درس نوزدهم - ارزش شناخت
شامل: بازگشت به مسئله اصلى حقيقت چيست معيار بازشناسى حقايق تحقيق در مسئله
ملاك صدق و كذب قضايا نفس الامر
بازگشت به مسئله اصلى
دانستيم كه مسئله اصلى شناختشناسى اين است كه آيا انسان توان كشف حقايق و
اطلاع بر واقعيات را دارد يا نه و اگر دارد از چه راهى مىتواند به آنها برسد و
معيار بازشناسى حقايق از پندارهاى نادرست و مخالف با واقع چيست و به ديگر سخن
محور اصلى مباحثشناختشناسى را مسئله ارزش شناخت تشكيل مىدهد و ساير مسائل از
مقدمات يا توابع اين مبحث به شمار مىروند .
و چون شناخت داراى انواع گوناگونى است طبعا مسئله ارزش شناخت هم ابعاد
مختلفى خواهد داشت ولى آنچه براى فلسفه اهميت ويژهاى دارد ارزشيابى شناخت
عقلانى و اثبات توان عقل بر حل مسائل هستى شناسى و ساير شاخههاى فلسفه است .
ما نخست به بررسى اقسام كلى شناخت پرداختيم و به اين نتيجه رسيديم كه يك
دسته از شناختهاى انسان بىواسطه و حضورى و به تعبير ديگر يافتن خود واقعيت است
و در چنين شناختهايى جاى احتمال خطا هم وجود ندارد ولى نظر به اينكه اين
شناختها به تنهايى نياز علمى بشر را رفع نمىكند به بررسى علم حصولى و اقسام آن
همت گماشتيم و نقش حس و عقل را در آنها روشن كرديم .
اكنون نوبت آن فرا رسيده كه به مسئله اصلى بازگرديم و به تبيين ارزش
شناختهاى حصولى بپردازيم و با توجه به اينكه شناختحصولى به معناى كاشف بالفعل
از واقعيات همان تصديقات و قضايا است طبعا ارزشيابى شناختهاى حصولى هم در دايره
آنها انجام مىگيرد و اگر سخنى از تصورات به ميان بيايد به صورت ضمنى و به
عنوان اجزاء تشكيل دهنده قضايا خواهد بود
218 حقيقت چيست
218 مشكل اساسى در باب ارزش شناخت اين است كه چگونه مىتوان اثبات كرد كه
شناخت انسان مطابق با واقع است و اين مشكل در موردى رخ مىنمايد كه بين شناسنده
و متعلق شناخت واسطهاى در كار باشد كه به لحاظ آن فاعل شناسايى متصف به عالم و
متعلق شناسايى متصف به معلوم گردد و به ديگر سخن علم غير از معلوم باشد اما در
موردى كه واسطهاى در كار نباشد و عالم وجود عينى معلوم را بيابد طبعا جاى چنين
سؤالى هم نخواهد بود .
بنا بر اين شناختى كه شانيتحقيقت بودن يعنى مطابق با واقع بودن و خطا بودن
يعنى مخالف با واقع بودن را دارد همان شناختحصولى است و اگر شناختحضورى متصف
به حقيقتشود به معناى نفى خطا از آن است .
ضمنا تعريف حقيقت كه در مبحث ارزش شناخت مورد بحث واقع مىشود معلوم شد يعنى
عبارت است از صورت علمى مطابق با واقعيتى كه از آن حكايت مىكند و اما تعريفهاى
ديگرى كه احيانا براى حقيقت مىشود مانند تعريف پراگماتيستها حقيقت عبارت است
از فكرى كه در زندگى عملى انسان مفيد باشد يا تعريف نسبيين كه حقيقت عبارت است
از شناختى كه مقتضاى دستگاه ادراكى سالم باشد يا تعريف سومى كه مىگويد حقيقت
عبارت است از آنچه همه مردم بر آن اتفاق دارند يا تعريف چهارمى كه مىگويد
حقيقت عبارت است از شناختى كه بتوان آنرا با تجربه حسى اثبات كرد همه اينها در
واقع فرار از موضوع بحث و شانه خالى كردن از پاسخ به سؤال اساسى در مبحث ارزش
شناخت است و مىتوان آنها را به عنوان نشانههايى از عجز تعريف كنندگان نسبت به
حل اين مساله تلقى كرد و به فرض اينكه بتوان توجيه صحيحى براى بعضى از آنها
ارائه داد يا آنها را حمل بر تعريف به لوازم اخص كرد كه تعريف صحيحى نيستيعنى
به عنوان ذكر نشانههاى خاصى از بعضى از حقايق به حساب آورد يا حمل بر اصطلاحات
خاصى نمود ولى به هر حال بايد توجه داشت كه هيچكدام از اين توجيهات راهى به سوى
حل مساله مورد بحث نمىگشايد و همچنان سؤال درباره حقيقت به معناى شناخت مطابق
با واقع به حال خود محفوظ مانده پاسخ صحيح و روشنگرى مىطلبد
معيار بازشناسى حقايق
عقلگرايان معيار بازشناسى حقايق را فطرت عقل معرفى مىكنند و قضايايى را كه
به شكل صحيحى از بديهيات استنتاج شود و در واقع جزئياتى از آنها را تشكيل دهد
حقيقت مىشمارند و قضاياى حسى و تجربى را هم تا آنجا كه به كمك براهين عقلى
قابل اثبات باشد معتبر مىدانند ولى بيانى از ايشان براى مطابقت بديهيات و
فطريات با واقعيات به ما نرسيده جز آنچه از دكارت نقل كرديم كه در مورد افكار
فطرى به حكمت و عدم فريبكارى خداى متعال تمسك كرده بود و ضعف آن هم روشن است
چنانكه در درس هفدهم گذشت .
