بخش اول : نفس
جايگاه نفس
ابن سينارحمه الله در زمينه مراتب هستى قائل به ترتيب خاصى است، در قوس
نزولسرسلسله اين رشته مبدا اول است، بعد از آن، عقل اول يا عقل كل قراردارد،
ازمبدا اول به دليل قاعده «الواحد» تنها يك وجود صادر مىشود، در صادر اول
چونسه جهت متصور است از آن سه امر صادر مىشود كه عبارت است از: عقل دوم،نفس و
جرم فلك اول كه آن را فلك البروج مىنامند. اين سلسله به همين صورتتنزل
مىيابد و از هر عقلى سه موجود كه عقل بعدى و نفس و جرم فلك پايينترباشد صادر
مىگردد، تا اين كه به عقل فعال يعنى دهمين عقل مىرسيم اين عقلمنشا پيدايش
فلك نهم است كه فلك القمر مىباشد كه تحت آن، عالم عناصر وكائنات قرار مىگيرد.
(1) .
نفوس اجرام فلكى داراى اوصاف و خواصى اند كه برخى از آنها عبارتند از:اجرام
فلكى داراى حركت دائمىاند و مبدا حركتشان نفوس فلكى است. اينحركت، دايرهاى
بوده ونمى تواند مستقيم باشد، جرم فلكى داراى نفسى خاصاست، افلاك، هر يك، نوع
منحصر به فردند نه اين كه افراد يك نوع كلى باشند وچون مدبر هر فلك عقل است
عقول نيز نوع منحصر به فرد مىباشند وتعدد آنهامتكثر بالنوع است. جرم فلك از
اجسام بسيطه است كه خرق و التيام و فساد ندارد.بين اجرام فلكى، ماده مشتركى
وجود ندارد، جرم آنها كروى است و محدد جهاتندارند. خلاصه آن كه نفوس فلكى
مدبر كائنات، تحت فلك قمرند كه عالماسطقسات است. حركت جزئى افلاك موجب پيدايش
حوادث مختلفى در عالمارضى است و غايتحركتشان تشبه به مبادى عاليه است.
(2) .
اين سلسله در قوس نزول به عالم ارضى مىرسد و تا هيولى كه جزء بالقوه
جسماست ادامه مىيابد، بر اين اساس در جهان هستى به جز مبدا اول سه نوع
وجودديگر يافت مىشود: وجود عقل كه مجرد تام است، وجود نفس كه اعم از نفسفلكى
و ارضى بوده و واسطه ادامه رحمت از عقل به عالم مادون است و اين دوقديمند و
سوم، وجود جسم كه نازلترين مرتبه وجود است.
جسم داراى چهار امر مىباشد: صورت كه جهت فعليت جسم و جزء قوامبخش آن است،
ماده كه جزء بالقوه و قابل جسم است، طبيعت كه مبدا صدورحركت و سكون و تغيير است
و در اجسام بسيطه عين صورت بوده ولى به دو اعتبارو در اجسام مركب جزء صورت
مىباشد و امر چهارم عرض است كه هر گاه مادهجسم با صورت بالفعل شد و نوع تمام
گشتبر آن عارض مىشود. (3) .
جسم در تقسيم اولى به دو قسم بسيط و مركب تقسيم مىشود; جسم بسيط آناست كه
اجزاى آن متشابه و داراى يك طبيعتباشند، و جسم مركب به خلاف آن است. (4)
.
اجسام بسيط خود دو قسمند: اجسام سماوى كه جرم فلكىاند و ديگر، اجسامعنصرى
كه خواص ذيل را واجدند: اين گونه اجسام داراى كون و فسادند چون مادهمشترك
دارند لذا صور آنها متغير است، اختلاف صور، تابع اختلاف قواى نفسفلكى است،
حركت آنها مستقيم است لذا جهت و محدد الجهات دارند، از آن جاكه حركت، راسم
زمان است و زمان، مقدار حركتيا امتداد آن مىباشد و ما حركترا احساس مىكنيم
زمان آن را نيز احساس خواهيم كرد. (5) .
ويژگى ديگر عناصر ارضى اين كه داراى ميل و طبع اند، چنان كه طبع مشك پر
ازهوا كه زير آب باشد اين است كه به سطح آب مىآيد، همچنين عالم عناصر به
دليلجذب و انجذابهاى مختلف در وسط عالم افلاك قرار دارد. (6)
اجسام سفلى وعناصر بسيط ارضى چهارگونهاند: (7) خاك، آب، هوا و آتش.
شروع قوس صعود ازاين مبدا است كه اسطقسات بسيطه متكون مىشوند. اين عناصر
چهارگانه كه كائنفاسدند به واسطه فلكيات تكون مىيابند.
غير از عناصر اربعه، طبيعيون قديم قائل به كيفيات يا طبايع اربعه بودهاند
بدينگونه كه در هر عنصرى دو كيفيت موجود است. علت اختلاف كيفيات هر عنصرقرب و
بعد آن از فلك مىباشد، خاك، بارد و يابس، آب، رطب و بارد، هوا، حار ورطب و
بالاخره آتش، يابس و حار است. اين كيفيات اربعه; يعنى رطوبت، يبوست، حرارت و
برودت با يكديگر تركيب شده در اين تركيب، اجسام بسيط تاليفمىگردند. در تركيب
آنها صور عناصر از بين نرفته بلكه تنها فعل وانفعال و تاثير وتاثرى رخ مىدهد;
به عبارت ديگر فقط استحاله صورت مىگيرد از اين فعل وانفعال، كيفيتى حاصل
مىآيد به نام مزاج:
«ان المزاج هو كيفية تحصل من تفاعل كيفيات متضادة في اجسام.» (8)
.
