مرگ پيغمبر
«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل» (1)
ناگهان از درون خانه عايشه شيونى برمىخيزد.پيغمبر خدا بديدار خدا
رفت!اين خبر چون صاعقه بر سر مردم فرود مىآيد.پيغمبر مرده است.در آن
لحظههاى پر اضطراب و در ميان موج گريه و آه و افسوس ناگهان فريادى سهمگين
بگوش مىرسد:
-نه!هرگز!دروغ است!دروغ مىگويند!محمد نمرده است!او نمىميرد!آنكه چنين
سخنى مىگويد منافق است!او بديدار خدا رفت!او چون عيسى مسيح است كه بآسمان
عروج كرد!او چون موسى بن عمران است كه چهل شب در كوه طور بسر برد!بخدا هر
كسى بگويد محمد مرده،دست و پاى او را مىبرم (2) .
-عمر چه مىگوئى؟اين حرفها چيست؟
-ابو بكر!تو هم مىخواهى بگوئى محمد مرده؟
-آرى او مرده!مگر كلام پروردگار را فراموش كردهاى كه خطاب بدو
مىفرمايد.«تو مىميرى و ديگران هم مىميرند» (3) .
-مثل اينكه براى نخستين بارست اين آيه را مىشنوم.حالا چه بايد كرد؟
-معن بن عدى و عويم بن ساعده مىگويند سعد بن عباده با كسان خود به
سقيفه رفتهاند تا جانشين پيغمبر را بگزينند.ممكن است انصار با سعد بيعت
كنند و از ما پيش بيفتند.معن مىگويد فتنهاى آغاز شده و شايد خدا آنرا
بوسيله من بخواباند (4) تا دير نشده بايد به سقيفه برويم.
مردم!هر كس محمد را مىپرستد بداند او مرد و ديگر زنده نخواهد شد!هر كس
خداى محمد را مىپرستد بداند او زنده است و هيچگاه نخواهد مرد!
بطرف سقيفه بنى ساعده:
در سقيفه بنى ساعده چه گذشت؟،داستانى است كه در كتاب زندگانى على (ع) از
آن سخن خواهد رفت.داستانى است كه فراوان خواندهايد و يا شنيدهايد.داستانى
شگفت انگيز!مردمى كه در زير آن سقف فراهم آمدند چه گفتند و چه شنيدند،همه
آشنايان بتاريخ اسلام مىدانند. حادثهاى است كه پس از گذشت چهارده قرن
هنوز آثار آن در جهان اسلام باقى است.چرا چنين كردند؟بارها خواندهايد و يا
شنيدهايد:بيم تفرقه مسلمانان مىرفت.سخن قهرمان داستان اين بود كه فتنهاى
آغاز شده و ممكن استخدا بدست او اين فتنه را بخواباند.اما اگر روزى يا
ساعتى چند مىپائيدند و آنانرا هم كه در خانه عايشه مىگريستند،بدان جمع
مىخواندند چه مىشد؟آيا فتنه تا آن حد نزديك شده بود كه نمىبايستيك روز
هم صبر كرد؟ خدا مىداند.ممكن است تاريخ هم بداند.
هجوم بخانه پيغمبر
«و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى» (على عليه السلام)خانه
عايشه ماتم كده است.على (ع) ،فاطمه،عباس،زبير،فرزندان فاطمه حسن،حسين
دختران او زينب و ام كلثوم اشك مىريزند.على بهمكارى اسماء بنت عميس مشغول
شست و شوى پيغمبر است.در آن لحظههاى دردناك بر آن جمع كوچك چه گذشته
است؟خدا مىداند.كار شستشوى بدن پيغمبر تمام شده يا نشده،بانگى بگوش
مىرسد:الله اكبر.
