ب : ابصار
در زمينه مكانيسم بينايى و كيفيت تحقق ديدن ميان قدما و متاخرين از
فلاسفهاقوال متفاوتى رايجبوده است كه با نقل آنها ديدگاه شيخرحمه الله را
توضيح خواهيم داد.
يك : رياضيون معتقد بودند كه ابصار به خروج شعاع است; يعنى ديدن اين
گونهحاصل مىشود كه شعاع هايى از چشم به صورت مخروط خارج مىشود و راسآنها
بر مركز چشم منطبق است و قاعده آن بر سطح مرئى. اين ها خود داراى شعبو فروعى
هستند برخى قائلند كه مخروط مصمت است و بعضى ديگر آن را مركباز خطوط شعاعيه
مستقيم مىدانند كه اطراف آن نزد مركز چشم، جمع است وسپس امتداد يافته بر روى
مبصر متفرق مىشوند. برخى ديگر مىگويند: شعاعخارج از چشم به شكل مخروط
نيستبلكه خط شعاعيه است كه از چشم خارجشده چون به مرئى رسيد بر سطح آن در
غايتسرعتحركت مىكند و آنان را فرامى گيرد و با اين حركتش چنين خيال مىشود
كه بر هيئت مخروط است چنان كهقطره باران نازله به صورت خط مستقيم متخيل مىشود
يا نقطهاى كه به سرعت دورمىزند - نظير آتش گيره - خط مستدير مشاهده مىشود.
[شيخرحمه الله به همين وجوهبراى اثبات حس مشترك در موارد مختلف تمسك جسته
است] به هر حال احتمالااقدم اقوال همين قول است كه به قول «خروج شعاع» معروف
است و قائلين آن رااصحاب شعاع مىنامند، و آن را منسوب به افلاطون فيلسوف
كردهاند. (1) .
دو: به دليل محذوراتى كه بر قول سابق وارد شد عدهاى ديگر كه آنها را
پزشكانگفتهاند (2) قائل شدهاند كه شعاع از چشم خارج مىشود ولى
خود تا مرئى نمىرودبلكه به هواى مجاور چشم متصل شده آن را متكيف به كيفيتخود
مىكند و هوا بهمرئى مى رسد و سبب بينايى مىشود; به عبارت ديگر هوا به همراه
چشم و شعاعآن آلتبينايى مىشود.
شيخرحمه الله و صاحب مباحثبراى قول اول بيش از ده دليل ذكر كردهاند، برخى
ازآنها عبارتند از اين كه: چون جسمى در چشم وجود دارد و در موقع ديدن از
مركزآن خارج مىشود انسان در حال تاريكى چنين مىبيند كه نورى از چشم خارج
شدهبر بينى يا شىء نزديك او مىتابد يا اين كه هر گاه انسان به هنگام صبح،
چشم خودرا مالش دهد احساس مى كند كه شعاع هايى پيش چشم او رؤيت مىشوند، ديگرآن
كه هر گاه يك چشم را ببنديم احساس مىكنيم كه چشم ديگر كه باز است پر شدهاست.
چهارم اين كه حواس ديگر فقط با تماس ادراك مىكنند; يعنى لمس، ذوق،شم و سمع
بايد با چيزهايى تماس برقرار كرده تا احساس براى آنها حاصل شودولى بصر برعكس
است; يعنى اگر چيزى بر سطح آن تماس يابد اصولا بينايىحاصل نمىشود و بايد
حداقل فاصله را داشته باشد در عين حال كه اتصال لازماستحال يا چيزى از چشم
خارج شده به آن مىرسد و يا چيزى از محسوس بهچشم مىرسد، دومى محال است، زيرا
صورت محسوس عرض است و انتقالعرض محال مىباشد بنابراين، فرض اول يعنى خروج
شعاع متعين مىشود.
از سوى فرقه دوم اشكالاتى بر قول اول وارد شده است مثل اين كه چگونهممكن
است چيزى از چشم خارج شده به كرات عالم برسد و مثلا انسان كرات راببيند و مجددا
جسم به اين حجيمى با بستن چشم به چشم باز گردد لذا بايد بگوييمآن چه از چشم
خارج مىشود خيلى پيش نمىرود و از مجاور چشم تا خورشيد هوابا تكيف به همان
كيفيت وظيفه شعاع را انجام مىدهد و از اين رو كل، آلت ابصارند.