البته جاى هيچ شكى نيست كه عقل بعد از تصور موضوع و محمول قضاياى بديهى خود
بخود و بدون نياز به تجربه قاطعانه حكم به اتحاد آنها مىكند و كسانى كه درباره
اين قضايا تشكيكاتى كردهاند يا موضوع و محمول آنها را درست تصور نكردهاند و
يا دچار نوعى بيمارى و وسواس بودهاند ولى سخن در اين است كه آيا اين نوع درك
باصطلاح فطرى لازمه نوع آفرينش عقل انسانى است به طورى كه ممكن است عقل موجود
ديگرى مثلا عقل جن همين قضايا را به گونه ديگرى درك كند يا اگر عقل انسان طور
ديگرى آفريده شده بود مطالب را به صورت ديگرى درك مىكرد و يا اينكه اين
ادراكات كاملا مطابق با واقع و نمايشگر امور نفس الامرى است و هر موجود ديگرى
هم كه داراى عقل باشد به همين صورت درك خواهد كرد .
واضح است كه معناى ارزش واقعى داشتن و حقيقت بودن شناخت عقلانى همين شق دوم
است ولى صرف فطرى بودن آن بنا بر اينكه به صورت صحيحى تفسير شود چنين مطلبى را
اثبات نمىكند .
از سوى ديگر تجربهگرايان معيار حقيقت بودن شناخت را اين دانستهاند كه قابل
اثبات به وسيله تجربه باشد و بعضى از ايشان افزودهاند كه بايد با تجربه عملى
پراتيك اثبات شود .
اما روشن است كه اولا اين معيار فقط درباره محسوسات و امورى كه قابل تجربه
عملى باشند كارآيى دارد و حتى مطالب منطقى و رياضى محض را نمىتوان با اين
معيار سنجيد و ثانيا نتيجه تجربه حسى و عملى را بايد به وسيله علم حصولى درك
كرد و عينا سؤال مورد بحث درباره آن تكرار مىشود كه آن علم حصولى چه ضمانت
صحتى دارد و حقيقت بودن آن را با چه معيارى بايد تشخيص داد
تحقيق در مسئله
نقطه اصلى اشكال در علوم حصولى اين است كه چگونه مىتوان مطابقت آنها را با
متعلقات خودشان تشخيص داد در حالى كه راه ارتباط ما را با خارج همواره همين
صورتهاى ادراكى و علوم حصولى تشكيل مىدهند .
بنا بر اين بايد كليد حل اشكال را در جايى جستجو كرد كه ما بتوانيم هم بر
صورت ادراكى و هم بر متعلق ادراك اشراف يابيم و تطابق آنها را حضورا و بدون
وساطت صورت ديگرى درك كنيم و آن قضاياى وجدانى است كه از يك سو متعلق ادراك را
كه مثلا همان حالت ترس ستحضورا مىيابيم و از سوى ديگر صورت ذهنى حاكى از آن
را بىواسطه درك مىكنيم و از اين روى قضيه من هستم يا من مىترسم يا من شك
دارم به هيچ وجه قابل شك و ترديد نيست پس اين قضايا وجدانيات نخستين قضايايى
هستند كه ارزش صد در صد آنها ثابت مىشود و خطا و اشتباه راهى به سوى آنها
نمىيابد البته بايد دقت كنيم كه اين قضايا را با تفسيرهاى ذهنى درنياميزيم
چنانكه در درس سيزدهم يادآور شديم .