در پيدايش مزاج صور عناصر از بين نمىروند و تنها از تفاعل كيفيات،
كيفيتىجديد حاصل مىآيد كه :
«اين جسمها چون يك بار ديگر گرد آيند به اين كيفيتها يكاندر ديگر فعل
كنند پس اندر آن ميان مزاج افتد». (9) .
اگر صور از بين بروند و منخلع گردند آن را فساد نامند و اگر صورتى غالب
وديگرى مغلوب شود آن را انقلاب. (10) .
مزاج بر دو قسم است: معتدل و مايل، مزاج كاملا معتدل وجود ندارد، زيرا
لازممىآيد كه هيچ عنصرى غالب نباشد و در اين صورت حيز طبيعى نخواهد داشت ونيز
مىدانيم كه هر جسمى چه مركب و چه بسيط، حيز طبيعى دارد و اگر حيزطبيعى نداشته
باشد جسم نه متحرك است نه ساكن و جسم بدون حركت و سكونوجود ندارد لذا مزاج
هميشه مايل به اعتدال خواهد بود. حال هر گاه مزاجى درجهت اعتدال به حدى مطلوب
رسيد نفس نباتى به جسم آن افاضه خواهد شد:
«وقد يتكون من هذه العناصر اكوان ايضا بسبب القوى الفلكية اذاامتزجت العناصر
امتزاجا اكثر اعتدالا اى اقرب الى الاعتدال عنهذه المذكور واولها النبات وكلما
امعن في الاعتدال ازداد قبولا بقوةنفسانية اخرى الطف من الاولى.» (11)
.
بنابراين هر چه عناصر، كمالپذيرتر شوند و مزاج آنها به اعتدال
نزديكتر،استعداد پذيرش صور كاملتر از واهبالصور خواهند يافت و نفس
شريفترىدريافتخواهند كرد لذا نفس حيوانى از نفس نباتى و نفس انسانى از نفس
حيوانىكاملتر خواهد بود. خلاصه آن كه مبدا تكون نفس، تركيب عناصر و كيفيات
وپيدايش مزاج مايل به اعتدال مىباشد.
حقيقت نفس
بعد از آن كه تكون نفس و مبدا آن را به طور كلى دانستيم سؤال از ماى
حقيقيهمطرح مىشود. به طور خلاصه مىتوان گفت نفس دو قسم است: نفس فلكى ونفس
ارضى، نفوس ارضى خود سه نوع است، نفس نباتى، نفس حيوانى و نفسانسانى. شيخرحمه
الله نخست معناى جامع نفس را كه شامل تمام انواع آن شود بيانمىكند و سپس با
اضافه كردن قيودى اقسام آن را متمايز مىسازد، تعريف جامعنفس عبارت است از:
«فالنفس التي نحدها هي كمال اول لجسم طبيعى.» (12) .
توضيح و تفسير: اگر اجسام را بررسى كنيم مىبينيم كه از آنها افعال و
آثارمختلفى صادر مىشود; مثلا از برخى تغذيه، نمو و توليد مثل سر مىزند، از
ديگرىافعال حسى و حركت ارادى ناشى مىشود و از دستهاى استنباط و ادراكات
كلى،حال سؤال اين است كه منشا و مبدا اختلاف افعال چيست؟ اگر آن را مستند
بهجسميت كنيم از آن جا كه اين ويژگى در تمام اجسام به طور يكسان وجود
دارد،پاسخ صحيحى نخواهد بود، زيرا از جهت اشتراك، افعال مختلف ناشى نمىشود،از
سوى ديگر جسم از ماده و صورت جسميه مركب است و ماده چون جهت قبولاست نه مبدا
فعل لذا ماده هم مبدا آثار متفاوت نيست، بنابراين منشا سومى بايديافت اين منشا،
كه مبدا افعال گوناگون «وليس على وتيرة واحدة» مىباشد، نفسخواهد بود.
بر اين جهت اسامى مختلفى نهادهاند: قوه، صورت و كمال. شيخرحمه الله از اين
سهنام، همانند ارسطو، كمال را برگزيده است (13) . كمال از آن رو به
اين جهت اطلاقمىگردد كه جنس با آن نوع محصل شده كامل مىگردد. كمال خود بر دو
قسم است:كمال اول كه نوع با آن تمام مىگردد و كمال ثانى كه بعد از تكميل نوع
به دنبال آنمىآيد نظير احساس و حركتبراى حيوان. پس كمال اول مبدا افعال است
و كمالثانى خود فعل و آثار است. كمال اول، ذات بر آن متوقف است و كمال ثانى او
برذات. لذا نفس، كمال اول خواهد بود و نوع با آن بالفعل شده و جنس محصل و
تمامخواهد شد. از سوى ديگر چون كمال، كمال استبراى چيزى و آن چيز مىتواندجسم
يا جوهر غير جسمانى باشد نفس كمال استبراى جسم.
