سرور زنان عالم
اين پاى را بگو از ارتعاش بايستد، اين دست را بگو كه دست بدارد از اين لرزش
مدام، اين قلب را بگو كه نلرزد، اين بغض را بگو كه نشكند و اشك از ناودان
چشم نريزد.
اين دل بيتاب را بگو كه فاطمه هست، نمرده است.
اى جلوه خدا! اى يادگار رسول! زيستن، بيتوجه سخت است.
ماندن، بيتو چه دشوار.
اين مرگ، مرگ تو نيست. مرگ عالم است. حيات بيتو، حيات نيست.
اين مرگ نقطه ختمى است بر كتاب جهان.
زمين با چه دلى ترا در خويش ميگيرد و متلاشى نميشود؟
آسمان با چه چشمى به رفتن تو مينگرد كه از هم نميپاشد و فرو نميريزد؟
خدا اگر نبود من چه ميكردم با اين مصيبت عظمى؟
اِنّاِلله و انّا اِليْه راجِعُون.
فاطمه جان! عزيز خدا! دُردانه رسول! چه بزرگ است فتنههاى جهان و چه عظيم
است ابتلاهاى خداى منّان.
پس از ارتحال پيامبر، خدا ميداند كه دل من، تنها گرم تو بود. در آن وانفساى
بعد از وفات نبى كه همه مرتد شدند جز چند تن، چشمه زلال اسلام محض از خانه
تو ميجوشيد.
در آن طوفانها كه كشتى اسلام را دستخوش امواج جاهليت ميكرد، تنها لنگر متين
و استوار، لنگر رضاى تو بود.
در آن گردبادهاى سهمگين پس از وفات پيامبر كه حق در زير پاى مردم، كعبه در
پشتشان، پيامبر در زواياى غفلت زده و زنگار گرفته دلهايشان و شيطان در عقل
و چشم و گوششان جاى ميگرفت، جاده منتهى به خانه تو، تنها طريق هدايت بود،
كه بيرهرو مانده بود.
در آن ابتداى ميعاد مستمر موساى اسلام، كه سامرى بر منبر هدايت نبوى و
ولايت علوى تكيه ميزد، تنها تجلى انوار ربوبى بر درختان خانه تو بود.
رضاى تو اسلام بود و خشم تو كفر.(4)
هيهات. هيهات. اگر رود خروشان اسلام در مسير اصلى خويش، يعنى جرگه رضاى تو
و نه شورهزار غضب خداوند جريان مييافت، مدت اقامت تو در دنياى پس از رسول،
اينسان قليل و ناچيز نميگشت.
آنچه تو، همسر جوان مرا شكست، شكست نور بود پس از وفات پيامبر و آنچه تو،
مادر مهربان كودكان مرا به بستر ارتحال كشانيد خون دل بود.
اهل زمين و آسمان گواهند كه تو پس از پيامبر، هيچ نخوردى، جز خون دل.
زهراى من! اين تازه ابتداى مصيبت ماست.
اين من كه سر تو را بر دامن گرفتهام، پس از تو، جز بر بالش غم، سر نخواهم
گذاشت و جز نخلهاى كوفه همراز نخواهم يافت.
اين حسن كه سر بر سينه تو نهاده است و گريه جگر سوزش امان مرا بريده است
روزى خون دل عمر خويش را بواسطه زهر خيانت بر طشت غربت خواهد ريخت. اين
حسين كه ضجههايش دل ملائكه الله را ميلرزاند و بعيد نيست كه هم الان قالب
تهى كند و جان نازك خويش را به جان تو پيوند زند روزى بجاى لبيك، چكاچك
شمشير خواهد شنيد و بجاى متابعت، خنجر و نيزه و تير خواهد ديد.
اين زينب كه هم اكنون بر پاى تو افتاده است و هر لحظه چون شمع، كوچك و
كوچكتر ميشود، مگر نميداند كه بايد پروانهوش به پاى چند شمع بسوزد و دم
برنياورد؟
تو را به خداى فاطمه سوگند كه برخيز و به امكلثوم بگو كه اگر جان مرا
ميخواهد لحظهاى از گريستن دست بردارد كه من نميدانم غم تو جانسوزتر است يا
گريه امكلثوم؟ و نميدانم دختركى كه در يك مصيبت فاطمى اينچنين بيتاب است با
آن مصيبتهاى عاشورايى چه ميكند؟
اين نوگلان كه اكنون اينچنين جامه ميدرند جز چند روز از فصل خزان عمر تو را
در نيافتهاند.