نظير اين اشراف را در قضاياى منطقى كه از صورتها و مفاهيم ذهنى ديگرى حكايت
مىكنند مىيابيم زيرا هر چند حاكى و محكى در دو مرتبه ذهن قرار گرفتهاند ولى
هر دو مرتبه آن نزد نفس من درك كننده حاضرند مثلا اين قضيه كه مفهوم انسان
مفهوم كلى است قضيهاى است كه از ويژگى مفهوم انسان حكايت مىكند مفهومى كه در
ذهن حاضر است و ما مىتوانيم با تجربه درون ذهنى اين ويژگى را در آن تشخيص دهيم
يعنى بدون بكار گرفتن اندامهاى حسى و واسطه شدن صورت ادراكى ديگرى دريابيم كه
اين مفهوم حكايت از فرد خاصى نمىكند بلكه قابل صدق بر افراد بىشمار است پس
قضيه مفهوم انسان كلى است صادق خواهد بود .
بدين ترتيب راه براى بازشناسى دو دسته از قضايا گشوده مىشود ولى اين مقدار
هم براى تشخيص همه علوم حصولى كفايت نمىكند و اگر بتوانيم ضمانت صحتى براى
بديهيات اوليه به دست بياوريم به موفقيت كامل رسيدهايم زيرا در پرتو آنها
مىتوانيم قضاياى نظرى و از جمله قضاياى حسى و تجربى را بازشناسى و ارزشيابى
كنيم .
براى اين كار بايد در ماهيت اين قضايا بيشتر دقت كنيم از يك سوى مفاهيم
تصورى آنها را مورد بررسى قرار دهيم كه از چگونه مفاهيمى هستند و از چه راهى به
دست مىآيند و از سوى ديگر در رابطه آنها بينديشيم كه چگونه عقل حكم به اتحاد
موضوع و محمول آنها مىكند .
اما جهت اول را در درس هفدهم روشن كرديم و دانستيم كه اين قضايا از مفاهيم
فلسفى تشكيل مىيابند مفاهيمى كه به علوم حضورى منتهى مىشوند يعنى نخستين دسته
از مفاهيم فلسفى مانند احتياج و استقلال و سپس علت و معلول را از معلومات بلا
واسطه و وجدانيات انتزاع مىكنيم و مطابقت آنها را با منشا انتزاعشان حضورا
مىيابيم و ساير مفاهيم فلسفى هم به آنها بازمىگردند .
و اما جهت دوم يعنى كيفيتحكم به اتحاد موضوع و محمول آنها با مقايسه
موضوعات و محمولات اين قضايا با يكديگر روشن مىشود به اين معنى كه همه اين
قضايا از قبيل قضاياى تحليلى هستند كه مفهوم محمول آنها از تحليل مفهوم
موضوعشان به دست مىآيد مثلا در اين قضيه كه هر معلولى احتياج به علت دارد
هنگامى كه به تحليل مفهوم معلول مىپردازيم به اين نتيجه مىرسيم كه معلول
عبارت است از موجودى كه وجود آن وابسته به موجود ديگرى باشد يعنى احتياج به
موجود ديگرى داشته باشد كه آنرا علت مىناميم پس مفهوم احتياج به علت در مفهوم
معلول مندرج است و اتحاد آنها را با تجربه درون ذهنى مىيابيم به خلاف اين قضيه
كه هر موجودى احتياج به علت دارد زيرا از تحليل مفهوم موجود مفهوم احتياج به
علت به دست نمىآيد و از اين روى نمىتوان آن را از قضاياى بديهى به حساب آورد
بلكه از قضاياى نظرى صادق هم نيست .
بدين ترتيب روشن مىشود كه بديهيات اوليه هم منتهى به علوم حضورى مىشوند و
به سرچشمه ضمانت صحت دست مىيابند .
ممكن است اشكال شود كه آنچه را ما با علم حضورى مىيابيم معلول شخصى است پس
چگونه مىتوانيم حكم آنرا درباره هر معلولى تعميم دهيم و چنين حكم كلى را بديهى
بشماريم .
