وداع با پدر
مادر! اگرچه تو در زمان حيات پيامبر هم سختى بسيار كشيدى، اما در مقايسه با
ظلمت بعد از وفات، آن روزها، روزهاى خوشى و خوبى و روشنى بود.
اگرچه تو و پدرم پا به پاى پيامبر، آسيب ديديد، شكنجه شديد و رنج برديد،
اما چشمتان مدام به پرچم اسلام بود كه لحظه به لحظه بالاتر ميرفت و
سايهاش نفس به نفس گستردهتر ميشد.
اگرچه روزها و شبها ميگذشت و كمترين خوراك مرسوم، يك لقمه نان جو هم به
دهانتان نميرسيد و پوستتان بيش از پيش به استخوان ميچسبيد، اما رشد اسلام
را به چشم ميديديد و ميديديد كه كودك اسلام، استخوان ميتركاند، ميبالد
و خون در رگهايش جريان مييابد.
اگر چه سالها و سالها زيراندازتان، رختخوابتان، سفره شترتان و همه
داراييتان يك تكه پوست گوسفند دباغى شده بود كه همه كار ميكرد.
اگرچه زندگيتان سراسر جنگ و دفاع بود و هنوز پدر از جنگى نيامده، عرق از
تن نسترده و خون از شمشير نشسته راهى جنگى ديگر ميشد و جبههاى ديگر را
رهبرى ميكرد.
اما دلخوشيتان به اين بود كه پيامبر هست و ابرهاى تيره جهل و كفر با
سرپنجههاى نورانى شما كنار ميرود و لحظه به لحظه خورشيد اسلام نمايانتر
ميشود.
مگر خود من در سال جنگ خندق به دنيا نيامدم؟!
مگر سختى، حاكم نبود؟ مگر مشقت، دامن نگسترده بود؟ مگر رنج، پلاس خود را
نگشوده بود؟
چرا، ولى يك جمله افتخارآفرين پيامبر، همه سختيها را ميزدود :
ــ ضَرْبَةُ عَلى يَوْمَ الْخَنْدق اَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثَّقَلين.(10)
آرى. امروز روز اندوه است، آن روزها، ايام شادكامى بود.
پيامبر دستهاى ما را ميگرفت، من و حسن پا بر پاى پيامبر ميگذاشتيم و بعد
زانوان او و بعد رانهاى او و بعد شكم او و بعد سينه او و او مرتب ميگفت :
ــ بالاتر بياييد نور چشمان من، بالاتر بياييد.
و بعد لبش را بر لبهاى ما ميگذاشت، حلاوت دهانش را به كام ما ميريخت و
مدام ميگفت :
ــ خدايا! چقدر من اين حسن و حسين را دوست دارم.
ما را بر پشت خود مينشاند، چهار دست و پا بر روى زمين راه ميرفت و ميگفت
:
ــ چه مركب خوبى و چه سواركاران خوبى!
گاهى كه مرا در كوچه ميديد، من از دستش به بازى ميگريختم و او تا مرا
نميگرفت، آرام نميگرفت، دستى به زير چانهام و دستى به پشت سرم و لبهايش
را بر لبهايم ميفشرد :
ــ واى كه من چقدر اين حسين را دوست دارم.
من و حسن را به كشتى واميداشت و حسن را بر عليه من تشويق و تشجيع ميكرد.
تو گفتى :
ــ پدر جان! بزرگتر را بر عليه كوچكتر تشويق ميكنى،
او غنچه لبهايش به خنده گشوده شد و فرمود :
ــ جبرئيل آنسويتر ايستاده است و حسين را تشويق ميكند، حسن بيمشوق مانده
است.
به مسجد ميرفتيم، پيامبر را در سجده مييافتيم، به بازى بر پشتش
مينشستيم، انگار كه عرش را طى ميكنيم و او آنقدر در سجود ميماند و
مأمومين را نگاه ميداشت، تا ما خود پايين ميآمديم.
مأمومين پس از نماز ميپرسيدند :
ــ در حالت سجود، جبرئيل آمده بود؟ وحى نازل ميشد؟
ــ محبوبتر از جبرئيل، شيرينتر از وحى.
پيامبر بر منبر بود، راه پيش پاى ما خود به خود باز ميشد، از منبر بالا
ميرفتيم و به گردن پيامبر ميآويختيم. آنچنانكه برق خلخالهاى پايمان را
حتى ته نشينهاى مسجد ميديدند.
و پيامبر بهانهاى مييافت و مكرر تأكيد ميكرد :
ــ من اين خاندان را دوست دارم، هر كه اينان را دوست بدارد، دوست من است و
هر كه اينان را بيازارد، دشمن من.
من و حسن و تو و پدر رفته بوديم به خانه پيامبر، بر در خانه ايستاده بوديم
كه پيامبر از در درآمد و در منظر همگان عباى خيبرياش را بر سر ما سايبان
كرد و فرمود :
ــ من با دشمنان شما در جنگم و با دوستان شما در صلح.
آن روزها، روزهاى خوشى بود مادر! كسى آن روزها را ناخوش ميانگارد كه اين
روزها را نديده باشد.
پيامبر هميشه از پدرمان بسيار سخن گفته بود، روزى نبود كه پيامبر پنجرهاى
تازه را رو به آفتاب على نگشايد.
يك روز در ملاء عام به پدر ميفرمود :
ــ يا عَلى! حُبٌّكَ ايمانَ وَ بُغْضُكَ نِفاق.(11)
اى على! دوستى تو ايمان است و دشمنى با تو نفاق.
روز ديگر در منظر عموم پدر را مخاطب ميساخت :
ــ يا عَلى اَنْتَ صِراطُ الْمُسْتَقيم.(12)
اى على صراط مستقيم توئى.
ــ يا عَلى اِنَّ الْحَقَ مَعَكَ والْحَقُ عَلى لِسانِكَ وَفى قَلْبِكَ وَ
بَيْنَ عَيْنَيْكَ.(13)
اى على! حق هميشه با توست، بر زبان توست، در قلب توست و بين ديدگان توست.
روز ديگر در پيش چشم همگان به پدر ميفرمود :
ــ يا عَلى اَنْتَ بِمَنْزِلَةِ الْكَعْبَه.(14)
اى على! تو به خانه خدا ميمانى، تو همشأن كعبهاى.
ــ يا عَلى اَنْتَ قَسيمُ الْجَنَّةِ وَ النّار.
