خشم فاطمه (سلام الله عليها)
دفعتاً خبر آمد كه فدك از دست رفت و اين براى شما بانوى من كه تازه داغ غصب
خلافت ديده بوديد، كم غمى نبود.
كارگزاران شما هراسان آمدند و گفتند :
ــ خليفه ما را از فدك بيرون كرد و افراد خود را در آنجا گماشت.
شما در بستر بيمارى بوديد. رنگ رويتان زرد بود و دستهايتان هنوز ميلرزيد،
فروغ نگاهتان رفته بود و دور چشمانتان به كبودى نشسته بود.
از هماندم كه عمر در را بر پهلوى شما شكست و جان كودك همراهتان را گرفت و
شما فرياد زديد :
ــ فضه مرا درياب!
من فهميدم كه كار تمام است و شده است آنچه نبايد بشود. شما مضطر و مضطرب از
بستر بيمارى جهيديد و گفتيد :
ــ چرا؟!!
و شنيديد :
ــ فدك را هم غصب كردند، به نفع حكومت غصبى.
ــ چرا؟!
اين چرا ديگر جوابى نداشت، نه فقط كارگزاران شما كه خود خليفه هم براى اين
چرا پاسخى نداشت.
من كه كنيزيام ـ به افتخار ـ در خانه شما، ميدانم كه :
فدك قريهاى است در اطراف مدينه، از مدينه تا آنجا دو ـ سه روز راه است.
اين باغ از ابتدا دست يهود بوده است تا سال هفتم هجرت. در اين سال كه
اسلام، نضج و قدرتى فوقالعاده ميگيرد، يهود، بيم زده، از در مصالحه در
ميآيند. و اين باغ را به شخص پيامبر هديه ميكند تا در امان بمانند.
پيامبر آن را ميپذيرد و باغ در دست پيامبر ميماند تا آيه "واتِ
ذَالْقُرْبى حَقَّهُ"... نازل ميشود و پيامبر به دستور صريح خداوند، فدك
را به شما ميبخشد."
اين، واقعيتى نيست كه كسى بتواند آن را انكار كند. اگر پدرتان رسول خدا هم
پيش از ارتحال، همه مسلمانان را جمع ميكرد و سؤال ميفرمود: فدك از آن
كيست؟ همه بيتأمل ميگفتند :
ــ فاطمه.
اينكه حالا چرا همه خفقان گرفتهاند و دم بر نميآورند، من نميدانم. حداقل
بايد همان فقرا و مساكينى كه از اين باغ به دست شما روزى ميخوردند و حالا
نميخورند صدايشان دربيايد، اما انگار ايمان مردم هم با پيامبر، رخت بربست
و جاى آن را رعب و وحشت و حب دنيا گرفت.
شما برخاستيد، با همان حال نزار و تن بيمار.
پس از وفات پدر بزرگوارتان، هر روز چروك تازهاى بر پيشانى مباركتان
مينشست، اما از اين حادثه، آنچنان برآشفتيد كه من مبهوت شدم.
مرا ببخشيد بانوى عالميان! با خودم فكر كردم كه اين فدك مگر چيست كه غصب آن
زهراى مرضيه را اينگونه برميآشوبد؟
فدك ملك با ارزش و پردرآمدى است. درست، اما براى فاطمه بريده از دنيا و
پيوسته به عقبى كه مال دنيا، ارزش نيست، تازه، از فدك هم كه خود هيچگاه
بهره نميبرديد.
فدك در تملك شما بود و فقر از سر و روى اين خانه ميباريد. فدك از آن شما
بود و نان جويى هم سفره شما را زينت نميداد. فدك ملك شخص شما بود و روزها
و روزها دودى از مطبخ اين خانه بلند نميشد. شوى شما على، جان عالمى بفداش،
هزاران هزار درهم را در ساعتى بين فقرا تقسيم ميكرد، دستهايش را ميتكاند
و گرسنگياش را به خانه ميآورد.
پس چه رازى بود در اين ماجرا كه شما را چون اسپندى از بستر بيمارى خيزاند و
به سوى ابوبكر كشاند؟ من اين راز را دريافتم. اما چه فرقى ميكند كه فضه
خادمهاى اين راز را دريافته باشد يا نيافته باشد. كاش مردم اين راز را
ميفهميدند، ايمانشان را طوفان حادثه برده بود، عقلشان چه شده بود؟
فدك براى شما باغ و ملك نبود، روى ديگر سكه خلافت بود.
و شما به همان محكمى كه در مقابل غصب خلافت ايستاديد، در مقابل غصب فدك
مقاومت كرديد، شما در ماجراى غصب فدك درست مثل غصب خلافت، انحراف از اصل
اسلام و پيام پيامبر را ميديديد.
فدك يعنى خلافت و خلافت يعنى فدك، فدك بُعد اقتصادى خلافت است و خلافت بعد
سياسى فدك و خلافت و فدك يعنى اسلام، يعنى پيامبر، يعنى سنت نبوى.
وقتى جنازه پيامبر بر زمين است، ميتوان حكم او را در خاك كرد، وقتى هنوز
رطوبت قبر پيامبر خشك نشده، ميتوان كلام او را لگدمال كرد، هر اتفاق و
انحراف ديگرى بعيد نيست.
و اسلام بعد از چهار روز پوستين وارونه ميشود بر تن خلق الله كه جز تمسخر
برنميانگيزد.
و اين بود آنچه جگر شما را ميسوزاند و بر جان شما ـ سرور زنان عالم ـ آتش
ميافكند.
غضبناك و خشمآلود به ابوبكر فرموديد :
ــ فدك از آن من است، ميدانى كه پدرم به امر خدا آن را به من بخشيده است،
چرا آن را غصب كردى؟
ابوبكر گفت :
ــ بر اين مدعايت شاهد بياور.
به شما، به مخاطب آيه "إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ
الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً".
گفت: شاهد بياور. به كسى كه كلامش حجت است گفت كه شاهد بياور.
يعنى، زبانم لال، پناه بر خدا، صديقه كبرى، راستگوترين زن عالم دروغ
ميگويد،
يعنى آنكه رسول الله دربارهاش فرمود :
ــ "اِنَّ اللهَ عَزَّوَجَّلَ فَطَمَ ابْنَتى فاطِمَةَ و وَلَدَها وَ مَنْ
اَحَبَّهُمْ مِنَ النّارِ فَلِذلِكَ سُمّيَتْ فاطِمَه".
خداوند عزوجل دخترم فاطمه را و فرزندان و دوستدارانش را از آتش جهنم مصون
داشت و بدين سبب، فاطمه، فاطمه ناميده شد، صحت سخنش با گواه، اثبات
ميشود؟!
يعنى آنكه به تصريح پيامبر، خشم خدا در گروى خشم اوست و رضاى خدا، در گروى
رضاى او، بايد كلامش بواسطه كسى ديگر تأييد شود؟!
بانوى من! جسارت حد و مرز نميشناسد، بخصوص در وادى جهالت.
