ادراك حسى از ديدگاه ابن سينا

محمدتقى فعالى

- ۴ -


بخش اول : نفس

جايگاه نفس

ابن سينارحمه الله در زمينه مراتب هستى قائل به ترتيب خاصى است، در قوس نزول‏سرسلسله اين رشته مبدا اول است، بعد از آن، عقل اول يا عقل كل قراردارد، ازمبدا اول به دليل قاعده «الواحد» تنها يك وجود صادر مى‏شود، در صادر اول چون‏سه جهت متصور است از آن سه امر صادر مى‏شود كه عبارت است از: عقل دوم،نفس و جرم فلك اول كه آن را فلك البروج مى‏نامند. اين سلسله به همين صورت‏تنزل مى‏يابد و از هر عقلى سه موجود كه عقل بعدى و نفس و جرم فلك پايين‏ترباشد صادر مى‏گردد، تا اين كه به عقل فعال يعنى دهمين عقل مى‏رسيم اين عقل‏منشا پيدايش فلك نهم است كه فلك القمر مى‏باشد كه تحت آن، عالم عناصر وكائنات قرار مى‏گيرد. (1) .

نفوس اجرام فلكى داراى اوصاف و خواصى اند كه برخى از آن‏ها عبارتند از:اجرام فلكى داراى حركت دائمى‏اند و مبدا حركتشان نفوس فلكى است. اين‏حركت، دايره‏اى بوده ونمى تواند مستقيم باشد، جرم فلكى داراى نفسى خاص‏است، افلاك، هر يك، نوع منحصر به فردند نه اين كه افراد يك نوع كلى باشند وچون مدبر هر فلك عقل است عقول نيز نوع منحصر به فرد مى‏باشند وتعدد آن‏هامتكثر بالنوع است. جرم فلك از اجسام بسيطه است كه خرق و التيام و فساد ندارد.بين اجرام فلكى، ماده مشتركى وجود ندارد، جرم آن‏ها كروى است و محدد جهات‏ندارند. خلاصه آن كه نفوس فلكى مدبر كائنات، تحت فلك قمرند كه عالم‏اسطقسات است. حركت جزئى افلاك موجب پيدايش حوادث مختلفى در عالم‏ارضى است و غايت‏حركتشان تشبه به مبادى عاليه است. (2) .

اين سلسله در قوس نزول به عالم ارضى مى‏رسد و تا هيولى كه جزء بالقوه جسم‏است ادامه مى‏يابد، بر اين اساس در جهان هستى به جز مبدا اول سه نوع وجودديگر يافت مى‏شود: وجود عقل كه مجرد تام است، وجود نفس كه اعم از نفس‏فلكى و ارضى بوده و واسطه ادامه رحمت از عقل به عالم مادون است و اين دوقديمند و سوم، وجود جسم كه نازل‏ترين مرتبه وجود است.

جسم داراى چهار امر مى‏باشد: صورت كه جهت فعليت جسم و جزء قوام‏بخش آن است، ماده كه جزء بالقوه و قابل جسم است، طبيعت كه مبدا صدورحركت و سكون و تغيير است و در اجسام بسيطه عين صورت بوده ولى به دو اعتبارو در اجسام مركب جزء صورت مى‏باشد و امر چهارم عرض است كه هر گاه ماده‏جسم با صورت بالفعل شد و نوع تمام گشت‏بر آن عارض مى‏شود. (3) .

جسم در تقسيم اولى به دو قسم بسيط و مركب تقسيم مى‏شود; جسم بسيط آن‏است كه اجزاى آن متشابه و داراى يك طبيعت‏باشند، و جسم مركب به خلاف آن است. (4) .

اجسام بسيط خود دو قسمند: اجسام سماوى كه جرم فلكى‏اند و ديگر، اجسام‏عنصرى كه خواص ذيل را واجدند: اين گونه اجسام داراى كون و فسادند چون ماده‏مشترك دارند لذا صور آن‏ها متغير است، اختلاف صور، تابع اختلاف قواى نفس‏فلكى است، حركت آن‏ها مستقيم است لذا جهت و محدد الجهات دارند، از آن جاكه حركت، راسم زمان است و زمان، مقدار حركت‏يا امتداد آن مى‏باشد و ما حركت‏را احساس مى‏كنيم زمان آن را نيز احساس خواهيم كرد. (5) .

ويژگى ديگر عناصر ارضى اين كه داراى ميل و طبع اند، چنان كه طبع مشك پر ازهوا كه زير آب باشد اين است كه به سطح آب مى‏آيد، همچنين عالم عناصر به دليل‏جذب و انجذاب‏هاى مختلف در وسط عالم افلاك قرار دارد. (6) اجسام سفلى وعناصر بسيط ارضى چهارگونه‏اند: (7) خاك، آب، هوا و آتش. شروع قوس صعود ازاين مبدا است كه اسطقسات بسيطه متكون مى‏شوند. اين عناصر چهارگانه كه كائن‏فاسدند به واسطه فلكيات تكون مى‏يابند.

غير از عناصر اربعه، طبيعيون قديم قائل به كيفيات يا طبايع اربعه بوده‏اند بدين‏گونه كه در هر عنصرى دو كيفيت موجود است. علت اختلاف كيفيات هر عنصرقرب و بعد آن از فلك مى‏باشد، خاك، بارد و يابس، آب، رطب و بارد، هوا، حار ورطب و بالاخره آتش، يابس و حار است. اين كيفيات اربعه; يعنى رطوبت، يبوست، حرارت و برودت با يكديگر تركيب شده در اين تركيب، اجسام بسيط تاليف‏مى‏گردند. در تركيب آن‏ها صور عناصر از بين نرفته بلكه تنها فعل وانفعال و تاثير وتاثرى رخ مى‏دهد; به عبارت ديگر فقط استحاله صورت مى‏گيرد از اين فعل وانفعال، كيفيتى حاصل مى‏آيد به نام مزاج:

«ان المزاج هو كيفية تحصل من تفاعل كيفيات متضادة في اجسام.» (8) .

