آموزش فلسفه
جلد اول

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۲۰ -


درس نوزدهم - ارزش شناخت

شامل: بازگشت به مسئله اصلى حقيقت چيست معيار بازشناسى حقايق تحقيق در مسئله ملاك صدق و كذب قضايا نفس الامر

بازگشت به مسئله اصلى

دانستيم كه مسئله اصلى شناخت‏شناسى اين است كه آيا انسان توان كشف حقايق و اطلاع بر واقعيات را دارد يا نه و اگر دارد از چه راهى مى‏تواند به آنها برسد و معيار بازشناسى حقايق از پندارهاى نادرست و مخالف با واقع چيست و به ديگر سخن محور اصلى مباحث‏شناخت‏شناسى را مسئله ارزش شناخت تشكيل مى‏دهد و ساير مسائل از مقدمات يا توابع اين مبحث به شمار مى‏روند .

و چون شناخت داراى انواع گوناگونى است طبعا مسئله ارزش شناخت هم ابعاد مختلفى خواهد داشت ولى آنچه براى فلسفه اهميت ويژه‏اى دارد ارزشيابى شناخت عقلانى و اثبات توان عقل بر حل مسائل هستى شناسى و ساير شاخه‏هاى فلسفه است .

ما نخست به بررسى اقسام كلى شناخت پرداختيم و به اين نتيجه رسيديم كه يك دسته از شناختهاى انسان بى‏واسطه و حضورى و به تعبير ديگر يافتن خود واقعيت است و در چنين شناختهايى جاى احتمال خطا هم وجود ندارد ولى نظر به اينكه اين شناختها به تنهايى نياز علمى بشر را رفع نمى‏كند به بررسى علم حصولى و اقسام آن همت گماشتيم و نقش حس و عقل را در آنها روشن كرديم .

اكنون نوبت آن فرا رسيده كه به مسئله اصلى بازگرديم و به تبيين ارزش شناختهاى حصولى بپردازيم و با توجه به اينكه شناخت‏حصولى به معناى كاشف بالفعل از واقعيات همان تصديقات و قضايا است طبعا ارزشيابى شناختهاى حصولى هم در دايره آنها انجام مى‏گيرد و اگر سخنى از تصورات به ميان بيايد به صورت ضمنى و به عنوان اجزاء تشكيل دهنده قضايا خواهد بود

218 حقيقت چيست

218 مشكل اساسى در باب ارزش شناخت اين است كه چگونه مى‏توان اثبات كرد كه شناخت انسان مطابق با واقع است و اين مشكل در موردى رخ مى‏نمايد كه بين شناسنده و متعلق شناخت واسطه‏اى در كار باشد كه به لحاظ آن فاعل شناسايى متصف به عالم و متعلق شناسايى متصف به معلوم گردد و به ديگر سخن علم غير از معلوم باشد اما در موردى كه واسطه‏اى در كار نباشد و عالم وجود عينى معلوم را بيابد طبعا جاى چنين سؤالى هم نخواهد بود .

بنا بر اين شناختى كه شانيت‏حقيقت بودن يعنى مطابق با واقع بودن و خطا بودن يعنى مخالف با واقع بودن را دارد همان شناخت‏حصولى است و اگر شناخت‏حضورى متصف به حقيقت‏شود به معناى نفى خطا از آن است .

ضمنا تعريف حقيقت كه در مبحث ارزش شناخت مورد بحث واقع مى‏شود معلوم شد يعنى عبارت است از صورت علمى مطابق با واقعيتى كه از آن حكايت مى‏كند و اما تعريفهاى ديگرى كه احيانا براى حقيقت مى‏شود مانند تعريف پراگماتيستها حقيقت عبارت است از فكرى كه در زندگى عملى انسان مفيد باشد يا تعريف نسبيين كه حقيقت عبارت است از شناختى كه مقتضاى دستگاه ادراكى سالم باشد يا تعريف سومى كه مى‏گويد حقيقت عبارت است از آنچه همه مردم بر آن اتفاق دارند يا تعريف چهارمى كه مى‏گويد حقيقت عبارت است از شناختى كه بتوان آنرا با تجربه حسى اثبات كرد همه اينها در واقع فرار از موضوع بحث و شانه خالى كردن از پاسخ به سؤال اساسى در مبحث ارزش شناخت است و مى‏توان آنها را به عنوان نشانه‏هايى از عجز تعريف كنندگان نسبت به حل اين مساله تلقى كرد و به فرض اينكه بتوان توجيه صحيحى براى بعضى از آنها ارائه داد يا آنها را حمل بر تعريف به لوازم اخص كرد كه تعريف صحيحى نيست‏يعنى به عنوان ذكر نشانه‏هاى خاصى از بعضى از حقايق به حساب آورد يا حمل بر اصطلاحات خاصى نمود ولى به هر حال بايد توجه داشت كه هيچكدام از اين توجيهات راهى به سوى حل مساله مورد بحث نمى‏گشايد و همچنان سؤال درباره حقيقت به معناى شناخت مطابق با واقع به حال خود محفوظ مانده پاسخ صحيح و روشنگرى مى‏طلبد

