ستاره دنباله دار امامت

احمد ملتزمى

- ۷ -


در اين هياهو براى هيچ و غوغاى قدرت، كمى اين طرف در دل مكه، در قلب كعبه، گونه گل هاى محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلم از جوشش چشمه چشمشان، خيس شبنم شده اند، آخر، باغبان مزرعه سبز ايمان از ديار دنيا، رخت بربسته است. خدايا! آيا پس از اين و بدون تيشه باغبان مهربان- همان سلاح ابراهيم بت شكن- علف هاى هرزه، باز چون سابق، ريشه خواهند دوانيد و شاخه خواهند گسترانيد؟ اى مراقب دين محمد! ياران و ياوران اسلامت را محافظت بفرما!

خداوند جاه و جان، از «رگ هاى گردنِ» ماه به ماه نزديك تر است. ماه از پشت خميده ى آسمان، منزلگاهش را عوض مى كند. چنان به شدت و شتاب مى رود كه زهره نگران مى شود. مى رود؟ نه، مى برندش! در گردنش طنابى انداخته اند و مى كِشندش! مبادا بِكُشندش. او را به زور براى «بيعت» با شب مى برند. حنجره ى نگران زهره ملتهب مى شود.

اگر چنين كنيد، عرش و فرش پريشان كنم.

مباهله اى ديگر و اثباتى دوباره. باز ماه رها مى شود.

رو به سويى ديگر مى كنم و آن سوى كوه نور را مى بينم. درست در يك قدمى قله، لشكرى از شقايق متوجه نگاه هاى من هستند. آنها هر يك شكوفه اى دارند در آرزوى شكوفا شدن و شكفتن و در اميد شكافتن پوسته. با صدايى رسا و نوايى بلند، سلام سرخ شقايق مادر را به گوش همه شاهدان مى رسانم. آرزوى «كبوتر شدن» در رگ هاى شقايق پا مى گيرد و به جريان در مى آيد.

آخرين قدم را كه برداشتم پا بر قله «كوه نور» گذاشتم. هم اكنون بر كوهى از نور ايستاده ام، مرتفع ترين قله ى معرفت، عشق و دلدادگى؛ و من بر بلندترين بام بلوغ، يك بار ديگر زاده مى شوم، اين بار نه از مادر كه از خودم. چون دارم شكرانه مادرم را به خوبى مى فهمم. او نيز سخنانم را از گهواره ام مى شنود.

در گوش راستم يك ياس سفيد «اذان» مى گويد، در گوش چپم شاپركى «اقامه» مى خواند، و بر پيشانى ام فرشته اى مهربان بوسه اى مى نشاند. مهر لب هاى فرشته به اندازه مهرى از يك «تربت پنهان» است. چهل روز قبل از تولد من، برادرم به سفرى دور و دراز رفت، و يك هفته پيش، بعنوان سوغات سفر و زيارت خانه خدا، برايم دو گلبرگ احرام آورده؛ هر دو از جنس بلور؛ هر دو با بوى ياس سفيد، كه مرا در آن دو پيچيده اند.

دايه ام، بر بالاى سرم، دو نيمه سيبى سرخ را بر هم مى سايد. قرآن لب طاقچه، بوى معراج را بهتر از همه مى فهمد. و تمامى خواهرانم بر گهواره اى نشسته اند و با تسبيح پدرم دارند شباهت هايم را با دوستان سفرم بر مى شمارند؛ با تمام مخلوقاتى كه در مدت هجده سال و هفتاد و پنج روز با آن ها محشور بوده ام تا فاطمه عليهاالسلام را بشناسم. سوسن و پونه هم مثل پروانه نمى دانند كه خنده هايم به خنده هاى چه كسى شبيه است.

بر سر قله؛ همانجا كه قلبم در دستانم سبز خواهد شد، مريمى بر سجاده اش- رو به قبله ى قلب ها- آرام و مطمئن خفته است. مريم را حواريونش، چون گلبرگ هاى آفتابگردان در ميان گرفته اند. به پونه هاى گريان مى گويم: «محض رضاى گلى كه بو و عطر و لحن قشنگ مريم دارد»، اينقدر بى قرارى نكنيد! بى تابى شما مرا نيز از تاب و توان مى اندازد. اما پونه ها- مثل ياس هاى سفيد پاى چنار- مى دانند كه خود، مريم را در تابوتى- از همان نوع كه موسى عليه السلام را به حضور آسيه برد- به سوى محراب تشييع خواهند كرد، و بعد هفتاد هزار حورى، حوريه عاشق را به طرف سرير معشوق ازلى و ابدى مشايعت خواهند نمود، و چون بال و پر پروازشان سوخت، در جاده اى همه چشم، مريم، به ديدار خداى خويش خواهد رفت.

