامّ للفصل والفصل خاصّة للجنس، والحمل بينهما حمل شائع.

حمل بين جنس و فصل

ترجمه
نكته دوم (همانطور كه قبلا هم گذشت) اينكه هر يك از جنس و فصل به حمل اولى بر نوع، حمل مى گردند. اما نسبت بين جنس و فصل عبارت از اين است كه جنس، عرض عام براى فصل و فصل، عرض خاص براى جنس است. و حمل بين اين دو، حمل شايع است.

شرح
سخن در حمل اوّلى ميان نوع و جنس و فصل گذشت. باقى مى ماند دو مطلب: يكى اينكه جنس، عرض عام است نسبت به فصل و فصل، عرض خاص است نسبت به جنس.
گفتيم عروض جنس بر فصل و بالعكس، عروض خارجى ـ مانند عروض بياض بر جدار ـ نيست، بلكه مراد از آن عروض ذهنى است. درخارج، جنس و فصل، عين نوع مى باشند. لذا حمل ميان اينها حمل اولى است. در ظرف ذهن و به تحليل عقلى اين دو از يكديگر تفكيك مى يابند و يكى به نام جنس خوانده مى شود و بر فصول متعدد، عروض پيدا مى نمايد. لذا او را عرض عام و عرض شامل مى خوانند، چون عروضش اختصاص به يك فصل ندارد، بلكه شمولش فصول متعدد را در بر مى گيرد. مانند حيوان كه بر ناطق و صاهل و ناهق عارض مى شود.
و ديگرى فصل خوانده مى شود و فقط بر جنس خود كه واحد است عروض مى نمايد. لذا عرض خاص ناميده مى شود،مانند عروض ناطق بر حيوان.
تصّور نشود كه كلمه عرَض در مورد جنس و فصل به معناى عرضى است كه در مقابل جوهر است; زيرا محال است كه عرض اصطلاحى بتواند بر ماهيت جوهرى مقدّم باشد، بلكه مراد از عرض، همان عارض شدن در مرتبه ذهن است.
مطلب دوم اينكه اگر گفتيم بعض «الحيوان ناطق» حمل بين ناطق و حيوان، حمل شايع است; يعنى حيوانيت كه عرض عام است با ناطقيت كه عرض خاص هست وجوداً با هم متحّد شده اند، ولى مفهوماً با يكديگر متغايرند.


پى‏نوشت:

1. الاسفار الأربعة، ج 2، ص 29 و 30.