معيار بازشناسى حقايق

عقل‏گرايان معيار بازشناسى حقايق را فطرت عقل معرفى مى‏كنند و قضايايى را كه به شكل صحيحى از بديهيات استنتاج شود و در واقع جزئياتى از آنها را تشكيل دهد حقيقت مى‏شمارند و قضاياى حسى و تجربى را هم تا آنجا كه به كمك براهين عقلى قابل اثبات باشد معتبر مى‏دانند ولى بيانى از ايشان براى مطابقت بديهيات و فطريات با واقعيات به ما نرسيده جز آنچه از دكارت نقل كرديم كه در مورد افكار فطرى به حكمت و عدم فريبكارى خداى متعال تمسك كرده بود و ضعف آن هم روشن است چنانكه در درس هفدهم گذشت .

البته جاى هيچ شكى نيست كه عقل بعد از تصور موضوع و محمول قضاياى بديهى خود بخود و بدون نياز به تجربه قاطعانه حكم به اتحاد آنها مى‏كند و كسانى كه درباره اين قضايا تشكيكاتى كرده‏اند يا موضوع و محمول آنها را درست تصور نكرده‏اند و يا دچار نوعى بيمارى و وسواس بوده‏اند ولى سخن در اين است كه آيا اين نوع درك باصطلاح فطرى لازمه نوع آفرينش عقل انسانى است به طورى كه ممكن است عقل موجود ديگرى مثلا عقل جن همين قضايا را به گونه ديگرى درك كند يا اگر عقل انسان طور ديگرى آفريده شده بود مطالب را به صورت ديگرى درك مى‏كرد و يا اينكه اين ادراكات كاملا مطابق با واقع و نمايشگر امور نفس الامرى است و هر موجود ديگرى هم كه داراى عقل باشد به همين صورت درك خواهد كرد .

واضح است كه معناى ارزش واقعى داشتن و حقيقت بودن شناخت عقلانى همين شق دوم است ولى صرف فطرى بودن آن بنا بر اينكه به صورت صحيحى تفسير شود چنين مطلبى را اثبات نمى‏كند .

از سوى ديگر تجربه‏گرايان معيار حقيقت بودن شناخت را اين دانسته‏اند كه قابل اثبات به وسيله تجربه باشد و بعضى از ايشان افزوده‏اند كه بايد با تجربه عملى پراتيك اثبات شود .

اما روشن است كه اولا اين معيار فقط درباره محسوسات و امورى كه قابل تجربه عملى باشند كارآيى دارد و حتى مطالب منطقى و رياضى محض را نمى‏توان با اين معيار سنجيد و ثانيا نتيجه تجربه حسى و عملى را بايد به وسيله علم حصولى درك كرد و عينا سؤال مورد بحث درباره آن تكرار مى‏شود كه آن علم حصولى چه ضمانت صحتى دارد و حقيقت بودن آن را با چه معيارى بايد تشخيص داد

تحقيق در مسئله

نقطه اصلى اشكال در علوم حصولى اين است كه چگونه مى‏توان مطابقت آنها را با متعلقات خودشان تشخيص داد در حالى كه راه ارتباط ما را با خارج همواره همين صورتهاى ادراكى و علوم حصولى تشكيل مى‏دهند .

بنا بر اين بايد كليد حل اشكال را در جايى جستجو كرد كه ما بتوانيم هم بر صورت ادراكى و هم بر متعلق ادراك اشراف يابيم و تطابق آنها را حضورا و بدون وساطت صورت ديگرى درك كنيم و آن قضاياى وجدانى است كه از يك سو متعلق ادراك را كه مثلا همان حالت ترس ست‏حضورا مى‏يابيم و از سوى ديگر صورت ذهنى حاكى از آن را بى‏واسطه درك مى‏كنيم و از اين روى قضيه من هستم يا من مى‏ترسم يا من شك دارم به هيچ وجه قابل شك و ترديد نيست پس اين قضايا وجدانيات نخستين قضايايى هستند كه ارزش صد در صد آنها ثابت مى‏شود و خطا و اشتباه راهى به سوى آنها نمى‏يابد البته بايد دقت كنيم كه اين قضايا را با تفسيرهاى ذهنى درنياميزيم چنانكه در درس سيزدهم يادآور شديم .

