الهى، هب لى كمال الانقطاع اليك و انز ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتى تخرق
ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقة بعز قدسك.
[مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه ى.]
خداى من! كمال انقطاع به درگاهت را بر من عطا كن؛ يعنى وارستگى از هر چيز و
پيوستگى كامل به آستانت را موهبتم فرما، و ديدگان دل ما را به فروغ نگريستن به
جمالت روشن فرما، تا ديدگان دل ما پرده هاى نور و روشنايى را بدرد و به معدن عظمت
نامتناهى ات واصل شود و جانهاى ما همچون شعاعى به عز قدست آويخته گردد. و اعزازا
لدعواته و (خداوند) فراخوان خود (به بندگى) را عزت بخشد.
عزة: راغب در مفردات مى گويد:
العزة: حالة مانعة للانسان من ان يغلب، من قولهم ارض عزاز اى صلبة قال تعالى:
ايتبغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا؛ و العزيز: الذى يقهر و لا يقهر: «انه هو
العزيز الحكيم»، «يا ايها العزيز مسنا»...
كلمه ى عزت، به معناى حالتى است در انسان كه او را از شكست خوردن بازمى دارد و
از اين قبيل است: زمين سخت و نفوذناپذير. خداى تعالى فرمود: «آيا سربلندى را نزد
آنان مى جويند؟ (اين خيالى خام است)؛ چرا كه عزت همه، از آن خداست»؛ و عزيز به كسى
گفته مى شود كه چيره و قاهر است؛ اما مقهور و مغلوب واقع نمى شود؛ مانند «يا ايها
العزيز مسنا» و از اسماى حسناى خداوند است: «انه هو العزيز الحكيم».
بنابراين، اصل در معناى «عزت»، صلابت است و از باب توسعه ى در استعمال، در
معناهايى نيز به كار رفته است؛ مانند: ارجمند، كمياب، گرامى، چيره، غالب قوى و...
اعزاز: عزيز داشتن، گرامى داشتن، اكرام، احترام.
با توجه به مباحث پيشين، بايد گفت كه مقصود از «اعزاز لدعوته»، اين است كه خداى
تعالى، با آفريدن جهان (آسمانها و زمين و آنچه را كه ميان آن دو است، كوچكترين
پديده ها و عظيم ترين آنها، بويژه شريف ترينشان، يعنى انسان) و حكيمانه بودن آن،
دعوت به پرستش را كه از سوى پيامبرانش انجام مى گرفت، ارجمندى و چيرگى و غلبه
بخشيد؛ يعنى دعوت پيامبران، دعوتى مبتنى بر برهان و استدلال است. به تعبير علامه ى
مجلسى (ره): و اعزازا لدعوته: اى خلق الاشياء ليغلب و يظهر دعوة الانبياء اليه
بالاستدلال بها. [بحارالانوار، ج 29، ص 254.]
خداى تعالى، پديده ها را آفريد تا دعوت پيامبران را كه با استدلال به آنها
(پديده ها) انسان، دعوت به توحيد و بندگى اش را كه به وسيله ى پيامبران انجام مى
گرفت، مبتنى بر برهان و استدلال كرد. بدين معنا كه مردم را با برهان و استدلال و
منطق به خداى يگانه و بندگى او بخوانند.
على عليه السلام مى فرمايد: و اصطفى سبحانه من ولده انبياء اخذ على الوحى
ميثاقهم، و على تبليغ الرسالة امانتهم، لما بدل اكثر خلقه عهد الله اليهم فجهلوا
حقه واتخذوا الانداد معه و اجتالتهم الشياطين عن معرفته و اقتطعتهم عن عبادته فبعث
فيهم رسله، و واتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسى نعمته، و
يحتجوا عليهم، بالتبليغ، و يثيروا لهم دفائن العقول و يروهم الايات المقدرة: من سقف
فوقهم مرفوع، و مهاد تحتهم موضوع و معايش تحيهم و آجال تغنيهم و اوصاب تهرمهم، و
احداث تتابع عليهم، و لم يخل سبحانه خلقه من نبى مرسل، او كتاب منزل، او حجة لازمه،
او محجة قائمة. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، ج 1، ص 404.]
خداوند سبحان، از ميان فرزندان آدم، انبيا را برگزيد و از آنان بر رساندن وحى و
تبيلغ رسالت و اداى امانت، پيمان گرفت و اين، زمانى بود كه بيشتر مردم، دين خدا را
تغيير داده، با حق بيگانه شدند و براى خدا شريكانى قرار دادند و شياطين، آنها را از
معرفت خدا دور كردند و از پرستش او بازداشتند. پس خداوند، فرستادگان خويش را در
ميان آنان برانگيخت و آنها را پياپى به سوى مردم فرستاد تا آن عهد فطرى و پيمان
الستى را از آنان بخواهند و نعمت فراموش شده را يادآورشان شوند و با تبليغ، حجت را
بر آنان تمام، و استعدادهاى عقلانى آنها را شكوفا كنند؛ آيات و نشانه هاى قدرت
خداوندى را به ايشان نشان دهند. آن آيات، عبارت است از سقف آسمانى كه بالاى سرشان
افراشته شده و گهواره ى زمينى كه زير پايشان گسترانيده و وسائل حيات كه با آن زندگى
مى كنند و اجلهايى كه با آن نابود مى شوند و بيمارى هايى كه با آن پير مى شوند و از
پيشامدهاى پياپى كه بر آنها وارد مى شود. خداوند متعال، بندگان خود را از وجود
پيامبرى مرسل و كتابى منزل و برهان حتمى و راه و دينى استوار، محروم نساخت.
چون اثبات هر موضوعى نياز به استدلال قانع كننده و برهان اثباتى دارد، پيامبران
در تبليغ رسالت پروردگار و دعوت به توحيد و بندگى او بر عليه منحرفان، استدلال
كردند و با نشانه هاى قدرت الهى، براى آماده ساختن نفوس و استخراج جواهر انديشه ى
انسانها، زمينه ى پذيرش دعوت را فراهم ساختند:
آسمان برافراشته اى كه داراى تازگى هاى صنع الهى و عجايب حكمت خداوندى است و
زمينى كه در زير پاى انسانها گسترده شده كه در آن تصرف مى كنند و نيازمندى هاى
زندگى را به دست مى آورند و قوام حياتشان را تامين مى كنند و تا پايان عمر، از
نعمتهاى زمين بهره مند مى شوند، و زمانى كه براى زندگى آنها مقدر شده است كه پس از
آن، از اين دنيا رخت برمى بندند و به سوى پروردگارشان باز مى گردند، بزرگترين دليل
بر توحيد و يگانگى خداست كه پيامبران مردم را به آن مى خوانند. [شرح نهج البلاغه، ص
411.]
