محسوس
مطالبى كه شيخرحمه الله درباره محسوس مطرح فرموده استبرخى خاص وبعضىعام
اند، مباحثى از قبيل اين كه مبصر چيست؟ مشموم، ملموس و... چيست؟ درمحدوده
مباحثخاص هر حس مىگنجند ولى مباحثى ديگر در اين زمينه وجوددارد كه مخصوص نوعى
از احساس نيست. مىتوان اين گونه مطالب را مباحث عاممحسوس به شمار آورد كه
ذيلا در چند بخش مطرح مىگردد.
الف : تقسيمات محسوس به طور كلى
شيخرحمه الله براى محسوس تقسيماتى ذكر كرده است كه هر چند بعضا بر
يكديگرمنطبقند ولى شرح اصطلاحات آنها مفيد خواهد بود.
1- محسوس اولى و محسوس ثانوى.
محسوس اولى صورت حسى است كه در آلتحسى مرتسم مىشود و قوهمدركه آن را
ادراك مىكند، محسوس ثانوى صورت شىء خارجى است كه صورتحسى از آن حكايت
مىكند.
«والمحسوس الاول بالحقيقة هو الذي يرتسم في آلة الحسواياه يدرك ويشبه ان
يكون اذا قيل احسست الشيء الخارجيكان معناه غير معنا احسست في النفس فان معنا
قوله احسستالشيء الخارجي ان صورته تمثلت في حسي ومعنا احسست فيالنفس ان
الصورة نفسها تمثلت في حسي.» (1) .
شيخرحمه الله در رساله «هدية الرئيس للامير» (2) كه در كتاب
رسائل گردآورى شده استباهمين عنوان و اصطلاح، گويا معناى ديگرى در نظر دارد،
وى مىفرمايد: محسوساتبرخى بسيطند و دسته ديگر مركب. ايشان محسوس بسيط را
محسوس اولى يا اصيلناميده است و آنها را كه از وسايط، تركيب يافتهاند محسوس
ثانوى يا مركبمىنامد، وى مىافزايد: محسوسات بسيط هشت زوج و منفردا شانزده
مىباشندو محسوسات مركب به كمك جمع وتفريق و قبض و بسط از قسم اول به
دستمىآيند مگر اصوات; مثلا حرارت با تفريق، برودت با جمع، رطوبتبا بسط
ويبوستبا قبض ادراك و احساس مىشوند.
2- محسوس قريب و محسوس بعيد.
به هنگام احساس، صورتى حسى كه محفوف به عوارض مشخصه است در قوهحاس پديد
مىآيد كه مدرك اين صورت را احساس مىكند. اين صورت حسى يامحسوس قريب از صورت
خارجى كه محسوس بعيد استحكايت دارد.
به ديگر سخن، شىء خارجى با صورت خارجى متصور شده و قوه حاس باصورتى حاكى از
آن متصور شده است :
«والمحسوس بالحقيقة القريب هو ما يتصور به الحاس من صورةالمحسوس ويكون
الحاس من وجه ما يحس ذاته لا الجسم المحسوسبه لانه المتصور بصورة التي هي
المحسوسة القريبة منها واما الخارجفهو المتصور بالصورة التي هي المحسوسة
البعيدة.» (3) .
بايد افزود كه شيخرحمه الله محسوس حقيقى و واقعى را محسوس قريب كه نزدحاس
حاضر است مىداند.
3- محسوس با واسطه و محسوس بىواسطه.
صورت محسوسى كه در قوه حاس پديد مىآيد محسوس بىواسطه و صورتشىء خارجى را
كه محكى عنه آن است محسوس باواسطه ناميده اند. (4) مىدانيم كهعلم
به يك لحاظ به دو قسم حصولى و حضورى تقسيم مىشود، تعاريف مختلفىبراى اين دو
قسم ارائه شده است كه يكى از آنها اين است كه علم حضورى علمبىواسطه و علم
حصولى علم باواسطه است. بر اين اساس محسوس بىواسطه نزدشيخرحمه الله معلوم به
علم حضورى مىباشد.
4- محسوس بالقوه و محسوس بالفعل.
محسوس بالقوه صورت شىء خارجى است از آن جهت كه مىتواند محسوسشود و محسوس
بالفعل صورت حسى است كه در قوه حاس حاضر است.
با دقت در چهار تقسيم فوق مىتوان به اين نتيجه رسيد كه اين اصطلاحات
بريكديگر قابل انطباقند بدين معنا كه محسوس بالفعل، محسوس بىواسطه،محسوس قريب
و محسوس اولى همه اشاره به يك چيز كه همان صورت حسىاست دارند و در مقابل محسوس
بالقوه، محسوس باواسطه، محسوس بعيد ومحسوس ثانوى نيز همه به صورت خارجى شىء
منطبق مىشوند. اصطلاحديگرى كه بر اين دو قسم نيز قابل تطبيق است محسوس بالذات
و محسوسبالعرض است كه در كلمات شيخرحمه الله نيز به آنها اشاره شده است.
(5) .
البته برخى مدققين فرزانه بر اساس حكمت متعاليه و بر اساس نظريه اتحاد
علموعالم و معلوم فرمودهاند كه وجود ذهنى، معلوم بالذات و مفهومى كه با آن
اتحاديافته معلوم بالعرض است. (6) .
5- محسوس بالذات و محسوس بالتبع.
در زمينه امور ملموس، شيخرحمه الله مىفرمايد اين امور عبارتند از: حرارت،
برودت،رطوبت، يبوست، خشونت، ملاست، ثقل و خفت. از برخى نقل مىكند كه
گفتهاندامور ملموس يادشده محسوس بالذاتند و ملموساتى نظير صلابت، لين، لزوجت
وهشاشت محسوس بالتبع هستند.