اى على! تو قسمت كننده بهشت و جهنمى. بهشتيان و جهنميان به اشاره تو معلوم
ميشوند.
گاه ديگرى كه پدر بود يا نبود، به مردم ميفرمود :
ــ حِزْبُ على حِزْبُ الله وَ حِزْبُ اَعْدائِه حِزْبُ الشَّيْطان.(15)
حزب على حزب الله است و حزب دشمنان او حزب شيطان.
ــ عَلِى حَبْلُ اللهِ الْمَتين.(16)
على ريسمان محكم الهى است.
ــ عَلّى رايَتُ الْهُدى.(17)
على پرچم هدايت است.
اينها پرچمهاى افتخارى بود كه يكى پس از ديگرى به دست مبارك پيامبر بر بام
خانهمان نصب ميشد.
اما پيامبر باز هم ميهراسيد، پيامبر در همه عمرش فقط از يك چيز ميترسيد و
آن اين بود كه پس از مرگش آتشى بيايد و بخواهد اين پرچمها را بسوزاند.
و غدير بركهاى بود كه پيامبر ميخواست آتشهاى پيشبينى را با آن خاموش
كند.
و حجفه، جايى بود كه خدا ميخواست به مردم بفهماند كه دين بيرهبرى معصوم
ناقص است و اسلام بيولايت على اسلام نيست.
وقتى پيامبر، روشن و آشكار، تأكيد كرد :
ــ هر كه دل به نبوت من سپرده است، پس از من بايد به ولايت على بسپارد.
ــ هر كه به دست من مسلمان شده است بداند كه پس از من اسلام در دست على
است.
پرچم رهبرى و ولايت از اين پس، به على سپرده ميشود.
خداوند به او فرمود :
ــ اگر اين را نگفته بودى، پيام مرا به خلايق نرسانده بودى و نبوت را به
پايان نبرده بودى.
و خداوند وقتى تكليف ولايت و خلافت، پس از پيامبر را روشن كرد به مردم
فرمود :
ــ امروز دين شما را كامل كردم، نعمت را بر شما تمام كردم و از اسلامتان
راضى شدم.
مادر! آن روزها اگر چه سخت بود اما پدر بر بالاى دستهاى پيامبر بود و تو بر
روى ديدگانش.
اولين ابرهاى تيره، زمانى آشكار شد كه پيامبر در بستر ارتحال افتاد.
ــ هر كس حقى بر ذمه من دارد يا بگيرد يا حلال كند. من اين را از شما
ميخواهم تا در ديدار با خداوند آسوده خاطر باشم. تكرار ميكنم، من عازم
ديار باقيام. اگر كسى را آزردهام، اگر به كسى بدهكارم، اگر حق كسى بر
عهده من است، برخيزد و بستاند.
ــ يا رسول الله! من سه درهم از شما طلبكارم.
ــ اى فضل! بيا سه درهم به اين مرد بده.
ــ يا رسول الله من سه درهم در مال خدا خيانت كردهام.
ــ چرا چنين كردى برادر؟
ــ به آن نيازمند بودم.
ــ اى فضل! برخيز و سه درهم از اين مرد بستان.
ــ يا رسول الله! زمانى تازيانهاى كه بر شتر مينواختيد، به سهو بر شكم من
اصابت كرد.
ــ اى فضل! برو آن تازيانه را بياور تا اين مرد قصاص كند.
ــ يا رسول الله! شكم من آن زمان كه به تازيانه شما خورد، عريان بود، بايد
شما هم...
ــ بيا برادرم! اين هم شكم عريان من. حق خود را بستان.
ــ اى واى. بريده باد دستى كه بخواهد تن مبارك پيامبر را بيازارد.
ميخواستم يك بار ديگر ـ شايد بار آخر ـ اندام مقدستان را زيارت كنم.
ميخواستم سر و چشم و لبهايم را با زلال نبوت، متبرك كنم. ميخواستم تنها
كسى باشم كه در اين زمان، بوسه بر خورشيد ميزنم.
ــ خدا تو را بيامرزد، پس هيچكس ديگر حقى بر گردن من ندارد، من با خيال
آسوده عزيمت كنم؟
مسجد غرق ضجه شد و همه، عزيمت پيامبر را ماتم گرفتند، اما فرداى آن روز،
هنوز پيامبر زنده بود كه نماز را به ابوبكر اقتدا كردند.
ــ ابوبكر را گفته بودم با اسامه برود، چرا اينجا مانده است؟
پيامبر ميدانست كه چرا بايد او را روانه كند و هم ميدانست كه او چرا
نرفته است؟ براى چه مانده است.
عايشه به كرات آمده بود و گفته بود :
ــ اجازه بدهيد پدرم ابوبكر جاى شما نماز بخواند.
و چند بار هم حفصه را واسطه كرده بود و پيامبر هر بار "نه" گفته بود و دست
آخر تشر زده بود :
ــ "اِنَّكُنَّ لاَنْتُنَّ صَواحِبُ يُوسُف"
شما همانند زنان يوسفايد.
با اين عتابهاى سخت باز هم ابوبكر هم اكنون در محراب ايستاده بود.
ــ على جان! بيا زير بغل مرا بگير و تا مسجد ببر.
پيامبر با آن حال نزار به مسجد درآمد،(18)
ابوبكر را در ميانه نماز كنار زد و خود در محراب ايستاد، نه، نتوانست
بايستد، نشست و نماز را ـ صلاه المضطرين ـ نشسته خواند.
بعد پيامبر، پدرم على را احضار كرد تا آخرين وصاياى خويش را با او بگويد.
عايشه و حفصه با شنيدن اين كلام به دنبال پدران خويش، ابوبكر و عمر
فرستادند و پيامبر با ديدن آندو چهره درهم كشيد و گفت :
ــ فَاِنْ تَكُ لى حاجَه اَبْعَثُ اِلَيْكَمْ.(19)
ــ اگر نيازى به شما بود، خبرتان ميكنم.
مادر! اولين ابرهاى تيره فتنه، زمانى آشكار شد كه پيامبر در بستر ارتحال
افتاد.
پيامبر فرمان داد:
ــ كاغذى بياوريد كه رهنماى مكتوبى برايتان بگذارم تا پس از من گمراه
نشويد.
