مادرم فاطمه
سى و سه داستان اسوه گونه از زندگانى حضرت زهرا عليهاالسلام
چرا كساء؟: عباى يمانى
«كساء» به معناى عبا و لباس است. منظورم، همان جامه اى است كه رسول مكرم اسلام
بر دوش مبارك خويش مى انداخت و چون پوشش مناسب مردانه اى است، علماى دين با تبعيت
از پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم اين حجاب را براى خود برگزيده اند.
انتخاب «كساء» براى اين داستان ها- كه قهرمان اصلى آن، فاطمه زهرا عليهاالسلام
مى باشد- از آن جهت است كه همه اين سى و سه حادثه ى آموزنده، در زير چتر كساى يمانى
محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله رخ داده اند. ماجراى تاريخى «اصحاب كساء» يا «پنج
تن آل عبا» را در داستان «طهارت جاويدان» آورده ام منظور و مقصودم از عدد سى و سه
نيز اشاره به «تسبيحات فاطمه زهرا عليهاالسلام»ست، كه آن را نيز مانند دانه تسبيحى
در اين مجموعه به رشته تحرير كشيده ام و آرزومندم كه هر دانه تسبيح پله اى باشد از
نردبانى بلند كه به سوى خدا مى رود.
قران كريم، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را از براى مومنين، «اسوه ى
حسنه»معرفى مى كند. پر واضح است كه خاندان و دودمان پاكش، على الخصوص پاره ى تن
او-فاطمه زهرا عليهاالسلام- نيز الگو و اسوه هاى نيكويى براى پيروان آنان اند. اميد
است كه با سر مشق گرفتن از اين بزرگان، در جهت و تكامل روح خود قدم هاى استوار
برداريم.
كساى يكم: نطفه ى بهشتى
جبرئيل عليه السلام بر شوهر نازنينم نازل مى شود و پيام خدا را مى رساند.
- اى احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم! خداى بزرگ، سلامت مى رساند و مى
فرمايد،چهل روز از خديجه عليهاالسلام فاصله بگير، و به ملاقاتش نرو!
شويم نيز برايم همين پيام را فرستاد تا نگران نباشم.
- به امر خدايم از تو دورى گزيده ام و از تو رنجش ندارم. آگاه باش كه در خانه
فاطمه بنت اسد هستم. چون شب آيد، در به روى خود ببند و با خيالى آسوده به خوابگاهت
برو!
پيامبر خدا در آن چهل شبانه روز، روزها را در عبادت حق با صيام و سجود مى
گذرانيد و شب ها را به قيام و قعود. در پايان مدت معين و در موعد مقرر، حضرت
ميكائيل عليه السلام- فرشته آسمان ها- در حالى كه طبقى سرپوشيده در دست داشته، نزد
شوهرم مى آيد و براى افطار او طعامى مى آورد. على عليه السلام- پسر عموى پيامبر صلى
اللَّه عليه و آله- چند روز پس از واقعه آن شب از راز آن طعام بهشتى برايم حرف زد و
روشن كرد كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم از على عليه السلام خواسته بود كسى
را به اتاقش راه ندهد، تا او آن طعام را ميل كند؛ طعامى كه شامل چند خوشه انگور و
مقدارى خرما بوده و از آن جا كه اختصاص به رسول خدا داشته، خوردن آن براى ديگران
ممنوع بوده است. رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم به حد سيرى از آن ميوه هاى
بهشتى مى خورد. سپس، جبرئيل عليه السلام او را ندا مى دهد:
- اى احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم! برخيز و نزد خديجه عليهاالسلام برو، كه
خداوند به يگانگى خود سوگند خورده و قسم ياد فرموده كه امشب از تو و او، كودكى
بيافريند كه در طهارت و پاكى، نظير و بديل نداشته باشد!