مراد آنها از محسوس بالذات و بالتبع در اين جا اين بوده است كه اگر ازمحسوس
انفعال و اثرى در عضو حسى ايجاد نشود و حاس خود آنها را درك كندآنها محسوس
بالذات خواهند بود و اگر حاس اثر آنها را احساس كند محسوسبالتبع مىباشند. از
اين رو صلابت ولين و لزوجت و هشاشت محسوس بالتبع اند،زيرا مثلا صلابت، اثر
خشونت، و لين، اثر رطوبت است. شيخرحمه الله با رد اين مطلبمبتنى بر اين كه
اساسا احساس بدون انفعال محقق نمىشود و آن چه احساسمىگردد اثر و «ماحدث»
محسوس خارجى است، خود ملاك ديگرى براى ايناصطلاح بيان مىفرمايد به نظر وى
محسوس بالذات محسوسى است كه كيفيتىمشابه خود در قوه حاس ايجاد كند به خلاف
محسوس بالتبع:
«فنقول لمن يقول هذا القول انه ليس من شرط المحسوس بالذات انيكون الاحساس
به من غير انفعال يكون منه فان الحار ايضا ما لميسخن لم يحس وبالحقيقة ليس
انما يحس ما في المحسوس بل ما يحدثمنه في الحاس حتى انه ان لم يحدث ذلك لم يحس
به لكن المحسوسبالذات هو الذي تحدث منه كيفية في الالة الحاسة مشابهة لما
فيهفيحس.» (7) .
البته بعد از آن در برخى مصاديق اختلاف پيدا مىكند.
6- محسوس به قصد اولى و محسوس به قصد ثانوى.
شيخرحمه الله در زمينه ملاك تعدد و وحدت قوا فرمود: قوه از آن جهت كه قوه
استمبدا امرى است و از اين جهت نمىتواند مبدا امر ديگرى باشد: «فالقوى من
حيثهي قوى انما تكون مبادئ لافعال معينة بالقصد الاول» (8)
بنابراين هر قوهاى، فعلىخاص و امرى معين به قصد اولى از او متمشى مىشود هر
چند ممكن است همينقوه، مبدا افعالى ديگر باشد لكن به قصد ثانوى; مثلا قوه
باصره به قصد اولى مبداادراك كيفيتى خاص به نام لون است و به قصد ثانوى مبدا
احساس رنگ سفيد،سياه و... نمونهاى ديگر قوه خيال است كه مدركش به قصد اولى صور
مادى استبدون حضور ماده ولى همين قوه به قصد ثانوى مبدا ادراك لون، طعم، صوت
و...مىباشد لذا رنگ مثلا محسوس به قصد اولى است و سفيد و سياه محسوس بهقصد
ثانوى كه انواع محسوس اولى محسوب مىشود.
7- محسوس مشترك و محسوس مفرد.
محسوسات مشترك امورى هستند كه به تنهايى و به طور منفرد احساسنمىشوند بلكه
به واسطه ديگر محسوسات قابل احساسند از اين رو به اين گونهامور محسوس مشترك
گفته مىشود كه محسوس يك حاس نبوده حواس مختلفآنها را ادراك مىكنند: «اذ قد
تشترك فيها عدة من الحواس» (9) .
اين امور عبارتند از: مقدار، وضع، عدد، حركت، سكون، شكل، قرب، بعد ومماسة،
[شيخرحمه الله در رساله «هدية الرئيس للامير» تعداد آنها را در پنج منحصر
كرده چنينمىفرمايد: «والحواس الخمس تدرك كل واحدة منها بتوسط مدركها الحقيقي
اشياءاخر خمسة احدها الشكل الثاني العدد و الثالث العظم و الرابع الحركة و
الخامسالسكون] (10) . بنابراين امور فوق به تنهايى احساس نمىشوند
بلكه به كمك محسوساتديگر قابل احساسند; مثلا شكل به تنهايى ديده نمىشود بلكه
به كمك رنگ با چشمقابل رؤيت است.
نكتهاى را كه شيخرحمه الله با تاكيد بيان مىفرمايد اين است كه اينها
محسوسبالعرض نيستند تا حقيقتا و واقعا محسوس نباشد بلكه واقعا اين امور
احساسمىشوند ولى به كمك محسوس ديگر :
«وليس انما تحس هذه بعرض وذلك لان المحسوس بالعرض هوالذي ليس محسوسا
بالحقيقة لكنه مقارن لما يحس بالحقيقة... وليساذا كان الشيء متمثلا ومدركا
لشيء في شيء بتوسط شيء فهو غيرمتمثل فيه بالحقيقة فان كثير من الامور التي
هي بالحقيقة وليستبالعرض فانها تكون بمتوسطات.» (11) .
از سوى ديگر احساس اين گونه امور مخصوص يك حس خاص نيستبلكهچنان كه از نام
محسوس مشترك پيداست اين امور با بيش از يك حس قابلاحساسند، شيخرحمه الله براى
اين مطلب، استدلالى اقامه كرده و مىفرمايد: هر كسمىداند كه اين امور با رنگ
ادراك مىشوند و اگر رنگ نباشد قابل ادراك نيستند وهمچنين با لمس احساس شده اگر
ملموس نباشد ادراك نخواهند شد، حال اگرادراك اين امور بدون متوسط حاصل باشد
ديدن شكل بدون رنگ ممكن بوده ولىممكن نيست. (12) .
فخر رازى دليلى ديگر اقامه كرده است، وى در المباحث المشرقية مىگويد:
چونحواس ديگر اين امور را هر چند باواسطه احساس مىكنند پس لازم مىآيد كه
آنحس خاص، معطل ماند و در وجود تعطيل نيست. (13) شيخرحمه الله بعد
از آن به بررسى تكتك حواس در ارتباط با محسوسات مشترك مىپردازد. (14)
.
يك . حس باصره عظم، شكل، عدد، وضع، حركت و سكون را به واسطه لونادراك
مىكند.
دو . حس لامسه امور فوق را به كمك صلابت و لين و گاه توسط حرارت وبرودت
احساس مىكند.
سه . حس ذائقه عظم و عدد را با طعم ادراك مىكند، اما حركت، سكون و شكلرا
به طور ضعيف و با استعانت از لامسه مدرك است.
چهار . حس شامه عدد را با استعانت از مقايسه به كمك واهمه ادراك مىكند.
پنج . حس سامعه عظم، صغر، سكون، حركت، عدد وشكل را به كمك صوتو به نحوى خاص
احساس مىكند.
به هر حال در بين امور فوق، عدد، اولين محسوس مشترك است، زيرا تمامحواس آن
را مقارن محسوسات خود احساس مىكنند.