معلوم بود كه پيامبر در چه مورد ميخواهد سند بگذارد، عمر ممانعت كرد و كاش
فقط ممانعت ميكرد، فرياد زد:
ــ اِنّ الرَّجُلَ لَيَهْجُرْ. وحَسْبُنا كِتابَ الله.(20)
ــ اين مرد هذيان ميگويد. و كتاب خدا براى ما كافى است.
پدرت را ميگفت، جدمان را، پيامبر را.
داغت تازه ميشود، اما اين نسبت را به كسى ميداد كه وحى مطلق بود، خدا
درباره او تصريح كرده بود:
ــ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْى يُوحى.
پيامبر جز به زبان وحى سخن نميگويد، جز به دستور خدا حرف نميزند و جز حرف
خدا را منتقل نميكند.
پيامبر به شنيدن اين حرف، دلش شكست و اشك در چشمانش نشست ولى ماجرا را پى
نگرفت.
"پنجه انكارى كه ميتواند حنجره وحى را بفشرد، كاغذ را بهتر ميتواند مچاله
كند."
مادر نگو كه "مصيبتى چون مصيبت تو نيست". "لا يَوْمَ كَيَوْمُك يا اَبا
عَبْدِالله."
قصه مصيبت من اگر چه در عاشورا به اوج ميرسد اما از اينجا آغاز ميشود.
آن خطى كه در عاشورا مقابل من قرار ميگيرد، آغاز انشعابش از اينجاست.
پيامبر در گوشت چيزى گفت كه چون ابر بهارى گريستى و چيز ديگرى گفت كه چون
غنچه سحرى شكفته شدى.
از خبر قطعى ارتحالش غم عالم بر دل تو نشست و خبر رفتن خودت، دلت را تسكين
بخشيد.
آرى، شهادتت، مصيبتهاى تو را تمام ميكند، اما مصيبتهاى تازهاى ميآفريند،
آرى تو آسوده ميشوى، اما بال ديگر ما نيز كنده ميشود.
پس از پيامبر و تو، اسلام ديگر قدرت بال گشادن نمييابد.
پيامبر با شنيدن آن نافرمانى، دستور داد اتاق را خلوت كنند. همه جز اهل بيت
بروند.
تو و پدر مانديد، من، حسن و زينب و امكلثوم.
به امسلمه هم فرمان داد كه بر در اتاق بايستد تا كسى داخل نشود.
به پدر فرمود: على جان! نزديكتر بيا، نزديكتر.
بعد دست تو و پدر را گرفت و بر سينه خود نهاد. انگار دستهاى شما مرهم غمهاى
تمام عالم بود. خواست سخن بگويد اما گريه مجالش نداد.
تو هم گريستى و پدر هم گريست و ما كودكان هم، همه شيون كرديم.
تو گفتى :
ــ اى رسول خدا! اى پدر! اى پيامبر! گريهات قلبم را تكه تكه ميكند و جگرم
را ميسوزاند.
اى سرور و سالار انبياء! اى امين پروردگار! اى رسول حق! اى حبيب و پيامبر
خدا. پس از تو با فرزندانت چه خواهند كرد؟ چه ذلتى پس از تو بر ما فرود
خواهد آمد؟
پس از تو چه كسى ميتواند براى على برادر و براى دين تو ياور باشد؟
وحى خدا پس از تو چه خواهد شد؟
و باز هم گريستى آنچنان كه گريه شانههايت را ميلرزاند و لباسهايت را تر
ميكرد.
خود را بياختيار به روى پدر انداختى و او را پيوسته بوسيدى، سر و رو و چشم
و دست و دهان و محاسن. انگار ميخواستى پيش از رفتنش بيشترين يادگار بوسه
را با خود داشته باشى.
اشكهاى تو و پيامبر به هم ميآميخت و پيامبر هى سختتر تو را در آغوش
ميفشرد.
پدر هم بيتاب شده بود و ما كودكان بيتابتر.
همه ميخواستيم از گلى كه تا لحظهاى ديگر از پيش ما ميرفت، بيشترين رايحه
را استشمام كنيم.
هيچكدام به خود نبوديم، پدر كه مظهر وقار و متانت است خود را به روى پيامبر
انداخته بود و هق هق گريه تمام بدنش را مى لرزاند، انگار كوهى به لرزه
درآمده بود.
پيامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر فرمود :
ــ برادرم! اى ابوالحسن! اين امانت خدا و رسول خداست در دست تو. اين امانت
را خوب حفظ كن. اى على! والله كه اين دختر سالار زنان بهشت است.
دستهاى منزلت مريم كبرى به پاى او نميرسد.
على جان! سوگند به خدا من به اين مقام و مرتبت نرسيدم مگر كه آنچه براى خود
از خدا خواستم، براى او هم خواستم و خدا عنايت فرمود.
على جان! فاطمه هر چه بگويد، كلام من است، كلام وحى است، كلام جبرئيل است.
على جان! رضاى من و خدا و ملائك در گروى رضاى فاطمه است.
واى بر كسى كه به دخترم فاطمه ستم كند، واى بر كسى كه حرمت او را بشكند،
واى بر كسى كه حق او را ضايع كند.
و بعد به كرات سر و روى تو را بوسيد و فرمود: پدرت فداى تو فاطمه جان.
انگار پيامبر به روشنى ميديد كه چه بر سر دخترش ميآيد و با اهل بيتش
چگونه رفتار ميشود.
نه فقط چشم و رو و محاسن كه ملحفه پيامبر نيز تماماً از اشك تر شده بود.
من و حسن بيتاب خود را به روى پاهاى پيامبر انداختيم و با اشكهايمان
پاهايش را شستشو كرديم و آنها را به كرات بوئيديم و بوسيديم و در آغوش
فشرديم.
پدر خواست به رعايت حال پيامبر ما را از روى او بردارد، اما پيامبر نگذاشت
:
ــ رهايشان كن، بگذار مرا ببويند، بگذار من ببويمشان، بگذار آخرين
بهرههايمان را از هم بگيريم، آخرين ديدارهايمان را بكنيم.
پس از اين بر اين دو سختى بسيار خواهد رسيد و مصيبت و حادثه، احاطهشان
خواهد كرد.
خدا لعنت كند ستمگران بر خاندان مرا.
خدايا! اين دو را از اين پس به تو ميسپارم و به مؤمنان صالحت.
تنها زبانى كه در آن لحظه به كار ميآمد، اشك بود كه بيوقفه ميآمد و چون
شمع آبمان ميكرد.