عمرى كه تمامت آن جز يك فصل ـ فصل خزان ـ نبوده است.
تو پيش از آنكه به خانه من درآيى مادر پدر بودهاى و از آن پس شريك همه
دردهاى من.
و مادرى در شرايطى كه طفل اسلام، آماج تيرهاى جهل و شرك و كفر ميشود يعنى
سپر شدن و دشنههاى كينه و تيرهاى جهل و شمشيرهاى شرك را به جان خريدن.
به مدينه كه درآمديم طفل اسلام از آب و گل درآمده بود، اگر چه به بهاى شعب
ابيطالب، به بهاى خون دلهاى تو، به بهاى دندان پيامبر، به بهاى زخمها و
شهداى مكرّر.
و اين آرامش مدنى، پس از آن طوفان سهمگين مكى، به من مجالى ميبخشيد تا تو
را؛ برترين دختر عالم را، از پدرت رسول خدا، خواستگارى كنم.
و اين كار براى كسى كه معلم مدرسه حجب و حياست در ارتباط با كسى كه نه پسر
عمو كه برادر او بوده است و پدر تنهاييهاى او و معلم و مربى او و مقتدا و
پيامبر او بسيار مشكل بود.
اما كدام گره است كه با انگشتان خلق محمدى گشوده نميشود؟ كدام غنچه است كه
با لبهاى مبارك محمدى وا نميشود؟
دست كه بر كوبه در بردم همه وجودم از حجب و حيا به عرق نشست. امسلمه كه در
را گشود شايد چهره مرا آشفته آتش آزرم ديده باشد.
پيش از آنكه ام سلمه جوياى كوبنده در شود، صداى گرم پيامبر بر گوش جانم
نشست كه فرمود:
ــ در را برايش باز كن امسلمه. و بگو كه داخل شود. او مردى است كه خدا و
رسول توأماً بدو عشق ميورزند. او عاشق و معشوق خدا و پيامبر است. بازكن در
را براى او.
امسلمه سؤال كرد:
ــ پدر و مادرم به فدايت، تو هنوز نديدهاى كه كيست پشت در و اينگونه از او
تمجيد ميكنى؟
پيامبر فرمود:
ــ دستِ كم مگير آن كس را كه اكنون پشت اين در ايستاده است.
او برادر من است و پسرعموى من و محبوبترين خلايق در نزد من.
آن سخنان عطوفت آميز و آن كلمات مهر انگيز، قاعدتاً ميبايست از شرم و حياى
من بكاهد و مرا در سخن گفتن با پيامبر، آسودهتر كند. اما چنين نكرد، هر چه
من بيشتر محبت رسول را نسبت به خويش دريافتم بيشتر حيا كردم در بيان آنچه
از او ميخواستم.
سلام كردم و به امر پيامبر زانو به زانوى او نشستم. سرم را از سر حيا به
زير انداختم و نگاهم را از شرم بر زمين زير پاى پيامبر دوختم.
آن داناى ماضى و مستقبل به يقين ميدانست كه من به چه نيت و حاجتى امروز به
خانه او درآمدهام، اما پرسيد:
انگار با كولهبار حاجتى آمدهاى. كولهبار تقاضاى خويش را بر زمين اجابت من
بگذار كه هر حاجت تو در نزد من بيچون و چرا برآورده است.
چه ميگفتم؟
گفتم:
ــ "پدر و مادرم به فدايت، نياز به گفتن نيست كه تو نه پسر عمو كه پدر و
مربى و مقتداى من بودهاى، مرا از عمويت و پدرم ابوطالب و مادرم فاطمه بنت
اسد، در آن حال كه كودك بودم و نارس گرفتى، به غذاى خويش تغذيهام كردى، به
ادب خويش مؤدبم ساختى و از پدر و مادرم بر من دلسوزتر و مهربانتر بودى. خدا
مرا به تو و با دستهاى تو هدايت كرد و از گمراهى و شركى كه خويشان من بر آن
بودند رهايى بخشيد.
و به خدا سوگند كه تو يا رسول الله پشت و پناه ذخيره من در دنيا و آخرت
بوده و هستى.
دوست دارم كه خدا بيش از اين مرا به حضور تو پشتگرمى ببخشد.