ولى شما پذيرفتيد، شما عصاره صبريد، شما اسوه استقامتيد. فرموديد :
ــ باشد، شاهد ميآورم.
و على را كه گواه خلقت بود، به شهادت برديد.
ــ كافى نيست، يك نفر براى شهادت كافى نيست.
عجب! پس وا اسلاماه! وامحمداه!... خليفه نشنيده است اين كلام پيامبر را كه
:
اَلْحَقُّ مَعَ عَلى وَ عَلى مَعَ الْحَقْ، يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُما دَار.
هميشه حق با على است و على با حق است. حق به دور على ميگردد، حق
دنبالهروى على است، هرجا على باشد حق حضور مييابد.
اين كلام به آيه قرآن ميماند، نص صريح كلام پيامبر است. پيامبر آنقدر اين
كلام را در زمان حيات خويش تكرار كرده است كه هيچكس ناشنيده نماند.
و اين يعنى كلام على حكم است. عين عدالت است و اطاعت ميطلبد.
خليفه در محضر آب، دنبال خاك براى تيمم ميگشت. چه طهارتى! چه تيممى! چه
نمازى!
جانتان از درد در شرف احتراق بود اما صبورى كرديد وشاهدى ديگر برديد.
ام ايمن شاهد ديگر شما به خليفه گفت :
ــ شهادت نميدهم مگر اينكه اعترافى از تو بگيرم.
ــ چه اعترافى؟
ــ كلام مشهور پيامبر در مورد من چيست؟ خودت اين را از زبان رسول نشنيدى كه
فرمود "ام ايمن از زنان بهشتى است؟"
ــ راستش چرا، شنيدم. همه شنيدند.
ــ من زنى از زنان بهشت، شهادت ميدهم كه پس از نزول آيه "وَ آتِ ذَا
الْقُرْبى حَقَّهُ..." پيامبر، فدك را به امر خدا به فاطمه بخشيد.
خليفه خلع سلاح شد :
ــ باشد، فدك از آن تو.
ــ بنويس!
ــ نياز به...
ــ بنويس!
و خليفه نوشت كه فدك از آن زهراست.
تمام؟ نه، عمر وارد شد :
ــ چه كردى ابوبكر؟
ــ هيچ، فدك از آن فاطمه بود، گرفته بودم شاهد آورد، پس دادم. عمر نوشته را
از شما گرفت، بر آن آب دهان انداخت و آن را پاره كرد. بند دل ما را. كاش من
درون سينهتان بودم و به جاى آن جگر نازنينتان ميسوختم. كاش شما دختر
پيامبر نميبوديد، كاش فاطمه نميبوديد، كاش اينقدر خوب نميبوديد، كاش
اينقدر عزيز نميبوديد كه دل ما اينقدر آتش نميگرفت.
اشك در چشمان شما نشست ولى سكوت كرديد. هيهات از اين سكوت و صبورى!
امير مؤمنان على، آهى از سر درد كشيد و گفت :
ــ چرا چنين ميكنيد؟
گفته شد :
ــ شهود كماند، بايد بيشتر شاهد بياوريد.
امام على رو به ابوبكر كرد و فرمود :
ــ اگر مالى در دست كسى باشد و من ادعا كنم كه آن مال از من است، تو از
كداميك شاهد طلب ميكنى؟ از آن كه مال در دست اوست و ذواليد است يا من كه
ادعا ميكنم.
ابوبكر گفت: حكم اسلام اين است كه بايد از مدعى، شاهد طلب كرد نه از آنكه
مال در دست اوست.
على فرمود :
ــ پس چرا از فاطمه شاهد ميخواهى در حاليكه فدك در تملك و تصرف او بوده
است.
ابوبكر در مقابل اين برهان روشن از پاى درآمد و سكوت كرد ولى عمر با جسارت
جواب داد :
ــ على! رها كن اين حرفها را، فدك را پس نميدهيم.
على، كوه استوار حلم فرمود :
ــ اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون... وَ سَيَعْلَمُ الَّذين
ظَلَمُوا اَى مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون.
به يقين آنها هم ميدانستند كه على براى حفظ اصل اسلام، مأمور به سكوت است
وگرنه هيچگاه تا بدين پايه جرأت جسارت نداشتند.
بانوى من! وقتى به خانه بازگشتيد، گريه امانتان را ربود، آنچنانكه صداى
ضجهتان فضاى خانه را پر كرد. پدرتان را صدا ميزديد و از حاكميت جور، شكوه
ميكرديد.
ناگهان تصميم غريبى گرفتيد. اعلام كرديد كه به مسجد ميرويد و سخنرانى
ميكنيد. آخرين حربهاى كه در دست مظلوم ميماند، اظهار مظلوميت است و
افشاگرى.
باشد تا حجت بر همگان تمام شود. آنها كه خود را به خواب زدهاند، بيدار
نميشوند، اما شايد آنها كه به خواب برده شدهاند تكانى بخورند. هر چند
وقتى كه خورشيد ولايت، محبوس خانه شده است، شب جاودانه است و خواب، مستمر.
اما وَما عَلَى الرَّسُولِ اِلاّ الْبَلاغ.
خبر مثل رعد در فضاى مدينه پيچيد و شهر را لرزاند.
ــ فاطمه به مسجد ميآيد!
ــ دخت پيامبر ميخواهد سخنرانى كند!
ــ احتمالاً ماجراى غصب خلافت است.
ــ شايد ماجراى غصب فدك باشد.
ـ برويم.
مجسد به طرفه العينى غلغله شد. مهاجرين و انصار از هم پيشى ميگرفتند.
كودكان بر دوش مردان قرار گرفتند تا يادگار پيامبر را به محض ورود ببينند.
انگار جمعيت ميخواست ديوارهاى مسجد را درهم بشكند يا لااقل عقب براند.
خليفه مصلحت نميديد منعتان كند و بيدارى مردم و رسوايى خويش را دامن بزند.
خود و اعوان و انصارش در مسجد پخش شدند تا رشته كار از دستشان در نرود و
طوفان دردهاى شما، تخت بيبنيان خلافت را از جا نكند.
آرام اما باشكوه و وقار از خانه درآمديد. چون پا گذاشتن ماه در عرصه آسمان،
اين شما بوديد يا پيامبر كه بر زمين ميخراميديد!؟ همه گفتند: انگار پيامبر
زنده شده است. شبيهترين فرد ـ حتى در راه رفتن ـ به پيامبر.
زنان بنيهاشم، چون ستارگان شب تيره، دور ماه وجودتان را گرفتند و جلال و
جبروتتان را تا مسجد همراهى كردند.
وقتى شما قدم به مسجد گذاشتيد، نفس در سينه مسجد حبس شد، در پشت پردهاى كه
به دستور شما آويخته شده بود، قرار گرفتيد و مدتى فقط سكوت كرديد. سكوتى كه
يك دنيا حرف در آن بود. و آنها كه گوش شنيدن اين سكوت را داشتند، ضجه زدند.