على، عمود استوار حياتمان بر پا ايستاد و در عين حال كه خود در طوفان اين
حادثه ميلرزيد، دعا كرد :
ــ خدا اجرتان را در مصيبت فقدان پيامبرتان زياده گرداند، خداى متعال رسول
گرامياش را با خود برد.
فغان همهمان به آسمان بلند شد. تو دائم ميگفتنى :
ــ يا ابتاه! يا ابتاه!
و ما فرياد ميزديم :
ــ يا جَدّاه! يا جَدّاه.
و پدر كه اسوه صبورى بود، اشك ميريخت و زمزمه ميكرد :
ــ يا رَسول الله! يا خَيْرَ خَلْق الله!
پدر به غسل و حنوط و كفن مشغول شد، تو كه ميدانستى چه خورشيدى رفته است و
چه ظلمتى در راه است، فقط گريه ميكردى. و ما كه سوز موذى سرماى بيرون از
لاى درهاى بسته، تنهايمان را ميگزيد و از وقايعى شوم خبرمان ميداد، فغان
و شيون ميكرديم.
در خانه، پيكر مبارك برترين خلق جهان بر روى زمين بود و در بيرون خانه
هايوهوى جنگ قدرت بر آسمان.
و معلوم نبود آنچه بيشتر جگر تو را ميسوزاند حادثه درون خانه بود يا حوادث
بيرون خانه، يا هردو.
هر چه بود حق با تو بود درگريستن، آنچه پيامبر، پدر و تو و همه مؤمنان خالص
از ابتداى تولد اسلام، رشته بوديد، در بيرون در پنبه ميشد.
ولى من نميدانم اكنون در كدام مصيبت گريه كنم، در مصيبت غربت اسلام؟
مظلوميت پدر؟ رحلت پيامبر؟ يا شهادت تو؟
اين مرثيه تو در سوگ پيامبر، هيچگاه از خاطرم نميرود:
oقَلَّ صَبْرى وَبانَ عَنّى عَزائى عَيْن يا عَيْنُ اسْكَبى الدّمع سحا يا
رَسُول الله يا خِيره الله لَوْتَرى الْمَنْبَرُ الذّى كُنْتَ تَعْلوُه يا
اِلهى عَجِلْ وَفاتى سَريعاً قَدْ بَغضْتُ الْحَياه يا مولائي (2)
oبَعْدَ فَقْدى لِخاتَمِ الاَنْبِياء وَيْكَ لا تَبْخلى بِفَيْضِ الدِماء
وَكَهْفِ اْلاَيتامِ و الضُّعَفاء عَلاه الظَلاّم بَعْدَ الضياء قَدْ
بَغضْتُ الْحَياه يا مولائي (2) قَدْ بَغضْتُ الْحَياه يا مولائي(21)
اى ديده باران اشك فرو ريز و از اشك خونين دريغ نكن.
اى فرستاده خدا و برگزيده حق و أى پناهگاه يتيمان و ضعيفان.
اگر ميديدى منبرى كه تو بر بام آن مينشستى، از پس روشنيها، در چه ظلمتى
فرو رفته و چه تيرگى غريبى آن را فرا گرفته.
اى خداى من! مولاى من! مرگم را برسان كه من با زندگى قهركردهام. (بيت
الاحزان).
فراق پدر
وا اَبَتاه! واصَفّياه! وامُحَمَّداه! وا اَبَالْقاسِماه! وارَبيعَ
اْلاَرامل و الْيتامى...
... رَفَعْتَ قُوَتّى وَخانَنَى جَلدى وَشَمَتْ بى عَدُّوى وَ
الْكَمَدُقاتِلى. يا اَبَتاه! بَقيتُ والله وَحيده و حيرانه فَريده فَقَدِ
انْخَمَد صَوتْى! وَانْقَطَعَ ظَهْرى وَ تَنَغَّصَ عَيْشى وَتَكَدَّرَ
دَهْرى...
پدر جان! قبله و محراب پس از تو چه خواهد شد؟
بابا! چه كسى به داد دختر عزيز مردهات خواهد رسيد؟ پدر جان! توانم رفته
است، شكيباييام تمام شده است.
دشمن شاد شدهام پدر! دشمن به شماتتم ايستاده است.
و رنج و اندوهى كشنده، كمر به قتلم بسته است.
پدرجان! يكه و تنها ماندهام و در كار خود حيران و سرگردان.
پدر جان! صدايم ته افتاده است و پشتم شكسته است و زندگيام درهم ريخته است
و روزگارم سياه شده است.
پدر جان! پس از تو در اين وحشت فراگير، مونسى نمييابم.
كسى نيست كه گريهام را آرام كند و ياور اين ضعف و درماندگيام شود.
پدرجان! پس از تو قرآن محكم و مهبط جبرئيل و مكان ميكائيل غريب شد.
پدرجان! پس از تو زمانه ميل به ادبار يافت، دنيا دگرگون شد و درهاى پشت سرم
قفل خورد.
پدرجان! بعد از تو دنيا نفرت برانگير است و تا نفسم قطع نشود، گريهام بر
تو قطع نميشود.
پدرجان! نه شوق مرا نسبت به تو پايانى است و نه در فراق تو حزنم را انجامى.
پدرجان! گذشت زمان و حائل خاك، اندوهم را كم و كهنه نميكند، هر لحظه زخم
فراق تو تازه است و غم دورى تو نو، به خدا كه قلب من عاشقى سرسخت است.
اين غم غمى است كه هر روز زيادتر ميشود و هيچگاه از ميان نميرود.
اين فاجعه هميشه بر من گران است و اين گريه هميشه تازه است و آسايش براى
هميشه رخت بربسته است. آن دلى كه بتواند در عزا و مصيبت تو صبور باشد، به
حق دلى پرطاقت است.
پدر جان! با رفتن تو، نور از دنيا رفته است و گلهاى دنيا پژمرده شدهاند.
پدرجان! اندوه فراق تو تا قيامت خوراك من است.
پدر جان! تو كه رفتى انگار حلم و اغماض هم از وجود من دور شد.
پدرجان! يتيمان و بيوه زنان پس از تو كه را دارند؟
پدرجان! اين امت پس از تو تا قيامت به كه دلخوش باشد؟
پدر جان! بعد از تو ما درمانده شديم.
پدرجان! بعد از تو مردم از ما روى برگرداندند.
