ادراك حسى از ديدگاه ابن سينا

محمدتقى فعالى

- ۱۲ -


بخش پنجم: حواس

مقدمه بخش پنجم

تاكنون دانستيم كه خداوند سبحان نفس نباتى را از مواد عنصرى آفريد و آن رااكمل از جماد و جواهر معدنى قرار داد، زيرا گياه داراى قوه جاذبه غذا از طريق‏عروق است و قواى ديگر نيز او را از سنگ و چوب و امثال آن ممتاز مى‏دارد وخداى متعال در اين موجود حكمت و قدرت خود را تمام كرد و در ارتباط با نبات وحكمت هاى الهى در آن، كتاب‏هاى مختلفى حتى در عهد قديم نگاشته شده است.شيخ‏رحمه الله كتاب‏النبات (1) را به بيان حكمت و قدرت الهى در گياه اختصاص داده است هرچند نگارش اين كتاب اهداف ديگرى را دنبال مى‏كند از جمله بازشناسى تشريحى‏گياه و اجزا و خواص آن كه نقش مهمى در علم پزشكى دارد.

عنايت الهى به وجودى اكمل تعلق گرفت و موجودى با دو ويژگى احساس وحركت ارادى در صحنه هستى خلق شد و اكمل از آن، انسان را قرارداد كه وراى‏شهوت و غضب است و او را مزين به نور عقل ساخت، خداى سبحان در انسان‏استعداد خلافت تامه به وديعت نهاد و بندگان خاص خود را قوه قدسى عنايت كردو مشعل هدايت‏بر دوش آن‏ها نهاد.

به هر حال نفس حيوانى و انسانى واجد قواى متعددى در دو رده ادراك وتحريك مى‏باشد - كه مباحث كلى آن‏ها گذشت - اكنون بحث را از مسائل كلى به‏جزئيات حواس منتقل كرده در صدد بررسى تك تك حواس مى‏باشيم ولى قبل ازآن توجه به چند نكته مفيد خواهد بود:

1- در ترتيب ذكر حواس مى‏توان ملاك ها و معيارهاى مختلفى را رعايت كرد;مثلا از جهت وسعت، قوه باصره اولى است اگر توجه به وسعت پوشش بدنى شودحس لامسه مقدم خواهد بود. حس چشايى از آن جهت كه در تشخيص غذاهاى‏مضر و آلوده و در نتيجه در بيمارى و صحت‏بدن نقش به سزايى دارد مى‏تواند اول‏مطرح شود البته هيچ يك از اين معيارها متعين نمى‏باشد با توجه به ترتيب لحاظشده در اكثر كتاب‏هاى شيخ‏رحمه الله ما نيز از قوه لامسه شروع كرده به دنبال آن از قواى‏ذائقه، شامه، سامعه و بالاخره باصره بحث‏خواهيم كرد.

مؤيد اين ترتيب آن است كه دو قوه لامسه و ذائقه براى حيوان ضرورى است واصولا حيوان بالمس حيوان مى‏شود چنان چه فرمود :

«ومن الحيوان مايكون له الحواس الخمس كلها ومنه ماله بعضهادون بعض اما الذوق واللمس فضروري ان يخلق في كل حيوان‏ولكن من الحيوان ما لا يشم ومنه ما لا يسمع ومنه ما لا يبصر.» (2) .

يا اين كه فرمود:

«اول الحواس الذى يصير به الحيوان حيوانا هو اللمس فانه كما ان‏كل ذي نفس ارضية فان له قوة غاذية ويجوز ان يفقد قوة قوة من‏الاخرى ولا ينعكس كذلك حال كل ذي نفس حيوانية فله حس‏اللمس ويجوزان يفقد قوة قوة من الاخرى ولا ينعكس وحال‏الغاذية عند ساير قوى النفس الارضية فيه حال المس عند سائرقوى الحيوان.» (3) .

بنابراين، ترتيبى كه در اين كتاب بين حواس ملحوظ است ترتيب مذكور در كتاب‏النفس مى‏باشد.

2- شيخ‏رحمه الله همانند ديگر فلاسفه متقدم و حتى متاخرين با پيروى از طبيعيات‏قديم مطالب مشروحى را در خصوص هر يك از حواس، خصوصا حس باصره، ذكركرده‏اند كه با كشفيات امروز بعضى از آن‏ها تطبيق نمى‏كند لذا به دليل مذكور و اين‏كه ذكر آن‏ها موجب ملال خواهد بود از بيان مبسوط آن‏ها خوددارى مى‏كنيم و فقطدر حد لزوم به آن‏ها اشاره كرده مشروح آن را به منابع مربوط ارجاع خواهيم داد،همچنين در زمينه تشريح اعضاى حسى و آسيب ها و بيمارى هاى آن‏ها و كيفيت‏درمانشان به مطالب مشروح و جذاب و شگفت‏انگيزى برمى‏خوريم كه چون ارتباطچندانى با موضوع ندارد از نقل آن‏ها خوددارى و تنها به منابع آن‏ها اشاره مى‏كنيم.

3- در اين زمينه مى‏توان با استفاده از علومى نظير فيزيولوژى، روان شناسى،عصب‏شناسى و ديگر دانش هاى مربوط مباحثى تطبيقى را مطرح ساخت كه آن‏هانيز از حوصله نوشتار حاضر خارج بوده و مجالى وسيع‏تر مى‏طلبد.