سرتاسر قرآن، سرشار از استدلالها و براهين عقلى در دعوت به توحيد و معاد و نبوت
و رابطه ى انسان با پرودگار خويش است. براى مثال، در سوره ى مباركه انعام بنگريد كه
چگونه با استدلالهاى بديع و فطرت برانگيز، انسانها به يگانگى خداوند و پرستش
خالصانه ى او فراخوانده شده اند؟ و چه زيبا اسرار هستى و انسان براى مخاطبان وحى
تبيين شده است؟ و اينكه انسان كيست؟ از كجا آمده؟ و براى چه آمده؟ و چه كسى او را
از عرصه ى عدم تا قلمرو هستى آورده و سرانجام به كجا خواهد برد؟ به راستى چه كسى
اين هستى بر اسرار را با اين تحولات و دگرگونى هايش تدبير مى كند؟ و انبوهى از
معارف توحيدى را همراه با دليل و برهان و در شكل و قواره ى پرسش با او در ميان مى
گذارد و به زبان پيامبرش به بيان پاسخهاى روشن و مستدل مى پردازد. براى نمونه به
آيه اى از اين سوره ى اشاره مى شود تا روشن گردد كه دعوت پيامبران، دعوتى مبتى بر
عقل و منطق و استدلال است:
قل لمن ما فى السموات و الارض قل لله كتب على نفسه الرحمة ليجمعنكم الى يوم
القيامة لا ريب فيه الذين خسروا انفسهم فهم لا يؤمنون. [سوره ى انعام، آيه ى 12.]
بگو: «آنچه در آسمانها و زمين است، از آن كيست؟» بگو: از آن خداست كه رحمت را بر
خويشتن واجب گردانيده است. يقينا شما را در روز قيامت- كه در آن هيچ شكى نيست- گرد
خواهد آورد. خودباختگان، كسانى اند كه ايمان نمى آورند.
اين آيه ى و شش آيه ى بعد از آن، از جمله آياتى است كه با مشركان در باب توحيد و
معاد احتجاج مى كند. «قل لمن ما فى السموات و الارض، قل لله»، با اين پرسش و پاسخ،
برهان بر معاد شروع مى شود:
1. خداى تعالى مالك همه ى آنچه است كه در آسمانها و زمين است و مى تواند هرگونه
تصرفى را در آنها بنمايد.
2. خداوند سبحان، متصف به وصف رحمت است؛ يعنى به لحاظ اين رحمت، نياز نيازمندان
را برآورده مى سازد و هر چيزى را به كسى كه استحقاق آن را دارد، مى رساند.
3. در ميان آفريده هاى الهى، انسان صلاحيت زندگى سعادتمندانه ى ابدى و جاودانه
را دارد.
بنابراين، به مقتضاى مقدمه ى اول، مى تواند هر گونه تصرفى را در آفريده هاى خود
بنمايد و به مقتضاى مقدمه ى دوم، انسان موجودى است كه استحقاق و استعداد زندگى ابدى
را دارد. به متقضاى مقدمه ى سوم نيز خداوند، انسان را براى زندگى ابد مبعوث خواهد
نمود. [براى توضيح بيشتر به تفسير سوره ى انعام در تفسير شريف الميزان مراجعه شود.]
بنابراين، هم آيات قرآن كريم و هم بيانات امام معصوم عليهم السلام بويژه على بن
ابى طالب عليه السلام، برهانى بودن دعوت پيامبران به توحيد و بندگى خداوند و معارف
ديگر را به روشنى اثبات مى كند.
نكته ى دوم: اينكه اساسا دين و معارف آن- كه پيامبران منادى آن هستند- اكراه و
اجبارناپذير است:
لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى. [سوره ى بقره، آيه ى 256.]
در دين هيچ اجبارى نيست و راه از بيراهه به خوبى آشكار است.
در اين بخش از آيه، دين اجبارى نفى شده است؛ چون دين، يك سلسله معارف علمى است
كه معارفى عملى را نيز به دنبال دارد، و جامع همه ى آن معارف، عبارت است از
«اعتقادات». روشن است كه اعتقاد و ايمان، از امور قلبى است كه اكراه و اجبار، در آن
حوزه راه ندارد؛ زيرا كاربرد اكراه، تنها در اعمال ظاهرى آدمى است؛ يعنى در حركات
مكانيكى (بدنى و مادى) انسان؛ اما باورهاى قلبى براى خود، علل و اسباب ديگرى از سنخ
خودباورها و آگاهى ها دارند. چنانچه جمله ى «لا اكراه فى الدين» خبرى باشد و بخواهد
از يك حالت تكوينى خبر بدهد، بدين معناست كه خداوند، در دين اكراه قرار نداده است.
بنابراين، در حوزه ى شريعت نيز اكراه و اجبار بر پذيرش دين، ممنوع است و اگر اين
جمله انشايى باشد، بدين معناست كه نبايد مردم را بر اعتقاد و ايمان، مجبور ساخت. در
اين صورت، نهى مذكور، متكى بر يك حقيقت تكوينى است؛ يعنى اكراه و اجبار، فقط در
كارهاى بدنى داراى اثر است نه در عقيده و باور قلبى.
به هر حال، حقايق و معارف دين، اجبارناپذير است و اينكه برخى مى گويند اين آيه
به وسيله ى آيات جهاد «نسخ» شده، ادعاى نادرستى است؛ زيرا علاوه بر اينكه چنين
ادعايى دليلى ندارد، جمله ى «قد تبين الرشد من الغى»، دليل روشنى است بر اجبارى
نبودن حقايق دين؛ چرا كه اين جمله در مقام تعليل است و مى گويد اكراه و اجبار،
اصولا در جايى است كه فلسفه و حكمت آن، روشن نباشد؛ اما در موردى چون دين كه حقايق
آن روشن و منطبق بر فطرت سالم انسانى است ، در پذيرش آن هيچ گونه نيازى به اكراه
نخواهد بود و هدفهاى روشنى كه براى جهاد در متون دينى آمده است، نه تنها براى اكراه
در پذيرش دين نيست؛ بلكه براى برداشتن اكراه از عقايد مخالفان و بر طرف نمودن فتنه
و ظلم و به پا داشتن عدل و حق است. تا ريخ نيز خود، بهترين گواه بر اكراه و اجبار
از سوى مشركان بر پذيرش آيين شرك و بت پرستى است و آيات جهاد، بدين جهت نازل شدند
تا فتنه و اكراهى كه جباران و ستمگران در تحميل باورهاى شرك و كفر بر زيردستان و
محرمان مى نمودند، از بين ببرد و فضاى باز سالمى را براى بروز و ظهور استعدادها، و
زمينه ى مناسب و مطلوبى را براى انديشه هاى گره خورده ى بشر فراهم كنند تا در پرتو
انديشه ى آزاد، دين حق را با شوق و رغبت انتخاب كنند. در توصيف پيامبر صلى الله
عليه و آله آمده است: و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم. [سوره ى اعراف،
آيه ى 157.] و (پيامبر درس ناخوانده) از دوش آنان، قيد و بندهايى را كه بر ايشان
بوده است، برمى دارد.
در جاى ديگر قرآن، آمده است: و قل الحق من ربكم فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر.
[سوره ى كهف، آيه ى 29.] و بگو: حق از پروردگارتان رسيده است. پس هر كه بخواهد
بگرود، و هر كه نخواهد، انكار كند.