در مقابل محسوس مفرد است، يعنى محسوسى كه به تنهايى قابل ادراك استمثل لون
براى بصر و صوت براى سمع. مىتوان اصطلاح ديگر شيخرحمه الله يعنى ادراكاولى و
ادراك ثانوى را بر اين اصطلاح منطبق دانست. (15) تذكر اين نكته خالى
از فايدهنيست كه محسوس مشترك غير از حس مشترك است.
ب : مناسبت محسوس و خارج
بحث ديگرى كه در اين جا قابل طرح است اين كه ارتباط محسوس قريب و بعيدو
ارتباط صورت حسى و صورت عينى چگونه است؟ به عبارت ديگر آيا احساساز آن جهت كه
ادراك است ارزش دارد؟ و تا چه ميزان؟ به اين سؤال سابقا پرداختهشد و گفتيم كه
شيخرحمه الله و ديگر فلاسفه مسلمان اصولا مطابقت علم با عين رافي الجملة امرى
بديهى يا قريب به بداهت دانستهاند و ترديدها و انكارهايى كه دربين فلاسفه غرب،
به ويژه شكاكان، بوده و هست در فلسفه اسلامى وجود نداشتهوندارد، البته اين
مسئله قابل ريشهيابى است، آن چه مسلم است تعاليم وانديشههاى والاى اسلامى از
مهمترين علل آن مىباشد. در اين جا تنها به نقلعبارتى روشن از شيخرحمه الله
اكتفا مىكنيم :
«فالحس يجرد الصورة عن المادة لانه ما لم يحدث في الحاس اثر منالمحسوسات
فالحاس عند كونه حاسا بالفعل وكونه حاسا بالقوة علىمرتبة واحدة ويجب اذا حدث
فيه اثر من المحسوس ان يكون مناسباللمحسوس لانه ان كان غير مناسب لماهيته لم
يكن حصولهاحساسه به.» (16) .
آن چه از اين كلمات به دست مىآيد چندين نكته قابل توجه مىباشد: اولا
بههنگام احساس، اثرى بالفعل در حاس پديد مىآيد ثانيا اين اثر كه محسوس
استماهيتشىء خارجى بوده همين ملاك ارتباط حس و خارج مىباشد. ثالثامحسوس در
ذهن با محسوس خارجى بالعرض مناسبت دارد; يعنى از آن حكايتكرده با آن مطابق است
جالب آن كه مىفرمايد: اگر اين مناسبت در بين نباشد اصولااحساس آن شىء نيست;
به عبارت ديگر، اگر بگوييم من خارج را مىشناسم ولى ممكناست اين شناختبا آن
مطابق نباشد معناى اين سخن چيزى جز نشناختن و جهل نيست والا فرقى بين شناختن و
نشناختن باقى نمىماند. البته ملاك و معيار شناخت و بحثنفس الامر خود مسئلهاى
مستقل است كه در جاى مناسب بايد بدان پرداخت.
ج : اثبات جهان خارج
نتيجهاى كه از مباحث پيشين به دست آمد اين است كه صور محسوس ذهنى باصور
خارجى و جهان بيرون مطابقت دارد. مطابقت مدرك با مدرك فرع ثبوتمدرك است.
بنابراين مدركى در خارج اثبات مىگردد. چنان كه شيخرحمه الله در شفا، تنهاراه
برخورد با منكرين واقعيتيعنى سوفسطائيان را متالم ساختن آنان مىداند، درعين
حال بياناتى چند - كه برخى از آنها قبلا ذكر شد - در اين زمينه از شيخرحمه
الله وجوددارد كه قابل توجه مىباشد.
1- شيخرحمه الله در باب وجود كيفيات محسوسه در خارج چند قول را نقل و
سپسبه نقد آنها مىپردازد. (17) اين اقوال به طور خلاصه عبارتند
از:
اول: ذيمقراطيس و طايفهاى از دانشمندان علوم طبيعى معتقد بودند آن چه
درخارج وجود دارد فقط شكل است، اشكال چون داراى اوضاع و ترتيب هاىمختلفى هستند
از اين جهت در حواس آثارى گوناگون به جاى مىگذارند كه يا طعماستيا لون است و
نظاير آن. شاهد مطلب اين كه انسان به حسب تغيير موضع وموقف خود نسبتبه يك رنگ،
مثل گردن كبوتر، آن را به چند رنگ مىبيند، نمونهديگر، مزهاى خاص است كه براى
انسان سالم، شيرين و همين طعم براى انسانمريض، تلخ به نظر مىآيد و از اين جا
معلوم مىشود كه رنگ و مزه و ديگرمحسوسات اساسا واقعيتى ندارند و آن چه در خارج
وجود دارد غير از شكل شىءچيزى نبوده كه به حسب مقامات و اوضاع مختلف ادراكات
گوناگون نتيجه مىدهد.[مسئله نسبى بودن شناخت امروزه در بين دانشمندان غربى
طرفداران زيادى دارد (18) البته مىتوان ريشه آن را تا طبيعيون قديم
پى گيرى كرد.] (19) .
دوم: قومى ديگر، راى ذيمقراطيس را رد كرده قائل شدهاند كه در خارج
هيچكيفيتى وجود ندارد بلكه كيفيات محسوسه فقط انفعالاتى در حواسند.
سوم: نظرى است كه مىگويد; محسوسات بدون وسايط و آلات، احساسمىشوند واسطه
نظير هوا در مورد ابصار و آلت مثل گوش در مورد سامعه مىباشداين قول به وجود
كيفيات در خارج اذعان كرده لكن احساس آن را نيازمند واسطه وآلت نمىبيند.
چهارم: بعضى متوسط را عائق و مانع احساس مىدانند، زيرا هر چه متوسطرقيق تر
باشد احساس روشنتر خواهد بود نظير آب آنگاه كه بين محسوس و چشمواسطه باشد كه
هر چه زلال تر، ادراك صاف تر و بهتر. لذا اگر متوسط را از ميانبرداشته يعنى
خلا صرف باشد وضوح احساس تام و تمام خواهد شد تا آن جا كهممكن است مورچهاى در
آسمان ها ديده شود.
پنجم: دستهاى ديگر پنداشتهاند كه نفس متعلق به روح بخارى است، اين روحبه
دليل لطافتى كه دارد به مثابه آلت ادراك از بدن بيرون آمده تا محسوس
امتدادمىيابد آن را ملاقات مىكند و از آن صورتى اخذ كرده باز مىگردد; ادراك
نزد برخىاز اين دسته يا همين نفس ملاقات استيا پس از مراجعت، صورتى كه به نفس
ياقوه عرضه مىدارد مىباشد.