شيخرحمه الله به تك تك استدلالهاى قول اول پاسخ داده است. در مقابل شبهه
حكو لمس مىگويد: نمىتوان گفت كه حك و لمس سبب حدوث شعاع هاى نوريه درظلمت
مىشود، بلكه حدقه خودش از اجسامى است كه لمعان دارد و اين براىبسيارى از
حيوانات وجود دارد. نظير شير يا مار، چنان كه اگر در تاريكى دستبرريش يا مخده
يا پشتسمور بماليم نور ساطع مىشود.
همچنين به شبهه امتلا چنين پاسخ داده است: در عصب مجوفه بينايى جسملطيفى به
نام روح بخارى قرار دارد كه اگر يكى از دو چشم بسته شود از تعطيل فراركرده از
طريق اعصاب واقع در ملتقى به چشم ديگر وارد مىشود و لذاست كه درچشم باز، احساس
پرى مىشود. در مورد شبهه انتقال عرض مىگويد: از محسوسكيفيتى عرضى به نام
صورت جدا نمىشود تا به چشم برسد بلكه مماثل آن در قوهباصره منطبع مىشود لذا
انتقال عرض كه از محالات است لازم نمىآيد.
از مهم ترين تمسكات اصحاب شعاع مسئله آينه است كه از پيشينيان علم مناظرو
مرايا به وام گرفتهاند و هر يك به تفصيل جهت استدلال يا رد استدلال طرفمقابل
از آن كمك جستهاند كه به دليل تطويل بيش از حد از بيان آن صرف نظرمىكنيم.
آن چه بين دو قول سابق مشترك است اين است كه جسمى به نام شعاع از چشمخارج
مىشود و اين سبب بينايى مىگردد نه اين كه چيزى از محسوس به چشممىرسد.
شيخرحمه الله بعد از آن كه به دلايل وشبهههاى آنها پاسخ داد اصل مدعاى
آنان را نيزبا دليل ابطال مىكند، زيرا با رد ادله يا شبهات خصم، مدعا را مردود
دانستن يكى ازوجوه مغالطه است و بر منطقى لازم است اصل مدعا را نيز با دليل
مردود كند.شيخرحمه الله بدين منظور نخست تاسيس اصل مىكند حكم كلى كه شيخرحمه
الله بيان مىكنداين است كه ابصار با استحاله در هوا به گونهاى كه معين بصر
شود نيست، زيرااستحاله به معناى تغيير وتبديل آلت است و حالت هوا امرى نسبى
نمىتواند بود كهبه حسب ناظرى دون ناظر تفاوت كند هر چند بايد خود هواى مستحيل
نسبتى باناظر پيدا كند تا رؤيت صورت گيرد ولى حالت هوا امرى نسبى نيست، اين
حالت كهدر استحاله هوا بايد تغيير يابد امرى قابل ضعف و شدت است از اين رو علت
آننيز لازم است قبول ضعف و شدت كند; به عبارت ديگر، علت قوى، حالت قوى وعلت
ضعيف حالت ضعيف ايجاد مىكند. حال كه چنين است لازم مىآيد قواىمبصره اگر
متعدد و زياد شوند و ازدحام يابند حدوث چنين حالتى در هوا، اقوىگردد و اگر
چشمى قوى باشد لازم مىآيد كه احاله هوا اشد باشد لذا اگر چندضعيف چشم اجتماع
كنند بايد قوى تر ببينند همچنين اگر ضعيف چشمى كنار قوىچشم نشيند بهتر ببيند
چون احاله هواى آنها در حالت اجتماع اشد از انفرادخواهد بود. نيز لازم مىآيد
كه حال ضعيف چشم در هواى كدر و صاف به يك نحونباشد، زيرا كمك خارجى در امر ديدن
مؤثر خواهد بود:
«فيجب ان يكون ضعفاء الابصار اذا اجتمعوا راوا اقوى واذا تفرقواراوا اضعف
وان ضعيف البصر اذا قعد جنب قوي البصر راى اشدوذلك لان الهواء يستحيل الى تلك
الهيئة كيف كانتباجتماعالعلل الكثيره والقوية استحالة اشد فيكون ادائه الصورة
ومعونتهفي الابصار اقوى وان كان ضعف نفس البصر يزيد خللا في ذلكفاجتماع
الضعيفين معا ليس كحصول ضعف الواحد كما ان ضعيفالبصر لا يقوي حال ابصاره في
الهواء الكدر والهواء الصافي لانالضعيف اذا وجد معونة من خارج كان لا محالة
اقوى فعلا ثم نحننشاهد ضعيف البصر لايزيده اقتران اقوياء البصر به او
اجتماعكثرة ضعفاء البصر معه شيء في ابصاره فبين ان المقدمة باطل.» (3)
.