على به عباس:
-عمو.معنى اين تكبير چيست؟
-معنى آن اينست كه آنچه نبايد بشود شد (5) .ديرى نمىگذرد كه
بيرون حجره عايشه همهمه و فريادى بگوش مىرسد.فرياد هر لحظه رساتر مىشود:
-بيرون بيائيد!بيرون بيائيد!و گرنه همهتان را آتش مىزنيم!دختر پيغمبر
بدر حجره مىرود. در آنجا با عمر روبرو مىشود كه آتشى در دست دارد.
-عمر!چه شده؟چه خبر است؟
-على،عباس و بنى هاشم بايد به مسجد بيايند و با خليفه پيغمبر بيعت كنند!
-كدام خليفه؟امام مسلمانان هم اكنون درون خانه عايشه بالاى جسد پيغمبر
نشسته است.
-از اين لحظه امام مسلمانان ابو بكر است.مردم در سقيفه بنى ساعده با او
بيعت كردند.بنى هاشم هم بايد با او بيعت كنند.
-و اگر نيايند؟.
خانه را با هر كه در او هست آتش خواهم زد مگر آنكه شما هم آنچه مسلمانان
پذيرفتهاند به پذيريد.
-عمر.مىخواهى خانه ما را آتش بزنى؟
-آرى (6) .
-اين گفتگو بهمين صورت بين دختر پيغمبر و صحابى بزرگ و مهاجر و سابق در
اسلام صورت گرفته است؟يا نه خدا مىداند.
اكنون كه مشغول نوشتن اين داستان هستم،كتاب ابن عبد ربه اندلسى (عقد
الفريد) و انساب الاشراف بلاذرى را پيش چشم دارم داستان را چنانكه نوشته شد
از آن دو كتاب نقل مىكنم.بسيار بعيد و بلكه ناممكن مىنمايد چنين داستانى
را بدين صورت هواخواهان شيعه يا دستههاى سياسى موافق آنان ساخته باشند،چه
دوستداران شيعه در سدههاى نخستين اسلام نيروئى نداشته و در اقليتبسر
مىبردهاند.چنانكه مىبينيم اين گزارش در سندهاى مغرب اسلامى هم منعكس شده
است،بدين ترتيب احتمال جعل در آن نمىرود.در كتابهاى ديگر نيز مطالبى از
همين دست،ملايمتر يا سختتر،ديده مىشود.طبرى نويسد:انصار گفتند ما جز با
على بيعت نمىكنيم.عمر بن خطاب به خانه على (ع) رفت،طلحه و زبير و گروهى از
مهاجران در آنجا بودند.گفتبخدا قسم اگر براى بيعتبا ابو بكر بيرون نياييد
شما را آتش خواهم زد.زبير با شمشير كشيده بيرون آمد پايش لغزيد و برو در
افتاد مردم بر سر او ريختند و او را گرفتند. (7)
راستى در آن روز چرا چنين گفتگوهائى بين ياران پيغمبر در گرفت؟اينان
كسانى بودند كه در روزهاى سختبيارى دين خدا آمدند.بارها جان خود را بر كف
نهاده بكام دشمن رفتند.چه شد كه بزودى چنين بجان هم افتادند؟.
على و خانواده پيغمبر چه گناهى كرده بودند كه بايد آنانرا آتش زد.بر فرض
كه داستان غدير درست نباشد،بر فرض كه بگوئيم پيغمبر كسى را بجانشينى
نگمارده است،بر فرض كه بر مقدمات انتخاب سقيفه ايرادى نگيرند،سر پيچى از
بيعت در اسلام سابقه داشت-بيعت نكردن با خليفه گناه كبيره نيست.حكم فقهى
سند مىخواهد.سند اين حكم چه بوده است؟ آيا اين حديث را كه از اسامه رسيده
است مدرك اجتهاد خود قرار داده بودند.لينتهين رجال عن ترك الجماعة اولا
حرفن بيوتهم (8)
بر فرض درستبودن روايت از جهت متن و سند،آيا اين حديثبر آن جمع قابل
انطباق است؟ اين حديث را محدثان در باب صلوة آوردهاند.