سرم را بالا مى گيرم تا جاده اى سفيد كه خدا در فضاى بيكرانه كشيده است، خوب در خاطرم نقش ببندد. سپس چشم بر چشم آسمان مى دوزم. در ديدگانم هزاران ستاره چشمك مى زنند. در لحظه اى پر از بيدارى و هوشيارى، سينه سترگ آسمان مى شكافد و اسبى سفيد، با بال هايى از جنس فرشته، سوار بر دوش نسيم به سويم مى آيد و در كنارم مى ايستد. مى شناسمش، اسب محمد امجد صلى اللَّه عليه و آله و سلم است. در نگاه سرخ او نقش كربلاست، همان پيكى است كه خبر شهادت حسين عليه السلام را به خواهرش- زينب كبرى- خواهد رساند، همان اسب سپيدى است كه قائم (عج)- آخرين سياره آسمان عصمت- بر دوشش قيام خواهد كرد. بر پيشانى اسب پرچمى هست كه مهدى (عج) آن را برخواهد افراشت، همان علم افراشته غزوه بدر است كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم در دستان پر توان رزمنده جان بر كف- على بن ابيطالب عليه السلام- گذاشت؛ اين پرچم و بيرق، رايت و آيت اولين و آخرين پيكار پيروز در انقلاب اسلامى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم است.

چشمان اسب، مرا به درون خود مى خواند. راستى، اين چشمان شگفت و عجيب، نجابت را از كجا آموخته اند؟! شرمى زيبا در چشمانش جارى است و با جريان نگاهش مى توان تا صبح آفرينش رفت؛ روزى كه در پگاه آن، نفس گرم خدا در كالبدهاى بى جان دميده شد. از گوشه چشم هاى اسب نگاهم را پياده مى كنم و از او مى پرسم:

فاطمه كيست؟

از حلقومش چنان شيهه اى در دل كوهستان مى پيچد كه چهار ستون زمين را مى لرزاند؛فريادى آشنا چون صوت جبرئيل عليه السلام- روح الامين- در جان و دل محمد امين صلى اللَّه عليه و آله و سلم، از آن زمان كه جامه به خود پيچيده بود تا امروز كه على عليه السلام- ولى اللَّه- او را در پارچه اى سفيد پيچيده است. انگار درد اسب از داغ تازه اى است! دستى بر يال بى قرار او مى كشم، اسب سفيد قرار و آرام مى گيرد. انگشتان نوازشگرم، در هر موج يال او دريايى نهفته، مى يابد. اسب نجيب زبان باز مى كند و مى گويد: فاطمه عليهاالسلام كسى است كه به واسطه وجود ذيجودش، شيعيان و پيروانش «از آتش سوزنده دوزخ بازداشته شده»اند.

در وجود شريف او شر و بدى راه نداشت. در «روز اقرار»، همگان فرياد يأس ابليس را در ناتوانى از رخنه به قلب پاك فاطمه عليهاالسلام خواهند شنيد.

خدا او را از دانش بشرى بى نياز ساخته است. گوشه اى از علم بى انتهاى او را در سينه شاگردش- اسما- و دختر گرامى اش- زينب كبرى عليهاالسلام- مى توان ديد.

فاطمه عليهاالسلام- چشمان هميشه بيدار و نگران انقلاب جهانى پدرش- در دفاع از «امام زمان» خويش- اميرالمومنين، على عليه السلام- نيز يك مأموم راستين بود. چنان كه زمان حيات دختر رسول خدا، كودتاچيان عليه خاندان رسالت نتوانستند از يار ديرينش- امام على عليه السلام- بيعت بگيرند.

خدا، حافظ و حامى مفسران فرقان و قرآنش مى باشد. جمعى عالمانه و عاملانه بر آن شدند تا «عمود خيمه خمسه طيبه» را فروافكنند، اما سربازان پنهان خداوند غايب، اين نقشه شوم را نقش بر آب ساختند، چه، خداوند بهترين مكّاران است.

بگذار از عزيزترين كسان فاطمه عليهاالسلام- پدرش- و از درد دورى و غم مهجورى آن يار سفر كرده به ديار دوست، بيشتر برايت سخن بگويم! همان مردى كه چون شمع سوخت تا مردمش به نور عشق و ايمان روشن شوند. پس از رحلت جانگداز و جگرسوز پيامبر نور و رحمت، كسى فاطمه عليهاالسلام را خندان و شادان نديد، تا آن كه به وصال پدر در «دارالقرار» رسيد. او آنقدر در سوگ آن عزيز سفر كرده «گريست» كه در زمره ى «بكائين» عالم قرار گرفت. يعنى مثل «يعقوب عليه السلام»، براى «يوسف عليه السلام»، و... بله، ششمين نفر اين اصحاب، يكى از نوادگان بزرگ فاطمه عليهاالسلام- امام سجاد عليه السلام- خواهد بود. گريه هاى زين العابدين عليه السلام- «زيباترين روح پرستنده»- در فراغ يار، با مناجات عارفانه و عاشقانه او به اوج خواهد رسيد.

