درس هفتم - موقعيت فلسفه
شامل: ماهيت مسائل فلسفه مبادى فلسفه هدف فلسفه
ماهيت مسائل فلسفى
در درس گذشته تعريفى براى فلسفه ارائه شد و اجمالا به دست آمد كه اين علم از
احوال كلى وجود بحث مىكند ولى اين مقدار كافى نيست كه به ماهيت مسائل فلسفى پى
ببريم البته شناخت دقيق اين مسائل هنگامى حاصل مىشود كه عملا به بررسى تفصيلى
آنها بپردازيم و طبعا هر چه بيشتر در اعماق آنها غور كنيم و احاطه بيشترى پيدا
نماييم حقيقت آنها را بهتر در خواهيم يافت ولى قبل از شروع هم اگر بتوانيم
دورنماى روشنترى از آنها داشته باشيم بهتر مىتوانيم فوايد فلسفه را درك كرده
با بصيرت و بينش بيشتر و با شوق و علاقه افزونترى به آموختن آن اقدام كنيم .
براى اين منظور نخست با ذكر نمونهاى از مسائل ديگر علوم فلسفى شروع كرده به
تفاوت آنها با مسايل ساير علوم اشاره مىكنيم آنگاه به بيان ماهيت فلسفه نخستين
و ويژگيهاى مسائل آن مىپردازيم .
براى هر انسانى اين سؤال اساسى و حياتى مطرح است كه آيا زندگى او با مرگ
پايان مىيابد و بعد از آن جز اجزاء متلاشى شده بدنش چيزى باقى نمىماند يا پس
از مرگ هم حياتى خواهد داشت .
روشن است كه پاسخ اين سؤال از عهده هيچيك از علوم تجربى مانند فيزيك شيمى
زمين شناسى گياه شناسى زيستشناسى و مانند آنها برنمىآيد چنانكه محاسبات رياضى
و معادلات جبرى هم پاسخى براى اين سؤال ندارند پس علم ديگرى لازم است كه با روش
ويژه خود به بررسى اين مساله و مانند آن بپردازد و روشن كند كه آيا انسان همين
بدن مادى استيا حقيقت نامحسوس ديگرى به نام روح دارد و به فرض وجود روح آيا پس
از مرگ قابل بقاء استيا نه .
بديهى است بررسى اينگونه مسائل با روش علوم تجربى ميسر نيست بلكه بايد براى
حل آنها از روش تعقلى بهرهگيرى شود و طبعا علم ديگرى مىبايد كه چنين مسائل
غير تجربى را مورد بررسى قرار دهد و آن علم النفس يا روانشناسى فلسفى است .
همچنين مسائل ديگرى از قبيل اراده و اختيار كه اساس مسئوليت انسان را تشكيل
مىدهد بايد در اين علم اثبات شود .
وجود چنين علمى و ارزش راه حلهايى كه ارائه مىدهد در گرو اثبات وجود عقل و
ارزش شناختهاى عقلانى است پس بايد علم ديگرى نيز باشد كه به بررسى انواع شناخت
و ارزيابى آنها بپردازد تا معلوم شود كه ادراكات عقلى چيست و چه ارزشى را
مىتواند داشته باشد و چه مسائلى را مىتواند حل كند و آن نيز يكى ديگر از علوم
فلسفى است كه شناختشناسى ناميده مىشود .
در زمينه علوم عملى مانند اخلاق و سياست هم مسائل اساسى و مهمى وجود دارد كه
حل آنها از عهده علوم تجربى برنمىآيد و از جمله آنها شناختن حقيقتخير و شر و
خوب و بد اخلاقى و ملاك تعيين و تمييز افعال شايسته و ناشايسته است بررسى
اينگونه مسائل هم نيازمند به علم يا علوم فلسفى خاصى است كه آنها هم به نوبه
خود نيازمند به شناختشناسى خواهند بود .
با دقت بيشتر معلوم مىشود كه اين مسائل با يكديگر ارتباط دارند و مجموعا با
مسائل خدا شناسى بستگى پيدا مىكنند خدايى كه روح و بدن انسان و همه موجودات
جهان را آفريده استخدايى كه جهان را با نظم خاصى اداره مىكند خدايى كه انسان
را مىمىراند و بار ديگر براى پاداش و كيفر زنده مىسازد پاداش و كيفرى كه به
كارهاى خوب و بد تعلق مىگيرد كارهاى خوب و بدى كه با اراده و اختيار انجام
گرفته باشد و ... .
