حس شنوايى
در زمينه حكمت اين حس گفتهاند (1) كه گاهى دشمن ديده نمىشود;
مثلا اگرپشت ديوار باشد خداوند سبحان با عنايتخود براى حيوان و انسان سمع
قراردادتا او از راه صوت متوجه خطر گشته خود را حفظ كند. انسان از اين جهت
ميانحيوانات، امتيازى خاص در فهم اصوات دارد.
حس شنوايى عبارت است از :
«هي قوة مرتبة في العصب المتفرق في سطح الصماخ تدرك صورة مايتادي اليها من
تموج الهواء المنضغط بين قارع ومقروع مقاوم لهانضغاطا بعنف يحدث منه صوت
فيتادي تموجه الى الهواء المحصورالراكد في تجويف الصماخ ويحركه بشكل حركته
وتماس امواج تلكالحركة العصبة فتسمع.» (2) .
پس حس سامعه قوهاى است كه در عصب پرده صماخ واقع شده است و صورمسموعى را كه
از طريق تموج هوا به هواى مجاور آن مىرسد ادراك مىكند; بهعبارت ديگر، سمع،
ادراك صوت مىكند لذا لازم است نخست ماهيت صوت را بهدست دهيم و سپس با بحث
پيرامون انعكاس آن و در ادامه به مطالبى ديگر اشارهكنيم. (3) .
الف - ماهيت صوت :
بيش ترين مسئلهاى كه ميان فلاسفه در اين زمينه مطرحبوده استشناخت صوت و
صدا است لذا در اين باب تطويل كلام دادهاند.
يك. علت پيدايش صوت :
مىدانيم كه صوت امرى قائم به ذات است و ثابتالوجود نيستبه خلاف بياض و
سواد و شكل كه هر چند عرض ولى ثابت اند ومىتوان در آنها فرض امتداد وجود و
اثبات كرد، بنابراين، صوت امرى استحادث و فاسد چنين امرى قهرا نيازمند علت
استبراى صوت معمولا دو سببذكر كردهاند: يكى قلع يا كندن، ديگرى قرع يا
كوبيدن.
اولى مثل اين كه شاخه درختى را از آن جدا كنيم و دومى نظير صخرهاى كه
بهصخره ديگر برخورد كرده صوتى ايجاد كند.
«اما شنيدن مر آواز را بود وآواز از موج زدن هوا بود به سببجنبانيدنى درشت،
زود كه او را افتد كه به جهد از ميان دو جسم كهيك بر ديگر زنند جستن سختبه
شتاب موج ورا. يا اندر جهداندر ميان جسمى كه او را بشكافد اندر جستن سختبشتاب
تااندر وى موج افتد وآن موج پهن باز شود به شتاب سخت چون بهگوش رسد آن هوا را
كه اندرون گوش ايستاده بود به كاواكى كهآنجا آفريده آمدست آن هوا همچنان موج
پذيرد وموج وى عصبشنوا را بياگاهاند.» (4) .
علت قرع و قلع، جهت پيدايش صوت خود داراى شرايطى است: شرط اول:اگر جسمى مثل
پشم را با قرعى لين به جسمى ديگر بكوبيم از آن صدايى شنيدهنمىشود پس لازم است
آن جسم داراى مقاومت و صلابتباشد. شرط ديگر اينكه آن دو جسم املس باشند، زيرا
هوا از اجسام غير املس جدا نمىشود و برخى ازآن لابهلاى منافذ ملموس مىماند.
شرط سوم، حركت دو جسم به سوى يكديگر باعنف و سختى بوده و به اصطلاح انضمام
آنها سريع و بدون تراخى باشد. همچنيناگر قلع تدريجى و يسيرا يسيرا باشد يا دو
جسم صلابت نداشته باشد و يا اين كهاملس نباشند صوتى از آنها به گوش نمىرسد
با اين سه شرط قرع و قلع موجبتموج هوا شده اين امر هواى مجاور صماخ را متموج
ساخته سمع محقق مىشود.
ديديم كه قرع از جمله علل حدوث صوت است و در آن حركتى وجود داشت.شيخرحمه
الله مىفرمايد: در قرع دو حركت وجود دارد: يكى قبل از آن و ديگرى بعد ازآن، كه
به دنبال اولى پيدا مىشود. حركت اولى گاهى از يكى استبه سوى ديگرىو گاهى از
هر دو سوست; يعنى هم قارع و هم مقروع به سمت هم حركت كرده بهيكديگر اصابت
مىكنند و از آنها حركت دوم پديد مىآيد. در هر صورت، لازماست لااقل يكى
مقابل ديگرى قرار گيرد و قيامى محسوس روبه روى آن ديگرداشته باشد و الا اگر
لااقل يكى مندفع شود هر چند در زمان غير محسوس باشدصوتى محقق نخواهد شد لذا
فاعل صوت هم قارع است و هم مقروع لكن اولى بهفاعليت آن است كه صلابتش بيش تر
بود و مقاومتش اشد باشد هر چند شرط اينقيام آن نيست كه صلب باشد، زيرا چه بسا
جسمى در نهايت رطوبت است مثل آبولى قارع به سرعت و با شدت به آن برخورد مىكند
و اين امر سبب خرق هوا شدههوا منضغط مىشود و صوت پديد مىآيد مثل اين كه
تازيانهاى را به شدت در آبكشيم حتى ممكن است هوا سه جزء شود جزئى قارع مثل
باد و جزئى مقاوم وجزئى منضغط كه از بين آن دو بيرون آيد و صوت را سبب مىشود
بنابراين علتاوليه صلابت و تكاثف نيست هر چند اين ها معيناند بلكه علت اصلى
حدوث وپيدايش صوت و تموج مقاومت جسمين است:
«فالصوت يحدث من تموج الجسم الرطب السيال منضغطا بينجسمين متصاكين متقاومين
من حيث هو كذلك» (5) .