نظير اين اشراف را در قضاياى منطقى كه از صورتها و مفاهيم ذهنى ديگرى حكايت مى‏كنند مى‏يابيم زيرا هر چند حاكى و محكى در دو مرتبه ذهن قرار گرفته‏اند ولى هر دو مرتبه آن نزد نفس من درك كننده حاضرند مثلا اين قضيه كه مفهوم انسان مفهوم كلى است قضيه‏اى است كه از ويژگى مفهوم انسان حكايت مى‏كند مفهومى كه در ذهن حاضر است و ما مى‏توانيم با تجربه درون ذهنى اين ويژگى را در آن تشخيص دهيم يعنى بدون بكار گرفتن اندامهاى حسى و واسطه شدن صورت ادراكى ديگرى دريابيم كه اين مفهوم حكايت از فرد خاصى نمى‏كند بلكه قابل صدق بر افراد بى‏شمار است پس قضيه مفهوم انسان كلى است صادق خواهد بود .

بدين ترتيب راه براى بازشناسى دو دسته از قضايا گشوده مى‏شود ولى اين مقدار هم براى تشخيص همه علوم حصولى كفايت نمى‏كند و اگر بتوانيم ضمانت صحتى براى بديهيات اوليه به دست بياوريم به موفقيت كامل رسيده‏ايم زيرا در پرتو آنها مى‏توانيم قضاياى نظرى و از جمله قضاياى حسى و تجربى را بازشناسى و ارزشيابى كنيم .

براى اين كار بايد در ماهيت اين قضايا بيشتر دقت كنيم از يك سوى مفاهيم تصورى آنها را مورد بررسى قرار دهيم كه از چگونه مفاهيمى هستند و از چه راهى به دست مى‏آيند و از سوى ديگر در رابطه آنها بينديشيم كه چگونه عقل حكم به اتحاد موضوع و محمول آنها مى‏كند .

اما جهت اول را در درس هفدهم روشن كرديم و دانستيم كه اين قضايا از مفاهيم فلسفى تشكيل مى‏يابند مفاهيمى كه به علوم حضورى منتهى مى‏شوند يعنى نخستين دسته از مفاهيم فلسفى مانند احتياج و استقلال و سپس علت و معلول را از معلومات بلا واسطه و وجدانيات انتزاع مى‏كنيم و مطابقت آنها را با منشا انتزاعشان حضورا مى‏يابيم و ساير مفاهيم فلسفى هم به آنها بازمى‏گردند .

و اما جهت دوم يعنى كيفيت‏حكم به اتحاد موضوع و محمول آنها با مقايسه موضوعات و محمولات اين قضايا با يكديگر روشن مى‏شود به اين معنى كه همه اين قضايا از قبيل قضاياى تحليلى هستند كه مفهوم محمول آنها از تحليل مفهوم موضوعشان به دست مى‏آيد مثلا در اين قضيه كه هر معلولى احتياج به علت دارد هنگامى كه به تحليل مفهوم معلول مى‏پردازيم به اين نتيجه مى‏رسيم كه معلول عبارت است از موجودى كه وجود آن وابسته به موجود ديگرى باشد يعنى احتياج به موجود ديگرى داشته باشد كه آنرا علت مى‏ناميم پس مفهوم احتياج به علت در مفهوم معلول مندرج است و اتحاد آنها را با تجربه درون ذهنى مى‏يابيم به خلاف اين قضيه كه هر موجودى احتياج به علت دارد زيرا از تحليل مفهوم موجود مفهوم احتياج به علت به دست نمى‏آيد و از اين روى نمى‏توان آن را از قضاياى بديهى به حساب آورد بلكه از قضاياى نظرى صادق هم نيست .

بدين ترتيب روشن مى‏شود كه بديهيات اوليه هم منتهى به علوم حضورى مى‏شوند و به سرچشمه ضمانت صحت دست مى‏يابند .

ممكن است اشكال شود كه آنچه را ما با علم حضورى مى‏يابيم معلول شخصى است پس چگونه مى‏توانيم حكم آنرا درباره هر معلولى تعميم دهيم و چنين حكم كلى را بديهى بشماريم .