پاسخ اين است كه هر چند ما از يك پديده خاصى مانند اراده خودمان مفهوم معلول
را انتزاع مىكنيم ولى نه از آن جهت كه داراى ماهيتخاصى است و مثلا از اقسام
كيف نفسانى به شمار مىرود بلكه از آن جهت كه وجود آن وابسته به وجود ديگرى است
پس هر جا اين صوصيتيافتشود اين حكم هم براى آن ثابتخواهد بود البته اثبات
اين خصوصيت براى موارد ديگر نيازمند به برهان عقلى است و از اين روى اين قضيه
به تنهايى نمىتواند نيازمندى پديدههاى مادى را به علت اثبات كند مگر آنكه با
برهان عقلى وابستگى وجودى آنها ثابتشود چنانكه به خواستخدا در باب علت و
معلول برهان آن را بيان خواهيم كرد ولى با همين قضيه مىتوان حكم كرد كه هر جا
وابستگى وجودى ثابتشود طرف وابستگى يعنى وجود علت هم ثابتخواهد بود .
نتيجه آنكه راز خطا ناپذيرى بديهيات اوليه اتكاء آنها بر علوم حضورى است
ملاك صدق و كذب قضايا
با توضيحى كه پيرامون معيار باز شناسى حقايق داديم روشن شد كه قضاياى بديهى
مانند بديهيات اوليه و وجدانيات داراى ارزشى يقينى هستند و راز خطا ناپذيرى
آنها اين است كه تطابق علم و معلوم به وسيله علم حضورى ثابت مىشود و قضاياى
غير بديهى را بايد با معيارهاى منطقى ارزشيابى كرد يعنى اگر قضيهاى بر طبق
ضوابطى كه در علم منطق براى استنتاج بيان شده از قضاياى بديهى به دست آمده صحيح
و در غير اين صورت ناصحيح خواهد بود البته بايد توجه داشته باشيم كه نادرست
بودن دليل هميشه نشانه نادرستى نتيجه نيست زيرا ممكن است براى اثبات مطلب صحيحى
از دليل نادرستى استفاده شود بنا بر اين بطلان دليل فقط مىتواند دليل عدم
اعتماد به نتيجه باشد نه دليل غلط بودن واقعى آن .
در اينجا ممكن استشبههاى القاء شود كه بر اساس تعريفى كه براى حقيقتشد كه
عبارت است از شناختى كه مطابق با واقع باشد حقيقت و خطا تنها در قضايايى مورد
پيدا مىكند كه بتوان آنها را با واقعيتخارجى سنجيد اما قضاياى متافيزيكى
داراى واقعيت عينى نيستند كه بتوان تطابق آنها را آزمود و از اين روى نمىتوان
آنها را حقيقتيا غلط دانست بلكه بايد گفت كه اين قضايا پوچ و بى معنى هستند .
اين شبهه از آنجا ناشى مىگردد كه واقعيتخارجى و عينى مساوى با واقعيتهاى
مادى پنداشته مىشود و براى رفع آن بايد خاطر نشان كرد كه اولا واقعيتخارجى و
عينى منحصر به ماديات نيست و شامل مجردات هم مىشود بلكه در جاى خودش
ثابتخواهد شد كه بهره آنها از واقعيت بيش از بهره ماديات است و ثانيا منظور از
واقعى كه قضايا بايد مطابق با آن باشند مطلق محكيات قضايا و منظور از خارج ما
وراء مفاهيم آنها است هر چند آن واقعيات و محكيات در ذهن تقرر يافته باشند يا
از امور روانى باشند و چنانكه توضيح داديم قضاياى منطقى خالص از امور ذهنى
ديگرى حكايت مىكنند و نسبت مرتبهاى از ذهن كه جاى تقرر محكيات اين قضايا است
به مرتبهاى كه بر آن اشراف دارد مانند نسبتخارج از ذهن به ذهن است .
بنا بر اين ملاك كلى صدق و كذب قضايا تطابق و عدم تطابق آنها با ما وراء
مفاهيم آنها ستيعنى راه تشخيص صدق و كذب قضاياى علوم تجربى اين است كه آنها را
با واقعيتهاى مادى مربوط بسنجيم مثلا براى پى بردن به صحت اين قضيه كه آهن در
اثر حرارت انبساط مىيابد اين است كه آهن خارجى را حرارت دهيم و تفاوت حجم آن
را بيازماييم ولى قضاياى منطقى را بايد با مفاهيم ذهنى ديگرى كه تحت اشراف آنها
قرار دارند بسنجيم و براى تشخيص صحت و خطاى قضاياى فلسفى بايد رابطه ذهن و عين
را مورد توجه قرار دهيم يعنى صادق بودن آنها به اين است كه محكيات عينى آنها
اعم از مادى و مجرد به گونهاى باشند كه ذهن مفاهيم مربوطه را از آنها انتزاع
كند و اين سنجش مستقيما در قضاياى وجدانى انجام مىگيرد و با يك يا چند واسطه
در ساير قضايا چنانكه توضيحش گذشت
نفس الامر
در بسيارى از عبارات فلاسفه به اين تعبير بر مىخوريم كه فلان مطلب مطابق با
نفس الامر است از جمله در مورد قضاياى حقيقيه كه بعضى يا هيچيك از مصاديق موضوع
آنها در خارج موجود نيست ولى هر وقت موجود شود محمول براى آن ثابتخواهد بود در
چنين قضايايى گفته مىشود كه ملاك صدق آنها مطابقت با نفس الامر است زيرا همه
مصاديق آنها در خارج موجود نيست تا مطابقت مفاد قضايا را با آنها بسنجيم و
بگوييم كه مطابق با خارج است .
