كسانى كه در جوامع اسلامى با نام دين و مقدسات به مقامى مى رسند، مضامين اين
«دستورنامه ى حكومتى» همواره بايد مورد توجه شان براى اجرا باشد. در جمله هايى كه
نقل شد، نكته هايى است كه به بعضى از آنها اشاره مى شود:
1. مقصود از ستيز با خداوند، در جمله «مبادا خود را در معرص ستيز با خدا قرار
دهى»، كنايه از درشتى كردن و بدرفتارى با بندگان و ستم به آنهاست.
سستگيرى كار مردم و مسامحه شعارى را در اين مقام، براى حاكمان و مسئولان، همچون
به جنگ خدا رفتن دانسته است. آرى! مردمان، مخلوق خدايند و محبوب خدا، و كسانى كه به
نام دين و مقدسات به مقامى مى رسند، به بركت مردم و اعتقادات مردم و (به) مدد مردم
و ايثارگرى و فداكارى مردم و شهداى مردم مى رسند؛ بويژه طبقات محروم مردم.
بنابراين، كوتاهى در حق آنان و گرفتن حق آنان و سستيگرى در كار سامان بخشى به اوضاع
نابسامان آنان، و پشت كردن عملى به آنان (هر چند اظهارات قولى باشد)، و نزديك گشتن
به توانگران و متكاثران و مترفان و اشراف- دشمنان واقع محرومان- همه و همه، در حكم
جنگ با خدا و مبارزه با خداست. چون حكومت مصر كه از طرف حضرت على عليه السلام به
مالك اشتر نخعى واگذار شد، يك حكومت دينى بود، على عليه السلام اين دستورها را براى
او نوشت. هر حكومتى، اگر به واقع دينى است، بايد جزء به جزء اين دستورها در آن، از
سوى حاكمان و مجريان و دولتمردان و كارگزاران، اجرا گردد. [الحياة، ترجمه ى: احمد
آرام، ج 1، ص 436.]
2. «مبادا بگويى من مامورم و مقامى مسلطم، فرمان مى دهم و بايد فرمان مرا ببرند
كه اين روش، باعث خرابى و ضعف ديانت و نزديك شدن به غير خداست».
من اميرم، من حكم مى رانم و مردم بايد فرمان مرا بى چون و چرا پيروى كنند، چنين
باورهايى، باور ديگرى را به دنبال دارد كه دور از شان و منزلت انسانى است و آن، اين
است كه من، هدف هستم و ديگران، وسيله! اصولا اين وضع روحى را بايد در جدول بيمارى
هاى خطرناك روانى سراغ گرفت؛ بيمارى خطرناكى كه قدرت، روى آن را پوشانده است. به
راستى چه طلسم و جادويى در اين ميز و صندلى رياست نهفته، و چه راز پنهانى در آن است
كه هر كس پشت آن قرار مى گيرد، نخست، خويشتن و سپس خدا را از ياد مى برد و آنگاه
مردم را؟ مردمى كه به نام آنها و باورهايشان به قدرت رسيده است. امام على عليه
السلام مى فرمايد: چنين پندارهاى نادرستى و اينكه حاكمى خود را هدف، و مردم و توده
هاى انسانى را ابزار دستيابى براى هدفهاى پست خود قرار بدهد، اولا، حكايت از ويرانى
و بيمارى دل او دارد. ثانيا، ويرانگر دين و باورهاى معنوى مردم است. ثالثا، عامل
نزديك به دگرگونى هاست كه موجبات زوال حكومت را فراهم مى آورد.
3. «و هر گاه قدرت و شوكت، در چشم تو سبب پيدا شدن تكبر و غرور شود، به بزرگى
سلطنت و قدرت خدا نسبت به خود بينديش و به قدرت او كه از قدرت تو افزون است، بنگر».
هيچ عاملى به مانند كبر، نخوت و خود بزرگ بينى، آدمى را از انديشه و تعقل بازنمى
دارد و جز با درك بزرگى و جلال و كبريايى خداوند، انسان موجوديت واقعى خود را درنمى
يابد. لذا على عليه السلام مى فرمايد: هر گاه شكوه فرمانروايى، تو را گرفتار نخوات
و كبر كرد، در بزرگى سلطنت و احتشام خداوند بينديش؛ و در جاى ديگر فرموده:
ان من حق من عظم جلال الله فى نفسه، و جل موضعه من قلبه ان يصغر عنده لعظم ذلك
كل ما سواه. [نهج البلاغه، تحقيق: محمد عبده، ج 3، ص 200.]
كسى كه عظمت جلال خداوند در جان او تجلى كند و جلالت مقام الهى در دل او افتد،
سزاوار است كه براى اين عظمت و جلال، هر چيز ديگر در نظر او كوچك جلوه گر شود.
آرى! آنان كه ژرفاى روحشان را عظمت آفريدگار، لبريز كرده است و در عشق بهشت،
چنان اند كه گويى بدان راه جسته اند و غرق ناز و نعمت اند، هر چه را جز خدا كوچك مى
شمارند و فريب نعمتهاى زودگذر و بى اعتبار دنيا را نمى خورند؛ چرا كه «ديو، بر
دنياست عاشق، كور و كر».
4. «مبادا كه خود را در بزرگى با خدا همسان بينى...» و اين، مخوف تيرن پرتگاهى
است كه آدمى ممكن است بدان گام نهد؛ بدين معنا كه خود را در مرتبه ى خداوند بپندارد
و وصفى از اوصاف الهى را به خود نسبت دهد و انسانى كه از ابتدايى ترين مراحل درك و
شعور برخوردار است، ادعاى ربوبيت بكند و خود را مالك سرنوشت ديگران بداند و غافل از
اينكه سنت الهى بر آن است كه گردنكشان مدعى ربوبيت و همانندى با پروردگار جهانيان
را به خاك ذلت بنشاند: «فان الله يذل كل جبار، و يهين كل مختال فخور».
مشكل عمده ى اين كوردلان خودخواه، اين است كه تا آخرين لحظه هاى زندگى نكبت بارى
كه دارند، از اندرزهاى انسانهاى خيرانديش، سودى نمى برند:
ان الذين حقت عليهم كلمت ربك لا يؤمنون. [سوره ى يونس، آيه ى 96.]
در حقيقت، كسانى كه سخن پروردگارت بر آنان تحقق يافته، ايمان نمى آورند. و وقتى
به خود مى آيند و سر از خواب غفلت برمى دارند كه ديگر دير شده است و عذاب الهى، بر
آنان تحقق يافته است:
حتى اذا ادركه الغرق قال امنت انه لا اله الا الذى آمنت به بنواسرائيل و انا من
المسلمين الان و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين. [سوره ى يونس، آيه ى 90- 91.] تا
وقتى كه در شرف غرق شدن قرار گرفت، گفت: «ايمان آوردم كه هيچ معبودى، جز آنكه
فرزندان اسرائيل به او گرويده اند، نيست و من از تسليم شدگانم». اكنون؟ در حالى كه
پيش از اين نافرمانى مى كردى و از تباهكاران بودى؟ پس امروز تو را با زره (زرين)
خودت به بلندى ساحل مى افكنيم، تا براى كسانى كه از پى تو مى آيند عبرتى باشد.
عنصر دوم: دومين عنصر براى تعديل قدرت و مهار خودكامگى، يادكرد مرگ است. پاره اى
از قدرتمندان، اجازه نمى دادند كه در حضور آنان، سخنى از پيرى و فرسودگى، بويژه مرگ
به ميان آيد؛ چرا كه با آمدن مرگ، همه چيز خود را تمام شده مى دانستند؛ مرگى كه به
تعبير مولا اميرالمؤمنين عليه السلام، درهم شكننده ى لذات است:
ان الموت هادم لذاتكم و مكدر شهواتكم و مباعد طياتكم، زاير غير محبوب، و قرن غير
مغلوب و واتر غير مطلوب. [خورشيد بى غروب (نهج البلاغه)، خطبه ى 221.]
حقا مرگ لذتها را درهم مى شكند؛ شهوتها را تيره مى كند و انسان را از جايگاهش
دور مى سازد. مرگ، ميهمانى ناخوشايند، هماوردى شكست ناپذير و كشتار كننده اى تعقيب
ناشدنى است.
