فروغ حكمت

على اكبر دهقانى

- ۴۲ -


نفس ناطقه كه فصل اخير انسان هست از آن جهت كه بسيط الحقيقه بوده و بسيط، جامع جميع كمالات مادون هست، به نحو بساطت واجد ساير فصولى است كه براى انواع قبلى او هست. اگر چنين نباشد نوع انسانى، نوع كامل نخواهد بود، در حالى كه سير استكمالى لَبس بعد از لبس است نه خلع بعد از لَبس، كه در انقلابات وجود دارد. يعنى مسير حركت به سوى افزودن كمالى بر كمال پيشين است، نه آنكه كمال موجود خلع گردد تا به كمال ديگرى آراسته شود. لذا نفس ناطقه از رهگذر بساطت خويش، مشتمل بر اجناس قبلى چون جوهر و جسم و بر فصول قبلى چون نامى و حساس و متحرك بالاراده نيز هست.
لكن وقتى ما مى گوييم نفس ناطقه ـ كه فصل اخير انسان هست ـ مشتمل بر جوهريّت و جسميّت و ناميّت و حساسيّت و تحركِ بالاراده هست اين اشكال مطرح مى شود كه انسان تا در قيد حيات است و جسم طبيعى دارد نامى و حساس است، اما وقتى كه از قيد حيات گذشت و مجرد از ماده شد ديگر تعلق به جسم ندارد تا آنكه حساس و متحرك بالاراده باشد. پس، اين تعريف، تعريف انسان مادى است نه انسان بما هو انسان.
براى پاسخ به اين اشكال چنين مى فرمايد: اجناس و فصولى كه در تعريف انسان بجز فصل اخير مى آورند به نحو ابهام و قدر مشترك، لحاظ مى گردند و خصوصيت آن، مورد عنايت نيست. مثلا وقتى مى گوييم «انسان جوهر است» جوهر اعم است از جوهر مادى يا جوهر مجرد. يا وقتى مى گوييم «انسان جسم است» جسم اعم است از جسم مادى و مثالى. (انسان پس از مرگ در قالب جسم مثالى كه ابعاد و عوارض ماده را دارد اما خود ماده را ندارد ظهور مى كند.) پس جوهر و جسم، اجناس بعيد انسان به نحو قدر مشترك و ابهام در تعريف انسان آورده شدند. همچنين وقتى مى گوييم «انسان نامى هست» نمو اعم است از نمو مادى و معنوى. يا وقتى مى گوييم «انسان حساس است» حساسيت اعم است از آنكه به مشاعر و قواى حسى خود باشد يا علم حضورى به محسوسات داشته باشد. يا وقتى مى گوييم «انسان متحرك بالاراده هست» حركت اعم است از آنكه به قواى عامله جسمى حركت كند يا به قواى روحى.
پس، نامى و حساس بودن و تحرّك ارادى كه فصول بعيده انسان هستند به نحو اعم، مراد هستند. و همچنين اگر حيات را در تعريف انسان مى آوريم، اعم است از حيات مادى يا حيات معنوى. بنابراين، تمام اجناس، مانند جوهريت و جسميت، يا فصول، مانند نامى بودن يا حساس بودن يا متحرك بودن به نحو قدر مشترك در تعريف انسان آورده مى شوند. و به همين اعتبار در فصل اخير، منطوى هستند.