فاطمه زهرا عليهاالسلام پس از فوت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم، بر سر تربت شهداى اسلام مى گريست و اشك مى ريخت، چون آنان را نزديك ترين افراد به آرمان توحيدى پدرش مى دانست. در اين ميان، مقبره ى حمزه عليه السلام- سيد شهيدان صدر اسلام- خيس اشك مى شد، زيرا اسلام حضرت حمزه پشت دشمنان محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را به سختى لرزاند. زهرا عليهاالسلام از خاك پاك مقبره ى عموى بزرگوارش- شهيد حمزة بن عبدالمطلب- براى خود يك «تسبيح» درست كرد. تسبيحات او در تعقيب نمازهايش، ياد پدر و عمويش را زنده مى نمود. و مگر فاطمه عليهاالسلام پس از سفر آخرينِ پدرش، لحظه اى او را فراموش كرد؟ فاطمه عليهاالسلام- اين يتيم پدر- مانده در ميان سوز هجران مرغ حق، به درد خود سوزد يا به سوز خود سازد؟ «غم فاطمه عليهاالسلام در سوگ پدر را جز ناله هاى بيت الاحزان، آيا هيچ كس توانسته است به تصوير بكشد؟» نخل هاى آنجا مى دانند كه كسى درد عظيم زهرا عليهاالسلام را نمى داند، به همين خاطر، بسيارى از زواياى زندگى پربار، اما كوتاه او پنهان خواهد ماند تا روزى كه اين اسرار به خواست خدا برملا شود؛ در آن روز همگان، اوج تنهايى فاطمه عليهاالسلام را لمس خواهند كرد.

پس از عروج پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم، اين دختر معصوم هيچ نخورد جز خون دل. حتى فرشتگانى هم كه با او سخن مى گفتند نتوانستند آرامش كنند. او هر روز پسرانش- حسن و حسين عليهماالسلام- را با خود برمى داشت و به زيارت تربت پدر مى رفت. زينب عليهاالسلام را هم كه هر روز همچون شمعى، كوچك و كوچكتر مى شد، همراه خويش مى برد. زينب عليهاالسلام و حسين عليه السلام با هم مى گريستند. در آينده اى نزديك، اين دو بر سر جنازه بى جان مادر عزيزشان فرياد تنهايى سر خواهند داد يا در يك شب قدر به جاى قرآن، فرق شكافته پدر را در بر خواهند گرفت و با هم خواهند گريست. اما چند وقت بعد از آن ، زينب عليهاالسلام- مورخ قهرمان كربلا- تنهاى تنها بر جنازه بى سر برادرش- امام حسين عليه السلام- موى كَنان و مويه كُنان، بسيار اشك خواهد ريخت.

زينب عليهاالسلام هم ناله هاى سوزناك مادرش را مى شنيد و محفوظ مى داشت و هم خطبه هاى رسواگر او را حفظ مى كرد. زينب در برابر طاغوت زمانش، رسالتى مشابه خواهد داشت.

پس از رحلت جانسوز آخرين رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم، فاطمه عليهاالسلام پدر را مخاطب قرار داد:

محمدا! نيرويم رفت و قدرتم رو به اتمام گذاشت. دشمن سخت شماتتم مى كند.

- پدرجان! تنها و حيران مانده ام، غم و اندوه فراوان مرا خواهد كشت، چرا رفتى؟ كاش من مى رفتم! اى كاش مرا هم با خود مى بردى!

- اى پدر عزيز! صدايم خاموش شد، پشتم شكست، زندگى ام تيره و دنيا بر من تاريك شد. در فراق فروغ تو، روزم چون شب تار شده است.

صديقه طاهره عليهاالسلام مى گفت و همچنان اشك مى ريخت. سخنان آتشين فاطمه زهرا عليهاالسلام در سنگ وجود شنوندگان اثرى اندك مى گذاشت و چند قطره اى آب مى شدند و مى چكيدند؛ اما باز سرماى سوزناكى، فسردگى را به ارواح خفته آنها تلقين مى كرد. زنى مى پرسد: فاطمه چگونه اى؟! و اين پيامبرزاده ى درد كشيده، قاطع و نافذ در پاسخش مى گويد: از دنياى شمايان «بيزارم» و از مردانتان «خشمناك».

پس از اين، حضرت زهرا، مردانشان را شديدتر مورد خطاب قرار مى دهد.

- انصار، ياران، مهاجران! شما را چه مى شود؟! چه مرگتان است؟! چرا اينقدر ضعيف و جبون شده ايد؟! اى نامردان مردنما! چرا چنين سرد و خاموش تن به ذلت سپرده ايد؟! انحرافات شما حريم ميان حلال و حرام را خواهد شكست. چه بسا به سنت قوم «عاد» و «ثمود» بازگرديد و باز اقويا، مالك و ضعفا، هالك گردند. به خدا قسم آينده تاريكى براى خود رقم مى زنيد كه تعفن پشيمانى آن سرتاپايتان را فرا گيرد! واللَّه، كه راهى بى بازگشت براى خود برگزيده ايد!