نتيجه آن كه در ديدن در هوا استحالهاى صورت نمىگيرد و چشم نمىتواند هوارا
احاله كرده معين خود كند.
اين اصلى است كه شيخرحمه الله در ابتدا آن را بنيان نهاد اما تفصيلى كه بعد
از اينمقدمه و اصل، بيان مىكند اين است كه امر هوا از چهار بيرون نيست: يا
جوهراست و يا عرض، اگر عرض استيا واسطه است و يا آلت و اگر آلت استياحساس
استيا مؤدى. هر يك از اين اقسام چهارگانه باطل است، زيرا اگر بگوييدهوا عرضى
است كه آلت است و حساس به اين معنا خواهد بود كه مثلا هوا كواكبرا احساس كند و
اين احساس را به چشم برساند، لكن كواكبى را مىبينيم كه هوابدان جا راه ندارد
تا از آن متاثر شود. ديگر آن كه هوا به بصرى دون بصر اتصالندارد; به عبارت
ديگر، به همه چشم ها به طور يكسان متصل است پس چراچشمى مىبيند و چشم ديگر
نمىبيند. سوم آن كه تا چه حد چشم بايد قوى باشدتا بتواند كل هوا را احاله كرده
تا به كواكب دور دستبرسد. فرض ديگر اين كه هواعرض بوده و آلت مؤدى به چشم
مىباشد كه با همان ادله فوق ابطال مىگردد امااگر بگوييد هوا عرض است و واسطه
نه اين كه آلت ديدن چشم باشد. اين امر آيا بهاين صورت خواهد بود كه هوا از بصر
قبول قوه حيات مىكند كه ممكن نيستيا بهاين نحو است كه به كمك بصر شفاف
بالفعل مىشود كه خورشيد در اين جهت ازچشم اقوى است و اگر بصر آن را تسخين
مىكند پس هر گاه سرد شد نبايد ببيند واگر بصر آن را سرد مىكند هر گاه گرم شد
نبايد ببيند. به هر حال اين صورت هيچفرض مقبولى ندارد بنابراين هوا به هيچ يك
از اقسام نمىتواند عرض باشد. اما اگرجوهر بود يعنى جسمى كه از چشم خارج مىشود
و سبب ديدن است امرىجوهرى بود چنان كه اكثر اصحاب شعاع چنين گفتهاند. اين فرض
چهار حالت دارد:يا به هر مبصرى متصل است و از هيچ مبصر منفصل نيستيا به هر
مبصر متصلاست و از مبصر منفصل يا به بعض مبصر متصل است و با مبصر هر گونه باشد
فرقىنمىكند و بالاخره يا از مبصر خارج است و به مبصر متصل نيست. فرض اول
محالاست; يعنى چيزى از چشم خارج شود كه نصف عالم را پر كند و به اجسام
آسمانىبرسد و همين كه چشم را بستيم تمام آن به چشم بازگردد و با گشودن مجدد
خارجشود و اين امر با هر بستن و گشودنى تكرار شود. ديگر آن كه اگر رؤيتبه
وصولشعاع جوهرى به مرئى باشد چرا اشياى دور را كوچك مىبينيم يعنى نبايد
بانزديك تفاوتى داشته باشد. فرض دوم استحاله بيش ترى دارد، زيرا جسم خارج ازچشم
منفصل شده تا ستارههاى قطبى امتداد مىيابد و آنها را لمس مىكند حالآن كه
بين آن و چشم، هيچ ارتباطى نيست ولى بايد آن چه را احساس مىكند چشمهم احساس
كند. فرض سوم نيز باطل است، زيرا اگر به بعض مبصر متصل باشدلازم استبعضى ديگر
ديده نشود، از سوى ديگر به دليل مذكور هوا نمىتواند باشعاع متحد شده آلت واحد
گردد. اما فرض آخر يعنى آن چه از چشم خارج شوددر هوا اندك نفوذى كند و به مبصر
متصل نشود سپس هواى دور آن را به هواىمجاور وهواى مجاور تاثر خود را به بصر
رساند اين نيز باطل است، زيرا گذشت كه هوا نهحساس است و نه مؤدى نتيجه آن كه
با ابطال تمام فروع مذكور هوا نمىتواند به هيچ نحوىاستحاله شود و از اين رو
اين دليل عمده اصحاب شعاع از دستشان گرفته مىشود.