پدرجان! ما بواسطه تو محترم بوديم در ميان مردم و نه اينچنين خوار و
درمانده.
پدرجان! چه اشكى است كه در فراق تو ريخته نميشود؟
و چه حزنى است كه پس از تو استمرار نمييابد؟
پدرجان! بعد از تو كدام مژه با خواب آشنا ميشود.
تو بهار دين بودى و نور انبياء.
در شگفتم كه چرا كوهها در غم تو از هم نميپاشند و درياها در خويش فرو
نميروند. و زمين به لرزه در نميآيد.
پدرجان! من اينك آماج تيرهاى سنگين مصيبت شدهام.
مصيبتى كه كم نبود، كوچك نبود، ساده نبود، تحمل كردنى نبود. مصبت طاقتسوزى
كه آمد و آمد و در خانه مرا كوبيد.
پدر جان! مصيبتى كه اشك فرشتگان خدا را درآورد.
و افلاك را از حركت بازداشت.
پدر جان! پس از تو منبرت را وحشت فرا گرفته است.
و محرابت از مناجات تهى شده است.
اما قبر تو خوشحال است كه چون توئى را در خويش جا داده است.
و بهشت در پوست خود نميگنجد كه هميشه مشتاق تو و دعاى تو و نماز تو بوده
است.
پدر جان! هرجا كه نور حضور تو دامن گسترده بود، اكنون غرق در تاريكى است.
پدر جان! اين مصيبت، مصيبتى است كه فقط با رسيدن به تو التيام مييابد.
پدر جان! آن على، آن ابوالحسنى كه محل اعتماد و اطمينان تو بود، پدر حسن و
حسين تو بود، برادر تو بود، نزديكترين ياور و بهترين دوست تو بود، همان كه
در كوچكى در دامنت پرورده بودى و در بزرگى برادرش خوانده بودى،
همان كه شيرينترين همدل و همدم و همراه تو بود،
همان كه اولين مؤمن، مهاجر و بهترين ياور تو بود،
او اكنون سخت تنها شده است و در مصيبت جانكاه عزيز از دست رفتهاش بيتاب
است.
آرى پدر جان! مصيبت، مصيبت از دست دادن عزيز، ما را احاطه كرده است، اشك و
آه، قاتل ما شده است و اندوه، گريبانمان را سخت چسبيده است.
چه كنم پدر؟
صبرم در سوگ تو كم شده است و تسلى از من فاصله گرفته است.
چشم! اى چشم! ببار. واى بر تو اگر از بارش خون دريغ كنى.
اى رسول و برگزيده حق! اى پناهگاه يتيمان و ضعيفان.
كوهها و وحوش و پرندگان و زمين همه به تبع آسمان بر تو گريستند.
آقاى من! حجون و ركن و مشعر و بطحاء گريستند.
محراب و درس قرآن صبح و شام، ضجه زدند و شيون كردند. و اسلام بر تو گريست،
اسلامى كه با رفتن تو غريب شد، كاش منبرت را مى ديدى، منبرى كه تو از آن
بالا ميرفتى، اكنون ظلمت از آن بالا ميرود.
خدايا، مرگم را برسان كه من از حيات، بريدهام.
پدر جان! زندگى بيتو خالى است، حيات بدون تو مرگ است و روشنى بيتو ظلمت.
آنكه گمشدهاى دارد، همه جا به دنبال او ميگردد، همه جا را خالى از او
احساس ميكند، پدر جان، من جانم را گم كردهام. جگرم را گم كردهام. قلبم
را گم كردهام.
گفتم شايد يعقوبوار به پيراهنت التيام بيابم، همان پيراهنى كه على تو را
در آن غسل داده بود، اما پيراهن خاليات بوى تو را در شامهام زنده كرد و
بيشتر آتشم زد، از حال و هوش رفتم آنچنانكه على خود را شماتت ميكرد از
اينكه پيراهن را به دست من سپرده است.(22)
بلال بعد از تو اذان نگفت و نميگفت. به او گفتم: دوست دارم صداى مؤذن پدرم
را بشنوم، شايد از غم و غربتم كاسته شود.
الله اكبر" را كه گفت، گريه امانم را بريد.
وقتى نواى اشهد ان محمداً رسول الله در گوش جانم نشست، صيههام آنچنان به
آسمان رفت كه همه ترسيدند، جانم به آسمان رفته باشد، وقتى به هوش آمدم، هر
چه كردم، بلال، ديگر ادامه نداد. گفت: اى دختر رسول خدا! برجان شما
ميترسم.(23)
چه كنم پدر؟ يادت هميشه هست و جاى خاليات با هيچ چيز پر نميشود.
آنچه فقط از من بر ميآيد اين است كه بنشينم كنار قبر تو و غربتم را زمزمه
كنم :
آنكه شامهاش با تربت احمدى آشنا شده، چه باك اگر پس از آن هيچ عطر و مشك و
غاليهاى را نبويد.
به آنكه پنهانى لايههاى زمين گشته است بگو كه آيا ضجه و مويه و فغان مرا
ميشنود؟
مصيبت و اندوه آنچنان بر من مستولى شده است كه اگر پنجه بر گلوى روز
ميانداخت، شب ميشد.
من در سايه رحمت و حمايت محمد بودم و تا آن دم كه اين سايه گسترده بود، من
از هيچ چيز نميترسيدم.
امروز پر و بالم حتى در مقابل فرومايگان ريخته است و ميهراسم از ستم و
ظالم را با ردايم دفع ميكنم. حتى قمريان هم شب هنگام بر شاخسار مصيبت من
گريه ميكنند.
حزن و اندوه پس از تو، تنها مونس من است و اشك تنها بالاپوش من.
سقيفه و خيانت
غم به جراحت ميماند، يكباره ميآيد اما رفتنش، التيام يافتنش و خوب شدنش
با خداست. و در اين ميانه، نمك روى زخم و استخوان لاى زخم و زخم بر زخم،
حكايتى ديگر است. حكايتى كه نه ميشود گفت و نه ميتوان نهفت.
حكايت آتشى كه ميسوزاند، خاكستر ميكند اما دود ندارد، يا نبايد داشته
باشد.
مرگ پيامبر براى تو تنها مرگ يك پدر نبود، حتى مرگ يك پيامبر نبود، مرگ
پيام بود، مرگ شمع نبود، مرگ روشنى بود.