همچنين در قرع، حركت دومى وجود دارد اين حركتبه دنبال حركت قبلىاست و
انفلات و رها شدن و فشردگى هوا مىباشد بين قارع و مقروع كه صلابت وتكاثف به آن
كمك مىدهد تا هواى منتشر شده در خلل و فرج فرو نرود، بيرونآمده به هواى مجاور
گوش برسد.
امر ديگر در اين باب آن كه چنان كه بصر نيازمند متوسط استسمع محتاجمتوسط
مىباشد تا تموج را از منبع آن به گوش رسانده شنوايى حاصل شود معمولامتوسط در
مورد شنوايى آب است و هوا همان گونه كه در مورد بينايى، آب است وهوا و فلك تا
الوان كرات ديگر را به چشم رساند. آب و هوا از آن جهت كه قبولتموج كرده آن را
به گوش مىرسانند قبول تموج از سوى شيخرحمه الله ناميده شدهاندچنان كه از آن
جهت كه مؤدى رنگ چشم مىباشند شفيف نام دارند ولى از آنجهت كه سبب تادى بو يا
مزهاند بىنامند هر چند به رطوبتى كه طعم را به قوه ذائقهمىرساند عذوبت
مىگويند.
از جمله مباحثى كه صاحب مباحث استقلالا بحث كرده و صدرالمتالهينرحمه الله
نيزآن را طرح فرموده است اين كه سماع حاصل نمىشود مگر هنگامى كه هواىفشرده به
هواى مجاور پرده صماخ كه اعصاب شنوايى بر آن مفروش استبرسد واين امرى است
ظاهر. سپس بر اين امر پنج وجه اقامه شده و نقض و ابرام هايىصورت گرفته
استبدين مضمون: اگر تجويب منسد شود سمع محقق نخواهد شديا اين كه اگر بين سامع
و صائت جسمى مانع گردد سمع متعسر يا متعذر خواهد شدو يا اگر كسى دهانش را به يك
طرف لولهاى بگذارد و طرف ديگر را به گوش فردديگر بنهد و صدايى در آن ايجاد كند
تنها طرف ديگر آن را مىفهمد نه ديگران، ونظاير اين، كه همه به نحوى دلالت
دارند كه هواى فشرده شده بين قارع و مقروعبايد به اعصاب شنوايى گوش برسد.
بعد از آن اشكالهايى بر اين مسئله وارد كردهاند از جمله اين كه هر گاه
انسانسخنى بگويد و تموجى در هوا پديد آيد اگر تمام آن به يك شخص برسد
بايدديگران چيزى از آن را نفهمند و اگر به هر يك جزئى از آن برسد لازم است كه
هيچيك كل آن را نفهمند. قائلين پاسخ گفتهاند: تموج كه فاعل حرف است مخصوص
بهكل هوا دون اجزا نيستبلكه در جزء جزء هوا حاصل است و اگر جزئى از اين
بهگوش رسد بتمامه شنيده خواهد شد. آخوندرحمه الله مىفرمايد: حق اين است كه
نفس بهواسطه هوايى كه به آلتسامعه مىرسد متنبه مىشود نه اين كه هوا متكيف
شده آنرا به گوش رساند يا هواهاى متعدد و متموج هر يك به گوش رسند به هر حال
به نظرايشان و شيخرحمه الله - چنان كه قبلا توضيح داده شد - سامع نفس است نه
گوش كه گوشو مقدمات آن تماما معد احساسند:
«والتحقيق ان يقال ان تعلق النفس بالبدن يوجب تعلقها بما اتصل بهكالهواء
المجاور بحيث كانهما شيء واحد تعلقتبه النفس تعلقا ولوبالعرض فكلما حدث فيه
شيء مما يمكن للنفس ادراكه بشيءمنالحواس من الهيئات ومقادير الابعاد بينها
والجهة التي لها وغيرهافادركت النفس له كما هو عليه.» (6) .
دو. صوت چيست؟
آن چه نفس از طريق گوش مىشنود صوت است لذا فهمماهيت صوت، نقش محورى در اين
باب دارد در اين زمينه به اقوال يا احتمالاتمطرح شده متعددى برمىخوريم كه
اكثر آنها را شيخرحمه الله خود ذكر فرموده است:
اول: صوت نفس قلع يا قرع است.