حس بساوايى

اين حس را شيخ‏رحمه الله چنين تعريف كرده است:

«هي قوة مرتبة في اعصاب جلد البدن كله ولحمه تدرك ما يماسه‏ويؤثر فيه بالمضادة المحيلة للمزاج او المحيلة لهيئة التركيب.» (4) .

محل قوه لامسه در اعصاب پوست و گوشت‏بدن است و سراسر بدن را تقريباپوشانده است، اين قوه آن چه را كه با پوست تماس داشته باشد و مزاج يا هيئت‏تركيب بدن را بر هم زند درك مى‏كند.

بعد از آن كه تعريف اين قوه روشن شد مى‏توان ساير مباحث را مطرح كرد كه دراين زمينه در چهار سمت‏سخن خواهيم گفت:

الف: جايگاه حس لامسه

حس لامسه يا بساوايى اولين حس حيوانى و ناقص‏ترين درجه حواس است.شيخ‏رحمه الله بر اين مطلب دليلى اقامه كرده است كه فلاسفه بعد از او نيز همان را ذكركرده‏اند. (5) [آخوندرحمه الله از اين دليل تعبير به برهان كرده است لكن علامه طباطبايى‏رحمه الله‏آن را مبنى بر مسامحه دانسته مى‏فرمايند: كلام شبيه برهان است نه برهان.].

شيخ‏رحمه الله مى‏فرمايد (6) : بدن حيوان مركب از عناصر و كيفيات محسوسه است،محصول اين تركيب مزاج بوده كه معد قبول نفس مى‏باشد، اگر تركيب كيفيات،مختل شود مزاج فاسد شده بعدا از بين مى‏رود لذا صلاح و صحت‏بدن رهين‏اعتدال مزاج است و بايد مراقب آن چه اعتدال را به هم مى‏زند بود، از سوى ديگر،حس، طليعه نفس است‏بنابراين لازم است اولين طليعه چيزى باشد كه نفس را برصلاح و فساد بدن رهنمون گردد. البته حواس ديگر ممكن است طريقى براى كسب‏نفع يا دفع ضرر خارج از فساد اصل بدن باشد ولى فسادى كه مربوط به اصل قوام‏بدن باشد جلوتر و مهم‏تر است.

قوه ذائقه ممكن است جهت تشخيص مطعومات رهنمون باشد ولى اين نيز به‏منظور جلب منفعت است و دفع ضرر اقدم است، گذشته از اين كه ممكن است‏عامل مفسد مزاج يا هيئت تركيبى بدن از راه ديگرى غير از دهان وارد شود و آن تنهااز راه لمس قابل احساس است، بنابراين اولين طليعه نفس لازم است مراقب فساداصل بدن بوده مضرات را از آن دور كند و حافظ قوام جسم باشد. اولين طليعه‏حواس، حس لامسه است كه هواى اطراف بدن را كه شايد محرق يا مجمد باشدمى‏شناسد و نفس را از آن مطلع كرده، دور نگه مى‏دارد لذا بسيار است كه به لحاظبروز آفتى حسى، ذائقه يا ديگر حواس از كار مى‏افتند ولى فقط با بودن لامسه‏حيوان باقى مى‏ماند:

«فاللمس هو اول الحواس ولابد منه لكل حيوان ارضي.»

در اين جا مطلبى مطرح شده است: حركت‏براى حيوان همطراز حس است وچنان چه حس نوعى تقدم دارد حركت نيز بايد چنين باشد حال آن كه مشهور اين‏است كه برخى حيوانات لامسه دارند ولى فاقد حركتند نظير برخى انواع اصداف.شيخ‏رحمه الله در پاسخ مى‏گويد: حركت دو نوع است: حركت انتقالى چنان چه شى‏ء ازنقطه‏اى به نقطه ديگر منتقل مى‏شود. دوم حركت قبض و بسط نظير اين كه برخى‏اعضا حركت انتقالى نداشته ولى منقبض و منبسط مى‏شوند، صدف ها و اسفنج هاداراى نوع دوم حركتند و واجد انعطاف و امتداد، تا بتوانند غذا طلب كنند و به آن‏برسند و اساسا حس لامسه را از حركت‏به هر نوعى باشد مى‏توان تشخيص داد والا اگر هيچ نوع حركتى وجود نداشته باشد راهى براى فهم وجود اين قوه در آن‏نيست.

آخوندرحمه الله اين دليل را تعميم داده است و مى‏فرمايد (7) : عناصر و نباتات نيز چنين‏مى‏باشند، زيرا ارض از بالا به سوى پايين مى‏گريزد و آتش بالعكس چنان چه گياه هرگاه در مسير رشد و نمو با مانعى مواجه شود مسير خود را عوض مى‏كند، اين اموردلالت‏بر نوعى شعور ملايم و غير ملايم است. ولى فخر مى‏گويد:

«وبالجملة فاثبات الشعور والادراك للجمادات مما لا تميل النفس‏اليه.» (8) .