شيخرحمه الله تك تك اين نظريات خصوصا قول ذيمقراطيس را نقادى و رد مىكند
-كه فعلا از آن صرف نظر مىكنيم - بعد از آن، نظر خود را چنين اظهار مىدارد:
حقاين است كه حواس، محتاج آلات و بعضى نيازمند وسايطند، همچنين روح بخارىاز
بدن خارج نمىشود و الا فاسد مىگردد. سوم اين كه كيفيات محسوسه خواصاجسام
خارجىاند، زيرا برخى اجسام تاثيرى خاص در عضو حسى دارند كه برخىديگر ندارند
از همين جا معلوم مىشود كه در آنها كيفيت و خاصيتى وجود دارد كهدر دسته دوم
يافت نمىشود :
«لكنا نعلم يقينا ان جسمين احدهما يتاثر عنه الحس شيئا والاخر لايتاثر عنه
ذلك الشيء انه مختص في ذاته بكيفية هي مبدا احالةالحاسة دون الاخر.»
(20) .
بنابراين به نظر شيخرحمه الله كيفيات محسوسه در خارج وجود دارد همچنين
كيفياتىنظير شكل، عدد، مقدار و... را كه محسوس مشترك بودند امور واقعى دانست
هرچند احساس شدن آنها در گرو محسوسات ديگر و مقارن آنها دانست نهكيفياتبه
دو دسته اولى و ثانوى تقسيم شوند و كيفيات ثانوى در خارج موجود نباشندنظير آن
چه در غرب پديد آمد: بدين ترتيب كه نخست وجود كيفيات ثانوى درخارج انكار شد و
بعد از آن اصل كيفيات. «راسل» در كتاب «جهان بينى علمى»مىگويد: از شگفتى هاى
علم در زمان ما يكى همين است كه روز به روز بر قدرتفنى و بر ارزش فنى و عملى
علم افزوده مىشود و روز به روز ازاعتبار و ارزش علم ازجنبه نظرى و از جنبه اين
كه آن چه كه علم ارائه مىدهد همان كشف واقعيت استكاسته مىشود. به طورى كه
الآن از نظر علم، حتى اين مسئله كه دنياى خارج وجوددارد قابل ترديد است.»
(21) .
البته كيفيات محسوسه چنان كه از نامشان پيداست از مقوله كيفند و عرض نه
اينكه به نحو كمون با اجسام مخلوط شده يا اجسام از آنها تركيب يافته باشند.
(22) .
2- در قسمت پيشين گرچه اثبات كيفيات محسوسه در خارج شد ولى با دقتمعلوم گشت
كه اين استدلال از راه حس نبود بلكه دليلى عقلى بود. اين همانمطلبى است كه
شيخرحمه الله بدان اشاره فرمود كه حس به تنهايى اثبات محسوس درخارج نمىكند
بلكه عقل اين مسئوليت را به عهده دارد: «فاما ان نعلم ان للمحسوسوجودا من خارج
فهو للعقل». (23) .
شيخرحمه الله بعد از اين بر اين مدعا استدلالى عرضه داشت كه
صدرالمتالهينرحمه الله آنرا به خوبى تقرير كرده است. (24) - اين
دليل قبلا گذشت - بنابراين حس تنها از خارجمتاثر شده ادراكى براى او حاصل
مىشود لكن اين كه منشا اين تاثير و كيفيات درخارج موجودند عقل عهدهدار اثبات
آن مىباشد; به عبارت ديگر، چنان كهخواهيم گفتحس فقط از طبيعت ادراكاتى به
نفس مىدهد. ولى اثبات آن و بيانكيفيت آن به عهده عقل است.
3- حس همچنين نمىتواند اثبات جسم در خارج بكند و اين نيز وظيفه عقل است:
«ليس للحس سبيل الى اثبات وجود الجسم والدليل على ذلك انالعقل يكون بازائه
جسم يبصره لكن لا يثبته ما لم يقبل عليه بالفكرفحينئذ يثبت وجوده فاذن المثبت
غيرالقوة الباصرة.» (25) .
اين موارد ونمونههايى ديگر كه بعضا گذشت همگى دال بر وضوح مسئله وجودجهان
محسوس و حتى جهان خارج به طور كلى نزد شيخرحمه الله است ولى در عين
حالشيخرحمه الله با فراستى مخصوص، خود راه را نشان داده است آن جا كه فرمود
اگر كسىشك كرد بايد گفتبا حس به تنهايى نمىتوان اثبات جهان كرد و اثبات آن
رهينعقل است.
در پايان اين فصل لازم به ذكر است كه آن چه تاكنون بحثشد همه دربارهاحساس
امرى موجود بود ولى گاه انسان نبود و عدم شىء را نيز احساس مىكند.شيخرحمه
الله بر اين مطلب هم توجيهى دارد مىفرمايد: هر حاسهاى محسوس خود رااحساس
مىكند چنان كه عدم محسوس خود را، احساس اولى بالذات و الفعلاستيعنى احساسى
استحقيقى كه فعليت دارد چون محسوس و حاس هر دوبالفعلند پس احساس نيز بالفعل
خواهد بود ولى احساس عدم محسوس احساسىاستبالقوه. در واقع عدم احساس است كه
احساس عدم پنداشته مىشود لذا چونمحسوس بالفعل وجود ندارد بالقوه خواهد بود.
(26) .
همچنين مىافزايد كه ادراك ادراك مربوط به حاس نيستبلكه كار قوهاى
استبرتر از حس نظير عقل; يعنى قوه حاس، محسوس را احساس مىكند ولى ازاحساس خود
احساسى ندارد تنها عقل است كه احساس كردن را ادراك مىكند. (27) .
حاس
گفته شد كه احساس سه ركن اساسى دارد: احساس و محسوس - بحث اين دوگذشت - و
حاس. قسمتى از مباحث ركن اخير در بخش اول و دوم گذشت نظير اينكه نفس حاسه
چيست؟ قوه حاسه چيست؟ قواى حاس واحدند يا كثير؟ و... وقسمتى ديگر در بخش آينده
كه حواس به طور منفرد بحثخواهند شد مىآيد.
