دوران غربت و پيمان شکنى
مادر نمير! مردن براى تو زود است و يتيمى براى ما زودتر.
ما هنوز كوچكيم، از آب و گل در نيامدهايم. هنوز سرهايمان طاقت گرد يتيمى
ندارد.
نهال تا وقتى كه نهال است احتياج به گلخانه و باغبان دارد، تاب سوز و سرما
و باد و طوفان را نميآرد، و ما از نهال كوچكتريم و از غنچه ظريفتر.
اما نه، نمان براى محافظت از ما، نمان براى اينكه از ما مراقبت كنى.
تو خود اكنون نياز به تيمار دارى. بمان براى اينكه ما تو را بر روى چشمهاى
خود مداوا كنيم.
تو اكنون به كشتى نجات طوفان زدهاى ميمانى كه به سنگ كينه جهال غريق،
شكستهاى و پهلو گرفتهاى.
بمان براى اينكه ما بيمادر نباشيم. بمان براى اينكه ما مادرى چون تو داشته
باشيم.
ميدانم كه خستهاى، ميدانم كه مصيبت بسيار ديدهاى، زجر بسيار كشيدهاى،
غم، بسيار خوردهاى و ميدانم كه به رفتن مشتاقترى تا ماندن و به آنجا
دلبستهترى تا اينجا.
اما تو خورشيدى مادر! بمان! به خفاشان نگاه نكن، اين كورى مسرى و مزمن دلت
را مكدر نكند، تو بخاطر همين چند چشم كه آفتاب را ميفهمند بمان.
ميدانم كه تو به دنبال چشمى براى ديدن و دلى براى فهميدن گشتى و نيافتى.
من با چشمهاى كودكانه خودم شاهد بودم كه تو با آن حال نزار، سوار بر مركب
ميشدى و به همراه پدرم على و دو برادرم حسن و حسين، شبانه بر در خانههاى
تكتك مهاجرين و انصار ميرفتيد و آنها را به دريافتن حقيقت، دعوت
ميكرديد.
اى گروه مهاجرين و انصار! خدا را، پيامبر را و وصى و دخترش را يارى كنيد.
اين شما نبوديد كه با پيامبر بيعت كرديد و عهد بستيد كه فرزندان او را به
مثابه فرزندان خود بشماريد؟
هر ظلمى را كه بر خاندان خود نميپسنديد، بر خاندان رسول هم نپسنديد؟
اكنون اگر مَرديد به عهد خود وفا كنيد."
اما مرد نبودند، به عهد خود وفا نكردند، بهانه آوردند، بهانههايى كه حتى
كودكانشان را ميخنداند و دل برزگان را به آتش ميكشيد :
ــ حيف شد، ما ديگر با ابوبكر بيعت كردهايم.
ــ دير آمديد، اگر زودتر گفته بوديد، با شما بيعت ميكرديم.
ــ براى ما كه فرقى نميكند، شما هم زودتر ميآمديد با شما بيعت ميكرديم.
ــ حق با شماست ولى كارى است كه شده.
ــ افسوس، نصّ پيامبر آن زمان يادمان نبود.
ــ عجب! ماجراى غدير را به كل فراموش كرده بوديم، حالا كه گذشته...
ــ آيه تطهير مختص شماست ولى....
ــ من قرآن را حفظم... ولى... آيه اكمال رسالت هم در قرآن هست، بله، ولى...
ــ فدك را يادم هست پيامبر به شما بخشيد ولى در افتادن با خليفه زندگى آدم
را ساقط ميكند.
ــ بگذاريد زندگيمان را بكنيم...
ــ آرامشمان به هم ميخورد...
اينها كه مهاجرين و انصار بودند، اصحاب بودند، جوابهايى از اين دست دادند،
واى به حال بقيه. يادم هست كه آخرين خانه، خانه معاذبن جبل بود، حرفها را
كه شنيد گفت :
ــ كسى ديگر هم حاضر به حمايت از شما شده است؟
و تو مادرم، پاسخ گفتى كه :
ــ نه، هيچكس.
معاذبن جبل گفت :
ــ پس از من تنها، چه كارى ساخته است؟
يعنى كه: من هم "نه".
تو روى برگرداندى و گفتى :
ــ معاذ! ديگر با تو سخن نميگويم تا بر پيامبر وارد شوم.
شنيدم كه بعد از تو، پسر معاذ از راه ميرسد و ماجرا را از پدرش ميپرسد و
وقتى حرف آخر تو را ميشنود به پدرش ميگويد :
ــ من هم ديگر با تو حرف نميزنم تا بر پيامبر وارد شوم.
كاش اين مردم ميفهميدند كه مهر تو يعنى چه، قهر تو يعنى چه؟ لطف تو يعنى
چه؟ خشم تو يعنى چه؟
رسول الله بسيار تلاش كرد كه اين معنا را به مردم بفهماند اما نشد.
نتوانست.
در ملاء عام جار زد كه :
ــ اى فاطمه مهر تو يعنى جواز بهشت و قهرتو يعنى قعر جهنم.
ــ اى فاطمه مهر تو يعنى مهر خدا، قهر تو يعنى قهر خدا.
ــ اى فاطمه رضاى تو رضاى خداست و خشم تو خشم خداست.
همه اين ماجراها مگر چند روز پس از وفات پيامبر اتفاق افتاد؟ چه كسى خشم
آشكار تو را نفهميد؟ چه كسى نارضايى تو را از اوضاع و زمانه درك نكرد؟
اگر كسى به من بگويد كه من گونه نيلگون مادرت را، جاى سيلى عمر را بر گونه
مادرت نديدم، ميگويم :
ــ بازويش را چطور؟ جاى تازيانههاى عمر را هم نديدى؟
اگر بگويد نديدم، ميگويم :
ــ صداى ناله او را از ميان در و ديوار چطور، آن را هم نشنيدى؟
اگر بگويد نشنيدم، ميگويم :
ــ دود و آتش را چطور؟ سوزاندن در خانه رسول الله را هم، نديدى؟
اگر بگويد دودش به چشمم نيامد يا نرفت، ميگويم :
ــ گريههاى آشكار و شب و روز مادرم را چطور؟ آن را هم نديدى؟ نشنيدى؟
گريهاى كه پس از آن مردم آمدند و گفتند: به فاطمه بگوئيد يا روز گريه كند
يا شب، آسايش ما مختل شده است.
اگر بگويد، نديدم، نشنيدم، ميگويم :
ــ خطبه مسجد را چطور؟ آن را هم نبودى؟ نديدى؟ نشنيدى؟ مگر هيچ مردى در
مدينه بود كه به مسجد نيامده باشد؟
اگر بگويد، نبودم، نديدم، نشنيدم، ميگويم :
ــ اعلام قهر با خليفه را چطور؟ اين را كسى نميتواند بگويد، نشنيدم،
نفهميدم، چرا كه اعلام قهر تو با ابوبكر و عمر، آنچنان انتشار يافت كه همين
دو ـ كه آنهمه مصيبت را به روزت آورده بودند ـ به دست و پا افتادند.
داشت از مردم مردار، مردم مقبور، مردم جنازه صدا درميآمد كه :
ــ چه شده است؟ دختر پيامبر با خليفه سخن نميگويد.
و اينها ميبايست، فكرى بينديشند، به خدعهاى بياويزند و نيرنگى بسازند.
دهها نفر را واسطه كردند تا از تو وقت ملاقات بگيرند و تو به همه پاسخ رد
دادى.
آخرالامر دست به دامان پدرم على شدند.
على به باران ميماند، بر مؤمن و كافر بيمضايقه ميبارد. على كه از سينه
عمروبن عبدود بيتقاضا برميخيزد، تقاضاى دشمنش را زمين نميزند، هر چند كه
در جوف اين تمنا، نيرنگ خفته باشد و او اين نيرنگ را بداند و خدعهسازان و
نيرنگ بازان را بشناسد.
پدر به تو گفت :
ــ آن دو تقاضاى ملاقات كردهاند، شما چه ميگوئيد؟
تو گفتى :
ــ على جان! تو رأى مرا ميدانى، اما خانه، خانه توست و من مطيع فرمان تو.(27)
وقتى آن دو وارد شدند و سلام كردند، تو روى برگرداندى و ديوار را بر آندو
ترجيح دادى.
ابوبكر گفت :
ــ ما اشتباه كردهايم، پشيمانيم، آمدهايم كه از گناه ما بگذرى و ما را
ببخشى.
دروغ ميگفتند، وقاحت بسيار ميخواست گفتن اين چند كلام. آنچه آنها كرده
بودند اول غصب خلافت بود، دوم غصب فدك و باقى كارها به تبع آن.
بازگشت از اين دواشتباه يعنى دست برداشتن از خلافت و پا كشيدن از فدك.
و زمان براى اين هر دو دير نبود.
پس آنها قائل به اشتباه خود نبودند، دروغ ميگفتند، از كردههاى خود پشيمان
نبودند، ميخواستند هم خلافت و فدك را داشته باشند و هم از خشم و غضب تو در
منظر عام در امان بمانند و اين هر دو با هم نميشد. زر و زور را گرفته
بودند، ميخواستند به ريسمان تزوير هم چنگ بزنند و تو اين ريسمان را با
خنجر كياست بريدى.