عنصر سوم: سومين عنصر براى تعديل قدرت و بازداشتن طاغى از سركشى و تجاوز به حدود
و حقوق انسانها، مطالعه و بررسى زندگى توام با ظلم و ستم ستمگران و سرانجام نكبت
بار آنان است:
اولم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كان عاقبة الذين من قبلهم كانوا اشد منهم قوة
و اثاروا الارض و عمروها اكثر مما عمروها و جاءتهم رسلهم بالبينات فما كان الله
ليظلمهم ولكن كانوا انفسهم يظلمون. [سوره ى روم، آيه ى 9.]
آيا در زمين نگرديده اند، تا ببينند فرجام كسانى كه پيش از آنان بودند، و زمين
را زير و رو كردند و پيش از آنچه آنها آبادش كردند، آنرا آباد ساختند و پيامبرانشان
دلائل آشكار برايشان آوردند. بنابراين، خدا بر آن نبود كه بر ايشان ستم كند؛ ليكن
خودشان بر خود ستم مى كردند.
على عليه السلام مى فرمايد: و ان لكم فى القرون السالفة لعبرة اين العمالقة و
ابناء العمالقة؟ اين الفراعنه و ابناء الفراعنة؟ اين اصحاب مداين الرس؟ الذى قتلوا
النبيين و اطفاوا سنن المرسلين، و احيوا سنن الجبارين؟ اين الذين ساروا بالجيوش، و
هزموا بالالوف، و عسكروا العساكر و مدنوا المدائن؟ [خورشيد بى غروب، (نهج البلاغه)،
ص 215.]
بى شك، تاريخ قرون گذشته براى شما بسى عبرت آور و آموزنده است! كجايند عمالقه و
فرزندانشان؟ كجايند فرعونها و فرعونيان؟ كجايند دار و دسته ى شهرهاى رس؟ همانها كه
پيامبران را كشتند؛ سنتهاى رسولان را خاموش كردند و به جايشان سنتهاى جباران و
خودكامه هاى تاريخ را زندگى بخشيدند؟ كجايند آن زورمداران تاريخ كه ارتشهاى عظيمى
را بسيج مى كردند؛ رقباى خويش را، هزار هزار، درهم مى شكستند، و لشگرها آرايش مى
دادند و شهرهايى پى مى نهادند؟
يكى از خطيبان و سخنوران عرب در صدر اسلام، چنين مى گويد:
ان شمسكم هذه شمس فرعون و هامان طلعت على قصورهم ثم طلعت على قبورهم.
اين خورشيد تابان شما، همان خورشيد فرعون و هامان است كه روزگارى بر كاخهاى آنان
مى درخشيد و روزگارى ديگر، بر خاك گورهاشان. و اين مضمون عبرت آموز را سعدى شيراز،
چه زيبا به رشته ى نظم كشيده است:
خاك راهى كه بر او مى گذرى ساكن باش |
|
كه عيون است و جفون است و خدود است و قدود |
اين همان چشمه ى خورشيد جهان افروز است |
|
كه همى تافت بر آرامگه عاد و ثمود |
خاك مصر طرب انگيز نبينى كه همان |
|
خاك مصر است، ولى بر سر فرعون و جنود |
دنيى آن قدر ندارد كه بدو رشك برند |
|
اى برادر كه نه محسود بماند و نه حسود |
و تعبد البرية.
(نيافريد جز آنكه) آفريدگانش را بنده وار بنوازد.
در بحث هدفمندى آفرينش، گفته شد كه آفريدگار متعال، جهان هستى، از جمله انسان را
براى هدف و غايتى آفريده است؛ بدين معنا كه مقتضاى ذات مقدس حق، فيض رساندن و
آفريدن است؛ چرا كه آفريدن، چونان عطرافشانى گل است كه بى دريغ مى شكفد و عطر مى
افشاند:
گل خندان كه نخندد چه كند؟ |
|
علم از مشگ نبندد چه كند؟ |
ماه تابان بجز از خوبى و ناز |
|
چه نمايد، چه پسندد، چه كند؟ |
آفتاب ار ندهد تابش و نور
|
|
پس بدين نادره گنبد چه كند؟ |
براى همين در توصيف افعال الهى آمده است:
لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون. [سوره ى انبياء، آيه ى 23.] .
در آنچه خدا انجام مى دهد، چون و چرا راه ندارد؛ ولى آنان (انسانها) سوال خواهند
شد.
مقصود از اينكه «در آنچه خدا انجام مى دهد، چون و چرا راه ندارد»؛ يعنى كارهاى
خداوند و آفرينش جهان، حكيمانه است و كار حكيمانه، راه را بر هر چون و چرايى مى
بندد. همچنين اقتضاى اين حكمت، رسانيدن همه ى آفريدگانش به هدف و كمال لايق و درخور
است. اكنون جاى اين پرسش اساسى است كه آفرينش انسان، همچون هدف آفرينش ديگر پديده
هاى عالم است؟ يا آنكه انسان براى هدف ويژه اى بس برتر و بالاتر آفريده شده؟ و يا
آنكه هدف نهايى آفرينش، انسان است؛ يعنى خداوند، جهان را به طفيل وجود آدمى آفريده
است؟ آنچه در بحثهايى كه در پيش روست، مى آيد، در حد توان و بضاعت نويسنده و مجالى
كه متناسب با اين رساله است، پاسخ اين پرسش و يا پرسش ها بيان شده است.
عارفان مى گويند: حقيقت مطلق، ظهورات بى نهايت دارد: «كل يوم هو فى شان»، و
انسان، جامع همه ى ظهورات است و آينه ى تمام نماى صفات و اسماى الهى است. حديث قدسى
«كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف»، نه تنها علت آفرينش عالم، بلكه حكمت آفرينش آدم
را نيز آشكار مى كند. حق تعالى، مظهرى مى خواست كه در آن همه ى نامها و صفات خود را
يكجا به نمايش بگذارد. بدين ترتيب، آدم به عنوان جلوه گاه صفات جلال و جمال الهى
آفريده شد و با آفرينش او، آينه ى هستى جلا يافت و جانى در پيكر عالم دميده شد. به
گفته ى عارف نامى، شبسترى:
جهان چون توست يك شخص معين |
|
تو او را گشته چون جان، او تو را تن |
در داستان آفرينش انسان در قرآن آمده است: و اذ قال ربك للملائكة انى جاعل فى
الارض خليفة قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس
لك قال انى اعلم ما لا تعلمون و علم آدم الاسماء كلها. [سوره ى بقره، آيه ى 30.] .
و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت: «من در زمين، جانشينى خواهم گماشت»؛ (فرشتگان)
گفتند: «آيا در آن، كسى را مى گمارى كه در آن فساد انگيزد و خونها بريزد؟ و حال
آنكه ما با ستايش تو، (تو را) تنزيه مى كنيم و به تقديست مى پردازيم». فرمود: «من
چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد»، و (خدا) همه ى (معانى) نامها را به آدم آموخت.
مقصود از خلافت در اين آيه، خلافت «الله» است كه «خليفة الله»، نماياننده ى
مستخلف خداى تعالى است و تمام شئون وجودى و آثار و احكام و تدابير او را كه براى
خاطر آنها، خليفه تعيين كرده است، به نمايندگى از مستخلف داراست [به تفسير آيه ى 30
سوره ى بقره در تفسير الميزان مراجعه شود.] و روشن است كه اين خلافت، داراى مراتب
است و بالاترين و كامل ترين مرتبه اش از آن اولياى ممتاز خداوند است. على عليه
السلام مى فرمود:
ما لله عز و جل- آية هى اكبر منى. [اصول الكافى، ج 1، ص 207.] .
براى خداى عز و جل، آيت و نشانه اى بزرگتر از من نيست.
آرى! او بزرگترين نشانه ى خدا و مظهر تام و تمام او، و اسم اعظم خداوند است؛ اگر
چه در پيشگاه حقيقت حضرت ختمى مرتبت، محمد صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
انما انا عبد من عبيد محمد صلى الله عليه و آله. [بحارالانوار، ج 3، ص 283.]