از جسم معناى جنسى آن مراد است نه جسم به معناى ماده، جسم به معناىجنسى دو
قسم است: جسم صناعى يعنى آن چه كه مصنوع انسان است مثل سريرو كرسى و ديگرى جسم
طبيعى كه مصنوع نباشد نظير حجر، حال اگر جسمى را درنظر بگيريم كه طبيعى باشد و
از آن فعلى خاص كه از جهت جسميت آن نباشدصادر گردد در اين جسم مبدايى خواهد بود
كه منشا آن فعل بوده و جزء قوام وبالفعل آن مىباشد و جسم جنسى با آن تمام شده
كامل مىگردد اين جزء و مبداچيزى جز نفس نيست كه از او افعال گوناگون ناشى
مىگردد، بنابراين نفس به طوركلى كمال اول جسم طبيعى است.
يا «آلى له ان يفعل افعالالحيوة» (16) اضافه كنيم نفوس فلكيه
از تعريف خارج شده و اين حد، تنها شامل نفوسارضى خواهد شد. آلى به معناى ذوآلة
است (اگر آلى خوانده شود وصف كمالاست و يعنى كمال ذوآلة باشد و اگر آلى خوانده
شود وصف جسم بوده يعنى جسممشتمل بر آلاتى است كه مراد قواى مختلف مىباشد) پس
آن كمال يا جسم افعالخود را با استعانت از آلات و به كمك ابزار و وسايطى انجام
مىدهد (خواهيم گفتكه برخى افعال نفس بدون آلت است مثل ادراك كلى يا شعور به
ذات) همچنينجسم بايد ذى حيات باشد يعنى مشتمل بر آلاتى كه با آن صدور افعال
حياتى از آنممكن مىگردد بوده باشد البته نفوس فلكى تعريف خاص و بحثى مستقل
دارند كهبايد در محل خود به دنبال آن بود. (17) .
نفوس ارضى سه قسم بودند كه اكنون با ذكر آنها به تعريف اجمالى
آنهامىپردازيم:
الف - نفس نباتي.
«وهي الكمال الاول لجسم طبيعي آلي من جهة ما يتولد وينميويغتذي.» (18)
.
نفس نباتى داراى سه ويژگى است: تغذيه، تنميه و توليد مثل، به عبارت ديگر،نفس
نباتى مبدا اين سه فعل بوده و اين سه هر يك داراى قوهاى مستقل مىباشندكه
عبارتند از قوه غاذيه، منميه و مولده، لذا نفس نباتى با اين سه قوه و آلتسه
فعلمختلف را انجام مىدهد.
ب - نفس حيواني.
«وهي الكمال الاول لجسم طبيعى آلي من جهة ما يدرك الجزئيات[من شانه ان يحس]
ويتحرك بالارادة.» (19) .
دو خصوصيت ممتاز نفس حيوانى، ادراك حسى و حركت ارادى است كه هريك با قواى
مخصوص به خود افعالى را انجام مىدهند.
ج - نفس انساني.
«وهي الكمال الاول لجسم طبيعي آلي من جهة ما ينسب اليه انهيفعل الافاعيل
الكائنة بالاختيار الفكري والاستنباط بالراي [منجهة ما يدرك الامور الكلية].»
(20) .
پس عمدهترين خصيصه نفس انسانى ادراك كليات است كه اين فعل نيز با قوهخاصى
انجام مىگيرد از اين چهار نفس فلكى، نباتى، حيوانى و انسانى آن چه دراين
نوشتار مورد نظر است و بالاصاله مورد بحث قرار مىگيرد نفس حيوانى است واگر به
نفوس ديگر و مباحث مربوط به آنها اشاره مىشود به خاطر ارتباطى است كهبا نفس
حيوانى دارد و ابعاد مختلف آن را روشنتر مىكند.
آن چه تاكنون ذكر شد جهت اضافى نفس بود، يعنى نفس را از آن جهت كه كمالجسم
يا بدن بوده، مدبر آن مىباشد شناختيم و نه جوهر ذات آن را و از اين روستكه از
نفس در طبيعيات بحث مىشود و مىدانيم كه در طبيعيات از آن جهت از نفسبحث
مىشود كه علقهاى به ماده و حركت دارد و اين حيث جهت اضافى نفساست كه بيان
شد. البته در باب اين كه حقيقت نفس چيست مسالك گوناگونى وجوددارد: برخى آن را
محرك، بعضى مدرك و عدهاى آن را هر دو تلقى كردهاند. اينمذاهب و مسالك به
قدرى متعدد و فراوانند كه مىتوان بالغ بر بيست مذهب رابرشمرد. (21)
ديدگاه عرفانى شيخرحمه الله در زمينه نفس اين است كه روح انسان چون
پرندهآشيان گم كردهاى است كه در اين جهان تاريك گرفتار آمده و منزلگه اصلى
خود رافراموش كرده است. گويند تشبيه روح به مرغ پر و بال شكسته زندانى از
سوىشيخرحمه الله متاثر از اخوان الصفاست. (22) .