بغضى كه راه گلوى شما را گرفته بود، جز با گريه كنار نميرفت. گريه شما بغض
مسجد را تركاند. مسجد يكپارچه ضجه و ناله شد.
و بعد سكوت كرديد، سكوتى كه عطش را دامن ميزند و تشنگى را صد چندان ميكند
و... لب به سخن گشوديد :
بسم الله الرّحمن الرّحيم
سپاس خداى را بر آنچه انعام فرموده و شكر هم او را بر آنچه الهام نموده و
ثنا و ستايش بر آنچه از پيش ارزانى داشته.
حمد به خاطر همه نعمتها و مواهب و هدايايى كه پيوسته بشر را احاطه كرده و
پياپى از سوى او بر انسان نازل شده.
شماره آنها از حوصله عدد بيرون است و مرزهاى آن از حد جبران و پاداش فراتر
و دامنه آن تا ابد از حيطه ادراك بشر گستردهتر.
مردمان را ندا داد تا با شكر استمرار و ازدياد نعمت را طلب كنند. و ستايش
خلايق را با افزايش نعم خويش برانگيخت و دعا را وسيله افزونى نعمتها قرار
داد.
و شهادت ميدهم به "لا اله الا الله" خدايى كه هيچ شريكى برايش متصور نيست.
كلمهاى كه تأويل آن اخلاص است و دلها به آن گره خورده است و انديشهها از
آن روشنى يافته است.
خدايى كه چشمها را توان ديدن او نيست و زبانها را قدرت وصف او نه.
خدايى كه بال وهم و انديشه و خيال، تا اوج درك ذاتش نميرسد.
اشياء را آفريد بيآنكه پيش از آن چيزى موجود باشد و آنها را با قدرت و
مشيتش بيهيچ قالب و مثالى تكوين فرمود، بيآنكه به خلقت آن محتاج باشد، يا
در آن فايدتى بجويد، مگر تثبيت حكمتش و هشيار كردن خلايق بر طاعتش و اظهار
قدرتش و رهنمايى مردم به عبوديتش و عزت بخشيدن به دعوتش.
سپس ثواب را در مقابل طاعت و عقاب را در برابر معصيت قرار داد تا بندگان از
خشم و انتقال و عذابش به سوى جنات رحمتش شتاب بگيرند.
و شهادت ميدهم كه پدرم محمد، بنده و رسول خداست.
و خداوند او را انتخاب كرد پيش از آنكه به سوى مردم گسيل دارد و نامزد
رسالتش كرد پيش از آنكه او را بيافريند و او را برگزيد و برترى بخشيد، پيش
از آنكه مبعوثش كند.
آن هنگام كه بندگان در عالم غيب پنهان بودند و در سر حد عدم و در هالهاى
از ترس و وحشت و ظلمات سير ميكردند.
از آنجا كه خداوند علم و احاطه و معرفت به عواقب امور و حوادث روزگار و
منزلگاه مقدرات داشت، او را برانگيخت تا كار خدايى خويش را به اتمام رساند
و حكم قطعى خويش را امضا كند و مقدّرات حتمياش را نفوذ بخشد.
پس محمد رسول خدا با امتهايى مواجه شد، فرقه فرقه شده در مقابل آئينها و
زانو زده در مقابل آتشها و فرو افتاده در مقابل بتها و گرفتار آمده در
دام انكار خدا.
پس خداى تعالى با محمد تاريكيها را روشن كرد و تيرگيهاى ابهام را از دلها
زدود و ابرهاى سياه را از مقابل ديدهها كنار زد.
پيامبر كمر به هدايت مردم بست و آنها را از گمراهى نجات بخشيد و نور بصيرت
بر چشمهاى تاريكشان پاشيد و آنها را به سوى دين محكم و استوار سوق داد و به
صراط مستقيم فرا خواند.
تا اينكه خداوند او را به اختيار و رغبت و ايثار او و با دست رأفت خويش به
سوى خود برد.
پس محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اكنون از شرّ اين دنيا در آسايش است و
گرد او را فرشتگان نيكوكار فرا گرفتهاند و خشنودى پروردگار غفار بر او
سايه افكنده و همجوارى خداوند جبار نصيبش گرديده.
درود خدا بر پدرم، پيامبر او و امين وحى او و برگزيده او و منتخب و مرضّى
او.
و سلام و رحمت و بركت خدا بر او.
سكوت بر مسجد سايه افكنده بود، زمان از حركت ايستاده بود و تپش قلبها نيز.
وشما انگار در اين دنيا نبوديد و هيچكس را نميديديد. انگار در عرش بوديد و
خدا و پيامبر را وصف كرديد و بعد به فرش بازگشتيد، به مسجد و در ميان مردم
و رو به آنها فرموديد :
شما اى بندگان خدا!
مرجع و نگاهبان و پرچمدار امر و نهى خداونديد و حاملان دين او و وحى او و
امناء خداونديد بر خويشتن و مبلغان اوئيد به سوى امتها.
زمامدار حق اكنون در ميان شماست با پيمانى كه از پيش با شما بسته است.
يادگارى كه براى شما باقى گذاشته است، كتاب ناطق خداست و قرآن صادق و نور
فروزان و شعاع درخشان.
كتابى كه حجتهاى آن روشن است، بواطن آن آشكار، ظواهر آن متجلى و پيروان آن
مفتخر و مورد غبطه اقوام ديگر.
كتابى كه تبعيت از آن، انسان را به سوى رضوان سوق ميدهد و گوش جان سپردن
به آن، نجات را به ارمغان ميآورد و حجتهاى نورانى خداوند بواسطه آن
شناخته ميشود.
تفسير فرايض و واجبات و حدود محرمات و روشنايى بينات و كفايت براهين و
استدلالات و فضائل و محسنات و رخصتها و موهبتها و اختيارات و شرايع و
مكتوبات، همه و همه به واسطه قرآن شناخته ميشود.
و خداوند ايمان را آفريد براى تطهير شما از شرك.
و نماز را آفريد براى تنزيه شما از كبر.
و زكات را براى تزكيه جان شما و افزايش روزى شما.
و روزه را براى تثبيت اخلاص شما.
و حج را براى پايدارى دين شما.
و عدل را براى تنظيم قلبهاى شما.
و اطاعت و امامت ما را بر شما واجب كرد، براى نظام يافتن ملت و در امان
ماندن از تفرقه.
و جهاد را وسيله عزت اسلام قرار داد و صبر را وسيلهاى براى جلب پاداش حق.
مصلحت عامه را در گروى امر به معروف قرار داد و نيكى بر پدر و مادر را سپرى
ساخت براى محافظت از آتش قهر خودش و پيوند خويشان را وسيله افزايش جمعيت و
قدرت ساخت و قصاص را وسيله حفظ خونها و وفاء به نذر را موجب آمرزش و رعايت
موازين در خريد و فروش را براى از ميان رفتن كم فروشى و نهى از شرابخوارى
را براى دورى از پليديها و پرهيز از تهمت ناروا را حجابى در برابر غضب
خداوند و ترك سرقت را وسيلهاى براى ورود به وادى عفت قرار داد.