دوم: صوت نفس حركتى است كه از قرع و قلع حاصل مىشود و بر هوا عارضاست.
شيخرحمه الله اين دو احتمال را با دو دليل و به يك صورت رد مىكند. رد اول:
اينحركتيا نفس قرع و قلع با يكى از حواس قابل احساس است هر چند توسطمحسوسى
ديگر باشد; مثلا قرع و قلع با چشم قابل رؤيتند لكن توسط لون يا تموجو
حركتبالمس قابل حسند چنان كه مثلا باعث الم مىشود. يا صوت شديدموجب هدم كوه
ها مىشود و اصولا در قديم به منظور هدم دژهاى بزرگ از اصواتقوى استمداد
مىجستند به خلاف صوت كه با ديگر حواس قابل احساس نيست.رد دوم: اگر صوت،
حركتيا تموج يا قلع و قرع باشد بايد كسى كه اين امور رامىفهمد صوت را نيز
بفهمد حال اين كه اين گونه نيستبنابراين صوت قرع يا قلع ياتموج يا حركتحاصل
از آنها نمىباشد.
سوم: صوت در خارج نيست قائل اين امر مؤيدى دارد و آن اين كه بر نافى وجودصوت
در خارج آن چه برنافى باقى كيفيات محسوسه لازم مىآيد، لازم نمىآيد،زيرا او
مىتواند كيفيتى را كه موجب صوت در گوش است در خارج اثبات كند كهعبارت از تموج
است، به عبارت ديگر، بگويد تموج كه خاصيتى است در خارجوجود دارد، ولى صوت كه
مفعول تموج است امرى است كه به هنگام وصول آن بهگوش حادث مىشود نه اين كه در
خارج باشد، زيرا لازم نيست هر مؤثرى كه اثرىبر جاى مىنهد در نفس خود واجد آن
اثر باشد:
«فان التموج شيء والصوت شيء والتموج يحس بآلة اخرى وتلكالكيفية لا تحس
بآلة اخرى وليس يجب ايضا ان يكون كل ما يؤثراثرا ففي نفسه مثل ذلك الاثر.»
(7) .
چهارم: در بين اقوال به راى اشراقيون برمىخوريم كه مىگويند هوا اگر به
مقاطعحروف متشكل شود از آن جهت كه هواست نيست، زيرا هوا سريعالالتيام
والتشويش است و بدين لحاظ نمىتواند به خودى خود حافظ شكل باشد بلكه از آنروست
كه سبب غائبى دارد مثل بعضى مجردات كه حافظ تقطيعات حروف در هوااست. از سوى
ديگر صوت امرى است كلى كه هر فردى از آن به علتى خاصمتحقق مىشود به دليل
قاعده معروف «ان الواحد بالنوع يجوز ان يكون له عللمختلفة» (8) .
شيخ اشراقرحمه الله سپس به رد راى مشائين پرداخته مىگويد: صوت كيفيتى در
هوابه سبب قرع يا قلع نيست، زيرا اولا: هوا شدت سيلان و سرعت التيام دارد و از
اينرو نمىتواند نگه دارنده آن كيفيتباشد، ثانيا: اگر هوا نزد گوش كسى مشوش
شودبايد تموجات را نشوند يا به گونهاى ديگر بشنود، ثالثا: مىبينيم كه صوت بعد
از،ازبين رفتن قرع و قلع باقى است پس آن دو داخل حقيقت صوت نمىباشند،بنابراين
و بر اساس نظر اشراقيون صوت كيفيت و تشكلى در هواست كه حافظ آنمجرداتند و
اصولا به نظر شيخ اشراقرحمه الله صوت قابل تعريف نيست، زيرا بديهىالتصور است
چون محسوس بسيط بوده و بسائط، بديهى و غير قابل تعريفند.
پنجم: صوت هيچ يك از امور فوق نبوده بلكه :
«ان للصوت وجودا ما من خارج لا من حيث هو مسموع بالفعل بلمن حيث هو مسموع
بالقوة وامر كهيئة ما من الهيئات للتموج غيرنفس التموج.» (9) .
بنابراين صوت در خارج وجود دارد و عين تموج نيستبلكه هيئتى از آن
استشيخرحمه الله اين امر را از طريق درك جهت و درك قرب و بعد با صوت مدلل
مىسازدچون جهت اثرش در تموج تا گوش باقى نمىماند، پس صوت در خارج هست وبعد از
آن كه ثابتشد صوت نفس قلع، قرع، حركت و تموج نيست نتيجه مىگيريمكه صوت،
كيفيت و خاصيتى است كه مستتبع تموج است و تموج هر گاه به گوشرسد صوت مسموع
خواهد شد.