اما فاطمه عليهاالسلام نيك مى داند كه بى تفاوتى مرگبارى، قلوب زنگار گرفته ى اين سست عنصران را در چنگال خود گرفته است. شخص ها همه خالى از شخصيت شده و افراد همچون مجسمه اى لال، مسخ شده اند؛ همه تهى، همه توخالى، همه پوشالى!

فاطمه عليهاالسلام، اميدى به انعطاف قلب هاى سنگ شده نداشت. فقط مى خواست «اتمام حجّت» كند، مثل پدرش در غدير، مى خواست «حرف آخر» را بزند.

زهرا عليهاالسلام پس از مرگ پدر به رسم داغداران آن سامان، پيشانى خود را مى بست و شبانه روز مى گريست. آن روزها اوج اندوه پاره تن رسالت بود. فاطمه روزهاى سخت و ملال انگيزى را سپرى مى كرد و لحظه ها را مى شمرد تا گاه ميعاد و ملاقات در رسد. تنها فانوس يك اميد در دل فاطمه عليهاالسلام مى درخشيد، آن هم برمى گشت به آخرين ساعاتى كه پدر عزيزش در اين دنيا بود و مژده بزرگى به دخترش داد:

فاطمه جان! اگر هفتاد و پنج قدم بردارى- يعنى هفتاد و پنج روز ديگر- مجدداً مرا خواهى ديد.

پدر جان! درود خدا و فرشتگانش بر تو باد كه خوشحالم كردى، خدا خوشحالت كند!

اين رازى بود شگرف، ميان خورشيد در حال رفتن با ستاره دنباله دارى كه براى آخرين بار از كنار زمين در حال گذر بود، يعنى در آخرين بهار عمر پربركت هر دو.

ناله ها و گريه هاى بى امان فرزندان فاطمه، امانشان را بريده است:

مادر جان! تو را به خدا گريه هايت را كم كن كه طاقت ديدن ناله هاى سوزناك تو را نداريم.

مادر عزيز! غم و اندوه فراوان تو ما را خواهد كشت.

اما خود در فراغ جدشان بيشتر اشك مى ريزند. و على عليه السلام- زاهد واقعى- با اندوهى فراوان كه قلبش را مى فشرد، همسر و فرزندانش را دلدارى مى دهد.

اكنون ماه در گوشه ى آسمان «گوشه نشين» شده است.

اى ماه درخشان! برادرت- خورشيد دو عالم و قافله سالار عشق- دعوت معشوق را لبيك گفت. پس اكنون اى مهتاب شبتاب، اى «آفتاب به شب مبتلا»، به جاى آفتاب عالمتاب بر جاى جاى آب و تالاب، تو بتاب.

نه، نه، مثل اين كه در «سقيفه بنى ساعده»، نطفه ى «كودتايى» عليه خاندان رسالت در حال تكوين است. آه به ديروز كه به جاى خداى يكتا، در دل كعبه، «هُبل»، «لات» و «منات» يعنى «بت» «ساخته» بودند! واه از امروز كه دارند به جاى «امام»، «خليفه» «مى تراشند»! واى به فردا كه بچه ميمون ها و بوزينگان- «شجره ملعونه»- بر منبر محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم- چنان كه آن قاصد صادق در رؤيايى صادقانه ديده بود- با «رقص»، بالا و پايين بروند. پس آنگاه «پوستين وارونه»اى از اسلام عرضه مى شود، و دوران عسرت و حرج آل رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلم- وارثان پيامبران تاريخ- شروع خواهد شد.

در آن روزگار وانفسا، پرچم اسلام، به دستان پليدترين و پست ترين دشمنان اسلام و مسلمين خواهد افتاد، و متأسفانه امروز مقدمه اين انحراف بزرگ و سنگ بناى آن گذاشته مى شود. عده اى از پستان خلافت «شير دوشيدند» و نوشيدند، «شتر سرخ موى» شيروار را بدون آن كه رام و آرام نمايند، سوار شدند و آن را در «سنگلاخ» دواندند تا «پشت و پايش»، «زخم كارى» برداشت.

اكنون، از اين فراز جاودانه ى مكه معظمه- جبل النّور- تمامى شهر را درون چشمانم مى بينم، و نيز كعبه را كه چون سياهپوشى، مردمك چشم را به رنگ خودش درآورده است. در سمت چپ مكه «خرى با بار كتاب» در حال عبور است در حالى كه «كتاب» را انكار مى كند و در سمت راست شهر «سگى» بى كياست را مى بينم كه عوعو كنان و له له زنان در پى رياست پوچ دنياست.