گفتى ـ البته نه به آنها ـ به پدرم على گفتى كه به آنها بگويد:
ــ من عهد كردهام با شما سخن نگويم، اما اكنون يك سؤال از شما ميكنم،
حاضريد كه به صدق جواب دهيد؟
آن هر دو سوگند خوردند به خدا كه جز به راستى پاسخ نگويند.
به پدر گفتى كه از آنها بپرسد، اين كلام رسول الله را به گوش خود شنيدهاند
كه :
ــ فاطمه پاره تن من است و من از اويم، هر كه او را بيازارد، مرا آزرده و
هر كه مرا بيازارد، خدا را آزرده و هر كه پس از مرگم او را بيازارد، همانند
كسى است كه در زمان حياتم او را آزرده و هر كه در زمان حياتم او را
بيازارد، همانند كسى است كه پس از مرگم او را آزرده.
آندو گفتند :
ــ آرى بخدا سوگند كه اين كلام پيامبر را شنيدهايم.
بار دوّم و سوّم همان سؤال را پرسيدى و همين پاسخ را شنيدى.
و بعد تو مادر! رو به آسمان كردى و گفتى :
ــ "خدايا. من تو را گواه ميگيرم و همه اينها را كه در اينجا نشستهاند به
شهادت ميطلبم كه ايندو مرا آزردهاند، من از ايندو ناراضيام و تا زمان
لقاى خداوند با ايندو سخن نخواهم گفت. خدايا! من به هنگام ديدار، شكايت
ايندو را به تو خواهم كرد و به تو خواهم گفت كه ايندو با من چه كردند."
ابوبكر اين حرفها را كه شنيد، اظهار گريه و ناراحتى كرد و گفت: "كاش من
مرده بودم، كاش مرا نزائيده بود."
اما از آنچه گرفته بود، هيچ پس نداد. عمر كه خيال كرد گريه و اظهار تأسف،
واقعى است برآشفت و ابوبكر را دعوا كرد :
ــ "اين چه وضعى است، تعجب از مردمى است كه تو پيرمرد بيعقل را خليفه خود
كردهاند. تويى كه به خاطر خشم يك زن بيتابى ميكنى و از رضايتش خوشحال
ميشوى. تو را با خشم يك زن چه كار، بلندشو."
هميشه عمر بود كه ابوبكر را بلند ميكرد و مينشاند.
هر دو بلند شدند و از خانه رفتند، چيزى براى فريفتن عوام به دست نياورده
بودند.
پدر كه خود اسوه صلابت بود، از اينهمه استوارى تو لذت ميبرد، اما دلش از
مشاهده حال و روز تو خون بود. زنى هيجده ساله، اما اين طور مريض و رنجور و
خسته.
خدا بكشد دشمنان تو را مادر. كه در طول چند ماه با سوهان خباثت، رشته حيات
تو را بريدند. امكلثوم به فداى چشمهايى كه لحظه به لحظه بيفروغتر
ميشوند.
آتش ظلم بر خانه وحى
من هم مثل شما تعجب كردم وقتى كه ديدم عدهاى زن پشت در خانه جمع شدهاند.
شما به من فرموديد :
ــ اسماء! ببين چه خبر است.
من رفتم و خبر آوردم كه :
ــ عدهاى از زنان مهاجر و انصار به عيادت شما آمدهاند.
من ميدانستم كه دل مباركتان از هر چه مهاجر و انصار، خون است اما هم
ميدانستم كه كرامت شما ميهمان را از در خانه نميراند، اگر چه ميهمان،
جفاكار و خيانتپيشه باشد.
اين بود كه گفتم داخل شوند. عدهشان زياد بود. وقتى دور بستر شما را
گرفتند. اتاق كاملاً پر شد. آدمى دراين چهار روز عمر چه چيزهاى غريبى كه
نميبيند. آن از ملاقات عمر و ابوبكر و اين هم از عيادت زنان مهاجر و
انصار.
پيكر را غرق زخم ميكنند و ميآيند به عيادت زخمى!
نشتر بر جگر فرو ميبرند و بعد، از حال و روز جراحت سؤال ميكنند.
كاش بيايند براى زخم زدن، لااقل جاى سالم را برميگزينند. ميآيند به عنوان
مرهم گذاشتن و درست بر روى زخم مينشينند.
يكى از آنها به نيابت از سوى همه سؤال كرد :
ــ كَيْفَ اَصْبَحْتِ مِنْ عِلّتكِ يا اِبْنَةَ رَسُولِ الله؟
ــ اى دختر رسول خدا! با اين بيمارى شب را چگونه به صبح آورديد؟
اگر چه پهلوتان شكسته بود، اگر چه ميخهاى در به سينهتان فرو رفته بود، اگر
چه كودك نازنينتان سقط شده بود، اگر چه بازويتان مجروح بود و صورتتان كبود،
اما اينها همه منشأ روحى داشت، منشاء معنوى داشت.
شما به حادثهاى طبيعى كه بيمار نشده بوديد، پايتان كه به سنگ نگرفته بود،
جسمتان كه غفلتاً به زمين و در و ديوار نخورده بود، اگر چنين بود، در مقابل
سؤال آنان ميگفتيد :
ــ دردم كم شد است يا نشده است، جراحتم بهبود يافته يا نيافته است...
اما بيمارى شما كه اينها نبود، اينها تبعات بيمارى بود.
علت بيمارى شما، شوى من ابوبكر و فرماندهش عمر بودند و فضاى مناسب براى
بروز و رشد بيمارى همين مردم، همين مهاجر و انصار. همين دور افتادگان از
وادى شرف.
اگر همين مردم در دام جهل مركب فرو نميافتادند كه غصب خلافت ممكن نميشد و
اولين ضربه بر فرق روح شما وارد نميآمد.
اگر همين مردم، افسار بيغيرتى و بيحميّتى را از گردن خود درميآوردند كه
فدك به سادگى مصادره نميشد و دومين شمشير بر سينه روح شما فرود نميآمد و
شما را از پاى درنميآورد.
در شب تاريك، جهالت مردم است كه ميتوان به خانه دختر پيامبر هجوم برد و آن
را به آتش كشيد، در روز روشن بصيرت كه دست از پا نميتوان خطا كرد.
وقتى مردم به بنبستهاى خيانت پناه بردهاند و خيابانهاى سياست را خالى
گذاشتهاند ميتوان در خيابان مدينه النبى، به گونه عزيز خدا و دختر رسول
خدا سيلى زد آنچنانكه خون در چشمهايش بنشيند و اشك از ديدگانش بريزد.
گاهى من تصور ميكنم، خدايى كه اشك بندگان را دوست دارد، حتى گريههاى
محرابى شما را دلش نميآيد ببيند، چگونه سنگ دل اين مردم را سيل اشكهاى
مظلومانه شما تكان نداد!؟
آرى بانوى من، وقتى مردم به سردابهاى آسايش ميخزند، ميتوان ريسمان در
گردن خورشيد انداخت و از او بيعت با شب را طلب كرد.
خورشيد عهد ببندد كه ـ چند سال؟ ـ نتابد تا شب بتواند راحت زندگى كند.
هميشه كور باد اين چشمهاى شبجوى شبپرست.
به ابوبكر گفتم :
ــ من اگر چه با مركب جهالت به خانه تو فرود آمدم، اما شأن من بسيار برتر
از همسرى با توست، شأن من كنيزى زهراست، اگر كه منت گذارد و راه دهد و
بپذيرد.
و شما پذيرفتيد و عاقبت و آخرت مرا نجات داديد، اكنون كه ميرويد سلام مرا
به پدرتان برسانيد و بگوئيد كه اسماء بنت عميس اينجايى است، آنجايى نيست.
كنيز اين كوخ است، بانوى آن كاخ نيست، از قول من به آسيه هم سلام برسانيد.
من بيتاب بودم ببينم شما در مقابل سؤال اين عيادت كنندگان چه پاسخى
ميدهيد. و اصلاً ترديد داشتم كه شما با آن كسالت و نقاهت و حضور اينان و
تداعى آنهمه درد، بتوانيد لب بگشائيد و حرفى بزنيد.
اما غوغا كرديد، انگار اين كلام: "كَيْفَ اَصْبَحْتِ؟"، چگونه صبح كرديد؟،
طوفانى بودكه خاكسترها را از روى آتش كنار زد و شعلههاى درد، زبانه كشيد.
انگار نشترى بود بر زخم كهنه كه خون تازه از آن جارى كرد.
محكم و استوار نشستيد و با نام نامى معبود شروع كرديد :
اَصْبَحْتُ وَاللهِ عائِفةً لِدُنْيا كُنَّ، قالِيَةً لِرِجا لِكُنَّ.
لَفَظْتُهُمْ بَعْدَ اَنْ عَجَمْتُهُمْ
وَ شَنَئْتُهُمْ بَعْدَ اَنْ سَبَرْتُهُم
فَقُبْحاً لِفُلُولِ الْحَدّ
وَالْلَعْبَ بَعْدَ الْجِدِ
وَ قَرْعِ الصَفاةِ وَ صَرْع الْقَناةِ
وَ خَطَلِ آلاراء وَ زَلَلِ اْلاَهْواء
وَ بِئسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ اَنْفُسُهُمْ
اَنْ سَخِطَ الله عَلَيْهِمْ وَ فِى الْعَذابِ هُمْ خالِدُون...
