ستاره دنباله دار امامت

احمد ملتزمى

- ۶ -


كوثر پانزدهم: نفس مسيحايى

«خاتم حلقه ى انبيا» به شصت سالگى رسيده است و يگانه دخترش، نه، مادرش، آرى، آرى، فرشته اى در نقش «دختر» و «مادر» براى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم در پانزده سالگى است.

اين روزها، پدر پير مهربان، بسيار به فاطمه عليهاالسلام محبت مى كند. آينده براى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم روشن تر از حال است. شايد به همين دليل،دخترش را بيشتر مورد توجه قرار مى دهد. آيات رحمانى در قالب وحى در حال تكميل است و جبرئيل عليه السلام به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم مژده داده كه خدايت مشتاق ديدار توست. بدين خاطر رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم توجهش را به خانه على عليه السلام بيشتر كرده است. هر صبح به در خانه اين دو يار مهربان مى رود و با تاكيد مى فرمايد: اى پاك ترين امتم، نماز صبح را دريابيد، بر شما باد نماز در اول وقت آن. محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيك مى داند كه هرگاه در منزل را به صدا در مى آورد، دخترش پيشتر بيدار است. او مى خواهد دوستى اين دو يار صديق را براى امت، بعنوان سنتى حسنه از خويش باقى بگذارد.

در راهِ رفتنم به سنگ هايى بر مى خورم. با كمك آنها خود را بالا مى كشم. سنگ ها چون كتابى قطور لايه لايه اند. گويا تاريخ دورانى طولانى را در خود ثبت كرده اند. اين لايه ها روزگارى قعر دريايى بوده اند و امروز بر اثر كشمكش سپاه يسار و لشكريان يمين، قله فتح را تصاحب كرده، خس و خاشاك و خاك را به ته دره هاى شكست رانده اند و اكنون اين كوه گران، پايه هاى غرورش را همچون شمشير در دل سياه سپاه خاك فروبرده است، گويا قصد برخاستن از روى سينه او را ندارد، و با هزار چشم، نظاره گر تمامى جنود باغ و بيشه، و كوه و كوهساران است.

از لا به لاى دو لايه ى نسبتاً سست و سبك، يك دامن گل زيباى بنفشه رسته اند. هر پروانه كه به اين گلزار پا بگذارد، چشمانش براى هميشه رنگى خواهد شد. بنفشه اى كه پريروز زاده شده است، بنفشه هاى ديروز و امروز را به مهربانى مى نوازد. بنفشه در حال بستن بار سفر است، سفر به ديار يار. نمى دانم چرا گل- زيباترين مخلوق خالق هستى- «دو روزه» پرپر مى شود؟ گل هر چه زيباتر و لطيف تر باشد عمرش كمتر و كوتاهتر است. هر چه باشد در همان اندك فرصت شكفتن، به زيبايى تمام شكوفا مى شود و گوشه اى از جمال دوست را به نمايش مى گذارد. آن سه يار تنها را به خداوند جميل و دوستدار جمال مى سپارم.

با گذر از يك بريدگى در دوش كوه، به برآمدگى بزرگى از كوه مى رسم كه بربالاى سر آن پرنده اى سفيد در حال پرواز است. پرنده از خانه خدا- كعبه دل ها- براى جوجه هايش غذا آورده است. چون قصد فرود مى كند مى شناسمش؛ «حاجى لك لك» است. لك لك بچه هايش را نوازش مى كند و بعد با سرعت، به طرف آن «سنگ سياه» مى رود. حاجى لك لك، چون تاج سليمان عليه السلام بر سر كاج- بلندترين بام هاى دنيا- لانه و آشيانه مى سازد. هيچ كس تا كنون نديده است كه لك لك در زير زمين يا حتى بر زمين پست خانه بسازد.

با پايين تر آمدن خورشيد، هوا به سردى مى گرايد. لرزشى از پشتم شروع مى شود و انتهاى انگشتانم را سرد مى كند. بنفشه پيش بينى كرده بود كه هوا آنچنان سرد خواهد شد كه آب در «گلوى» سنگ ها يخ خواهد بست و آنها را خرد و خاك خواهد كرد. هر پله كه خورشيد پايين تر مى رود، از پشت بيشه، پوزه ى موذيانه گرگ و روباه و شغال بالا و بالاتر مى آيد و از چشمان شرور و شرربارشان برقى مرگبار مى بارد. روباه با چاپلوسى رو به گرگ مى گويد: چوپان كه رفت شكم همه گوسفندان و بره ها را خواهيم دريد.