ب : قواى لامسه

شيخ‏رحمه الله قوه لامسه را يك قوه نمى‏داند و آن را جنس براى چهار نوع معرفى‏مى‏كند. (9) در بخش دوم (قوا) از جمله ملاك هاى تعدد قوا اختلاف در جنس بيان‏شد، شيخ‏رحمه الله در اين جا با تمسك به همان معيار مى‏گويد: چون چهار نوع فعل اولى‏كه در جنس با يكديگر اختلاف دارند در لامسه وجود دارد بايد به چهار قوه متفاوت‏و متمايز ملتزم شد هر چند در يك آلت مجتمع باشند البته برخى به همين دليل كه‏همه در يك آلت اجتماع دارند استناد كرده آن را يك قوه دانسته‏اند ولى اين پندارى‏باطل است همان گونه كه قوه لامسه و ذائقه در يك عضو و آلت وجود دارند درحالى كه دو قوه‏اند، پس صرف در يك آلت‏بودن دليل وحدت قوه نمى‏شود، چون‏دو قوه لامسه و ذائقه در ساير اعضا از يكديگر تمايز مى‏يابند، بنابراين چون اين‏افعال چهار نوع فعلند مربوط به چهار قوه است نه يك قوه. البته چنين امكانى وجوددارد كه چند قوه در يك آلت منتشر باشد و يا حتى در آلتى واحد انقسامى‏نامحسوس وجود داشته باشد و هر جزئى خاص به قوه‏اى باشد.

قواى چهارگانه حس لامسه عبارتند از:

قوه حاكمه در تضاد بين حار و بارد;

قوه حاكمه در تضاد بين يابس و رطب;

قوه حاكمه در تضاد بين صلب و لين;

قوه حاكمه در تضاد بين خشن و املس;

ملاصدرارحمه الله به نقل از برخى قسمى ديگر را به آن افزوده است (10) كه عبارت است‏از حاكم در تضاد بين ثقيل و خفيف. شيخ اشراق‏رحمه الله اين اختلاف را مهم ندانسته ازسخن درباره آن پرهيز مى‏كند. (11) امور فوق محسوسات بسيطند كه از تركيب آن‏ها و بااستفاده از انواع جمع وتفريق و قبض و بسط محسوسات مركب حاصل مى‏آيد. (12) .

ج : امور ملموس

درباره امور ملموس اختلافى به چشم مى‏خورد، شيخ‏رحمه الله در النجاة و رسائل از آن‏جا كه حس لامسه را به چهار نوع تقسيم كرد و هر نوع را حاكم و مدرك دو كيفيت‏دانست جمعا هشت ملموس معرفى مى‏كند (13) : حرارت، برودت، يبوست، رطوبت،صلابت، لين، خشونت و ملاست. در دانشنامه علائى دو ملموس ديگر يعنى گرانى وسبكى يا ثقل و خفت را بدان افزوده، تعداد ملموسات را به ده مى‏رساند (14) و آخوندرحمه الله‏آن را نيز بيان كرده است. (15) اما شيخ‏رحمه الله در كتاب‏النفس لزوجت و هشاشت‏يا نرمى را به‏آن‏ها افزوده تعداد را به دوازده مى‏رساند. (16) .

از سوى ديگر مى‏دانيم كه هر نوعى از حس لامسه عهده‏دار يك جفت متقابل ازملموسات است لذا لازم است تعداد انواع اين قوه به شش برسد حال آن كه براى‏حس لامسه چهار نوع بيان كرده‏اند علامه طباطبايى‏رحمه الله چهار قسم ديگر يعنى‏لطافت، كثافت، جفاف و بلت را به آن‏ها اضافه مى‏كنند. (17) كه در اين صورت لازم‏است تعداد قوا به هشت‏برسد.

بحث ديگرى كه شيخ‏رحمه الله در اين رابطه مطرح فرموده است اين كه بعضى چهارقسم ملموسات يعنى صلابت، لين، هشاشت و لزوجت را به اصطلاح «محسوس‏ثانى‏» ناميده‏اند كه ايشان بارد ملاك آن‏ها و اختلاف در برخى مصاديق نظر خاص‏خويش را بيان داشته است كه بحث آن گذشت.

شيخ‏رحمه الله دو نوع احساس ديگر براى اين قوه قائل شده است: يكى تفرق اتصال وعود انفصال، و ديگرى لذت و الم.

مى‏دانيم حيوان از مزاج و مزاج از تركيب عناصر و كيفيات متكون شده است لذاسلامت و مرض گاه منسوب به مزاج است و زمانى منسوب به تركيب; يعنى اگرمزاج از اعتدال خارج شود يا تركيب عناصر از بين رود هر يك باعث ناخوشى وبيمارى خواهد شد، بنابراين از بين رفتن و زايل شدن تركيب يكى از عوامل ايجادمرض و بيمارى است و حتى گاهى مرگ‏آور. بنابراين حسى بايد باشد تا تفرق‏اتصال و تركيب چنان چه هنگام بريدگى بدن حاصل مى‏شود و مقابل آن يعنى عودانفصال را درك كند تا از فساد و هلاكت جلوگيرى شود از اين رو حس لامسه بايداين دو امر را احساس كند.