مراد از ابهام كه در عبارت كتاب هست كه «فما اخذ فى اجناسه و فصوله الاخر على وجه الابهام مأخوذٌ فيه على وجه التحصيل» اين است كه خصوصيت خاصى براى اينها در تعريف، وجود ندارد. اينطور نيست كه وقتى مى گوييم «انسان جوهر است» حتماً جوهر مادى باشد. يا وقتى مى گوييم جسم است حتماً جسم طبيعى باشد. يا مراد از نمو و حساسيت نمو و حساسيت مادى منظور باشد. خير، بلكه قدر مشترك ميان اينها كه به لفظ ابهام تعبير شد مورد نظر مى باشد. و اگر در بعضى از تعاريف از جسم به جسم طبيعى تعبيرمى آورند و مى گويند «الانسان جسمٌ طبيعىٌ» اين كلمه «طبيعى» زايد بر تعريف است و به اصطلاح از باب زياده حد بر محدود است.(1)
اما آنچه فصل واقعى نوع را تشكيل مى دهد قدر مشترك و به وجه ابهام نيست بلكه به نحو محصل و معين مى باشد. فى المثل ناطق يك حقيقت محصل و معينى است كه انسانيت انسان بدو قائم است. با وجود او نوع انسانى تحقق مى يابد و با رفع او نوع انسانى مرتفع مى گردد.
حال كه مطلب چنين شد كه قدر مشترك ميان اجناس و فصول ديگر، در تعريف انسان شرط است بخلاف فصل اخير كه محصلا آورده مى شود، اين نكته بر مطلب فوق تفريع مى گردد كه اگر اجناس و فصولى كه در تعريف آورده مى شوند به چيز ديگر تبديل شوند مادامى كه فصل اخير او محفوظ باشد به نوعيت نوع، صدمه اى وارد نخواهد شد. اگر مثلا جوهر مادى به جوهر مجرد يا جسم طبيعى پس از مرگ به جسم مثالى تبديل شد يا نمو مادى به نمو معنوى يا حساسيت بدنى به علم به محسوسات يا تحرك با قواى مادى به تحرك با قواى روحى تبديل شد، مادامى كه ناطقيت او محفوظ باشد نوعيت انسان هم محفوظ خواهد ماند.
فصل و صورت ـ همانطور كه قبلا گذشت ـ يكى هستند، تفاوت آن دو به اعتبار است; فصل لا بشرط و ذهنى است اما صورت بشرط لا و خارجى لحاظ مى گردد. و نيز ماده و جنس يكى هستند. جنس لا بشرط و ذهنى است اما ماده بشرط لا و خارجى مى باشد. از آنچه كه در ذيل اين فقره گذشت سه نكته حاصل مى شود:
1 ـ حقيقت نوع به فصل اخير او بستگى دارد. نوعيت انسان به نفس ناطقه او و نوعيت فرس به نفس صاهله او و حقيقت سرير به صورت سريريّه او حاصل مى شود، به طورى كه اگر فرض كنيم كه جنس متبدل گردد با حفظ فصل اخير باز نوع به جاى خود باقى مى ماند.
2 ـ تعيّن و خصوصيت در اجناس و فصولى كه در تعريف نوع، قبل از فصل اخير مى آورند شرط نيست، بلكه قدر مشترك كافى است. لذا تبديل آنها، به نوعيت نوع صدمه اى نمى زند.(2)
حكيم سبزوارى مى گويد:
فالنفس الناطقه التى هى الفصل الاخير فى الانسان، لمّا كان بسيطة الحقيقة والبسيط جامع لجميع الكمالات التى وجدت فيما تحته، كانت الناطقه مشتمله على وجودات الجوهر والجسم والمعدنى والنامى والحساس والمتحرك بالاراده بنحو البساطة والوحدة.
3 ـ تمام اجناس و فصول قبلى در فصل اخير، منطوى است. اين مطلب محتاج به شرح و بسط بيشترى است:
گفتيم تمام اجناس و فصول قبلى در فصل اخير منطوى است و فصل اخير به بساطت و وحدت خود، جامع تمام اجناس و فصول قبل از خود هست. و مثال آورديم به نفس ناطقه انسان.