درست همان شبى كه آن افطارى مخصوص بر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نازل
مى شود يعنى چهل روز پس از آن كه على به من فرمود به خواست حق بايد من و شوهرم از
هم جدا باشيم، من تازه پرده ها را كشيده، در را بسته و آماده خفتن بودم كه در خانه
به صدا درآمد. فكر كردم خواب مى بينم، دق الباب تكرار شد و سپس صداى مشتاق، آتش شور
و اشتياقم را شعله ورتر كرد.
خديجه جان! منم، محمد، در را بگشاى!
ديدار يار مهربان پس از چهل روز كه برايم از چهل سال طولانى تر بود، چه شاد و
شيرين و چقدر به ياد ماندنى بود. در آن شب روحانى با شويم در بسترى خفتيم.به عزت و
كبريايى خدا سوگند، هنوز پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم از بسترم دور نشده
بود كه سنگينى فاطمه عليهاالسلام را در وجودم حس كردم؛ دخترى كه مونس خلوت ها و هم
صحبت تنهايى ام بود. زيرا فاطمه عليهاالسلام به لطف يزدان، از درون رحم به من حرف
مى زد. گفت و گو با يك فرشته بهشتى پس از درك وجود شريف رسول اللَّه صلى اللَّه
عليه و آله و سلم، بزرگ ترين افتخار من است.
كساى دوم: ميلاد كوثر
اسم من «ساره» است، همسر ابراهيم خليلم و مادر اسحق عليه السلام. اگر چه دوره ى
عمر جسمانى ما در دنياى فانى به انتها رسيده است، روزهاى ميمون و مبارك و شب هاى
مقدس را جشن مى گيريم و سرور و شادمانى به پا مى كنيم اما با حال و هوايى كاملا
آسمانى. در اين مرحله از زندگى مان به اراده ى خدا هر جا كه اشاره كند، مى رويم،
شاهد و ناظر برخى مشيّت هاى الهى هستيم و اگر او لازم بداند به مومنين راستين مدد
مى رسانيم اين را هم بگويم كه ما شب هايى را مقدس مى ناميم و تقديس مى كنيم كه در
آن ها «نور»ى زاده شود، مثل ليله القدر كه قرآن نازل شد يا مثلا شب تولد حضرت فاطمه
زهرا عليهاالسلام- «عيد كوثر»- كه اين ماجرا را بعنوان خاطره اى هم اكنون تعريف مى
كنم:
من و دوستانم، مريم- دختر عمران- و آسيه- همسر فرعون- و كلثوم- خواهر موسى عليه
السلام- مامور كمك به حضرت خديجه خاتون عليهاالسلام- همسر فداكار بزرگ ترين پيامبر
خدا- شديم؛ خانه اى كه نسبت به اغلب منازل مكيان، طراوت بيشترى داشت. خديجه
عليهاالسلام در زير سقف نم كشيده آن اتاق، تنهاى تنها بود در حالى كه از درد زايمان
به خود مى پيچيد.
ما با تجربه اى كه از چنين ساعاتى داريم، درد آشناييم و مى دانيم كه چه لحظات
سخت و صعب و ديرگذر و دل گدازى است. با اين حال هيچ كس نبود كه خديجه عليهاالسلام
را كمك كند. زنان قريش دست نياز او را براى كمكش در امر زايمان پس زده بودند. آن
طور كه مريم عليهاالسلام مى گفت، او هم از سوى جاهلان قومش طرد شده بود. تنها
گذاشتن خديجه عليهاالسلام به اين بهانه ابلهانه بود كه آن زن دارا با يتيم بى نواى
ابى طالب پيمان زناشويى بسته است!
در اتاق ديگر، پيامبر برگزيده خدا- حضرت مصطفى صلى اللَّه عليها و آله و سلم- كه
همسرم، ابراهيم عليه السلام همواره به او افتخار مى كرد، با لباسى گشاده و روشن و
چهره اى ملتهب و مسرور در انتظار ميلاد فرزندش بود؛ شايد هم آماده دريافت كوچك ترين
سوره قرآن، اما بزرگ ترين آيه عرفان، و صد البته بى صبرانه در انتظار هر دو هديه
الهى.