پس مقصود تخلف از نماز جماعت است.از اينها گذشته آنهمه شتاب در برگزيدن
خليفه براى چه بود؟و از آن شگفتتر،آن گفتگو و ستيز كه ميان مهاجر و انصار
در گرفت چرا؟
آيا انصار واقعه جحفه را نمىدانستند يا نمىپذيرفتند؟آيا مىتوان گفت
از صد هزار تن مردم يا بيشتر كه در جحفه گرد آمدند و حديث غدير را شنيدند
هيچيك از مردم مدينه نبود،و اين خبر به تيره اوس و خزرج نرسيد؟.
از اجتماع جحفه سه ماه نمىگذشت.رئيس تيره خزرج كه خود و كسان او
صميمانه اسلام و پيغمبر اسلام را يارى كردند،چرا در آن روز خواهان
رياستشدند؟و چرا به مصالحه با قريش تن در دادند و گفتند از ما اميرى و از
شما اميرى؟مگر امارت مسلمانان را چون رياست قبيله مىدانستند؟.
چرا اين مسلمانان غمخوار امت و دين،نخستبه شستشو و خاك سپردن پيغمبر
نپرداختند؟ شايد چنانكه گفتيم مىترسيدند فتنه برخيزد.ابو سفيان در كمين
بود.ولى چرا از بنى هاشم كسى را در آن جمع نخواندند؟آيا ابو سفيان و توطئه
او براى اسلام آن اندازه خطرناك بود كه چند ساعت هم نبايد از آن غفلت
كرد؟ابو سفيان در آن روز كه بود؟حاكم دهكده كوچك نجران؟اگر اوس،خزرج
مهاجران و تيرههاى هاشمى و بنى تميم و بنى عدى و دستههاى ديگر با هم
يكدست مىشدند،ابو سفيان و تيره اميه چكارى از پيش مىبردند؟و چه
مىتوانستند بكنند؟هيچ!آيا بيم آن مىرفت كه اگر امير مسلمانان بزودى
انتخاب نشود پيش آمد ناگوارى رخ خواهد داد؟در طول چهارده قرن يا اندكى كمتر
صدها بار اين پرسشها مطرح شده و بدان پاسخها دادهاند چنانكه در جاى ديگر
نوشتهام اين پاسخها بيشتر بر پايه مغلوب ساختن حريف در ميدان مناظره
است،نه براى روشن ساختن حقيقت.بنظر مىرسد در آنروز كسانى بيشتر در اين
انديشه بودند كه چگونه بايد هر چه زودتر حاكم را برگزينند و كمتر بدين
مىانديشيدند كه حكومت چگونه بايد اداره شود (9) و به تعبير
ديگر از دو پايهاى كه اسلام بر آن استوار است (دين و حكومت) بيشتر به پايه
حكومت تكيه داشتند.گويا آنان پيش خود چنين استدلال مىكردند:چون تكليف
حكومت مركزى معين شد و حاكم قدرت را بدست گرفت ديگر كارها نيز درستخواهد
شد.درست است و ما مىبينيم چون مدينه توانست وحدت خود را تامين كند،در
مقابل مرتدان ايستاد.و آنانرا سر جاى خود نشاند.و پس از فرو نشاندن آشوب
داخلى آماده كشور گشائى گرديد.ولى آيا اصل حكومت و انتخاب زمامدار را
مىتوان از دين جدا ساخت؟بخصوص كه شارع اسلام خود اين اصل را تثبيت كرده
باشد؟بهر حال نزديك به چهارده قرن بر اين حادثه مىگذرد.آنان كه در آن روز
چنان راهى را پيش پاى مسلمانان نهادند،غم دين داشتند يا بيم فرو ريختن
حكومت را نمىدانم.