را ستى، آيا شنيده اى كه بر سر فدك چه آمد؟، كارگزاران فاطمه زهرا عليهاالسلام را از اين باغ بيرون كردند! و چون مالك فدك اعتراض نمود، نه تنها حقش را ندادند، كه حرمت قدسى او را نيز شكستند. در اين صورت چگونه مى توان حاكميتى عادلانه داشت؟ آيا شنيده اى كه بر سر مسأله خلافت چه آمد؟ چون فاطمه عليهاالسلام بر احقاق حق على عليه السلام اصرار مى ورزد و على مرتضى عليه السلام نيز بر انكار ناحق، ابرام مى فرمايد، خانه ى او را آتش مى زنند تا اهل حرم الهى را در آتش كشند. اى واى بر شمايان، با عزيزترين كسان رسول اللَّه چه مى كنيد؟ اين چه ظلمى است كه بر خاندان پاك عترت روا مى داريد؟! اما كو گوش شنوا و چشم بينا؟! انگار اهل شهر خفه شده اند، همه خفته اند! با سوء استفاده از چنين موقعيت و امكانى، غاصبان و ظالمان حاكميت، در منزل على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام را مى شكنند تا از شير حق، بر حاكميت غاصبانه خويش بيعت گيرند.

در ادامه اين ماجراى غم انگيز و عبرت آموز، فاطمه كبرى عليهاالسلام ميان در و ديوار فشرده مى شود، به طورى كه استخوان پهلوى اين «كشتى پهلو گرفته» مى شكند و ميان پهلوى او جنينى له مى شود كه تازه روح خدا در كالبدش دميده شده است! آرى، «محسن» پرنده اى كه هرگز به پرواز در نيامد. بر اثر اين جنايت، ميخ در خانه، در سينه مبارك «ام المحسن» جاى مى گيرد، سينه اى كه مخزن اسرار خدا، بلكه «خانه خدا» بود.

دستى از سر ستم بر بازوان صديقه طاهره عليهاالسلام تازيانه مى زند! اين نامرد پليد و همساز و دمساز با نابكاران نابخرد، در واقع بر بازوى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم ضربه زد، و مگر نه اين است كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرمود: هر كس مرا بيازارد، خدا را آزرده است؟!

جنايت و خيانت در حق خاندان رسالت به اينجا خاتمه نيافت. سيلى نامردى پست و بدمست بر «صورت خدايى فاطمه عليهاالسلام» نشست. و اين عجب حكايتى است كه نه توان گفتنش هست و نه ياراى نهفتنش. جنايات پى در پى كه در حق دوست خدا روا داشته شد، جسم اين پاك زن اهورايى را زار و نزار و ضعيف و نحيف نمود. اينها همه نبود مگر بدين خاطر كه فاطمه عليهاالسلام، محبوب ترين مردم در نزد رسول خدا بود. و آيا اين دستاويزى براى دسيسه كسانى كه «مرض»، روح و قلبشان را گرفته، نبود و نيست؟!

بدان كه سرنوشت فدك و خلافت به هم گره خورده بود. يكى بدون ديگرى امكان نداشت، يا بايد هر دو را «غصب» كرد و يا بايد هر دو را به «اهلش» سپرد. و مگر بعد فدك اقتصادى خلافت، و خلافت بعد سياسى فدك نبود؟ مى دانى غرض و مرض كسانى كه غاصبانه، حكومت جامعه اسلامى را- كه حق شير حق، شاه مردان است- گرفتند، از چه بود؟ دليل اين مهم، ادلّه مستدله و مستحكمى است كه يك روز فاطمه مكرّمه عليهاالسلام در جمع زنان انصار و مهاجر بيان فرمود:

- به خدا سوگند، شمشير آخته و برّان، گام هاى استوار و راستين و سخت گيرى هاى على عليه السلام در اجراى احكام «حق» و «عدل» باعث اين واقعه و حادثه شد.

يادگار ماندگار نبى گرامى اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم در آخرين روزهاى آن هفتاد و پنج روز سخت و طولانى، از بلال- مؤذن پير پدرش- مى خواهد تا به ياد ايام با پدر بودن، اذان بگويد. آخر، بلال، پس از پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم حاضر نبود براى اَحدى اذان بگويد. براى فاطمه عليهاالسلام، «اسهد» بلال، زيباترين «اشهد»هاست به وحدانيت اَحَد و رسالت احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم. بلال، عهدش را مى شكند اما دل دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را نمى شكند. اين مرد حبشى، وقتى به پيامبرى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم شهادت مى دهد، فاطمه عليهاالسلام از هوش مى رود. كسانى كه از راز و رمز هفتاد و پنج روز بى خبرند گمان مى برند زهرا عليهاالسلام به محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و خدايش پيوست. اما حالا زود است هرچند براى فاطمه عليهاالسلام بسيار دير شده است. هنوز او حرفهايى ناگفته دارد و هنوز صحيفه او نقطه پايان نخورده است.