درد و رنج خديجه عليهاالسلام به اوج و منتهاى خود رسيد و طاقتش از كف برفت. محمد
صلى اللَّه عليها و آله و سلم حتما صداى همسرش را مى شنيد اما مى دانست كه خداوند
خواسته است تا همسرش به اين وسيله به مقام و مرتبه «ام المومنين» ارتقا يابد من با
اشاره ى آسيه خانم پيش رفتم و دوستانم را به بانو معرفى نمودم. چهره هاى شاداب و
آرامبخش و گفتار لطيف و دلنواز همراهانم، همچون باران بهارى و شبنم صبحگاهان، روح
انگيز و تسكين دهنده بود، طورى كه به لطف خداوند لطيف، درد زايمان از وجود بانويمان
زائل گشت.
پس از آشنايى، دست اندر كار شديم. من در سمت راست حضرت قرار گرفتم و دوستانم در
چپ و در مقابل و پشت سر او نشستند. در لحظه اى شورانگيز و شوق افروز، كودكى پاك و
پاكيزه زاده شد، در حالى كه پيشانى كوچكش و صورت با جمالش از نورى خدايى در تجلى
بود. او را بوسيديم و دست به دست گردانيدم. سپس آسيه پارچه اى سپيد بر اين نوزاد
دوست داشتنى پوشاند و او را به دست مادرش داد.
بگير اين كودك خير قدم را در اين مبارك سحر كه خداوند نسل و دودمان او را بادوام
و افزون خواهد نمود كه نام او با بركت همراه است. تا غنچه ى گل محمدى شكفت و لبخند
به روى مادر زد عطرى فرح انگيز و مسرت زا در فضا پراكنده شد. محمد صلى اللَّه عليه
و آله و سلم نيز يكى از شادترين لحظات حيات با بركت خويش را در زمانى ديد كه ديده
اش به ديدار روى زيباى دخترش- كه آينه وصف جمال يار است- روشن شد.
اما يكى از معجزات فاطمه عليهاالسلام: من به چشم خويشتن ديدم كه فاطمه
عليهاالسلام پس از تولد، خداى را سجده كرد. او انگشت خويش را به علامت تسبيح و
تمجيد پروردگار عالم از زمين بلند نمود. در همان لحظات تابناك به نور جمالش پيراهن
شب پاره شد و با آوا و نواى خروس سحر- كه ورود مركب صبح را به جهانيان مژده مى داد-
همگان مطلع شدند و جمع كثيرى از ساكنين مكه مكرمه، تولد مبارك دختر رسول اللَّه صلى
اللَّه عليه و آله و سلم را به او و خديجه عليهاالسلام تبريك و شادباش گفتند.
الحمداللَّه كه مأموريتمان را خوب و خوش به پايان برديم.
كساى سوم: «نفرين مغضوبين»
هيچ پيامبرى به اندازه ى پدر فداكارم مورد آزار و اذيت جاهلان قوم خود قرار
نگرفت. هر يك از رسولان خدا كه به حدّى از نااميدى مى رسيد از خدايش عذاب و عقاب
براى قوم گمراه خويش خواستار مى شد؛ اما پدرم هرگز چنين نكرد. هميشه دعا مى كرد كه
خدايا امتم را رستگار بفرما و توفيقشان بده تا به راه راست و درست درآيند؛ مبناى
اين دعا، جهالت آن قوم بود.
پس از وفات ابوطالب كسى از حاميان و مدافعان قدرتمند پدرم و ما بود، ستم ستمگران
و ظلم ظالمان فزونى گرفت، و افزون تر از پيش گرديد. روزى يكى از سفيهان و جاهلان،
جلو پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را گرفته، مقدارى خار سفاهت و خاك
حماقت و خاشاك جهالت خود را بر سر مبارك رسول حق مى ريزد و جمعى نادان و نافهم
باستهزاى او مى پردازند؛ اما پدرم همچنان راه خود را مى كشد و به خانه مى آيد.