شايد غم هر دو را داشتند و شايد پيش خود چنين مىانديشيدند كه اگر
شخصيتى برجسته، عالم پرهيزگار،و از خاندان پيغمبر،آن اندازه تمكن يابد كه
گروهى را راضى نگاهدارد ممكن است،در قدرت حاكم تزلزلى پديد آيد.اين اشارت
كوتاه كه در تاريخ طبرى آمده باز گوينده چنين حقيقتى است:
«پس از رحلت دختر پيغمبر چون على (ع) ديد مردم از او روى گرداندند،با
ابو بكر بيعت كرد» (10) آرى چنانكه فرزند على گفته است«مردم
بنده دنيايند...چون آزمايش شوند،دينداران اندك خواهند بود.»
چنانكه در جاى ديگر نوشتهام،من نمىخواهم عاطفه گروهى از مسلمانان
جريحهدار شود، نمىخواهم خود را در كارى داخل كنم كه دستهاى از مسلمانان
براى خاطر دين يا دنيا خود را در آن در آوردند. (11) آنان نزد
پروردگار خويش رفتهاند،و حسابشان با اوست.اگر غم دين داشتهاند و از آن
كردارها و رفتارها خدا را مىخواستهاند،پروردگار بهترين داورست.اما سخن
شهرستانى سخنى بسيار پر معنى است كه «در اسلام در هيچ زمان هيچ شمشيرى چون
شمشيرى كه بخاطر امامت كشيده شد بر بنياد دين آهيخته نگرديد.» (12)
باز در جاى ديگر نوشتهام كه اگر نسل بعد و نسلهاى ديگر،در اخلاص و
فداكارى همپايه مهاجران و انصار بودند امروز تاريخ مسلمانان بگونه ديگرى
نوشته مىشد.
تصرففدكازجانبحكومت
«بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء» (13)
روزى چند از اين ماجرا نگذشته بود كه حادثه ديگرى رخ داد.:دهكده فدك ملك
شخصى نيست و نبايد در دست دختر پيغمبر بماند!حاكم مسلمانان بمقتضاى راى و
اجتهاد خود نظر مىدهد:آنچه بعنوان (فىء) در تصرف پيغمبر بود،جزء بيت
المال مسلمانان است و اكنون بايد در دستخليفه باشد.بدين جهت عاملان فاطمه
(ع) را از دهكده فدك بيرون راندهاند.
فدك چنانكه نوشتيم،چون با نيروى نظامى گرفته نشد،و مردم آن با پيغمبر
آشتى كردند، خالصه او بحساب مىآمد.وى نخست در آمد اين مستغل را بمصرف
مستمندان بنى هاشم، شوى دادن دختران،داماد كردن پسران آنان،و مصرفهاى ديگر
مىرسانيد.سپس آنرا بدخترش فاطمه داد (14) اكنون خليفه چنين
تشخيص داده است كه پيغمبر بعنوان رئيس مسلمانان در آن مال تصرف مىكرده
است،نه بعنوان مالك.پس حالا هم حق تصرف در آن با حاكم است،نه با دختر
پيغمبر.فاطمه (ع) ناچار نزد ابو بكر رفت و گفتگوئى چنين ميان آنان رخ داد:
-ابو بكر!وقتى تو بميرى ارث تو به چه كسى مىرسد؟
-زنان و فرزندانم!
-چه شده است كه حالا تو وارث پيغمبرى نه ما؟
-دختر پيغمبر!پدرت درهم و دينارى زر و سيم بجا نگذاشته!
-اما سهم ما از خيبر و صدقه ما از فدك چه مىشود؟
-از پدرت شنيدم كه«من تا زنده هستم در اين زمين تصرف خواهم كرد و چون
مردم مال همه مسلمانان خواهد بود» (15) .
-ولى پيغمبر در زندگانى خود اين مزرعه را به من بخشيده است!
-گواهى دارى؟
-آرى.شوهرم على (ع) (16) و ام ايمن گواهى مىدهند.