به خدا در حال صبح كردم كه از دنياى شما بيزارم و از مردان شما خشمگين.
مردانتان را آزمودم، تنفرم را برانگيختند.
ديندارى و پايمرديشان را محك زدم، بيدين و ناجوانمرد از بوته آزمايش
درآمدند و روسياهى جاودانى را براى خود خريدند.
مردان شما به شمشيرهاى شكسته و تيغهاى كند و زنگار خورده ميمانند و چه
زشت است اين سستى و مسخرگى و رخوت بعد از آنهمه تلاش و كوشش و جديت.
و چه قبيح است اين شكاف برداشتن نيزه مردانگى و خوارى و تسليم در برابر هر
كس كه بر آنان فرمانروايى كند.
و چه دردآور است اين لغزش در مسير و انحراف از هدف و فساد در عقل و انديشه.
يادتان هست؟ اين آيه از قرآن را كه :
كافران از بنياسرائيل بر زبان داود و عيسى بن مريم لعن گرديدند زيرا كه
آنان عصيان نموده و تعدى ميكردند. نهى از منكر نميكردند و خود فاعل منكر
بودند و چه بد عمل ميكردند. بسيارى از آنان را ميبينى كه با كافران دوستى
ميورزيدند و چه زشت است آنچه از پيش براى خود فرستادند چرا كه غضب خدا بر
آنان نازل شده و در عذاب جاودانهاند."
آرى، چه زشت است آنچه ـ مردان شما! ـ از پيش براى خود فرستادند چرا كه غضب
خدا بر آنان نازل شده و در عذاب جاودانهاند.
پس به ناچار من كار را به آنان واگذاردم و ريسمان مسئوليت را در گردنشان
انداختم و آنان بار سنگين حقكشى را بر دوش كشيدند در حاليكه من با حربه
حقيقت و استدلال از هر سو آنان را احاطه كرده بودم.
پس لب و دهان و دست و گوش آنان بريده باد و هلاكت سرنوشت محتومشان باد. واى
بر آنان!
چرا نگذاشتند حق در مركز رسالت قرار يابد؟ و چرا پايگاه خلافت نبوى را از
منزل وحى دور كردند؟ همان منزلى كه مهبط جبرئيل روحالامين بود و پيكره
رسالت بر پايههاى آن استوار شده بود.
چرا افراد مسلط به امور دنيا و آخرت را كنار زدند و افراد نالايق را
جايگزين كردند؟
اين، بيترديد زيانى آشكار و بزرگ است.
چه چيز سبب شد كه از ابوالحسن كينه به دل بگيرند و او را كنار بگذارند؟
من به شما ميگويم.
به اين دليل كه شمشير عدالت او خويش و بيگانه نميشناخت.
به اين دليل كه او از مرگ هراس نداشت.
به اين دليل كه با يك لبه شمشيرش، دقيق و خشمگين، ريشه شرك و فساد را
ميبريد و با لبه ديگر بقيه را در سر جاى خود مينشاند.
به اين دليل كه در مسير رضاى خدا از هيچ چيز باك نداشت و به هيچكس رحم
نميكرد.
به اين دليل كه در كار خدا اهل سازش و مداهنه و مدارا نبود.
سوگند به خدا كه اگر در مقابل ديگران ميايستاد و زمام امور خلافت را كه
رسول الله به على سپرده بود، از دستش در نميآورديد او كارها را سامان
ميبخشيد و امت را به سهولت در مسير هدايت و سعادت قرار ميداد و به مقصد
ميرساند و كمترين حقى از كسى ضايع نميشد و حركت اين مركب اينقدر رنجآور
نميگشت.
على در آنصورت مردم را به سرچشمه صافى و زلال و هميشه جوشانى ميرساند كه
كاستى و كدورت در آن راه نداشت، آب از همه سويش سرريز ميشد و همه سيراب
ميشدند و هيچكس تشنه نميماند.
على در پنهان و آشكار، در حضور يا غيبت مردم، خيرشان را ميخواست.
اهل استفاده از بيتالمال نبود و از حطام دنيا هم فقط به قدر نياز
برميگرفت، آب آنقدر كه تشنگى فرو بنشيند و غذايى مختصر آنقدر كه گرسنگى با
آن مرتفع شود. همين و بس. على همينقدر را هم به زحمت از دنيا برميداشت.
على خود شاهين و ميزان است. اگر او بر مسند خلافت مينشست معلوم ميشد كه
زاهد كيست و حريص كدام است. معلوم ميشد كه چه كسى راست ميگويد و چه كسى
دروغ ميپردازد. اين كلام قرآن است كه ميفرمايد :
اگر اهل قريهها ايمان آورده و تقوى پيشه ميكردند، درهاى بركات زمين و
آسمان را بر آنان ميگشوديم ولى دروغ گفتند، پس ما هم آنان را در برابر
آنچه كسب كرده بودند، گرفتيم. و اين حال و روز شماست در آينه قرآن كه :
و از اينان كسانى كه ظلم كردند، نتايج سوء دست آوردهايشان بزودى بدانان
خواهد رسيد و آنان عاجز كننده ما نيستند".
هان! پس به هوش باشيد و به گوش گيريد.
راستى كه روزگار چه بازيهاى شگفتى دارد و چه غرايبى را پيش چشم ميآورد.
اما حرفهاى اينان شگفتآورتر است!
اى كاش ميدانستم كه مردان شما چرا چنين كردند، چه پناهگاهى جستند، به كدام
ستون تكيه زدند؟ به كدام ريسمان آويختند؟ كدام پايگاه را برگزيدند؟ بر
كدامين خاندان پيشى گرفتند؟ به چه كسانى چيرگى يافتند؟ به كدام اميد اينهمه
جفا كردند؟
عجب سرپرست بدى را برگزيدند و عجب جايگاه زشتى را انتخاب كردند!
ستمگران در بد منزلى مقيم ميشوند و به بدنتايجى دست مييابند.
بخدا كه بجاى بالها و شاهپرها، كُركها و پَرچهها را برگزيدند و دم را بر
سر و پشت را بر سينه ترجيح دادند.
پس نفرين بر قومى كه خيال كردند خوب عمل ميكنند اما جز زشتى و پليدى
نكردند.
قرآن ميگويد: اينها فاسدند ولى نميدانند.
واى بر آنان.
اين كلام قرآن را به ياد بياوريد :
آيا آنكس كه به حق راه يافته، شايستهتر است براى پيروى يا آنكس كه خود
محتاج هدايت است و بيهدايت راه نمييابد؟"
چه شده است شما را؟ چگونه حكم ميكنيد؟ هشدار! بجان خودم سوگند كه بذر فتنه
پاشيده شد و فساد انتشار يافت.
پس منتظر باشيد تا اين بذر شوم به ثمر بنشيند و نتايج فساد، آشكار شود.
از اين پس از پستان شتر اسلام وخلافت، بجاى شير، خون فوران خواهد كرد و
زهرى مهلك بيرون خواهد ريخت.
و اينجاست كه باطل گرايان زيان خواهند كرد و آيندگان، نتايج كار پيشينيان
را خواهند ديد. اينك اين فتنهها و اين قلبهاى شما و بشارت بادتان به
شمشيرهاى آخته و استيلاى ستمگران و جبابره.
بشارت بادتان به هرج و مرج گسترده و نامحدود و استبدادى ظالمانه و دردآلود.
اموال و حقوقتان از اين پس به غارت خواهد رفت و جمعتان پراكنده خواهد شد.
دريغ و حسرت و افسوس بر شما. كارتان به كجا خواهد كشيد؟!
افسوس كه چشم ديدن حقيقت نداريد و من چگونه ميتوانم شما را به كارى وادارم
كه از آن كراهت داريد؟
حرف، هنوز بسيار مانده بود، پيدا بود از حالت چشمهايتان. آن بار سنگين دل
چيزى نبود كه با اين چند كلام، سبك شود، اما انگار نفس ديگر يارى نميكرد.
نفسى عميق از سر درد كشيديد و آرام گرفتيد.
چهرهها و چشمهاى ميهمانان شما را مرور كردم، معلوم نبود كه آنچه موج
ميزند، بهت و حيرت است، شرم و خجلت است، اندوه و حسرت است يا پشيمانى و
ندامت.
حسى غريب بود، شايد آميزهاى از اين حسهاى متفاوت.
هر احساسى در انسان، جلوهاى دارد اما اگر چندين حس با هم درآميخت، كار
عكسالعمل را مشكل ميكند.
به همين دليل، هيچكدام نميدانستند چه كنند.
بالاخره يكى از آنها، زبان گشود ولى نگفت: اشتباهمان را جبران ميكنيم،
بيعتمان را پس ميگيريم و به صراط مستقيم برميگرديم، گفت :
ــ اگر اينها را قبل از بيعت با ابوبكر ميدانستيم، يقيناً با او بيعت
نميكرديم حتماً كسى را جز على برنميگزيديم ولى...
دروغ ميگفتند، مثل كسى كه خود را به خواب زده است و وقتى صدايش ميكنى.
بگويد : من خوابيدهام. به همين روشنى، به همين جسارت و به همين وقاحت.
شما فرموديد :
ــ بس كنيد. برويد پى كارتان و بيش از اين عذر نتراشيد. اين حرفها كه
ميزنيد در پس آن كارها كه كردهايد، پشيزى نميارزد.