سه : در رسائل قول ديگرى نقل مىكند كه :
«زعم آخرون ان القوة المتصورة تلاقي بذاتها المحسوسات المبصرةفتدركها.»
(4) .
در توضيح آن مىگويد:
«واماالذين قالوا ان المدرك للمرئي هو القوة المتصورة بذاتهابانطباع صورة
المحسوس فيها فقد جعل الغائب كالحاضر اذا القوةالمتصورة قد يوجد فيها صورة
المحسوس مع غيبوبة المحسوسفيه من غير ان يوصف الحي حينئذ بالابصار بل بالتخيل
بالذكرعلى ان هؤلاء قد ارتكبوا شنعة اعظم من هذا اذ جعلوا خلقةوتركيبها معطلين
لا يجديان فائدة ولا يحتاج اليهما في الادراكالبصري اذ القوة المتصورة تلاقي
بذاتها المحسوسات وتكفيالطبيعة مؤنة تهيئة الآلة.» (5) .
به نظر مىرسد كه اين راى قول مستقل و چندان مهمى نباشد.
چهار : طبيعيون قائل به انطباع يا قول به شبحند، اين نظريه منسوب به ارسطو و
فارابىاست و از كلمات شيخرحمه الله به دست مىآيد كه ايشان نيز بر اين عقيده
بوده است. محمد ابنزكرياى رازى نيز خروج شعاع را انكار كرده ابصار را به حصول
شبح در چشم دانسته است. (6) .
شيخرحمه الله مىفرمايد:
«وقال اخرون ان الادراك البصري بانطباع اشباح المحسوساتالمرئية في الرطوبة
الجليدية من العين عند توسط الجسم المشفبالفعل عند اشراق الضوء عليه انطباع
الصورة في المرائي فلو انالمرائي كانت ذات قوة باصرة لادركت الصورة المنطبعة
فيها وهذهطريقة ارسطوطالس الفيلسوف وهو القول الصحيح المعتمد.» (7)
.
اين دسته از فلاسفه قائلند كه چشم همانند آينه عمل مىكند; يعنى هر گاه
مقابلآن جسم ملون و مستضيئ قرار گيرد شبحى از آن توسط جسم شفاف به
رطوبتجليديه در چشم رسيده در آن انطباع مىيابد چنان كه صورت انسان در آينه
منطبعمىشود نه اين كه چيزى از چشم خارج شده كه اين محال است و نه اين كه چيزى
ازمحسوس جدا شود كه اين انتقال عرض بوده و محال استبلكه با حصول شرايط،صورتى
در چشم حادث مىشود، زيرا مقابله و جسم ملون و نور كه فراهم شد چشمكه مستعد
پذيرش صور است استعدادش به فعليت مىرسد و صورتى مماثلمحسوس خارجى در آن حادث
مىشود.
صاحب المباحث، هشت دليل بر انطباع ذكر مىكند و سپس به رد آنها وايرادات
مخالفان مىپردازد، (8) كه عمده آنها لزوم انطباع كبير در صغير است
كه ازسوى «جالينوس» اظهار شده است، صدرالمتالهينرحمه الله نيز به همين نحو و
حتى باعين عبارت، آنها را بيان كرده است. (9) .