در پيدايش مزاج صور عناصر از بين نمى‏روند و تنها از تفاعل كيفيات، كيفيتى‏جديد حاصل مى‏آيد كه :

«اين جسم‏ها چون يك بار ديگر گرد آيند به اين كيفيت‏ها يك‏اندر ديگر فعل كنند پس اندر آن ميان مزاج افتد». (9) .

اگر صور از بين بروند و منخلع گردند آن را فساد نامند و اگر صورتى غالب وديگرى مغلوب شود آن را انقلاب. (10) .

مزاج بر دو قسم است: معتدل و مايل، مزاج كاملا معتدل وجود ندارد، زيرا لازم‏مى‏آيد كه هيچ عنصرى غالب نباشد و در اين صورت حيز طبيعى نخواهد داشت ونيز مى‏دانيم كه هر جسمى چه مركب و چه بسيط، حيز طبيعى دارد و اگر حيزطبيعى نداشته باشد جسم نه متحرك است نه ساكن و جسم بدون حركت و سكون‏وجود ندارد لذا مزاج هميشه مايل به اعتدال خواهد بود. حال هر گاه مزاجى درجهت اعتدال به حدى مطلوب رسيد نفس نباتى به جسم آن افاضه خواهد شد:

«وقد يتكون من هذه العناصر اكوان ايضا بسبب القوى الفلكية اذاامتزجت العناصر امتزاجا اكثر اعتدالا اى اقرب الى الاعتدال عن‏هذه المذكور واولها النبات وكلما امعن في الاعتدال ازداد قبولا بقوة‏نفسانية اخرى الطف من الاولى.» (11) .

بنابراين هر چه عناصر، كمال‏پذيرتر شوند و مزاج آن‏ها به اعتدال نزديك‏تر،استعداد پذيرش صور كامل‏تر از واهب‏الصور خواهند يافت و نفس شريف‏ترى‏دريافت‏خواهند كرد لذا نفس حيوانى از نفس نباتى و نفس انسانى از نفس حيوانى‏كامل‏تر خواهد بود. خلاصه آن كه مبدا تكون نفس، تركيب عناصر و كيفيات وپيدايش مزاج مايل به اعتدال مى‏باشد.

حقيقت نفس

بعد از آن كه تكون نفس و مبدا آن را به طور كلى دانستيم سؤال از ماى حقيقيه‏مطرح مى‏شود. به طور خلاصه مى‏توان گفت نفس دو قسم است: نفس فلكى ونفس ارضى، نفوس ارضى خود سه نوع است، نفس نباتى، نفس حيوانى و نفس‏انسانى. شيخ‏رحمه الله نخست معناى جامع نفس را كه شامل تمام انواع آن شود بيان‏مى‏كند و سپس با اضافه كردن قيودى اقسام آن را متمايز مى‏سازد، تعريف جامع‏نفس عبارت است از:

«فالنفس التي نحدها هي كمال اول لجسم طبيعى.» (12) .

توضيح و تفسير: اگر اجسام را بررسى كنيم مى‏بينيم كه از آن‏ها افعال و آثارمختلفى صادر مى‏شود; مثلا از برخى تغذيه، نمو و توليد مثل سر مى‏زند، از ديگرى‏افعال حسى و حركت ارادى ناشى مى‏شود و از دسته‏اى استنباط و ادراكات كلى،حال سؤال اين است كه منشا و مبدا اختلاف افعال چيست؟ اگر آن را مستند به‏جسميت كنيم از آن جا كه اين ويژگى در تمام اجسام به طور يكسان وجود دارد،پاسخ صحيحى نخواهد بود، زيرا از جهت اشتراك، افعال مختلف ناشى نمى‏شود،از سوى ديگر جسم از ماده و صورت جسميه مركب است و ماده چون جهت قبول‏است نه مبدا فعل لذا ماده هم مبدا آثار متفاوت نيست، بنابراين منشا سومى بايديافت اين منشا، كه مبدا افعال گوناگون «وليس على وتيرة واحدة‏» مى‏باشد، نفس‏خواهد بود.

بر اين جهت اسامى مختلفى نهاده‏اند: قوه، صورت و كمال. شيخ‏رحمه الله از اين سه‏نام، همانند ارسطو، كمال را برگزيده است (13) . كمال از آن رو به اين جهت اطلاق‏مى‏گردد كه جنس با آن نوع محصل شده كامل مى‏گردد. كمال خود بر دو قسم است:كمال اول كه نوع با آن تمام مى‏گردد و كمال ثانى كه بعد از تكميل نوع به دنبال آن‏مى‏آيد نظير احساس و حركت‏براى حيوان. پس كمال اول مبدا افعال است و كمال‏ثانى خود فعل و آثار است. كمال اول، ذات بر آن متوقف است و كمال ثانى او برذات. لذا نفس، كمال اول خواهد بود و نوع با آن بالفعل شده و جنس محصل و تمام‏خواهد شد. از سوى ديگر چون كمال، كمال است‏براى چيزى و آن چيز مى‏تواندجسم يا جوهر غير جسمانى باشد نفس كمال است‏براى جسم.