گرگ مغرورانه، خطاب به شغال، حرف روباه را تاييد و تصديق مى كند: باشد، پوست بره ها را به تن مى كنيم تا اهل آبادى ما را نشناسند.

شغال هم جستى مى زند و مى گويد: با زوزه ى من، آن سگ زرد- كه برادرم است و رفيق قافله، و بخوبى در گله خودش را جا زده- به ما خواهد پيوست و گله را به طرف كمينگاه ما «هى» خواهد كرد و خود نيز در پى گله برادرى اش را ثابت خواهد كرد!!

گرگ، با نيشخند پا بر دم روباه مى گذارد و مى افزايد: اين هم شاهد دسيسه ى ما باشد؛ سه دوست جدا نشدنى و سه يار ديرين در دريدن و پاره كردن.

صداى پارس بى جهت سگ زرد، دشت را در خود مى گيرد. در پى آن نيش گرگ و روباه و شغال پر از برق و بزاق مى شود. پوزخند شيطان، چوپان مهربان را نگران كرده است.

هنوز نفس مسيحايى نسيم، به كالبدهاى فسرده، جان مى دمد. نسيم با خنكى فرح انگيز، از جانب دشت در جهت قله كوه مى وزد. پشتم را بر دامنه ى كوه مى گذارم، حالا نسيم را بهتر درمى يابم كه با ناز بر صورتم مى وزد و سيرتم را مى نوازد. از نسيم مى پرسم:

حانيه كيست؟

نسيم يك نفس مى وزد و با خود بوى بنفشه ها را مى آورد؛ بنفشه هايى كه جان تازه اى يافته اند. نسيم در گوشم اين نواها را- خوش تر از لسان غيب- مى نوازد: «حانيه» اسمى است براى فاطمه عليهاالسلام در «آسمان ها». يعنى او زنى است در «كمال شفقت» و «مهربانى» نسبت به شوى و فرزندانش و نيز نسبت به شيعيان پدرش.

فاطمه عليهاالسلام- پاره تن شجره ى تنومند رسالت و امامت- و حضرت على عليه السلام- افتخار هر نبى و هر وصى- در ميان نزديكان رسول خدا، همپاى خديجه بزرگ عليهاالسلام، بيشترين سهم را در اشاعه و انتشار اسلام ناب محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلم داشتند. همه بنفشه ها، تلاش ها و مجاهدت هاى اين دو دوست دلسوز نبى خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را ديدند.

بارها حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم، دخترش را پاره تن خود خواند. يك روز در مورد فاطمه عليهاالسلام اشاره كرد: «اَحبَّ الناس اِلىَّ». يا جايى در حق او فرمود: «روحى، التّى بين جنبى»، و اين مطلب يعنى نبودن هيچ حائل و مانع و فاصله اى در يكرنگى و يكدلى اين پدر و دختر نمونه تاريخ بشرى.

فاطمه عليهاالسلام آمد تا دفتر زنان بى سرمشق نباشد. اين الگوى واقعى افتخار اصحاب «ابرار» است، و «برّ» و نيكى لباس كرامتى است ارزنده كه جز به تن «مخلصين» برازنده نيست، و خلوص يعنى ذوب شدن در جاذبه خدا، يعنى عشق آسمانى به معشوق جاودانى. جانا! كدامين قلم قاصرى قادر است در توصيف عشق آتشين او به معبودش، قدم قابلى بردارد؟ خدا خود گفته است: اگر به خاطر «پنج تن»- آل كسا- نبود دست به آفرينش خلقت نمى زدم. اين است فلسفه خلقت هستى. آيا باز هم فيلسوفى- اسير حرف و لغت و كلمه و جمله- پيدا مى شود كه كوركورانه، اين واقعيت را ناديده انگارد و فلسفه ببافد؟! منكر روح بزرگ آفرينش، لال و كر و كورى است كه «ماده» را هم نمى شناسد و در مواد مدفون شده است. را ستى، آيا مى دانى «پنج تن آل عبا» كيان اند؟ اينان را مى توان در زير عبا و رداى رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم گرد آورد، جز ايشان را بدان محفل راه نيست. جز آنها همه نامحرم سرّ كسايند. اين پنج گنج- درست مثل پنجه ى خدا- از خود خدايند، از «يداللَّه» هستند. اسامى اين پنج تن شريف را در خاطرت نقش كن: فاطمه عليهاالسلام و پدرش- محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم- رسول حق؛ فاطمه عليهاالسلام و شوهرش- على عليه السلام- شير حق؛ فاطمه عليهاالسلام و پسر عزيزش- حسن عليه السلام- شمشير حق؛ و فاطمه عليهاالسلام و فرزند دلبندش- حسين عليه السلام- مرد حق.