شما يك عيادت كننده ديگر هم داشتيد كه البته از اين سنخ نبود، اهل درد بود،
اهل صداقت بود.
امسلمه همان سؤالى را از شما كرد كه اين زنان كردند، او هم پرسيد: چگونه
شب را به روز آورديد؟
با آنها عتاب كرديد، اما با امسلمه درد دل فرموديد :
ــ "كارم شده است سعى ميان غم و اندوه، هروله ميان غربت و مصيبت، پدر از
دست داده و حق مسلم شوهر، غصب شده.
ديدى كه، به حكم خدا و پيامبر، پشت پا زدند و خلافت را از وصى پيامبر و
امام پس از او گرفتند، چرا؟ چون از على كينه داشتند، چون پدران مشرك و
ملحدشان را در جنگ بدر و احد كشته بود".
بانوى من تصور نميكنم كسى مظلومتر و محجوبتر از شما در طول تاريخ بوده
باشد و خيال نميكنم پس از شما كسى بيايد كه اين همه بزرگوار باشد و اينهمه
ستم ببيند. من آمده بودم كه در محضر شما حجب و حيا بياموزم اما به روشنى
ديدم كه اين كوزه طاقت بحر ندارد.
هيچ نامحرمى در طول حيات، شما را نديد و شما به روشنى غصه فاصله ميان مرگ و
مقبره را ميخوريد.
به من فرموديد :
ــ اين تابوتهاى تخت مانند، زن و مرد را از هم متمايز ميكنند، كاش تابوتى
بود كه اندام آدم از روى آن مشخص نميشد.
چه دقت مؤمنانهاى! چه وسواس محجوبانهاى! چه تأمل شيرينى!
عرض كردم :
در حبشه كه بودم تابوتهايى ديدم با لبههايى بلند، بطورى كه پيكر در آن
جاى ميگرفت و بر روى آن پارچهاى ميافتاد.
و بعد با چند شاخه، آن شكل را به شما نشان دادم.
شما خرسند شديد، لبخندى از سر رضايت بر لبانتان نشست و فرموديد :
چه چيز خوبى! حجم بدن را مشخص نميكند و تفاوت ميان زن و مرد را آشكار
نميسازد. براى من چنين چيزى بساز و پس از مرگ، مرا در آن جاى بده.
خوشحال شدم از اينكه كارى به من سپرديد اما دوست نداشتم كه اين كار، به كار
بعد از مرگ شما بيايد.
اكنون من آن را ساختهام و فقط دعا ميكنم كه فاصله ميان شما كه سازنده
منيد با آن تابوت كه ساخته من است، لحظه به لحظه بيشتر شود.
شهادت دخت پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرشتگان بال در بال پرواز ميكردند و فرود ميآمدند، آنچنانكه آسمان را به
تمامى ميپوشاندند.
دو فرشته پيش روى آنها بودند كه طلايهدارشان به نظر ميآمدند.
آمدند، سلام كردند و مرا در هودج بالهاى خود به آسمان بردند، ناگهان بوى
بهشت به مشامم رسيد و بعد باغها و بوستانها و جويبارها، چشمم را خيره
كردند.
حوريهها صف در صف ايستاده بودند و ورود مرا انتظار ميكشيدند.
اول خندهاى بسان واشدن گلى و بعد همه با هم گفتند :
ــ خوش آمدى اى مقصود خلقت بهشت و اى فرزند مخاطب "لولاك لما خلقت
الافلاك".
ملائكه باز هم مرا بالاتر بردند. قصرهاى بيانتها، حلههاى بيهمانند،
زيورهاى بينظير.
آنچه چشم از حيرت خيره و دهان از تعجب گشاده ميماند.
و بعد نهرآبى سفيدتر از شير، خوشبوتر از مشك.
و بعد قصرى. و چه قصرى!
گفتم :
ــ اينجا كجاست؟ اين چيست؟ از آن كيست؟
گفتند :
ــ اينجا فردوس اعلى است، برترين مرتبه بهشت. منزل و مسكن پدر تو و
پيامبران همراه او و هر كه خدا با اوست. و اين نهر، كوثر است.
قصر انگار از دُرّ سفيد بود و پدر بر سريرى تكيه زده بود.
مرا كه ديد، از جا برخاست، در آغوشم گرفت، به سينهاش چسباند و ميان دو
چشمم را بوسه زد، به من گفت :
ــ اينجا جايگاه تو، شوى تو و فرزندان و دوستداران توست. بيا دخترم كه سخت
مشتاق توام. من گفتم :
ــ بابا! بابا جان! من مشتاقترم به تو. من در آتش اشتياق تو ميسوزم.
زنده شدم وقتى كه باز ـ اگرچه در خواب ـ پيامبر را، پدر را صدا كردم و صداى
او را شنيدم. يادم آمد كه اين افتخار، تنها از آن من است كه ميتوانم او را
بيهيچ كنيه و لقب، بابا صدا كنم. وقتى آن آيه نازل شد كه :
لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعاءِ بَعْضُكُمْ
بَعْضا..."
من پدر را پيامبر و رسول الله صدا كردم و او دستى از سر مهر بر سرم كشيد و
گفت :
ــ اين آيه براى ديگران است فاطمه جان. تو مرا همان بابا صدا كن. تو به من
بابا بگو. بابا گفتن تو قلب مرا زندهتر ميكند و خدا را خشنودتر.
شايد او هم ميدانست كه چه لطفى دارد براى من، پيامبر با آن عظمت را بابا
صدا كردن.
پدر گفت كه همين امشب ميهمان او خواهم بود.
اكنون على جان! اى شوى هميشه وفادارم! اى همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر
من مسلّم است كه از امشب ميهمان پدرم و خداى او خواهم بود.
گريزانم از اين دنياى پربلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا. تنها دل نگرانيام
براى رفتن، تويى و فرزندانم. شما تنها پيوند ميان من و اين دنيائيد كه كار
رفتن را سخت ميكنيد اما دلخوشم به اينكه شما هم آخرتى هستيد، مال آنجائيد.
شما جسمتان در اينجاست. ديدار با شما از آنجا و در آنجا آسانتر است.
على جان! ولى جدا شدن از تو همينقدر هم سخت است. به همين شكل هم مشكل است.
به خدا ميسپارم شما را و از او ميخواهم كه سختيهاى اين دنيا را بر شما
آسان كند.
على جان! من در سالهاى حياتم هميشه با تو وفادار بودهام، از من دروغ،
خدعه، خيانت هرگز نديدهاى. لحظهاى پا را از حريم مهر و وفا و عفاف بيرون
نگذاشتهام. بر خلاف فرمان و خواست و ميل تو حرفى نگفتهام، كارى نكردهام.
اعتقادم هميشه اين بوده است كه جهاد زن، رفتار نيكو با همسر است، خوب
شوهردارى است. و از اين عقيده تخطى نكردهام.
على جان! مرگ، ناگزير است و انسانِ ميرنده ناگزير از وصيت و سفارش.
على جان! به وصيتهايم عمل كن، چه آنها را كه در رقعهاى مكتوب آوردهام و
چه اينها را كه اكنون ميگويم.
در آنجا باغهاى وقفى پيامبر را نوشتهام كه به حسن بسپارى و او به حسين و
حسين به امامان پس از خويش تا آخر.
و نيز سهمى براى زنان پيامبر و زنان بنيهاشم و بخصوص أمامه دختر خواهرم
قائل شدهام و اگر چيزى ماند براى امكلثوم دخترم.
اينها را نوشتهام اما حرفهاى مهمترم مانده است.
اول اينكه تو پس از من ناگزيرى به ازدواج كردن، ازدواج كن و امامه،
خواهرزادهام را بگير كه او به فرزندان ما مهربانتر است.
دوم اينكه مرا در تابوتى به همان شكل كه گفتهام حمل كن تا محفوظتر بمانم.
و سوم، مرا شبانه غسل بده ـ از روى پيراهن ـ بر من شبانه نماز بگذار و مرا
شبانه و مخفيانه دفن كن و مدفنم را مخفى بدار. مبادا مردمى كه بر من ستم
كردهاند، بخصوص آندو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مكان دفنم
آگاهى بيابند.
ياران معدود و محدودمان با تو شركت بجويند در نماز خواندن و تشييع جنازه و
دفن، اما بقيه نه. از زنان، فقط امسلمه، امايمن، فضه و اسماء بنت عميس و
از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبدالله و حذيفه، همين.
... و اى گريه نكن على جان! من گريهام براى توست، تو چرا گريه ميكنى. تو
مظلومترين مظلوم عالمى، گريه بر تو رواتر است. من آنچه كردم براى دفاع از
حقوق مغصوب تو بود. من ميدانستم كه رفتنيام، پدر مرا مطمئن كرده بود ولى
هم ميدانستم و ميدانم كه پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت. و اين جگر مرا
آتش ميزند و مرا به تلاطم واميداشت.
پس تو گريه نكن على جان! عالم بايد براى اينهمه مظلوميت تو گريه كند.
اكنون اول خلاصى من است، ابتداى راحتى من است اما آغاز مصيبت توست.
پس تو گريه نكن و جگر مرا در اين گاه رفتن، بيش از اين مسوزان.