يعنى نطفه از لحظه اى كه شروع به رشد مى كند، در ابتدا و قبل از رشد نباتى، جسم طبيعى است. پس از آنكه جسم طبيعى را پشت سرگذاشت و شروع به رشد و نمو نمود جسم نباتى مى گردد. سپس جسم حيوانى مى گردد و در نهايت، فصلِ اخير كه نفس ناطقه هست به او ملحق گشته انسان مى گردد. قبل از وصول به مرحله اخير تمام فصولى كه براى انواع قبلى حاصل مى شدند مانند صورت جسميه (يعنى قابل ابعاد ثلاثه بودن) كه فصل جسم طبيعى است يا نمو كه فصل جسم نباتى است يا حساسيت و تحرك بالاراده كه فصل جسم حيوانى است اينها همه و همه به منزله معدّات و شرايط و اسباب لحوق فصل اخير كه نفس ناطقه هست به شمار مى رفتند. يعنى تا نطفه مراحل قبلى را و نوعيتهاى پيشين را كه با فصلهاى خاص خود حاصل مى شدند طى نمى كرد به جايى كه نفس ناطقه به او افاضه شود نمى رسيد.
اما وقتى كه اين مراحل را طى كرد و نفس ناطقه به او افاضه شد اين فصول و اجناس كه قبلا معدات و شرايط محسوب مى شوند نقش خود را عوض كرده به عنوان خدمه و شعبه هايى از نفس در مى آيند. به عبارت ديگر، نفس ناطقه، رئيس مى گردد، و اجناس و فصول پيشين قوا و كارگزاران و خوادم امروز مى گردند. از اين جهت گفته اند: بدن، خواه طبيعى و خواه مثالى، مرتبه اى از مراتب نفس و قوه اى از قواى او مى شود و «نفس فى وحدته كل القوى» مى گردد. اين است معناى انطواى اجناس و فصول در فصل اخير.
لكن در اينجا يك سؤال باقى مى ماند و آن اينكه اگر تمام اجناس قبلى در فصل اخير منطوى هستند چرا مؤلف در فقره بعدى خواهند گفت كه فصل، مندرج و داخل در تحت جنس نيست؟ آيا اين به معناى نفى انطواى اجناس، در فصل اخير نيست؟ بديهى است اگر جنس به حكم فقره بعدى كتاب، مأخوذ و منطوى در فصل نباشد ادعاى كنونى صحيح نخواهد بود.
جواب آن است كه براى جنس و فصل نسبت به ماهيت نوعى واحد، دو اعتبار هست: يكى آنكه جنس و فصل از آن جهت كه به ماهيت نوعى واحدى باز مى گردند با يكديگر متحد هستند. ديگر آنكه چون اين دو، دو شأن مختلف و دو ظهور متفاوت از يك ماهيت هستند با يكديگر متفاوت مى باشند. لذا مى توان گفت ماهيت نوعى واحد در عين وحدت، ماهيتهاى جنسى و فصلى متكثر و در عين كثرت، ماهيت نوعى واحد مى باشد. در اينجا حكم به انطواى اجناس و فصول در فصل اخير به ملاك رجوع ماهيتهاى جنسى و فصلى كثير به وحدت مى باشد; زيرا اگر اجناس در فصل اخير منطوى نباشند فصل نسبت به نوع، جزء هست و گفتار پيشين ما را كه فصل، عين نوع هست نه جزء آن باطل مى نمايد.
اما حكم به عدم اندراج فصل، تحت جنس ـ چنانكه در فقره بعدى كتاب خواهد آمد ـ كه همان عدم انطواى اجناس در فصل اخير هست، به ملاك رجوع وحدت به كثرت مى باشد.
به عبارت روشنتر اگر ماهيت نوعى واحدى چون انسان را واحد ببينيم تمام اجناس و فصول پيشين در فصل اخير او به نحو وحدت و بساطت منطوى هستند. و اگر او را متشكل از ماهيتهاى كثير جنسى و فصلى ببينيم جنس در فصل، منطوى نيست و هر كدام محكوم به حكم خاص خود هستند.