آن چه در اين جا قابل طرح است اين كه حاس چيست؟ در اين زمينه شيخرحمه
اللهمصاديق مختلفى معين و ذكر فرموده است كه نخست آنها را ذكر كرده سپس
بهوجه جمع آن خواهيم پرداخت. البته شيخرحمه الله در ابتدا دو چيز را به عنوان
حاس ردمىكند: يكى مزاج (28) و ديگرى روح بخارى (29) .
1- در زمينه انتشار قوا از قلب به مغز و بعد از آن به محل هاى ديگر نظير
كليه وكبد و معده، عصب را حاس معرفى مىكند. (30) ولى در مورد حس
لامسه مىفرمايد:عصب لامسه به تنهايى احساس نمىكند و بدين منظور استدلالى بيان
داشته است:
«ليس يجب ان يظن ان الحاس هو العصب فقط ... بل العصب الذييحس اللمس مؤد
وقابل معا.» (31) .
2- طبيعت لحم حاس است. (32) .
3- در مورد حس لامسه جلد را كه تمام بدن را پوشانده است، حاس مىداند.
(33) .
4- فلاسفه متقدم قائل بودند كه نفس، نخستبه روح بخارى و از اين طريق
بهاولين عضو بدن يعنى قلب تعلق مىگيرد بر اين اساس در بعضى كلمات شيخرحمه
اللهقلب كه مركز و مبدا انتشار قواستحاس معرفى شده است. (34) .
5- بعد از آن كه قوا از قلب انتشار يافت قواى مدركه توسط سلسله اعصاب
بهدماغ مىروند و از آن جا هر يك به كمك رشتههاى عصبى به عضو خاص خود
واردمىشوند، در اين مورد مىفرمايد: دماغ مدرك حسى است. (35) .
6- در برخى موارد آلت را به طور كلى احساس كننده مىداند:
«ويكون الطعم اذا لاقي آلة الذوق احسته.» (36) .
7- در بخش دوم (قوا) گفته شد كه قواى نفس حيوانى به دو قسم مدركه ومحركه
تقسيم مىشود و اقسام هر يك بيان شد دسته اول يعنى قواى مدركه چهظاهرى و چه
باطنى هر يك به نحوى داراى احساسند بنابراين احساس منسوب بهقوه شده است.
«والنفس الحيوانية بالقسمة الاولى قوتان محركة ومدركة.»
8- صور حسى بعد از آن كه به وسيله يكى از قواى حس ظاهرى احساس شدندبه حس
مشترك وارد مىشوند پس در حس مشترك تمام صور حسى وجود دارند،شيخرحمه الله
مىفرمايد: ادراك حسى حقيقتا مربوط به حس مشترك است :
«فهذه القوة هي التي تسمى الحس المشترك وهي مركز الحواسومنها تتشعب الشعب
واليها تؤدي الحواس وهي بالحقيقة هي التيتحس.» (37) .
و حتى اين قوه را مدبر قواى ديگر دانسته مىفرمايد: ساير قوا از حس
مشتركفيضان مىيابند.
تا بدين جا به دست آمد كه شيخرحمه الله در مورد حصول هر احساسى هشت چيز
رادخيل دانسته كه از اولين سطح تماس بدن با خارج يعنى پوستشروع مىشود و تاحس
مشترك پايان مىيابد. روشن است كه تمام اين امور به طور مستقل احساسكننده و
حاس نيستند از سوى ديگر امور فوق، از عصب تا مغز و حس مشترك درمورد هر حسى به
نحوى دخيلند و مؤثر، از طرف سوم شيخرحمه الله در تصريحاتى كهدارد مدرك نهايى
و واقعى را عنصر ديگرى معرفى كرده است و موارد ياد شده راآلت و مقدمات ادراك
مىداند نتيجه آن كه پوست، عصب، گوشت، قلب و... همه وهمه وسيله، ابزار و
باصطلاح معد احساسند و احساس بالاصاله مربوط و منسوببه عنصر ديگرى است.
9- شيخرحمه الله در موردى با ترديد مدرك حسى را نفس يا وهم معرفى كرده است.
(38) در اين جا وهم، عدل نفس ذكر شده است چون شيخرحمه الله براى آن نقش
و جايگاهىوالا قائل شده آن را در حيوان، حاكم اكبر مىداند. (39) .
10-به جز اين مورد كلماتى صريح يا كالصريح دال بر اين كه احساس اصالتا و
درنهايت مربوط به خود نفس است از شيخرحمه الله وجود دارد كه از اين قرار است.
10/1- در باب اين كه آيا احساس نفس انفعال استيا خير بيان شد كه شيخرحمه
اللهانفعال را مقدمه احساس خواند و آن را مربوط به آلات و قوا دانست، زيرا در
انفعالنوعى تغيير وجود دارد و آلات چون مادى اند قابل تغيير و تبدلند ولى
احساسذاتى ثابت و بدون تغيير نياز دارد:
«والاحساس بالاعتبار الى الآلة من حيث انه زال شيء وحصل شيءآخر هو انفعال
وبالاعتبار الى القوة المدركة ليس بانفعال فلهذا لايصح ان ينفعل المدرك من حيث
هو مدرك فان المنفعل يجب ان يكونآلة والمدرك لا يجب ان تتغير ذاته من حيث هو
يدرك وان تغيرتاحواله واحوال آلته.» (40) .
در اين عبارت گرچه نامى از نفس نيامده ولى اصل ادراك حسى از دايره و
قلمروآلات و قوا خارج شده به مدركى ثابت منسوب شده است.
10/2- در جاى ديگر مىفرمايد:
«الادراك ليس هو بانفعال ما لمدرك لان المدرك لا تتغير ذاته منحيث هو مدرك
بل تتغير احواله واحوال آلته. » (41) .
اين عبارت گرچه كلى است و شامل تمام انواع ادراكات مىشود ولى مىدانيمكه
از جمله ادراكات، احساس است.
10/3- از همه واضحتر و روشنتر اين كه فرمود:
«النفس انما تدرك بوساطة الآلة الاشياء المحسوسة والمتخيلةوالاشياء المجردة
لا تدركها بآلة بل بذاتها لانه لا آلة لها تعرف بهاالمعقولات والآلة انما جعلت
لتدرك بها الجزئيات والمحسوساتواما الكليات والعقليات فا نها تدركها بذاتها.»