ستاره دنباله دار قبل از آن كه دامن كشان از آسمان بالاى زمين براى هميشه بگذرد، دست در گردن حسن عليه السلام- پسر خاتم صلى اللَّه عليه و آله و سلم- و حسين عليه السلام- وارث آدم عليه السلام- و زينب عليهاالسلام- مام ماتم- مى اندازد، يكايك مى بوسدشان و نصايحى مادرانه برايشان به ارث مى گذارد. سپس دست در دستان على عليه السلام گذاشته، ضمن سفارش در مورد فرزندانش، وصيت هايى را هم به اين يار و ياور وفادارش مى كند.

على جان، به آن دو تن- ابوبكر و جانشين آينده او!- اجازه نده بر من نماز بگزارند، خودت غسلم بده، بر من نماز بخوان و شبانه دفنم كن. نمى خواهم كسى از محل قبرم آگاهى داشته باشد!

فاطمه عليهاالسلام مى داند كه همين حركتِ گوياى او، «تشت رسوايى» آزار دهندگانش را از بام بلند انكار و حاشا فروخواهد افكند. اين بانوى گرامى، دست آخر، معدود شيعيانش را كه در سخت ترين شرايء اين خانواده را تنها نگذاشتند، دعا مى كند. بعد در خلوت خانه خود با خداى خويش راز و نياز كرده، رو به قبله دراز مى كشد و در لحظاتى روحانى و پر از روشنايى ديدار، سينه آسمان را مى شكافد و به سوى ابديت مى شتابد. اين بود سرانجام زيبا و ملكوتى ستاره دنباله دار امامت در آسمان رفيع عصمت.

از آخرين سخن راوى در آخرين منزل اين سفرم مى پرسم: حتماً آن جنايات فجيع به «فوت» فاطمه عليهاالسلام انجاميد، مگر او فرشته نبود؟ قبل از اينكه اسب به پرسشم پاسخ گويد، مى پرسم، مگر فرشته ها هم مى ميرند؟ در چهره ى نجيب اسب، پرسشى آميخته به تعجب، جارى مى شود:

- فوت؟! نه! نه! فوت نگو، «شهادت» بگو! او اولين شهيده ى آل محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم است. و هرگز فراموش نكن كه فرشته ها هيچ وقت نمى ميرند.

بر على عليه السلام در فاصله اى كم دو مصيبت عُظمى وارد مى شود اما او چون كوهى استوار، صبرى عظيم پيشه مى كند. محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم رفت و داماد و دخترش را تنها گذاشت و حالا تنها دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم هم مى رود و على عليه السلام، تنهاترين سردار سپاه اسلام را در غمى جانكاه مى گذارد. اكنون على عليه السلام مانده است و جسم بى جان كوثرش. چگونه مى تواند اين يار مهربان را به خاك بسپارد؟!

مگر مى شود؟ مگر مى تواند؟ او در سخت ترين و دردناك ترين روزهاى زندگى خود به سر مى برد. تنهاى تنهاست. جز خدا كسى را ندارد اما همين او را بس است.

پس از شهادت بانو، جاهليت پرستانِ گوسفند صفت، براى تشييع پيكر پاك فاطمه مطهره عليهاالسلام، جلوىِ در «حرم الهى» تجمع مى نمايند. اباذر غفارى عليه السلام- شهيد غيور ربذه- با اندوهى جانسوز، جمع را مورد خطاب قرار مى دهد: دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم، امروز دفن نمى شود. برويد خانه هايتان! به اين ترتيب اجتماع بى روح پراكنده مى شود. در و ديوار مكه هرگز سكوت و بى تفاوتى اين مردم را فراموش نمى كند.

ماه با اشك و آه، شب زنده دارى مى كند. او در دل شب، ستاره دنباله دار بى جانش را با «كافور بهشتى» شست و شو مى دهد، مريم عليهاالسلام را جز عيسى عليه السلام كسى غسل نداد و كس را جز صديق عليه السلام نرسد كه صديقه را غسل دهد. صورت نيلى و بازوى ياس كبود، دل دردمند على عليه السلام را به درد مى آورد، مى خواهد گريه كند اما «خار در چشم» دارد. استخوان شكسته پهلوى فاطمه عليهاالسلام دل على عليه السلام را مى شكند، مى خواهد فرياد بزند اما «استخوان در گلو» دارد. اميرالمؤمنين- على عليه السلام- با اندوهى فراوان، پاره تن رسول اللَّه را به خاك پاك مكه مى سپارد. او مدام اشك مى ريزد، اشك هايى از پى فريادى خاموش.

اسب سپيد پس از بيان ماجراى «پرواز سرخ كبوتر سبز»، ساكت و خاموش مى شود. سكوتش را مى شنوم و مى دانم كه درونش غوغايى برپاست. او را براى لحظاتى در پرواز سكوتش تنها مى گذارم.