تو را و كودكانمان را به خدا ميسپارم على جان! سلام مرا تا قيامت به
فرزندان آيندهمان برسان.
راستى على جان! پسر عمو! تو هم ميبينى آنچه را كه من ميبينم؟ اين جبرئيل
است كه به من سلام ميكند و تهنيت ميگويد.
ــ و عليك السلام.
اين ميكائيل است كه سلام ميكند و خير مقدم ميگويد :
ــ و عليك السلام.
اينها فرشتگان خدايند، اينها فرستادگان خداوندند كه از سوى خدا به استقبال
آمدهاند.
چه شكوهى! چه غوغايى! چه عظمتى!
ــ و عليكم السلام.
اين امّا على جان به خدا عزرائيل است كه بر من سلام ميكند.
ــ و عليك السلام يا قابِضَ اْلاَرْواح. بگير جان مرا ولى با مدارا.
خداى من! مولاى من! به سوى تو ميآيم، نه به سوى آتش."
سلام بابا! سلام به وعدههاى راستين تو! سلام به لبخند شيرين تو! سلام به
چشمهاى روشن تو!?.
چه شبى است امشب خدايا! اين بنده تو هيچگاه اينقدر بيتاب نبوده است. اين
دل و دست و پا هيچگاه اينقدر نلرزيده است. اين اشك اينقدر مدام نباريده
است. چه كند على با اينهمه تنهايى!
اى خدا در سوگ پيامآور تو كه سختترين مصيبت عالم بود، دلم به فاطمه خوش
بود. ميگفتم: گلى از آن گلستان در اين گلخانه يادگار هست. اما اكنون چه
بگويم؟ اينهمه تنهايى را كجا ببرم؟ اينهمه اندوه را با كه قسمت كنم؟
اى خدا چقدر خوب بود اين زن! چقدر محجوب بود! چقدر مهربان بود! چقدر صبور
بود!
گاهى احساس ميكردم كه فاطمه اصلاً دل ندارد. وقتى ميديدم به هيچ چيز دل
نميبندد، با هيچ تعلقى زمينگير نميشود، هيچ جاذبهاى او را مشغول
نميكند. هيچ زيور و زينت و خوراك و پوشاكى دلخوشياش نميشود، هر داشتن و
نداشتن تفاوتى در او ايجاد نميكند، يقين ميكردم كه او جسم ندارد، متعلق
به اينجا نيست. روح محض است، جان خالص است.
گاهى احساس ميكردم كه فاطمه دلى دارد كه هيچ مردى ندارد. استوار چون كوه،
با صلابت چون صخره، تزلزل ناپذير چون ستونهاى محكم و نامرئى آسمان.
يكه و تنها در مقابل يك حكومت ايستاد و دلش از جا تكان نخورد، من مأمور به
سكوت بودم و حرفهاى دل مرا هم او ميزد.
چند سال مگر از جاهليت ميگذرد؟ جاهليتى كه در آن شتر مقام داشت و زن ارزش
نداشت. جاهليتى كه در آن دختر، ننگ بود و اسب، افتخار.
زنى در مقابل قومى با اين تفكر و بينش بايستد و يكه و تنها از حقيقت دفاع
كند!
اين دل اگر از جنس كوه و صخره و فولاد باشد. آب ميشود، گاهى احساس ميكردم
كه فاطمه دلى از گلبرگ دارد، نرمتر از حرير، شفافتر از بلور.
و حيرت ميكردم كه چقدر يك دل ميتواند نازك باشد، چقدر يك انسان ميتواند
مهربان باشد.
غريب بود خدا! غريب بود! من گاهى از دل او راه به عطوفت تو ميبردم.
وقتى به خانه ميآمدم انگار پا به درياى محبت ميگذاشتم، انگار در چشمه صفا
شستشو ميكردم. خستگى كجا ميتوانست خودى نشان دهد.
زندگى دشوار بود و مشكلات بسيار اما انگار من بر ديباى مهر فرود ميآمدم،
بر پشتى لطف تكيه ميزدم و بال و پر عطوفت را بر گونههاى خودم احساس
ميكردم.
فاطمه در اين دنيا براى من حقيقت كوثر بود. با وجود او تشنگى، گرسنگى،
سختى، جراحت، كسالت و خستگى به راستى معنا نداشت.
اكنون با رفتن او من خستگيهاى گذشته را هم بر دوش خودم احساس ميكنم.
خستهام خدا! چقدر خستهام.
چطور من بدن نازنين اين عزيز را شستشو كنم؟! اگر تغسيل فاطمه به اشك چشم
مجاز بود آب را بر بدن او حرام ميكردم. اگر دفن واجب نبود، خاك را هم بر
او حرام ميكردم.
حيف است اين جسم آسمانى در خاك. حيف است اين پيكر ثريايى در ثرى. حيف است
اين وجود عرشى در فرش.
اما چه كنم كه اين سنت دست و پاگير زمين است. از تبعات زندگى خاكى است.
پس آب بريز اسماء! كاش آبى بود كه آتش اين دل سوخته را خاموش ميكرد، اى
اشك بيا! بيا كه اينجاست جاى گريستن.
فرشتگان كه به قدر من فاطمه را نميشناسند، به اندازه من با فاطمه دوست
نبودند، مثل من دل در گروى عشق فاطمه نداشتند، ضجه ميزنند، مويه ميكنند،
تو سزاوارترى براى گريستن اى على! كه فاطمه، فاطمه تو بوده است.
.. اى واى اين تورم بازو از چيست؟... اين همان حكايت جگر سوز تازيانه و
بازوست. خلايق بايد سجده كنند به اينهمه حلم، به اينهمه صبورى. فاطمه! گفتى
بدنت را از روى لباس بشويم؟ براى بعد از رفتنت هم باز ملاحظه اين دل خسته
را كردى؟ نازنين! چشم اگر كبودى را نبيند، دست كه التهاب و تورم را لمس
ميكند.
عزيز دل! كسى كه دل دارد بييارى چشم و دست هم درد را ميفهمد.
اى كسى كه پنهانكارى را فقط در دردها و مصيبتهايت بلد بودى، شوى تو كسى
نيست كه اين رازهاى سر به مهر تو را نداند و برايشان در نخلستانهاى تاريك
شب، نگريسته باشد.
اينجا جاى تازيانه نامردان است در آن زمان كه ريسمان در گردن مرد تو آويخته
بودند.
اى خدا! اين غسل نيست، شستشو نيست، مرور مصيب است. دوره كردن درد است.
تداعى محنت است.
اى واى از حكايت محسن! حكايت فاطمه و آن در و ديوار! حكايت آن ميخهاى آهنين
با بدن نحيف و خسته و بيمار! حكايت آن آتش با آن تن تبدار! حكايت آن دست
پليد با اين گونه و رخسار! حكايت آنهمه مصيبت با اين دل بيقرار!
آرامتر اسماء! دست به سادگى از اينهمه جراحت عبور نميكند، دل چطور اينهمه
مصيبت را مرور كند؟!
چه صبرى داشتى تو اى فاطمه! چه صبرى دارى تو اى خداى فاطمه!
اينكه جسم است اينهمه حراجت دارد، اگر قرار به تغسيل دل بود، چه ميشد! اين
دلِ شرحه شرحه، اين دل زخم ديده، اين دل جراحت كشيده!
اسماء بيار آن كافور بهشتى را كه ديگر دل، تاب تحمل ندارد.
ثلث اين كافور بهشتى را جبرئيل آورده، حنوط پيامبر شد ـ سلام بر او ـ و ثلث
ديگر، حنوط تو مظلومه مهربانِ من! و ثلث ديگر از آن من. كى ميشود اين ثلث
آخر به كار بيايد و منِ تنها مانده را به شما دو عزيز رفته ملحق كند؟
آن كفن هفت تكه را بده اسماء! كاش ميشد آدمى به جاى يار عزيزتر از جان
خويش، فراق را براى هميشه كفن كند.
خدايا! اين كنيز توست، اين فاطمه است، دختر پيامبر و برگزيده تو. دختر
بهترين خلق تو، دختر زيباترين آفرينش تو، خدايا! آنچه رهايياش را سبب
ميشود بر زبانش جارى كن، برهان او را محكم گردان. درجات او را متعالى فرما
و او را به پدرش برسان.
بچهها بياييد. حسن جان! حسين جان! زينبم! عزيزم امكلثوم بيائيد با مادر
وداع كنيد. سخت است ميدانم، خدا در اين مصيبت بزرگ به اجر و صبرش ياريتان
كند.
آرامتر عزيزان! از گريه، گريزى نيست، اما صيحه نزنيد، شيون نكنيد، مثل من
آرام اشك بريزيد.
نميدانم چطور تسلايتان دهم. اين مادر، آخر مادرى نبود كه همتا داشته باشد،
كه كسى بتواند جاى او را پر كند، كه جهان بتواند چون او دوباره بزايد.
اما تقدير اين بوده است، راضى شويد به مشيت خداوند و زبان به شكوه نگشائيد.
رويش را؟ سيماى مادر را؟ باشد. باز ميكنم، هر چند كه دل من ديگر تاب ديدن
آن چهره نيلى را ندارد. واى، مهتاب چه ميكند با اين رنگ روى مهتابى!
اينقدر صدا نزنيد مادر را! او كه اكنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش
كنيد و آرام اشك بريزيد.