من بنداى از بندگان او هستم.
اين سخن كسى است كه فرمود:
لا يقاس بآل محمد صلى الله عليه و آله من هذه الامة احد، و لا يسوى بهم من جرت
نعمتهم عليه ابدا. [نهج البلاغه، خطبه ى 2.]
از اين امت، هيچ كسى نيست كه با آل محمد صلى الله عليه و آله شانه به شانه
بسايد، و آن ديگران كه همواره ريزه خوار خوان نعمت ايشان اند، هرگز نمى توانند با
آنان پهلو بزنند. و همو كه فرمود:
كنا اذا احمر الباس اتقينا برسول الله صلى الله عليه و آله فلم يكن احد منا اقرب
الى العدو منه. [خورشيد بى غروب (نهج البلاغه)، خطبه ى 261.]
همواره چنين بود كه چون شعله هاى آتش جنگ بالا مى گرفت، همگى به رسول خدا- كه
درود خدا بر او و خاندانش باد- پناهنده مى شديم، و هيچ يك از ما به دشمن نزديك تر
از حضرتش نبوديم.
كسى كه درباره اش به ابوالطيب متنبى- شاعر بزرگ عرب- مى گويند: «چرا در ثناگسترى
على عليه السلام چيزى نمى سرايى؟». مى گويد: من از ذكر مدايح وصى پيامبر، بعمد
خاموش نشسته ام و چنين مى افزايد:
چه نمى توان جهانى را در بيانى گنجانيد. آن عظمت كه به ذات خويش قائم است ، چه
نيازى به مدح دارد. آيا بيهوده نيست معرفى آفتاب عالمتاب؟ و صفات ضوء الضمس تذهب
باطلا. [كلام جاودانه، محمدرضا حكيمى، ص 21- 22.]
درباره ى آن خورشيد چه بگوييم؟ خورشيد، يعنى خورشيد... بزرگمردى كه مولاناى روم،
فروتنانه درباره اش سروده است:
اى على كه جمله عقل و ديده اى |
|
شمه اى واگو از آنچه ديده اى |
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد |
|
آب علمت خاك ما را پاك كرد |
چشم تو ادراك غيب آموخته |
|
چشمهاى حاضران بر دوخته |
راز بگشا اى على مرتضى |
|
اى پس سوء القضا حسن القضا |
يا تو واگو آنچه عقلت يافته ست |
|
يا بگويم آنچه بر من تافته است |
از تو بر من تافت، چون دارى نهان |
|
مى نشانى نور چون مه بى زبان |
چون تو بابى آن مدينه ى علم را |
|
چون شعاعى آفتاب حلم را |
باز باش اى باب بر جوياى باب |
|
تا رسد از تو قشور اندر لباب |
باز باش اى باب رحمت تا ابد |
|
بارگاه «ما له كفوا احد» |
[مثنوى، دفتر اول، بيت 3745- 3765.] .
آرى! چنين انسان بزگى كه فرهيختگان و سخنوران و شاعران بزرگ، در سرايش درباره ى
عظمت او سخت عاجزند، در برابر بزرگى هاى پيامبر «رحمة للعالمين»، خود را بنده اى
بيش نمى داند. بنابراين، نارواست كسانى را كه در كارهاى شخصى خود، در هر شبانه روز،
دهها خطا و لغزش دارند، با اين بزرگان و نخبگان آفرينش، در ميزان قياس درآورد. به
گفته ى حافظ:
صوفى ار باده به اندازه خورد، نوشش باد |
|
ورنه انديشه ى اين كار فراموشش باد |
انسان، بين دو راز بزرگ
انسان از كجا آمده و چرا آمده، پرسشى است كه تاكنون هيچ متكفر و مكتبى پاسخ درست
و منطقى بدان نداده است، مگر با سفسطه بازى.
انسان، بين دو راز بزرگ، زندگى مى كند و هيچ تمدنى نمى تواند از اين دو مسئله
دورى گزيند؛ و امرى كه هيچ گاه دگرگون نخواهد شد، همين موضوع قرار گرفتن انسان بين
اين د و مجهول است و اينكه ما از كجا آمده ايم و به كجا مى رويم، يك مسئله بغرنج
فلسفى است:
از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟ |
|
به كجا مى روم آخر، ننمايى وطنم؟ |
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا |
|
يا چه بوده است مراد وى از اين ساختنم؟ |
پاسخ ساده ى آن، اين است كه ما از عالم روح آمده ايم و به عالم روح نيز بازمى
گرديم:
انا لله و انا اليه راجعون. [سوره ى بقره، آيه ى 156.] .
ما از آن خداوند هستيم و به سوى او بازمى گرديم.
از رحمت آمدند و به رحمت روند خلق |
|
من رحمة بدا و الى رحمة يول |
خلقان همه بر فطرت توحيد زاده اند |
|
اين است سر عشق كه حيران كند عقول |
صد المتالهين، فيلسوف نامبردار اسلام مى گويد:
انسان، به طور طبيعى رو به سوى كمال دارد و فطرتا مى خواهد به مبدا فعال نزديك
شود و آن كمال در خور شان آدمى در اين دنيا (جهان مادى) نصيبش نخواهد شد. تنها در
عالم آخرت كه منتهى اليه حركت و نهايى ترين مقصد اوست، اين منظور حاصل مى شود و اين
سلوك، به سوى كمال به پايان مى رسد. بنابراين، به طور قطع، همان طور كه آدمى جميع
مراحل تكامل را كه در قلمرو حركت جوهرى و فطرى قرار دارد، از قبيل جماد بودن و نبات
بودن و حيوان بودن، طى نموده تا به مرحله ى انسانيت رسيده است، ناگزير متوجه جهان
ديگرى خواهد شد و از قوه به عليت ارتقا يافته، از دنيا به آخرت قدم مى نهد و در
پايان حركت خويش، بر مولا و سرور خود كه منتهى اليه حركت و غايت الغايات و نهايت
آروزى اوست، وارد مى شود؛ همان طور كه خداى تعالى فرموده: «يا ايها الناس ان كنتم
فى ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم من...؛ [سوره ى حج،
آيه ى 5.] اى مردم! اگر درباره برانگيخته شدن در شك ايد پس (بدانيد) كه ما شما را
از خاك آفريده ايم، سپس از نطفه؛ سپس از علقه؛ آنگاه از مضغه؛ داراى خلقت كامل و
(احيانا) خلقت ناقص، تا (قدرت) خود را بر شما روشن گردانيم». [الاسفار الاربعة، ج
9، ص 159.]
آمدنم بهر چه بود؟
با توجه به اينكه اصل وجود آدمى از يك جهان معنوى مايه مى گيرد [شيخ الرئيس،
فيلسوف بى نظير اسلامى، در قصيده ى معروف به «عينيه ى» خود، حقيقت انسان را چونان
كبوترى مى داند، دور افتاده از وطن كه خود در اين جهان، غريب است و براى رسيدن به
جهان ديگر و به ياد آن وطن اصلى، دلش مى تپد و در خيال آن بال مى زند:
هبطت اليك من المحل الارفع |
|
ورقاء ذات تعزر و تمنع |
محجوبة عن
كل مقلة عارف |
|
و هى التى
سفرت و لم تبترقع |
و صلت على كره اليك و ربما |
|
كرهت فراقك و هى ذات تفجع |
سوى تو
از فراز گشت روان |
|
با
فر و تازان كشيده ميان |
بود پنهان ز چشم هر دانا |
|
برقع از رخ فكند و گشت عيان |
به
وصالت نبوده خوش ،اما |
|
از فراقت كنون بعده نالان |
] يعنى روح تو، چونان ورقا- كبوترى خاكسترى كه در عرف عارفان، نفس ناطقه انسانى
است- از جايگاه عزت و نيرومندى و خويشتندارى به سوى تو فرود آمد و با آنكه رويى
گشاده و رخى بى نقاب دارد، از ديده ى هر بيننده و از بصيرت هر عارفى پوشيده است؛
اگر چه با كراهت و ناخوشايندى به سويت آمده و به هبوط دچار گشته است؛ اما از جدايى
تو در هراس است. . و دوباره نيز بدانجا بازمى گردد، اين پرسش بغرنج و پيچيده ى
فلسفى مطرح مى شود كه: چرا نفس انسانى، ناگزير است تا مرحله ى «دنيا»، اين گذرگاه
پر خطر را بگذراند؟ دنيايى كه به تعبير مولا اميرالمومنين على عليه السلام:
دار بالبلاء محفوفة، و بالغدر معروفة! لا تدوم احوالها، و لا يسلم نزالها، احوال
مختلفة، و تارات متصرفة، العيش فيها مذموم، و الامان منها معدوم. و انما اهلها فيها
اغراض مستهدفة، ترميهم بسهامها، و تفنيهم بحمامها. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم،
خطبه 217.] .