ب : صدا چيست؟
صدا در عربى به معناى انعكاس صوت است و در فارسى - به كسر صاد - بهمعناى
اعم از آن بوده شامل صوت نيز مىشود. صدا از تموجى كه حاصل از تموجديگر
استحادث مىشود; يعنى هر گاه تموجى رها شده به شىء مقاومى نظير كوهيا ديوار
برخورد كند بين آن تموج و آن شىء مقاوم هواى ديگرى فشرده شده بهعقب
برمىگردد، نظير شىء كروى كه به جسمى برخورد كند و به عقب بازگردد. ازاين رو
شكل و هيئت آن، شكل و هيئت تموج اولى خواهد بود لذا صدا در كيفيت،مشابه كيفيت و
خاصيت صوت مىباشد.
بحثى كه در اين جا مطرح شده اين است كه آيا صدا از تموج هواى ثانى
ناشىمىشود يا امر لازم تموج هواى اول است كه بازگشته است. شيخرحمه الله و
ديگران اولىرا حق دانستهاند لذا صفت و هيئت آن را مشابه كيفيت آن مىدانند.
نكته ديگر آن كه هر صوتى صدا دارد لكن گاه چون مسافت مصوت و عاكس كمو قريب
است گوش قادر به تشخيص آنها نيست ولى گاهى مسافت و فاصله زياداستبه نحوى كه
گوش مىتواند تشخيص دهد به اين دليل كه يا عاكس صلباست مثل كسى كه در حمام
مىخواند يا اين كه مسافت در حدى است كه دو زمانقابل تشخيص و تمييز مىباشد.
ج : آيا سامعه يك قوه است؟
ممكن است مشككى بگويد چنان كه لامسه داراى قواى متعددى بود سامعه نيزبايد
واجد چند قوه باشد، زيرا اين حس امور متضادى نظير صوت آهسته و صوتبلند يا صوت
سخت و صوت نرم را ادراك مىكند. پس چند قوه بايد وجود داشتهباشد تا مدرك امور
متضاد باشند. شيخرحمه الله در جواب مىگويد: محسوس اول سامعهصوت است و صوت
اگر در خارج محقق شود يا آهسته است و يا بلند; به ديگرسخن، اين ها اعراضى هستند
كه در خارج بر صوت عارض مىشوند، اما در لامسههر يك لذاته - و نه به سبب امر
ديگر - احساس مىشوند لذا بين آنها تفاوتى هستو از اين رو سامعه نيازمند چند
قوه نيست. حاصل آن كه حس سامعه يك حساست كه محسوس اولش صوت مىباشد و صوت امرى
خارجى است كه نفس بااستمداد از آلات شنوايى آن را احساس و ادراك مىكند.
د : افلاك سامعه دارند
آخرين نكته اين است كه صدرالمتالهينرحمه الله قائل است كه اساطين حكمت
نظيرافلاطون و پيشينيان او ثابت كردهاند كه افلاك، اصوات عجيب و نغمات
غريبدارند كه عقل از شنيدن آنها متحير و نفس متعجب مىماند. از فيثاغورث نقل
استكه به عالم علوى عروج كرد و با صفاى نفس و ذكاى قلب نغمههاى افلاك و
اصواتحركات آنها را شنيد سپس به بدن و زمين رجوع كرد و با مرتب ساختن الحان
ونغمهها علم موسيقى را تكميل كرد.
خلاصه آن كه در عالم افلاك و كواكب طعوم، روائح و اصوات و آن چه را كهحس
احساس مىكند وجود دارد و ذوق كشفى و برهان عقلى و مناسبات وجودىآن را تاييد
مىكند.
در خاتمه مناسب استبه اين نكته اشاره كرد كه شيخرحمه الله در قانون
(10) به تشريح گوشو بهداشت و آسيب هاى آن و درمان بيمارى هاى گوش و
شنوايى پرداخته است و دركتاب الحيوان (11) اعضا و اجزا گوش را به
طور مبسوط تشريح كرده و آن را در حيواناتمتفاوت بررسى كرده است.
حس بينايى
اين حس كه از جهتى مهم ترين حس در ميان حواس حيوان و انسان محسوبمىشود به
منظور درك اشيايى كه با بدن تماس نداشته و دورند، خلق شده است ونيز درك جهت را
دارد. البته اين حس، محدوديت هايى هم دارد چنان كه پشتديوار و آن چه را مستور
است احساس نمى كند و خطرات آنها با حواس ديگرادراك مىشود. حس بينايى را چنين
تعريف كردهاند:
«هي قوة مرتبة في العصبة المجوفة تدرك صورة ما ينطبع فيالرطوبة الجليدية من
اشباح الاجسام ذوات اللون المتادية فيالاجسام الشفافة بالفعل الى سطوح الاجسام
الصقيلة.» (12) .
پس حس بينايى قوهاى است كه در عصب تو خالى چشم قرار دارد و با انطباعصور
اجسام رنگين، اشباح اجسام را ادراك مىكند. شيخرحمه الله در زمينه اين
حس،تطويل كلام داده و از ديگر حواس بيش تر سخن گفته است كه بسيارى از
آنهامربوط به طبيعيات قديم بوده يا از علم مرايا و مناظر به عاريت گرفته شده
است ودر علوم روز نظير هندسه، فيزيك و فيزيولوژى اندام در قسمت هاى
مربوط،مباحثبه گونهاى ديگر مطرح شده است. هر چند اين همه دقت، تلاش و
كشفياتآن هم در كنار ابتكارات و نوآورى ها در علوم مختلف ديگر از سوى شيخرحمه
الله بسيارچشمگير و شگفتانگيز است و طبعا نقشى بسيار عظيم در رشد علوم داشته
است.به هر حال مباحث اين باب را در چند قسمت مطرح خواهيم كرد. (13)
.