تفرق اتصال موجب الم است و عود آن باعث لذت، در اين زمينه بين لامسه وساير حواس تفاوتى وجود دارد (18) بدين گونه كه چشم و گوش به خودى خود لذت والم ندارند; مثلا اگر براى گوش از صداى شديد دردى حاصل شود از جهت‏شنيدن‏نيست‏بلكه از حيث لمس كردن پرده صماخ است همچنين اگر براى چشم از رنگ‏خاص تالمى پديدآمد از جهت ديدن نيست‏بلكه از اين حيث است كه پوست‏چشم از لمس رنگ شديد متالم شده است لكن لامسه فى نفسه الم و لذت دارد،البته لذت و الم لمس گاهى به واسطه محسوس ديگر است چنان چه الم حاصل ازتفرق اتصال، و لذت حاصل از عود انفصال اين چنين است:

«ويفارق اللمس في هذا المعنى ساير الحواس، وذلك لان الحواس‏الاخرى منها مالا لذة لها في محسوسها ولا الم، ومنها ما يلتذويالم بتوسط احد المحسوسات. فاما التي لا لذة فيها فمثل البصرلا يلتذ بالوان ولا يالم، بل النفس تالم من ذلك وتلتذ من داخل.وكذلك الحال في الاذن، فان تالمت الاذن من صوت شديد والعين‏من لون مفرط كالضوء فليست تالم من حيث تسمع او تبصر، بل‏من حيث تلمس، لانه يحدث فيها الم لمسي، وكذلك تحدث فيهابزوال ذلك لذة لمسية. واما الشم والذوق فيالمان ويلتذان اذاتكيفا بكيفية منافرة او ملائمة. واما اللمس فانه قد يالم بالكيفية‏الملموسة ويلتذبها، وقد يالم ويلتذ بغير توسط كيفية من‏المحسوس الاول بل بتفرق الاتصال والتئامه.» (19) .

نكته آخر اين كه مدرك الم و لذت نهايتا موجودى ثابت‏به نام نفس است، نه‏مزاج يا چيزى نظير آن كه متغير و متبدل است.

د: ويژگى‏هاى لامسه

اين حس داراى خواص و ويژگى‏هايى است كه از اين قرار است:

1- تماس (20) :

فقط در مورد اين قوه، تماس با محسوس لازم است‏به خلاف سايرقواى ظاهرى; مثلا چشم يا گوش نياز به اتصال با محسوس خود ندارند و حتى اگرجسم محسوس را به سطح چشم بماليم حس لامسه چشم فعال مى‏شود و حس‏بينايى نمى‏تواند صورتى از آن اتخاذ كند و از اين جاست كه در عرف مى‏گويندشى‏ء را بايد لمس كرد; يعنى اسم حس را بر فعل آن اطلاق كرده آن را به معناى‏تماس گرفتن به كار مى‏برند به لحاظ شدت مبالغه در احتياج اين قوه به تماس‏واتصال مستقيم با جسم محسوس، بنابراين آلت لمسى چه لحم عصبى و چه لحم وچه عصب براى حس لامسه نيازمند ارتباط مستقيم و بالمباشره با ملموس است.

2- استحاله و خلو (21) :

هر گاه پوست‏با ملموس ارتباط برقرار كرد در مزاج آن به‏سبب كيفيتى كه در شى‏ء محسوس وجود دارد استحاله صورت مى‏گيرد و به دنبال‏آن احساس لمس واقع مى‏شود. [شيخ‏رحمه الله در باب اين كه دقيقا احساس كننده‏چيست؟ آيا نفس است‏يا جلد يا عصب يا لحم؟ مباحثى را مطرح كرده است كه‏بحث آن گذشت] به هرحال آلت اين حس جهت استحاله لازم است منفعل گردد واين در صورتى است كه آلت، فاقد آن كيفيت‏خاص خارجى باشد تا بتواند اثرجديد را بپذيرد وبه اعصاب مركزى منتقل كند. درباره آلت‏حس لامسه دو صورت‏مى‏توان فرض كرد: اول اين كه مثلا از دو كيفيت‏حرارت و برودت هيچ حظى‏نداشته باشد كه اين فرض سقيم است، زيرا همان عضو مركب از عناصر و كيفيات‏بوده خود واجد مزاج و كيفيتى خاص مى‏باشد. فرض دوم اين است كه حظى از آن‏دو كيفيت داشته باشد لكن مزاج آن ميل به اعتدال دارد پس اگر كيفيتى اشد يااضعف از كيفيت‏خود عضو درآن ايجاد گردد در اين صورت است كه احساس‏صورت مى‏گيرد و لذاست كه حواس لامسه را حاكم بين دو ملموس متضاد معرفى‏كرد بنابراين عضو و آلت لمس در صورتى حس مى‏كند كه فاقد آن يفيت‏خاص‏خارجى باشد و الا مماثل آن بوده و چون خود واجد آن است از آن احساسى‏نخواهد داشت، از اين رو هر چه مزاج لامسه به اعتدال نزديك‏تر باشد احساس آن‏لطيف تر است و چون مزاج انسان ميان حيوانات، به اعتدال نزديك تر است لمس‏او اقرب لمس هاست.

3- احاطه (22) :

از ديگر خواص حس لامسه اين كه شامل تمام بدن مى‏شود; يعنى‏تمام پوست كه بدن را احاطه كرده ست‏حساسيت لمسى دارد به خلاف ديگرحواس كه محدود به موضعى خاص از بدن مى‏باشد، دليل امر اين است كه حس‏لامسه كه طليعه حواس است لازم است‏حافظ تمام واردات بدن باشد تا هيچ تازه‏وارد مفسدى نتواند ايجاد اختلال كند و اگر از يك موضع و عضو كه فرضا لامسه درآن نباشد بتواند وارد شود نقض غرض مى‏شود، زيرا چه بسا از همان نقطه ايجاداختلال كند بنابراين ضرورى است تمام پوست‏بدن حساس باشد، از سوى ديگرچون ساير حواس بدون تماس و از راه دور احساس مى‏كنند داشتن يك عضو براى‏آن‏ها كافى است تا متوجه ضرر شده بدن را از آن دور نگه دارند.