(42) .
از اين جملات اولا ابهام عبارت پيشين كه مدرك ثابت چيستبرطرف شدهمىفرمايد
شىء ثابت كه مدرك است نفس مىباشد، تغيير وتبدلات در آلات وقواى اوست و ثانيا
آلات و قوا، مقدمه و معد معرفى شدهاند لمكان «ب» در «بها».
10/4- شيخرحمه الله جهت اثبات اين كه قواى حسى و خيالى، جسمانى ومادى اند
ازبيانى استفاده كرده كه خواجهرحمه الله آن را صريح در اين مىداند كه به نظر
شيخرحمه الله نفس،احساس مىكند و حتى به كسانى كه مىگويند شيخرحمه الله چنين
مطلبى نگفته استخرده مىگيرد:
«وفي قول الشيخ ملاحظة النفس الصور الحسية والخيالية تصريحبادراك النفس لها
ويظهر منه بطلان قول من ادعى عليه انه لا يقولبذلك.» (43) .
نتيجه آن كه نظر قطعى ونهايى شيخرحمه الله اين خواهد بود كه مدرك حسى و
حاسحقيقتا نفس است و ساير عناصر دخيل در احساس مقدمه و وسيله و معداحساسند، از
سوى ديگر ديديم كه شيخرحمه الله قائل به اتحاد حاس و محسوس واحساس بود بنابر
اين حاس كه نفس استبا محسوس متحد مىشود و در هراحساسى نفس بالقوه بالفعل شده
بر سعه وجودى نفس افزوده مىشود.
در اين زمينه و به منظور تحصيل نظر شيخرحمه الله مىتوان به مباحث فخر، كه
بابىتحت عنوان «فى بيان ان المدرك لجميع المدركات بجميع اصناف الادراكات
هوالنفس» مطرح كرده (44) و صدرالمتالهينرحمه الله همان مطالب را
تقريبا با عين عبارت بيانداشته است (45) ، مراجعه كرد و مشاهده
نمود كه آنها ديدگاه شيخرحمه الله را در نهايتچنين مىدانند. اين مطلب يعنى
اين كه مدرك، نفس است در زمان آخوندرحمه الله و براساس مبانى وى در زمينه
نفسشناسى نظير تشكيك نفس يا «ان النفس فى وحدتهاكل القوى» يا «النفس جسمانية
الحدوث وروحانية البقاء» بيش از پيش روشن ومبرهن شده به اوج خود رسيد ايشان
فرمود: در احساس دو امر وجود دارد: يكىتاثر حسى كه مربوط به آلات و قواست و
ديگرى نفس احساس كه مربوط به نفساست.
نكته قابل ذكر اين كه هم شيخرحمه الله و هم فخر و هم خواجهرحمه الله و هم
ملاصدرارحمه اللهنقش آلات و قوا را ناديده نمىگيرند بلكه آنها را معد و
مقدمه احساس مىدانند.شيخرحمه الله مىفرمايد:
«فهذا الجوهر - اي النفس - فيك واحد بل هو انت عند التحقيق ولهفروع من قوا
منبثة في اعضائك.» (46) .
خواجهرحمه الله در توضيح اين سخن مىفرمايد:
«ان الادراك ليس هو كون الشيء حاضرا عند الحس فقط بل كونهحاضرا عند المدرك
لحضوره عند الحس لا بان يكون حاضرا مرتينفان المدرك هو النفس ولكن بواسطة
الحس.» (47) .
بنابراين نفس، واحد است و فروعى از قوا دارد و ادراك از هر نوع، خاص نفساست
كه از راه قوا و آلات حاصل مىشود چنان كه ملاصدرارحمه الله در زمينه اثبات
«انالنفس كل القوى» مىفرمايد:
«فاذن في الانسان شيء واحد هو المدرك بكل الادراك وهو المحركبكل حركة
نفسانية... هو المدرك والمحرك بالحقيقة والقوى بمنزلةالآلات وقد مر ان نسبة
الفعل الى الآلة مجاز والى ذي الآلة حقيقة.» (48) .
و در ادامه با تنظير نفس به مسئله توحيد مىفرمايد: چنان كه وجود واحد استو
در هر مرتبهاى عين آن مرتبه، نفس واحد داراى شئون كثيرهاى است كه در
هرمرتبهاى عين آن مىباشد.
آيا حواس جسمانىاند؟ (49)
از جمله مباحثى كه بوعلىرحمه الله در بيش تر كتابهاى مربوطه خود باتاكيد
مطرحفرموده اين است كه: حواس چه ظاهرى و چه باطنى، جسمانى و مادى اند، هرچند
لازم است نخست مدعا دقيقا تبيين شود ولى چون تقرير آن بيش تر از ادله بهدست
مىآيد مناسب است ابتدائا اشارهاى به ادله اين باب بشود.
شيخرحمه الله بدين منظور استدلالى ارائه مىكند و مىفرمايد: در ادراك حسى
حضورماده شرط است و مادامى كه ماده حاضر باشد احساس صورت خواهد گرفت و اگرحاضر
نبود احساس از بين مىرود، بنابراين، وجود و عدم احساس دائر مدار حضورو غيبت
ماده است و حضور و غيبت ماده نسبتبه جسم، معنا پيدا مىكند; يعنى تا مادهاى
را نسبتبه جسمى نسنجيم حضور و غيبت آن معنايى نخواهد داشت، زيراماده نسبتبه
امر مجرد ومفرد يك حالت داشته هميشه حاضر است، بنابراين دراحساس جسم يا امر
جسمانى لازم است تا اگر ماده در مقابل آن حاضر بود ادراكصورت گيرد و اگر غائب،
احساسى نباشد و هم از اين روى بين ماده و آلتجسمانى احساس نسبت و وضعى مناسب
نيز بايد لحاظ گردد:
«هذا لايمكن اذا كان الحاضر جسما الا ان يكون المحضور جسمااو في جسم.»
شيخرحمه الله با اين بيان واضح و سهل نيازمندى احساس را به آلت جسمانى
اثباتمىكند. همچنين در برخى موارد، آفت آلت را به هر علتى كه باشد حد وسط
دليلجسمانى بودن احساس قرار مىدهد و مىگويد: در طب با تشريح ثابتشده استكه
اگر موضع خاصى از مغز آفتببيند واز بين برود احساس مربوط به آن قسمتنابود
مىشود پس احساس مادى است.