شيخرحمه الله اكثر همتخويش را صرف رد ادله، حجتها وشبهههاى اصحابشعاع و
اقوال فرعى آن كرده و سه فصل مبسوط را به اين امر اختصاص داده است.ايشان تنها
سه دليل يا شاهد در اثبات و تائيد شبح ذكر كرده است، گويا ابطال تمامادله و
اصل مدعاى مخالفين را ملازم به اثبات قول به شبح دانسته است.
شيخرحمه الله در دانشنامه علائى دليلى هندسى بر اين كه چرا شبح اشيا دور از
اشيا نزديكخردتر است آورده است (10) كه قابل اعتناست ولى بر اصل
مدعاى انطباع در آن جادليلى مذكور نيست.
ادله و مؤيدات شيخرحمه الله از اين قرار است: شبح مرئى در خيال باقى
مىماند تا اينكه هر گاه خواستى آن را مجددا تخيل كنى، پس قوه باصره كه قبل از
آن استشبحدريافت مىكند و در آن منطبع مىشود. مؤيد ديگر اين كه هر گاه به
خورشيد مدتزمان طولانى نگاه كنيم و سپس روى برگردانيم صورت آن براى مدتى در
چشممىماند كه اين نشانه صحت قول به انطباع مىباشد. سوم آن كه قطرهاى كه از
آسماننازل مىشود به صورت خط مستقيم يا نقطهاى كه دوار استبه صورت
دايرهمشاهده مىشود. سبب آن است كه صورتى از قطره در بالا مشاهده مىشود
سپسصورتى به دنبال آن و همچنين صورت هاى ديگر به دنبال آن مىآيد چون صورت
وشبح نخست در موقع مشاهده صورت دوم هنوز باقى است و از بين نرفته است وصورت
بعدى كه هنوز باقى استبه آن ملحق مىشود، از اين رو آنها را متصلمىبينيم
بنابراين از محسوس در چشم شبح منطبع مىگردد:
«فاذن ليس الابصار بخروج شيء منا الى المحسوس فهو اذا بورودشيء من المحسوس
علينا واذ ليس ذلك جسمه فهو اذا شبحه ولو لاان الحق هذا الراي لكان خلقة العين
على طبقاتها ورطوباتهاوالشكل كل واحدة منها وهيئته معطلة» (11) .
حاصل آن كه اگر جسمى مضيئ باشد تا نورافشانى كند و جسم ملونى مستضيئگردد
لون آن بالفعل شود و اگر بين آن و چشم، جسم شفافى نظير هوا واسطه شودهمچنين اگر
چشم وآلات مربوط به آن سالم باشند اين جسم در چشم تاثيرىمىنهد كه همان صورت و
شبح آن مىباشد بدون آن كه در متوسط تاثيرى گذارد،زيرا متوسط شفاف است نه جسم
كثيف تا قبول اثر كند:
«فانا نظن ان الهواء اذا كان شفافا بالفعل وكانت الالوان الوانابالفعل وكان
البصر سليما لم يحتج الى وجود شيء آخر في حصولالابصار.» (12) .
يا اين كه فرمود:
«فنقول ان من شان الجسم المضئ بذاته والمستنير الملون انيفعل في الجسم الذي
يقابله اذا كان قابلا للشبح قبول البصروبينهما جسم لا لون له تاثيرا هو صورة
مثل صورته من غير انيفعل في المتوسط شيئا اذ هو غير قابل لانه شفاف.»
(13) .
