آموزش فلسفه
جلد اول

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۲۳ -


درس بيست و دوم - مفهوم وجود

شامل: وحدت مفهوم وجود مفهوم اسمى و مفهوم حرفى وجود وجود و موجود

وحدت مفهوم وجود

يكى ديگر از مباحثى كه پيرامون مفهوم وجود مطرح شده اين است كه آيا وجود به معناى واحدى بر همه موجودات حمل مى‏شود و به اصطلاح مشترك معنوى است‏يا اينكه داراى معانى متعددى مى‏باشد و از قبيل مشتركات لفظى است .

منشا اين بحث از آن جا است كه گروهى از متكلمين پنداشته‏اند كه وجود را به معنايى كه به مخلوقات نسبت داده مى‏شود نمى‏توان به خداى متعال نسبت داد از اين روى بعضى گفته‏اند كه وجود به هر چيزى نسبت داده شود معناى همان چيز را خواهد داشت مثلا در مورد انسان معناى انسان را دارد و در مورد درخت معناى درخت را و بعضى ديگر براى آن دو معنى قائل شده‏اند يكى مخصوص خداى متعال و ديگرى مشترك بين همه مخلوقات .

خاستگاه اين شبهه خلط بين ويژگيهاى مفهوم و مصداق است‏يعنى آنچه در مورد خداى متعال قابل مقايسه با مخلوقات نيست مصداق وجود است نه مفهوم آن و اختلاف در مصاديق موجب اختلاف در مفهوم نمى‏شود .

و مى‏توان خاستگاه آنرا خلط بين مفاهيم ماهوى و فلسفى دانست به اين تقرير هنگامى وحدت مفهوم نشانه ماهيت مشترك بين مصاديق است كه از قبيل مفاهيم ماهوى باشد ولى مفهوم وجود از قبيل مفاهيم فلسفى است و وحدت آن فقط نشانه وحدت حيثيتى است كه عقل براى انتزاع آن در نظر مى‏گيرد و آن عبارت است از حيثيت طرد عدم .

فلاسفه اسلامى در مقام رد قول اول بياناتى ايراد كرده‏اند از جمله آنكه اگر وجود بر هر چيزى كه حمل مى‏شد معناى همان موضوع را مى‏داشت لازمه‏اش اين بود كه حمل در هليات بسيطه كه از قبيل حمل شايع است به حمل اولى و بديهى برگردد و نيز شناخت موضوع و محمول آنها يكسان باشد به طورى كه اگر كسى معناى موضوع را ندانست معناى محمول را هم نفهمد .

و براى رد قول دوم بيانى دارند كه حاصلش اين است اگر معناى وجود در مورد خداى متعال غير از معناى آن در مورد ممكنات مى‏بود لازمه‏اش اين بود كه نقيض معناى هر يك بر ديگرى منطبق گردد زيرا هيچ چيزى نيست كه يكى از نقيضين بر آن صدق نكند مثلا هر چيزى يا انسان است و يا لا انسان و نقيض معناى وجود در ممكنات عدم است‏حال اگر وجود به همين معناى مقابل عدم به خدا نسبت داده نشود بايد نقيض آن عدم به آفريدگار نسبت داده شود و وجودى كه به او نسبت داده مى‏شود در واقع از مصاديق عدم باشد .

به هر حال كسى كه ذهنش با چنان شبهه‏اى مشوب نشده باشد ترديدى نخواهد داشت كه واژه وجود و هستى در همه موارد به يك معنى به كار مى‏رود و لازمه وحدت مفهوم وجود اين نيست كه همه موجودات داراى ماهيت مشتركى باشند

فهوم اسمى و مفهوم حرفى وجود

سومين بحثى كه پيرامون مفهوم وجود مطرح شده درباره اشتراك واژه وجود بين معناى اسمى و مستقل و معناى حرفى و ربطى است .