مرا نياز به كاشانه و همسرى است كه سكينه و آرامش را برايم به ارمغان
بياورد."
و از شدت حجب، سر را بيشتر در خويش فرو بردم و آهسته ادامه دادم:
ــ من امروز به خواستگارى دختر گرانقدرت فاطمه آمدهام. ميان اين خواهش و
اجابت چقدر فاصله است؟
چهره پيامبر باز و بازتر شد و تبسمى شيرين بر لبان او نشست و اين كلمات
دوست داشتنى از ميان لبهاى مبارك او تراوش كرد:
ــ بشارت باد بر تو اى ابوالحسن كه پيش پاى تو جبرئيل بر من فرود آمد و
پيام آورد كه پيوند تو و فاطمه را خداوند جَلَّ وَعَلا، در آسمانها منعقد
كرده است...
آنگاه از آمدن صرصائيل گفت و خطبه خواندن راهيل بر منبر عرش و... رازهاى
بسيار ديگر و سپس با خندهاى مليح فرمود:
ــ خوب، چيزى هم با خود دارى براى تشكيل زندگى؟
گفتم:
ــ پدر و مادرم به فدايت، هيچ چيز من بر تو پوشيده نيست، مرا شمشيرى است و
زره و شترى و غير از اينها از مال دنيا هيچ ندارم.
پدرت فرمود:
ــ شمشير، عصاى دست توست، تو به داشتنش ناگزيرى، كه در راه خدا جهاد ميكنى
و دشمنان خدا را با آن به ديار عدم ميفرستى. شتر هم ابزار كار توست، با آن
نخلستانهاى خود و اهلت را آبيارى ميكنى و بدان بار سفر ميكشى. همان زره را
كابين فاطمه قرار بده، من به همان راضيم، اما تو، تو از من خشنود هستى؟
عجب سؤالى!
گفتم: بله، پدر و مادرم به فدايت، تو مرا غرق در بشارت و سرور كردى. تو
هميشه فرخنده فال ومبارك بال و كمالمند بودهاى، سلام خدا بر تو.
پيامبر فرمود:
ــ بانى اين پيوند آسمانى به گفته امين الملائكه، خداوند ـ جل و علاست ـ و
ما فقط مجرى اين عقد بر روى زمينيم، برو به سمت مسجد و مردم را در اين شادى
آسمانى سهيم كن. من نيز به دنبال تو خواهم آمد و عقد را در پيش چشم خلايق
جارى خواهم ساخت تا چشم تو بدان روشن شود و چشم دوستداران تو در دنيا و
آخرت بدان روشنى گيرد.
تو بهتر ميدانى كه ميان تو و پيامبر در اينباره چه گذشت، اما من با شعفى
بينظير از خانه درآمدم و روانه مسجد شدم. شاديام آنچنان بود كه اصحاب را به
شگفتى وا ميداشت. در پاسخ سؤالشان از اينهمه شادى فقط ميگفتم:
ــ خدا و پيامبر، مرا براى فاطمه برگزيده اند. پيامبر ماجرا را به شما
خواهد فرمود.
وقتى پيامبر به مسجد درآمد، بلال را فرا خواند و به او فرمود:
ــ مهاجرين و انصار را بگو كه جمع شوند.
وقتى همگان گرد آمدند، پيامبر بر فراز منبر رفت و فرمود:
ــ "حمد و سپاس خاص خداوندى است كه به نعمتش ستايش ميشود و به قدرتش پرستش.
در حاكميتش اطاعت شونده است و در عقوبتش وحشتانگيز.
آنچه نزد اوست مطلوبست و فرمان او در زمين و آسمان نافذ.
او كسى است كه خلايق را به قدرت خويش آفريد و به احكام خويش متمايز ساخت و
به دين خويش عزتشان بخشيد و به واسطه پيامبر خود محمد (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) گراميشان داشت.
سپس خداوند تبارك و تعالى ازدواج را پيوندى ديگر قرار داد و فرمانى واجب.
به واسطه ازدواج، خويشاوندى را محكم، و خلايق را بدان ملزم ساخت.
فرمود خداوند مبارك نام و عالى مقام:
و اوست كه از آب، بشرى آفريد، سپس براى او تبار و پيوندى قرار داد، كه
پروردگار تو قادرى بيهمتاست.