الف : مبصر
به منظور روشن شدن ماهيت مبصر لازم است ديدگاه قدما و شيخرحمه الله را در
بابمفاهيمى از قبيل نور، لون، شعاع، ضوء و بريق روشن كنيم، اين مفاهيم هر چند
گاهمترادف و به جاى يكديگر به كار مىروند ولى در استعمال آنها در فيزيك و
هندسهكه به اين بحث ارتباط دارد تفاوت هايى وجود داشته كه بايد به آنها عطف
توجهكرد.
اول . نور: شيخرحمه الله در يك تقسيمبندى كلى مىفرمايد: اجسام ملون هر
گاه بالفعلظاهر شدند اين ظهور كه كيفيتى مبصر استيا براى شىء من ذاته است
مثلخورشيد كه روشنايى آن از خود اوستيا ظهورى است كه از غير است. اولى راضوء
و دومى را نور مىنامند. [شايد اين اصطلاح را از آيه شريفه اقتباس كردهاند:
هوالذى جعل الشمس ضياء و القمر نورا] (14) .
همچنين گاه در اشيا درخشندگى و لمعانى مشاهده مىشود كه اگر من ذاته
باشدشعاع و اگر من غيره باشد آن را بريق نامند همان گونه كه آيينه گاهى برق و
درخششدارد. بنابراين اگر جسمى مقابل شىء مضيئ و نير قرار گيرد و از آن
استناره كند رنگآن ظاهر شده كيفيتى كه بر اين اجسام واقع مىشود باعث ظهور رنگ
آن مىگردد كهبه آن كيفيت، نور گفته مىشود.
در باب تعريف نور محسوس، ملاصدرارحمه الله مىفرمايد:
«ان النور ان اريد به الظاهر بذاته والمظهر لغيره فهو مساوقللوجود بل نفسه
فيكون حقيقة بسيطة كالوجود.» (15) .
ايشان اساسا آن را غنى از تعريف مىداند لكن در زمينه بيان حقيقت نور،
اقوالىبه چشم مىخورد:
يك : برخى پنداشتهاند نورى كه از شىء منير بر اجسام مىتابد كيفيت
نيستبلكه اجسام صغارى است كه از آن منفصل گشته در جهات مختلف پراكنده مىشودو
اجسام با آن مستنير شده ظاهر مىگردند. قائلين به اين قول سه دليل
اقامهكردهاند:
دليل اول: شعاع، به ناچار از خورشيد يا شىء منيرى نظير آن جدا شده
متوجهجسم مىشود، اين امر حركت است و حركت نمىشود مگر براى جسم.
دليل دوم: شعاع با انتقال مضيئ منتقل مىشود و انتقال در مورد جسم صادقاست.
دليل سوم: شعاع به اشيا برخورد كرده از آن منعكس مىشود و به شىء
ديگرمىتابد و انعكاس حركتى جسمانى است، پس لازم است نور، جسم باشد و هم ازاين
رو امرى است جوهرى نه عرضى. شيخرحمه الله اين سه دليل را مردود دانسته
چنينپاسخ مىدهد.
جواب از دليل اول: الفاظى مثل اين كه شعاع جدا مىشود يا منفصل
مىگرددالفاظى مجازى است، حقيقت امر اين است كه شعاع در جسم مقابل دفعتا
حادثمىگردد و چون معمولا از جسم عالى حادث مىشود چنان پنداشته مىشود
گويانازل شده حركت مىكند ولى واقعيت مسئله چنين نيست، زيرا در بين راه
ديدهنمىشود و زمان نمىبرد.
جواب از دليل دوم: انتقال شعاع بيش از انتقال سايه نيستحال آيا مىتوانگفت
و مىتوان ملتزم شد كه سايه جوهر است و جسم.
جواب از دليل سوم: انعكاس شعاع بيش از جدا شدن نور از خورشيد نيست لذاآن نيز
امرى است دفعى كه در جسم دوم حادث مىگردد.
شيخرحمه الله به جز اين ها مستقلا وجوهى سه گانه بر رد اين نظريه بيان
مىدارد وصاحب المباحث المشرقية چهار دليل بر رد آن اقامه مىكند. (16)
و صدرالمتالهينرحمه اللهآن ادله را نقضا و حلا مردود دانسته است.
(17) .
دو : برخى ديگر چنين گفتهاند كه نور خورشيد چيزى جز شدت ظهور رنگ آننيست،
زيرا رنگ هر گاه شدت ظهور يابد بر چشم غالب آيد و به صورت بريق ديدهمىشود،
دليل اين امر عجز چشم است نه خفاى رنگ و لذاست كه برخى حيواناتدر شب لمعان
دارند و رنگ تنها احساس نمىشود و هر گاه روز شد رنگشان ظاهر وبارز نمىشود پس
لمعان، نور وضوء به سبب شدت ظهور رنگ است و چيزى بيشاز آن و غير از آن نيست.