از سوى ديگر شيخرحمه الله به منظور اين كه اثبات كند محل معقول جسم يا در
جسمنيستخود جمعا نجبرهان و چهار شاهد ذكر كرده است [البته صاحب مباحثجمعا
دوازده دليل جمعآورى كرده است]. از برخى از اين ادله و شواهد مىتوان بهطور
غيرمستقيم دليل و شاهدى بر مدعاى مورد بحثبه دست آورد. يكى ازبراهينى كه
شيخرحمه الله در باب جسمانى نبودن قوه عاقله بيش از همه بر آن تاكيد دارداين
است كه صورت معقول چون به هيچ وجه نه ذاتا و نه بالعرض انقسام ندارد پسدر محل
مادى حلول نخواهد داشتبه خلاف صورت حسى و خيالى كه در آنهاهم انقسام است و هم
وضع چنان كه مثلا اگر به صورت انسانى بنگريم و آن را باچشم ببينيم دست راست او
در جهتى و دست چپ او در جهت ديگرى قرار دارد وصورت آن ذومقدار است و قابل
انقسام. حال كه صورت چنين است محل آن نيزبايد پذيرنده و قابل اين گونه صورت
باشد پس لازم است محل صورت حسى وخيالى انقسامپذير و ذو وضع باشد يعنى صورت
جسمى و خيالى نيازمند محلجسمانىاند و قوه مدركه حسى با آلت جسمانى آنها را
ادراك مىكند:
«كل قوة في جسم فان الصورة التي تدركها تحل جسما لا محالة ولوكان محله مجردا
عن الجسم لكان لتلك القوة قوام دون الجسم.»
يا آن كه فرمود:
«ان كل ما ترتسم فيه صورة معقولة فهو ليس بجسم ولا جسماني وانكلما ترتسم
فيه صورة محسوسة او متعلقة بها فهو اما جسم واما قوةفي جسم.»
از جمله شواهد و مؤيدات اين كه قواى ادراكى با آلتبا ادامه عمل نوعى
كلالعارض آنها مىشود و چه بسا مزاج آنها به فساد گرايد همچنين اگر
محسوسنيرومندى نظير صداى شديد يا نورى خيلى قوى رخ دهد گاه احساس از
بينمىرود ولى قوه عاقله اين چنين نيست پس مادى نيست از سويى ديگر چون
ادراكحسى و قواى احساسى اين گونهاند پس جسمانىاند شاهد ديگر اين كه انسان
ازحدود چهل سالگى رو به ضعف نهاده قواى او از جمله قواى حسى به
فرسودگىمىگرايند به خلاف عقل كه نه تنها ضعفى بر آن چيره نمىشود بلكه گاه
نيرومندترمىگردد.
از مجموع ادله و شواهد فوق به دست مىآيد كه صورت حسى و خيالى منطبعو مرتسم
در جسمند و قواى مدركه حسى نيازمند و محتاج آلات مادى و فعل هرقوهاى به كمك
آلت جسمانى انجام گرفته با آن تمام مىشود و خلاصه آن كه ادراكحسى مجرد نبوده
و جسمانى است.
ضمنا تقرير مدعا نيز به دست مىآيد. ممكن است گفته شود مراد شيخرحمه الله
ايناست كه قواى حسى نيازمند آلت مادىاند و تا ابزار واندام جسمانى نباشد
فعلآنها يعنى احساس انجام نخواهد گرفت. اين برداشت، ساده بينانه است، زيرا
نهصدرالمتالهينرحمه الله و نه هيچ كس ديگرى منكر اين نيست كه تا آلات و اعضا
و انداممادى نباشد احساس صورت نخواهد پذيرفت و اصولا ايشان آنها را در حد
معدپذيرفت، بنابراين، اصل نيازمندى به وسايل مادى محل شك و ترديد نيست آن
چهمدعا و مراد شيخرحمه الله در اين بحث است و از خلال مباحث فوق مىتوان
استفاده كرداين است كه صورت حسى حال در آلت جسمى است و قوه مدركه حسى كه
ذاتاقائم به آلت مادى است آن صورت را به كمك اين آلت ادراك مىكند، بنابراين
دراين جا سخن از قيام قوه به جسم وحلول صورت در جسم است نه فقط نيازمندى
واحتياج احساس به يك سلسله ابزار و ادوات مادى. در مقابل، صورت معقول حالدر
جسم يا قوهاى در جسم نبوده و از اين روى مجرد است. در اين مسئلهملاصدرارحمه
الله و تابعين او مخالف اين عقيده شيخرحمه الله بوده قائل به تجرد ادراك از
هرنوع چه حسى، چه خيالى و چه عقلى مىباشند و اساسا علم را با تجرد
مساوىمىدانند.
از جمله نتايجى كه خود شيخرحمه الله از اين ادله و براهين و شواهد استنتاج
مىكنداين كه چون محل معقول، جسم و جسمانى نيست پس نفس ناطقه - كه محل
معقولاست - و خود صور معقول مجرد خواهند بود، بنابراين نفس ناطقه انسانى در
قوامذات بىنياز از بدن بوده با فساد بدن فاسد نمىشود. شيخرحمه الله از اين
نتيجه به عنوانمقدمهاى جهت اثبات معاد روحانى استفاده مىكند.
مطلبى را كه مىتوان به عنوان تكميل نظر شيخرحمه الله در اين باب بيان داشت
اين كه:
1- از شيخرحمه الله نقل است كه ايشان در المباحثات قائل به تجرد خيال و
تخيل شدهاند.صدرالمتالهينرحمه الله جهت اثبات «ان النفس فى وحدتها كل القوى»
از ادله عامه ونيز ادلهخاصه بهره جسته است. از جمله براهين خاصهاى كه براى
اثبات تجرد خيال اقامهكرده است همان دليلى است كه شيخرحمه الله به آن در
المباحثات تمسك جسته است (50) وظاهرا ايشان آن را از صاحب مباحث
اقتباس نمودهاند. (51) البته ايشان حافظه و ذاكره رانيز به خيال
ملحق نموده از شيخرحمه الله نقل مىكند كه:
«هذا وامثاله يوقع في النفس ان نفس الحيوان غير الناطق ايضاجوهر غير مادي
وانه هو الواحد بعينه وانه هو الشاعر الباقي.»