شيخرحمه الله مراحل ومكانيسم طبيعى ادراك بصرى را از ابتدا تا انتها چنين
بيان مىكند:
«بل الحق هو ان شبح المبصر يتادي بتوسط الشفاف الى العضوالقابل المتهييء
الاملس النير من غير ان يقبله جوهر الشفاف اصلامن حيث هو تلك الصورة بل يقع
بحسب المقابلة لا في زمان وانشبح المبصر اول ما ينطبع انما ينطبع في الرطوبة
الجليدية وانالابصار بالحقيقة لا يكون عندها والا لكان الشيء الواحد
يرىشيئين لان له في الجليديتين شبحين كما اذا لمس باليدين كان لمسينولكن هذا
الشبح يتادي في العصبتين المجوفتين الى ملتقاهما علىهيئة الصليب وهما عصبتان
نبين لك حالهما حين نتكلم في التشريح.وكما ان الصورة الخارجة يمتد منها في
الوهم مخروط يستدق الىان يوقع زاويته وراء سطح الجليدية، كذلك الشبح الذي
فيالجليدية يتادي بوساطة الروح المؤدية التي في العصبتين الىملتقاهما على
هيئة مخروط فيلتقي المخروطان ويتقاطعان هناكفتتحد منهما صورة شبحية واحدة عند
الجزء من الروح الحاملللقوة الباصرة ثم ان ماوراء ذلك روحا مؤدية للمبصر لا
مدركة مرةاخرى، والا لافترق الادراك مرة اخرى لافتراق العصبتين. وهذهالمؤدية
هي من جوهر المبصر وتنفذ الى الروح المصبوبة فيالفضاء المقدم من الدماغ فتنطبع
الصورة المبصرة مرة اخرى فيتلك الروح الحاملة لقوة الحس المشترك فيقبل الحس
المشتركتلك الصورة وهو كمال الابصار.» (14) .
بنابراين از مرئى، شبحى توسط جسم شفافى نظير هوا ابتدائا روى رطوبتجليديه
چشم منطبع مىشود سپس اين صورت به صورت مخروط در ملتقاى دورشته عصب بينايى كه
پشت چشم قرار دارد به طور منعكس بر روى هم قرارمىگيرد، اين دومخروط، صورت
واحدى را مىسازند. روح حامل قوه باصره كه درملتقاست آن را احساس مىكند. بعد
از آن صورت توسط روح مؤدى به روحمصبوب بر مقدم دماغ رسيده در آن جا انطباع
مىيابد، روح حامل قوه حس مشترككه در مقدم دماغ مستقر مىباشد آن را ادراك
كرده در آن جاست كه كمال ابصارتحقق مىيابد. البته گذشت كه ادراك حسى حقيقتا
مربوط به نفس و جان است:
«پس صورت چيزها به برابرى اندر چشم افتد وبه جاى بينايىرسد پس جان او را
اندر يابد.» (15) .
آخرين نكته اين كه در زمينه تشريح چشم و بيمارى ها و آسيب ها و درمان آن
درقانون (16) و در باب تشريح كامل چشم در كتاب الحيوان به طور مبسوط
سخن گفته است. (17) .
برخى از بزرگان معاصر قائلند كه قول به خروج شعاع وانطباع در نهايت، يكقول
است چنان كه از ابن هيثم نقل مىشود كه وى در كتاب خويش به نام «مناظرو
مرايا»قائل به خروج شعاع استحال آن كه در چند جاى ديگر آن تصريح مىكند كه
ابصاربه خروج شعاع از مرئى به سوى رائى است و چون اصحاب شعاع به طور
مطلقگفتهاند كه ابصار به خروج شعاع است چنين پنداشته شده است كه منظور
خروجشعاع از چشم استحال آن كه مراد آنها از مرئى است. ايشان سپس تعليقهاى
ازنسخهاى از الشفاء، الطبيعيات دال بر همين مطلب نقل مىكنند. (18)
.
ولى دقت در ادله اصحاب شعاع و شبهههاى آنها و نظريات اصحاب انطباعكافى
است تا مراد آنها را به دست دهد.
تا بدين جا چهار راى در باب ادراك بينايى بررسى شد، مناسب است در پاياناين
قسمتبه دو نظريه ديگر از دو فيلسوف بعد از شيخرحمه الله اشاره كنيم.