آنكه گفت "حَسْبُنا كِتابَ الله" كتاب خدا را نميشناخت، نميدانست كه يكى
از دو ثقل به تنهايى، آفرينش را واژگون ميكند، نميفهميد كه با يك بال نه
تنها نميتوان پريد كه يك بال، وبال گردن ميشود و امكان راه رفتن بطئى را
هم از انسان سلب ميكند.
و نه او كه مردم هم نفهميدند كه كتاب بدون امام، كتاب نيست، كاغذ و
نوشتهاى است بيروح و جان و نفهميدند كه قبله بدون امام قبله نيست و كعبه
بدون امام سنگ و خاك است و قرآن بدون امام، خانه بيصاحبخانه است.
هركس به خانه بيصاحبخانه، به ميهمانى برود، به يقين گرسنه برميگردد. مگر
آنكه خيال چپاول داشته باشد و قصد غصب كرده باشد يا كودك و سفيه و مجنون
باشد.
تو در مرگ رسول، هدم رساله را ميديدى و در مرگ پيامبر نابودى پيام را.
و حق با تو بود، آنجا كه تو ايستاده بودى، همه چيز پيدا بود. تو از حوادث
گذشته و آينده خبر ميدادى، انگار كه همه را پيش چشم دارى.
خداوند آنچه را كه به پيامبر و پدر داده بود، به تو نيز داده بود، جز رسالت
و امامت.
تو يكبار در پيش پدر آنچنان از عرش و كرسى و ماضى و مستقبل سخن گفتى كه پدر
شگفت زده به نزد پيامبر شتافت و پاسخ شنيد.
ــ آرى، او هم ميداند آنچه را كه ما ميدانيم.
هيچكس هم اگر باور نكند، من يقين دارم كه جبرئيل پس از پيامبر نيز دل از
اين خانه نكَند و همچنان رابط عرش و فرش باقى ماند.
هماندم كه پيامبر سر بر بالش ارتحال گذاشت، همه فتنههاى آتى از پيش چشم تو
گذشت كه تو آنچنان ضجه زدى و نواى وا محمداه را روانه آسمان كردى.
دستهاى پدر هنوز در آب غسل پيامبر بود كه دستهاى فتنه در سقيفه بنيساعده
به هم گره خورد و گره در كار اسلام محمدى افكند.
جسد مطهر پيامبر هنوز بر زمين بود كه ابرهاى تيره در آسمان پديدار شد و
باران فتنه باريدن گرفت. دين در كنار پيامبر ماند و دنيا در سقيفه
بنيساعده متجلى شد.
در لحظهاى كه هارون در كار مشايعت موسى به طورى جاودانه بود، مردم در
سقيفه سامرى آخرت ميفروختند بيآنكه حتى به عوض، دنيا بگيرند. خَسِرَ
الدُّنْيا وَاْلاَخِرة، ذلِكَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمَبين.
معن بن عدى و عويم بن ساعده آمدند و به عمر گفتند :
ــ حكومت رفت، قدرت رفت.
ــ كجا؟
ــ از جاده سقيفه پيچيد و رفت به سمت انصار.
ــ كاروانسالار؟
ــ سعد بن عباده.
عمر به ابوبكر گفت :
ــ تا دير نشده بجنبيم.
بر سر راه، ابوعبيده جراح را هم برداشتند و شتابان عازم سقيفه شدند.
در سقيفه، سعدبن عباده، عبا پيچيده، شتر حكومت را در جلوى خود گذاشته بود و
با تظاهر به كسالت و بيرغبتى، آن را به سمت خود ميكشيد.
وقتى اين سه، وارد سقيفه شدند، شتر را ـ اگر چه مجروح و پى شده ـ از چنگال
انصار بيرون كشيدند و به دندان گرفتند و اين در حالى بود كه صاحب شتر،
عزادار و داغدار، افسار و شتر را از ياد برده بود.
عمر طبق معمول بنا را بر خشونت و دعوا گذاشت و با سعد به مشاجره پرداخت،
اما ابوبكر يادش آورد كه :
ــ "اَلرِفْقُ هُنا اَبْلَغ".
اينجا نرمش، بيشتر به كار ما ميآيد.
و ابوبكر خود، عنان را در دست گرفت، از مهاجرين و انصار هر دو تمجيد كرد
اما مهاجرين را برتر شمرد آنچنانكه آنان را شايسته امارت و انصار را شايسته
وزارت قلمداد كرد.
بعدها عمر گفت كه من در اين راه هيچ مكرى نيدوخته بودم مگر آنكه ابوبكر مثل
آن يا بهتر از آن را به كار برد.
ما شَيءٌ كانَ زَوَّرْتُه فِى الَطّريق اِلاّ اَتى بِهِ اَوْ بِاَحْسَنَ
مِنْه".
پيامبر پيش از اين گفته بود :
امت من را اين دسته از قريش هلاك خواهند كرد."
پرسيده بودند :
ــ تكليف مردم در اين شرايط چيست؟
فرموده بود :
ــ اى كاش ميتوانستند از آن بركنار بمانند.(24)
قرار بر اين شده بود كه ابوبكر، حكومت را به عمر و ابوعبيده جراح تعارف كند
و آنها با تواضع آن را به او برگردانند.
ابوبكر بعد از اتمام سخنرانى گفت :
ــ يا با عمر يا با ابوعبيده جراح بيعت كنيد و كار را تمام كنيد.
عمر گفت :
ــ نه به خدا، ما هيچكدام با وجود شما اين كار را نميكنيم. دستت را پيش
بياور تا با تو بيعت كنيم.
ابوبكر بيدرنگ دست پيش آورد و اول عمر و بعد ابوعبيده جراح و بعد سالم
غلام حذيفه با او بيعت كردند. سپس عمر با زبان تازيانه از مردم خواست كه
وحدت مسلمين را نشكنند و با خليفه پيامبر! بيعت كنند.
پدر هنوز در كار تغسيل و تدفين پيامبر بود كه از بيرونِ دَر صداى الله اكبر
آمد.
پدر مبهوت از عباس پرسيد :
ــ عمو معنى اين تكبير چيست؟
عباس گفت :
ــ يعنى آنچه نبايد بشود شده است.(25)
آنچه پدر كرد، غفلت و غيبت نبود، عين حضور بود. در آن لحظه هر كه پيش
پيامبر نبود، غايب بود. غيبت و حضور نسبى است. وقتى كه دين خدا بر زمين
مانده است. با دين و در كنار دين بودن حضور است. هر كه نباشد، دچار وسوسه و
دسيسه ميشود. كسى كه با چراغ و در كنار چراغ است كه راه را گم نميكند.