و شرك را حرام كرد تا خدا پرستى جامه اخلاص بپوشد.
پس تقواى خدا پيشه كنيد آنچنانكه شايسته است و جز در لباس اسلام نميريد. و
فرمانبردار خدا باشيد در آنچه امر فرموده و از آنچه نهى كرده كه همانا
بندگان انديشمند خدا به مقام خشيت او نائل ميشوند.
بيش از همه چيز بهت و حيرت بر دلهاى مسجديان سنگينى ميكرد: عجبا! اين
فاطمه است يا فاتح قلههاى فصاحت!؟ اين زهراست يا زه كمان كياست!؟ اين بتول
است يا بانى بناى بلاغت!؟ اين طاهره است يا طلايه دار كاروان خطابت!؟ اين
كيست؟ كجا بوده است؟
اين همان كوثر هميشه جوشان است كه خدا به پيامبر عطا كرده است!
... و اين ابتداى وادى حيرت بود.
دلها كه به كلام شما شخم خورده بود، اكنون آماده بذر ميشد.
چه زمين لم يزرعى و چه بذر بينظيرى!
اَيُّها النّاس! اِعْلَمُوا اَنّى فاطِمةٌ وَاَبى مُحَّمَد."
هان اى مردم! بدانيد كه من فاطمه ام و پدرم محمد است.
حرف اول و آخرم يكى است.
نه غلط در گفتارم جا دارد و نه خطا در كردارم راه.
پيامبرى از خود شما به ميان شما آمد كه رنجهاى شما بر او گردن بود و به
هدايت شما حرص ميورزيد و با مؤمنان رأفت و مهربانى داشت.
اگر بخواهيد او را بشناسيد، ميبينيد كه پدر من بوده است نه پدر زنان شما و
برادر پسر عموى (شوى) من بوده است نه برادر مردان شما.
و راستى كه چه خوب نسبتى است اين نسبت.
پس او رسالت خود را به انجام رسانيد و با انذار آغاز كرد، از پرتگاه مشركان
رو بر تافت، شمشير بر فرق آنان نواخت، گردنهايشان را گرفت، گلوگاهشان را
فشرد و با بهترين زبان، زبان موعظه و حكمت، آنان را به سوى خدا دعوت كرد.
آنقدر بت شكست و آنقدر پشت افكار آنان را به خاك ماليد كه تا جمعشان از هم
پاشيد و هزيمت تنها گريزگاهشان شد.
شب گريخت و صبح مجال ظهور يافت و حق جلوهگرى كرد و با كلام زمامدار دين،
عربدههاى شياطين، خاموش شد.
خارهاى نفاق روفته گرديد و گرههاى كفر و شقاق گشوده گشت... و آنگاه زبان
شما به گفتن "لا اله الا الله" باز شد.
و اين در حالى بود كه تهى و تنها بوديد و پرتگاهى از آتش در كناره شما شعله
ميكشيد.
هيچ بوديد.
هيچ نبوديد. به جرعهاى آب ميمانستيد و لقمهاى كه به دمى خورده ميشود.
ضعفتان، طمع برانگيز بود.
آتشزنهاى بوديد كه روشنى نيافته خاموش ميشديد.
زير پا بوديد، لگدمال عابران.
آب متعفن مينوشيديد، خوركتان از برگ درختان بود. ذليل و درمانده بوديد و
هميشه در هول و هراس از اينكه پايمال اين و آن شويد.
بعد از اين حال و روز، خداى تعالى شما را با محمد (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) نجات داد ـ درود خدا بر او ـ
چه بلاها كه از دست مردم كشيد، از گرگان عرب و سركشان اهل كتاب.
هرگاه كه آتش جنگ برميافروختند، خدا خاموشش ميكرد. هر دم كه شاخ شيطان
عيان ميشد يا اژدهاى مشركين دهان باز ميكرد، پيامبر برادرش على را به كام
اژدها ميفرستاد.
و او ـ على ـ تا پشت و پوزه ديو صفتان بد كنشت را به خاك نميماليد و آتش
كينههايشان را به آب شمشير خاموش نميكرد، باز نميگشت.
غرق بود در عشق خدا و پرتلاش در مسير خدا و نزديك با رسول خدا.
او مردى مرد بود از دوستان خدا و هست؛ سيد اولياء خدا، هميشه تلاشگر، هميشه
مقاوم هميشه خيرخواه و هميشه قبراق و حاضر به يراق.
ولى شما... شما در آن گيرودار، خوب آسوده زيستيد وخوب خوش گذرانديد و گوش
خوابانديد و چشم درانديد تا كى چرخ روزگار عليه ما بگردد.
همان شما كه از جنگها ميگريختيد و دشمن پشتتان را بيشتر ميديد تا رويتان
را، همان شما چشم براه گردش روزگار عليه ما شديد.
... تا پدرم وفات كرد....
خدا خانه پيامبران و جايگاه برگزيدگان را براى او ترحيج داد.
و بعد... علائم خفته نفاق در شما آشكار شد و از اعماق وجودتان سربرآورد.
لباس دين برايتان كهنه شد و سر دسته گمراهان زبان درآورد.
و ناچيزان هيچگاه به حساب نيامده سرجنباندند و اظهار وجود كردند.
و عربدههاى سرابپرستان و باطلجويان در عرصه دلهاى شما پيچيد.
و شيطان از مخفيگاه خود سربرآورد و شما را به نام خواند.
شما را بلافاصله آشناى كلامش يافت و پاسخگوى دعوتش و آماده براى پذيرفتن
خدعه و فريب و نيرنگش.
شما را از جا بلند كرد و ديد كه چه راحت برميخيزيد و شما را گرم كرد و ديد
كه چه آسان گرم ميشويد و آتش در خرمن كينههاتان انداخت و ديد كه چه زود
شعله ميگيرد.
پس به اغواى شيطان بر شترى نشانه گذاشتيد كه از آن شما نبود و بر آبشخورى
وارد شديد كه غصب محض بود.
خطايى خواسته و اشتباهى دانسته!
و اين در حالى بود كه از عهد پيامبر هنوز چيزى نگذشته بود.
زخم مصيبت هنوز تازه بود و دهان جراحت هنوز به هم نيامده بود و پيامبر هنوز
بيرون قبر بود.
بهانه آورديد كه از فتنه ميترسيديم (و خليفه برگزيديم) واى كه هم الان در
فتنه افتادهايد و هم اكنون در قعر فتنهايد و راستى كه جهنم بر كافران
احاطه دارد.
پس واى بر شما! چطور تن داديد؟! چطور راضى شديد؟! چه كرديد؟! به كجا
ميرويد؟!
اين كتاب خدا است در ميان شما! همه چيزش روشن است. احكامش درخشان است،
نشانههايش چشمگير است، نواهياش واضح است و اوامرش آشكار، اما شما آن را
پشت سر انداختهايد، زير پا گذاشتهايد.