4- كثافت (23) :

از آن جا كه حس لامسه در تمام اعضا و اجزاى بدن سارى است لذاتمام اجسام چه صلب و چه سفت چه كثيف و چه لطيف آن را قبول مى‏كند به‏خلاف ساير حواس كه در يك عضو خاص وجود دارد. برخى از اين حواس مثل‏سمع و بصر در نهايت لطافتند پس لازم است موضعشان با خودشان تناسب داشته‏لطيف باشند بعضى ديگر نظير ذوق و شم هر چند به لطافت آن دو حس نيستندلكن در حد خود لطيفند لذا محل آن‏ها از اجسام رقيق يا بخارات امتزاج يافته است‏خصوصا باصره كه چون مدرك آن از جهتى نور است مدركش كه با آن اتحاد دارد ازهمان جنس خواهد بود لذا در عضوى خاص محدود بوده در اجزاى كثيف وجودندارد به هر حال ملاصدرارحمه الله بر اساس ذوق تاله براى عضو و آلت‏حس لطافت وكثافت قائل است و شمول و عدم شمول آن‏ها را بر اين اساس توجيه مى‏كند. (24) .

حس چشايى

تعريف اين حس چنين است:

«هي قوة مرتبة في العصب المفروش على جرم اللسان، يدرك‏الطعوم المتحللة من الاجرام المماسة له، المخالطة للرطوبة الغذبة،التي هي فيه فتحيله.» (25) .

پس بر جرم زبان، عصبى مفروش است كه حس چشايى بر آن قراردارد و اين‏حس مزه‏هايى را كه به واسطه رطوبت لعابيه نزد آن آورده شده است ادراك مى‏كند.

در باب اين حس مطالبى چند مطرح است كه به ترتيب به بيان آن‏هامى‏پردازيم. (26) .

الف : جايگاه و مكانيسم حس ذائقه

اين حس تالى تلو حس لامسه است، زيرا حيوان از راه غذا تغذيه مى‏كند و رشدمى‏يابد، غذا در بعضى مواقع مفسد و مهلك است پس لازم است‏حسى باشد تاغذاى مخالف را تشخيص دهد و مانع ورود مهلك آن به بدن شود همان گونه كه‏حس لامسه در سطحى گسترده‏تر چنين وظيفه‏اى را بر عهده داشت‏به خلاف نبات‏كه چون فاقد اين حس است گاه مايع مخالف را جذب كرده سبب خكشيدن خودمى‏شود و از اين جاست كه اين حس را در اهميت‏بعد از حس لامسه دانسته‏اند. ازاين رو اين حس را با حس لامسه براى حيوان ضرورى و نه فقط مفيد مى‏دانند.

در اين حس در اكثر اوقات لمس نيز وجود دارد با اين تفاوت كه در لامسه نفس‏ملامست مؤدى ملموس است‏به خلاف ذوق، زيرا ذائقه نيازمند متوسط است ووظيفه متوسط اين است كه طعم را قبول كرده با نفوذ در سطح زبان به قوه چشايى‏برساند در حس چشايى متوسط رطوبت لعابيه است كه از آلتى به نام ملعبه [مبلعه (27) ] منبعث مى‏شود، و چون مزه‏هاى مختلفى را مى‏پذيرد لازم است‏خود فاقد طعم‏باشد ولى در برخى شرايط مثل مرض يا در مورد افراد ممرور و صفراوى به سبب‏خلط زايد مزه‏اى به خود مى‏گيرد و از اين رو مزه غذا را نمى‏تواند به قوه ذائقه‏برساند لذاست كه افراد مريض خصوصا تب‏دار مزه‏ها را به درستى درك نمى‏كنند.

در زمينه نقش رطوبت لعابيه دو نظريه وجود دارد:

اول: اين رطوبت‏با اجزاى مزه‏دار مخلوط شده به نحوى كه اجزا در آن منتشرمى‏شوند پس در سطح زبان نفوذ مى‏كند و به قوه مى‏رسد و ادراك چشايى صورت‏مى‏گيرد.

دوم : در رطوبت استحاله صورت گرفته بدون اين كه با اجزا مخلوط يا حامل‏اجزايى با طعم شود بلكه خود رطوبت مكيف به آن كيفيت مى‏شود.