ماه بايد در آسمان باشد و از خورشيد نور بگيرد، به خاطر كرم شبتابى كه
نبايد خود را به زمين برساند. ابرهاى فتنه از سقف سقيفه گذشتند و خانه
پيامبر را احاطه كردند، همهمه در بيرون دَر، شدت گرفت و دَر، آنچنان كوفته
شد كه ستونهاى خانه پيامبر لرزيد.
ــ بيرون بيائيد. بيرون بيائيد وگرنه همهتان را آتش ميزنيم.
صدا، صداى عمر بود.
تو با يك دنيا غم از جا بلند شدى و به پشت دَر، رفتى، اما دَر را نگشودى.
ــ تو را با ما چه كار؟ بگذار عزاداريمان را بكنيم.
باز هم فرياد عمر بود :
ــ على، عباس و بنيهاشم، همه بايد به مسجد بيايند و با خليفه پيغمبر بيعت
كنند.
ــ كدام خليفه؟ امام و خليفه مسلمين كه اينجا بالاى سر پيامبر است.
ــ مسلمين با ابوبكر بيعت كردهاند، دَر را باز كن و گرنه آتش ميزنم.
يك نفر به عمر گفت :
ــ اينكه پشت در ايستاده، دختر پيغمبر است، هيچ ميفهمى چه ميكنى، خانه
رسول الله...
عمر دوباره نعره كشيد :
ــ اين خانه را با هر كه در آن است، آتش ميزنم.
بزودى هيزم فراهم شد و آتش از سر و روى خانه بالا رفت.
تو همچنان پشت در ايستاده بودى و تصور ميكردى به كسى كه گوشهايش را گرفته
ميتوان گفت كه هدايت چيست؟ خير كجاست و رسالت چگونه است.
در خانه تنى چند از اصحاب رسول الله هم بودند، اما هيچكس به اندازه تو
شايسته دفاع از حريم پيامبر نبود.
تو حلقه ميان نبوت و ولايت بودى، برترين واسطه و بهترين پيوند ميان رسالت و
وصايت.
محال بود كسى نداند آنكه پشت در ايستاده، پاره تن رسول الله است.
هنوز زود بود براى فراموش شدن اين حديث پيامبر كه :
ــ فاطِمَةُ بِضْعَةُ مِنّى، فَمَنْ اذاها فَقَدْ اذانى وَ مَنْ آذانى
فَقَدْ آذَالله.
فاطمه پاره تن من است، هر كه او را بيازارد، مرا آزرده است و هر كه مرا
بيازارد خدا را.
وقتى آتش از دَر خانه خدا بالا رفت، عمر، آتش بيار معركه ابوبكر، آنچنان به
دَر حريم نبوت لگذ زد كه فرياد تو از ميان دَر و ديوار به آسمان رفت.
مادر! مرا از عاشورا مترسان. مرا به كربلا دلدارى مده.
عاشورا اينجاست! كربلا اينجاست!
اگر كسى جرأت كرد در تب و تاب مرگ پيامبر، خانه دخترش را آتش بزند، فرزندان
او جرأت ميكنند، خيمههاى ذرارى پيغمبر را آتش بزنند.
من بچه نيستم مادر!
شمشيرهايى كه در كربلا به روى برادرم كشيده ميشود، ساخته كارگاه سقيفه
است. نطفه اردوگاه ابن سعد در مشيمه سقيفه منعقد ميشود.
اگر على اينجا تنها نماند كه حسين در كربلا تنها نميماند.
حسين در كربلا ميخواهد با دليل و آيه اثبات كند كه فرزند پيامبر است.
پيامبرى كه تو در خانه او و در حريم او مورد تعدى قرار گرفتى.
تعدى به حريم فرزند پيامبر سنگينتر است يا نوه پيامبر؟
مادر! در كربلا هيچ زنى ميان در و ديوار قرار نميگيرد.
خودت گفتهاى. ما حداكثر تازيانه ميخوريم، اما ميخ آهنين، بدنهايمان را
سوراخ نميكند.
مادر! وقتى تو را از پشت دَر بيرون كشيدند، من ميخهاى خونين را ديدم.
نگو گريه نكن مادر! بايد مُرد در اين مصيبت، بايد هزار بار جان داد و
خاكستر شد.
ما سخت جانى كردهايم كه تاكنون زنده ماندهايم.
گو كه روزى سختتر از عاشورا نيست.
در عاشورا كودك شش ماهه به شهادت ميرسد، اما تو كودك نيامدهات ـ محسنات
ـ به شهادت رسيد.
من ديدم كه خودت را در آغوش فضه انداختى و شنيدم كه به او گفتى :
ــ مرا بگير فضه، كه محسنام را كشتند.
پيش از اين اگر كسى صدايش را در خانه پيامبر بالا ميبرد، وحى نازل ميشد
كه پايين بياوريد صدايتان را".
اگر كسى پيامبر را به نام صدا ميكرد وحى ميآمد كه "نام پيامبر را با
احترام بياوريد."
هنوز آب تغسيل پيامبر خشك نشده، خانهاش را آتش زدند. آن آتش كه عصر عاشورا
به خيمهها ميگيرد، مبدأش اينجاست.
دختر اگر درد مادرش را نفهمد كه دختر نيست.
من كربلا را ميان دَر و ديوار ديدم، وقتى كه ناله تو به آسمان بلند شد.
بعد از اين هيچ كربلايى نميتواند مرا اينقدر بسوزاند.
شايد خدا ميخواهد براى كربلا مرا تمرين دهد تا كاروان اسرار را سرپرستى
كنم، اما اين چه تمرينى است كه از خود مسابقه مشكلتر است.
در كربلا دشمن به روشنى خيمه كفر علم ميكند،(26)
اما اينها با پرچم اسلام آمدند، گفتند از فتنه ميهراسيم، كدام فتنه بدتر
از اين؟ ديگر چه ميخواست بشود؟
كدام انحراف ايجاد نشد؟ كدام جنايت به وقوع نپيوست؟ كدام حريم شكسته نشد؟
كاش كار به همينجا تمام ميشد.
تو را كه تا مرز شهادت سوق دادند، تو را كه از سر راه برداشتند، تازه به
خانه ريختند.