توضيح آنكه در قضيه منطقى علاوه بر دو مفهوم اسمى و مستقل موضوع و محمول مفهوم ديگرى لحاظ مى‏شود كه رابط بين آنها است و در زبان فارسى با لفظ است به آن اشاره مى‏شود ولى در زبان عربى معادلى ندارد و هيئت تركيبى جمله را مى‏توان حاكى از آن به شمار آورد اين مفهوم از قبيل معانى حرفى است و مانند معانى حروف اضافه استقلالا قابل تصور نيست بلكه بايد آن را در ضمن جمله درك كرد منطقيين اين معناى حرفى را وجود ربطى يا وجود رابط مى‏نامند در برابر معناى اسمى آن كه مى‏تواند محمول واقع شود و از اين روى آن را وجود محمولى مى‏خوانند .

صدرالمتالهين در اسفار تصريح كرده است كه استعمال واژه وجود در چنين معناى حرفى به اصطلاح خاصى غير از معناى معروف و مصطلح آن است كه معنايى اسمى و مستقل مى‏باشد و بنابراين بايد كاربرد كلمه وجود را در اين دو معنى به صورت مشترك لفظى دانست .

ولى بعضى ديگر به اين نكته توجه نكرده‏اند و مفهوم وجود را مطلقا مشترك معنوى دانسته‏اند بلكه پا را فراتر نهاده خواسته‏اند از راه چنين مفهومى وجود عينى رابط را نيز اثبات كنند به اين بيان كه وقتى مثلا مى‏گوييم على دانشمند است واژه على حكايت از شخص خاصى مى‏كند و در ازاء واژه دانشمند هم دانش وى وجود دارد كه آن هم در خارج موجود است پس مفهوم رابط قضيه هم كه با لفظ است نشان داده مى‏شود حكايت از نسبت‏خارجى بين دانش و على مى‏نمايد بنا بر اين در متن خارج هم نوعى وجود ربطى اثبات مى‏شود .

ولى در اينجا هم بين مفاهيم و احكام منطقى با مفاهيم و احكام فلسفى خلطى صورت گرفته و احكام قضيه را كه مربوط به مفاهيم ذهنى است به مصاديق خارجى سرايت داده‏اند و بر اين اساس وجود نسبت در هليات بسيطه را انكار كرده‏اند به اين جهت كه نمى‏توان بين خود شى‏ء و وجود آن نسبتى تصور كرد در صورتى كه وجود نسبت در قضيه‏اى كه حاكى از يك امر بسيط است مستلزم وجود خارجى نسبت در مصداق آن نيست بلكه اساسا هيچگاه نمى‏توان نسبت را از امور عينى و خارجى به حساب آورد و نهايت چيزى كه مى‏توان گفت اين است كه نسبت در هليات بسيطه نشانه وحدت مصداق موضوع و محمول و در هليات مركبه نشانه اتحاد عينى آنها است .

عجيب اين است كه بعضى از فلاسفه مغرب زمين اصلا معناى اسمى وجود وجود محمولى را انكار كرده‏اند و مفهوم وجود را منحصر در معناى حرفى و رابط بين موضوع و محمول پنداشته‏اند و بدين ترتيب هليات بسيطه را شبه قضيه شمرده‏اند نه قضيه حقيقى زيرا اينگونه قضايا به گمان ايشان در واقع محمولى ندارند .

حقيقت اين است كه اينگونه سخنان از ضعف قدرت ذهن بر تحليلات فلسفى نشات مى‏گيرد و گرنه مفهوم اسمى و استقلالى وجود چيزى نيست كه قابل انكار باشد بلكه معناى حرفى آن است كه بايد با زحمت اثبات شود مخصوصا براى كسانى كه در زبان ايشان معادل خاصى براى آن يافت نمى‏شود .

و شايد منشا انكار معناى اسمى وجود اين باشد كه در زبان انكار كنندگان معادل معناى اسمى و حرفى وجود يكى است بر خلاف زبان فارسى كه در ازاء معناى اسمى آن واژه هستى به كار مى‏رود و در ازاء معناى حرفى آن واژه است و از اينجا چنين توهمى براى ايشان پيش آمده كه معناى وجود مطلقا از قبيل معانى حرفى است .