پاسخ اين است كه هر چند ما از يك پديده خاصى مانند اراده خودمان مفهوم معلول را انتزاع مى‏كنيم ولى نه از آن جهت كه داراى ماهيت‏خاصى است و مثلا از اقسام كيف نفسانى به شمار مى‏رود بلكه از آن جهت كه وجود آن وابسته به وجود ديگرى است پس هر جا اين صوصيت‏يافت‏شود اين حكم هم براى آن ثابت‏خواهد بود البته اثبات اين خصوصيت براى موارد ديگر نيازمند به برهان عقلى است و از اين روى اين قضيه به تنهايى نمى‏تواند نيازمندى پديده‏هاى مادى را به علت اثبات كند مگر آنكه با برهان عقلى وابستگى وجودى آنها ثابت‏شود چنانكه به خواست‏خدا در باب علت و معلول برهان آن را بيان خواهيم كرد ولى با همين قضيه مى‏توان حكم كرد كه هر جا وابستگى وجودى ثابت‏شود طرف وابستگى يعنى وجود علت هم ثابت‏خواهد بود .

نتيجه آنكه راز خطا ناپذيرى بديهيات اوليه اتكاء آنها بر علوم حضورى است

ملاك صدق و كذب قضايا

با توضيحى كه پيرامون معيار باز شناسى حقايق داديم روشن شد كه قضاياى بديهى مانند بديهيات اوليه و وجدانيات داراى ارزشى يقينى هستند و راز خطا ناپذيرى آنها اين است كه تطابق علم و معلوم به وسيله علم حضورى ثابت مى‏شود و قضاياى غير بديهى را بايد با معيارهاى منطقى ارزشيابى كرد يعنى اگر قضيه‏اى بر طبق ضوابطى كه در علم منطق براى استنتاج بيان شده از قضاياى بديهى به دست آمده صحيح و در غير اين صورت ناصحيح خواهد بود البته بايد توجه داشته باشيم كه نادرست بودن دليل هميشه نشانه نادرستى نتيجه نيست زيرا ممكن است براى اثبات مطلب صحيحى از دليل نادرستى استفاده شود بنا بر اين بطلان دليل فقط مى‏تواند دليل عدم اعتماد به نتيجه باشد نه دليل غلط بودن واقعى آن .

در اينجا ممكن است‏شبهه‏اى القاء شود كه بر اساس تعريفى كه براى حقيقت‏شد كه عبارت است از شناختى كه مطابق با واقع باشد حقيقت و خطا تنها در قضايايى مورد پيدا مى‏كند كه بتوان آنها را با واقعيت‏خارجى سنجيد اما قضاياى متافيزيكى داراى واقعيت عينى نيستند كه بتوان تطابق آنها را آزمود و از اين روى نمى‏توان آنها را حقيقت‏يا غلط دانست بلكه بايد گفت كه اين قضايا پوچ و بى معنى هستند .

اين شبهه از آنجا ناشى مى‏گردد كه واقعيت‏خارجى و عينى مساوى با واقعيتهاى مادى پنداشته مى‏شود و براى رفع آن بايد خاطر نشان كرد كه اولا واقعيت‏خارجى و عينى منحصر به ماديات نيست و شامل مجردات هم مى‏شود بلكه در جاى خودش ثابت‏خواهد شد كه بهره آنها از واقعيت بيش از بهره ماديات است و ثانيا منظور از واقعى كه قضايا بايد مطابق با آن باشند مطلق محكيات قضايا و منظور از خارج ما وراء مفاهيم آنها است هر چند آن واقعيات و محكيات در ذهن تقرر يافته باشند يا از امور روانى باشند و چنانكه توضيح داديم قضاياى منطقى خالص از امور ذهنى ديگرى حكايت مى‏كنند و نسبت مرتبه‏اى از ذهن كه جاى تقرر محكيات اين قضايا است به مرتبه‏اى كه بر آن اشراف دارد مانند نسبت‏خارج از ذهن به ذهن است .

بنا بر اين ملاك كلى صدق و كذب قضايا تطابق و عدم تطابق آنها با ما وراء مفاهيم آنها ست‏يعنى راه تشخيص صدق و كذب قضاياى علوم تجربى اين است كه آنها را با واقعيتهاى مادى مربوط بسنجيم مثلا براى پى بردن به صحت اين قضيه كه آهن در اثر حرارت انبساط مى‏يابد اين است كه آهن خارجى را حرارت دهيم و تفاوت حجم آن را بيازماييم ولى قضاياى منطقى را بايد با مفاهيم ذهنى ديگرى كه تحت اشراف آنها قرار دارند بسنجيم و براى تشخيص صحت و خطاى قضاياى فلسفى بايد رابطه ذهن و عين را مورد توجه قرار دهيم يعنى صادق بودن آنها به اين است كه محكيات عينى آنها اعم از مادى و مجرد به گونه‏اى باشند كه ذهن مفاهيم مربوطه را از آنها انتزاع كند و اين سنجش مستقيما در قضاياى وجدانى انجام مى‏گيرد و با يك يا چند واسطه در ساير قضايا چنانكه توضيحش گذشت