اثبات نفس
بعد از آن كه دانستيم نفس چيستسؤال از هل هو مطرح مىشود. سؤال ايناست كه
آيا چنين نفسى در خارج مصداق دارد يا خير؟ بدين منظور چند دليل اقامهشده است
كه شيخرحمه الله در كتابهاى متعدد خود بدانها پرداخته است. (23)
برخى ازاين ادله عام بوده شامل هر سه نفس مىشود و بعضى خاص و تنها دربرگيرنده
نفسانسانى است، از سوى ديگر پارهاى از اين حجتها به عنوان استدلال ذكر شده
وبعضى به عنوان تنبيه، زيرا در آن، نوعى ارجاع به خويشتن اشراب شده است.
در اين جا به يكى از براهين عام اشاره مىكنيم (24) . ما اجسامى
را مشاهده مىكنيمكه تغذيه و نمو و توليد مثل دارند، اين افعال به لحاظ جسم
بودن آنها نيست، زيرادر اين صورت لازم بود كه در هر جسمى موجود باشد همچنين
اجسامى را مىبينيمكه حس و حركت ارادى دارند، اين افعال نيز از جسميت آنها
ناشى نمىشود، نيزاجسامى وجود دارند كه درك كلى و استنباط را واجدند و اين
افعال نيز از جهتجسميت آنها نيست، بنابراين در اجسام مبدئى ديگر غير از جسميت
وجود داردكه منشا اين افعال مختلف و «ليس على وتيرة واحدة» مىباشد، اين مبدا
را به طوركلى نفس مىنامند:
«انا قد نشاهد اجسماما تحس وتتحرك بالارادة بل نشاهد اجساماتغتذي وتنمو
وتولد المثل وليس ذلك لها لجسميتها فبقي ان تكونذواتها مبادئ لذلك غير جسميتها
والشيء الذي تصدر عنه هذهالافعال وبالجملة كل ما يكون مبدا لصدور افاعيل ليست
علىوتيرة واحدة عادمة للارادة فانا نسميه نفسا.» (25) .
شيخرحمه الله همچنين تنبيه معروفى براى اثبات نفس دارد كه تقرير آن چنين
است:اگر انسان فرض كند كه دفعتا خلق شده و همين شرايطى را كه اكنون دارد
واجداست، همچنين فرض كند كه حواس او از كار افتادهاند و ارتباط نفس با بيرون،
كه ازراه حواس است، قطع شده است; مثلا هوا تاريك استيا چشم خود را بستهاست،
در آن فضا صدا نيست هوا معتدل است و گرمى و سردى آن، وى را تحريكنمىكند، فرض
كند در هوا معلق است و بين اعضا فاصله است و احساس لامسه اوبه حداقل رسيده است.
اگر چنين شرايطى تحقق يابد زمينه توجه به باطن و درونفراهم مىآيد، در اين
لحظه مىيابد كه ازهر چيز غافل است جز ثبوت خود،همچنين مىيابد كه «من» دست و
پا و سر ندارد پس آن چه مىيابد غير از آن چيزىاست كه نمىيابد، بنابراين آن
چه مىيابد نفس است و نفس بدن نيست و آن چهمىيابد همان «انيت»، «انا» يا
«من» است. (26) .
البته براى اثبات نفس، مسالك و مذاهب متعدد ديگرى نيز وجود دارد كهمىتوان
به كتابهاى مربوط مراجعه كرد.
اوصاف نفس
بوعلىرحمه الله براى نفس ويژگىهاى مختلفى قائل است كه در اين جا تا حد
لزومآنها را توضيح خواهيم داد.
1. نفس جوهراست
شيخرحمه الله هر سه نفس ارضى را جوهر و تحت اين مقوله مندرج مىداند.
درتعريف نفس گفتيم كه نفس كمال است، شيخرحمه الله مىفرمايد: ملازمهاى بين
كمالبودن و جوهر بودن نيست، زيرا برخى كمالات فى موضوع اند، از سوى ديگر
چوننفس، كمال و صورت براى چيزى است «براى چيزى بودن» به معناى عرض بودننيست:
«فلم تبين لنا بعد ان النفس جوهرا وليس بجوهر من وضعنا انهاكمال.» (27)
.
بنابراين از كمال بودن نفس، كه در تعريف آن اخذ شده بود، جوهر بودن ياعرض
بودن به دست نمىآيد، از طرف ديگر اثبات شده نيست كه برخى نفوسمادى نبوده،
مفارقند و طبق مبناى قوم، عرض مفارق وجود ندارد و مفارق و مجردبا جوهر مساوى
است، بنابراين نفس جوهر است. (28) .
اين دليل نيز چندان مفيد نيست، زيرا تنها شامل نفس انسانى مىشود از اين
روجناب شيخرحمه الله برهانى ديگر اقامه مىكند كه عام است. (29) .
گذشت كه در برخى اجسام مبدئى وجود دارد كه غير از حيثيت جسميت آنهابوده،
مبدا افعال متنوعى است، اين جهت جزء قوام و فعليت آن جسم مىباشد;يعنى نوع با
اين تمام شده به فعليت مىرسد و جزء ديگر، جزء مادى بوده و جهتبالقوه است كه
مزاج مىباشد پس مزاج كه ماده قريبه وجود نفس استبايدتخصص يابد تا نفس بدان
تعلق گيرد، عامل تخصص چيزى جز نفس نيستبنابراين نفس است كه مزاج و ماده قريبه
را بالفعل مىكند، از طرف ديگر، عرض آنگاه به موضوع عارض مىشود كه موضوع تام
و تمام شده و تحصل يافته باشد و پساز آن بدان لاحق مىشود. پس عرض، مؤخر از
موضوع است ولى نفس چون جزءقوام بوده مقوم موضوع قريب است و از اين رو مادام كه
نفس وجود دارد مادهبالفعل بوده و اگر منفك شود نوع باطل مىگردد يا صورتى ديگر
بر آن ماده بارمىشود، بنابراين وجود نفس براى نوع نظير وجود عرض نيست، نتيجه
آن كه نفسجوهر است و صورتى است لافى موضوع.