شيخرحمه الله و ديگران به اين قول چندان توجهى نكرده نظريهبعدى را مورد مداقه
قرار دادهاند.
سه : بعضى قائل شدهاند كه نور معناى مستقلى ندارد و فقط ظهور رنگ است،اينان
در تفسير قولشان گفتهاند كه ظهور اشياى لامع در شب از ظهور چراغ كم تراست و
ظهور چراغ از ظهور ماه و آن از ظهور خورشيد لذا حس چون در ظلمت وتاريكى ضعيف
است مىپندارد كه براى ظهور شىء لامع در شب كيفيتى زايدوجود دارد حال آن كه
اگر به واسطه نور چراغ تقويتشود لمعانى براى آننمىبيند، زيرا ضعف حس از بين
رفته است و هر چه نور بيش تر شود تا به نورخورشيد رسد اين امر واضحتر خواهد
شد، بنابراين نور امرى جداى از رنگ نيستبلكه ظهور آن مىباشد نه كيفيتى زايد
بر آن.
شيخرحمه الله در پاسخ مىفرمايد: از ظهور لون دو معنا فهم مىشود: معناى
اول آن كهلونى بالفعل گردد كه اين خود «يدل على حدوث اللون او وجوده لونا».
(18) معناى دوماين كه رنگى كه موجود استبراى چشم بالفعل شود و اين «يدل
على حدوث اللونفيه او وجود تلك النسبة.» (19) .
معناى دوم باطل است، زيرا اگر نور، نفس نسبت رنگ به چشم باشد لازم استكه
نور نسبتبوده قوام فى نفسه نداشته باشد. و اگر به اين معنا باشد كه رنگ
بهگونهاى است كه اگر چشم باشد، آن را خواهد ديد حال يا اين نفس رنگ است
كهمعناى اول خواهد بود و اگر چيزى است كه هر گاه حادث شود رنگ ديده مىشودلازم
است كه نور غير از لون باشد. در باب معناى اول يا مراد از ظهور، خروج از قوهبه
فعل است پس بعد از آن واحد، استناره نخواهد بود و يا به معناى نفس لون استكه
ظهور معنايى نخواهد داشت و بايد گفت كه استناره همان لون است و يا بدينمعناست
كه ظهور حالى است كه دائم يا موقت مقارن لون باشد تا اين كه اگر باشدنور است و
اگر نباشد ظلمت و لون در هر دو حال موجود و باقى است كه در اينصورت نور امرى و
كيفيتى زايد بر لون خواهد بود:
«فان المعنى الذي به الاسود مضيي غير سواده لا محالة وكذلك هوغير البياض
واللون اعني طبيعة جنسه الذي هو في السواد هو نفسالسواد واللون الذي في البياض
هو نفس البياض لا عارضا لهفليس اللون المطلق الجنسي هو الضوء.» (20)
.
شيخرحمه الله به جز اين، شش دليل ديگر بر رد اين نظريه اقامه كرده در پايان
چنيناستنتاج مىكند كه :
«فالضوء هوكيفية هي كمال بذاتها للشفاف من حيث هو شفاف وهوايضا كيفية ما
للمبصر بذاتها لا بعلة غيره ولا شك ان المبصر بذاتهايضا يحجب عن ابصار ماورائه
والنور كيفية يستفيدها الجسم غيرالشفاف من المضييء فيكمل بها الشفاف شفافا
بالفعل.» (21) .
ملاصدرارحمه الله مىفرمايد: اولا نور، امرى نسبى نيست تا تحت مقوله اضافه
قرارگيرد، ثانيا: امرى ذهنى و عقلى نمىباشد; يعنى وجودى خارجى و عينى ومحسوس
دارد و نتيجه آن كه نور امرى وجودى و غير جوهرى است; يعنى كيفيتىاست موجود در
خارج حال بايد ديد كه آيا نور عين لون استيا غير آن، ايشان راىخود را چنين
بيان مىدارند:
«وقد تكلمنا في ذلك في تعاليقنا على ضوابط الاشراقيين عندمقاوماتنا للوجوه
التي ذكرت هناك حتى استقر الراي على ان النورالمحسوس بما هو محسوس عبارة عن نحو
وجود الجوهر المبصرحاضر عند النفس في غير هذا العالم واما الذي في الخارج
بازائه فلايزيد وجوده على وجود اللون والذي وقع الاستدلال على مغايرتهماوجوه
مقدوحة» (22) .
پس بر اساس اين نظريه، نور همان ظهور لون است ايشان سپس وجوهى را كه
برمغايرت نور ورنگ اقامه شده استبرمىشمارد و به تك تك آنها پاسخ
مىدهد.شيخرحمه الله در اين امر مخالف ايشان بوده مغايرت آن دو را اختيار كرد.