نفس الامر

در بسيارى از عبارات فلاسفه به اين تعبير بر مى‏خوريم كه فلان مطلب مطابق با نفس الامر است از جمله در مورد قضاياى حقيقيه كه بعضى يا هيچيك از مصاديق موضوع آنها در خارج موجود نيست ولى هر وقت موجود شود محمول براى آن ثابت‏خواهد بود در چنين قضايايى گفته مى‏شود كه ملاك صدق آنها مطابقت با نفس الامر است زيرا همه مصاديق آنها در خارج موجود نيست تا مطابقت مفاد قضايا را با آنها بسنجيم و بگوييم كه مطابق با خارج است .

همچنين در قضايايى كه از معقولات ثانيه تشكيل مى‏شوند مانند قضاياى منطقى يا قضايايى كه احكامى براى معدومات و محالات اثبات مى‏كنند گفته مى‏شود كه ملاك صدق آنها مطابقت با نفس الامر است .

در باره معناى اين اصطلاح سخنانى گفته شده كه يا تكلف آميز است مانند اينكه بعضى از فلاسفه گفته‏اند منظور از كلمه امر عالم مجردات است و يا مشكلى را حل نمى‏كند مانند اينكه گفته شده كه منظور از نفس الامر خود شى‏ء است زيرا اين سؤال به حال خود باقى مى‏ماند كه سر انجام براى ارزشيابى اين قضايا بايد آنها را با چه چيزى سنجيد .

با توضيحى كه در ملاك صدق و كذب قضايا داده شد روشن گشت كه منظور از نفس الامر غير از واقعيات خارجى ظرف ثبوت عقلى محكيات مى‏باشد كه در موارد مختلف تفاوت مى‏كند و در مواردى مرتبه خاصى از ذهن است مانند قضاياى منطقى و در مواردى ثبوت خارجى مفروض است مانند محكى قضيه محال بودن اجتماع نقيضين و در مواردى بالعرض به خارج نسبت داده مى‏شود چنانكه مى‏گويند علت عدم معلول عدم علت است كه رابطه عليت در حقيقت بين وجود علت و وجود معلول بر قرار است و بالعرض به عدم آنها هم نسبت داده مى‏شود

خلاصه

1- حقيقت بودن شناخت عبارت است از مطابقت آن با واقعى كه از آن حكايت مى‏كند و ساير تعاريف مستلزم خروج از محل بحث است .

2- عقل‏گرايان معيار باز شناسى حقايق را فطرت عقل معرفى مى‏كنند ولى اين معيار نمى‏تواند مطابقت قضايا را با واقعيات اثبات كند .

3- تجربه‏گرايان معيار حقيقت را تجربه حسى مى‏دانند ولى علاوه بر اينكه كاربرد اين معيار مخصوص محسوسات است نتيجه مطلوب نمى‏دهد زيرا حاصل تجربه را بايد با حس درك كرد كه مجددا نياز به ارزشيابى دارد .

4- وجدانيات چون انعكاس ذهنى علوم حضورى است و تطابق آنها را مى‏توان حضورا درك كرد داراى ارزش صد در صد مى‏باشند .

5- همچنين قضاياى منطقى كه حكايت از امور ذهنى ديگرى دارند با تجربه درون ذهنى قابل ارزشيابى هستند .

6- تصورات تشكيل دهنده قضاياى بديهى از قبيل معقولات ثانيه هستند كه بى واسطه يا با واسطه از علوم حضورى گرفته مى‏شوند و اتحاد آنها با تجربه درون ذهنى ثابت مى‏شود زيرا مفهوم محمول آنها از تحليل مفهوم موضوع به دست مى‏آيد و اثبات اتحاد آنها نياز به امر خارجى ندارد و بنا بر اين راز خطا ناپذيرى بديهيات اوليه هم اتكاء آنها بر علوم حضورى است .

7- واقعيتى كه قضاياى صادقه بايد مطابق آن باشند اعم از واقعيتهاى مادى و مجرد و همچنين اعم از واقعيتهاى ذهنى و عينى است .

8- منظور از نفس الامر همان محكى قضايا است و موارد آن به حسب اختلاف انواع قضايا تفاوت مى‏كند مثلا مصداق نفس الامر در قضاياى علوم تجربى واقعيات مادى و در وجدانيات واقعيات نفسانى و در قضاياى منطقى مرتبه خاصى از ذهن و در پاره‏اى از موارد واقعيت مفروض است