دنيا سرايى است كه با گرفتارى درآميخته و به مكر و فريبكارى شهرت يافته است؛
همواره بر يك حال باقى نمى ماند و وارد شوندگان به آن، سالم نمى مانند؛ احوالش
گوناگون و اوضاعش در تغيير است؛ خوشى در آن نكوهيده است و آسودگى در آن، وجود
ندارد. ساكنان دنيا، هدف بلايند كه دنيا آنان را با تيرهاى خود، نشانه گرفته و با
مرگ، نابودشان مى كند.
به راستى، گذار از اين گردنه هاى پر پيچ و خم، و منزلهاى ترسناك و هراس آور كه
سراچه ى غفلت آدمى است و در «شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هايل»، چرا؟ عبور از
اين تاريكستان طبيعت، «جايى كه تخت و مسند جم مى رود بر باد»، براى چه؟ و خلاصه
اينكه «از آنجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟».
اين پرسش، نه تنها ذهن و دل مومنان را به خود مشغول كرده؛ بلكه از روزگاران كهن،
مورد توجه انديشمندان و متفكران، از جمله منكران خالق هستى بوده است كه تلاش مى
كنند تا جهان را با منطق مادى توجيه كنند.
در پاسخ به اين پرسش، مى توان گفت كه زندگى انسان در اين جهان، به لحاظ «غايت
نهايى» او، يك جنبى مثبت دارد كه سزاوار دقت و تامل است و آن، پختگى نفس انسانى با
عبور از اين گذرگاه است كه آدمى، با نيتها و رفتارهاى خود، به سوى رستاخير و ملاقات
پروردگار خويش روى مى آورد:
يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه. [سوره ى انشقاق، آيه 6.]
اى انسان، حقا كه تو به سوى پروردگار خود به سختى در تلاشى، و او را ملاقات
خواهى كرد. و در واقع، غايت نهايى و منتهى اليه زندگى انسان، همين پخته شدن اوست،
«كدح»، كوشش مستمر و موثر براى رسيدن به مطلوب است و در پرتو كوشش هاى مستمر است كه
زمينه ى بروز استعدادها و دريافت فعليتها فراهم مى گردد و آدمى به مقصود خود دست مى
يابد: و هب لى الجد فى خشيتك، و الدوام فى الاتصال بخدمتك حتى اسرج اليك فى ميادين
السابقين و اسرع اليك فى المبادرين و اشتاق الى قربك فى المشتاقين و ادنو منك دنو
المخلصين، و اخافك مخافة الموقنين و اجتمع فى جوارك مع المومنين. [مفاتيح الجنان،
دعاى كميل.]
پروردگارا! كوشش براى وصول به مقام خشيت، و دوام و پايدارى در پيوستن به
خدمتگزارى ات را بر من ببخشاى، تا مركب جان را در ميدانهايى كه بندگان پيشتازت بر
آن اند، به سويت برانم و گوى سبقت را بربايم و به شوق همجوارى ات در صف مشتاقان
درآيم و تا پايگاه بندگان مخلص و ناب، به تو نزديك گردم، و چونان اهل يقين، به مقام
خوف تو نائل شوم، و در جوار و همسايگى ات، در جمع مومنان باشم.
مولانا مى گويد:
ما ز بالاييم و بالا مى رويم |
|
ما ز درياييم و دريا مى رويم |
ما از آنجا و از اينجا نيستيم |
|
ما ز بيجاييم و بيجا مى رويم |
لا اله اندر پى الا الله است |
|
همچو لا ما هم به الا مى رويم |
«قل تعالوا» آيتى است از جذب حق |
|
ما به جذبه ى حق تعالى مى رويم |
كشتى نوح ايم در طوفان نوح |
|
لاجرم بى دست و بى پا مى رويم |
همچو موج از خود، برآورديم سر |
|
باز هم در خود تماشا مى رويم |
راه حق، تنگ است چون سم الخياط |
|
ما مثال رشته، يكتا مى رويم |
هين! ز همراهان و منزل ياد كن |
|
پس بدانكه هر دمى ما مى رويم |
خوانده اى «انا اليه راجعون» |
|
تا بدانى كه كجاها مى رويم؟ |
اختر ما نيست در دور قمر |
|
لاجرم فوق ثريا مى رويم |
همت عالى است در سرهاى ما |
|
از على تا رب اعلى مى رويم |
روز خرمنگاه ما اى كور موش! |
|
گرنه كورى بين كه بينا مى رويم |
اى سخن خاموش كن با ما ميا |
|
بين كه ما از رشگ بى ما مى رويم |
اى كه هستى ما ره را مبند |
|
ما به كوه قاف و عنقا مى رويم |
(ديوان شمس)
آرى! ما از عالم بالا آمده ايم و سرانجام نيز بدان جا بازخواهيم گشت: «ان الى
ربك المنتهى».
بدين منظور، خداى بزرگ به مقتضاى حكمتش براى هدايت و دستگيرى بشر (كه در مغاك
تاريك خاك درافتاده و به هبوط دچار گشته است)، [و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو و لكم
فى الارض مستقر و متاع الى حين... قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن
تبع هداى فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون؛ و فرموديم كه: «فرود آييد؛ شما دشمن
يكديگريد؛ و براى شما در زمين قرارگاه، و تا چندى برخوردارى خواهد بود»... فرموديم:
«جملگى از آن فرود آييد. پس اگر از جانب من، شما را هدايتى رسد، آنان كه هدايتم را
پيروى كنند، برايشان بيمى نيست و غمگين نخواهند شد» (سوره ى بقره، آيه ى 36 و 38).]
راهنمايانى را از سنخ انسان فرستاد (كسانى كه خود هدايت شده اند و به همه ى حقيقتها
رسيده اند) تا فطرت او را متجلى سازند و به كارگيرى درست عقل را به او بياموزند و
بهره گيرى از وحى الهى را توشه ى راه سازند. [به كتاب كلام جاودانه، نوشته ى
محمدرضا حكيمى مراجعه شود.]
پيامبران و اولياى بزرگ خداوند، بر سر راه اين انسان هبوط يافته كه در سراى
بيقرار و سراسر تنازع عالم طبيعت، به دنبال قرارگاه مى گشت، ايستاده تا به اين پرسش
كليدى اش كه با اساسى ترين چراها (چرا آمده ام) مطرح كرده است، پاسخى مناسب و درخور
شان او بدهد؛ پاسخى كه او را از اين زندگى سراسر اضطراب و در ميان موجهاى اندوه و
نگرانى، به ساحل
رهايى يا صعودگاه نخستينش سوق بدهد. آنها تلاش كردند تا راز و رمز هبوط و گره ى
فروبسته ى آمدن او را به اين جهان، تبيين كنند. براى همين، خطاب به مردم گفتند:
1. تو بيهوده و بى هدف به اين جهان نيامده اى:
افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون. [سوره ى مؤمنون، آيه ى 115.]
آيا پنداشتيد كه شما را يبهوده آفريده ايم و اينكه شما به سوى ما گردانيده نمى
شويد؟
ايحسب الانسان ان يترك سدى. [سوره ى قيامت، آيه ى 36.]
آيا انسان گمان مى كند بى هدف رها مى شود؟
على عليه السلام مى فرمايد: و اعلموا عباد الله، انه لم يخلقكم عبثا، و لم
يرسلكم هملا علم مبلغ نعمه عليكم و احصى احسانه اليكم. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم،
خطبه 186.]