چهار: نتيجهاى كه از نقض و ابرام هاى شيخرحمه الله نسبتبه اقوال سهگانه
گذشته بهدست آمد اين است كه وى نور را ظهور رنگ ندانسته آن دو را مغاير
يكديگرمىداند، پس نور سبب ظهور رنگ است نه عين ظهور آن، بنابراين رنگ امرى
استكه در جسم وجود دارد و اگر آن جسم، مقابل شىء منير واقع شود مستنير شده
نوردفعتا در آن حادث مىگردد و نور عرضى سبب بروز و ظهور و پيدايى رنگ
آنمىشود و اگر نورى نبود ظلمت است كه در اين صورت رنگ قابل رؤيت
نمىباشد.صاحب مباحث همين راى را برگزيد و بر آن پنج دليل اقامه كرد. اين ادله
هماناست كه ملاصدرارحمه الله به ابطال آن پرداخت تا نظريه خود را راست كند.
(23) .
نتيجه آن كه بنابر راى شيخرحمه الله نور جوهر و اجسام صغار نمىباشد بلكه
كيفيتىاست مستقل از رنگ و سبب ظهور آن كه به هنگام قرار گرفتن جسم كثيف -
نهشفاف - در برابر شىء نير دفعتا در آن حادث شده، رنگ آن ظاهر مىگردد تا
چشمبتواند رنگ آن را ببيند، در مقابل آن ظلمت قرار دارد كه امرى عدمى است;
يعنىهر گاه نور نباشد نبود نور را ظلمت مىناميم و مسامحتا مىگوييم ظلمت هست:
«فان الظلمة عدم الضوء في ما من شانه ان يستنير.» (24) .
حتى صاحب مباحثبر اين كه ظلمت امرى عدمى است دو دليل اقامه كردهاست.
(25) .
دوم . لون: در زمينه بيان ماهيت و حقيقت رنگ بين قدما اقوال متعددى
رايجبوده است كه ذيلا به آنها اشاره مىشود:
يك: رنگ حقيقت ندارد و كيفيتى خيالى است كه وجودى وراى حس واحساس نخواهد
داشت مثل قوس و قزح كه امرى خارجى نيست اگر از آنها سؤالشود كه پس رنگ هايى
كه مىبينيم چيست؟ پاسخ مىدهند رنگ سفيد از اختلاطهوا و اجسام شفاف پديد
مىآيد چنان كه سبب سفيدى كف آب چيزى جز ايننيست كه در اجزاى صغار شفاف متراكم
آن، هوا وارد شده است و اختلاط اين دو،سبب نمود رنگ سفيد است. همچنين ستبرف و
جسم شفاف بزرگ اگر در آنشكافى ايجاد شود موضع شكاف، سفيد به نظر مىرسد. در
تمام اين موارد رنگسفيد به لحاظ امتزاج هوا يا نور با اجزاى آن جسم و انعكاس
آن هاست.
رنگ سياهى از ظلمت و ضد حالت لون پديد مىآيد، بنابراين سفيدى و سياهىكه دو
رنگ اصلى محسوب مىشوند وجود عينى و خارجى ندارند.
دو: آب، سبب سياهى است و لذاست كه لباس هر چه بيش تر خيس شود بهرنگ سياه
متمايل تر خواهد بود علت آن است كه آب، هوا را خارج كرده شفافيتآن را زايل
مىكند لذا نور نمىتواند در آن نفوذ كند و از اين رو جسم سياه مىشود.اين قول
شبيه قول سابق است.
سه: سياهى رنگ حقيقى استبه خلاف رنگ سفيد كه عارضى است، تفاوتآن دو در اين
است كه رنگ سياه قابل انسلاخ است ولى بياض قابليت پذيرش هررنگى را دارد و آن چه
قابل الوان استخود از رنگ، عارى است پس سفيدى رنگحقيقى نيست. صاحب المباحث
المشرقية در اين جا دو قول ظاهرا مخالف بهشيخرحمه الله در زمينه كيفيت پيدايش
رنگ سفيد نسبت داده خود چهار دليل بر اين كهاين رنگ از طرق ديگر حاصل مىشود
ذكر مىكند. (26) و ملاصدرارحمه الله همين مطالب رابعينه و بدون هيچ
كم و كاستى بيان مىدارد. (27) .
چهار: قول ديگرى كه شيخرحمه الله نقل مىكند اين كه تمام اسطقسات شفافند و
اينبسائط اگر تركيب شوند از آنها رنگ سفيد حاصل مىآيد. اجسام شفافى كهروبه
روى چشم قرار دارند نور چشم در آنها نفوذ مىكند و اجسام سياه داراىزوايايى
هستند كه مانع اشفافند لذا نور در آنها نفوذ نداشته ظلمانى خواهند بود.
پنج: برخى قائلند كه اجسام همه ملونند و نمىتوان جسمى را يافت كه
داراىلونى خاص نباشد لكن اگر منافذ جسم زياد باشد شعاع از آن خارج شده اين
سببپيدايش ماوراى آنها شود.