اى خلايق! پيام هم اكنونِ جبرئيل اين بود كه خداى من ـ عزوجل ـ ملائكه را
در بيت المعمور گرد آورد و همه را گواه گرفت كه خدمتكار و امه خود و دخت
پيامبرش فاطمه را به بنده خود على بن ابيطالب تزويج فرمود.
و مرا فرمان داد كه ازدواج اين دو را در زمين برپا سازم.
شما را بدين امر گواه ميگيرم".
سپس نشست و به من فرمود:
على جان برخيز و خطبهات را بخوان.
من برخاستم و در محضر خدا و پيشگاه رسول و ملاء خلايق، خطبه خواندم.
وقتى از فراز منبر فرود آمدم، پدرت را شادمانتر از هميشه يافتم.
پدرت فرمود: على جان! آن زره را بفروش تا هر چه زودتر تو و فاطمه را سر و
سامان و سرانجام دهيم. اين را بارها شنيدهاى كه من رفتم و زره را به يكى از
اصحاب فروختم. آن صحابى وقتى دريافت كه من به چه نيت زره را در معرض فروش
نهادهام، پول و زره، هر دو را به اصرار به من داد و گفت:
ــ تو اكنون بدين هر دو نيازمندترى تا من. اين زره هديه من براى ازدواج تو.
وقتى ماجرا را با پدرت گفتم برايش دعا كرد، پول را به تنى چند از اصحاب داد
و گفت:
ــ اين را ببريد و آنچه يك زندگى بدان آغاز ميشود تهيه كنيد و بياوريد.
پول، شصت و سه درهم بود، يك پيراهن سفيد، يك مقنعه، يك حوله، يك تختخواب،
دو تشك، چهار بالش، يك قطعه حصير، يك آسياى دستى، يك كاسه مسى، يك مشك آب،
يك طشت، يك كاسه گلى، يك ظرف آبخورى، يك پرده پشمى، يك ابريق، يك سبوى گلى،
دو كوزه سفالين، يك پوست به عنوان فرش و يك عبا، همه ابزار تو شد براى
تشكيل يك زندگى.
وقتى اينها را پيش روى پدرت نهادند، اشك در چشمانش حلقه زد، دستهاى مباركش
را به سوى آسمان بلند كرد و دعا فرمود:
ــ خدايا! به اهل بيت من بركت عنايت كن. و اين ازوداج را براى كسانى كه
اكثر ظرفهايشان گلى است مبارك گردان.
خداوند بر مقام تو در نزد خويش بيفزايد فاطمه جان كه برترين زنان عالم بودى
و به كمترين مايحتاج از زندگى، قناعت فرمودى. من دنيا را پيش از ازدواج،
طلاق گفته بودم و سختى دنيا در مذاقم عين حلاوت بود، اما تو، دخترى كه در
سن جوانى، در سن آرزوهاى شيرين، پا به خانه من مينهادى، چگونه آن همه سختى
را بر جان خويش خريدى و لب جز به مهر و دهان جز به شُكر نگشودى.
زيستن با كسى كه به دنيا جز با ديده غضب نمينگرد ساده نيست. حتماً كسى چون
فاطمه، چون تو بايد كه زيستنى اينچنين سخت و طاقت سوز را بتواند.
يادم نميرود آن روز را كه پس از دو روز، تلاش و خستگى و گرسنگى به خانه
آمدم، گفتم:
ــ فاطمه جان! چيزى براى خوردن در خانه هست؟
تو شرمسار و مهربان گفتى:
ــ دو روز است كه هيچ چيز در خانه براى خوردن نبوده است و كودكان دو روز
است كه جز گرسنگى، هيچ طعام نديدهاند.
گفتم كه:
ــ چرا اين در دو روز هيچ نگفتهاى؟
گفتى:
ــ تو اگر ميداشتى، حتم به خانه ميآوردى، من شرم ميكنم از تو چيزى بخواهم
كه در دست و توان تو نيست.
و من شرمسارِ آنهمه شكيبايى و مهربانى شدم و از خانه درآمدم تا حتى اگر شده
با قرضى، چيزى فراهم كنم و به خانه آورم.
از همسايهاى يك دينار وام گرفتم و به سمت بازار رفتم تا برايتان خوراكى
تهيه كنم، در راه، مقداد را ديدم.