اى بندگان خدا! بدانيد كه خداوند، شما را بيهوده نيافريده، و سر خود، رها نكرده
است و مقدار نعمتهايى را كه بر شما ارزانى داشته، مى داند. و در جاى ديگر مى
فرمايد:
ايها الناس، اتقوا الله فما خلق امرو عبثا فيلهو، و لا ترك سدى فيلغو. [خورشيد
بى غروب (نهج البلاغه)، ص 491.]
اى مردم! خداى را تقوا پيشه كنيد كه كسى به ياوه آفريده نشده باشد، تا به پوچى
درافتد، و به عبث وانهاده نشده است تا به بيهودگى بگرايد.
2. دنيا، گذرگاهى است كه اگر از آن توشه برگيرى، توشه اى مناسب براى زندگى در
جهان ديگر است، و اگر اين گذرگاه را سر منزل مقصود ندانى، پل ارتباطى تو خواهد بود،
براى وصول به بارگاه قرب الهى؛ و اما اگر كوردلانه با آن رويارو شوى، در سراى ديگر
نيز جز كورى نصيبى نخواهى داشت: و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل
سبيلا. [سوره ى اسراء، آيه ى 72.] و هر كه در اين دنيا كوردل باشد، در آخرت هم
كوردل و گمراه تر خواهد بود.
على عليه السلام فرموده است: و انما الدنيا منتهى بصر الاعمى، لا يبصر مما
وراءها شيئا، و البصير ينفذها بصره و يعلم ان الدار وراءها، فالبصير منها شاخص،
والاعمى اليها شاخص، والبصير منها متزود والاعمى لها متزود. [شرح نهج البلاغه، ابن
ميثم، خطبه 132.]
دنيا، نهايت ديد كوردل است و آنچه را در پس آن است، نمى بينيد؛ اما كسى كه داراى
بينش است، ديدش از آن مى گذرد و مى داند كه در پس آن، سراى ديگرى است. از اين رو،
صاحب بينش، در انديشه ى كوچ كردن از آن، و كوردل، در پى چشم دوختن و دل بستن به آن
است. بينا از آن توشه برمى گيرد، و نابينا براى آن، توشه گرد مى آورد. به راستى اگر
بينش انسان نسبت به اين جهان، بينش وسيله و راه باشد كه بايد از آن توشه برگيرد و
از آن عبور كند، خداى حكيم، در وصول آدمى به مقصد، نعمت هديات را نصيب او مى سازد:
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين. [سوره ى عنكبوت، آيه ى
69.] و كسانى كه در راه ما كوشيده اند، به يقين راههاى خود را بر آنان مى نمايانيم،
و در حقيقت، خدا با نيكوكاران است.
3. همان طور كه گفته شد، انسان خلق شده تا پختگى به دست آورد و در پرتو اين
پختگى، شايسته ى حضور باشد؛ چرا كه آدمى در ميان دو ارتباء زندگى مى كند: ارتباط با
گذشته خويش (پيش از اين جهان)، و ارتباطى با آينده (پس از اين جهان). ارتباط با
گذشته اش را بايد در آيينه ى فطرت بنگرد؛ همان فطرتى كه خداى تعالى، مردم را بر آن
سرشته است: «فطرت الله التى فطر الناس عليها»؛ و نقش آينده اش را ناگزير بايد با
سلوك فكرى و رفتارى اش بسازد، تا در مسير رسيدن به هدف، هبوطى را كه بدان گرفتار
است، تدارك كند؛ زيرا امروز، هر انسانى با آينده اش ارتباطى وثيق دارد: «الدنيا
مزرعة الاخرة»، و هر فردى همان مى درود كه خود، كشته است؛ «تحصدون ما تزرعون».
اى دريده پوستين يوسفان |
|
گر بدرد گرگت، آن از خويش دان |
ز آنكه مى بافى، همه ساله بپوش |
|
ز آنكه مى كارى همه ساله بنوش |
فعل توست اين غصه هاى دم به دم |
|
اين بود معنى «قد جف القلم» |
كه نگردد سنت ما از رشد |
|
نيك را نيكى بود، بد راست بد |
[مثنوى، دفتر پنجم، بيت 3180] 3480
در قرآن آمده است:
كما بداكم تعودون. [سوره ى اعراف، آيه ى 29.]
همان گونه كه شما را پديد آورد، به سوى او برمى گرديد.
على عليه السلام در استناد به آيه اى كه همين بار معنايى را با خود دارد مى
فرمايد:
قد طعنوا عنها باعمالهم الى الحياة الدائمة والدار الباقية، كما قال سبحانه:
«كما بدانا اول خلق نعيده، وعدا علينا، انا كنا فاعلين [سوره ى انبياء، آيه ى
104.]» [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 3، ص 149.]
با كوله بار اعمال خود، به سوى سراى ابدى كوچ كردند، چنان كه خداوند متعال
فرموده است: «همان گونه كه آفرينش را آغاز كرديم، آن را بازمى گردانيم. اين وعده اى
است بر عهده ى ما كه قطعا آن را انجام خواهيم داد».
آرى! آدمى از محيط صلح و صفاى فطرت و انس به جمال بى پايان كه جايگاه طبيعى او
بود هبوط نمود و آن سكون و قرار را از دست داد و در زمين و جهان بيقرار و سراسر
دشمنى و تنازع، در جستجوى قرار و آرامش است؛ از بهره يابى و ذلت جويى بى رنج دور
مانده، و در ميان رنجها و دردها، لذت و بهره مى طلبد، و به هر چه دل مى سپارد و مى
خواهد تا در پرتو آن، قرار و آرامش يابد، آن را بيقرار مى يابد. براى همين است كه
چون نى مى نالند و مى كوشد تا به موطن اصلى خويش راه يابد:
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش |
|
باز جويد روزگار وصل خويش |
[مثنوى، دفتر اول،
بيت 4.] .
هيچ كنجى بى دد و بى دام نيست |
|
جز به خلوتگاه حق آرام نيست |
[مثنوى، دفتر دوم، بيت 591.] .
4. در منطق دين، هدف نهايى آفرينش، در مظهر وجود آدمى كامل مى گردد و همه ى
هستى، براى تصرف و تدبير انسان و مدخل ورودى تكامل اوست: «هو الذى خلق لكم ما فى
الارض جميعا»؛ [سوره ى بقره، آيه ى 29.] و اگر چشم و گوش و ادراك آدمى نبود، همه ى
آنچه ديدنى، شنيدنى و انديشيدنى است و منابع زمينى كه پديده هاى اين جهان هستند،
بيهوده و عبث مى نمودند و به طور قطع، چنين نيست.
5. همچنان كه آدمى در كارهاى اختيارى خود، هدف و مقصدى را منظور مى كند، و در
عمل، وصول به اين مقصد را مبتنى و متكى بر مقدماتى مى بيند كه جز با تحقق آنها
دستيابى به آن هدف، ناممكن است، كارهاى خداوند نيز چنين است؛ يعنى گاهى براى رسيدن
يك موجود به هدف،: مرتبه ى وجودى اش به گونه اى است كه بى تحقق مقدماتى كه شرايط
فعل اند، نه فاعل (چرا كه فاعل هيچ گونه نقص و نيازى ندارد)، رسيدن آن موجود به هدف
و مقصدى كه در پيش رو دارد، غير ممكن و ناشدنى است.