اساسا اسلام نيامده است كه فقط يك جامعه ى اسلامى پديد آورد كه مردم آن، ظاهرى
مسلمان داشته باشند و بس؛ بلكه آمده است كه در دلها شوق و شور و عشق و ايمان ايجاد
كند، و اين كار، هيچ گاه با اجبار و اكراه، امكان پذير نيست. خداوند، خطاب به
پيامبر اكرم مى فرمايد: و لو شاء ربك لا من من فى الارض كلهم جميعا افانت تكره
الناس حتى يكونوا مومنين. [سوره ى يونس، آيه ى 99.] و اگر پروردگار تو مى خواست،
قطعا هر كه در زمين است، همه آنها يكسر ايمان مى آوردند. پس آيا تو مردم را ناگزير
مى كنى كه بگروند؟ و در جاى ديگر فرموده:
فذكر انما انت مذكر- لست عليهم بمصيطر. [سوره ى غاشيه ى، آيه ى 21- 22.]
پس تذكر ده كه تو تنها تذكر دهنده اى؛ بر آنان، تسلطى ندارى.
براى همين، به پيامبرش دستور داد تا با منطق و حكمت، مردم را به ايمان دعوت كند:
ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن ان ربك هو
اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين. [سوره ى نحل، آيه ى 125.]
با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و با آنان به شيوه اى كه نيكوتر
است، مجادله نماى.
بنابراين، دعوت پيامبران، بويژه بزرگ و سالارشان حضرت محمد صلى الله عليه و آله،
متوجه دلها و براى برانگيختن خردهاى به گور خفته است، و جهاد، تنها براى كوتاه كردن
دست مهاجمان بوده است. خداوند، خود به پيامبر فرمود كه: بيشتر مردم- هر چند آرزومند
باشى- ايمان آور نيستند:
«و ما اكثر الناس و لو حرصت بمؤمنين. [سوره ى يوسف، آيه ى 103.]
نكته ى سوم: دعوتهاى ديگرى كه مردم را به معبودى جز خداى تعالى فرامى خوانند،
هيچ گونه برهانى بر ادعاى خود ندارند: و من يدع مع الله الها آخر لا برهان له به.
[سوره ى مؤمنون، آيه ى 117.] و هر كس با خدا مبعود ديگر بخواند، براى آن برهانى
نخواهد داشت.
يعنى با وجود خداى داناى حكيم و آفريننده ى هستى، «اله» ديگرى وجود ندارد تا
مردم را به آن دعوت كنند؛ زيرا برهان توحيد، جايى براى اثبات و دعوت به خدايان
ديگرى نمى گذارد. علاوه برهان، بر نبود چنين خدايانى وجود دارد.
على عليه السلام در سفارش به فرزند بزرگوارش براى نفى و طرد «معبود» ديگر، دليلى
آورد كه در عرف عالمان اسلامى به «برهان نبوت» شهرت يافته است: و اعلم يا بنى انه
لو كان لربك شريك لاتتك رسله، و لرايت آثار ملكه و سلطانه، و لعرفت افعاله و صفاته،
ولكنه اله واحد كما وصف نفسه. [خورشيد بى غروب (نهج البلاغه)، ص 325: نامه امام
عليه السلام به امام حسن مجتبى عليه السلام.]
اى پسر عزيزم! اين را نيز بدان كه اگر پروردگارت را شريكى مى بود، فرستادگانش به
سراغت مى آمدند و تو آثار فرمانروايى اش را مى ديدى و از افعال و صفاتش شناختى مى
يافتى؛ اما مطمئن باش كه او معبودى يگانه است، چنان كه خود، خويش را توصيف كرده
است.
نكته ى چهارم: با اينكه دعوتهاى پيامبران از سوى مخالفانشان (ملا و مترفان و
مستكبران و توده هاى ناآگاه جامعه) به سختى تخطئه و تكذيب مى شد و همه ى امكانات
خود را در بازداشتن پيام آنان از پيشروى و نفوذ در دلها به كار مى گرفتند، خداى
سبحان، زمينه هاى چيرگى اين دعوتها را فراهم آورد، تا آنجا كه اين گروه اندك، در
برابر انبوه عظيم دشمنان خود، به هدفهاى عالى رسالت خويش- كه عمده ترين آنها پيام
توحيد و فراخوان به بندگى خداى يگانه بود- دست يافتند. على عليه السلام مى فرمايد:
رسل لا تقصر بهم قلة عددهم، و كثرة المكذبين لهم. [نهج البلاغه (فيض الاسلام)، ص
35.]
پيامبرانى كه كمى ياران و بسيارى دشمنان، آنان را از انجام وظيفه بازنداشت.
خداى سبحان مى فرمايد:
كتب الله لا غلبن انا و رسلى ان الله قوى عزيز. [سوره ى مجادله، آيه ى 21.]
خدا مقرر كرده است كه: «حتما من و فرستادگانم، چيره خواهيم گرديد». آرى! خدا
نيرومند شكست ناپذير است. و در جاى ديگر فرموده: و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا
المرسلين- انهم لهم المنصورون- و ان جندنا لهم الغالبون. [سوره ى صافات، آيه ى 171-
173.] و قطعا فرمان ما درباره ى بندگان فرستاده ى ما از پيش چنين رفته است كه آنان،
بر دشمنان خود حتما پيروز خواهند شد و سپاه ما، هر آينه غالب آيندگان اند. و اساسا
اين چيرگى و پيروزى كه به عنوان سنت الهى در قرآن كريم آمده است، از يك سو به وسيله
ى برهان و استدلال و حكيمانه بودن دعوت است؛ چرا كه درك حقيقت و خضوع در برابر آن،
فطرى انسانهاست و ويژگى آدمى، آن است كه اگر ذات حقيقت را بر او عرضه كنند، در
برابرش خاضع و تسليم مى گردد، چون هيچ انسانى از زيبايى و هر آنچه كمال و نيكى است،
نمى گريزد و حقيقت، زيبا و نيكوست، و همه ى انسانها در آروزى دست يافتن به آن اند.
آنچه كه آدميان را از پذيرفتن آن بازمى دارد:
1. پيرايه بستن به حقيقت و آلودن آن به بيگانه است؛
2. پيروى از هواهاى نفسانى و خودخواهى هاست كه پاره اى از انسانها را در «عمل»
به جبهه گيرى و انكار وامى دارد؟ و جحدوا بها واستيقنتها انفسهم ظلما و علوا. [سوره
ى نمل، آيه ى 14.] و با آنكه دلهايشان بدان يقين داشت؛ از روى ظلم و تكبر، آن را
انكار كردند. و از سوى ديگر، به وسيله ى مددهاى غيبى و فرود آوردن عذابهاى پى در
پى، مخالفان و تكذيب كنندگان خاموش كننده ى چراغ دعوت پيامبران را از پا درآورده
است:
ثم ارسلنا رسلنا تترا كلما جاء امة رسولها كذبو فاتبعنا بعضهم بعضا و جعلناهم
احاديث فبعدا لقوم لا يؤمنون. [سوره ى مؤمنون، آيه ى 44.]