-دختر پيغمبر مىدانى كه ام ايمن زن است و گواهى او كامل نيست.بايد زنى
ديگر هم گواهى دهد.
يا مردى را گواه بياورى.
و بدين ترتيب فدك بتصرف حكومت در آمد.
آيا گفتگو بهمين صورت پايان يافته؟آيا پيغمبر فدك را بدخترش نبخشيده
است؟آيا راويان عصر بنى اميه و عباسيان و گروههاى ديگر تا آنجا كه
توانستهاند،داستان را شاخ و برگ ندادهاند.حديثها نساخته و عبارتهاى
حديث را فزون و كم نكردهاند؟چنانكه بارها نوشتهام روايتسازى و يا دگرگون
ساختن متن روايتها در آن دورهها كارى رايجبوده است. نقادان حديثشمار
روايتهاى ساخته شده را افزون از چهار صد هزار نوشتهاند (17)
اينجاست كه براى دريافتحقيقتبايد از قرينههاى خارجى كمك گرفت.
ما مىدانيم در طول دويستسال پس از اين واقعه،فدك چند بار دستبدست
گشته است. عثمان آنرا تيول مروان بن حكم كرد (18) و بقولى معاويه
آنرا تيول مروان ساخت (19) و همچنان تا پايان حكومت امويان اين
مزرعه در دست آنان مىبود.
چون عمر بن عبد العزيز به خلافت رسيد گفت:فدك از آن پيغمبر بود.خود به
قدر نياز از آن برمىداشت و مانده را به مستمندان بنى هاشم مىبخشيد،و يا
هزينه عروسى آنان مىكرد. پس از مرگ پيغمبر فاطمه از ابو بكر خواست فدك را
بدو دهد وى نپذيرفت.عمر نيز چون ابو بكر رفتار كرد.گواه باشيد.من در آمد
فدك را به مصرفى كه داشته است مىرسانم (20) .
در سال دويست و ده هجرى مامون فدك را به فرزندان فاطمه (ع)
برگرداند.فرمانى كه از جانب او به قثم بن جعفر عامل مدينه نوشته شده چنين
است:
امير المؤمنين از روى ديانت،و بحكم منصب خلافت،و بخاطر خويشاوندى با
رسول خدا صلى الله عليه و سلم،از ديگر مسلمانان به پيروى سنت پيغمبر،و
اجراى امر او،و پرداخت عطايا،و صدقات جارى به مستحقان و گيرندگان آن
سزاوارترست.خدا امير المؤمنين را توفيق دهد و از لغزش باز دارد.و او را
بكارى كه موجب قربت اوست و دارد.
رسول خدا (ص) فدك را به فاطمه دختر خود صدقه داد.اين واگذارى در زمان
پيغمبر امرى آشكار و شناخته بود،و خاندان پيغمبر در آن اختلافى
نداشتند.فاطمه تا زنده بود حق خود را مطالبه مىكرد.امير المؤمنين لازم ديد
فدك را به ورثه فاطمه برگرداند،و آنرا بايشان تسليم نمايد،و با اقامتحق و
عدالت،و با تنفيذ امر رسول خدا و اجراى صدقه او به پيغمبر تقرب جويد.امير
المؤمنين دستور داد اين فرمان را در ديوانها ثبت كنند و به عاملان وى در
شهرها بنويسند.هر گاه پس از آنكه رسول خدا از جهان رفت،رسم چنين بوده است
كه در موسم (ايام حج) در جمع مسلمانان اعلام مىكردهاند:
هر كس صدقهاى يا بينهاى يا عدهاى دارد سخن او را بشنويد و به
پذيريد،فاطمه رضى الله عنها سزاوارتر است كه گفته او درباره آنچه پيغمبر
براى او قرار داده است تصديق شود.امير المؤمنين به مولاى خود مبارك طبرى
مىنويسد،فدك را هر چه هست و با همه حقوقى كه بدان منسوب است،و هر چند برده
كه در آن كار مىكند،و هر مقدار غله كه درآمد آن مىباشد، و نيز ديگر
متعلقات آن به ورثه فاطمه دختر پيغمبر برگرداند.