خداوند سبحان، اراده كرده است كه موجودى آزاد و انتخابگر بيافريند به نام انسان
كه با گزينش و آزادى، به هدف عالى خويش رهنمون گردد و اين راه، به سوى هدف، همان
طورى كه گفته شد، از طبيعت مى گذرد؛ يعنى جهانى كه در آن از يك سو، جذبه ها و غرائز
حيوانى، نفس او را به خود مى خوانند و از سوى ديگر،اراده ى آزاد و عقل فطرى اش بر
او نهيب مى زنند؛ يكى او را مى خواهند تا نفسش را پيرو عقل نمايد و ديگرى، او را مى
خواند تا عقلش را به اسارت نفس درآورد و به تعبير ظريف مولاناى روم، يكى ترحم بر
عيسى را مى طلبد و ديگر رحمت و شفقت بر خر عيسى را:
ترك عيسى كرده، خر پرورده اى |
|
لاجرم چون خر برون پرده اى |
طالع عيسى است علم و معرفت |
|
طالع خر نيست، اى تو خر صفت |
ناله ى خر بشنوى، رحم آيدت |
|
پس ندانى خرخرى فرمايدت |
رحم بر عيسى كن و بر خر مكن |
|
طبع را بر عقل خود سرور مكن |
[مثنوى، دفتر دوم، بيت 1850- 1853.] .
انسان، بر سر دو راهى هبوط و صعود، و شقاوت و سعادت، ايستاده و پيش از هر چيز
بايد هدف و راه رسيدن به آن را بشناسد، تا در چاه فرونيفتد و از هدف بازنماند:
مشكل اساسى انسان در جهان طبيعت و زندگى طبيعى، مشكل ظلمت است. جهان طبيعت، جهان
ظلمت است: ظلمت جهل و نادانى، ظلمت عادات و محيء ظلمت غرائز و اميال، ظلمت آرا، و
فكار و اغراض و اهوا (به علاوه ظلمت اصل ماده)... اينها همه ى انسان را در ظلمتى
غريب و تاريكى شگفت آور، غرقه مى سازد و فروغ فطرت او را- كه امرى است الهى و سنخ
آن، سنخ نور است- مى پوشانند و محجوب مى گردانند و او را از تشخيص حقيقت و گرايش به
نور واقع، بازمى دارند. آرى! مسئله اصلى انسان در اين دوره از وجود و حيات خويش
(دنيا)، مسئله تبديل كردن ظلمت هبوط است به نور صعود؛ يعنى رجوع الى الله؛ بازگشت
به سوى خدا و جوار ابديت (مقصد نهايى انسان). يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى
ربك... [كلام جاودانه، ص 100.] و از اينجاست كه قرآن كريم، درباره ى آفرينش جهان و
تدبير آن مى فرمايد:
الله الذى خلق سبع سموات و من الارض مثلهن يتنزل الامر بينهن ليتعلموا. [سوره ى
طلاق، آيه ى 12.]
خدا همان كسى است كه هفت آسمان و همانند آنها هفت زمين آفريد، فرمان خدا در ميان
آنها فرود مى آيد، تا بدانيد. و در جاى ديگر فرموده: و هو الذى خلق السموات و الارض
فى ستة ايام و كان عرشه على الماء ليبلوكم ايكم احسن عملا. [سوره ى هود، آيه ى 7.]
و اوست كسى كه آسمانها و زمين را در فاصله ى شش روز آفريد و عرش او بر آب بود، تا
شما را بيازمايد.
خداوند در آيه ديگر فرموده است: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون. [سوره ى
ذاريات، آيه ى 56.] و جن و انس را نيافريدم، جز براى آنكه مرا بپرستند.
امام حسين عليه السلام مى فرمايد:
ان الله- عز و جل- ما خلق العباد الا ليعرفوه، فاذا عرفوه عبدوه، فاذا عبدوه
استغنوا بعبادته عن عبادة من سواه. [الميزان، ج 18، ص 396.]
حقا كه خداوند، بندگان را نيافريد، جز آنكه او را بشناسند؛ زيرا اگر او را
بشناسند، او را پرستش مى كنند و با پرستش و بندگى او، از پرستيدن جز او بى نياز مى
شوند.
از نگاه آياتى كه در مورد هدف آفرينش انسان در اينجا آورديم، اين مقطع از هستى
كه با آن روبرو هستيم، يعنى گذرگاهى ميان ولادت و مرگ، با آفرينش آسمانها و
زمينهايى مانند آنها، از ماده اى همگون آغاز گرديده و به پيدايش انسان بر اين صحنه
ى بسيار گوناگون، منتهى شده است، تا ميدانى رنگارنگ و متنوع، براى آگاهى و عمل
انسان به وجود آيد و بر اساس سنت الهى جارى در زندگى انسان، زمينه ى آزمايش او
فراهم گردد، تا به درك گذشته و آينده ى خود با گزينش نيكى ها، و در مسابقه ى خيرات
و زيبايى ها، در اين ميدان بسى گسترده و وسيع قرار گيرد و نهان آدمى، در پرتو آگاهى
از مقصد و انتخاب راه و شيوه ى عملى كه دارد، بازشناخته شود، كه در ميان اين
موجودات زنده، كدام برنده و كدام بازنده است. على عليه السلام فرموده است:
رحم الله امرا علم من اين و فى اين و الى اين.
ازرحمت خداوند بهره مند است كسى كه مى داند از كجاست، در كجاست و به سوى كجا
روان است.
بخت ياران، آنان اند كه بدانند از كجا آمده اند، چه بايد انجام دهند، و چشمه ى
فياض كجاست كه روح عطش ناك خود را با آن سيراب كنند و سوز درون خويش را فروبنشانند:
ساربانان، نشان كعبه كجاست؟ |
|
كه بمانديم در بيابانش |
اما اينكه فرموده: «ما جن و انس را نيافريديم، مگر براى عبادت» به دو نكته ى
اساسى اشاره دارد:
1. آفرينش، بدون هدف و غرض نيست.
2. غرض از آفريدن انسان، تنها عبادت است؛
يعنى غرض اين بوده است كه آدمى بنده ى خدا باشد، نه اينكه خداوند، «معبود» او
گردد. براى همين مى فرمايد: «الا ليعبدون»؛ يعنى تا اينكه مرا بپرستند، نه اينكه من
پرستش شوم؛ زيرا خداى سبحان، هيچ گونه نيازى به پرستش شدن ندارد: و قال موسى ان
تكفروا انتم و من فى الارض جميعا فان الله لغنى حميد [سوره ى ابراهيم، آيه ى 8.] و
موسى گفت: «اگر شما و هر كه در روى زمين است، همگى كافر شويد، بى گمان، خدا بى نياز
ستوده صفات است».
على عليه السلام مى فرمايد:
ان الله سبحانه و تعالى، خلق الخلق حين خلقهم غنيا عن طاعتهم، آمنا من معصيتهم،
لانه لا تضره معصية من عصاه، و لا تنفعه طاعة من اطاعه. [خورشيد بى غروب (نهج
البلاغه)، ص 320 (خطبه 184).] .
خداى سبحان، آنگاه كه آفرينش خلق را دست يازيد، هم از طاعتشان بى نياز بود و هم
از عصيانشان مصون؛ چرا كه نه گناه گناهكاران زيانى اش رساند و نه فرمانبرى
فرمانبران، سوديش ارزانى دارد.
به راستى، آدمى كوچكتر از آن است كه با پرستش خود، سودى را نصيب خداوند گرداند
«اين التراب و رب الارباب»؟. اگر خداوند، عبوديت را هدف آفرينش انسان قرا داد، براى
آن است كه لازمه ى عبوديت، ادراك ربوبيت است و اين ادراك، امرى فطرى و وجدانى است و
انسان، نمى تواند خود را مربوب نداند. بنابراين، نمى تواند براى خود، معبودى گزينش
نكند، تا آن معبود كه و چه باشد. بدين روى، با فروفرستادن پيامبرانش معبود حقيقى و
درخور شان انسان را به او شناساند:
يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم و الذين من قبلكم لعلكم تتقون. [سوره ى
بقره، آيه ى 21.]
اى مردم! پروردگارتان را كه شما و كسانى را كه پيش از شما بوده اند، آفريده است،
پرستش كنيد؛ باشد كه به تقوا گراييد. و به دنبال آن مى فرمايد:
همان خدايى كه زمين را براى شما فرشى گسترده، و آسمان را بنايى افراشته قرار
داد؛ و از آسمان آبى فرود آورد؛ و بدان از ميوه ها رزقى براى شما بيرون آورد. پس
براى خدا همتايانى قرار ندهيد، در حالى كه خود مى دانيد. [سوره ى بقره، آيه ى 22.]