با اين بيان، جوهر بودن نفس حيوانى و انسانى ثابت مىشود و اثبات مىگردد
كهنفس كيفيتيا كميتى عرضى نبوده تا بر جسم عارض شده باشد بلكه «جوهر،
لافىموضوع مستغن عنها» است كه به بدنى خاص تعين بخشيده بدان تعلق گرفته است.
2. حدوث نفس
گفتيم كه مبدا تكون نفس تهيؤ ماده قريبه است; يعنى هر گاه مزاج آماده و
مستعدشد نفس به آن افاضه مىگردد، از سوى ديگر پيدايش مزاج، خود مسبوق به
عدماست نتيجه آن كه نفس نيز مسبوق به عدم بوده حادث است، نه به اين معنا كه
نفسمنفردا و مستقل از جسم طبيعى موجود باشد و بعد از حدوث مزاج به آن
تعلقگيرد; به عبارت ديگر، نفس قديم نيست و حادث با حدوث بدن است نه اين كه
چونانافلاطون نفس را قديم دانسته، آن را قبل از بدن در صقع ربوبى موجود
بدانيم. (30) .
بر خلاف آخوندرحمه الله كه آن را جسمانية الحدوث و روحانية البقاء معرفى
مىكند وبر خلاف تناسخيه كه آن را روحانية الحدوث و جسمانية البقاء تلقى
كردهاند. (31) .
در اين جا سؤال مهمى مطرح مىشود و آن اين كه علت چيست كه نفسى خاصبه بدنى
خاص تعلق مىگيرد؟ پاسخ شيخرحمه الله چنين است كه:
«ان هذه الانفس انما تتشخص نفسا واحدة من جملة نوعها باحوالتلحقها ليست
لازمة لها بما هي نفس والا لاشترك فيها جميعهاوالاعراض اللاحقة تلحق عن ابتداء
لامحالة زماني لانها تتبع سبباعرضا لبعضها دون بعض فيكون تشخص الانفس ايضا امرا
حادثافلاتكون قديمة لم تزل ويكون حدوثها مع بدن... ويكون في جوهرالنفس الحادثة
مع بدن ما ذلك البدن استحق حدوثها من المباديالاولى هيئة نزاع طبيعي الى
الاشتغال به واستعماله والاهتمامباحواله والانجذاب اليه تخصها وتصرفها عن كل
الاجسام غيرهفلابد انها اذا وجدت متشخصة فان مبدا تشخصها يلحق بها منالهيئات
ما تتعين به شخصا وتلك الهيئات تكون مقتضيةلاختصاصها بذلك البدن ومناسبة لصلوح
احدهما للاخر وان خفىعلينا تلك الحالة وتلك المناسبة.» (32) .
بنابراين منشا تخصص و تشخص نفسى خاص به بدنى خاص احوالى خاص،هيئتى خاص،
قوهاى خاص، عرضى خاص و مناسبتى خاص است كه با نفسموجود بوده و موجب جذب و
انجذاب نفس و بدنى خاص به يكديگر مىگردد.
3. نفس جامع قواست
ستون فقرات نفس شناسى شيخرحمه الله اين است كه نفس قواى متعددى داشته
اينقوا را رباطى است كه كل قوا را جامع است و نفس جامع قواست:
«انه يجب ان تكون لهذه القوى رباط يجمعها كلها فيجتمع اليه.» (33)
.
البته نفوس مختلفند و نفس نباتى قواى خاص خود ونفس حيوانى و انسانى نيزقواى
مخصوص به خود را واجدند. اين مطلب به حدى روشن و مسلم است كهشيخرحمه الله آن
را حد وسط دليل اثبات نفس قرار داده مىفرمايد (34) : از هر نفسى
افعالمختلفى صادر مىشود منشا هر فعلى قوهاى خاص است، زيرا ثابتشده است
كهاز هر قوهاى فعلى اولى صادر مىشود; مثلا قوه غضبيه از لذت منفعل نمىشود
وقوه شهويه از مؤذيات و قوه مدركه از هيچ كدام، از طرف ديگر مىبينيم كه بين
قواارتباطى وجود دارد; مثلا دركى حاصل شده، غضب يا شهوت متاثر مىشوند يا
بهعكس بين افعال قواى متعدد تمانع و تعاند وجود دارد، بنابراين لازم است
چيزىغير از قوا موجود بوده تا بين آنها رابط باشد و آن نيز لازم است واحد
باشد والامحذور قبل، پيش مىآيد اين رابط واحد چيزى جز نفس نيستبنابراين:
«ان النفس ذات واحدة ولها قوى كثيرة.» (35) .