آيا از آن گريزان شدهايد؟ يا غير آن را به حكميت ميطلبيد.
آه كه ستمكاران جانشين بدى براى قرآن برگزيدند.
و آنكه غير از اسلام دينى بجويد از او پذيرفته نميشود و او در قيامت از
زيانكاران است".
چندان درنگ نكرديد كه فتنهها آرام گيرد، ناقه خلافت را پيش از آنكه حتى
رام شود، به سوى خود كشيديد.
آتش فتنهها را برافروختيد و شعلههاى آن را دامن زديد. گوش به زنگ شيطان
گمراه كننده شديد و كمر به خاموش كردن انوار دين حق و سنت نبى برگزيده او
بستيد. به بهانه گرفتن كف از روى شير، آن را تماماً مخفيانه نوشيديد. و با
انبوه مردم بر فرزندان و خاندان پيامبرتان حملهور شديد.
اما ما صبر كرديم، خنجر بر گلو و نيزه بر شكم، تاب آورديم و دم نزديم. تا
جائيكه شما فكر ميكنيد كه ما ارث نميبريم. تا جائيكه حكم جاهليت را بر ما
جارى ميكنيد. و چه حكمى بهتر از حكم خداست براى كسانى كه ايمان دارند؟
آيا نميدانيد؟ ميدانيد. برايتان از خورشيد ميانه روز، روشنتر است كه من
دختر پيامبرم.
اى مسلمانان! آيا اين حق است كه ارث من به زور گرفته شود؟!
اى پسر ابى قحافه! اى ابوبكر!
آيا اين در كتاب خداست كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم؟!
عجب نوبر زشتى آوردهاى!
آيا عمداً كتاب خدا را ترك گفتيد و پشت سر انداختيد يا نميفهميد؟!
آيا قرآن نميگويد :
سليمان از داود ارث برد"
آيا قرآن در ماجراى زكريا نميگويد كه :
زكريا عرضه داشت: خدايا به من فرزندى عنايت كن تا از من و آل يعقوب ارث
ببرد."؟
اين كلام قرآن است كه :
خويشاوندان در ارث بردن بر بيگانگان ترحيج دارند."
و اين نيز كه :
سفارش خداوند در مورد اولاد اين است كه ارث پسران، دو برابر ارث دختران".
و باز ميفرمايد :
اگر كسى مالى از خود بگذارد، براى پدر و مادر و بستگان به طرز شايسته وصيت
كند و اين حقى است بر عهده پرهيزكاران."
آيا شما گمان ميبريد كه من هيچ ارث و بهرهاى از پدرم ندارم؟!
آيا خدا آيهاى مخصوص شما نازل كرده و پدرم را استثناء نموده؟!
يا ميگوئيد: اهل دو مذهب از يكديگر ارث نميبرند و من و پدرم پيرو دو
مذهبيم؟!
آيا شما به عموم و خصوص قرآن از پدرم و پسر عمويم (على) واردتريد؟
بيا! بگير! اين مركب آماده و مهار شده را بگيرد و ببر.
ديدار به قيامت! كه چه نيكو داورى است خدا و چه خوب دادخواهى است محمد
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) و چه خوش وعدهگاهى است قيامت.
در آن روز اهل باطل زيان ميكنند و پشيمانى در آن روز بيفايده است و براى
هر خبرى قرارگاهى است. پس خواهيد دانست كه عذابِ خوارى افزا بر سر چه كسى
فرود خواهد آمد و عذاب جاودانه بر چه كسى حلول خواهد كرد.
مسجد انباشته از سنگ بود يا آدم؟ پس چرا آتش نگرفت؟ پس چرا نسوخت؟ پس چرا
آب نشد؟
آن رودى كه پيامبر جارى كرده بود از مردم، چه زود بركه شد، چه زود تعفن
پذيرفت، چه زود گنديد!
ما زنان نه رو سپيد كه مو سپيد شديم در مقابل آنهمه مردان نامرد.
يك مرد نبود در ميان آنهمه جمعيت كه برخيزد و بگويد كه فاطمه، تو راست
ميگويى؟
يك شمشير نبود در ميان آنهمه نيام خالى كه حق را از باطل جدا كند؟
در ميان آنهمه جنازه و جسد، يك دست مردانه نبود كه گوساله سامرى را در هم
بشكند و حقانيت موسى و هرون را به اثبات بنشيند.
زنان بنيهاشم با خود انديشيدند كه شايد كسى برخاسته، ما نميبينيم، شايد
صدايى درآمده ما نميشنويم، سركشيدند و گوش خواباندند اما قبرستان مسجد،
سوت و كور بود و حفّار القبور حقوق، خرسندِ اين سكوت.
فقط شايد دومى به اولى گفته باشد: خدا بكشد او را، چه خوب سخن ميراند.
مردههاى هفت كفن پوسانده با زلزله از خاك بيرون ميافتند اما زلزله اين
كلمات، خاك، از قبر دل هيچ زندهاى بلند نكرد.
شما شايد فكر كرديد كه رگ غيرت انصار را بجنبانيد، شايد آنها نه براى شما
كه براى نجات خود از اين مرگ زودرس و خفتبار كارى بكنند.
رو كرديد به انصار و ادامه داديد :
اى جوانمردان! اى بازوان ملت! و اى ياوران اسلام!
اين خمودى و سستى و بيتوجهى نسبت به حق من براى چيست؟
اين تغافل و سهلانگارى در برابر ستم چراست؟
آيا پدرم رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نميفرمود :
حرمت هركس با احترام به فرزندش داشته ميشود"؟
چه سريع يادتان رفت و چه با عجله از راه فرو افتاديد و چه تند به بيراهه
پيچيديد. شما ميدانيد كه حق با من است و ميبينيد كه حق پايمال ميشود و
ميتوانيد از من حمايت كنيد و حق مرا بگيريد، اما نميكنيد.
آيا ميگوئيد كه پيامبر مرد؟ و تمام؟
آرى اين مصيبتى برزگ است، مصيبتى در نهايت وسعت. شكافى است كه هيچگاه
پرنميشود و زخمى است كه هر روز بازتر ميشود.
زمين، تيره غيبت اوست و ستارگان بيفروغ از هجران او.
در مرگ او كوههاى اميد و آرزو متلاشى است و خارهاى يأس آشكار.
با مرگ او احترام از ميان رفته است و هيچ حريمى محفوظ نيست.
بخدا كه اين مصيبت، بد مصيبتى است، بزرگ بليهاى است.
بليه و مصيبتى كه هيچ حادثه توانفرسا و طاقتسوزى مثل آن نيست.
اما كتاب خدا اين مصيبت را پيش از ورود خبر داده بود، همان كتابى كه در
خانههاى شماست و شب يا روز، آرام يا بلند، با تلاوت يا زمزمه ميخوانيد و
گفته بود كه :
اين حكمى حتمى است و قضائى قطعى كه پيش از اين هم بر انبياء و رسل وارد شده
است و آن خبر اين است :
وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ
أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ
وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً
وَ سَيَجْزِى اللَّهُ الشَّاكِرِينَ.
و محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى آمدهاند، اگر او بميرد
يا كشته شود، شما به گذشته برميگرديد و هر كس به جاهليت گذشته روى برد،
به خداوند زيانى نميرساند و خدا پاداش سپاسگزاران را ميدهد.
اى فرزندان قيله! (بانوى شرافتمندى كه نسب شما بدو ميرسد)
آيا رواست كه ميراث پدرم پايمال شود و شما نظارهگر باشيد؟
آيا رواست كه نداى تظلم مرا بشنويد و دم برنياوريد؟
صداى من در ميان اجتماعتان طنين ميافكند، دعوت مرا ميشنويد و از حال و
روزم باخبر ميشويد.
شما از ابزار دفاع از حق، چيزى كم نداريد.
داراى عِدّه و عُدّهايد. نفرات داريد، نيرو دارد، ابزار داريد، سلاح و زره
و سپر داريد،
اما پاسخ دعوت مرا نميدهيد؟ به داد من نميرسيد؟
فرياد استغاثه مرا ميشنويد، اما ياريام نميكنيد؟
شما كه به شجاعت و جنگاورى معروفيد.
شما كه به خير و صلاح شهرهايد.
بر شما كه نام انصار و ياور نهاده شده.
شما كه دست چين شديد، برگزيده شديد. شما چرا؟
شما همانيد كه با عرب پيكار كرديد، زخم زديد و زخم خورديد، رنج كشيديد و
محنت برديد، با امتهاى مختلف به مبارزه پرداختى، با پهلوانان و جنگجويان
بزرگ ستيز كرديد.
پيوسته با ما گام برميداشتيد و اوامر ما را گردن مينهاديد.
تا آسياى اسلام بر محور خاندان ما به گردش درآمد و شير در پستان مادر دهر
فرونى گرفت و نعرههاى شركآميز خاموش شد و ديگ تهمت و طمع از جوش افتاد و
شعلههاى كفر به خاموشى نشست و نواى هرج و مرج در گلو خفه شد و دين، نظام
يافت و شكل گرفت.
و اكنون چرا بعد از آنهمه زبان آورى، دم فرو بستهايد و به وادى حيرت
افتادهايد؟
چرا حق را بعد از آشكار شدنش مخفى ميكنيد؟
چرا پس از آنهمه پيشگامى عقب نشستهايد؟ چرا پيمانهايتان را شكستهايد؟
چرا بعد از ايمان، تازه به شرك روى آوردهايد؟
قرآن ميگويد :
آيا نميجنگيد با گروهى كه عهد شكستند و كمر به اخراج رسول بستند و آتش جنگ
را برافروختند. آيا ميترسيد از آنان در حاليكه خدا سزاوارتر است براى
ترسيدن اگر كه مؤمنيد."
به هوش، كه من ميبينم شما به سوى تنبلى و تن آسائى و عافيت طلبى ميرويد.
شما كسى را كه از همه سزاوارتر براى زمامدارى مسلمين بود، كنار گذاشتيد و
با راحتى و تنپرورى خلوت كرديد و از تنگناى مسئوليتها به فراخناى
بيتفاوتى و بيخيالى روى آورديد.
آنچه را كه حفظ كرده بوديد، بيرون افكنديد و آنچه را كه فرو برده و اندوخته
بوديد، از گلو برآورديد.
اما چه باك، اين آيه قرآن است كه :
اگر شما و هر كه روى زمين است، كافر شويد، به خدا زيانى نميرسد و او حميد
است و بينياز از همگان.
آگاه باشيد كه من گفتم آنچه را بايد بگويم با اينكه ميدانم سستى و خوارى و
ترك يارى حق در وجود شما لانه كرده و خيانت و بيوفايى با گوشت و پوستتان
عجين شده.
ولى اينها جوشش دل اندوهگين است و فوران خشم و درد و حركت امواج خروشان غمى
كه در درياى دل، تنگى ميكند و سر بر ساحل سينه ميسايد و رخ مينمايد.
به هر حال اكنون حجت بر شما تمام است.
بگيريد اين خلافت را و آن فدك را ولى بدانيد كه پشت مركب خلافت زخم است و
پاى آن تاول. نه سوارى ميدهد به شما و نه راه ميرود براى شما.
داغ ننگ بر آن خورده است و نشان از غضب خدا دارد. رسوايى ابدى با اوست.
هر كه به آن بياويزد فردا در آتش خشم خدا كه قلبها را احاطه ميكند فرو
خواهد افتاد.
بدانيد كه آنچه ميكنيد در محضر و منظر خداست.
و آنها كه ستم كردند بزودى خواهند دانست كه به چه بازگشتگاهى باز خواهند
گشت. و من دختر آنكسى هستم كه شما را از عذاب دردناك پيش رويتان خبر داد.
پس بكنيد هرچه ميخواهيد و ما هم عمل ميكنيم و منتظر باشيد كه ما منتظر
ميمانيم".
هرم گدازنده كلام شما فولاد سخت دلها را نه نرم، كه قدرى گرم كرد، زلزله
سخن عرش لرزان شما، سنگ قبر دلهاى مرده را از جا نه كند كه سست كرد و تكان
داد.
پاها به قدر اين پا و آن پا شدن جنبيد اما نه به اندازه برخاستن. دستها به
قدر از تأسف بر هم نشستن جابجا شد اما نه به اندازه مشت شدن و برآمدن. بركه
تعفن گرفته غيرت، موج برداشت، اما نه بقصد جارى شدن و سيل گرديدن و بنيان
كندن.
پناه بر خدا اگر براى انعام و احشام سخن گفته بوديد، اميد فايده بيشتر بود.
فرياد نه، غوغا نه، خروش نه، زمزمهاى در مسجد پيچيد، چون پچ پچ وهم آلود و
بيم زده زنان، آن هنگام كه دلشان به راهى است و دستشان به كارى ديگر.
جرقههاى برگرفته از اين آتش هولناك كلام، آنقدر كوچك بود كه به آب خدعهاى
خاموش ميشد.
خليفه برخاست به پاسخگويى :
ــ اى دختر رسول خدا! پدرت با مؤمنان عطوف و كريم و رئوف و رحيم بود و با
كافران عذاب و عقابى عظيم. درست است كه او پدر تو بوده است و نه زنان ديگر،
او برادر شوى تو بوده است و نه ديگران. شوى تو در رفاقت با پيامبر و جلب
رضايت و محبت او از همه پيش بود.
شما را جز سعادتمندان دوست نميدارند و جز شقاوتمندان با شما دشمنى
نميكنند كه شما عترت پاك رسول خدا هستيد و برگزيده نجباى جهان.
شما راهنماى ما به سوى خير بوديد و به سمت بهشت. و تو بخصوص برگزيده زنان و
دختر برترين پيامبران.