باز فرستادگان خود را پياپى روانه كرديم، هر بار براى (هدايت) امتى پيامبرش آمد،
او را تكذيب كردند. پس (ما امتهاى سركش را) يكى پس از ديگرى آورديم و آنها را مايه
ى عبرت و زبانزد مردم گردانيديم. دور باد از رحمت خدا مردمى كه ايمان نمى آورند. و
قال الذين كفروا لرسلهم لنخرجنكم من ارضنا او لتعودن فى ملتنا فاوحى اليهم ربهم
لنهلكن الظالمين. [سوره ى ابراهيم، آيه ى 13.] و كسانى كه كافر شدند، به
پيامبرانشان گفتند: «شما را از سرزمين خودمان بيرون خواهيم كرد، مگر اينكه به كيش
ما بازگرديد». پس پروردگارشان به آنان وحى كرد كه حتما ستمگران را هلاك خواهيم كرد.
آنچه كه گفته شد، بيان كننده ى اين حقيقت است كه دعوتهاى پيامبران الهى به توحيد
و بندگى خداى يگانه، به لحاظ داشتن تكيه گاه هاى متين و پايدار، دعوتى عزيز و چيره
بوده است. آرى! دعوت به يگانگى و پرستش خدايى كه آفريدگار جهان و تدبير كننده ى و
چرخاننده ى چرخ هستى است، از يك سو، و منطقى بودن و انطباق آن با سرشت و ساختار
انسانها از سوى ديگر، ذهن و دل و عقل و جان مخاطبان خود را تسخير كرده، تا جايى كه
در راه تحقق آرمانهاى ايمانى خود، بى دريغ،از هستى خويش مايه گذاشته اند. بدين روى،
زيباترين و دلرباترين و پيروزمندترين دعوتها از آن پيامبران است: و كاين من نبى
قاتل معه ربيون كثير فما و هنوا لما اصابهم فى سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا
والله يحب الصابرين. [سوره ى آل عمران، آيه ى 146.] و چه بسيار پيامبرانى كه همراه
او توده هاى انبوه، كارزار كردند؛ و در برابر آنچه در راه خدا بديشان رسيد، سستى
نورزيدند و ناتوان نشدند؛ و تسليم دشمن نگرديدند، و خداوند، شكيبايان را دوست دارد.
در مقدمه ى كتاب محمد صلى الله عليه و آله، خاتم پيامبران آمده است:
پديده ى دعوت كه فردى از افراد يك نوع، ساير افراد را به عقيده و مرامى بخواند و
آنها را به سويى بكشاند، از مختصات اجتماع بشرى است. شعاع تاثير اين دعوتها از حيث
عرض و طول و عمق، يكسان نيست، متفاوت است. تاثير بيشتر آنها كم، و در ابعاد كوچكى
صورت گرفته و مى گيرد و لهذا، از جنبه ى تاريخى و اجتماعى، قابل توجه و اهميت نيست؛
اما پاره اى از دعوتهاست كه لااقل در يك بعد، پيشروى داشته است. مثلا سطح وسيعى را
ولو براى مدت كوتاهى فراگرفته و يا قرنهاى متمادى، هر چند در ميان مردمى اندك دوام
يافته، و يا نفوذى ريشه دار، گرچه در ميان مردمى اندك و در زمانى نسبتا كوتاه پيدا
كرده است، اين گونه دعوتها در خور اهميت و شايسته ى بررسى و تحليل و احيانا تجليل
است.
آنچه بيش از همه درخور اهميت و قابل توجه است، دعوتهايى است كه در همه ى ابعاد
پيشروى داشته است؛ هم سطح بسيار وسيعى را اشغال كرده و هم قرنهاى متمادى در كمال
اقتدار، حكومت كرده و هم تا اعمال روح بشر، ريشه دوانده است. اين گونه دعوتهاى سه
بعدى، مخصوص سلسله ى پيامبران است. كدام مكتب فكرى و فلسفى را مى توان يافت كه
مانند اديان بزرگ جهان، بر صدها ميليون نفر (امروزه بر ميلياردها انسان) در مدت سى
قرن، بيست قرن، حداقل چهارده قرن حكومت كند و به سر ضمائر انسانها چنگ بيندازد؟
همين جهت، سبب شده كه پيامبران به طور مستقيم يا غير مستقيم، آفريننده ى اصلى تاريخ
باشند. تاريخ به دست بشر، و بشر بيش از هر چيز ديگر، به دست پيامبران، ساخته و
پرداخته شده است. اگر در عرصه ى خلاقيت و سازندگى، زمينه را انسان فرض نماييم، هيچ
هنرمند و صنعتگرى به پاى
پيامبران نمى رسد، ناموس آفرينش، جهان را مسخر انسان، و انسان را مسخر نيروى
ايمان، و پيامبران را سلسله جنبان اين نيرو قرار داده است. [محمد، خاتم پيامبران، ص
12.] و اين است معنا و مفهوم عزت بخشيدن به دعوتهاى الهى: «اعزازا لدعوته».
حكمت پاداش و كيفر
ثم جعل الثواب على طاعته و وضع العقاب على معصيته ذيادة لعباده عن نقمته و حياشة
منه الى جنته.
از پس (آفرينش و فراخوان به بندگى)، پاداش را در گرو فرمانبردارى نهاد، و
نافرمانان را از كيفر، بيم داد تا بندگان را از عذاب خويش برهاند و به سوى بهشت خود
بكشاند.
الثواب: ثواب به معناى پاداش عمل آدمى است، راغب درباره ى ثواب مى نويسد:
ما يرجع الى الانسان من جزاء اعماله فيسمى الجزاء ثوابا تصورا انه هو هو.
چنانكه در مفردات آمده است، اصل اين واژه، يعنى «ثوب» به معناى بازگشت هر چيزى
به حالت اولى خود كه بوده است، يا به حالت مقدرى كه در مقام انديشه منظور شده مى
گويند. ثواب، عبارت است از پاداشى كه در برابر عمل به انسان برگشت دارد و به تعبير
ديگر، پاداش عمل آدمى است كه بر او داده مى شود و اينكه از پاداش به ثواب تعبير
شده، به لحاظ آن است كه ثواب، همان عمل است:
فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره.
پس هر كه هموزن ذره اى نيكى كند، آن را خواهد ديد. را غب همچنين مى گويد: و
الثواب يقال فى الخير و الشر، لكن الاكثر المتعارف فى الخير. [مفردات، ص 179- 180.]
و اژه ثواب، هم در خير به كار مى رود و هم در شر؛ ليكن به طور متعارف و در بيشتر
موارد، در خير كاربرد دارد.
عقاب: در المحجة البيضاء درباره ى عقاب آمده است:
العقوبة و هى جزاء الشر من العقب، و هى مؤخر القدم لانه يجى ء بعقب العمل، و
اصله لمطلق الشى ء المتاخر لكنغلب استعماله فى جزاء عمل الشر قبال الثواب. [المحجة
البيضاء، ص 419.]
عقاب و عقوبت، به معناى كيفر بدى هاست كه ريشه ى آن، «عقب» يعنى پشت و پاشنه ى
پاست، و عقوبت را در كيفر و جزا به كار برده اند، براى اينكه به دنبال هر عملى كه
از آدمى بروز كند، مى آيد و معناى اصلى آن، عبارت است از هر چيزى كه در انتها و
پايان قرار مى گيرد؛ ليكن در كيفر كارهاى بد و زشت و ناروا شهرت يافته است؛ همچنان
كه ثواب، به عنوان پاداش كارهاى نيك آمده است.