و در سوره ى حج مى فرمايد:
از پليدى بتها دورى كنيد، و از گفتار باطل اجتناب ورزيد، در حالى كه گروندگان
خالص خدا باشيد، نه شريك گيرندگان براى او؛ و هر كس به خدا شرك ورزد، چنان است كه
گويى از آسمان فروافتاده و مرغان شكارى، او را ربوده اند يا باد، او را به جايى دور
افكنده است. [سوره ى حج، آيه ى 31.]
گزينش بندگى و عبوديت جز خداوند، در حقيقت، پذيرش ذلت و خوارى بندگى و بردگى
انسان است و آدمى با اين نوع پرستش، خويشتن را از آسمان رفيع انسانيت فرومى افكند،
به گونه اى كه لاشخورهاى جامعه مى كوشند تا آن فرومايه ى پست را شكار كنند و او را
طعمه ى خويش سازند. فاجعه بزرگ انسانى، يعنى بردگى انسان در برابر انسان ديگر، ريشه
در پرستش هاى ناروا دارد و چنانچه در چنگال اين لاشخورها قرار نگيرد، تندبادهاى
حوادث، آن بيخرد عقل كش را مانند پر كاهى، به دور دست ترين نقطه انحطاط مى افكند:
«او تهوى به الريح فى مكان سحيق».
آدم از بى بصرى بردگى آدم كرد |
|
گوهرى داشت، ولى خرج قباد و جم كرد |
يعنى از خوى غلامى ز سگان پست تر است |
|
من نديدم كه سگى پيش سگى سر خم كرد |
آرى! براى اين منظور، عبوديت آدمى را مقصد و غرض آفرينش او قرار داد، تا اين
آفريده ممتاز كه در مسند خلافت نشسته است، ديگر بار گرفتار هبوط نگردد و گوهر نفيس
گرانمايه ى جانش را به بهاى ناچيز (ثمن بخس) نفروشد و در بازار زندگى، مشترى و
خريدار خويش را بشناسد:
ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة. [سوره ى توبه، آيه ى
111.] .
در حقيقت، خدا از مؤمنان، جان و مالشان را به بهاى اينكه بهشت براى آنان باشد،
خريده است.
مشترى من خداى است، او مرا |
|
مى كشد بالا كه «الله اشترى» |
خونبهاى من جمال ذوالجلال |
|
خونبهاى خود خورم رزق حلال |
اين خريداران مفلس را بهل |
|
چه خريدارى كند يك مشت گل؟ |
گل مخور، گل را مخر، گل را مجو |
|
ز آنكه گل خوار است دائم زرد رو |
دل بخور تا دائما باشى جوان |
|
از تجلى چهره ات چون ارغوان |
[مثنوى، دفتر دوم، بيت 2442- 2438.] .
نكته ى قابل تامل اينكه آگاهى و آزمايش و نيز عبوديت آدمى، اگر چه به عنوان هدف
آفرينش انسان مطرح گشته است، لكن مقصدها و هدفهاى واسطه اى براى انسان اند و به
تعبير ديگر، هدفهاى نسبى هستند، بويژه عبوديت- كه همواره معرفت و آزمايش و عمل را
با خود به همراه دارد- مهمترين گذرگاهى است كه عبور از آن، عروج به منزلگاه قرب
الهى و جوار رحمت بى منتهاى اوست:
سبحان الذى اسرى بعبده... [سوره ى اسراء، آيه ى 1.]
منزه است آن خدايى كه بنده اش را شبانگاهى از مسجد الحرام به سوى مسجد الاقصى-
كه پيرامون آن را بركت داده ايم- سير داد، تا از نشانه هاى خود به او بنمايانيم.
به گفته ى مفسران آيه ى 118 و 119 سوره ى هود، بيان كننده ى نهايى ترين مقصد در
حركت تكاملى انسان به سوى خداوند است: و لو شاء ربك لجعل الناس امة واحدة و لا
يزالون مختلفين- الا من رحم ربك و لذلك خلفهم. [سوره ى هود، آيه ى 118- 119.] و اگر
پروردگار تو مى خواست، قطعا همه ى مردم را امت واحدى قرار مى داد، در حالى كه
پيوسته در اختلاف اند، مگر كسانى كه پروردگار تو به آنان رحم كرده، و براى همين،
آنان را آفريده است.
بنابر اينكه اشاره ى «و لذلك» متوجه رحمت باشد كه از كلمه ى «رحم» فهميده مى
شود، سر منزل مقصود آدمى، رحمت خداوند است؛ يعنى انسان هدفهايى دارد كه در طول
يكديگرند (آگاهى، آزمايش، عبادت و در نهايت، جوار رحمت معبود) و هدفهاى پيشين،
گذرگاه هايى هستند براى وصل انسان به رحمت و قرب الهى كه نهايت آمال آدمى است.
نكته ى تامل برانگيزى كه لازم است به طور اجمال به آن اشاره شود، اين است كه
عبادت در نگاه شريعت اسلام، از يك سو مقصد آدمى است و از سوى ديگر، راه ورود به
بارگاه ربوبى است. براى نمونه، نماز كه به تعبير روايات، چهره ى شريعت و نماد
عبادتهاست، جهت وصول به معبود است؛ چنانكه مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى، فيلسوف
نامبردار قرن سيزدهم هجرى مى گويد: «صلات، اسمش مشعر به وصل است». [اسرار الحكم، ص
467.]
اگر چه عارفان گفته اند: «الطريق الى الله بعدد انفاس الخلائق»، لكن عبادت، تنها
وصول به معبود و يگانه راه راستى است كه آدمى را به مقصودش نائل مى كند: «و ان
اعبدونى هذا صراط مستقيم»؛ و چون رسالتهاى آسمانى برانگيختن خردها و فطرتها و تبيين
كننده ى رابطه ى انسان و خداوند است، جز راه عبوديت را عدول و اعراض از راهى مى
داند كه منتهى به هبوط آدمى است: و ليس البر بان تاتوا البيوت من ظهورها ولكن البر
من اتقى و اتوا البيوت من ابوابها. [سوره ى بقره، آيه ى 189.] و نيكى آن نيست كه
پشت خانه ها درآييد؛ بلكه نيكى آن است كه كسى تقوا پيشه كند، و به خانه ها از در
ورودى آنها درآييد.
در حقيقت عبادت و عبوديت، دروازه ى ورود به بارگاه جمال و جلال خداوند است. براى
همين، هيچ گاه سالك كوى معبود به جايى نمى رسد كه ديگر بى نياز از عبادت باشد، و
اگر چنين پندار باطل و خامى براى مغرورى پيش آيد، به طور قطع در دام شيطان گرفتار
آمده است؛ زيرا عبادت، نردبان عروج آدمى است، نه مقصود نهايى او.
از آنجا كه تلقى و دريافت انسانها از عبادت، يكسان نيست، بديهى است كه دريافت
آنان نيز از انگيزه ى عبادت- كه در حقيقت، علت غايى عبد سالك است- متفاوت خواهد
بود.
برخى عبادت را نوعى مبادله ى كار و مزد مى دانند؛ يعنى كالاى عبادت را با كالاى
آخرت (بهشت) مبادله مى كنند؛ مزدورانى هستند كه به شوق بهشت و نعمتهاى آن، خداى را
بندگى مى كنند. اگر چه اين گونه عبادت نيكوست، لكن تلقى عاميانه از عبادت است، همان
طور كه برخى ديگر، تلقى و دريافت برده وار دارند و عبادت خداى را خدمتگزارى بردگان
به اربابان خود مى دانند كه به سبب ترس، او را بندگى مى كنند. اگر چه اين دو نوع
تلقى و دريافت از عبادت، هم نيكو و هم مقبول است، لكن حكايت از سطحى بودن انگيزه
دارد و به گفته ى دانايان و صاحبدلان، جز از انسانهاى عامى و قاصر، پذيرفته نسيت.