خداوند مهربان در قرآن مبين، اصحاب كسا را به نيكى ياد كرده است:

خدا چنين مى خواهد كه هر گونه پليدى و پلشتى را از اهل بيت نبوّت بزدايد و پاك و منزّه شان گرداند.

انصاف دار، اى مسافر! آيا اين لطف جاودانه ى يزدان جاويد در مورد بهترين بندگانش نيست كه با قرآن كريمش پاكى اين پاك نهادان و طهارت اين پاك سرشتان را جاويدان ساخته است؟ نسيم پس از اتمام سخنانش، پنج بوسه بر پيشانى ام مى نشاند و نرم نرمك خود را بالاى كوه مى كشاند. از جاى گرم بوسه ها پنج چراغ مى رويد كه فروغ آنها راهنماى راه تاريك خواهد بود؛ راهى كه پس از رفتن خورشيد پيش رو خواهم داشت.سپس آخرين حرفش را مى گويد: اگر هميشه چراغ هدايت را فرا راه خويش و شاپرك ها روشن بدارى، نفس گرم مسيحايى، همواره برايت از كوى يار آشنا، بويى آشنا خواهد آورد كه شامّه ات را دگرگون خواهد ساخت و حنجره ات را خدايى خواهد نمود. اين را گفت و وزيد و رفت.

بايد رفت. بايد وزيد. اگر نَوَزى و نَوَرْزى، به هيچ نمى ارزى. سبكبال تر از قاصدكى كه به قصد هجرت، بالاى سر كاج پريد و سبك پاتر از قوچى كه در فكر كوچ،به چابكى از كمركش كوه پيچيد و رفت، به سوى قله خواهم رفت. پس، پيش به سوى قله نور!

كوثر شانزدهم: جامه ى احرام

آفتاب عمر دنيوى حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم به لب بام رسيده و عنقريب است كه امّت از سيماى خدايى او محروم شوند. مردمى چون ياسر و سميه قدر و منزلتش را دانستند و نامردمانى هم دلش را آزردند. آفتاب غروب مى كند، اما فروغش را ماه و سيارگان و ستارگان خواهند تاباند.

خدا از پيامبرش راضى است. دختر محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيز مرضى اوست. خدا دوستدارانش را دوست دارد، و مى خواهد كه زودتر به سويش «بازگشت» نمايد. اين صداى خداست كه از حنجره محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم طنين افكنده است:

- يا ايَّتُهَا النَّفْسُ الْمَطْمَئِنَّةُ اِرْجِعِى اِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَةً».

صلاى رساى محبوب، حبيب را فرامى خواند. هر دو مشتاق ديدار، يكديگرند. خدا نزديك ترين محبوبش را با اين آيه به سوى خويش دعوت مى كند. اين افتخار از آن كسانى است كه با بال عرفان به جانب يار پرواز مى كنند.

مدت ها پيش، باغى آباد از دست يك ياغى، آزاد شد؛ باغى در تيررس شهر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم- مدينة النّبى- كه به خواست خدا به خاتم الانبيا رسيد، و چون خداوند از پيامبرش خواست تا حق خويش ترين خويشاوندانش را به ايشان بدهد، رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم اين باغ را كه معروف به «فدك» بود به فاطمه عليهاالسلام بخشيد. پس فدك هبه خاص خدا بود كه به بنده مخصوصش هديه شد. ارث احمد عليا نبود، كه بخشش اَحد يكتا بود.

اگر تاريخ را برگ بزنى، خواهى ديد كه بعدها، حدود فدك، ابعاد وسيع ترى پيدا كرد. در زمان موسى بن جعفر عليه السلام- امامى از آل على عليه السلام- گستره ى آن شامل اين «مرزها» شد: حدّ اوّل آن سرزمين «عدن»، حد دوم آن «سمرقند» و از اين طرف تا «آفريقا» و از شمال و مشرق تا سواحل درياى «خزر و ارمنستان»، و اين يعنى تمامى مرزهاى كشور پهناور اسلامى! يعنى آنچه در دست غاصبين نالايق است.