از خود مى پرسم راستى اى دل! چرا بايد پاره تن پيامبر بزرگ خدا، «شبانه» آنهم «پنهانى» دفن شود؟؟! مطمئنم اين تاريخى ترين «چرا» در تاريخ زندگى پرافتخار فاطمه عليهاالسلام تا تاريخ زنده است، پوينده و پاينده خواهد بود و اهل فكر را به تفكرى عميق فراخواهد خواند تا اين كه در قيام قيامت، در «يوم الحساب»، فاطمه كبرى عليهاالسلام نزد پدر «شكايت» ببرد. جواب اين چرا را محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم به خدا خواهد سپرد و قضاوت در مورد پاسخ اين پرسش، با خداست.

يك بار ديگر از اين بلنداى جاويد به شهر پرخاطره مكه نگاه مى كنم. اگر قبر فاطمه ى معصومه عليهاالسلام نهان نبود، هر سال هفت مرتبه زائر حرمش مى شدم. نگاهم را از باغستان هاى اطراف شهر برمى گيرم و به حرفى كه زدم مى انديشم. دلا،اى بى خبر! فاطمه عليهاالسلام را با قبر چه كار؟! هر كس را با او كار است رو به بالا كند. فاطمه عليهاالسلام نزد خداى والاست. او واسطه ناس با خداست.

لحظه اى توجهم به آسمان جلب مى شود؛ جايى كه اسب سفيد رفت تا «ياس هاى خوشبو» بچيند و به دست يتيمان زهرا عليهاالسلام بدهد. گويا براى تشييع روح زهراى اطهر عليهاالسلام رفت. ديگر زهره را نمى بينم. او خاموش شده است اما بوى خوشش در ياس ها هرگز فراموش نمى شود. در فاصله اى اندك از محل زهره، ماه- سوار سبز سحر- همچنان مى درخشد. او بشير صبح فرداست. در دل ميدان آسمان، سربازان ستاره و سحابه در «جاده على» صف كشيده اند و گوش به فرمان فرمانده خويش اند. بزودى «صبح صادق»- تكذيب گر اهل كذب- خواهد دميد و يكبار ديگر، حقيقت طلوع خواهد كرد. در آن لحظه ى زيبا كه معجزه ى طلوع به وقوع مى پيوندد، سردار صبح، خيمه به خاور خواهد زد و آسمان را پر از پرنده خواهد نمود. پرنده هايى عاشق و پُر از پَرِ پرواز. من هم از اين بالاى والا به سويش بال خواهم گشود.

همچنان كه به آسمان مى نگرم اسب سپيد از افق- از سوى ماه- به سويم مى آيد و در قله، در كنار باغچه فرود مى آيد؛ باغچه اى كه خودم بر فراز كوه نور ساخته ام. از او كه صورتش چون ماه روشن و نورانى شده است، خواهش مى كنم كه به آخرين سؤالم نيز جواب دهد:

ببين، فاطمه زهرا عليهاالسلام را از صدف گهر پرور گرفته تا قاصدك خوش خبر، و از سرو سر به فلك كشيده ى سالار گرفته تا تو- اى توسن سفيد حماسه- خواستم كه به من بشناسانيد و چه نغزها كه گفتيد و چه دُرها كه سفتيد، ولى من نيك دريافته ام كه «اينها همه هست و اين همه فاطمه نيست»، دلم مى خواهد بدانم و بفهمم و دريابم كه خودِ خودِ «فاطمه عليهاالسلام» چيست، كيست و كدام است؟ اسب سفيد، آرام آرام نزديكم مى آيد تا حديث دلش را در گوش جانم بازگويد. در زير چتر ماه، بر بستر مهتابش، سايه ام را مى بينم كه خيال را در حجم تشنه آغوش خويش مى گيرد. شوق در گردن حس، دست مى اندازد و خلسه اى عارفانه، براى لحظه اى عقل و هوشم را درمى ربايد. وقتى به خود مى آيم، اسب سپيد در گوشم چنين نجوا مى كند: بر برگ هاى يك «آويشن كوهى» چنين نوشته بودند: «فاطمه، فاطمه است» و بس. و من با شنيدن با معنى ترين مفهوم از فاطمه عليهاالسلام يعنى اسم زيبايى كه خود خدا براى «فاطمه اش» برگزيده است بى خود از خود شده، يك بار ديگر بر چيزى كه از آن آفريده شده ام، فرومى افتم و سر به سجده سپاس و ستايش مى سايم؛ سپاسِ خداى خالق فاطمه عليهاالسلام و ستايش پروردگار اعلا مرتبه. بارى به سنگينى يك كوه گران را از پشتم برداشتم و بر دوش زمين گذاشتم. ديگر چون خسى به سرزمين اموات سقوط نخواهم كرد. آنقدر از رو به رو در چشم هاى پروانه خواهم نگريست تا بداند كه كسى به سرزمين ميقات صعود نموده است؛ كسى كه مى خواهد پرنده همين كوه باشد و آشيانش در دل نور.