ذيادة «الذود و الذياد: السوق و الطرد و الدفع و الابعاد؛ گسيل داشتن، راندن،
دور كردن و بازداشتن».
حياشة: مصدر حاش يحوش است. حاش الابل؛ شتران را در يك جا جمع كرد و به سويى سوق
داد. براى پس راندن بندگان از فروافتادن در گودال نكبت و عذاب، گويى بر كناره ى
گودالى ايستاده و آنها را از سقوط در آن بازمى دارد و پس مى راند و همچون كدبانوى
خانه كه مرغان خانگى را به سوى آشيانه مى راند، آدميان را به سوى بهشت گسيل مى
دارد.
فاطمه عليهاالسلام به دو هدف حكيمانه ى الهى در تعيين پاداش و كيفر، اشاره
فرموده است كه اين دو، بندگان خدا را از عذاب الهى بازمى دارد و در بهشت او جاى مى
دهد. نكته مهم اينكه آنچه در اين دو هدف منظور شده، سود و منفعت بنده است نه معبود؛
چرا كه در پيش گفته شد كه خداى سبحان با آفريدن جهان و انسان، هيچ گونه سرمايه اى
را در معرض سودآورى قرار نداده است تا بندگى بندگان و كارهاى نيك آنان، براى خدا
باشد، و چون غنى مطلق است و هر چه كمال و جمال و جلال و شكوه و قدرت و علم و زيبايى
و عزت و خير است، در اوست و جز او هر چه هست، نقص و نادارى، بلكه هيچ است و هيچ،
بنابراين، سركشى و عصيان آدميان نيز هيچ گونه گردى بر جمال كبريايى او نمى نشاند:
لانه لا تضره معصية من عصاه و لا تنفعه طاعة من اطاعه. [نهج البلاغه، ترجمه
شهيدى، ص 224.]
از نافرمانى آنكه او (خدا) را عصيان كند، بدو زيانى نرسد، و طاعت آن كس كه
فرمانش را برد، بدو سودى ندهد. و آنچه در دستورهاى الهى آمده، بر اساس مصالح بندگان
اوست و به تقواى الهى برگشت دارد كه شريف ترين و بالاترين وسيله ى تقرب آدمى به
خداوند است كه نهايى ترين هدف آفرينش انسان است. [در ارتباط با حكمت تكاليف الهى در
آينده بحث خواهيم كرد.]
ما برى از پاك و ناپاكى همه از گرانجانى و چالاكى همه من نكردم امر تا سودى كنم
بلكه تا بر بندگان جودى كنم [مثنوى، دفتر دوم، بيت 1775] 1776. .
در اينجا لازم است براى توضيح و تبيين هر چه بشيتر اين قسمت از گفتار فاطمه
عليهاالسلام به دو نكته ى اساسى اشاره شود:
تفارق مكتب هاى اخلاقى
براى تربيت مردم، چاره اى نيست، جز آنكه روح و جان آنان را از رذائل و پليدى
پاكيزه ساخت و به فضائل و پاكى و پاكيزگى آراست؛ زيرا اساس و بنيان همه ى كارهايى
كه از آدمى سر مى زند، صفات روحى و باورهاى قلبى اوست و تا اين بنيان پاك و پاكيزه
نشود، كارهاى نيك و شايسته از او بروز نخواهد كرد:
قل كل يعمل على شاكلته. [سوره ى اسراء، آيه ى 84.] .
بگو: هر كس بر حسب ساختار (روانى و بدنى) خود عمل مى كند. را غب اصفهانى در
مفردات مى گويد: شاكله، به معناى خلق و خوى است:
على شاكلته، اى على سجيته التى قيدته، و ذلك ان سلطان السجية على الانسان قاهر.
يعنى اگر خلق و خوى آدمى را شاكله ناميده اند، براى آن است كه آدمى را محدود مى
كند و او را وامى دارد تا به مقتضاى آن، رفتار كند. [مفردات، ماده «شكل».]
به هر حال، اين آيه ى شريف، رفتارهاى انسان را مبتنى بر شاكله ى او، يعنى خلق و
خوى ا و مى داند، چنانكه گفته اند: «از كوزه همان برون تراود كه در اوست» و از آنجا
كه دينهاى آسمانى، بويژه اسلام- كه جامع ترين آنهاست- يك برنامه ى تربيتى است و در
پرداختن به انسانها داراى روشى بر اساس نظام اخلاقى خاص خود است. آنچه را كه در
زبان علم و عرف عالمان اخلاق، «تهذيب اخلاق» مى نامند، با عنوان «تزكيه ى نفس» بدان
پرداخته و اساس يكى از عمده ترين بخش هاى معارف و تعاليم دينى و فلسفه ى عالى بعثت
را همين تزكيه مى داند:
هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم. [سوره ى جمعه،
آيه ى 2.]
اوست آن كس كه در ميان بيسوادان فرستاده اى از خودشان برانگيخت، تا آيات او را
بر آنان بخواند و پاكشان گرداند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق. [معجم بحارالانوار، ج 4، ص 548.]
يعنى برانگيخته شدم تا صفات پاكيزه و شرف اخلاقى را به تمام و كمال، بياموزم و
در انسانها پرورش دهم و آنان را به سر منزل اعلاى فضيلت و اخلاق برسانم.
اكنون كه دريافتم تزكيه ى نفس و تهذيب، مهمترين عنصر در سالم سازى جامعه ى
انسانى و هدفدار كردن آن است، لازم مى نمايد كه گذر و نظرى به طور اجمال، بر مسلك
هاى معروف اخلاقى داشته باشيم تا با هدايت الهى، به صراط مستقيم و به تعبير قرآن
كريم به «راه اقوم» [سوره ى اسراء، آيه ى 9.] سلوك انسانى دست يابيم.
1. تهذيب اخلاق به لحاظ منافع و مصالح دنيايى و كسب محبوبيت، و مبتنى بر آراى
پسنديده (آنچه را كه مورد ستايش مردم است)؛ مانند عفت نفس، يعنى كنترل خواهشهاى
نفسانى، و يا قناعت (به معناى بسندگى به آنچه خود دارد)، و نيز چشم پوشى از آنچه در
دست مردم است. اينها دو خصلت پسنديده و ستايش برانگيز است؛ چرا كه مايه ى عزت و
شكوهمندى و بزرگى انسان عفيف و قناعت پيشه است، بر خلاف بدكارگى و ناپارسايى و
آزمندى و طمع ورزى كه موجب پستى و فرومايگى و فقر و ذلت آدمى است و اين، همان مسلك
اخلاقى است كه ميراث يونان باستان است و براى تربيت انسان دنيازده ى يونانى.
2. تهذيب اخلاق و تزكيه نفوس و به لحاظ منافع معنوى و آخرتى (غايات اخروى) است؛
يعنى براى دستيابى به نعمتهاى بهشت و رهايى از عذابهاى جهنم است و اين، مسلكى است
كه پيامبران، آن را در جامعه ى بشرى رواج داده اند و قرآن كريم نيز در بسيارى از
آيات خود به ترويج و تاييد اين مسلك، برخاسته است:
ان الله استرى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة يقاتلون فى سبيل الله
فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التوراة و الانجيل و القرآن و من او فى بعهده من
الله فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم. [سوره ى توبه، آيه ى
111.]