يك بار ديگر آن لك لك را مى بينم كه برف پيرى، سر و رويش را سفيد كرده، انگار بر كوه هاى كهنسال كافور باريده است. فاخته مى گفت كه حاجى لك لك هر ساعت به حج مى رود، و حالا گويى براى آخرين بار به طواف كعبه مى رود. حاجى لك لك آماده مى شود كه در آخرين مراسم حج، با آخرين پيامبر حق- نواده ابراهيم و اسماعيل عليهماالسلام- «حجة الوداع» را بر پاى دارد. در پايان مراسم با شكوه ابراهيمى، دو برادر از حجاز، بر جهاز شتران بالا خواهند رفت. وقتى كه دستان اين دو بالاى سرشان برود، حاجى لك لك در «غدير» غسل خواهد كرد. در آن روز بزرگ، اسلام- دين مبين خدا- به مرحله اكمال و اتمام مى رسد و كامل ترين دين خواهد شد..

آن روز، اوج تاريخ و عيد سعيدى است براى تمامى يكتاپرستان، تا آخرين روز در كتاب تاريخ عالم و آدم. زمانى كه لك لك خيس شد من هم به ياد اولين قدم سفرم خود را در «خُم» خواهم شست؛ به ياد روزى كه راهى دريا شدم و مادرم با كاسبرگ هايى از گل محمدى كه بر سر سجاده اش بافته بود، پشت سرم آب ريخت؛ به رسم آبى كه پشت سر مسافر مى ريزند. آن روز من و كوچه تنهايى ام هر دو خيس شديم. اين جام آب را سنجاقك ها، قطره قطره از سر هفت «سفره فاطمه عليهاالسلام» و از پاى «دخيل»هاى مادرم جمع كرده بودند. مى دانم، مى دانم وقتى كه برمى گردم باز هم سنجاقك ها دور سجاده مادرم نخ خواهند ريسيد.

از فراز كوه، غروب غمان را به نظاره نشسته ام. غروب دارد دشت و دمن را در ميان مى گيرد و حتى به يك قدمى من و ماه رسيد است. از غروب مى پرسم:

راضيه كيست؟

درست مثل گنهكارى چشم بر زمين مى دوزد. نگاهش را بسان يك سياهكار رسوا، از چشمان جست و جو گرم مى دزدد. هر لحظه كه مى گذرد، چهره اش تيره تر مى شود. غروب در سكوتى سنگين و مرگبار غرق و گم و گنگ شده، خاموش است اما حقايق ملامت كننده و رسواگر لحظه اى فراموشش نمى كنند.

ابروان غروب دو تكه ابر سياه است كه به هم گره خورده اند. پيشانى اش را پر از چين و چروك مى كند و همچنان در زير رگبار نگاه هاى توبيخ گَرَم سرخ و سياه مى شود. آخر سر، ابروانش را بالا مى اندازد و مى گويد: «نمى شناسمش»!!!

مطمئنم كه دروغ مى گويد و كذب مى بافد. خفته را مى توان بيدار كرد اما آن كه خود را به خواب زده است، هرگز قصد بيدارى در دل نمى پروراند. خوب مى داند كه همه ناگفته هايش را مى دانم؛ اما نمى دانم چرا اصرار بر انكار حقايق دارد؟ دروغش را آشكارا به رخش مى كشم تا بداند كه زنگارهايش را مى بينم.

مسافر حج را باز مى بينم، نزدم مى آيد، انگار شاهد مشاجره و مجادله من و غروب بوده است. با خود دو قطعه پارچه سفيد آورده است. حاجى لك لك با صدايى لرزان اما پر از احساس چنين بيان مى دارد: راضيه كسى است كه غروب سياهدل راضى نشد و نخواست كه از او حرفى بزند، او «مرضيه عليهاالسلام» را خوب مى شناسد. چه مى شود كرد؟ انكار در قلب او لنگر انداخته است. او بسان دزد يك چشم دريا، ديده بر حقيقت مسلم و نصّ صريح نور بسته است. را ضيه به هر آنچه كه خدايش براى او مقرر و معين فرموده، خرسند و خشنود بود؛ راضى به رضاى خدا. مرضيه عليهاالسلام، چه مصيبت ها كه به خاطر خدا تحمل كرد؛ از بدو تولد تا حال- كه شانزده تابستان را ديده- هر چه مشاهده نموده، همه رنج و حرمان بوده است.