اما نه، انگار اين دستهاى اوست كه از كفن بيرون ميآيد و شما را در آغوش
ميگيرد.
اين باز همان دل مهربان اوست كه نميتواند پس از وفات نيز نداى شما را
بيجواب بگذارد. تا كجاست مقام قرب تو فاطمه جان!
شما را به خدا بس كنيد بچهها! برخيزيد!
اين جبرئيل است كه پيام آورده، برخيزيد!
جبرئيل ميگويد: روح اين بچهها مفارقت ميكند از جسم، بردارشان.
جبرئيل ميگويد: عرش به لرزه درآمده، بردارشان، شيون ملائك آسمان را
برداشته، بردارشان، تاب و تحمل خدا هم... على جان! بردارشان.
برخيزيد بچهها! چه شبى است امشب خدايا! لا حول ولا قوه الا بالله.
برخيزيد بر مادرتان نماز بخوانيم، نماز آراممان مى كند، نماز تسلايمان
ميبخشد.
حسن جان! بگو بيايند، به آن چند نفر بگو آرام و مخفيانه و بيصدا بيايند.
همه كار همين امشب بايد تمام شود، وصيت مادرتان زهراست.
صبور باش حسين جان! دلت را به خدا بسپار. در اين مصيبت عظمى از او كمك
بگير.
اِنّا للهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُون...
وَاِنّا اِلى رَبّنا لَمُنْقَلِبُون...
عليكم السلام، خدا پاداشتان دهد، اينجا بايستيد، پشت سر من، صبور باشيد.
آرام گريه كنيد. وصيت دختر پيامبر را از ياد نبريد، به صداى گريهتان،
ديگران را هشيار نكنيد، همين، شما فقط بايد در نماز شركت كنيد. دلهايتان را
به ياد خدا آرامش ببخشيد.
لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِالله اَلْعَلِى الْعَظيم
خدايا من از دختر پيامبر تو راضيام، اكنون كه او گرفتار وحشت است تو همدم
او باش.
خدايا! مردم از او بريده بودند تو با او پيوند كن. خدايا بر او ظلم كردند،
تو برايش حكم كن كه بهترين حاكمان توئى
الصلوه... الصلوه...
الله اكبر.
خدايا اين دختر پيامبرت فاطمه است كه او را از ظلمتها به سوى انوار بردى.
شما سه نفر بيائيد، تابوت را از زمين برداريم. از اينجا، به آن سمت كه صداى
اِلّى... اِلّى ميآيد. اين صداى خداست، خدا فاطمه را به سوى خويش
ميخواند، همينجا، همينجا تابوت را زمين بگذاريد، همه كار فاطمه را خدا
كرده است. اين قبرِ آماده، از آن زهراست. جان عالم به فداش.
برويد كنارتر تا من به داخل قبر بروم، آرامتر، آهسته گريه كنيد، اين دست و
پاى من هم نبايد اينقدر بلرزند.
چه سنگين است اين غم و چه سبك شده است اين بدنى كه اينهمه درد ديده است.
آى! اى زمين! اين امانت، دختر رسول خداست كه به تو ميسپارم. والله كه اين
دستهاى رسول خداست، صَلَّى اللهُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللهِ. خوش به حال
تو فاطمه جان! بسم الله الرحمن الرحيم. بِسْم الله وَبِالله وَ عَلى
مِلَّةِ رَسُول الله. مُحَمَّدِبْنِ عَبْدِالله.
صديقه جان! تو را به كسى تسليم ميكنم كه از من به تو شايستهتر است. فاطمه
جان! راضيام به آنچه خدا براى تو خواسته است.
مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فيها نُعيدُكُمْ وَمِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً
اُخْرى.
شما را از خاك آفريديم، به خاك برميگردانيم و بار ديگر از خاك بيرون
ميآوريم.
فاطمه جان! همه تن، چشم انتظار آن لحظه ديدارم.
اى خشتها! ميان من و فاطمه ام جدايى مياندازيد؟ دلهاى ما چنان به هم گره
خورده است كه خشت و خاك و زمين و آسمان نميتوانند جدايمان كنند.
اما بر تو مبارك باد فاطمه جان! ديدار پدرت پس از اين دوران سخت فراق.
اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ الله عَنّى وَعَنْ اِبْنَتِك.
اَلسّلامُ عَلَيْك مِنْ اِبْنَتِكَ وَ حَبيبِكَ وَ قُرَّه عَيْنِكَ
وَزائِرك.
سلام من و دخترت به تو اى رسول خدا!
سلام دخترت به تو! سلام محبوبت! سلام نور چشمت و سلام زائرت.
سلام آنكه در بقعه تو در خاك آرميده است و خداوند پيوستن شتابناك او را به
تو رقم زده است.
اى رسول خدا، كاسه صبرم در فراق محبوبهات لبريز شد و طاقتم در جدايى از
برترين زن عالم به اتمام رسيد.
جز گريه چه ميتوانم بكنم اى پيامبر خدا؟ گريه بر مصيبت، سنت توست، من در
مصيبت تو هم جز گريه چه توانستم بكنم؟
تو سر به سينه من جان دادى، من با دست خودم چشمهاى تو را بستم، تو را غسل
دادم و كفن و دفن كردم. سر تو را من بر لحد نهادم. در برابر تقدير، جز
تسليم و رضا چاره چيست؟
اِنّا للهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون.
اى پيامبر خدا! اكنون امانت به صاحبش رسيد و زهرا از شر غم و ستم خلاصى
يافت. و براى من از اين پس چه زشت است چهره زمين و آسمان بدون حضور زهرا.
اما اندوهم اى رسول خدا جاودانه است و چشمانم بيخواب و شبهايم بيتاب.
غم پيوسته، همخانه دل من است تا خدا خانهاى را كه تو در آنى نصيبم كند.
اى رسول خدا! دلم خون و خسته است و غصهام دائم و پيوسته.
چه زود خدا ميان ما جدايى انداخت. من از اين فراق فقط به خدا ميتوانم
شكايت كنم.
دخترت به تو خواهد گفت كه چگونه امتت عليه من همدست شدند و چگونه حق او را
غصب كردند. از او سؤال كن، ماجرا را از او بپرس.
چه دردها كه او در سينه داشت اما مجالى براى بروز نمييافت ولى به تو خواهد
گفت، بار دلش را پيش تو بر زمين خواهد گذاشت ولى نه، زهرا محجوبتر از آن
است كه دردهاى دلش را، حتى با تو بگويد، اما از او بخواه، سؤال كن، اصرار
كن تا بگويد و خدا داورى خواهد كرد كه او بهترين حاكمان است.
درود بر تو و دخترت اى رسول خدا! و... و بدرود.
اين وداع از سرِ ملالت و خشم و كسالت نيست.
نه رفتنم از سر دلتنگى است و نه ماندنم از سر بدگمانى به آنچه خدا وعده
صابران فرموده است.
واى، واى از اين مصيبت. چه ميتوانم بكنم جز صبر. بهتر از صبر چيست در اين
وانفساى مصيبت.
فاطمه جان! اگر ترس از استيلاى دشمن بر ما نبود، قبر تو را اقامتگاه جاودان
خودم ميكردم و شيوه اعتكاف برميگزيدم و همچون مادران جوان مرده بر اين
مصيبت زار ميزدم.
يا رسول الله! ببين كه دخترت در پيش چشم تو مخفيانه به خاك سپرده شد، حقش
پايمال و ارثش تاراج گرديد، در حاليكه چيزى از رفتن تو نگذشته بود و ياد تو
كهنه نشده بود.
اينك شكايت را فقط به خدا ميتوان برد اى رسول خدا و با تو و ياد تو
ميتوان التيام يافت.
سلام و رحمت و بركت خدا بر تو و فاطمه تو اى پيامبر خاتم! اى رسول خدا!
و اما تو فاطمه جان! تو بگو كه من چه كنم!؟ اگر بروم به بچهها چه بگويم؟
به دلم چه بگويم؟ به تنهاييام، به بيكسيام، به غربتم چه بگويم.
اگر بمانم، به دشمن چه بگويم؟ كه قبر فاطمه اينجاست؟! نه ميروم ولى :
نَفْسى عَلى زَفَراتِها مَحْبُوسَةٌ
|
يا لَيْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرات
|
پرنده جانم زندانى اين آشيان تن شده است، اى كاش جان نيز همراه اين
نالههاى جگرسوز درميآمد.
بعد از تو زندگى بيمعنى است، حيات بيروح است و دنيا خالى است و من فقط
گريهام از اين است كه مبادا عمرم طولانى شود. زندگيام ادامه بيابد.
فشار زندگى پس از تو بر من سنگين است و كسى كه چنين بارى بردوش دل دارد،
روى خوشى نميبيند. من چگونه ترا كه پدر مهربانيهايم بودى فراموش كنم،
انگار من شدهام مأمور زنده كردن آنهمه غصههايم.
ميان هر دو يار، روزى فرقتى هست، اما هيچ چيز به قدر جدايى تحملش مشكل
نيست. هر چيز جز فراق، تحملش آسان است. اينكه من بلافاصله بعد از محمد،
فاطمه را از دست دادهام، خود دليل بر اين است كه دوستى دوام ندارد.