امير المؤمنين توليت فدك را به محمد بن يحيى بن حسين بن زيد بن على بن
حسين بن على بن ابى طالب و محمد بن عبد الله بن حسن بن على بن حسين بن على
بن ابى طالب مىدهد،تا در آمد آنرا به مستحقان آن برسانند.توقثم بن جعفر!از
دستور امير المؤمنين و طاعتى كه خدا ويرا بدان ملزم ساخت،و توفيقى كه در
تقرب خود و پيغمبر خود نصيب او فرمود،آگاه باش و كسان خود را نيز از آن
آگاه ساز.و محمد بن يحيى و محمد بن عبد الله را بجاى مبارك طبرى بگمار.و
آنانرا در كار افزون كردن محصول فدك و آبادانى نمودن آن يارى كن ان شاء
الله.روز چهار شنبه دوم ذو القعده سال دويست و ده. (21) دعبل
خزاعى شاعر شيعى مشهور قرن دوم و نيمه اول قرن سوم در اين باره گفته است:
اصبح وجه الزمان قد ضحكا×برد مامون هاشم فدكا (22)
در فرمان مامون جملهاى مىبينيم كه اهميتى فراوان دارد:
«واگذارى فدك به فاطمه (ع) در زمان پيغمبر امرى آشكار و شناخته بوده
است.و خاندان پيغمبر در آن اختلافى نداشتهاند»
اين فرمان در آغاز قرن سوم هجرى يكصد سال پيش از مرگ طبرى و يكصد و سى
سال پيش از مرگ بلاذرى نوشته شده.فرمان خليفهاى استبه مامور خود،يعنى
فرمانى رسمى و سندى دولتى است.از مضمون آن جمله كه در فرمان آمده است،چنين
فهميده مىشود كه آنچه در روزهاى نخستين پس از مرگ رسول خدا رخ
داد،مصلحتبينىهاى سياسى بوده.و اين مصلحتبينى سنت جارى را تغيير داده
است.اگر غرض مامون تنها دلجوئى از خاندان على (ع) و جلب عواطف شيعيان آنان
بود،مىبايست كارى نظير آنچه عمر بن عبد العزيز كرد انجام دهد.و تنها درآمد
فدك را به فرزندان فاطمه (ع) واگذارد،و نيازى نمىبود كه خط بطلان بر كردار
گذشتگان بكشد.
از اين گذشته اگر فدك صدقهاى بوده كه پيغمبر به موجب شئون امارت
مسلمانان در آن دخالت مىكرده است،چگونه بفاصله ربع قرن پس از مرگ وى
خليفهاى آنرا تيول خويشاوند خود مىكند.بر فرض كه به تشخيص عمر بن عبد
العزيز (اگر آنچه بلاذرى نوشته است رستباشد) ملكيت دختر پيغمبر بر اين
مزرعه مسلم نباشد،صدقهاى بوده است كه بايد باو و پس از او به فرزندان او
برسد چنانكه خود وى هم در فرمانى كه در اين باره صادر كرد چنان نوشت. بارى
چنانكه در آغاز كتاب نوشتيم گفتگوئى كه در طول تاريخ بر سر اين مساله در
گرفته،و فصلى از كتابهاى كلامى،تاريخ و سيره بدان اختصاص يافته،بخاطر اين
نيست كه اين دهكده بايد در دست دختر پيغمبر و فرزندان او باشد يا در
دستحكومت وقت.و اگر فاطمه (ع) نزد خليفه وقت رفت و از او حق خود را مطالبه
كرد،نه از آنجهتبود كه نانخورش براى خود و فرزندانش مىخواست.مشكل او اين
بود كه اين اجتهاد مقابل نص نخستين و آخرين اجتهاد نيست.فردا اجتهادى ديگر
پيش مىآيد و همچنين...آنگاه چه كسى مانتخواهد كرد كه خليفه ديگرى با
اجتهاد خود دگرگونىهاى اساسى در دين پديد نياورد؟ چنانكه مدعيان او نيز
چنين تشخيص دادند،كه اگر بموجب ادعا و گذراندن گواه امروز مزرعهاى را كه
مطالبه مىكند بدو برگردانند،فردا مطالبه ديگر حقوق خود را خواهد كرد. پيش
بينى فاطمه (ع) درست درآمد.چهل سال پس از اين حادثه تغييراتى بنيادى در
حكومت پديد آمد كه هم مخالف سنت پيغمبر و هم بر خلاف سيرت جارى عصر راشدين
بود.