در صورت اول، محسوس اجزا است كه رطوبت آن‏ها را تا وصول به قوه حمل‏كرده است پس حس بدون واسطه، اجزاى مزه‏دار را ادراك مى‏كند در اين حال نقش‏رطوبت فقط تسهيل حصول محسوس است‏براى حاس. در صورت دوم، محسوس‏نفس رطوبت است كه متكيف به كيفيت‏خاص طعام شده است در اين حالت نيزبين حاس و محسوس واسطه‏اى نيست‏به نحوى كه اگر امكان داشت محسوسى كه‏از خارج وارد مى‏شود بدون واسطه يا با واسطه امرى ديگر به حس برسد مى‏رسيدبه خلاف باصره كه نيازمند واسطه است و اگر بدون واسطه باشد مثل اين كه‏جسمى را به سطح چشم بماليم يا روى آن قرار دهيم ادراك بينايى صورت نخواهدگرفت. شيخ اشراق‏رحمه الله اين دو وجه را با ترديد ذكر مى‏كند و ملاصدرارحمه الله هر دو وجه‏را محتمل مى‏شمارد ولى شيخ‏رحمه الله مى‏گويد:

«لكنه بالحري ان تكون هذه الرطوبة للتسهيل وانها تتكيف‏وتختلط معا.» (28) .

ب : امور مذوق (29)

در كتاب النفس، نه مذوق براى اين قوه ذكر كرده است: حلاوت يا شيرينى، مرارت‏يا تلخى، هموضت‏يا ترشى، قبض، عفوصت، حرافت‏يا تندى و يا تيزى، دسومت‏ياچربى، بشاعت‏يا بدمزگى و تفه يا بى‏مزگى. مزه اخير نظير مزه آب مى‏باشد. علامه‏طباطبائى‏رحمه الله ملاحت را به آن‏ها افزوده‏اند و ساير طعوم را مركب از اين‏ها مى‏دانند. (30) .

نكته جالبى كه شيخ‏رحمه الله در اين جا بيان مى‏كند اين كه برخى از اين مزه‏ها فرايندى‏از تركيب كيفيت طعمى و تاثير لمسى‏اند; يعنى دو حس، تركيب يافته و مزه‏اى را به‏وجود آورده‏اند كه ميزان تاثير هر يك قابل تفكيك و تمييز نيست; مثلا مزه تندى وتيزى يا حرافت، طعمى است كه از مجموع تفريق و اسخان به وجود آمده است‏ياترشى از تفريق بدون اسخان پديد مى‏آيد شرح اين ها را از كتاب‏هاى طبى بايدجويا شد.

ج : وحدت يا تعدد حس ذائقه

شيخ‏رحمه الله قوه ذائقه را يك قوه مى‏داند ولى برخى آن را نظير حس لامسه قواى‏متعدد دانسته‏اند. دليل آن‏ها همان دليل تخالف جنسى افعال اين قوه است،مى‏گويند: علت تعدد قوه لامسه، تعدد افعال لمسى اين قوه است و اين امر در قوه‏چشائى نيز وجود دارد، حكما پاسخ داده‏اند كه: در حس لامسه بين محسوسات‏تضاد وجود داشت; مثلا بين رطوبت و يبوست‏يا حرارت و برودت تضادى هست،ولى بين مذوقات هيچ كدام با ديگرى چنين تضاد و تقابلى ديده نمى‏شود و اگر هم‏باشد تنها يك تضاد است كه يك قوه مى‏تواند حاكم و شاعر به آن‏ها باشد، البته‏شيخ‏رحمه الله در اين باره تحقيقى طولانى دارد.

جناب شيخ‏رحمه الله در كتاب طبى خود با تشريح دهان و زبان به بيمارى ها وآفت‏هاى اين حس پرداخته درمان هاى مختلفى پيشنهاد مى‏دهد. (31) .

همچنين در كتاب الحيوان ضمن تشريح آلات اين حس آن را در حيوانات مختلف‏مورد بررسى قرار داده است. (32) .

حس بويايى

«هي قوة مرتبة في زائدتي مقدم الدماغ الشبيهتين، بحلمتي الثدى،يدرك ما يؤدي اليه الهواء المستنشق من الرائحة المخالطة لبخارالريح، والمنطبع فيه بالاستحالة من جرم ذي رائحة.» (33) .

محل اين قوه دو زايده مقدم دماغ است كه بوهايى را كه هوا به آن مى‏رساندادراك مى‏كند.

مباحث اين بخش شامل امور ذيل است: (34) .

الف: حس شامه در انسان و اسم بوها (35)

اين حس از حس ذائقه لطيف تر است و ذائقه از لامسه، از آن جا كه اين قوه‏حيوان را دلالت‏بر غذاى مناسب مى‏كند براى او مفيد است. حيوانات در اين حس‏متفاوت بوده، برخى ضعيف و برخى قوى اند. انسان در حس بويايى در ميان‏حيوانات داراى حيلت‏خاصى است، زيرا مى‏تواند بوهاى خاصى را با مالش‏برانگيزد و اين خصوصيت در ساير حيوانات نيست هر چند با كمك استنشاق‏مى‏تواند به منشا بو برسد كه در اين جهت‏با ديگر حيوانات مشترك است. انسان‏نسبت‏به بوهاى نزديك قوى است و در مورد بوهاى دور ضعيف و اساسا سبت‏به‏پذيرش بو در ميان حيوانات درجه ضعيف را داراست از اين رو در خيال او صورتى‏ثابت و مشخص از بو وجود ندارد و هم از اين روست كه براى محسوس اين حس‏اسم خاصى وضع نشده است مگر با يكى از دو جهت ذيل:

اول: از حيث موافق و مخالف چنان كه مى‏گوييم بوى خوب و بوى بد.

دوم: از جهت انتساب آن به مزه خاصى مثل اين كه مى‏گوييم بوى شيرينى ياترشى يا از حيث انتساب آن به موضوع خاص چنان كه مى‏گوييم بوى گل.