چهره ى ماه، تابنده تر شده است. اكنون او در منزلگاهى نو در گوشه اى از آسمان مكّه نشسته، مشغول جزر و مد، و «جاذبه» و «دافعه» است. در زير مهتاب و در پس كوچه اى پشت «صفّه»، يك سرخپوش همراز و همپرواز- كميل- در سن و سال پيرى، «دار» خويش را بر دوش كشيده است. او از پشت پنجره ى كلبه بى رونق اما پر از صفاى خود به تماشاى قدم هاى ماه نشسته و ماه از پس پنجره، همچون نگهبان شبانه ى شهر در حال گذر است. «شحنه نجف»، در هر قدم، «آيه»هاى نور را از كوچه باغ خاطره جمع مى كند.

حرف و حكايت هاى تأثّرانگيز و مؤثّرِ اسب، دقايقى است كه خاتمه يافته، اما مى دانم كه او كتاب ها، گفتنىِ ناگفته در ذهن دارد. اين دوست خوب، حركتى مى كند،«مهر» نمازى را در دستم مى گذارد و مى گويد: از تربت طاهره فاطمه عليهاالسلام است. هر كه بر آن بوسه زند، درگاه بهشت را بوسيده است. سپس رو به من مى كند و آخرين سفارشش را ارزانى ام مى دارد:

اى مسافر! در پايان اين سفرت، با بال و پر عشق و پاى طلب به كنار غدير خم برو، غسل كن، لباس صبر بپوش، با هزار قطره بلور شبنم از چشمه عشق يك بار ديگر وضو بساز، جامه احرام ابراهيم بر تن كن و هفت بار گرد كعبه دل بگرد، آنگاه مهر تربت فاطمه عليهاالسلام را در سجاده ات- كه تكه اى از كساى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم است- بگذار، تسبيح حمزه عليه السلام را در كنارش قرار ده، در برابر نسيم بايست و گوش هوش دار به آواى جاودانه اذان از مأذنه مساجد، سپس دوگانه اى به درگاه يگانه به جاى آر و دستان دعا بلند دار تا صبح دولتت بدمد.

بانگ اولين خروس بيدار، ذهنم را تا «غدير» پرواز مى دهد. دو ركعت نماز عاشقانه به درگاه معشوق ازلى و ابدى به پاى مى دارم و در انتظار معجزه بزرگ فلق- طلوع فجر نور- مى مانم.

اسب سفيد قبل از رفتنش، به شوق روياندن، بوى باران بهارى به خود مى گيرد و دو قطره زمزم زلال از گوشه آسمانش فرومى غلتد و بر باغچه ام مى چكد و سفرى سبز را در باغچه ام جارى مى نمايد و من بلافاصله دستانم را در سفره دل خاك فرومى كنم ، در دل خاكى به رنگ مزار پنهان فاطمه عليهاالسلام ، به شكل خاك پاك بيت الاحزان فاطمه عليه السلام ، به بوى گِل آب خورده ى ديوار خانه فاطمه عليهاالسلام ، به نرمى خاك مكه، خاك پاى فاطمه عليهاالسلام ، به رساى خطبه هاى بليغ و فصيح فاطمه عليهاالسلام، و به گرمى دست عطوفت و شفاعت فاطمه عليهاالسلام.

كف دستانم، بر قطرات نافذ اشك بوسه اى مى نشاند و «زنده»ام مى كند. مى بالم و سبز مى شوم؛ سرسبزتر از سبزينه هاى گل و گياه كوه و دشت سبز و دل انگيز. باز مى بالم و همقد سروِ بلند قامت مى شوم. درخت تناور دوستى سر به فلك مى كشد و من پر از شاخه ى شوق مى شوم كه در هر شاخه دستى دارم و بر هر دست، هزار دسته ى گل «حسن يوسف»، كه در هر دسته ى آن هزار غنچه ى بى قرار مى رويد و همه غنچه ها پر از آرزوى خنديدن اند.

نگاه گرم نور، كه بر تنم حرارت شكفتن ببخشد، غنچه هاى حسن يوسفم، «جامه زندان» را خواهند دريد. در آن لحظه ى زيباى «روييدن عشق»، هزار بار «زيباترين قصه ها» را براى «يعقوب دل» خواهم سرود. سپس چشمانم را در چشمه جوشان كوثر مى شويم تا بيناتر گردد و آنگاه رداى سبز «سبز قبا» را بر تن مى كنم. در آن دم «كبوتر حرم» خواهم شد.

اما همه برگهاى بيد مجنون مى دانند كه «پرنده مردنى است»، و تمامى شقايق هاى شيدا شاهدند كه «مرگ، پايان كبوتر نيست»، پس من تمامى پوشپرهايم را پرپر خواهم كرد. پس آنگاه با شاهپر عشق و دوستى از كبوترم خواهم پريد تا فقط و فقط «پرواز» شوم. و پرواز بر فراز آسمان آبى، سرآغاز يك «سفر تازه» است.