از جسم معناى جنسى آن مراد است نه جسم به معناى ماده، جسم به معناى‏جنسى دو قسم است: جسم صناعى يعنى آن چه كه مصنوع انسان است مثل سريرو كرسى و ديگرى جسم طبيعى كه مصنوع نباشد نظير حجر، حال اگر جسمى را درنظر بگيريم كه طبيعى باشد و از آن فعلى خاص كه از جهت جسميت آن نباشدصادر گردد در اين جسم مبدايى خواهد بود كه منشا آن فعل بوده و جزء قوام وبالفعل آن مى‏باشد و جسم جنسى با آن تمام شده كامل مى‏گردد اين جزء و مبداچيزى جز نفس نيست كه از او افعال گوناگون ناشى مى‏گردد، بنابراين نفس به طوركلى كمال اول جسم طبيعى است.

يا «آلى له ان يفعل افعال‏الحيوة‏» (16) اضافه كنيم نفوس فلكيه از تعريف خارج شده و اين حد، تنها شامل نفوس‏ارضى خواهد شد. آلى به معناى ذوآلة است (اگر آلى خوانده شود وصف كمال‏است و يعنى كمال ذوآلة باشد و اگر آلى خوانده شود وصف جسم بوده يعنى جسم‏مشتمل بر آلاتى است كه مراد قواى مختلف مى‏باشد) پس آن كمال يا جسم افعال‏خود را با استعانت از آلات و به كمك ابزار و وسايطى انجام مى‏دهد (خواهيم گفت‏كه برخى افعال نفس بدون آلت است مثل ادراك كلى يا شعور به ذات) همچنين‏جسم بايد ذى حيات باشد يعنى مشتمل بر آلاتى كه با آن صدور افعال حياتى از آن‏ممكن مى‏گردد بوده باشد البته نفوس فلكى تعريف خاص و بحثى مستقل دارند كه‏بايد در محل خود به دنبال آن بود. (17) .

نفوس ارضى سه قسم بودند كه اكنون با ذكر آن‏ها به تعريف اجمالى آن‏هامى‏پردازيم:

الف - نفس نباتي.

«وهي الكمال الاول لجسم طبيعي آلي من جهة ما يتولد وينمي‏ويغتذي.» (18) .

نفس نباتى داراى سه ويژگى است: تغذيه، تنميه و توليد مثل، به عبارت ديگر،نفس نباتى مبدا اين سه فعل بوده و اين سه هر يك داراى قوه‏اى مستقل مى‏باشندكه عبارتند از قوه غاذيه، منميه و مولده، لذا نفس نباتى با اين سه قوه و آلت‏سه فعل‏مختلف را انجام مى‏دهد.

ب - نفس حيواني.

«وهي الكمال الاول لجسم طبيعى آلي من جهة ما يدرك الجزئيات[من شانه ان يحس] ويتحرك بالارادة.» (19) .

دو خصوصيت ممتاز نفس حيوانى، ادراك حسى و حركت ارادى است كه هريك با قواى مخصوص به خود افعالى را انجام مى‏دهند.

ج - نفس انساني.

«وهي الكمال الاول لجسم طبيعي آلي من جهة ما ينسب اليه انه‏يفعل الافاعيل الكائنة بالاختيار الفكري والاستنباط بالراي [من‏جهة ما يدرك الامور الكلية].» (20) .

پس عمده‏ترين خصيصه نفس انسانى ادراك كليات است كه اين فعل نيز با قوه‏خاصى انجام مى‏گيرد از اين چهار نفس فلكى، نباتى، حيوانى و انسانى آن چه دراين نوشتار مورد نظر است و بالاصاله مورد بحث قرار مى‏گيرد نفس حيوانى است واگر به نفوس ديگر و مباحث مربوط به آن‏ها اشاره مى‏شود به خاطر ارتباطى است كه‏با نفس حيوانى دارد و ابعاد مختلف آن را روشن‏تر مى‏كند.

آن چه تاكنون ذكر شد جهت اضافى نفس بود، يعنى نفس را از آن جهت كه كمال‏جسم يا بدن بوده، مدبر آن مى‏باشد شناختيم و نه جوهر ذات آن را و از اين روست‏كه از نفس در طبيعيات بحث مى‏شود و مى‏دانيم كه در طبيعيات از آن جهت از نفس‏بحث مى‏شود كه علقه‏اى به ماده و حركت دارد و اين حيث جهت اضافى نفس‏است كه بيان شد. البته در باب اين كه حقيقت نفس چيست مسالك گوناگونى وجوددارد: برخى آن را محرك، بعضى مدرك و عده‏اى آن را هر دو تلقى كرده‏اند. اين‏مذاهب و مسالك به قدرى متعدد و فراوانند كه مى‏توان بالغ بر بيست مذهب رابرشمرد. (21) ديدگاه عرفانى شيخ‏رحمه الله در زمينه نفس اين است كه روح انسان چون پرنده‏آشيان گم كرده‏اى است كه در اين جهان تاريك گرفتار آمده و منزلگه اصلى خود رافراموش كرده است. گويند تشبيه روح به مرغ پر و بال شكسته زندانى از سوى‏شيخ‏رحمه الله متاثر از اخوان الصفاست. (22) .