و اين نكته جالبى است كه در بخش اول به آن اشاره شد و مىتوان به عنوان
يكنظر از شيخرحمه الله تلقى نمود كه ايشان قائل است نفس حيوانى همانند نفس
ناطقهانسانى غير مادى ومجرد است. البته آخوندرحمه الله خود قائل به تجرد خيال
مىباشد. (52) وتغيير نظر شيخرحمه الله را از مادى بودن خيال به
مجرد بودن آن عدول تلقى مىكند.
2- در مباحث پيشين به اين نتيجه رسيديم كه نظر نهايى شيخرحمه الله در زمينه
حاساين شد كه ايشان احساس كننده اصلى را نفس مىدانست و انفعال را به تغيير
احوالآلات و قوا منحصر كرد بر اين اساس نفس احساس مادى نخواهد بود، زيرا در
جاىديگر ديديم كه شيخرحمه الله حتى نفس حيوانى را غير مادى تلقى نمود واز اين
روى آن رانيز امرى باقى و نه فاسد دانست اما كلمات ايشان در باب جسمانى و مادى
بودنقواى حسى يا ادراك حسى را مىتوان حمل بر مماشات يا نظريه نخست ايشان
كردكه تدريجا با تحقيقات و تدقيقات بيش تر به حق مطلب نائل شدهاند چنان كه
چندنمط آخر الاشارات والتنبيهات نمونه بارز اين مطلب و شاهكار فكرى، عرفانى
وقلمىشيخرحمه الله است و به قول خواجهرحمه الله كلمات ايشان در مقامات
العارفين كالوحى است.
3- تنها استدلال مستقيمى كه شيخرحمه الله براى مادى و جسمانى بودن ادراك
حسىبيان كرد اين بود كه چون در ادراك حسى حضور ماده شرط است پس لازم استجسمى
باشد تا با ماده روبه رو گردد و احساس حاصل شود، مىتوان گفت نتيجهاين استدلال
اعم از مدعاست، زيرا نتيجه دليل فوق فقط اين خواهد بود كه درادراك حسى امرى
جسمى و مادى لازم است اعم از اين كه نفس احساس قائم بهماده باشد يا خير; به
عبارت ديگر، اين برهان فقط اثبات مىكند كه در ادراك حسىامرى مادى احتياج است
و گفتيم كه اين امر را هيچ كس حتى ملاصدرارحمه الله انكارنكرده آن را به عنوان
معد مىپذيرد، از سوى ديگر شيخرحمه الله براى مادى بودن خيالدليلى اقامه كرده
است كه آخوندرحمه الله از همين دليل استفاده تجرد خيال مىكند. (53)
همچنين آخوندرحمه الله با نقل عين استدلال شيخرحمه الله از آن چنين استفاده
مىكند كه مدركمحسوسات هر چند نفس است ولى ادراك حسى موقوف بر امورى از
جملهسلامت آلت، حضور محسوس و نسبت مخصوص مىباشد. (54) .
تعداد حواس :
مسئله ديگرى كه بوعلىرحمه الله درباره حواس مطرح ساخته تعداد حواس
است،شيخرحمه الله در تمام مواردى كه سخن از حواس رانده است تعداد آنها را
پنجيا هشتذكر كرده است (55) اختلاف را از آن جهت مىداند كه حس
لامسه يك حس استياجنس براى چهار نوع ديگر همچنين تعداد حواس باطنى را پنج گفته
است مگر دريك مورد:
«واما في الباطن فالقوى التي للحيوانات الكاملة خمس او ست.» (56)
.
بدين منظور شيخرحمه الله گويا دليلى بيان داشته (57) كه آن را
صاحب مباحثباعبارتهاى بهتر آورده است (58) و آن اين كه طبيعت از
درجه حيوانى به درجه مافوقيعنى انسانى منتقل نمىشود مگر آن كه جميع آن چه را
كه در درجه حيوانى استاستيفا كرده باشد پس اگر حسى به عنوان حس ششم در حيوان
بود لازم است كه درانسان نيز باشد و چون نيست پس در حيوان نيز وجود ندارد لذا
حواس ظاهرىحيوان پنجخواهد بود و نه بيش تر، به تعبير فخر «ان الحواس الظاهرة
لايمكن انتكون الا هذه الخمس» صدرالمتالهينرحمه الله با ذكر عبارت هاى
شيخرحمه الله و دليل اوحواس را در پنج منحصر مىداند. (59) علامه
طباطبايىرحمه الله ذيل اين مطلب به نكتهاىجالب اشاره دارند، ايشان
مىفرمايند: اين حجت مبتنى بر اصلى است و آن اين كهانسان اكمل حيوانات است و
اين اصل با توجه به فرضيات علوم جديد مبنى برامكان موجودى برتر از انسان در
كرات ديگر قابل اثبات نيست.
به هر حال اگر حس بساوايى را يك حس محسوب كنيم حواس ظاهرى پنج واگر آن را
چهار حس بدانيم تعداد حواس به هشتخواهد رسيد البته اين مطلببدين معنا نخواهد
بود كه هر حيوانى همه پنجيا هشتحس را داشته باشد بلكهمراد اين است كه در نوع
حيوان جمعا اين چند حواس وجود دارد البته هر حيوانلااقل دو حس از اين چند حس
را واجد است، زيرا وجود آن دو براى ادامه حياتاو ضرورى است:
«ومن الحيوان ما يكون له الحواس الخمس كلها ومنه ما له بعضهادون بعض اما
الذوق واللمس فضروري ان يخلق في كل حيوانولكن من الحيوان ما لا يشم ومنه ما لا
يسمع ومنه ما لايبصر.» (60) .
شيخرحمه الله در كتاب الحيوان حيوانات را از جهت داشتن حواس بررسى كرده
است. (61) البته اين مطلب بدين معنا نيست كه در حيوانى خاص حس در
تمام اعضاى او نفوذداشته باشد بلكه مىفرمايد بعضى اعضا قواى حسى را فاقدند و
بعضى قواى محركهرا. (62) .
شيخرحمه الله به اين حد نيز بسنده نكرده حتى براى تعيين مواضع آلات حواس
وخود آنها اغراض و غاياتى بيان كرده است كه مىتوان به منابع هر يك
مراجعهكرد. (63) .