آن روز مشغول دستاس نمودن جو بودم كه پدرم وارد شد. تا سر و رويش را ديدم بسيار
ناراحت شدم.
- پدرجان! كدامين ابله و احمق بر تو چنين جسارتى نموده است؟! الهى دستش بشكند و
بر خاك مذلّت فرو غلتد!
- دختركم گريه مكن كه خدا، حافظ و حامى پدر توست.
من همچنان كه مى گريستم، سر و روى پدرم را پاك كردم، با آب شستم و بوسه اى بر
صورت مباركش نشاندم پدرم نيز مرا در آغوش گرفت، بوييد، سپس بوسيد و آن گاه دلدارى
ام داد. آن روزها بسيار كم سن و سال بودم، اما آماده بودم تا با سختى هاى بزرگ دست
و پنجه نرم كنم.
كساى چهارم: مادر پدر!
«ابوالحكم» نام مردى بود، در همسايگى ما. او در صدر اسلام آنقدر بى حكمتى كرد و
آن چنان جهالت به خرج داد كه مسلمانان به او لقب «ابوجهل» دادند. اين نامرد فاسق و
فاسد، دائم در پى آزار و اذيت رسول خدا و پيروان او بود. يك روز ابوجهل در خارج از
مسجد مكه، جمعى از جاهلان را گرد آورد و آنان را ترغيب كرد تا جوانى جاهل را براى
نيّت سوئى كه داشت پيشقدم سازد:
- كيست كه شجاعت به خرج دهد، آن شكنبه ى شترى كه ديروز نحر شده است بياورد و بر
سر و گردن محمد، در حالى كه او در سجده است، بيفكند؟ تشجيع و تشويق ابوجهل سبب شد
تا يكى از رذل ترين و پست ترين آن جماعت اين كار زشت و شنيع را قبول نمايد و در
حضور همگان اقدام به اين كار پليد كند. كسى جرأت و جسارت كمك به رسول خدا صلى
اللَّه عليه و آله و سلم را كه آن روزها تنها و بى ياور بود، نداشت. در آن روز،
حمزه عليه السلام در شهر تشريف نداشت. كفار از او بسيار حساب مى بردند و از ابهت و
هيبت هاشمى اش چون موشان زبون، چهار دست و پا در سوراخى مى خزيدند!
به دختر پيامبر خبر رسيد كه با پدرش چنين رفتار پليدى كرده اند؛ با محمدى صلى
اللَّه عليه و آله و سلم كه دست حمايت خدا بر سر اوست. فاطمه عليهاالسلام بلافاصله
خود را به مسجد رساند. با دستان كوچكش، سر و گردن و لباس او را تميز كرد و در حالى
كه گريان و نالان بود، ابوجهل و اطرافيانش را به باد انتقاد گرفت و از خدا خواست تا
دست هايشان را مثل دستان ابى لهب قطع كند.
آن روزها فاطمه عليهاالسلام طفلى خردسال بيش نبود، ولى دانسته هايش از بالغين
بيش تر بود. من اين را بارها از نزديك درك كرده ام. پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و
آله و سلم دختر كوچكش را پس از آن ماجرا نوازش نموده و اشك هايش را پاك كرد. ابوجهل
و اقمارش را در حالى كه به تمسخر و استهزاء پرداخته بودند، نفرين نمود و سپس با
دخترش راه افتاد و رفت. فاطمه عليهاالسلام واقعا براى محمد صلى اللَّه عليه و آله و
سلم مادر بود؛ آرى، مادر پدر!
من نيز به اندرون خانه ام آمدم در حالى كه شيفته و شيداى جمال بى مثال محمد صلى
اللَّه عليه و آله و سلم و خلق و خوى دختر خردسالش شده بودم. سالها بعد به همسرى
رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم درآمدم و آن دو را بيشتر شناختم.