متن
ثم إنّ الفصل غير مندرج تحت جنسه الذى يحصّله بمعنى أنّ الجنس غير مأخوذ فى حدّه أخذ الجنس فى النوع، ففصول الجواهر ليست بجواهر. وذلك لأنّه لو اندرج تحت جنسه افتقر الى فصل يقوّمه وننقل الكلام إلى فصله ويتسلسل بترتب فصول غير متناهية وتحقق أنواع غير متناهة فى كلّ فصل ويتكرر الجنس بعدد الفصول، وصريح العقل يدفعه. على أنّ النسبة بين الجنس والفصل تنقلب الى العينيّة يكون الحمل بينهما حملا أوّليّاً ويبطل كون الجنس عرضاً عامّاً للفصل والفصل خاصّة للجنس.

فصل، تحت جنس خود مندرج نمى گردد

ترجمه
فصل، تحت جنسى كه او را تحصل مى دهد واقع نمى شود. به اين معنا كه جنس آنگونه كه در تعريف نوع واقع مى شود، در حدّ و تعريف فصل آورده نمى شود. پس، فصول جواهر، جوهر نيستند.
و اين بدان دليل است كه اگر فصل، داخل ومندرج تحت جنس خود باشد (از سنخ جنس محسوب شده) به فصل ديگرى نيازمند است تا به او تحصّل ببخشد. نقل كلام به فصل ديگر مى كنيم. (او هم اگر تحت جنس خود باشد از سنخ او محسوب شده و به فصل ديگرى محتاج است.) و چون فصول غير متناهى و (نيز) انواع غير متناهى در هر فصلى تحقق مى يابند تسلسل رخ مى نمايد و اجناس به عدد فصول، و تكرار مى شوند، در حالى كه صراحت عقل اين مطالب را رد مى نمايد.
مضافاً به اينكه نسبت بين جنس و فصل به عينيّت، تبديل خواهد شد و حمل بين آن دو، حمل اولى خواهد گشت. و اين قاعده كه جنس عرض عام براى فصل و فصل عرض خاص براى جنس است، باطل خواهد گشت.

شرح
وقتى مى گوييم انسان عبارت است از جوهرى كه جسم و نامى و حساس و ناطق باشد جوهر در اين تعريف، جنس اعلى محسوب مى شود. «جسمٌ» هم تحت جوهر،جنس پايين تر از او مى باشد. نامى و حساس هم فصلهاى نبات و حيوان هستند كه براى انسان، فصل بعيد به شمار مى روند. ناطق هم فصل اخير اوست. حال سؤال اين است كه آيا ما مى توانيم ناطق را كه فصل اخير انسان هست يا نامى و حساس كه فصلهاى بعيد او هستند آنها را تحت جوهر يا جسم كه اجناس عاليه هستند درآوريم و آنها را در قلمرو اجناس عاليه مندرج كنيم؟
جواب آن است كه خير; زيرا اگر ما فصول را مندرج تحت جنس جوهر يا جسم قرار دهيم طبعاً اين فصول از سنخ اجناس شده در قلمرو اجناس درخواهند آمد، چون هر مفهومى كه مانند جسم، تحت مفهوم بالاتر از خود مانند جوهر مندرج گردد از سنخ او شمرده مى شود و هم شأن او خواهد گشت. و اگر فصول، تحت جوهر در آيند از سنخ جوهر مى گردند و جوهر جنسى براى تحصّل خود به فصل ديگرى نياز پيدا خواهد نمود. و از آن جهت كه آن فصل ديگر هم مشمول حكم فوق مى شود و تحت جنس قرار گرفته است و از سنخ جنس شده، باز به فصل ديگر نياز پيدا خواهد كرد. و هكذا هر فصلى كه از راه برسد چون تحت جوهر جنسى قرار گيرد جنس مى شود و به فصل محصّل ديگر، نيازمند مى گردد. مطلب تا بى نهايت بدين منوال به پيش رفته چهار تالى فاسد به دنبال خود خواهد آورد:
اولا توالِى فصول ما را به تسلسل محال خواهد كشاند; زيرا اگر قرار باشد هر فصلى تحت جنس خود در آيد و از سنخ او گردد اين روال تا بى نهايت ادامه پيدا مى كند. و اين محال است.
ثانياً براى حصول و دستيابى به يك ماهيت نوعى ناگزير از تحققِ انواعِ غير متناهى به عدد فصول خواهيم بود; زيرا با آمدن هر فصل و ضميمه شدن آن به جنس يك نوعِ جديد به وجود خواهد آمد. و چون اين روال، بى نهايت ادامه پيدا خواهد كرد، بى نهايت انواع به وجود خواهد آمد.
و ثالثاً به عدد هر فصل جديد و اندراجش تحت جنس قبلى، يك جنس جديد كه فراتر از جنس قبل هست به وجود خواهد آمد. و چون عدد فصول حسب الفرض بى نهايت است پس عدد اجناس هم بى نهايت خواهد گشت.
و رابعاً اگر فصل، تحت جنس در آيد نسبت ميان آن دو ـ كه جنس، عَرَض عام نسبت به فصل و فصل، عرض خاص نسبت به جنس است ـ به عينيت بين آن دو تبديل مى گردد و حمل ميان جنس و فصل، حمل اولى خواهد شد، در حالى كه عقل به صراحت تمام اين توالى را باطل مى شمرد و به هيچ يك از آنها تن نمى دهد.