از مراجعه به كتابهاى شيخ اشراقرحمه الله به دست مىآيد كه ايشان با رد
اين كهشعاع عين لون باشد، شعاع و نور را غير از رنگ دانسته استدلال مىكند كه
لون اگر بهمعناى نفس ظهور براى چشم است كه اين درست نيست، زيرا رنگ امرى
نسبىنيست لذا در عالم عين سواد و بياض وجود دارد و شعاع و ضوء سبب ظهور
وپيدايش آنها هستند. در پايان اشاره مىكند كه اين مسئله مهمى نيست تا
مسائلمهم ديگرى بر آن مبتنى باشد هر چند حق اين است كه شعاع غير از لون است.
(28) .
به هر حال شيخرحمه الله بارد برخى اقوال سابق با توجه به وجوه طبيعى و
ارجاعبعضى به بعض ديگر مىفرمايد كه رنگ در خارج وجود دارد و وجود آن،
عينوجود ضوء و نور نيست چنان كه نور، ظهور لون نمىباشد، بلكه سبب ظهور
آنبوده آن را بالفعل مىكند:
«فالالوان اذن موجودات وليس وجودها انها اضواء ولا الاضواءظهورات لها ومع
ذلك فليست هي عما هي بالفعل بغير الاضواءوالمشف ايضا موجود وهذا ما اردنا بيانه
الى هذه الغاية.» (29) .
برخى پنداشتهاند كه رنگ ها بالفعل در اجسام وجود دارند لكن هواى تاريكمانع
ابصار است، شيخرحمه الله به اين راى پاسخ مىدهد و مىگويد كه هوا فى
نفسهمظلم نيست لذا مانع ادراك و ساتر رنگ نمىباشد پس تاريكى حالتى است كه
بهدليل عدم وجود نور اشيا و رنگ هاى آن ديده نمىشوند آن گونه كه انسان
چشمخود را ببندد وچيزى را نبيند، بنابراين رنگ در اجسام وجود دارد و هوا مانع
نيستبلكه متوسط و معين مىباشد و اگر نورى باشد آن جسم مستنير و مستضيئ
خواهدشد و رنگ آن براى چشم بالفعل مىگردد. پس اگر شىء مضيئ باشد و نور آن
برجسم رنگين برخورد كند و متوسط بين چشم و آن جسم وجود داشته باشد و
ارتباطمناسبى بين آنها برقرار باشد رنگ بالفعل شده چشم آن را رؤيت مىكند لذا
وجودمتوسط نظير آب يا هوا شرط ابصار است. البته برخى اجسام نمىتوانند
متوسطباشند از اين رو شيخرحمه الله اجسام را به دو دسته تقسيم مىكند:
(30) برخى حاجب وبرخى ديگر شفافند و حاجب، خود يا ملون است و يا نيست و
در جاى ديگر (31) اجسام را به سه دسته كلى مضيئ، ملون و شفاف
دستهبندى كرده است.
شيخرحمه الله همانند ارسطو دو رنگ اصلى را سياهى و سفيدى مىداند و
معتقداستبقيه رنگ ها از اختلاط و امتزاج اين دو رنگ حاصل مىشود، بعضى ديگررنگ
هاى اصلى را پنج رنگ سياه، سفيد، سرخ، زرد و سبز دانستهاند. افلاطونرنگ هاى
اصلى را چهار رنگ سياه، سفيد، سرخ و لامع دانسته است.
تركيب رنگ ها از نظر شيخرحمه الله از اين قرار است:
- اختلاط سياه و سفيد موجب پيدايش رنگ خاكى (غبرة) است.
- اختلاط سياه و ضوء مثل ابرى كه خورشيد به آن بتابد يا دود سياهى كه آتش
باآن مخلوط شود اگر سياهى غالب باشد رنگ سرخ و اگر مغلوب رنگ زرد نتيجه مىدهد.
- اختلاط زرد با سياه سبب پيدايش رنگ سبز است.
- رنگ ارغوانى از امتزاج رنگ سرخ و رنگ نيلى پديد مىآيد.
- رنگ نيلى از اختلاط رنگ سبز سير (كراثيه) و سياهى و كمى سرخ حاصلمىشود.
نتيجه آن كه طرح شيخرحمه الله - كه مى توان آن را از كلمات ملاصدرارحمه
الله وشيخاشراقرحمه الله نيز به دست آورد - در مورد جهان از حيث رنگ و نور
چنين است كهدر عالم اجسامى هستند منير و مضيئ مثل خورشيد و ماه و اجسامى در
زمين قراردارند كه داراى رنگند، رنگ آنها كيفيتى است كه مستقل از نور وجود
دارد و هر گاهنور به آنها بتابد و شرط ديگر يعنى متوسط شفاف نظير آب يا هوا
بين آن و چشموجود داشته باشد رنگ براى چشم بالفعل شده ابصار تحقق خواهد يافت.
بنابراين،مبصر حقيقى رنگ است كه نور آن را براى چشم بالفعل مىكند:
«ومدركات البصر بالحقيقة هي الالوان.» (32) .
شيخرحمه الله در اين جا فرمود :
«هذا ما اردنا بيانه الى هذه الغاية وقد بقي علينا ان نخبر حالالابصار انه
كيف يكون.»