به فاطمه عليهاالسلام اخبار و حقايقى- از ديروز و امروز و فردا- از ملأ اعلى و از سوى جلّ و علا، القا مى شود. به همين دليل هم او صبرى جزيل دارد.

پيغمبر كتاب و حكمت- كه سلام خدا بر او باد- بارها گفت: هر كس دخترم را بيازارد مرا آزرده است و هر كه مرا آزار دهد، خدا را ناراضى ساخته است. و واى بر حال آن كه با خدا درافتد! چنان ورافتد كه تا ابد نتواند سر خويش بالا بگيرد. در قيامت نيز چنين سياهكارى را عذابى اليم و در عِقابى عظيم در كام خواهد كشيد.

«اسما»- خدمتكار فداكار فاطمه كبرى عليهاالسلام- تحت تأثير شخصيت تابناك او به مدارج عالى ايمان و عرفان اسلامى دست يافت. هر جوينده ى راستين در اين مكتب، طعم واقعى تشنگى را خواهد چشيد و تنها در اين صورت است كه يابنده ى آب حيات جاودان خواهد بود.

فاطمه عليهاالسلام چنان بود كه على عليه السلام با نگاه به صورت پر مهرش، تمام آلام و خستگى هاى روز و روزگار را فراموش مى كرد، و اين جز از دريچه نگاهى الهى بر صورتى خدايى، قابل تصور نيست.

سفره مرتضى على عليه السلام، گرچه بيشتر وقت ها خالى از نان و نمك بود اما هميشه پر از جود و سخا بود. دستان على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام به سخاوت يك آبشار، از درياى مهر و بركت، كشتى كشتى كرم و بخشش به سوى فقرا و مساكين سرازير مى نمود؛ مخصوصاً آن روزها كه اكثر مردم در نهايت فقر و فاقه و در غايت قحط و غلا به سر مى بردند. بذل و بخشش آن دو- همچون مولايشان، خاتم النبيين صلى اللَّه عليه و آله و سلم- در عين احتياج و نيازمندى، بالاترين درجه كَرَم وجود بود.

حرف هاى حاجى لك لك كه تمام شد، دو قطعه پارچه سفيد و تميز به دستم داد.

اينها جامه احرام ابراهيم- خليل الرحمن- است. نگاه دار تا به حجّى ابراهيمى مشرف شوى. لك لك پير پس از آن بر زانوانش خم شد، خيز برداشت و پرواز آغاز كرد. او رفت براى چيدن آخرين دانه هاى «شاهدانه» براى لانه و آشيانه اش، و من با خودم چنين زمزمه مى كنم: «ما زبالاييم و بالا مى رويم»، و من نه به خود مى روم كه كسى مرا مى كشد، تمام هستى ام ترجمان حركت مى شود. ذره ذره وجودم دريافته است كه غبار مى نشيند اما شَرار برمى خيزد. پس بايد چون جرقه جهيد، بايد برخاست. اگر خواستى، خواهى توانست كه برخاست.

كوثر هفدهم: سجاده ى نور

آفتاب، آخرين آيه هاى رحمت را زمزمه مى كند، آيه هاى امانت؛ امانتى كه حتى مسؤوليت حرفى از آن را كوه هاى گران نتوانستند بر دوش بكشند. محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم اراده معبودش را طى بيست و سه سال بر شيفتگان نور بيان كرد، و حالا خورشيد در پايان رسالتى بزرگ و در آخرين ساعات عمر گرانبارش، چه زيباتر و بزرگ تر شده است! اين فاتح عرصه هاى نبردِ بى امان با شياطين برون و درون، سوار بر بال توحيد، براى ديدار معبود، چه تند و تيز مى تازد!

كجا مى روى پدرجان؟! اگر تو بروى من بى پناه و پناهگاه خواهم ماند. پدر! تو را به خدا سر بر زمين مگذار كه تحمل چنين مصيبت عظمايى را ندارم.

دخترم! دعوت حق است و بايد اجابت نمود. «اللَّهم لبيك... اشهد ان لا اله الاّ اللَّه...».