تو در كلامت صادقى و در فراوانى عقلت پيشقدم.
هرگز حقت را از تو نميگيرم و در مقابل صداقت تو نميايستم.
بخدا من هرگز از رأى رسول خدا تجاوز نكردم و جز به اجازه او قدم برنداشتم.
و رائد به قوم و خويش خود دروغ نميگويد.
من خدا را گواه ميگيرم كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود :
ما پيامبران، طلا و نقره و خانه و مزرعه به ارث نميگذاريم. ما فقط كتاب و
حكمت و علم و نبوت به ارث ميگذاريم و آنچه ما به عنوان طعمه داريم بر عهده
ولى امر بعد از ماست، او هرگونه بخواهد بر آن حكم ميكند.
و ما فدك را اكنون به مصرف خريد اسب و اسلحه ميرسانيم تا مسلمانان بوسيله
آن با كفار و سركشان جهاد كنند.
من تنها و مستبدانه دست به اين كار نزدم بلكه با اتفاق نظر مسلمانان اين
اقدام را كردم.
و اين مال و ثروت من براى تو و دراختيار تو، از تو دريغ نميكنم و براى
ديگرى ذخيره نمينمايم.
كه تو سرور بانوان امت پدرت هستى و درخت پاك براى فرزندانت.
فضائل تو را نميتوانم انكار كنم و حتى از شاخ و برگ آن نميتوانم بكاهم
آنچه دارم مال تو، ولى تو ميپسندى كه من در اين مورد بر خلاف گفته پدرت
عمل كنم"؟!
چقدر از مردم فريب آشكار اين كلمات را دريافتند؟ چند بارقه يا جرقه به آب
اين خدعه خاموش شد؟
شما باز برخاستيد و از اينكه در روز روشن، عقل و ايمان مردم را به يغما
ميبردند، برآشفتيد :
سبحان الله! پيامبر خدا از كتاب خدا رويگردان بود؟ پيامبر خدا با احكام خدا
مخالفت ميكرد؟!
نه، نه، او پا جاى پاى قرآن ميگذاشت و در پشت سورهها راه ميرفت.
اما شما، شما ميخواهيد بر زور، لباس تزوير هم بپوشانيد؟ شما ميخواهيد
قلدريتان را با خدعه و نيرنگ بيارائيد؟
اين كار شما بعد از وفات پيامبر، به همان دامهايى ميماند كه براى هلاك او
در زمان حيات او ميگسترديد.
اينك اين كتاب خداست كه ميان من و شما، روشن و قطعى و عادلانه، حكم ميكند،
قرآن ميفرمايد :
يَرِثُنِى وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ" زكريا از خداوند فرزندى خواست تا
از او و آليعقوب ارث ببرد. و ميفرمايد: "وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ"
سليمان از داود ارث برد.
آرى خداوند در مورد سهمها، فريضهها، ميراثها و بهرههاى زنان و مردان،
روشن و قطعى حكم كرده تا بهانه دست اهل باطل نماند و براى هيچكس تا قيامت
ترديدى پديد نيايد."
و بعد به مكر و خدعه برادران يوسف اشاره فرموديد كه برادر را در چاه
افكندند و به خدعه و نيرنگ متوسل شدند و ماجرا را براى پدر به گونهاى ديگر
آراستند و يعقوب پدر پاسخ داد :
نه چنين است، اين راهى است كه نفس مكارتان پيش پا نهاده است. ماجرا چنين
نيست اما من صبر ميكنم و خدا هم در روشن كردن ماجرايى كه نقل ميكنيد كمك
خواهد كرد."
اى واى كه حُب جاه و مقام چگونه گوش و چشم را كر و كور و دل را سنگ ميكند!
ابوبكر دوباره چشمها را بست و دهان را گشود :
آرى، خدا و پيامبر راست گفتهاند و دخترش نيز راست گفته است. تو معدن حكمتى
و موطن هدايت و رحمت و پايه دين و سرچشمه حجت و دليل.
نميتوانم حرفهاى تو را انكار كنم و سخن حق تو را دور افكنم. اما اين
مسلمين ميان من و تو داورى كنند. قلاده خلافت را اينها به گردن من آويختند
و آنچه از تو گرفتهام به اتفاق اينها گرفتهام نه بر مبناى كبر و استبداد
و بهرهورى. و خودشان هم شاهدند."
اينجا همان جايى بود كه ميبايست اتفاق بيفتد و زمان، همان زمانى بود كه
ميبايست كودك اعتراض، زاده شود.
چرا كه خليفه، گناه را گردن مردم ميانداخت و غيرت اگر زنده بود، ميبايست
از جا برخيزد.
اما هيچ اتفاقى نيفتاد. كودك اعتراض در شكم مرد و غيرت، كفنى ديگر پوساند.
شما دلتان نيامد كه مردم به اين ارزانى خود را بفروشند و به اين راحتى
روانه جهنم شوند.
رو كرديد به مردم و فرموديد :
اى مردم! كه به شنيدن سخن باطل تشنهتريد و راحت از كنار كردار زشت و
زيانآور ميگذريد.
اَفَلا يَتَدَبِّروُنَ الْقُرانَ اَمْ عَلى قُلُوبٍ اَقْفالُها.
آيا در قرآن انديشه نميكنيد يا بر در دلهايتان قفل خورده است؟
نه چنين است. بل كارهاى زشت، دلهاى شما را سياه كرده است. تيرگى، گوشها و
چشمهايتان را گرفته است.
چه بد با قرآن برخورد كرديد و چه بد راهى پيش پاى خليفه نهاديد و چه بد
معاملهاى كرديد!
به خدا قسم كه كمرهايتان در زير بار اين گناه خم خواهد شد و وِزر و وَبال
آن پشيمانتان خواهد كرد.
زمانى كه پردههاى غفلت از دلهايتان برداشته شود و زيانهاى اين كار آشكار
گردد و آنچه را كه حساب نميكرديد، بر شما هويدا شود.
آنجاست كه باطلگرايان زيان ميبينند."
باز هم هيچ خبرى نشد.
اين چوب بيدارى اگر بر كفن مردگان ميخورد، از آن خاك اعتراض برميخاست. چه
مرگى گريبان آن جمع را گرفته بود كه نفخه صور كلام شما هم آنها را از جا
تكان نميداد. واقعاً راحتطلبى، تنپرورى، بيمسئوليتى و آسايشجويى با
انسان چنين ميكند؟! يا نه خدعه و تزوير و نيرنگ، بدين سادگى عقل و غيرت و
شرف و مردانگى را ميربايد؟
هر چه بود ديگر كسى نبود كه شايسته سخن شما باشد، لياقت داشته باشد كه
مخاطب شما واقع شود.
باران در شورهزار! و طلوع خورشيد در شهر خفاشان!
روى برگردانديد از مردم روى گردانده از خدا و سرِ درد دل با پيامبر گشوديد
و به اين اشعار تمثل جستيد :
بعد از تو اخبار غريب و مسائل پيچيدهاى بروز كرد، كه تو اگر بودى اينچنين
سخت و بزرگ به چشم نميآمد.