اثبات نفس

بعد از آن كه دانستيم نفس چيست‏سؤال از هل هو مطرح مى‏شود. سؤال اين‏است كه آيا چنين نفسى در خارج مصداق دارد يا خير؟ بدين منظور چند دليل اقامه‏شده است كه شيخ‏رحمه الله در كتاب‏هاى متعدد خود بدان‏ها پرداخته است. (23) برخى ازاين ادله عام بوده شامل هر سه نفس مى‏شود و بعضى خاص و تنها دربرگيرنده نفس‏انسانى است، از سوى ديگر پاره‏اى از اين حجت‏ها به عنوان استدلال ذكر شده وبعضى به عنوان تنبيه، زيرا در آن، نوعى ارجاع به خويشتن اشراب شده است.

در اين جا به يكى از براهين عام اشاره مى‏كنيم (24) . ما اجسامى را مشاهده مى‏كنيم‏كه تغذيه و نمو و توليد مثل دارند، اين افعال به لحاظ جسم بودن آن‏ها نيست، زيرادر اين صورت لازم بود كه در هر جسمى موجود باشد همچنين اجسامى را مى‏بينيم‏كه حس و حركت ارادى دارند، اين افعال نيز از جسميت آن‏ها ناشى نمى‏شود، نيزاجسامى وجود دارند كه درك كلى و استنباط را واجدند و اين افعال نيز از جهت‏جسميت آن‏ها نيست، بنابراين در اجسام مبدئى ديگر غير از جسميت وجود داردكه منشا اين افعال مختلف و «ليس على وتيرة واحدة‏» مى‏باشد، اين مبدا را به طوركلى نفس مى‏نامند:

«انا قد نشاهد اجسماما تحس وتتحرك بالارادة بل نشاهد اجساماتغتذي وتنمو وتولد المثل وليس ذلك لها لجسميتها فبقي ان تكون‏ذواتها مبادئ لذلك غير جسميتها والشي‏ء الذي تصدر عنه هذه‏الافعال وبالجملة كل ما يكون مبدا لصدور افاعيل ليست على‏وتيرة واحدة عادمة للارادة فانا نسميه نفسا.» (25) .

شيخ‏رحمه الله همچنين تنبيه معروفى براى اثبات نفس دارد كه تقرير آن چنين است:اگر انسان فرض كند كه دفعتا خلق شده و همين شرايطى را كه اكنون دارد واجداست، همچنين فرض كند كه حواس او از كار افتاده‏اند و ارتباط نفس با بيرون، كه ازراه حواس است، قطع شده است; مثلا هوا تاريك است‏يا چشم خود را بسته‏است، در آن فضا صدا نيست هوا معتدل است و گرمى و سردى آن، وى را تحريك‏نمى‏كند، فرض كند در هوا معلق است و بين اعضا فاصله است و احساس لامسه اوبه حداقل رسيده است. اگر چنين شرايطى تحقق يابد زمينه توجه به باطن و درون‏فراهم مى‏آيد، در اين لحظه مى‏يابد كه ازهر چيز غافل است جز ثبوت خود،همچنين مى‏يابد كه «من‏» دست و پا و سر ندارد پس آن چه مى‏يابد غير از آن چيزى‏است كه نمى‏يابد، بنابراين آن چه مى‏يابد نفس است و نفس بدن نيست و آن چه‏مى‏يابد همان «انيت‏»، «انا» يا «من‏» است. (26) .

البته براى اثبات نفس، مسالك و مذاهب متعدد ديگرى نيز وجود دارد كه‏مى‏توان به كتاب‏هاى مربوط مراجعه كرد.

اوصاف نفس

بوعلى‏رحمه الله براى نفس ويژگى‏هاى مختلفى قائل است كه در اين جا تا حد لزوم‏آن‏ها را توضيح خواهيم داد.

1. نفس جوهراست

شيخ‏رحمه الله هر سه نفس ارضى را جوهر و تحت اين مقوله مندرج مى‏داند. درتعريف نفس گفتيم كه نفس كمال است، شيخ‏رحمه الله مى‏فرمايد: ملازمه‏اى بين كمال‏بودن و جوهر بودن نيست، زيرا برخى كمالات فى موضوع اند، از سوى ديگر چون‏نفس، كمال و صورت براى چيزى است «براى چيزى بودن‏» به معناى عرض بودن‏نيست:

«فلم تبين لنا بعد ان النفس جوهرا وليس بجوهر من وضعنا انهاكمال.» (27) .

بنابراين از كمال بودن نفس، كه در تعريف آن اخذ شده بود، جوهر بودن ياعرض بودن به دست نمى‏آيد، از طرف ديگر اثبات شده نيست كه برخى نفوس‏مادى نبوده، مفارقند و طبق مبناى قوم، عرض مفارق وجود ندارد و مفارق و مجردبا جوهر مساوى است، بنابراين نفس جوهر است. (28) .

اين دليل نيز چندان مفيد نيست، زيرا تنها شامل نفس انسانى مى‏شود از اين روجناب شيخ‏رحمه الله برهانى ديگر اقامه مى‏كند كه عام است. (29) .

گذشت كه در برخى اجسام مبدئى وجود دارد كه غير از حيثيت جسميت آن‏هابوده، مبدا افعال متنوعى است، اين جهت جزء قوام و فعليت آن جسم مى‏باشد;يعنى نوع با اين تمام شده به فعليت مى‏رسد و جزء ديگر، جزء مادى بوده و جهت‏بالقوه است كه مزاج مى‏باشد پس مزاج كه ماده قريبه وجود نفس است‏بايدتخصص يابد تا نفس بدان تعلق گيرد، عامل تخصص چيزى جز نفس نيست‏بنابراين نفس است كه مزاج و ماده قريبه را بالفعل مى‏كند، از طرف ديگر، عرض آن‏گاه به موضوع عارض مى‏شود كه موضوع تام و تمام شده و تحصل يافته باشد و پس‏از آن بدان لاحق مى‏شود. پس عرض، مؤخر از موضوع است ولى نفس چون جزءقوام بوده مقوم موضوع قريب است و از اين رو مادام كه نفس وجود دارد ماده‏بالفعل بوده و اگر منفك شود نوع باطل مى‏گردد يا صورتى ديگر بر آن ماده بارمى‏شود، بنابراين وجود نفس براى نوع نظير وجود عرض نيست، نتيجه آن كه نفس‏جوهر است و صورتى است لافى موضوع.