آن دور دورها، آن سوى دشت پاك، پشت ديوار شهر، خورشيد دوست داشتنى را مى بينم با سه نخل. از يكى از آنها بند بند پايين مى آيد. نخل اول با استقامت ايستاده است، ديگرى از اندوه، پشتش خميده، و سومى شكسته و فروغلطيده است. آنجا بزودى خانه دردهاى فاطمه عليهاالسلام- «بيت الاحزان»- خواهد شد. نخل ها در اشكم شناور مى شوند. تصوير لرزانشان را خوب به خاطر مى سپارم و بعد نگاهم را بر مى گيرم.

اكنون پا بر دوش كوه گذاشته ام. چند گام ديگر كه بردارم قله را زير پا خواهم گذاشت. آنجا كه برسم، باغچه اى مى سازم و به جاى پرچم، «دست هايم را در باغچه مى كارم، سبز خواهم شد، مى دانم، مى دانم، مى دانم». پيش رويم يك ماهى مى بينم كه با لب هايى تشنه و چشم هايى در پى آب و دهانى باز، جان سپرده است. اينجا كه جاى ماهى نيست! از كجا آمده است؟! روى خاك خشك جان باخته، يا هنوز پا بر خاك ننهاده، مرغ روحش پركشيده است؟ از «سار» مى خواهم كه اين سرخ كوچك را در چشمه سار بشويد، در بركه ى زلال غسل بدهد؛ سپس كنار رودخانه با كافور معطّر سازد، بعد با كمك پرستوها تا ساحل تشييع و در دريا دفن كند. نمى دانم چرا ماهى هاى كوچك سرخابى بايد بميرند؟ آخر، دريا بى وجود آنها خواهد خشكيد. مگر خدا دريا را به خاطر اينها خلق نكرده است؟ سپيدى و سياهى به هم آويخته اند. چهره غروب از خون نوادگان هابيل- به دست قابيليان قاتل- سرخ و خونى شده است. سربازان نور فدا مى شوند اما فنا نمى پذيرند. تنها مرغ روحشان از قفس تنگ تن رها مى شود تا از روى يك پل به سراى جاويد هجرت كنند. هر چه خورشيد به لحظه وداع نزديك تر مى شود، سايه خارها بزرگ تر مى گردد و بيشتر روى زمين مى خزد.

بالاخره شب- آن سارق نور- در مى رسد و تاريكى همه جا را فرامى گيرد. خنده مستانه ابليس تا ته غارها- تا پشت گوش خفاش ها- طنين مى افكند. هوا در غياب چراغ آسمان، همرنگ لانه ها و غارهاى دهشتناك زير زمينى شده است. بدين نحو ظلمت پرستان و فرصت طلبان با لشكرى از سياهى ها، يكه تاز ميدان مى شوند. تاريكى ها به طرف ماه هجوم مى برند، اما ماهِ شب شكن با يورشى برق آسا- بسان عصاى موسى عليه السلام- تاريكى ها را مى بلعد و به ديار پستى و نيستى مى فرستد، خود نور نقره اى مى پاشد و دشت و كوه را مثل شير، سفيد مى كند. ابرهاى تيره و عقيم شبانه نيز مانع تابش مهتابند، و اين كشاكش و چكاچك همچنان ادامه خواهد داشت تا لشكر آخرين ستاره ى سپهر امامت به يارى سپاه ماه بشتابد و پيروزى نهايى را رقم بزند.

ماه تنها نيست، زهره هم با اوست. زهره با روشنى تمام بعد از ماه در آسمان ظاهر شده است. جز اين دو نورى نيست، اگر هم باشد آنقدر كم فروغ است كه انگار نيست. آفتاب بشارت داده بود كه ستاره هاى اميد در افق آسمان ظاهر خواهند شد. خورشيد قبل از رفتنش، دستان زهره را در دست ماه مى گذارد. و از وصلت اين دو چراغ منوّر آسمان، زهره آبستن نور مى شود و به زودى هزاران ستاره مى آورد؛ هزاران شب افروز و شب ستيز و شب شكاف، كه يكى پس از ديگرى پا به گستره آسمان و ميدان وسيع جهان مى گذارند. هزاران شهاب از نسل خورشيد زاده مى شوند، شهاب هايى كه به صف دشمن مى تازند، صورت سياه شب، را زخم مى زنند و خود كشته مى شوند.