شناختخداى متعال و صفات و افعال او سلسله مسائلى را تشكيل مىدهد كه در علم
خدا شناسى الهيات بالمعنى الاخص مورد بررسى قرار مىگيرد .
اما همه اين مسائل مبتنى بر يك سلسله مسائل كلىتر و عمومىترى است كه قلمرو
آنها امور حسى و مادى را نيز در برمىگيرد از اين قبيل: موجودات در پيدايش و
بقاء خودشان نيازمند به يكديگرند و ميان آنها رابطه فعل و انفعال تاثير و تاثر
و عليت و معلوليت برقرار است همه موجوداتى كه در تيررس حس و تجربه انسان قرار
دارند زوال پذيرند ولى بايد موجود ديگرى باشد كه امكان زوال نداشته باشد و بلكه
به هيچ وجه عدم و نقص راهى به سوى او نيابد دايره هستى منحصر به موجودات مادى و
محسوس و همچنين منحصر به موجودات متغير و متحول و متحرك نيست بلكه انواع ديگرى
از موجودات هستند كه اين ويژگيها را ندارند و نيازى به زمان و مكان هم نخواهند
داشت .
بحث در باره اينكه آيا لازمه هستى تغير و تحول و زوالپذيرى و وابستگى
استيا نه و به ديگر سخن آيا موجود ثابت و زوال ناپذير و مستقل و ناوابسته هم
داريم يا نه بحثى است كه پاسخ مثبت آن به تقسيم موجود به مادى و مجرد ثابت و
متغير واجب الوجود و ممكن الوجود و ... مىانجامد و تا اينگونه مسائل حل نشود و
مثلا وجود واجب و مجردات ثابت نشود علوم خدا شناسى و روانشناسى فلسفى و مانند
آنها پايه و اساسى نخواهند داشت و نه تنها اثبات اين مسائل محتاج به استدلالات
عقلى است بلكه اگر كسى بخواهد آنها را ابطال كند نيز ناگزير است كه روش تعقلى
را به كار گيرد زيرا همانگونه كه حس و تجربه به خودى خود توان اثبات اين امور
را ندارد توان نفى و ابطال آنها را هم نخواهد داشت .
بدين ترتيب روشن شد كه براى انسان يك سلسله مسائل مهم و اصولى مطرح است كه
هيچيك از علوم خاص حتى علوم خاص فلسفى پاسخگوى آنها نيستند و بايد علم ديگرى
براى بررسى آنها وجود داشته باشد و آن همان متافيزيك يا علم كلى يا فلسفه
نخستين است كه موضوع آن اختصاصى به هيچيك از انواع موجودات و ماهيات متعين و
مشخص ندارد و ناچار بايد موضوع آن را كلىترين مفاهيمى قرار داد كه قابل صدق بر
همه امور حقيقى و عينى باشد و آن عنوان موجود است البته نه موجود از آن جهت كه
مثلا مادى است و نه از آن جهت كه مجرد است بلكه از آن جهت كه موجود استيعنى
موجود مطلق يا موجود بما هو موجود و چنين علمى جا دارد كه مادر علوم ناميده شود
مبادى فلسفه
در درس قبل گفته شد كه پيش از پرداختن به حل مسائل هر علمى بايد مبادى آن
علم مورد شناسايى قرار گيرند اينك سؤالى مطرح مىشود كه مبادى فلسفه چيست و در
چه علمى بايد تبيين شود .
پاسخ اين است كه شناخت مبادى تصورى علوم يعنى شناخت مفهوم و ماهيت موضوع علم
و مفاهيم موضوعات مسائل آن معمولا در خود علم حاصل مىشود به اين صورت كه تعريف
موضوع را در مقدمه كتاب و تعريف موضوعات جزئى مسائل را در مقدمه هر مبحثى بيان
مىكنند اما موضوع فلسفه موجود و مفهوم آن بديهى و بى نياز از تعريف است و از
اين روى فلسفه نيازى به اين مبدا تصورى ندارد و اما موضوعات مسائل آن مانند
ساير علوم در صدر هر مبحثى تعريف مىشود .
و اما مبادى تصديقى علوم بر دو قسم استيكى تصديق به وجود موضوع و ديگرى
اصولى كه براى اثبات و تبيين مسائل علم از آنها استفاده مىشود اما وجود موضوع
فلسفه احتياج به اثبات ندارد زيرا اصل هستى بديهى است و براى هيچ عاقلى قابل
انكار نيست دست كم هر كسى به وجود خودش آگاه است و همين قدر كافى است كه بداند
مفهوم موجود مصداقى دارد آنگاه درباره ساير مصاديق به بحث و تحقيق بپردازد و
بدين ترتيب مسئلهاى براى فلسفه پديد مىآيد كه سوفيستها و شكاكان و ايدآليستها
از يك سو و ديگر فلاسفه از سوى ديگر در آن اختلاف دارند .