كساى پنجم: «امداد ملايك»
روزى ابوالقاسم صلى اللَّه عليه و آله و سلم مرا پى دامادش فرستاد تا ايشان را
به حضور پيامبر فراخوانم. رفتم، اما چيزى عجيب و شگفت انگيز مشاهده نمودم:آسياب
سنگى در خانه على عليه السلام خود به خود مى چرخيد و جو آسياب مى كرد، بدون اين كه
احدى آن را به گردش و دوران درآورده باشد!
با على عليه السلام- ولىّ عالى مقام- به محضر نورانى پيامبر صلى اللَّه عليه و
آله و سلم آمديم. نبى عاليقدر در گوش او چيزى فرمود كه من متوجه آن نشدم. از رسول
حق در مورد آن صحنه غريب در خانه ابوالائمه- اميرالمومنين عليه السلام- پرسيدم،
حضرتش فرمود:
- اى اباذر! خداوند يكتا و بى همتا، تمام وجود فاطمه عليهاالسلام را از نور
ايمان و نعمت يقين آكنده، اما چون بر تواناى جسمى و ضعف بدنى او آگاه و عالم است به
وى امداد غيبى مى رساند. مگر تو نمى دانستى كه خداى فر و شكوه فرشتگانى را براى
يارى و خدمتكارى آل من به كار گماشته است؟ پس از بيان متين پيغمبر معظم صلى اللَّه
عليه و آله و سلم اعتقادم به اين خاندان مطهر از پيش افزون تر گشت. به همين خاطر يك
روز وقتى ملاحظه كردم كه حسين عليه السلام در گوشه اى از خانه، آرام در گهوارى خفته
در حالى كه فاطمه در مصلاى خود در محراب نماز در حال نيايش به درگاه بى نياز است و
گهواره بدون محرك و گرداننده اى مى گردد؛ اصلا برايم جاى تعجب و تحير نبود.
كساى ششم: پرستار پدر
پس از پايان غزوه عبرت آموز اُحد كه در كنار كوهى به همين نام در گرفت من با پاى
پياده خود را از مدينه تا ميانه جنگ رساندم. آه و ناله زخميان افتاده در كوهپايه، و
تردد رزمندگانى كه به آنان كمك مى كردند، هنگامه اى به پا كرده بود. همين كه از دور
سيماى پدرم را ديدم با خوشحالى به طرفش دويدم. صورت گرد و غبار گرفته و خاك آلودش
را بوسيدم و از على عليه السلام خواستم كه با سپرش آب بريزد تا من سر و صورت پدرم
را بشويم، اما چند زخم در بدنش چنان عميق و كارى بود كه براحتى خونريزى آنها بند
نمى آمد؛ مخصوصا شكافى بزرگ كه تيغ خصم زبون بر پيشانى نورانى اش به جاى گذاشته
بود. بسرعت، قطعه حصيرى سوزاندم و خاكسترش را بر زخم هاى بدن پدر عزيزم ريختم تا
جلوى خونريزى بيش تر را سد نمودم.
پدرم بلافاصله برخاست، گويا در تنگاتنگ نبرد، لحظه اى حمزه عليه السلام را گم
كرده بود. به همين خاطره بى درنگ در پى او گشت و چون جسد بى جانش را يافت و دانست
كه مرغ روحش پر كشيده است، بالاى سر مبارك «سيد الشّهداء» نشست و به طرز دردناكى كه
هرگز مشابهش را از او نديده بودم، گريست. من هم رفتم، اما پدرم سريعا عبايش را بر
روى آن شهيد دلاور كشيد و مانع نزديك شدن من به عمويش شد؛ حمزه اى كه بسيار دوستش
داشتم. و قتى به خانه رسيديم تيغ تيز و خصم كش على عليه السلام را از خون كثيف كينه
توزترين دشمنان اسلام و مسلمين، پاك كردم. پدرم كه متوجه كار من بود جلو آمد:
- فاطمه جان! ذوالفقار برّان و بى همانند با فتوت ترين و جوانمردترين مرد روزگار
را بگير كه او امروز دين خود را به دين اسلام ادا نمود. خداوند به وسيله شمشير آخته
و تيغ پرداخته او سركردگان و سرسپردگان قريش را از پاى در آورد.