با اين بيان، جوهر بودن نفس حيوانى و انسانى ثابت مى‏شود و اثبات مى‏گردد كه‏نفس كيفيت‏يا كميتى عرضى نبوده تا بر جسم عارض شده باشد بلكه «جوهر، لافى‏موضوع مستغن عنها» است كه به بدنى خاص تعين بخشيده بدان تعلق گرفته است.

2. حدوث نفس

گفتيم كه مبدا تكون نفس تهيؤ ماده قريبه است; يعنى هر گاه مزاج آماده و مستعدشد نفس به آن افاضه مى‏گردد، از سوى ديگر پيدايش مزاج، خود مسبوق به عدم‏است نتيجه آن كه نفس نيز مسبوق به عدم بوده حادث است، نه به اين معنا كه نفس‏منفردا و مستقل از جسم طبيعى موجود باشد و بعد از حدوث مزاج به آن تعلق‏گيرد; به عبارت ديگر، نفس قديم نيست و حادث با حدوث بدن است نه اين كه چونان‏افلاطون نفس را قديم دانسته، آن را قبل از بدن در صقع ربوبى موجود بدانيم. (30) .

بر خلاف آخوندرحمه الله كه آن را جسمانية الحدوث و روحانية البقاء معرفى مى‏كند وبر خلاف تناسخيه كه آن را روحانية الحدوث و جسمانية البقاء تلقى كرده‏اند. (31) .

در اين جا سؤال مهمى مطرح مى‏شود و آن اين كه علت چيست كه نفسى خاص‏به بدنى خاص تعلق مى‏گيرد؟ پاسخ شيخ‏رحمه الله چنين است كه:

«ان هذه الانفس انما تتشخص نفسا واحدة من جملة نوعها باحوال‏تلحقها ليست لازمة لها بما هي نفس والا لاشترك فيها جميعهاوالاعراض اللاحقة تلحق عن ابتداء لامحالة زماني لانها تتبع سبباعرضا لبعضها دون بعض فيكون تشخص الانفس ايضا امرا حادثافلاتكون قديمة لم تزل ويكون حدوثها مع بدن... ويكون في جوهرالنفس الحادثة مع بدن ما ذلك البدن استحق حدوثها من المبادي‏الاولى هيئة نزاع طبيعي الى الاشتغال به واستعماله والاهتمام‏باحواله والانجذاب اليه تخصها وتصرفها عن كل الاجسام غيره‏فلابد انها اذا وجدت متشخصة فان مبدا تشخصها يلحق بها من‏الهيئات ما تتعين به شخصا وتلك الهيئات تكون مقتضية‏لاختصاصها بذلك البدن ومناسبة لصلوح احدهما للاخر وان خفى‏علينا تلك الحالة وتلك المناسبة.» (32) .

بنابراين منشا تخصص و تشخص نفسى خاص به بدنى خاص احوالى خاص،هيئتى خاص، قوه‏اى خاص، عرضى خاص و مناسبتى خاص است كه با نفس‏موجود بوده و موجب جذب و انجذاب نفس و بدنى خاص به يكديگر مى‏گردد.

3. نفس جامع قواست

ستون فقرات نفس شناسى شيخ‏رحمه الله اين است كه نفس قواى متعددى داشته اين‏قوا را رباطى است كه كل قوا را جامع است و نفس جامع قواست:

«انه يجب ان تكون لهذه القوى رباط يجمعها كلها فيجتمع اليه.» (33) .

البته نفوس مختلفند و نفس نباتى قواى خاص خود ونفس حيوانى و انسانى نيزقواى مخصوص به خود را واجدند. اين مطلب به حدى روشن و مسلم است كه‏شيخ‏رحمه الله آن را حد وسط دليل اثبات نفس قرار داده مى‏فرمايد (34) : از هر نفسى افعال‏مختلفى صادر مى‏شود منشا هر فعلى قوه‏اى خاص است، زيرا ثابت‏شده است كه‏از هر قوه‏اى فعلى اولى صادر مى‏شود; مثلا قوه غضبيه از لذت منفعل نمى‏شود وقوه شهويه از مؤذيات و قوه مدركه از هيچ كدام، از طرف ديگر مى‏بينيم كه بين قواارتباطى وجود دارد; مثلا دركى حاصل شده، غضب يا شهوت متاثر مى‏شوند يا به‏عكس بين افعال قواى متعدد تمانع و تعاند وجود دارد، بنابراين لازم است چيزى‏غير از قوا موجود بوده تا بين آن‏ها رابط باشد و آن نيز لازم است واحد باشد والامحذور قبل، پيش مى‏آيد اين رابط واحد چيزى جز نفس نيست‏بنابراين:

«ان النفس ذات واحدة ولها قوى كثيرة.» (35) .

يا اين كه فرمود:

«وهذا جوهر فيك واحد بل هو انت عند التحقيق وله فروع من قوى‏منبثة في اعضائك.» (36) .