در حقيقت، خدا از مؤمنان، جان و مالشان را به بهاى اينكه بهشت براى آنان باشد،
خريده است؛ همان كسانى كه در راه خدا مى جنگند و مى كشند و كشته مى شوند. اين، به
عنوان وعده ى حقى در تورات و انجيل و قرآن به عهده اوست؛ و چه كسى از خدا به عهد
خويش وفادارتر است؟ پس به اين معامله اى كه با او كرده ايد، شادمان باشيد و اين،
همان كاميابى بزرگ است. و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون انما يؤخرهم ليوم
تشخص فيه الابصار. و خدا را از آنچه ستمكاران مى كنند، غافل مپندار، جز اين نيست كه
كيفر آنان را براى روزى به تاخير مى اندازد كه چشمها در آن خيره مى شود.
علت اينكه پيامبران، اين مسلك اخلاقى را رواج داده اند و قرآن كريم نيز بدان
پرداخته و مسلمانان را بر اساس آن تربيت مى كند، اين است كه جهان، اساسا جهان داد و
ستد و سوداگرى است و آدميان، به لحاظ استعدادها و قابليت هايى كه دارند، تنها
دستيابى به بهشت و نعمتهاى آن، و رهايى از جهنم و عذابهاى آن را ملاك سعادت و شقاوت
خود مى دانند. براى همين، در عبادتها و كارهاى نيك نيز شوق بهشت و بيم و هراس از
جهنم، انيگزه ى آنان است. بديهى است، مادام كه انسانها نتوانند خود را از جاذبه و
دافعه ى سوداگرى آزاد كنند و مادام كه منطق آن بر پايه همين داد و ستدها و سوداگرى
هاست، هيچ راهى براى تصعيد حيات كمالى آنها وجود ندارد، جز آنكه ويژگى سوداگرى
انسان در مسير حيات ابدى اش هدايت گردد؛ يعنى انسانى كه سوداگرى و دستاوردهاى فكرى
و مالى و زندگى اش ريشه در طبيعت خودگراى حرص آلودش دارد و دو پديده پاداش و كيفر،
از امور حتمى و ضرورى زندگى اوست، به گونه اى تربيت شود كه سرمايه ها و استعدادهاى
مادى و معنوى خويش را جز در ازاى سعادت ابدى عرضه نكند، و زندگى جاودانه خود را در
برابر متاع اندك دنيا، تباه نسازد و از گروهى نباشد كه خداى سبحان، درباره ى آنان
فرموده:
قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم و اهليهم يوم القيامة الا ذلك هو الخسران
المبين. [سوره ى زمر، آيه ى 15.]
به آنان بگو: زيانكاران، در حقيقت كسانى اند كه به خود و كسانشان در روز قيامت،
زيان رسانده اند. آرى! اين همان خسران آشكار است.
براى همين فاطمه عليهاالسلام در اين قسمت، بعد از تبيين هدفدارى جهان و انسان،
به اين دو حكمت اساسى (پاداش نيكى ها و كيفر بدى ها) اشاره مى نمايد كه خداوند
حكيم، انسانها را عبث و بيهوده نيافريده است و هر انسانى، در گرو انديشه ها و خلق و
خوى ها و رفتارهاى خويش است، و وجود آدمى، كتابى را مانند است كه خود، به دست خويش
در اين دنيا نگاشته و فرداى پس از مرگ، ناگزير از مطالعه ى آن خواهد بود:
اقرا كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا. [سوره ى اسراء، آيه ى 14.]
نامه ات را بخوان، كافى است كه امروز خودت حسابرس خود باشى.
بنابراين، ثواب و عقاب و پاداش و كيفر را در فرجام تلاشهاى هدفمندانه ى انسان
قرار داد، تا در هنگام عبور از گذرگاه دنيا، سرمايه هاى معنوى و استعدادهاى خداداى
خود را در برابر متاع اندك دنيا و بهره مندهايش سودا نكند و به راههاى امن و سلامت-
كه پايانش بهشت ابدى و رهايى از عذاب دردناك جهنم است- راه يابد.
3. چكيده ى آنچه كه در ارتباط با دو مسلك اخلاقى آورديم، اين بود كه مسلك اول،
از آن حكيمان و بر اساس باورهاى عمومى و اجتماعى است؛ يعنى داورى ها و ستايشها و
سرزنشهاى افراد يك جامعه درباره ى خوبى ها و بدى ها و به تعبير ديگر، اخلاقى مبتنى
بر آراى محموده است و مسلك دوم- كه منادى آن، پيامبران الهى هستند و تعاليم اسلامى
نيز به تاييد و ترويج آن پرداخته است- تهذيب اخلاق و تربيت انسانها به لحاظ غايتهاى
اخروى (پاداش نيكى و كيفر بدى ها) است. اما مسلك سوم، براى تهذيب و تزكيه ى آدمى كه
ويژه ى قرآن كريم و سنت معصومان عليهم السلام است، مسلك اخلاقى مبتين بر توحيد ناب
و عشق و محبت به خداوند سبحان است.
توضيح اينكه اساس آدمى هر كارى را كه براى جز خشنودى خداوند و تقرب به ذات مقدس
انجام مى دهد، در انجام آن كار، يا در جستجوى عزت و بزرگى و احتشام است و يا براى
جبران ضعف و نقص خود، در طلب قدرت و نيرومندى است، و اين هر دو (عزت و قدرت)، هر چه
هست، از آن خداوند است:
ان العزة لله جميعا. [سوره ى يونس، آيه ى 65.]
ان القوة لله جميعا. [سوره ى بقره، آيه ى 165.]
امام على بن الحسين عليه السلام فرموده است:
اللهم انى اخلصت بانقطاعى اليك و اقبلت بكلى عليك و صرفت وجهى عمن يحتاج الى
رفدك و قلبت مسئلتى عمن لم يستغن عن فضلك و رايت ان طلب المحتاج الى المحتاج سفة من
رايه و ضلة من عقله.
فكم قد رايت يا الهى من اناس طلبوا العز بغيرك فذلوا و راموا الثروة من سواك
فافتقروا و حاولوا الارتفاع فاتضعوا، فصح بمعاينة امثالهم حازم وفقه اعتباره و
ارشده الى طريق صوابه اختياره فانت يا مولاى دون كل مسئول موضع مسئلتى و دون كل
مطلوب اليه ولى حاجتى، انت المخصوص قبل كل مدعو بدعوتى لا يشركك احد فى رجائى و لا
يتفق احد معك فى دعائى و لا ينظمه و اياك ندائى لك يا الهى وحدانية العدد، و ملكة
القدرة الصمد و فضيلة الحول و القوة و درجة العلو و الرفعة و من سواك مرحوم فى عمره
مغلوب على امره مقهور على شانه مختلف الحالات متنقل فى الصفات فتعاليت عن الاشباه و
الاضداد و تكبرت عن الامثال و الانداد فسبحانك لا اله الا انت. [دعاى بيست و هشتم
صحيفه سجاديه.]