لباس و سلاح پدرم و على را شستم ولى هنوز اين سوال در ذهنم باقى بود كه چرا پدرم
اجازه نداد پيكر حمزه عليه السلام را براى آخرين بار ببينيم. بعد از ظهر همان روز
براى جنگى كه روز بعد اتفاق افتاد داشتم اسلحه و آذوقه او و پسر عمويش- على عليه
السلام- را فراهم مى كردم كه پاسخ پرسشم را خواستار شدم.
- فاطمه جان! در آن لحظه، ديدن بدن مثله شده و تكه پاره ى عموى گرانقدرم، تألم و
تأثر عميقى در من پديد آورد و اين زخمى التيام ناپذير بود، نخواستم تو شاهد آن صحنه
ى دلخراش باشى، و ببينى كه چگونه دشمنان خون آشام، جگر آن شير مرد روزگار را در
آورده بودند. خدا انتقام عموى عزيزم را با ذوالفقار على عليه السلام خواهد گرفت.
كساى هفتم: خاطره ى خندق
همه ما از خرد و كلان و پير و جوان، در حال حفر خندق بوديم. راستش، پيامبر صلى
اللَّه عليه و آله و سلم وقتى خبر تهاجم وسيع دشمنان رنگارنگ اسلام را از نيروهاى
اطلاعات و تجسسى خود دريافت كرد، اصحاب را با نداى جاويد «بلال» به مسجد فراخواند و
با ايشان به شور و مشورت نشست. سلمان فارسى پيشنهاد كرد دور تا دور شهر را خندق
بكنند و گفت كه اين حربه ى دفاعى در سرزمين پارسيان مدت هايى مديد معمول بوده است.
با وقت اندكى كه داشتيم دست به كار كندن خندق شديم. نفس هايمان از اين كار سخت و
نفسگير به شماره افتاده بود. از طرفى تابش شديد خورشيد، خيسى لب هايمان را مى نوشيد
و تشنه ترمان مى كرد و از سوى ديگر گرسنگى بر جانمان چنگ انداخته بود. با اين حال
بايد به اندك توشه و آذوقه اى كه داشتيم قناعت مى كرديم. عده اى منجمله خود رسول
اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم براى اين كه گرسنگى را حس نكنند بر شكم خويش
سنگ مى بستند!
در كشاكش تلاش و گرماگرم كوشش، فاطمه عليهاالسلام از دور پيدا شد؛ پدرش چند قدم
ها به پيشواز او شتافت:
- درود خدا بر تو اى دخترم! چرا در اين گرماى سوزان از پناهگاهت بيرون آمده اى؟
اين جا كه جاى زنان نيست، زودتر به خانه ات برگرد!
- سلام خدا و بركاتش بر تو باد. پدرجان! داشتم براى فرزندانم نان مى پختم، طاقت
نياوردم كه شما از آن محروم باشيد. بنابراين اين چند قرص نان را براى شما آورده ام.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم با خوشحالى، بركت خدا را گرفت و آن را ميان
سربازان و رزمندگان اسلام تقسيم كرد و خود نيز لقمه اى ميل فرمود در حالى كه سه روز
تمام لب به غذا نزده بود. آن روزها گذشت و فقط خاطرات تلخ و شيرين آن بر جا ماند
اما چيزى كه برايم مهم بود اين كه بر اثر فداكارى ها و ايثارهاى همگانى بود كه با
عده و عده كم بر دشمنان كثير و مجهز، چيره شديم، و همين نيروى ايمان و غيرت بود كه
در تمامى پيكارها با كمترين تعداد شهيد، عده ى بيشترى از كفّار و منافقين را به درك
مى فرستاديم. البته آرزوى همه، شهادت در راه خدا بود اما با نيروى ايمان و اعتقاد
به خدا، هر سرباز اسلام از ده نفر جنگجوى دشمن شجاع تر بود. ياد آن روزهاى جهاد و
شهادت به خير. آن ايام من هم يكى از سربازان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم
بودم.