پدر كه حال تو را ديد، برق غيرت در چشمهاى خشمناكش درخشيد، خندقوار حمله
برد، عمر را بلند كرد و بر زمين كوبيد، گردن و بينياش را به خاك ماليد و
چون شير غريد :
ــ اى پسر صحاك! قسم به خدايى كه محمد را به پيامبرى برانگيخت، اگر مأمور
به صبر و سكوت نبودم، به تو ميفهماندم كه هتك حرمت پيامبر يعنى چه؟
و باز خندقوار از روى او بلند شد تا خشم، عنان حلمش را تصاحب نكند.
اما...اما تداعياش جگرم را خاكستر ميكند.
به خود نيامدند و از رو نرفتند، عمر و غلامش قنفذ و ابن خزائه و ديگران،
ريسمان در گردن پدر افكندند تا او را براى بيعت گرفتن به مسجد ببرند.
ريسمان در گردن خورشيد. طناب بر گلوى حق. مظلوميت محض.
تو باز نتوانستى تاب بياورى. خودت نميتوانستى به روى پا بايستى اما امامت
را هم نميتوانستى در چنگال دشمنان تنها بگذارى.
خود را با همه جراحت و نقاهت از جا كندى و به دامن على آويختى.
ــ من نميگذارم على را ببريد.
نميدانم تازيانه بود، غلاف يا دسته شمشير بود، چه بود؟ عمر آنقدر بر بازو
و پهلوى مجروح تو زد كه تو از حال رفتى و دستت رها شد.
انگار نه بر بازو و پهلوى تو كه بر قلب ما ميزد، اما ما جز گريه چه
ميتوانستيم بكنيم؟
و پدر هم كه خود در بند بود.
تو از هوش رفتى و پدر را كشان كشان به مسجد بردند. در راه رو به سوى پيامبر
برگرداند و گفت :
يَابْنَ اُمّ اِنَّ الْقّوم اسْتَضْعفونى وَ كادُوا يَقْتُلُونَنى.
برادر! اين قوم بر ما مسلط شدهاند و دارند مرا ميكشند.
يعنى همان كلام هارون به برادرش موسى در مقابل يهود بنياسرائيل.
شايد ميخواست علاوه بر درد دل با پيامبر، يهود و سامرى را تداعى كند.
و شايد ميخواست اين حديث پيامبر را به ياد مردم بياورد كه به او گفته بود
:
انت منى بمنزله هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى.
تو براى من مثل هرون براى موسايى (كه برادرش بود و وزيرش) با اين تفاوت كه
نبوت به من ختم ميشود (و وصايت با تو آغاز ميشود)
عمر به پدر گفت :
على بيعت كن.
پدر گفت :
ـ اگر نكنم چه ميشود؟
عمر به پدر، به برادر و وصى پيامبر، به جان پيامبر گفت :
ــ گردنت را ميزنم.
پدر گردنش را برافراشت و گفت :
ــ در اينصورت بنده خدا و برادر پيامبر خدا را كشتهاى.
عمر گفت :
ــ بنده خدا آرى اما برادر پيامبر نه.
پدر تا اين حد وقاحت را تصور نميكرد، پرسيد :
ــ يعنى انكار ميكنى كه پيامبر بين من و خودش، صيغه برادرى جارى كرد؟
عمر گفت و ابوبكر هم :
ــ انكار ميكنيم، بيعت كن.
پدر گفت :
ــ بيعت نميكنم. من در سقيفه نبودم اما استدلال شما در آنجا اين بود كه
شما از انصار به پيامبر نزديكتر بودهايد، پس خلافت از آن شماست. من بر
مبناى همين استدلالتان به شما ميگويم كه خلافت حق من است، هيچكس به پيامبر
نزديكتر از من نبوده و نيست. اگر از خدا ميترسيد، انصاف دهيد.
هيچكدام حرفى براى گفتن نداشتند.
اما عمر گفت :
ــ رهايت نميكنيم تا بيعت كنى.
پدر رو به عمر كرد و گفت :
ــ گره خلافت را براى ابوبكر محكم ميكنى تا او فردا آن را براى تو باز
كند. از اين پستان بدوش تا سهم شير خودت را ببرى.
بخدا كه اگر با شما غاصبان نيرنگباز بيعت كنم.
تو وقتى به هوش آمدى از فضه پرسيدى :
ــ على كجاست؟
فضه گفت كه او را به مسجد بردند.
من نميدانم تو با كدام توان به سوى مسجد دويدى و وقتى على را در چنگال
دشمنان ديدى و شمشير را بالاى سرش فرياد كشيدى :
ــ اى ابوبكر! اگر دست از سر پسر عمويم برندارى، سرم را برهنه ميكنم،
گريبان چاك ميزنم و همهتان را نفرين ميكنم. به خدا نه من از ناقه صالح
كم ارجترم و نه كودكانم كمقدرتر.
همه وحشت كردند، اى واى اگر تو نفرين ميكردى! اى كاش تو نفرين ميكردى.
پدر به سلمان گفت :
ــ برو و دختر رسول الله را درياب. اگر او نفرين كند...
سلمان شتابان به نزد تو آمد و عرض كرد:
ــ اى دختر پيامبر! خشم نگيريد. نفرين نكنيد. خدا پدرتان را براى رحمت
مبعوث كرد...
تو فرياد زدى :
ــ على را، خليفه به حق پيامبر را دارند ميكشند...
اگر چه موقت، دست از سر على برداشتند و رهايش كردند. و تو تا پدر را به
خانه نياوردى، نيامدى. ولى چه آمدنى، روح و جسمت غرق جراحت بود.
و من نميدانم كدام توان، تو را بر پا نگاه داشته بود.
تو از على، خستهتر، على از تو خستهتر. تو از على مظلومتر، على از تو
مظلومتر.
هر دو به خانه آمديد اما چه آمدنى.
تو چون كشتى شكسته، پهلو گرفتى.
و پدر درست مثل چوپانى كه گوسفندانش، داوطلبانه خود را به آغوش مرگ سپرده
باشند، غمآلوده، حسرتزده و در عين حال خشمگين خود را به خانه انداخت.
قبول كن كه غم عاشورا هر چه باشد، به اين سنگينى نيست.
پدر به هنگام تغسيل، روى تو را خواهد ديد و بازوى تو را و پهلوى تو را.
و پدر را از اين پس هزار عاشورا است.