ما تو را از دست داديم همانند زمينى كه از باران محروم ميشود و قوم تو
مختل شدند و بيا ببين كه چه نكبتى بار آوردند.
هر خاندانى، قرب و منزلتى داشت در نزد خدا و بيگانگان الاّ ما.
وقتى تو رفتى و پرده خاك، روى تو را پوشاند، مردانى چند، اسرار درونى خود
را كه در زمان حيات تو مخفى ميكردند، آشكار ساختند.
وقتى تو رفتى، آنها از ما روى گرداندند و ما را خوار كردند و ميراث ما را
بلعيدند.
تو ماه شب چهارده بودى و نورى بودى كه روشنى ميبخشيدى و از جانب خداوند
عزيز بر تو كتابها نازل ميشد.
جبرئيل با آيات قرآنى مونس ما بود، اما با رفتن تو، همه خيرها پوشيده شد.
اى كاش ما پيش از تو مرده بوديم و اينهمه فاصله ميان ما نميافتاد.
به راستى كه ما بلاديدگان به مصيبتى گرفتار آمديم كه هيچ عرب و عجمى بدان
مبتلا نشده است."
حرف هنوز بسيار مانده بود اما حجت تمام شده بود. شما مسجد را ترك گفتيد و
راه خانه را پيش گرفتيد. وقتى از كنار ديوار مسجد ميگذشتيد، من احساس كردم
كه سنگ و خاك بر شما كرنش ميكنند و حضور شما را قدر ميدانند. و ديدم كه
از سنگ و خاك و در و ديوار كمترند آنها كه در دام سكوت و بيغيرتى
افتادهاند.
وقتى شما از مسجد درآمديد، زمزمه اعتراضى ملايم در مسجد پيچيد، تكان خوردن
برگى خشك بر برگى و نه حتى جنبيدن سنگى بر سنگى.
اما خليفه همين مقدار را هم منشاء خطر ديد، سريع به روى منبر خزيد و فرياد
كشيد :
اى مردم اين چه سست عنصرى است كه در برابر هر سخنى كه ميشنويد از شما
ميبينم. اين ادعاها و آرزوها كى در زمان رسول خدا بود؟ هر كه ديده يا
شنيده بگويد.
آنكه سخن گفت، روباه مادهاى بود كه شاهدش دمش بود.
اينها باعث ايجاد فتنه خواهد شد.
على كسى است كه ميخواهد جنگ خلافت را از سر بگيرد و اين موضوع كهنه را
تازه سازد و براى اين منظور از زنان، يارى ميطلبد، همانند ام طحال (زن
بدكاره معروف) كه بهترين افراد نزد او زن بدكاره است."
بانوى من! سرور زنان عالم! اى كاش اين اباطيل، اينجا، در بستر ارتحال شما
يادم نميآمد و جگرم را شرحه شرحه نميكرد، اما چه كنم از وقتى بستر وفات
گشوديد و دفتر رفتن را در دست گرفتيد. لحظه لحظه يك عمر مظلوميت شما در
ذهنم تداعى ميشود و بر جانم چنگ ميزند.
آن زمان فكر ميكردم كه كدام جهنمى ميتواند جزاى اين جسارتها قرار بگيرد
و اكنون فكر ميكنم كه جهنم چگونه ميتواند جهنم را در خويش بگيرد، آتش
چگونه ميتواند آتش را بسوزاند؟!
پس از آن ماجرا ديگر هيچ حادثهاى به چشمم غريب نميآيد و مردم در نظرم به
پشيزى نميارزند.
مردمى كه ميتوانند جگر پاره رسول خدا را در چنگال كفتار ببينند و سكوت
كنند.
كاش اين خاطرات مظلوميت شما در ذهنم مرور نميشد، عجبا! حرفهايى كه
تداعياش جگرم را از شرم ميسوزاند، شنيدن و ديدنش حتى عرق شرم بر پيشانى
مردم ننشاند.
يادم هست كه فقط امسلمه ـ زنى مردتر از مردنمايان مسجد، از جا برخاست، در
مقابل خليفه ايستاد و گفت :
آيا در مورد كسى چون فاطمه زهرا، دختر رسول خدا، بايد چنين سخنانى گفته شود
در حاليكه والله او حوريهاى است در ميان انسانها و چون جان است براى جسم
جهان.
او كسى است كه در دامان پاكان تربيت شده و هنگام ولادت در ميان فرشتگان،
دست به دست گشته و دامان زنان پاكيزه، مهد تربيت او بوده و به بهترين وجهى
رشد كرده و به نيكوترين وضعيتى تربيت يافته.
آيا گمان ميبريد كه پيامبر، ميراث او را بر وى حرام كرده و او را در
اينباره بيخبر گذاشته، در حاليكه خداى متعال ميفرمايد: وَ أَنْذِرْ
عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ يا اينكه پيامبر به او خبر داده و زهرا مخالفت
كرده و چيزى را كه از آن او نبوده، مطالبه كرده؟
او سرور و برگزيده زنان عالم است و مادر جوانان اهل بهشت و همتاى مريم. پدر
او كه خاتم پيامبران بود به خدا سوگند كه نگران گرما و سرماى زهرا بود، يك
دست خود را زير سر فاطمه ميگذاشت و دست ديگرش را حفاظ او قرار ميداد. اين
فاطمه چنين كسى است و شما در محضر چنين شخصيتى دست به جسارت زديد. آرامتر!
اينقدر تند نرويد! پيامبر شما را ميبيند و به هر حال روزى بر خدا وارد
خواهيد شد. واى بر شما آنگاه كه جزاى اعمالتان را ميبينيد".
اين اعتراض، تنها كارى كه كرد قطع مواجب امسلمه از بيتالمال بود. به
دستور خليفه، شايد ديگران هم از همين ميترسيدند كه لب به سخن نميگشودند.
همه، اما همه چيز خود را چه ارزان ميفروختند! چه زشت! چه شنيع! چه دردآور!
چه ننگ آلود! دين در مقابل دينار! ناموس در قبال مال! و بهشت در ازاى...
هيچ چيز... رايگان!
شرمسارم بانوى من كه در ذهن و دلم كه به هر حال محضر و منظر شماست، اين
خاطرات تلخ را مرور كردم. دست خودم نبود، جاى پاى هر كدام از اين جنايات،
چروكى شده است بر پيشانى و چهره شما كه با زبان بيزبانى همه گذشته را
تداعى ميكند.
بيجهت نيست كه از شوى مظلوم خويش، على مرتضى خواستهايد شما را با لباس
غسل دهد، چرا كه يك دفتر مصيبت در بازو و پهلوى شما نهفته... نه... آشكار
است و ديدن اين عَلَمهاى مصيبت، تاب و توان از دل على ميربايد و جان على
را ميخراشد.
من فقط مبهوت طاقت شوى شما ابوالحسنام كه چه ميكند در زير بار اينهمه مصيبت!