خدايا! همانا كه من به بريدنم از غير و به پويستنم به تو، دل را پيراسته ام، و
سراپا به سوى تو روى آورده ام، و از كسى كه خود به عطاى تو محتاج است، روى برتافته
ام، و دست مسئلت از جانب آنكه خود از فضل تو بى نياز نيست، گردانده ام؛ و دانسته ام
كه خواهش محتاج از محتاج ديگر، دليل سفاهت [سفاهت: ابلهى، حماقت، بى عقلى، جاهلى
كردن.] راى و گمراهى عقل اوست؛ زيرا چه بسا مردمى را ديده ام اى معبود من، كه به
وسيله ى غير تو عزت طلبيدند و خوار شدند، و از ديگرى ثروت خواستند و فقير شدند، و
قصد بلندى (مقام) كردند و پست گشتند. پس در اثر مشاهده ى امثال ايشان، پيش بينى آن
شخص دورانديش، درست درآمد كه عبرت گرفتنش او را موفق ساخته بود و آزمايشش او را به
راه را ست رهبرى كرده بود و از اين جهت، مرجع خواهش من اى مولاى من، تويى، نه مسئول
ديگر، و متصدى حاجتم تويى، نه مطلوب ديگر. پيش از مدعوى، تو مخصوص به دعاى منى، در
حالتى كه هيچ كس در نظر اميد من با تو شريك نيست، و هيچ كس در دعاى من با تو برابر
نيست، و نداى من، هيچ كس را با تو در نمى پيوندند.
اى معبود من! يگانگى ذات و صفات يا «وحدانيت عدد» و اراده ى نيروى نفوذناپذير و
افزون از حد، و كمال توانايى بر هر گونه تصرف، و نيرومندى بر هر كار دشوار، و منزلت
علو سلطان و رفعت شان، مخصوص توست، و ماسواى تو در دوره ى عمر خود، به چشم شفقت،
منظور، و در امور خود، مسخر و مجبور، و در كار خود، مغلوب و مقهورند و از حالى به
حالى تحول، و از صفتى به صفتى منتقل مى شوند. پس تو از داشتن اشباه و اضداد، برتر،
و از مقايسه ى امثال و اقران، بزرگترى. پس منزهى تو، معبودى جز تو نيست.
يكى از عمده ترين بحثها در معارف توحيدى قرآن كريم، بحث اسماى حسناى خداوند است:
.
.. الله لا اله الا هو له الاسماء الحسنى. [سوره ى طه، آيه ى 8.] .
.. خدايى كه جز او معبودى نيست و نامهاى نيكو به او اختصاص دارد.
ذلكم الله ربكم لا اله الا هو خالق كل شى ء. [سوره ى انعام، آيه ى 102.]
اين است خدا، پروردگار شما هيچ معبودى جز او نيست؛ آفريننده ى هر چيزى است. و
دهها آيه از اين قبيل كه توحيد را در ظريف ترين شكل آن- كه ويژه ى معارف محمدى است-
تبيين مى كنند و در دعاهاى رسيده از معصومان عليهم السلام مانند دعاى شريف جوشن
كبير كه با برشمردن نامهاى نيكو و دلنشين خداوند، آدمى را مدهوش و مست باده ى توحيد
مى كند و جمال و زيبايى و قدرت و علم و رحمت و لطف و ديگر كمالات آن معشوق دلربا و
نازنين را به تماشا مى گذارد تا شيفتگان قرب و وصال را از تخته بند تن و سراچه ى
طبيعت، به طربسراى عزت و استغنا از غير بخواند و جان او را چون قطره، به درياى عظمت
و عزت و قدرت الهى پيوند دهد.
اگر آدمى توحيد ناب قرآنى را دريابد و در سلوك به سوى مقصد، از مرحله ى علم و
ايمان و شهود بگذرد و به مقام فناى در حق دست يابد، جز «وجه الله» همه را تباه و
باطل مى بيند و با نشستن بر اوج قله ى معرفت جمال و قدرت و عزت مطلق، بهشت و جهنم
را كه بر دامنه هاى قله ى مقصد اويند، زير پا مى نهد و مشرف بر آنها به «وجه الله»
مى نگرد. آرى! كسى كه با چنين خدايى نرد عشق باخته باشد، ديگر جايى براى غير او در
وجودش باقى نمى ماند و دلش پايگاه معرفت و محبت و عشق به خداوند است؛ چرا كه هر چه
غير اوست، در ديده ى خدابينش هيچ است و هيچ. كسى كه ژرفاى جانش را عشق پروردگار
لبريز كرده است، همه چيز در نگاهش خرد و ناچيز است. كسى كه سخت خاطرخواه اوست: «قد
شغفها حبا» و وجودش سرشار از دلبردگى است، پليدى و پلشتى به حوزه ى هستى او راه
ندارد. او ديگر نه تنها گناه نمى كند و به آلودگى و ناپاكى نزديك نمى شود؛ بلكه
انديشه ى لغزش و گناه را نيز از خود دور مى دارد. براى همين، اميرالمؤمنين على عليه
السلام فرموده است:
لو لم يتوعد الله على معصيته لكان يجب ان لا يعصى شكرا لنعمة. [خورشيد بى غروب
(نهج البلاغه)، حكمت 291.]
حتى اگر خداوند، انسان را در ارتكاب گناه، تهديد هم نكرده باشد، به پاس نعمتش مى
سزد كه از فرمانش سر نپيچد.
بنابراين، اين چنين نيست كه آدميان تنها براى خوشايند و ستايش ديگران، و يا به
لحاظ وعده ى بهشت و تهديد به جهنم و بر اساس نظام سوداگرى- اگر چه سوداگرى پسنديده-
كار نيكى را انجام دهند و از ناشايستگى ها دورى كنند؛ بلكه نخبگانى نيز هستند كه
همت والايى دارند و هستى را زير پا نهاده و با خالق هستى، نرد عشق باخته اند. اصولا
اقدام هاى مفيد در راه خدمت به انسان ها، از سوى كسانى انجام گرفته است كه در سر،
حال و هواى سوداگرى نداشته اند.
در تفسير كشاف در روايتى به نقل از ابن عباس آمده است:
حسن و حسين عليهماالسلام بيمار شدند و رسول خدا صلى الله عليه و آله با گروهى از
اصحاب و ياران از ايشان عيادت فرمودند. همراهان پيامبر صلى الله عليه و آله به على
عليه السلام گفتند كه براى بهبود و سلامت فرزندانت نذر كن. آن حضرت به همراه همسرش
فاطمه عليهاالسلام و خدمتگزار منزل، فضه، نذر كردند كه اگر اين دو كودك، سلامت خود
را به دست آوردند، سه روز، روزه بدارند.