فاطمه جان! چطور بگويم؟ فراق تو سخت است، سختترين است، تاب آوردنى نيست.
تحمل كردنى نيست. كارم شده است گريه حسرتآميز و شيون حزن انگيز، گريه براى
دوستى كه خود به بهترين راه پا گذاشت و مرا تنها گذاشت.
اى اشك هميشه ببار! اى چشم هماره همراهى كن كه غم از دست دادن دوست، غم يكى
دو روز نيست، غم جاودانه است.
دوستى كه هيچكس جاى او را در قلبم پر نميكند، يارى كه هيچ ديّارى به قدر
او عشقم را معطوف خود نميكند، يارى كه از پيش چشم و كنار جسم رفته است اما
از درون قلبم هرگز.
فاطمه جان! عزيز دلم! چه سود كه در كنار قبر تو نازنين بايستم، به تو سلام
كنم و با تو سخن بگويم وقتى پاسخى از تو نميشنوم.
چه شده است ترا فاطمه جان كه پاسخ نميدهى؟ آيا سنت دوستى را فراموش
كردهاى؟
فاطمه جان! كاش على را غريب و خسته و تنها، رها نميكردى.
سوز دل
از ابتداى خلقتم چشم انتظار آمدنت بودم. خدا مرا كه ميآفريد و زمين و
خورشيد و ماه و بر و بحر را، اعلام كرد كه آفرينش شما، آفرينش همه چيز به
طفيلى آفرينش پنج تن است كه محور آن پنج تن زهرا است.
يا مَلائِكَتى وَ سُكّانَ سَماواتى اعْلَمُوا اَنّى ما خَلَقْتُ سَماءً
مَبْنيّه وَلا اَرْضاً مَدْحيّه وَلا قَمَراً مُنيراً وَلا شَمْساً مُضيئه
وَلا فلكاً يَدُور وَلا بَحْراً يَجْرى وَلا فَلَكاً يَسْرى اِلاّ فى
مَحَبّه هوُلاءِ الْخَمْسه.
اگر به خاطر اينها نبود من دست به كار خلقت نميشدم، آفرينش را رقم
نميزدم، بر اندام عدم لباس هستى نميپوشاندم.
اگر به خاطر اين پنج تن نبود، آفرينش به تكوينش نميارزيد.
اين پنج تن عبارتند از فاطمه و پدر او، فاطمه و شوى او و فاطمه و پسران او.
نه تنها منِ آسمان، كه خورشيد و ماه نيز، كه ستارگان و افلاك نيز، كه برّ و
بحر نيز چشم انتظار آمدنت بودند.
همه غرق اين سؤال و مات اين كنجكاوى بوديم كه اين فاطمه كيست كه اينقدر
عزيز خداوند است و حتى حساب و كتاب خداوند بسته به شاهين محبت و رضايت
اوست.
وقتى آدم از بهشت قرب رانده شد و به زمين فراق هبوط كرد، شما تنها وسيله
نجات او شديد و نامهاى شما، اسماء حسناى سوگند نامه او. و ما بيش از پيش
قدر و منزلت شما را در پيش خداوند دريافتيم و به همان ميزان متحيرتر و
مبهوتتر شديم در شكوه و عظمت وجود شما.
وقتى نوح در پس آن وانفساى طوفان و سيل، با استعانت از نام شما بر خشكى
فرود آمد همه يكصدا گفتيم رازى است به سنگينى خلقت و رمزى به پيچيدگى
آفرينش در اين نامهاى مبارك، اما چه راز و رمزى؟!
اين انتظار، قرن به قرن، سال به سال، ماه به ماه، روز به روز و لحظه به
لحظه گسترش يافت و در بستر آن، سؤالى غريب شروع به رشد و نمو كرد تا آنجا
كه اين سؤال و انتظار پا به پاى هم، دست به كار سوزاندن جان و مچاله كردن
دل شدند.
سؤال اين بود كه :
اين فاطمه با اين شخصيت، با اين عظمت، با اين جلال و جبروت، با اين قرب و
منزلت وقتى پا به عرصه زمين بگذارد، چه خواهد شد؟ چه طوفانى به وقوع خواهد
پيوست، چه معجزهاى رخ خواهد داد و خلايق با او چگونه برخورد خواهند كرد؟!
مسأله، مسأله كوچكى نبود، خلايق هميشه بر روى زمين به دنبال خدايى ملموس و
محسوس ميگشتند، بت را نه به اين دليل ميساختند و ميپرستيدند كه او را
خدا ميدانستند، بت را ميخواستند به عنوان جلوهاى محسوس از خدا بر روى
زمين، بتها را به عنوان شفعائى در نزد خدا تصور ميكردند. آنها را واسطه
ميان خود و خدا ميپنداشتند.
به بت ميگفتند آنچه را كه از خدا ميخواستند، طلب باران، طلب بخشش، طلب
وسعت، طلب... ميخواستند مجرايى باشد كه همه خواستهها و طلبها، از آن
طريق مطمئن، به سوى خدا صعود كند.
بتها تجسم كاذب اين نياز بودند وخدا ميخواست كسانى را به زمين هديه كند
كه تجسم صادق اين درخواست باشند. محبوبى ملموس و محسوس باشند، دستگير مردم
باشند براى رفتن به سوى او و خلاصه، چيزى باشند ميان مردم و خدا، برتر از
مردم، پايينتر از خدا. و تو اى فاطمه و پدر و شوى و فرزندان تو چنين
بوديد.
وَلَها جَلالٌ لَيْسَ فَوْقَ جَلالُها اِلاّ جَلالُ الله جَلَّ جَلالُه
وَلَها نَوالٌ لَيْسَ فَوْقَ نَوالِها اِلاّ نَوالُ اللهَ عَمَّ نَواله.
فاطمه را جلال و جبروت و عظمتى است كه برتر از او هيچ جلالى نسيت مگر جلال
خداوند جلّ جلاله و هم او را بخشش و عطا و كرمى است كه برتر از او هيچ نوال
و كرامتى نيست مگر نوال خداوند، عمّ نواله.
پس ما حق داشتيم چشم انتظار آمدن شما و كنجكاو كيفيت برخورد مورد با شما
باشيم.
وقتى پدرت زمين را به تولد خود مزين كرد، من از ميان تمام خلايق، نگاهم و
چشم توجهم فقط به او شد.
هرگاه آفتاب، جسم لطيفش را ميآزرد، ابرى را سايبان او ميساختم. هرگاه
سرما آزارش ميداد، شعله خورشيد را زياد ميكردم. اگر شبانه راه ميپيمود،
دامن مهتاب را پيش رويش ميگستردم و فانوس ستارهها را نزديكتر ميبردم كه
مبادا سنگى پاى رسالتش را بيازارد.
اما... اما من يكى كه در خود شكستم وقتى ديدم با او به قدر او رفتار
نميشود، و نه به منزلت او كه حتى با شأن يك انسان عادى و معمولى هم با او
برخورد نميشود. انسان معمولى تمسخر نميگردد، متهم به جنون نميشود، با او
كينه و عداوت و دشمنى نميورزند، اما با او كردند.
او را ساحر و مجنون خواندند، با او دشمنى ورزيدند، با او جنگيدند، بر سر او
خاكستر كينه ريختند. پيشانياش را آزردند. دندانش را شكستند، محصور شعب
ابيطالبش كردند و...
و من... منِ آسمان، منِ بيجان، منِ سايهبان، منِ ديدهبان، خون دل
ميخوردم و در خود مچاله ميشدم، وقتى كه ميديدم با مقصود خلقت، با مخاطب
"لَوْلاكَ لَما خَلَقْتُ اْلاَفْلاك"، با رمز "انّى اَعْلَمُ مالا
تَعْلَمُون"، با آدمِ تمام، با انسانِ كامل، با عَقل كلّ، اينچنين جاهلانه
و كافرانه برخورد ميشود.
و... بعد از او با تو، دُردانه خداوند.
من تصور ميكردم وقتى شما بيائيد خلايق شما را بر سر دست خواهند گرفت، بر
روى چشم خواهند گذاشت، دلهايشان را منزل محبت شما خواهند كرد، به سايهتان
سجود خواهند برد، از بوى حضور شما مست خواهند شد، خاك پايتان را توتياى چشم
خواهند كرد، كمر خواهند بست به خدمت شما، چشم خواهند دوخت به لبهاى شما تا
فرمان را نيامده بر چشم بگذارند و خواسته را نگفته اجابت كنند.
همه مقيمِ كوى شما خواهند شد و دنبال وسيله براى تقرب خواهند گشت.
من كه ديده بودم يك نفر با خاك پاى ماديان جبرئيل، دست در كار خلقت برد،
خيال ميكردم خلايق از گرد پاى شما بال خواهند ساخت، از من خواهند گذشت و
به معراج خواهند رفت.
چه سفيه بودند اين خلايق، چه نادان بودند اين مردم!
چه ميخواستند كه در محضر شما نمييافتند؟! چه ميجستند كه در شما پيدا
نميكردند؟! دنيا ميخواستند، شما بوديد؛ آخرت ميخواستند، شما بوديد؛
سعادت ميخواستند، شما بوديد؛ علم ميخواستند، شما بوديد؛ معرف ميخواستند،
شما بوديد؛ بهشت ميخواستند، شما بوديد؛ حتى اگر مال و منال و شهرت و قدرت
ميخواستند، باز مخزن و گنجينهاش در دست شما بود.