همچنين در قضايايى كه از معقولات ثانيه تشكيل مىشوند مانند قضاياى منطقى يا
قضايايى كه احكامى براى معدومات و محالات اثبات مىكنند گفته مىشود كه ملاك
صدق آنها مطابقت با نفس الامر است .
در باره معناى اين اصطلاح سخنانى گفته شده كه يا تكلف آميز است مانند اينكه
بعضى از فلاسفه گفتهاند منظور از كلمه امر عالم مجردات است و يا مشكلى را حل
نمىكند مانند اينكه گفته شده كه منظور از نفس الامر خود شىء است زيرا اين
سؤال به حال خود باقى مىماند كه سر انجام براى ارزشيابى اين قضايا بايد آنها
را با چه چيزى سنجيد .
با توضيحى كه در ملاك صدق و كذب قضايا داده شد روشن گشت كه منظور از نفس
الامر غير از واقعيات خارجى ظرف ثبوت عقلى محكيات مىباشد كه در موارد مختلف
تفاوت مىكند و در مواردى مرتبه خاصى از ذهن است مانند قضاياى منطقى و در
مواردى ثبوت خارجى مفروض است مانند محكى قضيه محال بودن اجتماع نقيضين و در
مواردى بالعرض به خارج نسبت داده مىشود چنانكه مىگويند علت عدم معلول عدم علت
است كه رابطه عليت در حقيقت بين وجود علت و وجود معلول بر قرار است و بالعرض به
عدم آنها هم نسبت داده مىشود
خلاصه
1- حقيقت بودن شناخت عبارت است از مطابقت آن با واقعى كه از آن حكايت مىكند
و ساير تعاريف مستلزم خروج از محل بحث است .
2- عقلگرايان معيار باز شناسى حقايق را فطرت عقل معرفى مىكنند ولى اين
معيار نمىتواند مطابقت قضايا را با واقعيات اثبات كند .
3- تجربهگرايان معيار حقيقت را تجربه حسى مىدانند ولى علاوه بر اينكه
كاربرد اين معيار مخصوص محسوسات است نتيجه مطلوب نمىدهد زيرا حاصل تجربه را
بايد با حس درك كرد كه مجددا نياز به ارزشيابى دارد .
4- وجدانيات چون انعكاس ذهنى علوم حضورى است و تطابق آنها را مىتوان حضورا
درك كرد داراى ارزش صد در صد مىباشند .
5- همچنين قضاياى منطقى كه حكايت از امور ذهنى ديگرى دارند با تجربه درون
ذهنى قابل ارزشيابى هستند .
6- تصورات تشكيل دهنده قضاياى بديهى از قبيل معقولات ثانيه هستند كه بى
واسطه يا با واسطه از علوم حضورى گرفته مىشوند و اتحاد آنها با تجربه درون
ذهنى ثابت مىشود زيرا مفهوم محمول آنها از تحليل مفهوم موضوع به دست مىآيد و
اثبات اتحاد آنها نياز به امر خارجى ندارد و بنا بر اين راز خطا ناپذيرى
بديهيات اوليه هم اتكاء آنها بر علوم حضورى است .
7- واقعيتى كه قضاياى صادقه بايد مطابق آن باشند اعم از واقعيتهاى مادى و
مجرد و همچنين اعم از واقعيتهاى ذهنى و عينى است .
8- منظور از نفس الامر همان محكى قضايا است و موارد آن به حسب اختلاف انواع
قضايا تفاوت مىكند مثلا مصداق نفس الامر در قضاياى علوم تجربى واقعيات مادى و
در وجدانيات واقعيات نفسانى و در قضاياى منطقى مرتبه خاصى از ذهن و در پارهاى
از موارد واقعيت مفروض است