متن
ولا ينافى ذلك وقوع الحمل بين الجنس وفصله المقسّم، كقولنا كل ناطق حيوان وبعض الحيوان ناطق، لأنّه حمل شائع بين الخاصّة والعرض العام، كما تقدّمت الاشارة إليه، والذى نفيناه هو الحمل الأوّلىّ. فالجوهر ـ مثلا ـ صادق على فصوله المقّسمة له من غير أن تندرج تحته فيكون جزءاً من ماهيّتها.

عدم اندراج فصل تحت جنس، منافاتى با حمل شايع ميان آن دو ندارد

ترجمه
اين مطلب (اينكه گفتيم فصل، مندرج تحت جنس خود نمى شود) منافاتى ندارد با وقوع حمل بين جنس و فصلِ مقسم او، مانند «كل ناطق حيوان» يا «بعض الحيوان ناطق»; چون اين حمل ـ چنانكه اشاره شد ـ حمل شايع بين عرض خاص و عام مى باشد. اما آنچه ما او را نفى مى كنيم آن حمل اولى (بين اين دو) هست. پس بر فصولى كه مقسّم او هستند جوهر، صدق مى كند بدون آنكه فصول مندرج تحت جوهر باشند و جزئى از ماهيتش به حساب آيند.

شرح
اينكه گفتيم فصل، تحت جنس در نمى آيد ـ آنگونه كه جنس، تحت نوع در مى آمد ـ اين منافات ندارد با اينكه حمل بين جنس و فصل صورت گيرد; زيرا اين حمل، حمل شايع است كه دو مفهوم متغاير وجوداً متحد مى گردند. و ما خواستيم حمل اولى را نفى كنيم; زيرا اگر فصل، تحت جنس قرار مى گرفت عينيت مفهومى را كه ملاك حمل اولى است مى يافت، چون فصل هم از سنخ جنس مى گشت و همان معنا را مى يافت كه جنس دارد، مانند انسان و بشر كه هر دو بر يك معنا دلالت مى كنند.
پس، ما خواستيم حمل اولى را نفى كنيم نه حمل شايع را. لذا جوهر كه جنس هست بر ناطق و قبل از آن بر حساس كه فصل حيوان هست و قبل از آن بر نامى كه فصل نبات هست صدق مى كند، مانند آنكه مى گوييم «كل حيوان جوهر» يا «كل ناطق جوهر» كه صدق جنس بر فصل به معناى حمل شايع ميان آن دو است.

متن
فإن قلت: ما تقدّم من عدم دخول فصل النوع تحت جنسه ينافى قولهم فى تقسيم الجوهر على العقل والنفس والهيولى والصورة الجسميّة والجسم بكون الصورة الجسمية والنفس نوعين من الجوهر، ولازم كون الشىء نوعاً من مقولة اندراجه ودخوله تحتها ومن المعلوم أنّ الصورة الجسميّة هى فصل الجسم مأخوذاً بشرط لا، ففى كونها نوعاً من الجوهر دخول الفصل الجوهرىّ تحت جنس الجوهر وأخذ الجوهر فى حدّه، ونظير البيان جار فى عدّهم النفس نوعاً من الجوهر، على أنّهم بيّنوا بالبرهان أنّ النفس الانسانيّة جوهر مجرّد باق بعد مفارفة البدن والنفس الناطقة صورة الانسان وهى بعينها مأخوذة لا بشرط فصل للماهيّة الانسانية.

اشكال بر عدم اندراج فصل، تحت جنس خود

ترجمه
اگر كسى به شما اشكال كند و بگويد آنچه گفتيد از اينكه فصلِ نوع، تحت جنس خود قرار نمى گيرد منافات دارد با قول حكماى در تقسيم جوهر به عقل و نفس وهيولى و صورت جسميّه و جسم. به جهت آنكه صورت جسميّه و نفس دو نوع از جوهر هستند و لازمه نوعى از مقوله بودن اندراج و دخول تحت آن مقوله است. و بديهى است كه صورت جسميه همان فصل بشرط لا براى جسم مى باشد، پس اينكه او قسمى از جوهر است بدين معناست كه فصل جوهرى، تحت جنس جوهر قرار گرفته است. و جوهر در تعريف او (فصل) ملاحظه گرديده است.
نظير همين بيان در به حساب آوردن نفس نوعى از جوهر جارى است. مضافاً به اينكه حكما با برهان، روشن ساخته اند كه نفس انسانى، جوهر مجردى است كه بعد از مفارقت از بدن باقى است. و نفس ناطقه كه صورت انسان است همان فصل ماهيت انسان مى باشد وقتى لا بشرط ملاحظه گردد.