و اما قسم دوم از مبادى تصديقى يعنى اصولى كه مبناى اثبات مسائل قرار
مىگيرند نيز به دو دسته تقسيم مىشوند يكى اصول نظرى غير بديهى كه بايد در
علوم ديگرى اثبات گردد و به نام اصول موضوعه ناميده مىشود و چنانكه قبلا اشاره
شد كلىترين اصول موضوعه در فلسفه اولى اثبات مىگردد يعنى پارهاى از مسائل
فلسفه اصول موضوعه ساير علوم را اثبات مىكنند و خود فلسفه اولى اساسا نيازى به
چنين اصول موضوعهاى ندارد هر چند ممكن است در ديگر علوم فلسفى مانند خدا شناسى
و روانشناسى فلسفى و فلسفه اخلاق از اصولى استفاده شود كه در فلسفه نخستين يا
ديگر علوم فلسفى و يا حتى در علوم تجربى ثابتشده باشد .
دسته دوم از اصول قضاياى بديهى و بى نياز از اثبات و تبيين است مانند قضيه
محال بودن تناقض و مسائل فلسفه اولى فقط نياز به چنين اصولى دارند ولى اين اصول
احتياجى به اثبات ندارند تا در علم ديگرى اثبات شوند بنابر اين فلسفه نخستين
احتياجى به هيچ علمى ندارد خواه علم تعقلى باشد يا تجربى يا نقلى و اين يكى از
ويژگيهاى مهم اين علم مىباشد البته بايد علم منطق و همچنين شناختشناسى را
استثناء كرد نظر به اينكه استدلال براى اثبات مسائل فلسفى بر اساس اصول منطقى
انجام مىگيرد و نيز مبتنى بر اين اصل است كه حقايق فلسفى قابل شناخت عقلانى
مىباشد يعنى وجود عقل و توان آن بر حل مسائل فلسفى مفروغ عنه است ولى مىتوان
گفت آنچه مورد نياز اساسى فلسفه است همان اصول بديهى منطق و شناختشناسى است كه
در واقع نمىتوان آنها را مسائل و محتاج به اثبات بشمار آورد و بياناتى كه
درباره آنها مىشود در حقيقت بيانات تنبيهى است توضيح بيشتر اين مطلب در درس
يازدهم خواهد آمد
هدف فلسفه
هدف نزديك و غايت قريب و بى واسطه هر علمى آگاهى انسان از مسائلى است كه در
آن علم مطرح مىشود و سيراب كردن عطشى است كه بشر بالفطره نسبت به فهميدن و
دانستن حقايق دارد زيرا يكى از غرايز اصيل انسان غريزه حقيقت جويى يا حس
كنجكاوى سيرى ناپذير و مرز ناشناس است و ارضاء اين غريزه يكى از نيازهاى روانى
وى را بر طرف مىكند هر چند اين غريزه در همه افراد بطور يكسان بيدار و فعال
نيست ولى در هيچ فردى هم كاملا خفته و بى اثر نمىباشد .
ولى معمولا هر علمى فوايد و نتايجى دارد كه مع الواسطه بر آن مترتب مىشود و
به نحوى در زندگى مادى و معنوى و ارضاء ساير خواستهاى طبيعى و فطرى انسان اثر
مىگذارد مثلا علوم طبيعى زمينه را براى بهرهبردارى بيشتر از طبيعت و بهزيستى
مادى فراهم مىكنند و با يك واسطه با زندگى طبيعى و حيوانى انسان مربوط مىشوند
و علوم رياضى با دو واسطه ما را به اين هدف مىرسانند هر چند ممكن است بنحو
ديگرى در زندگى معنوى و بعد انسانى بشر هم اثر بگذارند و آن هنگامى است كه با
شناختهاى فلسفى و الهى و توجهات قلبى و عرفانى توام شوند و پديدههاى طبيعت را
به صورت آثار قدرت و عظمت و حكمت و رحمت الهى ارائه دهند .