بعد از بهبود يافتن كودكان، على عليه السلام از شخص يهودى به نام شمعون خيبرى،
سه من جو به عنوان قرض گرفت و فاطمه عليهاالسلام مقدارى از آن را به دستاس كشيد،
خمير كرد و به تعداد افراد خانه، پنج قرص نان پخت و سهم هر يك را در سر سفره ى افطار
پيش رويشان نهاد، تا روزه خود را افطار كنند. در اين هنگام، شخصى بر در خانه
ايستاد و گفت: «سلام و درود بر شما اهل بيت پيامبر! من مسكين و درمانده اى از
مسلمانانم. مرا اطعام كنيد كه خداوند، شما را از مائده هاى (غذاهاى) بهشتى سير
گرداند». خانواده ى على عليه السلام، غذاى آن شب را به او دادند و خود، با
مقدارى آب افطار كرده، در حال گرسنگى قصد روزه ى فردا نمودند. به هنگام افطار
روز دوم نيز يتيمى بر در سراى على و فاطمه عليهماالسلام ايستاد و تقاضاى غذا
كرد. روزه داران، آن شب نيز به رسم شب پيش، غذاى خود را به آن يتيم انفاق
كردند. در شب سوم نيز اسيرى آمد و آنها چونان دو شب پيش، غذاى خود را به او
دادند.
فرداى آن شب، على عليه السلام دست فرزندان خود را گرفته، به محضر رسول خدا
صلى الله عليه و آله آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله اين دو فرزند محبوبش را
در حالى ملاقات كرد كه همچون جوجه ى ضعيف و ناتوان، از شدت گرسنگى به خود مى
لرزيدند. براى آن حضرت، ديدن چنين صحنه اى سخت و ناگوار آمد و شدت تاثر خود را
اظهار كرد. آنگاه با على عليه السلام و فرزندانش به سوى فاطمه عليهاالسلام آمد
و آن بانوى بزرگوار را در محراب عبادت خود يافت؛ در حالى كه از شدت گرسنگى در
رنج و زحمت بود. پيامبر صلى الله عليه و آله از ديدن اين صحنه ى دلخراش، بسيار
متاثر و اندوهناك شد. در اين هنگام، جبرئيل سوره ى انسان را آورد و او را به
داشتن چنين خانواده اى از سوى خداوند، تهنيت گفت. [الكشاف، ج 4، ص 197.]
در اين سوره خداى سبحان به توصيف و تعريف بى نظيرى از اهل بيت پيامبر صلى
الله عليه و آله پرداخته است: و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا-
انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا. [سوره ى دهر، آيه ى 8-
9.] و به پاس دوستى خدا، بينوا و يتيم و اسير را خوراك مى دادند. (مى گفتند) ما
براى قرآن كريم، در اين آيات به تعريف و توصيف نمونه هايى عالى از تربيت
يافتگان مدرسه ى اخلاق كه بر اساس توحيد و مبحت خداوند بنا شده، پرداخته است.
در آيينه ى اين آيات، چهره اى از دوستداران خدا مى بينيم كه جانشان لبريز از
عشق و مبحت به جميل مطلق است، زنان و مردانى كه در قلمرو خدمت به خلق (عيال
الله) و سلوك انسانى و اجتماعى، از خود و منافع خود گذشته اند و هيچ گونه
سودايى در سر ندارند، جز «وجه الله»، و چنان شيفته و بيقرارند كه جز خدا در
نظرشان حقير است و هيچ. خداوند، چنان با مهابت و بزرگى در دلشان نشسته است كه
در اين خدمت انسانى، از محدوده ى بهشت و نعمتهاى آن گذشته و انديشه ى هر گونه
پاداشى را از سر بيرون كرده اند. «لا نريد منكم جزاء و لا شكورا» [در پايان
سرنوشت اين نخبگان عرصه ى عشق و محبت، آمده است: «و سقاهم ربهم شرابا طهورا»،
(سوره ى انسان، آيه ى 21) و در تفسير آن، از امام صادق عليه السلام نقل شده است
كه فرمود: «يطهرهم عن كل شى ء سوى الله»، (مجمع البيان، ج 1، ص 412)،
پروردگارشان شرابى به ايشان نوشانيد كه «طهور» بود؛ يعنى در نهايت پاكى بود و
هيچ گونه قذارت و كدورت و پليدى يى باقى نمى گذاشت، و يكى از پليديه هاى درونى
آدمى، غفلت از خداى سبحان است. شراب نابى است كه با نوشيدن آن، مست و مدهوش
ساقى مى شوند و ديگر، غير او را نمى بيند.]
براى حسن ختام، اين بخش را با گفتارى از امام على بن ابى طالب عليه السلام
در قلمرو خدمتگزارى به انسانها و انجام تكليف، در برابر پروردگار خويش، بدون
چشمداشت از شكر و ثناى اين و آن، و در سطحى بالاتر از شوق بهشت يا خوف و هراس
از جهنم، به پايان مى بريم:
سزاوار است كسى كه حلال الهى در نظر او بزرگ، و مقام حق در قلبش با عظمت
است، بجز حق، همه چيز پيش او كوچك باشد و سزاوارترين كس به اين مقام، شخصى است
كه نعمت خدا بر او افزون است و مشمول لطف و احسان خاص حق تعالى است؛ زيرا هر
اندازه نعمت خدا بر كسى زياد شود، حق خدا بر گردن او بسيار باشد و وظيفه اش
سنگين تر.
از بدترين حالات زمامداران در نزد صالحان، آن است كه گمان برده شود آنان،
فخر و مباهات را دوست داشته، كارشان صورت خودستايى به خود مى گيرد. من از اين
ناراحتم كه در گمان شما چنين خطور كند كه از تمجيد و تعريف زياد، خوشم مى آيد؛
ولى خداى را سپاس كه چنين نيستم و اگر هم دوست مى داشتم كه مرا تمجيد كنند، به
دليل خضوع در برابر عظمت و كبريايى پروردگار- كه ويژه ى اوست- آن را ترك مى
كردم. اگر چه برخى از مردم، در برابر تلاشها و مجاهدتهايشان، ستايش را دوست مى
دارند؛ اما شما مرا با سخنان زيباى خود نستاييد؛ زيرا من مى خواهم خود را از
مسئوليت حقوقى كه بر گردنم است، خارج كنم؛ يعنى حقوقى كه خداوند و شما بر من
داريد كه به طور كامل از انجام دادن آن فراغت نيافته ام، و و اجباتى كه به جاى
نياورده ام و بايد آنها را به مرحله ى اجرا درآورم:
فلا تثنوا على بجميل ثناء لاخراجى نفسى الى الله و اليكم من البقية فى حقوق
لم افرغ من ادائها و فرائض لا بد من امضائها. [شرح نهج البلاغه، ابن ميثم، خطبه
207.]
تعبير «لاخراجى نفسى» در فلسفه ى انجام تكليف، تعبير بسيار مهمى است كه آن
تكليف شناس بزرگ، بر زبان جارى ساخته است و مى گويد كه با اداى حقوق شما
انسانها تكليفم را انجام مى دهم و انجام تكليف، ريشه در رها ساختن نفس از جاذبه
ى «خود طبيعى» و روانه ساختن آن به سوى خدا و به سوى شما انسانهاست كه جلوه گاه
مشيت او هستند. [براى توضيح بيشتر ر. ك: ترجمه و شرح نهج البلاغه، محمد تقى
جعفرى، ج 12، ص 276 به بعد.]