يا اين كه فرمود:
«وهذا جوهر فيك واحد بل هو انت عند التحقيق وله فروع من قوىمنبثة في
اعضائك.» (36) .
البته گاهى همين مطلب را ادعا قرار داده براى آن دليل اقامه نمودهاند چنان
كهدر النجاة اين راه را پيموده است; به عبارت ديگر مىگويد نفس، ذات واحدى است
كهدر آن قواى متعددى وجود دارد و بين قوا از طريق نفس تاثير وتاثرات متقابل
برقراراست نظير اين كه:
«انا لما احسسنا بكذا غضبنا ويكون هذا كلاما حقا فيكون شىءواحد هو الذي احس
فغضب ... فيكون بالحقيقة المجمع هو النفسفيكون ذلك النفس هو المبدا لذلك القوى
كلها» (37) .
به هر حال در اين كه هر يك از نفوس نباتى يا حيوانى يا انسانى جوهرى
واحدندكه داراى قواى متعدد بوده و جامع و مؤلف آنها مىباشند شكى نيست و
اينمطلب بن مايه و پايه و اساس نفس شناسى شيخرحمه الله و ديگر مشائين است.
4. انطباع نفس در ماده
شيخرحمه الله در آن جا كه درصدد اثبات اصل نفس بود برهانى بدين مضمون
اقامهكرد: از برخى اجسام افعال مختلفى ديده مىشود كه منشا آن جسميت آنها
نيستلذا مبدئى غير جسم لازم است كه جزء قوام و بالفعل آن مركب مىباشد، و آن
جزءديگر هيولى و جنبه استعداد گياه، حيوان يا انسان است. نتيجهاى كه از اين
استدلالكه اهم ادله اثبات نفس استبه دست مىآيد اين كه :
«فبين ان ذات النفس ليس بجسم بل هو جزء للحيوان والنبات هيصورة او كالصورة
او كالكمال» (38) .
شيخرحمه الله همين استنتاج را به عنوان مقدمهاى جهت اثبات جوهر بودن نفس
قرارداده است:
«فنقول نحن انك تعرف مما تقدم لك ان النفس ليستبجسم.» (39) .
بنابراين نفس جسم نيست و جزء قوام بخش جسم است و چون اصل دليل عاماست و
شامل هر سه نفس مىگردد نتيجه نيز عام بوده و سه نفس گياهى، حيوانى وانسانى را
دربر مىگيرد چنان كه خود تصريح كرد.
مىدانيم كه در باب حقيقت نفس، مسالك و آراى مختلفى وجود دارد كه درميان
آنها نظر شيخرحمه الله اين است كه نفس، واحد است و داراى قواى متعددى
جهتانجام افعال مختلف خود مىباشد. سپس ايشان جهت اثبات نفس چنين برهانىاقامه
كرد كه حد وسط آن رابط بودن نفس بين قواست از جمله نتايجى كه شيخرحمه الله
ازاين دليل به دست مىدهد اين است كه:
«وهذا التي الواحد الذي تجتمع فيه هذه القوى... لايجوز ان يكونجسما.»
(40) .
و به دنبال آن، سه دليل ديگر به منظور اثبات جسم نبودن نفس اقامه مىكند
آنچه از مطالب فوق به روشنى به دست مىآيد اين كه نفس به هر سه قسم و از
جملهنفس حيوانى جسم نيست.
از سوى ديگر، از جمله مباحثى كه شيخرحمه الله مؤكدا بدان پرداخته است
اثباتمفارق بودن نفس انسانى است و بدين منظور ادله و شواهد متعددى ذكر
كردهاست (41) (بعدا به تفصيل ذكر خواهد شد).
تاكنون دو مدعا به دست آمد: اول اين كه نفس به هر سه قسم جسم نيست دوماين
كه نفس انسانى مفارق است، روشن است كه اين دو مدعا قابل جمعند، لكن
درالتعليقات، در چندين مورد مىفرمايد نفس حيوانى و نباتى در ماده منطبعند:
«النفس الانسانية انما تعقل ذاتها لانها مجردة والنفوس الحيوانية غيرمجردة
فلا تعقل ذواتها، لان عقلية الشي هي تجريده عن المادة واذا لميكن مجردا لم يكن
معقولا بل متخيلا.» (42) .
يا اين كه فرمود:
«نفوس الحيوانات غيرالانسان ليستبمجردة فهي لاتعقلذواتها.» (43)
.
در جايى ديگر فرمود:
«النفس الانساني العقلي لا تحيز لها اذا ليست هي منطبعة في مادةفاما النفس
الحيواني والنفس النباتي فكها متحيزة ومنطبعة فيالبدن.» (44) .
پس در اين سه مورد تصريح مىكند كه نفس حيوانى مجرد نبوده منطبع در مادهو
بدن است لذا اولا ادراك ذات خود ندارد و ثانيا متحيز است، زيرا تحيز از
خواصماده و ماديات است و نفس انسانى چون مفارق است تحيز نداشته شعور به ذات
دارد.