ب : مكانيسم حس بويايى

اين حس نيازمند متوسط است تا بو را به قوه شامه برساند، متوسط بايد خالى ازبو باشد تا بتواند رائحه را به درستى حمل كرده به قوه مدركه تحويل دهد. در زمينه‏كيفيت وصول رائحه اختلافى وجود دارد. شيخ‏رحمه الله سه قول نقل مى‏كند كه به اضافه‏قول مختار وى جمعا چهار قول مى‏شود:

قول اول: متوسط با اجزاى بودار مخلوط مى‏شود به اين گونه كه جرم بودار بخارشده تحليل مى‏رود و اجزاى بخارى آن با هوا اختلاط پيدا مى‏كند. در اين صورت‏قوه شامه، بوى اجزا را احساس مى‏كند. اين طايفه را اصحاب بخار مى‏گويند.

قول دوم: بدون اين كه متوسط مخالط شود در آن استحاله صورت گرفته، هواى‏مستحيل به قوه مى‏رسد و حس بويايى با دريافت هواى بودار نه اجزاى بودارحاصل مى‏شود. بنابراين هوا متكيف به كيفيت‏خاص شده كه در اين صورت در آن‏مخالطه‏اى واقع نمى‏شود. اين دسته را اصحاب استحاله نامند.

قول سوم: اين قوم مى‏گويند كه تادى بو به قوه نه از راه مخالطه است و نه ازطريق استحاله بلكه كيفيت وصول بدين نحو است كه جسم بودار، در شامه‏اى كه‏خود بى‏بو است تاثير مى‏كند حال آن كه بين آن دو جسمى بى‏بو واسطه است‏بدون‏اين كه در اين متوسط تاثير كند مثل اين كه آن را متكيف كند يا با آن مخلوط شودبلكه نقش متوسط فقط اين است كه شرايط تاثيرگذارى آن جسم را در قوه شامه‏فراهم آورد. اين قوم را اصحاب تاديه گويند. به اين قول فقط شيخ‏رحمه الله اشاره كرده است.

هر يك از اين اقوال، دليل يا ادله‏اى خاص خود دارد.

دو دليل قول اول:

يك: اگر رائحه به سبب تحليل منتشر نشود هرگز حرارت و بخار دادن يا مالش،سبب پخش شدن بو نمى‏گشت و برعكس، برودت و سرد كردن موجب خفاى آن‏نمى‏شد، بنابراين بخار شدن و تحليل رفتن و اختلاط هواى متوسط با آن سبب‏وصول اجزا به حس بويايى است.

دو: هر گاه سيبى را زياد بو كنيم بوى آن تمام مى‏شود علت آن است كه از آن زيادتحليل رفته است، پس تحليل سبب انتشار بوست.

دليل قول دوم: اصحاب استحاله مى‏گويند اگر بو به سبب تحليل منتشر شودلازم است كه جسم بودار از وزنش كاسته شود و حجم آن نيز كم گردد ولى اين گونه‏نيست.

در اسفار و مباحث دليل دومى براى اين قول ذكر شده است كه شيخ‏رحمه الله آن را به‏عنوان مؤيد نظر خويش و ردى بر اصحاب بخار ذكر كرده است لذا در قول مختار ذكرخواهد شد.

دليل قول سوم: اصحاب تاديه مى‏گويند: ما امورى را مى‏بينيم كه با قول به‏تحليل و با قول به استحاله متوسط سازگار نيست; مثلا در سرزمين هاى يونان قديم‏گاه جنگى اتفاق مى‏افتاده است‏حال آن كه در آن جا هيچ گونه سابقه وجودلاشخوار نبوده است تا ماوى گزيند، از سوى ديگر بين آن سرزمين تا بلادلاشخواران فرسنگ ها فاصله وجود داشته است در عين حال بعد از جنگ،لاشخوارها از مسافت هاى بسيار دور به آن جا آمده‏اند لذا اين مهاجرت را چيزى‏جز از طريق بو نمى‏توان توجيه كرد، نمى‏توان گفت‏بخار تحليل شده يا هوا استحاله‏يافته است، زيرا در اين دو صورت نمى‏تواند اين مسافت را طى كرده باشد چون‏انتشار يا استحاله تا مقدار مشخصى برد دارند نه اين كه فرسنگ ها را در نوردند،البته اصل داستان «رخمه‏» از ارسطو منقول است.

شيخ‏رحمه الله اين قول و دليلش را رد كرده، آن را بعيد مى‏داند، زيرا اولا: تاديه نيزنسبتى نياز دارد، ثانيا: اثبات شد كه اساسا هر متوسطى با نوعى استحاله، محسوس‏قوه حسى مى‏شود و ثالثا: درباره «حديث رخمه‏» ممكن است‏بادهاى قوى، بو را تابلاد لاشخواران منتقل كرده باشد و چون آن‏ها در اين حس فوق‏العاده قوى اندمى‏توانند بوهاى ضعيف و دور را احساس كنند همان گونه كه اين حيوانات به حدى‏در حس بيناي قوت دارند كه مى‏توانند از بالاى كوه هاى سر به فلك كشيده لاشه‏اى‏كوچك را ديده به آن حمله‏ور شوند. شيخ‏رحمه الله حتى اين مطلب را از نظر هندسى قابل‏اثبات مى‏داند.