بارى مجددا تاكيد مى‏كنيم كه در مباحث فلسفى نبايد روى بحثهاى لفظى تكيه شود و احكام دستورى و زبان شناختى نبايد مبناى حل مشكلات فلسفى قرار گيرد و همواره بايد مواظب باشيم كه ويژگيهاى الفاظ ما را در راه شناخت دقيق مفاهيم گمراه نسازد و نيز ويژگيهاى مفاهيم ما را در شناختن احكام موجودات عينى به اشتباه نيندازد

وجود و موجود

نكته ديگرى كه درباره واژه وجود و مفهوم آن قابل تذكر است اين است كه لفظ وجود از آن جهت كه مبدا اشتقاق موجود به حساب مى‏آيد مصدر و متضمن معناى حدث و نسبت آن به فاعل يا مفعول است و معادل آن در فارسى واژه بودن مى‏باشد چنانكه واژه موجود از نظر ادبى اسم مفعول و متضمن معناى وقوع فعل بر ذات است و گاهى از كلمه موجود مصدر جعلى به صورت موجوديت گرفته مى‏شود و مساوى با وجود به كار مى‏رود .

الفاظى كه در زبان عربى به صورت مصدر استعمال مى‏شوند گاهى از معناى نسبت به فاعل يا مفعول تجريد شده به صورت اسم مصدر به كار مى‏روند كه دلالت بر اصل حدث دارد بنابراين براى وجود هم مى‏توان چنين معناى اسم مصدرى را در نظر گرفت .

از سوى ديگر معانى حدثى كه دلالت بر حركت و دست كم دلالت بر حالت و كيفيتى دارند مستقيما قابل حمل بر ذوات نيستند مثلا نمى‏توان رفتن را كه مصدر است‏يا رفتار را كه اسم مصدر است بر شى‏ء يا شخصى حمل كرد بلكه يا بايد مشتقى از آن گرفت و مثلا كلمه رونده را محمول قرار داد و يا كلمه ديگرى را كه متضمن معناى مشتق باشد به آن اضافه كرد و مثلا گفت صاحب رفتار قسم اول را اصطلاحا حمل هو هو و قسم دوم را حمل ذو هو مى‏نامند از باب نمونه حمل حيوان را بر انسان حمل هو هو و حمل حيات را بر او حمل ذو هو مى‏خوانند .

اين مباحث چنانكه ملاحظه مى‏شود در اصل مربوط به دستور زبان است كه قواعد آن قراردادى است و در زبانهاى مختلف تفاوت مى‏كند و بعضى از زبانها از نظر وسعت لغات و قواعد دستورى غنى‏تر و بعضى ديگر محدودتر هستند ولى از آنجا كه ممكن است رابطه لفظ و معنى موجب اشتباهاتى در بحثهاى فلسفى گردد لازم است تذكر دهيم كه در كاربرد واژه‏هاى وجود و موجود در مباحث فلسفى نه تنها اين ويژگيهاى زبان شناختى مورد توجه قرار نمى‏گيرد بلكه اساسا توجه به آنها ذهن را از دريافتن معانى منظور منحرف مى‏سازد .

فلاسفه نه هنگامى كه واژه وجود را به كار مى‏برند معناى مصدرى و حدثى را در نظر مى‏گيرند و نه هنگامى كه واژه موجود را به كار مى‏گيرند معناى مشتق و اسم مفعولى را مثلا هنگامى كه درباره خداى متعال مى‏گويند وجود محض است آيا در اين تعبير جايى براى معناى حدث و نسبت به فاعل و مفعول يا معنايى كيفيت و حالت و نسبت آن به ذات مى‏توان يافت و آيا مى‏توان بر ايشان خرده گرفت كه چگونه لفظ وجود را بر خداى متعال اطلاق مى‏كنيد در حالى كه حمل مصدر بر ذات صحيح نيست و يا هنگامى كه تعبير موجود را درباره همه واقعيات به كار مى‏برند و آنها را شامل واجب الوجود و ممكن الوجود مى‏دانند آيا مى‏توان معناى اسم مفعولى را از آن فهميد و آيا مى‏توان بر اين اساس استدلال كرد كه اقتضاى اسم مفعول آن است كه فاعلى داشته باشد پس خدا هم فاعلى لازم دارد و يا بر عكس چون كلمه موجود چنين دلالتى دارد استعمال آن در مورد واجب الوجود صحيح نيست و نمى‏توان گفت‏خدا موجود است .