البته گاهى همين مطلب را ادعا قرار داده براى آن دليل اقامه نموده‏اند چنان كه‏در النجاة اين راه را پيموده است; به عبارت ديگر مى‏گويد نفس، ذات واحدى است كه‏در آن قواى متعددى وجود دارد و بين قوا از طريق نفس تاثير وتاثرات متقابل برقراراست نظير اين كه:

«انا لما احسسنا بكذا غضبنا ويكون هذا كلاما حقا فيكون شى‏ءواحد هو الذي احس فغضب ... فيكون بالحقيقة المجمع هو النفس‏فيكون ذلك النفس هو المبدا لذلك القوى كلها» (37) .

به هر حال در اين كه هر يك از نفوس نباتى يا حيوانى يا انسانى جوهرى واحدندكه داراى قواى متعدد بوده و جامع و مؤلف آن‏ها مى‏باشند شكى نيست و اين‏مطلب بن مايه و پايه و اساس نفس شناسى شيخ‏رحمه الله و ديگر مشائين است.

4. انطباع نفس در ماده

شيخ‏رحمه الله در آن جا كه درصدد اثبات اصل نفس بود برهانى بدين مضمون اقامه‏كرد: از برخى اجسام افعال مختلفى ديده مى‏شود كه منشا آن جسميت آن‏ها نيست‏لذا مبدئى غير جسم لازم است كه جزء قوام و بالفعل آن مركب مى‏باشد، و آن جزءديگر هيولى و جنبه استعداد گياه، حيوان يا انسان است. نتيجه‏اى كه از اين استدلال‏كه اهم ادله اثبات نفس است‏به دست مى‏آيد اين كه :

«فبين ان ذات النفس ليس بجسم بل هو جزء للحيوان والنبات هي‏صورة او كالصورة او كالكمال‏» (38) .

شيخ‏رحمه الله همين استنتاج را به عنوان مقدمه‏اى جهت اثبات جوهر بودن نفس قرارداده است:

«فنقول نحن انك تعرف مما تقدم لك ان النفس ليست‏بجسم.» (39) .

بنابراين نفس جسم نيست و جزء قوام بخش جسم است و چون اصل دليل عام‏است و شامل هر سه نفس مى‏گردد نتيجه نيز عام بوده و سه نفس گياهى، حيوانى وانسانى را دربر مى‏گيرد چنان كه خود تصريح كرد.

مى‏دانيم كه در باب حقيقت نفس، مسالك و آراى مختلفى وجود دارد كه درميان آن‏ها نظر شيخ‏رحمه الله اين است كه نفس، واحد است و داراى قواى متعددى جهت‏انجام افعال مختلف خود مى‏باشد. سپس ايشان جهت اثبات نفس چنين برهانى‏اقامه كرد كه حد وسط آن رابط بودن نفس بين قواست از جمله نتايجى كه شيخ‏رحمه الله ازاين دليل به دست مى‏دهد اين است كه:

«وهذا التي الواحد الذي تجتمع فيه هذه القوى... لايجوز ان يكون‏جسما.» (40) .

و به دنبال آن، سه دليل ديگر به منظور اثبات جسم نبودن نفس اقامه مى‏كند آن‏چه از مطالب فوق به روشنى به دست مى‏آيد اين كه نفس به هر سه قسم و از جمله‏نفس حيوانى جسم نيست.

از سوى ديگر، از جمله مباحثى كه شيخ‏رحمه الله مؤكدا بدان پرداخته است اثبات‏مفارق بودن نفس انسانى است و بدين منظور ادله و شواهد متعددى ذكر كرده‏است (41) (بعدا به تفصيل ذكر خواهد شد).

تاكنون دو مدعا به دست آمد: اول اين كه نفس به هر سه قسم جسم نيست دوم‏اين كه نفس انسانى مفارق است، روشن است كه اين دو مدعا قابل جمعند، لكن درالتعليقات، در چندين مورد مى‏فرمايد نفس حيوانى و نباتى در ماده منطبعند:

«النفس الانسانية انما تعقل ذاتها لانها مجردة والنفوس الحيوانية غيرمجردة فلا تعقل ذواتها، لان عقلية الشي هي تجريده عن المادة واذا لم‏يكن مجردا لم يكن معقولا بل متخيلا.» (42) .

يا اين كه فرمود:

«نفوس الحيوانات غيرالانسان ليست‏بمجردة فهي لاتعقل‏ذواتها.» (43) .

در جايى ديگر فرمود:

«النفس الانساني العقلي لا تحيز لها اذا ليست هي منطبعة في مادة‏فاما النفس الحيواني والنفس النباتي فكها متحيزة ومنطبعة في‏البدن.» (44) .

پس در اين سه مورد تصريح مى‏كند كه نفس حيوانى مجرد نبوده منطبع در ماده‏و بدن است لذا اولا ادراك ذات خود ندارد و ثانيا متحيز است، زيرا تحيز از خواص‏ماده و ماديات است و نفس انسانى چون مفارق است تحيز نداشته شعور به ذات دارد.

شايد بتوان با دقت در تعابير و با توجه به مبانى شيخ‏رحمه الله پاسخى بر اين مشكل‏يافت، آن چه در ابتدا از نفس نفى شد جسميت‏بود; يعنى تعريف جسم بر نفس‏صادق نيست و آن چه در اين جا اثبات كرد اين است كه نفس حيوانى و نباتى مجردنبوده انطباع در ماده دارد. مى‏دانيم كه بين مجرد و مادى واسطه سومى وجود نداردولى بين مجرد و جسم ممكن است موجودى باشد; به ديگر سخن، مادى بودن اعم‏از جسم بودن است زيرا امكان دارد موجودى از سنخ ماده و جسم نباشد ولى مادى‏وجسمانى باشد، زيرا تعلقى به جسم و ماده دارد، نظير صور نوعيه معدنى. جالب‏است‏بدانيم همان برهانى كه براى اثبات نفس آورده شد همان برهان جهت اثبات‏صور نوعيه اقامه شده است. (45) .