درباره نتيجهگيرى از رفتار مدعيان دختر پيغمبر (ص) ،ابن ابى الحديد
معتزلى نكتهاى را با ظرافت طنزآميز خود چنين مىنويسد:
از على بن فارقى مدرس مدرسه غربى بغداد پرسيدم:
فاطمه راست مىگفت؟
-آرى!
اگر راست مىگفت چرا فدك را بدو برنگرداندند؟وى با لبخندى پاسخ داد:
-اگر آنروز فدك را بدو مىداد فردا خلافتشوهر خود را ادعا مىكرد و او
هم مىتوانستسخن وى را نپذيرد.چه قبول كرده بود كه دختر پيغمبر هر چه
مىگويد راست است.
بارى چون دختر پيغمبر دانست كه خليفه از راى و اجتهاد خود نمىگذرد،و
آنرا بر سنت جارى مقدم مىدارد،مصمم شد كه شكايتخود را در مجمع عمومى
مسلمانان مطرح كند.
پىنوشتها:
1.و محمد جز پيغمبرى نيست كه پيش از او پيمبران بودند (آل
عمران:144)
2.طبرى ج 4 ص 1815-1816 و رجوع كنيد به ابن كثير ج 5 ص 342.
3.الزمر:30.
4.عقد الفريد ج 5 ص 10.
5.انساب الاشراف ص 582.
6.عقد الفريد ج 5 ص 12 انساب الاشراف ص 586.
7.طبرى ج 4 ص 1818.
8. (كنز العمال.صلوة حديث 2672) .
9.تحليلى از تاريخ اسلام.بخش يك ص 91.
10.طبرى ج 4 ص 1825.
11.پس از پنجاه سال ص 30 چاپ دوم.
12.«ما سل سيف فى الاسلام على قاعدة دينية مثل ما سل على الامامة في كل
زمان» (الملل و النحل ص 16 ج 1) .
13.آرى از همه آنچه آسمان بر آن سايه انداخت تنها،فدك در دست ما بود (از
نامه امير المؤمنين على عليه السلام به عثمان بن حنيف) .
14.تفسير در المنشور ج 4 ص 177.تفسير ابن كثير ج 3 ص 36 و رك ص 97 همين
كتاب.
15.فتوح البلدان ج 1 ص 36.انساب الاشراف ص 519.
16.در روايتى رباح مولاى رسول الله.
17.الغدير ص 290 ج 5.
18.المعارف ص 84.تاريخ ابو الفدا ج 1 ص 168.سنن بيهقى ج 6 ص 301 العقد
الفريد ج 5 ص 33.شرح نهج البلاغه ج 1 ص 198 بنقل از الغدير ج 8 ص 236-238.
19.فتوح البلدان ج 1 ص 37.
20.فتوح البلدان ج 1 ص 36.
21.بلاذرى فتوح البلدان ج 1 ص 37-38.
22.از اينكه مامون فدك را به بنى هاشم برگرداند،روى روزگار خنديد.
(ديوان دعبل ص 247) .