بديهى است كه اينگونه بحثهاى زبان شناسانه جايى در فلسفه نخواهد داشت و پرداختن به آنها نه تنها مشكلى از مشكلات فلسفه را حل نمى‏كند بلكه بر مشكلات آن مى‏افزايد و نتيجه‏اى جز كژ انديشى و انحراف فكرى به بار نخواهد آورد و براى احتراز از سوء فهم و مغالطه بايد به معانى اصطلاحى واژه‏ها دقيقا توجه كرد و در مواردى كه با معانى لغوى و عرفى يا اصطلاحات ساير علوم وفق نمى‏دهد تفاوت آنها را كاملا در نظر گرفت تا خلط و اشتباهى رخ ندهد .

حاصل آنكه: مفهوم فلسفى وجود مساوى است با مطلق واقعيت و در نقطه مقابل عدم قرار دارد و باصطلاح نقيض آن است و از ذات مقدس الهى گرفته تا واقعيتهاى مجرد و مادى و همچنين از جواهر تا اعراض و از ذوات تا حالات هم را در بر مى‏گيرد و همين واقعيتهاى عينى هنگامى كه در ذهن به صورت قضيه منعكس مى‏گردند دست كم دو مفهوم اسمى از آنها گرفته مى‏شود كه يكى در طرف موضوع قرار مى‏گيرد و معمولا از مفاهيم ماهوى است و ديگرى كه مفهوم موجود باشد در طرف محمول قرار مى‏گيرد كه از مفاهيم فلسفى است و مشتق بودن آن مقتضاى محمول بودن آن است

خلاصه

1- گروهى از متكلمين پنداشته‏اند كه واژه وجود را با يك معنى نمى‏توان هم به خدا نسبت داد و هم به مخلوقات از اين روى بعضى از ايشان گفته‏اند كه وجود به هر چيزى نسبت داده شود معناى همان چيز را خواهد داشت و بعضى ديگر براى آن دو معنى قائل شده‏اند يكى مخصوص خدا و ديگرى مشترك بين همه مخلوقات .

2- منشا شبهه ايشان خلط بين مفهوم و مصداق است‏يعنى مصداق وجود است كه در خدا و مخلوقات فرق مى‏كند نه مفهوم آن و مى‏توان منشا آنرا خلط بين مفاهيم ماهوى و فلسفى دانست‏يعنى اشتراك يك مفهوم فلسفى دليل وحدت ماهوى موارد آن نيست .

3- لازمه قول اول اين است كه هليات بسيطه از قبيل حمل اولى و بديهى باشند و نيز شناخت موضوع و محمول آنها يكسان باشد .

4- لازمه قول دوم اين است كه وجودى كه به خداى متعال نسبت داده مى‏شود از مصاديق نقيض وجودى باشد كه به ممكنات نسبت داده مى‏شود يعنى از مصاديق عدم باشد .

5- منطقيين رابطه قضايا را كه مفهومى حرفى است وجود رابط ناميده‏اند و اشتراك وجود بين اين معناى حرفى و معناى اسمى معروفش از قبيل اشتراك لفظى است .

6- وجود رابط در قضايا دليل وجود رابط عينى نمى‏شود و چنانكه قبلا گفته شد احكام فلسفى را نمى‏توان از احكام منطقى استنتاج كرد .

7- بعضى از فلاسفه غربى مفهوم اسمى وجود را انكار كرده‏اند و بر اساس آن هليه بسيطه را قضيه حقيقى نشمرده‏اند .

8- شايد منشا اين توهم اين باشد كه در زبان ايشان واژه‏اى كه حاكى از رابط قضايا است عينا همان واژه‏اى باشد كه از مفهوم اسمى حكايت مى‏كند .

9- درباره الفاظ وجود و موجود بحثهايى انجام گرفته كه ربطى به فلسفه ندارد مانند مصدر يا اسم مصدر بودن وجود و اسم مفعول بودن موجود و لوازمى كه بر آنها مترتب مى‏شود .

10- وجود در اصطلاح فلسفى مساوى با واقعيت است و هم شامل ذوات مى‏شود و هم احداث و حالات و هنگامى كه واقعيت‏خارجى به صورت قضيه‏اى در ذهن منعكس مى‏شود مفهوم موجود محمول آن قرار مى‏گيرد كه در آن هم جهات ادبى لحاظ نمى‏شود