رابطه علوم فلسفى با بعد معنوى و انسانى بشر نزديكتر از رابطه علوم طبيعى
است و چنانكه اشاره كرديم علوم طبيعى هم به كمك علوم فلسفى با بعد معنوى انسان
ارتباط مىيابند اين رابطه بيش از همه در خدا شناسى و سپس در روانشناسى فلسفى و
فلسفه اخلاق تجلى مىكند زيرا فلسفه الهى است كه ما را با خداى متعال آشنا
مىكند و ما را از صفات جمال و جلال وى آگاه مىسازد و زمينه ارتباط ما را با
منبع علم و قدرت و جمال بىنهايت فراهم مىنمايد و علم النفس فلسفى است كه
شناخت روح و صفات و ويژگيهاى آنرا ميسر مىكند و ما را از جوهر انسانيت آگاه
مىسازد و بينش ما را نسبت به حقيقتخودمان وسعت مىبخشد و به فراسوى طبيعت و
ماوراى مرزهاى محدود زمان و مكان رهنمون مىگردد و به ما مىفهماند كه زندگى
انسان محدود و محصور در چارچوبه تنگ و تاريك زندگى مادى و دنيوى نيست و فلسفه
اخلاق و علم اخلاق است كه راههاى كلى آراستن و پيراستن روح و دل و كسب سعادت
ابدى و كمال نهائى را نشان مىدهد .
اما چنانكه قبلا اشاره كرديم به دست آوردن همه اين معارف ارزنده و جانشين
ناپذير در گرو حل مسائل شناختشناسى و هستى شناسى است پس فلسفه اولى كليد
گنجهاى شايگان و پايان ناپذيرى است كه خوشبختى و بهرهمندى جاودانى را نويد
مىدهد و ريشه پر بركتشجره طيبهاى است كه انواع فضايل عقلى و روحى و كمالات
بىكران معنوى و الهى را به بار مىآورد و بزرگترين نقش را در فراهم كردن زمينه
تكامل و تعالى انسان ايفاء مىنمايد .
افزون بر اين فلسفه كمك شايانى به طرد وساوس شيطانى و رد مكتبهاى مادى و
الحادى انجام مىدهد و شخص را در برابر كژانديشىها و لغزشها و انحرافات فكرى
مصون مىدارد و او را در ميدان نبرد عقيدتى به سلاح شكست ناپذيرى مسلح مىسازد
و به وى توان دفاع از بينشها و گرايشهاى صحيح و حمله و هجوم بر افكار باطل و
نادرست مىبخشد . بنابر اين فلسفه علاوه بر نقش اثباتى و سازنده بىنظير داراى
نقش دفاعى و تهاجمى بىبديلى نيز هست و در گسترش فرهنگ اسلامى و ويرانى
فرهنگهاى ضد اسلامى فوق العاده مؤثر مىباشد
خلاصه
1- براى هر انسان آگاهى يك سلسله مسائل اصولى و بنيادى مطرح است كه علوم
طبيعى و رياضى پاسخگوى آنها نيستند و تنها علوم فلسفى عهدهدار حل و تبيين آنها
مىباشند .
2- علوم فلسفى به نوبه خود متكى بر شناختشناسى و هستى شناسى بوده حل نهائى
و ريشهاى مسائل خود را مديون فلسفه و متافيزيك هستند .
3- موضوع فلسفه اولى هم از نظر مفهوم و هم از نظر تحقق خارجى بديهى و
بىنياز از تعريف و اثبات است .
4- مبادى تصديقى فلسفه را فقط بديهيات اوليه تشكيل مىدهند كه آنها هم نيازى
به اثبات ندارند .
5- بنابر اين فلسفه نخستين يا متافيزيك تنها علمى است كه مبادى خود را مديون
هيچ علم ديگرى نيست بلكه ساير علوماند كه براى اثبات مبادى تصديقى نيازمند به
آن مىباشند و از اين روى بجا است كه آنرا مادر علوم بناميم .
6- هدف نزديك هر علمى ارضاء خواستحقيقتجويى انسان در محدوده مسائل همان
علوم است ولى هر علمى مىتواند به نحوى در شؤون مادى و معنوى انسان مؤثر باشد و
هدفهاى با واسطه ديگرى را نيز داشته باشد .
7- علوم طبيعى نقش مهمى را در بهزيستى مادى انسان ايفاء مىكنند و علوم
رياضى وسيلهاى براى پيشرفت و تكامل آنها به شمار مىروند و با كمك علوم الهى
مىتوانند در بعد معنوى انسان نيز مؤثر باشند .
8- رابطه علوم فلسفى با بعد معنوى انسان نزديكتر است ولى همه آنها نيازمند
به فلسفه اولى هستند از اين روى ما بعد الطبيعه را مىتوان كليد تكاملات معنوى
و سعادت جاودانى بشر به حساب آورد