شرح
حاصل اشكال اين است كه شما گفتيد فصل، تحت جنس خود قرار نمى گيرد. ما در تقسيم جوهر به پنج قسم، ملاحظه مى نماييم كه صورت جسميه كه همان قابليت ابعاد ثلاثه باشد فصل جسم قرار مى گيرد همانطور كه نفس ناطقه كه همان فصل به شرط لا هست فصل ماهيت انسانى قرار مى گيرد. و از آن رهگذر كه صورت جسميّه و نفس، دو نوع از اقسام پنج گانه جوهر هستند بالبداهة زير مجموعه جوهر كه جنس الاجناس هست قرار گرفته متحد با او خواهند بود. و بدين وسيله مطلب فوق كه فصل، تحت جنس قرار نمى گيرد نقض مى گردد.

متن
قلت: يختلف حكم المفاهيم باختلاف الاعتبار العقلىّ الذى يطرؤها، وقد تقدّم فى بحث الوجود لنفسه ولغيره أنّ الوجود فى نفسه هو الذى ينتزع عنه ماهيّة الشىء. وأمّا اعتبار وجوده لشىء فلا ينتزع عنه ماهيّة وإن كان وجوده لغيره عين وجوده فى نفسه، والفصل مفهوم مضاف إلى الجنس حيثيّته أنّه مميّز ذاتى للنوع وجوده للجنس فلا ماهيّة له من حيث إنّه فصل. وهذا معنى قولهم: إنّ لازم كون الجنس عرضاً عامّاً للفصل والفصل خاصّة له أن ليست فصول الجواهر جواهر بمعنى كونها مندرجة تحت معنى الجواهر اندراج الانواع تحت جنسها، بل كاندراج الملزومات تحت لازمها الذى لا يدخل فى ماهيتها.(3)

جواب از اشكال

ترجمه
در پاسخ مى گوييم: حكم مفاهيم با اختلاف اعتبارات عقلى كه بر آن عارض مى شود مختلف مى شوند. و قبلا در بحث وجود لنفسه ولغيره گذشت كه وجود فى نفسه همان چيزى است كه از او ماهيت انتزاع مى شود. و اما از اعتبار وجود براى غير، ماهيتى انتزاع نمى گردد; گرچه وجود لغيره عين وجود لنفسه هست. و فصل، مفهومى است كه به جنس اضافه مى گردد و حقيقت او آن است كه مميز ذاتى نوع و وجودش براى جنس مى باشد. از اين جهت براى فصل از آن حيث كه فصل هست ماهيتى نيست. و معناى قول حكما كه مى گويند: جنس، عرض عام براى فصل و فصل، عرض خاص براى جنس هست اين است كه فصول جواهر، جوهر نيستند; به اين معنا كه مندرج تحت جواهر باشند، مانند انواع كه تحت جنس خود مندرجند. بلكه (اندراج آنها تحت جنس) مانند اندراج ملزومات، تحت لازمه اى كه داخل در ماهيت ملزومات نيست مى باشد.


پى‏نوشتها:

1. مانند تعريف قوس به اينكه قوس، قطعه اى از دايره است، در حالى كه در قوس دايره بالفعلى وجود ندارد، تا قوس قطعه اى از آن باشد. آوردن كلمه دايره در تعريف، از باب زياده حد بر محدود است.

2. ر.ك به به منظومه حكيم سبزوارى، ذيل عنوان «غررٌ فى أن حقيقة النوع فصله الاخير» ص 102 ـ 101، منطق منظومه، ذيل عنوان «غوصٌ فى اقسام ما هو فى شيئته المهية»، ص 35 و تعليقه هاى آية الله حسن زاده در ذيل اينها.

3. كلمه هذا در اين جمله، اضافه است.