كساى هشتم: ازدواج تاريخى
پس از مهاجرت مسلمانان مكه به «مدينةالنبى» و حمايتى كه مسلمين آن جا يعنى
«انصار» از ايشان به عمل آوردند، آرامشى نسبى حاصل شد و اين فرصتى بود تا پيامبر
خدا دست به تأسيس «حكومت اسلامى» بزند و حاكميت دينى و سياسى را رسماً و راساً به
دست گيرد. در اين زمان، فاطمه عليهاالسلام به نه سالگى رسيده بود. خواستگاران
متعددى براى او نزد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم آمده ولى هر يك به طريقى
جواب رد شنيده بودند. پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم در پاسخ اكثر آن ها مى
فرمود: كار فاطمه عليهاالسلام به دست خداى فاطمه عليهاالسلام است و هر چه او فرمايد
آن خواهيم كرد. و قتى كه على عليه السلام به خواستگارى فاطمه عليهاالسلام آمد،
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم موضوع را با دخترش در ميان نهاد فاطمه سكوت كرد
و رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله سكوت او را دليل بر رضايت قلبى او گرفت، و چون
خبر پذيرش على عليه السلام از سوى دختر پيامبر در شهر پيچيد، تعجب برخى از انصار
برانگيخته شد، اما اكثريت پيروان پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم على- الخصوص
مهاجرين كه به خلوص على عليه السلام آگاه و با فداكارى هايش آشنا بودند، دست تحسين
و تشويق به هم زدند و اين وصلت را شايسته و بايسته دانستند. جبرئيل نازل شد و
فرمود: اى پيغامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم! ما در آسمان اين دو را به عقد هم
درآورديم تو نيز در زمين چنين كن.
خود رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم خطبه عقد را خواند. و چندى كه از عقد
آن دو گل گلخانه محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم گذشت، زنان بيت رسول اللَّه صلى
اللَّه عليه و آله و سلم به فكر عروسى آن دو دلداده و دلبسته افتادند؛ دو دلداده كه
عشق و محبتشان جلوه اى از عشق الهى بود.
پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم و على عليه السلام نشستند و در مورد جهيزيه
صحبت نمودند، و چون على از مال و مكنت دنيا چيزى در بساط نداشت، به پيشنهاد پيامبر
صلى اللَّه عليه و آله و سلم زره خود را فروخت. تنى چند از ياران رسول حق صلى
اللَّه عليه و آله و سلم براى خريد عروسى رهسپار بازار شدند و در ازاى قيمت زره،
جهيزيه اى براى فاطمه عليهاالسلام فراهم كردند كه در كمال سادگى و به دور از هر
گونه افراط و تفريط بود؛ جهزيه اى كه سند موثق و مطمئنى است براى كسانى كه مى
خواهند ازدواج آنان بر سنت رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم و آل پاك او باشد.
نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم سفارش كرده بود كه عطريات زياد بخرند و
مسؤولين خريد نيز به توصيه او عمل كردند.
مراسم جشن بر پا شد. على عليه السلام دعوت اكثر مهمانان را بر عهده داشت. وقتى
كه پا به مسجد گذاشت، بسيارى از اصحاب دين را در آن جا مشاهده كرد. شرمش آمد كه
بعضى را بر برخى ترجيح و تفوّق بدهد، لذا همه را دعوت نمود. غذا كم بود و ميهمان
بسيار. پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم دعا فرمود تا در غذا بركت افتد و
چنين شد، به طورى كه مهمانان همه سير خوردند و چيزى هم اضافه آمد كه به در خانه ى
نيازمندان بردند و يا به دست محتاجان بدون خان و مان دادند!