پنج : شيخ شهيد شهابالدين سهروردىرحمه الله بعد از اين كه عقيده انطباع و
خروجشعاع را در زمينه ابصار نفى كرد بر اساس مبانى اشراقى خويش قائل شد كه
ابصارنوعى علم حضورى است; يعنى هر گاه مستنير با عضو حسى كه در آن رطوبتاست
مقابل و روبه رو شود و موانع برطرف گردد براى نفس علم اشراقى حضورىبه محسوس
حاصل مىشود و نفس با علم حضورى آن را مىيابد:
«والبصر وهي قوة مرتبة في العصبة المجوفة المدركة لما يقابل العينبتوسط جرم
شفاف لا بخروج شعاع يلاقي المبصرات ولا بانعكاسهولا بانطباع الصور المرئية في
الرطوبة الجليدية ولا في ملتقيالعصبيتين المجوفتين ولا باستدلال لبطلان ذلك
كله على ما سبق بلبمقابلة المستنير للعين السليمة وهي ما فيها رطوبة صافية
شفافةصقيلة مرائية فح يقع للنفس علم اشراقي حضوري على ذلك المبصرالمقابل لها
فتدركه النفس مشاهدة.» (19) .
شيخ اشراقرحمه الله بر اين راى است كه قواى بدنى ظل نور اسپهبديه است و
هيكلبدن طلسم و صنم آن. اين نور مدبر بدن و قواى اوست و لذا آنها از او غائب
نيستندو از اين رو احساس جميع حواس از براى اوست اين نور اشراق به خيال و
ابصاردارد و اين اشراق ها سبب ديدن مىشوند:
«والنور الاسفهبد محيط بالبدن وقواه وحاكم بان له قوى جزئيةوهي التي يدرك
بها جميع المحسوسات وله اخرى كلية يدرك بها جميعالمعقولات فله الحكم بذاته وهو
حس جميع الحواس وما تفرق فيجميع البدن يرجع في النور الاسفهبد حاصلة الى شيء
واحد هو ذاتهاالنورية الفياضة لذاتها وللنور المدبر اشراق على مثل الخيال
ونحوالخيال وهي القوى الباطنة الاستعدادية واشراق على الابصارالمستغني عن
الصورة.» (20) .
شش : آخرين نظريه در باب ابصار مربوط به صدرالمتالهين فيلسوف كبيراسلامى
است، ايشان بينايى را نه به خروج شعاع و نه به انطباع ونه به علم اشراقىنفس بر
مرئى مىداند بلكه آنان را امرى انشايى دانسته چنين تبيين مىكند:
«والحق عندنا غير هذه الثلاثة وهو ان الابصار بانشاء صورةمماثلة له بقدرة
الله من عالم الملكوت النفساني مجردة عنالمادة الخارجية حاضرة عند النفس
المدركة قائمة بها قيام الفعلبفاعله لا قيام المقبول بقابله.» (21)
.
بنابراين ابصار انشاى صورت مماثل بامرئى از عالم ملكوت نفسانى است و آنصورت
مجرد از ماده است ونفس منشئ و موجد آن بوده قيام آن به نفس قيامصدورى است نه
قيام حلولى.
نفس به اذن الهى آنان را انشا كرده و از اين روست كه نزد آن حاضر است
لذاابصار به خلاقيت نفس است. ايشان اين مطلب را بر اساس مبانى خاص خويش ازجمله
اتحاد عاقل به معقول در جميع مراتب ادراك اثبات مىكند. اين قول را پيشاز خود
صراحتا به فيلسوف معظم صاحب «اثولوجيا» منسوب مىكند:
«وقد نص على ما اخترناه في باب الابصار الفيلسوف المعظم فيكتابه المعروف
باثولوجيا بما نقلناه من كلامه هناك.» (22) .
حاجىرحمه الله، اقوال عمده باب را به زيبايى به نظم كشيده است: (23)
.
قد قيل الابصار بالانطباع.
وقيل بالخارج من شعاع.
مضطرب الآخر او مخروطي.
مصمت او الف من خطوط.
لدي الجليدية راسه ثبت.
قاعدة منه على المرئي حوت.
تكيف المشف باستحالة.
بكيف ضوء العين بعض قاله.
وبانتساب النفس والاشراق.
منها لخارج لدي الاشراق.
وصدر الآراء هوراي الصدر.
فهو بجعل النفس رايا يدري.
للعضو اعداد افاضة الصور.
قامت قياما عنه كالذي استتر.