چرا جفا كردند؟! چرا سر برتافتند؟! چرا عصيان كردند؟ به كجا ميخواستند
بروند؟! چه ميشد اگر ابوجهل و ابولهب و ابوبكر هم راه ابوذر را ميرفتند؟!
من و كلّ كائنات، موظف شديم، سلمان را به خاطر ارادتش به شما خدمت كنيم.
گرامى بداريم، عزيز بشمريم، چه ميشد اگر بقيه هم پا جاى پاى سلمان
ميگذاشتند. پا جاى پاى سلمان نگذاشتند، ولى چرا دشمنى كردند؟ چرا كينه
ورزيدند، چرا رذالت كردند؟ من كه از ابتداى خلقت، عشقم به اين بود كه آسمان
مدينه بشوم گاهى از شدت خشم به خود ميلرزيدم، صداى سايش دندانهايم را و
اگر گوش هوشى بود، به يقين ميشنيد، گاهى تأسف ميخوردم، گاهى حسرت
ميكشيدم، گاهى گريه ميكردم، گاهى كبود ميشدم، گاهى اشك ميريختم، گاهى
ضجه ميزدم، گاهى خون ميخوردم و گاهى خود را ملامت ميكردم، من از كجا
ميدانستم كه بايد شاهد اينهمه مصيبت باشم؟!
من سوختم وقتى درِ خانه خدا، درِ خانه قرآن، درِ خانه نجات، در خانه تو به
آتش كشيده شد.
من در خود شكستم وقتى در بر پهلوى تو شكسته شد.
وقتى تو فضه را صدا زدى، انسانيت از جنين هستى سقوط كرد.
خون جلوى چشمان مرا گرفت وقتى گل ميخهاى در، از سينه تو خونين و شرمآگين
درآمد.
من از خشم كبود شدم وقتى تازيانه بر بازوى تو فرود آمد.
من معطل و بيفلسفه ماندم وقتى زمين ملك تو غصب شد.
اشك در چشمان من حلقه زد وقتى سيلى با صورت تو آشنا شد.
من به بنبست رسيدم وقتى اهانت و توهين به خانه تو راه يافت.
و... بند دلم و رشته اميدم پاره شد وقتى آوند حيات تو قطع شد.
ديشب كه على تو را غسل ميداد وقتى اشكهاى جانسوز او را ديدم، وقتى
ضجههاى حسن و حسين را شنيدم، وقتى مو پريشان كردن و صورت خراشيدن زينب و
امكلثوم را ديدم ديگر تاب نياوردم، نه من، كه كائنات بيتاب شد و چيزى
نمانده بود كه من فرو بريزم و زمين از هم بپاشد و كائنات سقوط كند.
تنها يك چيز، آفرينش را بر جا نگاه داشت و آن تكيه على بود بر عمود خيمه
خلقت، ستون خانه تو.
على سرش را گذاشته بود بر ديوار خانه تو و زار زار ميگريست.
اين اگر چه اوج بيتابى على بود اما به آفرينش، آرامش بخشيد و كائنات را
استقرار داد.
چه شبى بود ديشب! سنگينى بار مصيبت ديشب تا آخرين لحظه حيات، بر پشت من
سنگينى ميكند. همچنانكه اين قهر بزرگوارانه تو كمر تاريخ را ميشكند.
از على خواستى ـ مظلومانه و متواضعانه ـ كه ترا شبانه دفن كند و مقبرهات
را از چشم همگان مخفى بدارد.
ميخواستى به دشمنانت بگويى دود اين آتش ظلمى كه شما برافروختهايد نه فقط
به چشم شما كه به چشم تاريخ ميرود و انسانيت، تا روز حشر از مزار دُردانه
خدا، محروم ميماند. چه سند مظلوميت جاودانهاى! و چه انتقام كريمانهاى!
دل من به راستى خنك شد وقتى كه صبح، دشمنان تو با چهل قبر مشابه در بقيع
مواجه شدند و نتوانستند بفهمند كه مدفن دختر پيامبر كجاست.
من شاهد بودم كه در زمان حياتت آمدند براى دغلكارى و نيرنگبازى اما تو
مجال ندادى و آنها باقى مكر و سياست را گذاشته بودند براى بعد از وفات و تو
آن نقشه را هم نقش بر آب كردى.
اما هميشه خشك و تر با هم ميسوزند، مؤمنان و مريدان آينده تو نيز اشك حسرت
خواهند ريخت، گم كرده خواهند داشت و در فراق مزار تو خواهند گداخت.
چهل قبر مشابه! چهل قبر همسان! و انسانها بعضى واله و سرگشته، برخى متعجب و
حيران، عدهاى مغبون و شكست خورده، گروهى از خشم و غضب، كف به لب آورده و
معدودى از خواب پريده و هشيار شده.
عمر گفت :
ــ نشد، اينطور نميشود، نبش قبر خواهيم كرد، همه قبرها را خواهيم شكافت،
جنازه دختر پيامبر را پيدا خواهيم كرد، بر او نماز خواهيم خواند و
دوباره... خبر به على رسيد. همان على كه تو گاهى از حلم و سكوت و صبورياش
در شگفت و گاهى گلايهمند ميشدى، از جا برخاست، همان قباى زرد رزمش را بر
تن كرد، همان پيشانى بند جهاد را بر پيشانى بست، شمشيرى را كه به مصلحت در
غلاف فشرده بود، بيرون كشيد و به سمت بقيع راه افتاد.
تو به يقين ديدى و بر خود باليدى اما كاش بر روى زمين بودى و ميديدى كه
چگونه زمين از صلابت گامهاى على ميلرزد.
وقتى به بقيع رسيد، بر بالاى بلندى ايستاد ـ صورتش از خشم، گداخته و رگهاى
گردنش متورم شده بود ـ فرياد كشيد :
ــ واى اگر دست كسى به اين قبرها بخورد، همهتان را از لب تيغ خواهم
گذراند.
عمر گفت :
ــ اى ابوالحسن بخدا كه نبش قبر خواهيم كرد و بر جنازه فاطمه نماز خواهيم
خواند. على از بلنداى حلم فرود آمد، دست در كمربند عمر برد، او را از جا
كند و بر زمين افكند، پا بر سينهاش نهاد و گفت :
ــ يا بن السوداء! اگر ديدى از حقم صرفنظر كردم، از مثل تو نترسيدم، ترسيدم
كه مردم از اصل دين برگردند، مأمور به سكوت بودم، اما در مورد قبر و وصيت
فاطمه نه، سكوت نميكنم، قسم بخدايى كه جان على در دست اوست اگر دستى به
سوى قبرها دراز شود، آن دست به بدن باز نخواهد گشت، زمين را از خونتان
رنگين ميكنم.
عمر به التماس افتاد و ابوبكر گفت :
اى ابوالحسن ترا به حق خدا و پيامبرش از او دست بردار، ما كارى كه تو
نپسندى نميكنيم.
على، شوى باصلابت تو رهايشان كرد و آنها سرافكنده به لانههايشان برگشتند و
كودكانى كه در آنجا بودند چيزهايى را فهميدند كه پيش از آن نميدانستند...
راستى اين صدا، صداى پاى على است. آرام و متين اما خسته و غمگين. از اين پس
على فقط در محمل شب با تو راز و نياز ميكند.
من لب ببندم از سخن گفتن تا على بال بگشايد بر روى مزار تو.
اين تو و اين على و اين نگاه هميشه مشتاق من
منابع
منابع قرآن كريم
بحارالانوار جلد 10 و جلد 43 علامه مجلسى
كشف الغمه فى معرقه الائمه المحقق الاربلى
فاطمه الزهرا من المهد الى اللحد سيد محمد كاظم قزوينى
ترجمه دكتر حسين فريدونى
احتجاج طبرسى
صحيح مسلم
صحيح بخارى
مناقب خوارزمى
مناقب ابن شهر آشوب
ارشاد شيخ مفيد
انساب الاشراف بلاذرى
تاريخ طبرى طبرى
طبقات ابن سعد
منتهى الامال شيخ عباس قمى
جلاء العيون علامه مجلسى
بيت الاحزان شيخ عباس قمى
وفات حضرت زهرا عبدالرزاق موسوى مقرم
فاطمه الزهرا علامه امينى
زندگانى فاطمه زهرا سيد جعفر شهيدى
ماجراى سقيفه علامه محمدرضا المظفر
ترجمه سيد غلامرضا سعيدى
نمونه بينات در شأن نزول آيات محمدباقر محقق
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد
فاطمه زهرا بانوى نمونه اسلام ابراهيم امينى
فدك در تاريخ شهيد سيد محمدباقر صدر
حضرت فاطمه زهرا على محمد على دخيل
ترجمه محمد على امينى
فاطمه زهرا توفيق ابوعلم
ترجمه على اكبر صادقى
فاطمه عليها سلام برترين بانو شرف الدين
ترجمه رهبر اصفهانى
فاطمه فاطمه است دكتر على شريعتى
فاطمه زهرا بنيانگزار مكتب اعتراض محمد مقيمى
خطبههاى روشنگرانه حضرت زهرا بنياد بعثت
حضرت زهرا و ماجراى غمانگيز فدك ناصر مكارم شيرازى