فاطمه عليهاالسلام در ميان دختران و زنان، و در لباس عروسى همچون ستاره اى
تابناك مى درخشيد. زنان نيز با رعايت شان و شؤون اسلام و در حد و حدود مسلمانى به
دست افشانى و پايكوبى پرداختند كه اين هم نمونه اى عالى از سجاياى اخلاقى مسلمانان
صدر اسلام است.
در پايان عروسى، پيامبر ظرفى آب خواست و آيه هاى روشن دو سوره آخر قرآن كريم را
بر آب پاك ظرف سفالين قرائت فرمود. سپس قدرى از آب را در دهان مباركش مزمزه كرد و
به ظرف برگردانيد. آن گاه، دخترش را در سمت چپ و دامادش را در سمت راست خود نشاند.
پس از اين كه خاتم رسولان دو بازوى رسالت و امامت را در مقام واقعى و مرتبه حقيقى
خود قرار داد، قدرى آب بر بدن عروس و داماد پاشيد و در حقشان دعا فرمود:
- خدايا! همچنان كه مرا از ناپاكى و پليدى پاك و منزه گردانيدى، ناپاكى و و
پليدى را از اين دو نيز دور گردان و به خوبى پاكيزه شان كن!
سپس كنار در ايستاد و سفارشى تاريخى را براى مرتبه اى ديگر بيان فرمود:
- خداوند، شما و نسل و ذريّه شما را پاك و پاكيزه گردانيده است. من با هر كس كه
با شما در صلح و دوستى باشد در صلح و صفايم و با دشمنان شما دشمنم.
سپس فاطمه عليهاالسلام را بر شترى سوار كردند كه زمام آن را سلمان فارسى در دست
داشت. در آن روز بزرگ، مشايعت كنندگان، خوشبخت ترين عروس دنيا را به خانه بخت و
اقبال خدا خواسته بردند و شب هنگام به خانه هاى خود مراجعت كردند.
از آغاز شب ساعاتى گذشته بود، اما همچنان كمر لرزان شعله اى فروزان كه بر در
سراى كبريايى على عليه السلام آويخته بودند در رقص و رستاخيز بود.
كساى نهم: شبيه پدرم
در مراسم عروسى دختر بزرگوار پيامبر بزرگ اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم، من
هم به همراه دوستانم ميهمان رسول عاليقدر خدا بوديم. زمانى كه عروس را به خانه
داماد مى بردند ما نيز در معيّت او بوديم.
در شب عروسى صداى ناله سائلى برخاست. درخواست او يارى كسى بود كه از برهنگى
برهاندش و مخاطب او خاندان رسالت بود. فاطمه عليهاالسلام تا خواهش آن محتاج را شنيد
در ذهنش گذشت كه پيراهن وصله دارش را به او بدهد. فاطمه جز همان لباس وصله دار و
لباس عروسى، لباس ديگرى نداشت. بلافاصله آيه اى از سوره ى آل عمران را به ياد آورد:
به مقام نيكان نخواهيد رسيد مگر آن كه از آنچه دوست مى داريد انفاق نماييد. با مرور
اين آيه ى مباركه فاطمه عليهاالسلام پيراهن عروسى خود را كه پدرش چند روز قبل به
ميمنت و مباركى ازدواج برايش خريدارى كرده بود به سائل بخشيد و او را خرسند نمود.
به خاطر اين گذشت و ايثار، همان شب، به دستور خدايم پيراهنى از سندس سبز بهشتى
براى فاطمه آوردم كه بر اثر نور خيره كننده اش، زنان كافره اسلام آوردند. فرداى آن
شب پرشكوه كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم به ديدن دخترش آمد مسأله انفاق
پيراهن عروسى را نيز پيش كشيد:
- فاطمه جان، مى خواهم بدانم چرا پيراهن نو و تازه ات را انفاق و احسان كردى؟ -
براى اين كه خواستم شبيه پدرم باشم. يادت مى آيد يك بار تنها تن پوشت را به محتاجى
برهنه و بينوا بخشيدى؟!