حال آن كه يك نتيجه - يعنى نفس يا صور نوعيه جسم نيست - از هر دو دليل به‏دست مى‏آيد، بنابراين چنين فرضى وجود دارد كه صورتى باشد كه جسم نيست‏ولى مادى است; به عبارت ديگر، جسم نبودن اعم است از جسمانى بودن يا منطبع‏در ماده بودن چنان كه نفس انسانى ذاتا مجرد است ولى تعلق به ماده و بدن دارد،البته ميان تعلق نفس انسانى به بدن و نفس حيوانى به بدن تفاوتى وجود دارد،مى‏توان گفت فرق آن دو در اين است كه علقه نفس ناطقه به بدن علقه اشتغال وتدبير است; يعنى نفس انسانى با استعانت از بدن و قوا و آلات آن افعال خود راانجام داده به كمال مطلوب خويش مى‏رسد ولى نفس حيوانى حال در بدن است وجسم محل آن و لذاست كه فرمود نفس حيوانى در ماده انطباع دارد.

نتيجه آن كه نفس حيوانى هر چند ذاتا جسم نيست ولى جسمانى است و از اين‏طور حال در ماده بوده به تبع آن تحيز دارد، و لذاست كه درك و شعور ذات ندارد.

صدرالمتالهين‏رحمه الله با سه برهان - كه يكى از آن‏ها تنبيه هواء طلق است كه شيخ‏رحمه الله‏براى نفس انسانى اقامه مى‏كند - تجرد نفس حيوانى را نيز اثبات مى‏فرمايد. (46) و ازهمين جا براى آن شعور ذات و حشر و معاد قائل مى‏شود.

البته شايد بتوان در اين سه دليل خدشه كرد، زيرا نسبت‏به نفس حيوانى،مفروضاتى دارند كه قابل اثبات نيست نظير اين كه نفس حيوانى خودش را مى‏يابديا نفس حيوانى از بدو تا ختم به صورت نفسى واحد باقى است.

از اين‏ها كه بگذريم فخر رازى از المباحثات چنين نقل مى‏كند كه شيخ‏رحمه الله بعد از آن‏كه قائل شد مدرك جزئيات جسم و جسمانى نيست - به خلاف آن چه كه از شيخ‏رحمه الله‏مشهور است كه مى‏گويند وى قائل ست‏به اين كه احساس و خيال مادى و جسمانى‏است - چنين نتيجه مى‏گيرد كه:

«هذا وامثاله يوقع في النفوس ان النفس الحيوان غيرالناطق ايضاجوهر غير مادى وانه هو الواحد بعينه وانه هو الشاعر الباقي.» (47) .

5 . فساد نفس

از ديگر مباحثى كه درباره نفس مطرح مى‏شود اين است كه آيا نفس با فساد بدن‏فاسد مى‏شود يا نه؟ شيخ‏رحمه الله قائل است كه نفس فساد ندارد ولى نظير مسئله پيشين‏اين بحث مطرح است كه آيا فساد نداشتن شامل نفس حيوانى نيز هست‏يا خير؟بايد گفت اين مدعا شامل نفس حيوانى نيست، زيرا اولا: هر جا شيخ‏رحمه الله اين بحث رامطرح كرده است، عنوان آن چنين است: «في ان الانفس الانسانية لاتفسد و لاتتناسخ‏» و ثانيا بر اين مدعا دو دليل اقامه كرده است (48) كه در مقدمات آن دو، اين‏قضيه ماخوذ است كه نفس، منطبع در بدن نيست و مفارقة الذات است و ديديم كه‏شيخ‏رحمه الله اين ويژگى را خاص نفس انسانى دانست و ثالثا دانستيم كه نفس حيوانى‏جسمانى است و هر چه جسمانى است‏با فساد جسم فاسد مى‏گردد لذا هر گاه بدن‏حيوانى با موت فاسد گشت نفس حال در آن بالتبع فساد مى‏پذيرد به خلاف نفس‏انسانى كه با فساد بدن فاسد نمى‏شود و باقى است.

در واقع اين مسئله از لوازم مسئله پيشين است و بر اين مبنا مبتنى است كه نفس‏حيوانى جسمانية الحدوث و جسمانية البقاست‏بر خلاف نفس ناطقه كه روحانية‏الحدوث و روحانية البقاست مگر آن كه گفته شود نظر نهايى شيخ‏رحمه الله همان است كه‏به نقل از فخر رازى در المباحثات ماخوذ است‏يعنى بگوييم شيخ‏رحمه الله قائل است كه‏نفس حيوانى مجرد بوده، منطبع در ماده نيست و از اين رو باقى است.

نتيجه‏اى كه از مباحث اين بخش به دست مى‏آيد اين است كه نفس حيوانى - كه‏بالاصاله موضوع اين اثر است - از تركيب عناصر و كيفيات اربعه و پيدايش مزاج‏مايل به اعتدال متكون مى‏شود و كمال اول جسم طبيعى است كه دو فعل يعنى‏ادراك جزئيات و حركت ارادى را با قوا و آلات انجام مى‏دهد. اين نفس داراى‏اوصاف و ويژگى‏هايى است كه عبارت است از: جوهر بودن، حادث بودن، واجدقوا و جامع آن‏ها بودن و - به عنوان نظر نهايى - مجرد بودن و باقى بودن. نفس‏حيوانى چون واجد قواى نباتى است و نفس انسانى واجد قواى حيوانى و نباتى ازاين رو، بين قوا تعامل و داد و ستد و تاثير و تاثرات متقابلى وجود دارد لذا لازم‏است درباره قواى نفس حيوانى به طور كلى مباحثى مطرح شود.


پى‏نوشتها:

1) الشفاء، الالهيات، ص‏528 - 534 و 553; المبدا و المعاد، ص‏74، 75، 78، 79 - 84; رسائل، ص 336.

2) المبدا و المعاد، ص‏54 - 74 و 85 و 86; النجاة ص‏277; الشفاء، الطبيعيات، ج 3، ص‏16، 19، 26،28، 34; رسائل، ص‏47; الشفاء، الالهيات، ص‏531.

3) الشفاء، الطبيعيات، ج 1، ص‏34; التحصيل، ص‏577 و 578.

4) الاشارات و التنبيهات، ج 2، ص‏192 - 196; النجاة، ص‏268; دانشنامه علائى، ص‏27 - 31; رسائل،ص‏46 .

5) الشفاء، الطبيعيات، ج 1، ص‏155.

6) المبدا والمعاد، ص‏83 و 84; الشفاء، الالهيات، ص‏534; النجاة ص‏268 و 271; الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص‏208 و 231.

7) الشفاء، الطبيعيات، ج 3، ص‏147.

8) الشفاء، الطبيعيات، ج 1، ص‏36.

9) دانشنامه علائى، ص‏57.

10) جهت مطالعه بيشتر به منابع ذيل مراجعه شود: الشفاء، الطبيعيات، ج 3، ص‏33 - 250 و ج 1، ص‏36و 37 و 50 و 189 به بعد; رسائل، ص‏46 به بعد; الاشارات و التنبيهات، ج 2، ص‏276.

11) النجاة، ص‏318 و 319; ر.ك دانشنامه علائى، ص‏78 و 80، 101; رسائل، ص‏49. الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص‏286; المبدا و المعاد، ص‏92، 93، 96.

12) الاشارات و التنبيهات، ج 2، ص‏290; ر.ك: كتاب النفس، ص‏10.

13) رساله نفس، ص‏9; جهت مقايسه آراء ابن سينارحمه الله و ارسطو در باب نفس ر. ك : عقل در حكمت مشاء، ص‏343 - 360.

14) رسائل، ص‏167.

15) رسائل رساله حدود، ص‏90 و 167; الاشارات و التنبيهات، ج 2، ص‏291.

16) كتاب النفس، ص‏10.

17) ر.ك: الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص‏286 - 291; كتاب النفس، ص‏5 - 12; رسائل، ص‏167 و 166;المبدا و المعاد، ص‏91 - 93; النجاة، ص‏318 و 319.

18) كتاب النفس، ص‏32; الاشارات و التنبيهات، ج 2، ص‏299; النجاة، ص‏319.

19) كتاب النفس، ص‏32; الاشارات و التنبيهات، ص‏299; المبدا و المعاد، ص‏93; النجاة، ص‏320.

20) همان.

21) كتاب النفس، ص‏12 - 14 و 221 - 231; اسفار، ج 8، ص‏241 به بعد.

22) ر. ك : رسالة‏الطير; شرح مثنوى شريف، جزء دوم، ص‏628 .

23) ر. ك : تاريخ فلسفه در جهان اسلامى، ج 2، ص‏465 - 468; حكمت ابوعلى سينا، ص‏247 [ ابن‏سينارحمه الله در تلخيص رساله نفس ارسطو اشاره مى‏كند كه وى هفت دليل براى اثبات نفس اقامه كرده‏است] .

24) كتاب النفس، ص‏5.

25) كتاب النفس، ص‏5.

26) كتاب النفس، ص‏225; الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص‏292.

27) كتاب النفس، ص‏9.

28) رسائل، ص‏208 - 210; التعليقات، ص‏176.

29) كتاب النفس، ص‏22 - 26.

30) كتاب النفس، ص‏198 و 199; المبدا و المعاد، ص‏107 و 108; دانشنامه علائى، ص‏122 و 123;التعليقات، ص‏29; النجاة، ص‏375 - 378.

31) شرح منظومه، ص‏208.

32) كتاب النفس، ص‏196 و 199 و 201التعليقات، ص‏110.

33) كتاب النفس، ص‏223.

34) همان.

35) النجاة، ص‏388.

36) الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص‏305 و 306; كتاب النفس، ص‏25 و 185.

37) النجاة، ص‏91 و 389.

38) كتاب النفس، ص‏6.

39) كتاب النفس، ص‏12.

40) همان، ص‏224.

41) ر. ك: معرفت نفس، دفتر دوم، ص‏175 به بعد.

42) التعليقات، ص‏80.

43) همان، ص‏82.

44) همان، ص‏107.

45) الاشارات والتنبيهات، ج 2، ص‏101 به بعد.

46) اسفار، ج 8، ص‏42 به بعد.

47) المباحث المشرقيه، ج 2، ص‏337.

48) كتاب النفس، ص‏202 - 207; رسائل، ص‏208 - 213; المبدا و المعاد، ص‏104 و 105; النجاة،ص‏378 به بعد; دانشنامه علائى، ص‏122 و 123.