البته در اسفار در مواضع مختلف به نقد اقوال سه گانه عمده فوق يعنى
خروجشعاع و انطباع و اشراق مىپردازد بعد از آن كه نظر عرفانى خود را در باب
ابصار آنگونه كه بيان شد ارائه مىدهد.
ج : حول
از جمله مباحث اين باب، بررسى علل حول و دوبينى يا به اصطلاح شيخرحمه
الله«فى سبب روية الشي الواحد كشيئين» است. اصولا اين بحث از جمله
تمسكاتاصحاب شعاع بوده كه به طور مستقل مطرح شده است. آنها مىگويند نورى كه
ازهر چشم خارج شده تا به مرئى به صورت مخروط امتداد يابد و قاعده آن برمحسوس
قرار گيرد اگر قاعده اين دو مخروط در مبصر روى يكديگر قرار گيرند يكشىء ديده
مىشوند ولى گاه مىشود كه اين دو قاعده دقيقا روى هم واقع نمىشودلذا يك شىء
دو شىء ديده مىشود و اين سبب حول و دوبينى مىشود.
اصحاب انطباع و اشباح با پذيرش اصل حول، و بر اساس مبانى خود در پىتوجيه آن
برآمده چهار سبب ذكر كردهاند:
يك : بر اساس اين كه ابصار به حدوث شبح و صورت محسوس در چشم است وبر اين
مبنا كه حامل قوه ادراكى، روح لطيف بخارى مىباشد و اين روح حركت هاىسريع و
درجات مختلف دارد; يعنى جلو و عقب، بالا و پايين مىرود. وجه نخستدوبينى اين
است كه آلتى كه شبح را از جليديه به ملتقاى عصب مىرساند انفتال وپيچ و تاب
دارد لذا دو شبح را كه به صورت مخروط استبه يك محل نمىرساندبلكه هر جزئى از
آن در جزئى از ملتقا و روح مرتب در آن قرار مىگيرد لذا اين دوشبح بر يكديگر
واقع نشده به صورت دو شىء ديده مىشود.
دو : روح باصره، حركت و تموج به راست و چپ دارد گاه اين حركت همراه بااضطراب
استحال چون روى بخارى مضطرب پيش از محل تقاطع مىآيد، شبح به صورتمضطرب در آن
مرتسم مىشود، نظير شكل خورشيد كه در آب متموج، متكرر مىافتد.
سه : گاه حركت روح بخارى به سوى جلو و عقب اضطراب دارد، چون روحدائما بين
حس مشترك و ملتقا در حركتسريع است لذا گاهى صورتى را از حس بهحس مشترك
مىرساند قبل از آن كه صورت قبلى محو شود، زيرا هر صورتى زمانثباتى در حس
مشترك دارد و جزئى از روح كه صورت را به آن جا مىرساند سريععمل كرده قبل از
محو شبح قبلى از جزء ديگر كه در حس مشترك است صورتبعدى را مىرساند و آن را
قبول مىكند از اين رو در آن واحد دو صورت دارد.
شاهد اين مطلب، حركتسريع نقطه دوار است نظير آتش گيره كه ما آن را
مدورمىبينيم و هم از اين روست كه اگر انسان در زمان طولانى به شيئى كه به
صورتمدور مىچرخد نگاه كند مىپندارد كه ساير اشيا نيز مىچرخند، زيرا در
روح،حركت دورانى حادث شده است.
چهار : سبب آخر اين است كه حركتى كه عارض سوراخ چشم مىشوداضطراب داشته
باشد، زيرا حركتسوراخ چشم گاهى به سوى گشادى است وگاهى به سمت تنگى، زمانى به
داخل و گاه به خارج است، اگر تنگ شد شىء اكبر واگر وسعتيافتشىء اصغر ديده
مىشود. حال اگر اين حركات مضطرب شد ازيك شىء دو يا چند شبح ريز و درشت منطبع
مىگردد، خصوصا اگر قبل از محوشدن صورت قبلى صورت بعدى كه در وسعتبا آن متفاوت
است وارد شود.
بدين وسيله آخرين وجه تمسك اصحاب شعاع از دستشان گرفته مىشود.