مختار شيخ‏رحمه الله صحت هر يك از دو نظر اول و دوم است و صاحب مباحث وملاصدرارحمه الله در اين جهت از وى پيروى كرده‏اند :

«فنقول نحن انه يجوز ان يكون المشموم هو البخار ويجوز ان يكون‏الهواء نفسه يستحيل من ذي الرائحة فيصير له راحة فيكون حكمه‏ايضا حكم البخار فيكون كل شي‏ء لطيف الاجزاء من شانه ان ينفذاذا بلغ آلة الشم ولاقيها كان بخارا او هواء مستحيلا الى الرائحة‏احس به وقد علمت ان كل متوسط يوصل اليه بالاستحالة.» (36) .

ج : افلاك شامه دارند

از مباحثى كه ملاصدرارحمه الله مطرح كرده است اين كه مى‏فرمايد: (37) از افلاطون وفيثاغورث و هرمس نقل است كه افلاك و كواكب قوه شامه دارند در آن جا بوهاى‏خوشى كه از بوى مشك و عنبر خوش تر است وجود دارد. مشائين آن را رد كرده‏گفته‏اند كه ادراك بو، مشروط به وجود هوا و بخار است و اين دو در آن جا مفقوداست. ملاصدرارحمه الله اين امر را ضعيف دانسته بر چنين شرطى دليلى معقول نمى‏بيندهر چند در عالم عنصرى چنين شرطى لازم است، سپس از برخى افاضل نقل‏مى‏كند كه با آن عالم، اتصال برقرار كرده در آن جا بوهايى يافته‏اند كه با بوهاى زمينى‏نسبتى ندارد سپس مى‏افزايد براى هر كوكبى بويى مخصوص است كه مى‏توان بااتصال با آن، آن را دريافت.

در پايان بايد افزود كه شيخ‏رحمه الله در كتاب طبى خود به بيمارى هاى اين حس وآلت آن پرداخته راه هاى درمان را نشان مى‏دهد. (38) .

همچنين در كتاب الحيوان به منافع حس بويايى و بررسى آن در حيوانات مختلف‏مى‏پردازند. (39) .


پى‏نوشتها:

1) الشفاء، الطبيعيات، ج 2، كتاب النبات.

2) النجاة ص 330.

3) كتاب النفس ص 58.

4) كتاب النفس، ص 34; النجاة، ص 322.

5) المباحث المشرقية، ج 2، ص 279; اسفار ج 8، ص 159; حكمة الاشراق ص 451; عيون مسائل‏النفس، ص 435 و 436.

6) كتاب النفس، ص 58.

7) اسفار ج 8، ص 163.

8) المباحث المشرقية، ج 2، ص 208.

9) كتاب النفس، ص 62 و 63; النجاه ص 323.

10) اسفار، ج 8، ص 161.

11) حكمة‏الاشراق، ص 452.

12) رسائل، ص 184 و 185.

13) النجاه، ص 323; رسائل ص 184.

14) دانشنامه علائى، ص 83.

15) اسفار، ج 8، ص 161.

16) كتاب النفس، ص 59.

17) نهاية الحكمه، ص 115.

18) الشواهد الربوبية، ص 191 - 193.

19) كتاب النفس، ص 61.

20) كتاب النفس، ص 61; دانشنامه علائى، ص 82; اسفار ج 8، ص 161; حكمة‏الاشراق، ص 452.

21) كتاب النفس، ص 61 تا 63; المباحث المشرقية ج 2، ص 280; التعليقات ص 72; اسفار ج 8، ص‏161 و 162; حكمة‏الاشراق ص 452.

22) كتاب النفس، ص 62; حكمة‏الاشراق، ص 452.

23) اسفار، ج 8، ص 160 و 161.

24) الشواهد الربوبية، ص 191.

25) كتاب النفس، ص 34; النجاة، ص 322.

26) منابع اين فصل عبارتند از: كتاب النفس، ص 64 و 65; رسائل ص 177 و 184; دانشنامه علائى، ص‏86; المباحث المشرقية، ج 2، ص 281 و 282; حكمة الاشراق ص 452; اسفار، ج 8، ص 157 و165 تا 167.

27) المباحث المشرقيه، ج 2، ص 281.

28) كتاب النفس، ص 65.

29) المباحث المشرقية، ج 1، ص 309 و 310; اسفار، ج 4، ص 102 و 103.

30) نهاية الحكمه، ص 115.

31) قانون، كتاب سوم (1) ص 322 - 336.

32) الشفاء، الطبيعيات، ج 3 ، كتاب الحيوان، ص 264 و 265.

33) النجاة، ص 322; كتاب النفس ص 34.

34) كتاب النفس، ص 65 - 69; رسائل، ص 178 و 183; دانشنامه علائى، ص 84 و 85; المباحث‏المشرقيه، ج 2، ص 281 و 282; اسفار ج 8، ص 167، 169; حكمة‏الاشراق ص 452 و 453.

35) المباحث المشرقيه، ج 1، ص 311; اسفار ج 4، ص 104.

36) كتاب النفس، ص 67.

37) اسفار، ج 8، ص 169.

38) قانون، كتاب سوم(1) ص 295 - 320.

39) الشفاء، الطبيعيات، ج 3، كتاب الحيوان، ص 262 به بعد.