شايد بتوان با دقت در تعابير و با توجه به مبانى شيخرحمه الله پاسخى بر اين
مشكليافت، آن چه در ابتدا از نفس نفى شد جسميتبود; يعنى تعريف جسم بر
نفسصادق نيست و آن چه در اين جا اثبات كرد اين است كه نفس حيوانى و نباتى
مجردنبوده انطباع در ماده دارد. مىدانيم كه بين مجرد و مادى واسطه سومى وجود
نداردولى بين مجرد و جسم ممكن است موجودى باشد; به ديگر سخن، مادى بودن اعماز
جسم بودن است زيرا امكان دارد موجودى از سنخ ماده و جسم نباشد ولى مادىوجسمانى
باشد، زيرا تعلقى به جسم و ماده دارد، نظير صور نوعيه معدنى. جالباستبدانيم
همان برهانى كه براى اثبات نفس آورده شد همان برهان جهت اثباتصور نوعيه اقامه
شده است. (45) .
حال آن كه يك نتيجه - يعنى نفس يا صور نوعيه جسم نيست - از هر دو دليل
بهدست مىآيد، بنابراين چنين فرضى وجود دارد كه صورتى باشد كه جسم نيستولى
مادى است; به عبارت ديگر، جسم نبودن اعم است از جسمانى بودن يا منطبعدر ماده
بودن چنان كه نفس انسانى ذاتا مجرد است ولى تعلق به ماده و بدن دارد،البته ميان
تعلق نفس انسانى به بدن و نفس حيوانى به بدن تفاوتى وجود دارد،مىتوان گفت فرق
آن دو در اين است كه علقه نفس ناطقه به بدن علقه اشتغال وتدبير است; يعنى نفس
انسانى با استعانت از بدن و قوا و آلات آن افعال خود راانجام داده به كمال
مطلوب خويش مىرسد ولى نفس حيوانى حال در بدن است وجسم محل آن و لذاست كه فرمود
نفس حيوانى در ماده انطباع دارد.
نتيجه آن كه نفس حيوانى هر چند ذاتا جسم نيست ولى جسمانى است و از اينطور
حال در ماده بوده به تبع آن تحيز دارد، و لذاست كه درك و شعور ذات ندارد.
صدرالمتالهينرحمه الله با سه برهان - كه يكى از آنها تنبيه هواء طلق است
كه شيخرحمه اللهبراى نفس انسانى اقامه مىكند - تجرد نفس حيوانى را نيز اثبات
مىفرمايد. (46) و ازهمين جا براى آن شعور ذات و حشر و معاد قائل
مىشود.
البته شايد بتوان در اين سه دليل خدشه كرد، زيرا نسبتبه نفس
حيوانى،مفروضاتى دارند كه قابل اثبات نيست نظير اين كه نفس حيوانى خودش را
مىيابديا نفس حيوانى از بدو تا ختم به صورت نفسى واحد باقى است.
از اينها كه بگذريم فخر رازى از المباحثات چنين نقل مىكند كه شيخرحمه
الله بعد از آنكه قائل شد مدرك جزئيات جسم و جسمانى نيست - به خلاف آن چه كه
از شيخرحمه اللهمشهور است كه مىگويند وى قائل ستبه اين كه احساس و خيال
مادى و جسمانىاست - چنين نتيجه مىگيرد كه:
«هذا وامثاله يوقع في النفوس ان النفس الحيوان غيرالناطق ايضاجوهر غير مادى
وانه هو الواحد بعينه وانه هو الشاعر الباقي.» (47) .
5 . فساد نفس
از ديگر مباحثى كه درباره نفس مطرح مىشود اين است كه آيا نفس با فساد
بدنفاسد مىشود يا نه؟ شيخرحمه الله قائل است كه نفس فساد ندارد ولى نظير
مسئله پيشيناين بحث مطرح است كه آيا فساد نداشتن شامل نفس حيوانى نيز هستيا
خير؟بايد گفت اين مدعا شامل نفس حيوانى نيست، زيرا اولا: هر جا شيخرحمه الله
اين بحث رامطرح كرده است، عنوان آن چنين است: «في ان الانفس الانسانية لاتفسد و
لاتتناسخ» و ثانيا بر اين مدعا دو دليل اقامه كرده است (48) كه در
مقدمات آن دو، اينقضيه ماخوذ است كه نفس، منطبع در بدن نيست و مفارقة الذات
است و ديديم كهشيخرحمه الله اين ويژگى را خاص نفس انسانى دانست و ثالثا
دانستيم كه نفس حيوانىجسمانى است و هر چه جسمانى استبا فساد جسم فاسد مىگردد
لذا هر گاه بدنحيوانى با موت فاسد گشت نفس حال در آن بالتبع فساد مىپذيرد به
خلاف نفسانسانى كه با فساد بدن فاسد نمىشود و باقى است.
در واقع اين مسئله از لوازم مسئله پيشين است و بر اين مبنا مبتنى است كه
نفسحيوانى جسمانية الحدوث و جسمانية البقاستبر خلاف نفس ناطقه كه
روحانيةالحدوث و روحانية البقاست مگر آن كه گفته شود نظر نهايى شيخرحمه الله
همان است كهبه نقل از فخر رازى در المباحثات ماخوذ استيعنى بگوييم شيخرحمه
الله قائل است كهنفس حيوانى مجرد بوده، منطبع در ماده نيست و از اين رو باقى
است.