بدين ترتيب، تيرگى ها و تاريكى ها را ترس و هراسى عظيم فرامى گيرد. برخى فرار را بر قرار ترجيح مى دهند. يكبار ديگر «تمامى كفر» در برابر «تمامى ايمان» قرار مى گيرد. حالا لشكر سپيدى ها و روشنى ها پشت سر جانشين خورشيد- با پرچم سرخ- آماده ى نبردى روياروىْ با «مارقين» و «قاسطين» و «ناكثين»اند. از دليرى و دلاورى زادگان زهره، قوم تاريكى زَهره ترك مى شوند. اينان به خونخواهى شقايق هاى شهيدى آمده اند كه پيشمرگ اولين كشاكش بودند و خون سرخشان صفحه غروب را رنگين نمود.

زهره را صدا مى زنم. به روشنى ماه نگاه مى كند. چهره تابناكش ياد آن يار ايستاده پشت پنجره آبى را در خاطرم زنده مى كند. زهره بى درنگ مى پرسد: كيستى؟ از كجا مى آيى و به كدام سو مى روى؟ رمز شبت را بگو!

مى گويم: كبوترى هستم كه مى خواهم از قفس خود رها و آزاد شوم. از دريا مى آيم و قصد ديدار شب بوها را دارم. رمز من با آواى مرغ حق- شباويز- يكى است؛ همو كه با اميد به پايان سپيدِ شب سياه، حنجره سرخش، در زير سنگى داغ با نواى «اَحَدْ، اَحَدْ» و «صَمَدْ، صَمَدْ» آشناست. تا اينها را مى گويم، زهره لبخندى مى زند، نيزه هايى به طرف خاكريز دشمن پرتاب مى كند و مى گويد: حال، هر چه مى خواهى بگو!سؤالم را از او مى پرسم:

زهرا كيست؟

زهره پر فروغ تر از گذشته نور مى پراكند. او در چند قدمى محلى است كه خورشيد دقايقى قبل، قلمى از نخل و مركبّى از دريا و كاغذى از برگ لاله خواست تا «وصيت» و «نصيحت» كند و به او ندادند! آرى، ندادند! پناه بر خدا! اين چه هذيانى بود كه در حق رسول حق صلى اللَّه عليه و آله و سلم روا داشتند؟! زهره، آهى جانسوز از نهاد سوخته بر مى آورد، و مى گويد: زهرا يعنى «روشنى» و «درخشندگى». زهرا عليهاالسلام وقتى در محراب نماز در برابر خداى بى نياز مى ايستد، نورى از وى براى ملائكه و فرشتگان آسمان مى درخشد، همان گونه كه نور ستارگان براى اهل زمين درخشندگى دارد.

زهرا عليهاالسلام همان «ام المحسن» است؛ محسنى كه هيچگاه به دنيا نيامد. در منزل آخر محسن را خواهى ديد. او به آرزويش كه ديدار چهره پرنور مادرش بود، نرسيد و مادر را در دريايى از اشك از پى فريادى خاموش تنها گذاشت و رفت.

پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم سفارش فاطمه عليهاالسلام را در آيه مودّت از زبان خدا آورده است و اين نهايت محبّت خداوند در مورد اهل بيت رسول اللَّه مى باشد.

اى رسول ما! به امتت بگو: من مزد و اجر رسالت نمى خواهم مگر اين كه مودت و محبّت در حق خويشاوندانم منظور داريد.

«مصحف فاطمه عليهاالسلام»- تفسير مصحف خدا و ضامن سنت مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم- نمى دانم كجاست؟ شايد سرنوشتى مشابه مزار زهرا عليهاالسلام دارد. فقط خدا مى داند كه اين كتاب كجاست. حال كه امت، لياقت بهره مندى از اين گوهر گران بها را ندارد، پس بگذار چون طفل فاقد قدرت تميز، اين درّ بى قيمت را به سكه سياهى بفروشد.

همه مى ديدند كه هر روز پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم بر بام خانه زهرا عليهاالسلام- همان زه كمان كياست- رايت عزت و پرچم افتخار تازه اى برمى افرازد، توجه و تاكيد خاص پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم به اين خانواده، ارج و قرب ايشان را نزد خدا و رسولش آشكار مى كند. خوشا به سعادتشان! اما مهم اين كه وظيفه مسلمين را در مورد اين خاندان روشن تر مى سازد.