گروه سومى هستند كه تلقى و دريافت عميق تر و زيباترى از عبادت دارند. اينان، در
حالى كه هيچ گاه از انديشه ى بهشت و نعمتهايش يا جهنم و عذابهايش غفلت نمى ورزند،
زيبايى و گوهر بندگى را در آمدن به جمع عاشق نمى دانند كه جز با شهود جمال معبود،
جانشان آرام نمى گيرد؛ چون مى دانند كه با رسيدن به لقاى پروردگار خويش، هم از
نعمتهاى بهشت برخوردارند، و هم از عذاب هاى جهنم رها: «چون كه صد آمد، نود هم پيش
ماست».
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن |
|
كه دوست، خود روش بنده پرورى داند |
اين گروه، آزادگان و عاشقانى هستند، دردمند و بيقرار كه دردشان درد فراق و غربت
است و انگيزه اى جز حضور دردمندانه در محضر عبادت ندارند؛ چرا كه در انديشه ى درمان
درد خويش اند:
اما الليل فصافون اقدامهم تالين لاجزاء القرآن: يرتلونه ترتيلا، يحزنون به
انفسهم، و يستثيرون به دواء دائهم. فاذا مروا باية فيها تشويق ركنوا اليها طمعا، و
تطلعت نفوسهم اليها شوقا، ظنوا انها نصب اعينهم و اذا مروا بآية فيها تخويف، اصغوا
اليها مسامع قلوبهم و ظنوا ان زفير جهنم و شهيقها فى اصول آذانهم.
فهم حانون على اوساطهم، مفترشون لجباههم و اكفهم و ركبهم و اطراف اقدامهم ،
يطلبون الى الله فى فكاك رقابهم. [خورشيد بى غروب (نهج البلاغه)، خطبه 184.]
شب را بر پا مى ايستد و جزءهايى از قرآن را چنان با ترتيل تلاوت مى كنند كه آتش
درون را شعله ور و داغ فراق را تازه مى گرداند و بر اندوه هجران مى افزايد، و با آن
به درمان دردشان مى كوشند؛ چون به آيه اى مى گذرند كه در آن گونه اى تشويق است،
چنان سرشار نياز مى شوند كه جانهاشان از شوق سر بر مى كشد و آن را فرا روى خود مى
پندارند، و چون به آيه اى مى رسند كه در آن تهديدى است، به گوش جانشان مى شنوند،
آنسان كه پندارى نهيب دوزخ را در بن گوش دارند. چنين است كه در ركوع و سجود طولانى
شان، پيشانى، كف دستان، زانوان سر انگشتان را بر خاك مى سازند و بدين گونه، از خداى
«آزادى گردنهاى خويش را مى خواهند».
بر مركب عبادت، سوارند و مى تازند تا در «جنة اللقاء»، با همراهان خود، سرود
ستايش سر دهند: «الحمد لله الذى هدانا لهذا» و از دست پروردگار خويش، «شراب طهور»
را بر جام جانشان بريزند تا مست از باده ى وصال، در جوار رحمت دوست بيارامند: «يا
ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك...».
آرى! دلباختگان و سالكان كوى معبود، بر آن اند تا جويبار هستى خويش را به درياى
بيكران هستى متصل كنند و در طلب آزادى خويش اند؛ آزادى از بهشت و جهنم، و دنيا و
آخرت:
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى |
|
ديوانه ى تو هر دو جهان را چه كند؟ |
على عليه السلام مى فرمايد:
ان قوما عبدوا الله رغبة فتلك عباده التجار، و ان قوما عبدوا الله رهبة قتلك
عبادة العبيد، و ان قوما عبدوا الله شكرا فتلك عبادة الاحرار. [نهج البلاغه، حكمت
229.] .
بى گمان، گروهى خداى را به سوادى ثواب، بندگى مى كنند كه نيايش سودگران است؛
گروهى ديگر از ترس، تن به بندگى مى دهند كه بندگى بردگان است. در اين ميان، تنها
گروهى خدا را به انگيزه ى سپاس، بندگى مى كنند كه اين عبادت آزادگان است. و بدين
مضمون از امام حسين عليه السلام و نيز از امام صادق عليه السلام آمده است كه عبادت
گروه سوم را عبادتى عاشقانه دانسته اند: و قوم عبدوا الله عز و جل حبا له، فتلك
بعادة الاحرار؛ و هى افضل العبادة. [و سائل الشيعة، ج 1، ص 45؛ اصول الكافى، ج 2، ص
131.] . و قومى خدا را از روى محبت (و عشق) بها و عبادت كردند؛ و آن، عبادت آزادگان
و برترين عبادت است.
چكيده ى سخن اينكه عبادت عاشقانه، تلقى و دريافت كسى است كه حظى از محبت و عشق
به خداوند را برده باشد و در بندگى خود، جز معبود را نخواهد؛ بر خلاف عبادتهاى
تاجرانه و برده وار كه بويى از محبت و عشق، از آن استشمام نمى شود. در تفسير «اياك
نعبد» آمده است:
لا نريد منك غيرك، لا نعبدك بالعوض و البدل كما يعبدك الجاهلون بك المغيبون عنك.
[تفسير صافى، چاپ رحلى، ص 20.] .
بندگانى كه كام جانشان، طعم شيرينى پرستش شاكرانه و عاشقانه را چشيده است، در
بندگى خداوند، جز محبوب و معشوق را نمى طلبند؛ زيرا كه راه عشق و محبت كجا و راه
سوداگرى و بردگى كجا؟
ملت عشق از همه دينها جداست |
|
عاشقان را ملت و مذهب خداست |
حضرت على عليه السلام در مناجات خويش مى فرمايد:
الهى من ذا الذى ذاق حلاوه محبتك فرام منك بدلا و من ذا الذى انس بقربك فابتغى
عنك حولا. [مفاتيح الجنان، مناجات المحبين.] .
اله من، خداى من! چه كسى است كه مزه ى شيرين شهد محبت تو را چشيده باشد و جز تو
را برگزيند؟ و چه كسى است كه به آرميدن در جوارت مانوس گشته و در جستجوى ديگرى باشد
و لحظه اى از تو روى گرداند؟
آرى! در سلوك عبادى رادمردان عرصه ى عبوديت، با كشف عنصر عظيم عشق و محبت، تنها
شايستگى و دلربايى معشوق و محبوب است كه آنان را در جاذبه ى بندگى قرار مى دهد
«ولكن وجدتك اهلا للعبادة». [بحارالانوار، ج 41، ص 14.]
از اين روى، على بن ابى طالب عليه السلام، اين قله ى بلندى كه امواج معارف الهى،
سيل آسا از دامنه هايش سرازير است، در مقام انسان كامل- كه برترين و جامع ترين
مخلوق است و خداوند، آفرينش خويش را در وجود او و ديگر اولياى ممتازش مى نگرد و
نظام خلقت را به سبب آنان به
وجود آورده است- در تبيين غايت آفرينش انسان و منتهى اليه سلوك او، سخنى ديگر
دارد. او در عرصه ى عطرآگين مناجاتش با ستايش و نيايشهاى مدهوش كننده اش كه حاوى
عميق ترين و دلرباترين حقايق در باب معارف الهى است، سوداى ديگرى در سر دارد؛ نه از
جهنم مى هراسد و نه از بهشت و نعمتهايش سخن مى گويد. اساس او بهشت و جهنم را زير پا
نهاده و در جاذبه ى عشق الهى، غم جانان، شراره اى بر جان پاكش فكنده است و از اندوه
فراق، داغى در دل دارد كه هنوز طنين ناله اش در نيمه شبهاى تاريك كوفه و بر سر
چاههاى نخلستانهاى آن به گوش مى رسد. گويى اين «شيفته و بيقرار ذات حق» بر پشت
دروازه ى ابديت در انتظار شنيدن چاووش آن درگاه جلال است تا با صفير عشق «يحبهم و
يحبونه»، از كنگره ى عرش او را به بار يافتن در حضور معبود معشوق، مژده دهند و از
اين دامگه برهد و با دريدن حجابهاى طبيعت و گشوده گشتن دروازه هاى ابديت، با فرقى
شكافته و چهره اى گلگون، و در حال شهود جمال حق با سرود دلنواز «فزت و رب الكعبه»،
از محراب عبوديت به معارج درآيد و به معدن عظمت و درياى عز قدس الهى، متصل گردد: