درس بيست و سوم - واقعيت عينى
شامل: بداهت واقعيت عينى گونههاى انكار واقعيت راز بداهت واقعيت عينى منشا
اعتقاد به واقعيت مادى
بداهت واقعيت عينى
نظر به اينكه موضوع فلسفه موجود است در دو درس گذشته توضيحى پيرامون مفهوم
آن داديم و اينك به بيان بديهى بودن اعتقاد به حقيقت عينى آن مىپردازيم .
حقيقت اين است كه وجود هم از نظر مفهوم و هم از نظر تحقق خارجى مانند علم
است و همچنانكه مفهوم آن نيازى به تعريف ندارد تحقق عينى آن هم بديهى و بىنياز
از اثبات است و هيچ انسانى عاقلى چنين توهمى هم نمىكند كه جهان هستى هيچ در
هيچ است و نه انسانى وجود دارد و نه موجود ديگرى و حتى سوفيستهايى كه مقياس همه
چيز را انسان مىدانند دست كم وجود خود انسان را قبول دارند تنها يك جمله از
گرگياس كه افراطىترين سوفيستها به شمار مىرود نقل شده كه ظاهر آن انكار مطلق
هر وجودى است چنانكه در حثشناختشناسى گذشت ولى گمان نمىرود كه مراد وى به
فرض صحت نقل همين ظاهر كلام باشد به طورى كه شامل وجود خودش و سخن خودش هم بشود
مگر اينكه به بيمارى روانى سختى مبتلى شده بوده يا در اظهار اين كلام غرضى
داشته باشد .
در درس دوازدهم درباره شبهه نفى علم گفتيم كه خود آن متضمن چندين علم است در
اينجا اضافه مىكنيم كه همان شبهه مستلزم پذيرفتن موجوداتى است كه متعلق علمهاى
ياد شده مىباشند اما اگر كسى وجود خودش و وجود انكارش را هم انكار كند مانند
كسى است كه در مساله گذشته وجود شكش را هم انكار نمايد و بايد او را عملا وادار
به پذيرفتن واقعيت كرد .
به هر حال انسان عاقلى كه ذهنش با شبهات سوفيستها و شكاكان و ايدهآليستها
آلوده نشده باشد نه تنها وجود خودش و وجود قواى ادراكى و صورتها و مفاهيم ذهنى
و افعال و انفعالات روانى خودش را مىپذيرد بلكه به وجود انسانهاى ديگر و جهان
خارجى هم اعتقاد يقينى دارد و از اين روى هنگامى كه گرسنه مىشود به خوردن غذاى
خارجى مىپردازد و وقتى احساس گرما يا سرما مىكند در مقام استفاده از اشياء
خارجى برمىآيد و موقعى كه با دشمنى روبرو شود يا خطر ديگرى را احساس كند به
فكر دفاع و چارهجويى مىافتد و اگر بتواند به مبارزه برمىخيزد و گرنه فرار را
بر قرار ترجيح مىدهد و نيز هنگامى كه احساس دوستى مىكند در صدد انس گرفتن با
دوستخارجى برمىآيد و با او روابط دوستانه برقرار مىنمايد و همچنين در ساير
امور زندگى و گمان نمىرود كه سوفيستها و ايدهآليستها هم جز اين رفتارى داشته
بودند و گرنه زندگى آنان ديرى نمىپاييد و يا از گرسنگى و تشنگى مىمردند و يا
دچار آفت و سانحه ديگرى مىشدند .
از اين روى گفته مىشود كه اعتقاد به وجود عينى بديهى و فطرى است ولى اين
سخن نياز به بسط و تفصيلى دارد كه در حدود گنجايش اين مبحث به آن مىپردازيم
اما قبل از پرداختن به اين مطلب خوب است گونههاى مختلف انكار واقعيت را
برشمريم تا در برابر هر يك از آنها موضع مناسبى اتخاذ نماييم
گونههاى انكار واقعيت
انكار واقعيت عينى به شكلهاى مختلفى ظاهر مىشود كه مىتوان آنها را در پنج
گروه دستهبندى كرد .
1- انكار مطلق هستى به طورى كه براى مفهوم موجود كه موضوع فلسفه است هيچ
مصداقى باقى نماند چنانكه ظاهر كلامى كه از گرگياس نقل شده اقتضاء دارد واضح
است كه با چنين فرضى نه تنها جايى براى بحثهاى فلسفى و علمى باقى نمىماند بلكه
بايد باب گفت و شنود را هم مطلقا بست و در برابر چنين ادعائى پاسخ منطقى كارآيى
ندارد و بايد به وسايل عملى دست زد .
2- انكار هستى خارج از من درك كننده به طورى كه تنها براى مفهوم موجود يك
مصداق باقى بماند اين ادعاء گرچه به سخافت ادعاى قبلى نيست ولى بر اساس آن ادعا
كننده حق بحث و گفتگو ندارد زيرا وجود شخص ديگرى را نمىپذيرد تا با او به بحث
و مناظره بپردازد و اگر چنين كسى در مقام مباحثه برآيد بايد نخست او را به نقض
ادعاى خودش محكوم كرد و پذيرفتن اين نقض مستلزم خروج از اين فرض است .
3- انكار هستى ماوراء انسان چنانكه از بعضى از سوفيستها نقل شده است و بر
اساس آن مصداق موجود منحصر در انسانها خواهد بود اين ادعاء كه نسبه معتدلتر است
باب بحث و گفتگو را باز مىكند و جا دارد كه از ادعا كننده دليل پذيرفتن وجود
خودش و انسانهاى ديگر را سؤال كرد و وى را به پذيرفتن بديهيات ملزم نمود و سپس
بر اساس بديهيات مسائل نظرى را هم برايش اثبات كرد .
4- انكار هستى موجودات مادى چنانكه از سخنان باركلى برمىآيد زيرا وى موجود
را مساوى با درك كننده و درك شونده مىشمارد و درك كننده را شامل خدا و موجودات
غير مادى مىداند سپس در صدد برمىآيد كه درك شوندهها را منحصر در صورتهاى
ادراكى معلومات بالذات نمايد كه در خود درك كنندهها تحقق مىيابند نه خارج از
ايشان و بدين ترتيب جايى براى وجود خارجى اشياء مادى باقى نمىماند .
ساير ايدهآليستهايى كه مانند هگل جهان را به صورت انديشههايى براى روح
مطلق تصور مىكنند و آنها را محكوم قوانين منطقى نه قوانين على و معلولى
مىدانند نيز به اين گروه ملحق مىشوند .
5- جا دارد كه در برابر ايدهآليستها كه بخشى از واقعيتيعنى واقعيت مادى را
انكار مىكنند ماترياليستها را نيز از منكرين واقعيت به شمار آورد زيرا ايشان
در حقيقت بخش عظيمترى از واقعيت را انكار مىكنند افزون بر اين سخن
ايدهآليستها منطقىتر از ايشان است زيرا تكيهگاه آنان علوم حضورى و تجارب
درونى است كه داراى ارزش مطلق مىباشند هر چند در استنتاجاتشان به خطا مىروند
ولى تكيهگاه ماترياليستها دادههاى حسى است كه خاستگاه بيشترين خطاها در ادراك
مىباشند .
با توجه به گونههاى مختلف انكار واقعيت به اين نتيجه مىرسيم كه تنها فرض
اول به معناى انكار مطلق واقعيت است و فرضهاى ديگر هر كدام به معناى انكار بخشى
از واقعيت و محدود كردن دايره آن مىباشد .
از سوى ديگر در برابر هر يك از فرضهاى پنجگانه فرض ديگرى وجود دارد كه به
صورت شك در مطلق واقعيتيا در واقعيتهاى خاص ظاهر مىشود اين شكها اگر توام با
ادعاى نفى امكان علم باشد يعنى اگر گوينده علاوه بر اينكه خودش اظهار شك مىكند
ادعا داشته باشد كه منطقا هيچ كس نمىتواند علم پيدا كند چنين ادعائى در واقع
مربوط به شناختشناسى مىشود و پاسخ آن در جاى خودش داده شده است اما اگر اظهار
شك توام با نفى امكان علم نباشد مىتواند پاسخ خود را در مباحث هستى شناسى
بيابد و اصولا تبيين مسائل فلسفى براى رفع و دفع اينگونه شكها و شبههها است
راز بداهت واقعيت عينى
چنانكه در آغاز اين درس اشاره كرديم انكار مطلق واقعيت و هيچانگارى جهان
سخنى نيست كه هيچ عاقلى آگاهانه و بى غرضانه بر زبان بياورد همانگونه كه انكار
مطلق علم و اظهار شك در همه چيز حتى در وجود خود شك و شك كننده چنين است و به
فرض اينكه كسى چنين اظهارى كند نمىتوان او را با استدلال منطقى محكوم كرد بلكه
بايد به او پاسخ عملى داد .
از سوى ديگر وجود همه واقعيتهاى خاص هم بديهى نيست و اثبات بسيارى از آنها
نياز به دليل و برهان دارد و چنانكه اشاره شد يكى از بزرگترين وظايف فلسفه
اثبات انواع واقعيتهاى خاص است .
اكنون اين سؤال مطرح مىشود كه راز بداهت اصل واقعيت چيست .
ممكن است پاسخ داده شود كه تصديق به وجود واقعيت عينى بطور اجمال و سربسته و
تصديق به واقعيت مادى بطور متعين و مشخص مقتضاى فطرت عقل است و شاهد آن وجود
چنين اعتقادهايى در همه انسانها است چنانكه رفتار عملى ايشان نيز آنرا تاييد
مىكند و بدين ترتيب چهار گونه از گونههاى انكار واقعيت غير از گونه پنجم
ابطال مىشود .
ولى اين سخن از ارزش منطقى كافى برخوردار نيست زيرا همانگونه كه در درس
هفدهم و نوزدهم گفته شد چنين مطلبى نمىتواند صحت اين اعتقادها را تضمين كند و
جاى اين سؤال باقى مىماند كه از كجا اگر عقل ما طور ديگرى آفريده شده بود به
گونه ديگرى درك نمىكرد افزون بر اين استناد به نظر و رفتار انسانها در واقع
استدلال به استقراء ناقص است كه ارزش منطقى صد در صد ندارد .
ممكن است گفته شود كه اين تصديقات از بديهيات اوليه كه صرف تصور موضوع و
محمول آنها براى تصديق كفايت مىكند .
ولى اين ادعا هم نادرست است زيرا اگر قضيه را به صورت حمل اولى فرض كنيم
روشن است كه مفاد آن چيزى جز وحدت مفهومى موضوع و محمول نخواهد بود و اگر آن را
به صورت حمل شايع فرض كنيم و موضوع آن را ناظر به مصاديق خارجى بگيريم و به
اصطلاح منطقى از قبيل ضروريات ذاتيه به حساب آوريم صدق چنين قضايايى مشروط به
وجود خارجى موضوع است در صورتى كه منظور اين است كه وجود خارجى آن با همين قضيه
اثبات شود و به ديگر سخن قضاياى حقيقيه در حكم قضاياى شرطيهاند و مفاد آنها
اين است كه هر گاه مصداق موضوع در خارج تحقق يافت محمول قضيه براى آن
ثابتخواهد بود مثلا قضيه بديهى معروف هر كلى از جزء خودش بزرگتر است نمىتواند
وجود كل و جزء را در خارج اثبات كند بلكه معنايش اين است كه هرگاه كلى در خارج
تحقق يافت از جزء خودش بزرگتر خواهد بود .
بطلان اين ادعا نسبت به واقعيتهاى مادى روشنتر است زيرا فرض نفى وجود از
جهان مادى امتناعى ندارد و اگر اراده الهى تعلق نگرفته بود چنين جهانى به وجود
نمىآمد چنانكه بعد از آفريدن آن هم هر وقت اراده كند آنرا نابود خواهد كرد .
حقيقت اين است كه بداهت واقعيت نخست در مورد وجدانيات و امورى كه با علم
حضورى خطا ناپذير درك مىشوند شكل مىگيرد و سپس با انتزاع مفهوم موجود و
واقعيت از موضوعات آنها به صورت قضيه مهمله كه دلالت بر اصل واقعيت دارد
درمىآيد و بدين ترتيب اصل واقعيت عينى بطور اجمال و سربسته به صورت يك قضيه
بديهى نمودار مىگردد
منشا اعتقاد به واقعيت مادى
نتيجهاى كه از بحث گذشته به دست آمد اين بود كه منشا اعتقاد به اصل واقعيت
عينى همان علم حضورى به واقعيتهاى وجدانى است و بنابراين نمىتوان علم به ساير
واقعيتها و از جمله واقعيتهاى مادى را بديهى به حساب آورد زيرا همانگونه كه در
درس هيجدهم گفته شد آنچه را واقعا مىتوان بديهى و مستغنى از هر گونه استدلالى
دانست وجدانيات و بديهيات اوليه است و وجود واقعيتهاى مادى جزء هيچكدام از اين
دو دسته نيست از اين روى اين سؤال مطرح مىشود كه منشا اعتقاد جزمى به وجود
واقعيتهاى مادى چيست و چگونه است كه هر انسانى خود بخود وجود آنها را مىپذيرد
و رفتار همه انسانها بر همين اساس استوار است .
پاسخ اين سؤال اين است كه اعتقاد انسان به واقعيت مادى از يك استدلال
ارتكازى و نيمه آگاهانه سرچشمه مىگيرد و در واقع از قضاياى قريب به بداهت است
كه گاهى به نام فطريات نيز ناميده مىشود .
توضيح آنكه در بسيارى از موارد عقل انسان بر اساس آگاهيهايى كه به دست آورده
با سرعت و تقريبا به صورت خودكار نتيجههايى مىگيرد بدون آنكه اين سير و
استنتاج انعكاس روشنى در ذهن بيابد و مخصوصا در دوران كودكى كه هنوز خود آگاهى
انسان رشد نيافته اين سير ذهنى توام با ابهام بيشترى است و به ناآگاهى نزديكتر
مىباشد و از اين روى چنين پنداشته مىشود كه علم به نتيجه بدون سير فكرى از
مقدمات حاصل شده و به ديگر سخن خود بخودى و فطرى است ولى هر قدر خود آگاهى
انسان رشد يابد و از فعاليتهاى درون ذهنى خودش بيشتر آگاه گردد از ابهام آن
كاسته مىشود و تدريجا به صورت استدلال منطقى آگاهانه ظاهر مىشود .
قضايايى را كه منطقيين به نام فطريات نامگذارى كردهاند و آنها را به اين
صورت تعريف نمودهاند قضايايى كه توام با قياس هستند القضايا التى قياساتها
معها يا حد وسط آنها هميشه در ذهن حاضر است در واقع از قبيل همين قضاياى
ارتكازى هستند كه استدلال براى آنها با سرعت و نيمه آگاهانه انجام مىگيرد .
علم به واقعيات مادى هم در واقع از همين استنتاجات ارتكازى حاصل مىشود كه
مخصوصا در دوران كودكى از مرتبه آگاهى دورتر است و هنگامى كه بخواهيم آنرا به
صورت استدلال دقيق منطقى بيان كنيم به اين شكل درمىآيد.
اين پديده ادراكى مثلا سوزش دست هنگام تماس با آتش معلول علتى است و علت آن
يا خود نفس (لمن درك كننده) است و يا چيزى خارج از آن اما من خودم آن را به
وجود نياوردهام زيرا هرگز نمىخواستم دستم بسوزد پس علت آن چيزى خارج از وجود
من خواهد بود .
البته براى اينكه اعتقاد ما نسبت به اشياء مادى به وصف ماديت مضاعف شود و
احتمال تاثير مستقيم يك امر غير مادى ديگرى نفى شود نياز به ضميمه كردن
استدلالهاى ديگرى دارد كه مبتنى بر شناخت ويژگيهاى موجودات مادى و غير مادى
مىباشد ولى خداى متعال چنين توانى را به ذهن انسان داده است كه قبل از آنكه
ملكه استدلالات دقيق فلسفى را پيدا كند بتواند نتايج آنها را به صورت ارتكازى و
با استدلال نيمه آگاهانه به دست بياورد و بدين وسيله نياز زندگى خود را تامين
كند
خلاصه
1- اصل واقعيت عينى همانند اصل علم بديهى و غير قابل انكار است .
2- وجود موجودات عينى ديگر غير از من درك كننده نيز قطعى است و رفتار همه
انسانها بر اساس پذيرفتن آنها استوار است .
3- انكار واقعيت عينى را مىتوان بر پنج گونه تقسيم كرد كه يكى انكار مطلق
واقعيت است و بقيه انكار واقعيتهاى خاص مانند قول به انحصار وجود در من درك
كننده يا انحصار آن به انسانها يا قول به انكار وجود مادى يا قول به انكار وجود
غير مادى .
4- بعضى اعتقاد به واقعيت عينى را بطور اجمال و به واقعيت مادى را به صورت
خاص مقتضاى فطرت عقل دانستهاند ولى چنانكه قبلا اشاره شد چنين سخنى علاوه بر
اينكه قابل منع است نمىتواند صحت اين اعتقاد را تضمين نمايد .
5- همچنين اعتقاد به واقعيات عينى را نمىتوان از بديهيات اوليه شمرد زيرا
مفاد حمل اولى چيزى جز وحدت مفهومى موضوع و محمول نيست و صدق حمل شايع هم مشروط
به تحقق موضوع است .
6- راز بديهى بودن اعتقاد به واقعيت عينى علم حضورى به امور وجدانى است كه
از آنها قضيه مهملهاى گرفته مىشود كه مفاد آن وجود واقعيت فى الجمله است .
7- اعتقاد به واقعيت مادى در حقيقت از قضاياى قريب به بداهت است كه ابتداء
انسان آن را به صورت ارتكازى و بر اساس استدلالى نيمه آگاهانه درك مىكند و سپس
با استدلال دقيق فلسفى علم آگاهانه و مضاعف به آن پيدا مىكند .
8- شكل استدلال براى واقعيتهاى مادى اين است اين پديده ادراكى معلول علتى
است علت آن يا من هستم يا موجودى خارج از من ولى من علت آن نيستم پس علت آن در
خارج موجود است