زهرا، در عزاى پدر عليهاالسلام، هر روز «كساى يمانى» محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را مى بويد و مى بوسد. همان عباى امانى مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم كه در سايه آن، نفس پنج گنج خدا به هم آميخت؛ يادگارى كه دم گرم و مسيحايى پدرش را به يادش مى آورد.

ساعتى قبل زهر قاتل يكى از كينه توران اسلام و مسلمين، در كمال ناباورى همگان، جسم محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را بى جان نمود. حضرت عزرئيل عليه السلام، روح بزرگ و متعالى او را به معراجى دائمى برد. باورم نمى شد كه او نيز رحلت خواهد كرد، امّا گويى مادر بزرگم راست مى گفت كه خدا خودش خورشيد را زرد كرده تا او هم يك روز بميرد. آخر فقط خداست كه هيچ گاه دچار مرگ نمى شود. زهره در فكر زيارت مزار پيامبر رحمت و شفقت است و ملتزمين ركابش، شب بوهايى هستند كه در حجله ى نياز، سجاده ها را عطر افشان كرده اند. حرف از شب بو زدم، يادم آمد كه يك دهه قبل از آغاز سفرم، در يك شب مقدس در شهر شعبان، شب بويى به خواستگارى تنها دخترم آمد. به دخترم رو كردم و او را و نصيحتى پدرانه نمودم.

دلبندم! سعى كن درست مثل فاطمه عليهاالسلام باشى، به هزار و يك دليل، يكى از آنها اين كه همنام او هستى.

نور چشمانم، پس از لحظاتى سكوت، لبخندى مليح زد و گفت: باشد، اما به شرطى كه تو در روش، محمد صلى اللَّه عليه و آله باشى و مادرم در منش، خديجه عليهاالسلام بوده، اين شب بو نيز على وش باشد آنگاه من فاطمه گونه خواهم بود. دخترم راست مى گفت. اكنون من پس از شناسايى قطره اى از درياى وجود فامطمه عليهاالسلام، دريافته ام كه فاطمه شدن محال است اما براى دختر و همسرم، مجال براى فاطمه گونه شدن و خديجه وار ماندن هست، همچنان كه مرام من و او نيز بايد رعايت سنت محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و سيره على عليه السلام باشد.

زُهره ى آسمان تكه اى از كساى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم را به رسم يادبود به دستم مى دهد. به او قول مى دهم كه اين سجاده نور را به لكه اى كوچك از ظلمت «رِجس» و ذلت «ريا» نيالايم. اين درخشنده ى آسمان بلند با ندايى بلندتر از پيش، تمامى سربازان نور را در ميدانى جمع و جور مى كند. آنها خود را براى آخرين يورش به سپاه جور و ستم آماده مى كنند. دستان دعاى من نيز از بالاى سرم تا ثريا مى رود: خدايا، پيكرم را نيز چون جانم در آستانه ماه، مهتابى كن!

نبايد به خود مشغول گردم. بايد بروم. نه، بايستى بدوم، چه، در چند قدمى قله،گام هاى آهسته برداشتن گناهى است نابخشودنى. دويدن واجب است. با دو دست نياز و آغوشى باز به سوى قله مى دوم و قله با سينه اى پر از راز و سَرى پر ناز به سويم مى شتابد.

كوثر هيجدهم: مُهر نماز

همين ديروز بود كه جسم خورشيد رفت؛ فاطمه عليهاالسلام را تنها گذاشت، با يك عالم درد و اندوه و حرمان. پريروز آن كشتى كه مامور بردن روح اين غريق نجات بود، در بندر لنگر انداخته بود، و بامدادِ ديروز، وجود محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم- كه آغاز ابديت است- شكفت. آرى، سكاندار امت و سرور كائنات، به قصد وصال صاحب سراى سرمدى، سر بر زمين خدا گذاشت، و بالاى سر مباركش دو سردار و چند سالك، بعلاوه هزاران تن از ملائك، حلقه زده، گرداگردش نشسته اند.

يعنى از مردم، تنها «السّابقون السابقون» و ديگر هيچ. روح فسرده سايرين را سنت سرد سكوت، سفت و سخت و سنگى و سيمانى كرده است. عده اى هم در پى گرفتن افسار حكومت و در پى شتر خلافت، به پا و سر مى دوند. يك «خار شتر» هم دارد «آب بينى يك بز» را جمع مى كند! شايد از شدت عطش، ريشه اش را فراموش كرده باشد!