نتيجهاى كه از مباحث اين بخش به دست مىآيد اين است كه نفس حيوانى -
كهبالاصاله موضوع اين اثر است - از تركيب عناصر و كيفيات اربعه و پيدايش
مزاجمايل به اعتدال متكون مىشود و كمال اول جسم طبيعى است كه دو فعل
يعنىادراك جزئيات و حركت ارادى را با قوا و آلات انجام مىدهد. اين نفس
داراىاوصاف و ويژگىهايى است كه عبارت است از: جوهر بودن، حادث بودن، واجدقوا
و جامع آنها بودن و - به عنوان نظر نهايى - مجرد بودن و باقى بودن. نفسحيوانى
چون واجد قواى نباتى است و نفس انسانى واجد قواى حيوانى و نباتى ازاين رو، بين
قوا تعامل و داد و ستد و تاثير و تاثرات متقابلى وجود دارد لذا لازماست درباره
قواى نفس حيوانى به طور كلى مباحثى مطرح شود.
1) الشفاء، الالهيات، ص528 - 534 و 553; المبدا و المعاد، ص74، 75، 78، 79
- 84; رسائل، ص 336.
2) المبدا و المعاد، ص54 - 74 و 85 و 86; النجاة ص277; الشفاء، الطبيعيات،
ج 3، ص16، 19، 26،28، 34; رسائل، ص47; الشفاء، الالهيات، ص531.
3) الشفاء، الطبيعيات، ج 1، ص34; التحصيل، ص577 و 578.
4) الاشارات و التنبيهات، ج 2، ص192 - 196; النجاة، ص268; دانشنامه علائى،
ص27 - 31; رسائل،ص46 .
5) الشفاء، الطبيعيات، ج 1، ص155.
6) المبدا والمعاد، ص83 و 84; الشفاء، الالهيات، ص534; النجاة ص268 و
271; الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص208 و 231.
7) الشفاء، الطبيعيات، ج 3، ص147.
8) الشفاء، الطبيعيات، ج 1، ص36.
9) دانشنامه علائى، ص57.
10) جهت مطالعه بيشتر به منابع ذيل مراجعه شود: الشفاء، الطبيعيات، ج 3،
ص33 - 250 و ج 1، ص36و 37 و 50 و 189 به بعد; رسائل، ص46 به بعد; الاشارات و
التنبيهات، ج 2، ص276.
11) النجاة، ص318 و 319; ر.ك دانشنامه علائى، ص78 و 80، 101; رسائل، ص49.
الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص286; المبدا و المعاد، ص92، 93، 96.
12) الاشارات و التنبيهات، ج 2، ص290; ر.ك: كتاب النفس، ص10.
13) رساله نفس، ص9; جهت مقايسه آراء ابن سينارحمه الله و ارسطو در باب نفس
ر. ك : عقل در حكمت مشاء، ص343 - 360.
14) رسائل، ص167.
15) رسائل رساله حدود، ص90 و 167; الاشارات و التنبيهات، ج 2، ص291.
16) كتاب النفس، ص10.
17) ر.ك: الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص286 - 291; كتاب النفس، ص5 - 12;
رسائل، ص167 و 166;المبدا و المعاد، ص91 - 93; النجاة، ص318 و 319.
18) كتاب النفس، ص32; الاشارات و التنبيهات، ج 2، ص299; النجاة، ص319.
19) كتاب النفس، ص32; الاشارات و التنبيهات، ص299; المبدا و المعاد، ص93;
النجاة، ص320.
20) همان.
21) كتاب النفس، ص12 - 14 و 221 - 231; اسفار، ج 8، ص241 به بعد.
22) ر. ك : رسالةالطير; شرح مثنوى شريف، جزء دوم، ص628 .
23) ر. ك : تاريخ فلسفه در جهان اسلامى، ج 2، ص465 - 468; حكمت ابوعلى
سينا، ص247 [ ابنسينارحمه الله در تلخيص رساله نفس ارسطو اشاره مىكند كه وى
هفت دليل براى اثبات نفس اقامه كردهاست] .
24) كتاب النفس، ص5.
25) كتاب النفس، ص5.
26) كتاب النفس، ص225; الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص292.
27) كتاب النفس، ص9.
28) رسائل، ص208 - 210; التعليقات، ص176.
29) كتاب النفس، ص22 - 26.
30) كتاب النفس، ص198 و 199; المبدا و المعاد، ص107 و 108; دانشنامه
علائى، ص122 و 123;التعليقات، ص29; النجاة، ص375 - 378.
31) شرح منظومه، ص208.
32) كتاب النفس، ص196 و 199 و 201التعليقات، ص110.
33) كتاب النفس، ص223.
34) همان.
35) النجاة، ص388.
36) الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص305 و 306; كتاب النفس، ص25 و 185.
37) النجاة، ص91 و 389.
38) كتاب النفس، ص6.
39) كتاب النفس، ص12.
40) همان، ص224.
41) ر. ك: معرفت نفس، دفتر دوم، ص175 به بعد.
42) التعليقات، ص80.
43) همان، ص82.
44) همان، ص107.
45) الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص101 به بعد.
46) اسفار، ج 8، ص42 به بعد.
47) المباحث المشرقيه، ج 2، ص337.
48) كتاب النفس، ص202 - 207; رسائل، ص208 - 213; المبدا و المعاد، ص104 و
105; النجاة،ص378 به بعد; دانشنامه علائى، ص122 و 123.