هوا عجيب گرم بود، از خورشيد، آتش ميباريد و از زمين شعلههاى حرارت
ميجوشيد. از سر و روى مقداد، عرق ميريخت و پيدا بود كه گرسنگى رمق راه رفتن
را از او گرفته است.
گفتم:
ــ مقداد! در اين گرما، به چه كار از خانه درآمدهاى؟ گفت:
ــ از من بگذريد اى ابوالحسن. و از حال من نپرسيد:
گفتم:
ــ برادرم محال است كه از حال تو بيخبر بمانم و بگذرم.
باز امتناع كرد و عاقبت در مقابل الحاح من تسليم شد و گفت:
ــ صداى گريه گرسنگى زن و فرزندانم را تاب نياوردم و از خانه بيرون زدم
بدين اميد كه شايد خدا فرجى كند و گشايشى مرحمت فرمايد.
بغضى كه در گلويم نشسته بود تركيد و اشك، پهناى صورتم را گرفت. آن يك دينار
را به مقداد دادم و گفتم:
ــ تو از من نيازمندترى.
از شرم دستهاى تهى به خانه بازنگشتم، به مسجد پناه بردم، نماز را به پيامبر
اقتدا كردم. پس از فراغت از نماز پيامبر دستم را گرفت و به من فرمود:
ــ على جان! مرا به خانه ات مهمان ميكنى؟
چه ميگفتم؟ پيامبر خود طالب تشرف بود و ما جز گرسنگى در خانه، هيچ نداشتيم.
سكوت، تنها ياور شرمسارى من بود كه در آن لحظه هيچ كلام به كار نميآمد،
پيامبر سؤال خويش را مكرر فرمود و اضافه كرد:
ــ يا بگو كه بيايم، يا بگو كه نيايم، چرا سكوت ميكنى؟
دل را به درياى خلق محمدى زدم و گفتم:
ــ شرمسارم ولى بياييد.
دست در دست پيامبر روانه خانه شديم و من تمام راه نه از گرما كه از شدت
شرم، عرق ميريختم.
رفته بودم كه براى سفره خالى طعام بياورم و اكنون مهمان ميآوردم.
وقتى به خانه آمديم قامت تو در محراب، افراشته بود و از كاسهاى در كنار
سجاده تو، بخار مطبوع طعام برميخاست. طعامى كه به يقين دنيايى نبود.
تو بر پدرت و من سلام كردى و به استقبال آمدى. پيامبر تو را در آغوش گرفت،
دست بر سر و رويت كشيد و گفت:
ــ چگونهاى دخترم؟
تو دو روز تمام گرسنگى كشيده بودى و شاهد گرسنگى كودكانت بودى، رنگ رويت از
ضعف زرد بود و در پاهايت توان ايستادن نبود، اما گفتى:
ــ خوبم پدر. بسيار خوبم پدر.
واى كه تو چه صبور و مهربان بودى.
من گفتم:
ــ اين طعام از كجاست فاطمه جان.
به جاى تو پدرت پاسخ فرمود:
ــ اين بدل آن يك دينار توست كه به مقداد بخشيدى، تازه اين غذاى بهشتى،
جزاى دنياى توست، باش تا پاداش آخرت.
سپس اشك در چشمان پدرت نشست و فرمود:
ــ شكر خداى را كه تو را به منزله زكريا و فاطمه ام را به منزله مريم ساخت
كه برايشان از بهشت طعام ميآمد.
تو در خانه من اينگونه صبورى كردى و دم برنياوردى. من چگونه ميتوانم فراق
چون تو مهربانى را تحمل كنم؟
بيش از يكماه از عقدمان ميگذشت و من هنوز تو را در خانه نداشتم و شرم
ميكردم از اينكه با پدرت در اينباره سخن بگويم.
يك روز برادرم عقيل به خانهمان آمد و گفت:
ــ برادر! چرا فاطمه را از پدرش نميخواهى تا زندگيتان سامان بگيرد و چشم ما
و دوستان تو به وصلت شما روشنى پذيرد.
گفتم: اشتياق من در اينباره كم نيست، اما حيا ميكنم كه با پيامبر در ميان
بگذارم.
عقيل مرا سوگند داد كه برخيزم و با او به خانه شما بيايم و ترا از پدرت
بخواهم.
در راه با اميمين و امسلمه مواجه شدم، آنها گفتند:
ــ اين كار را به ما بسپاريد كه زنان امورى اينچنين را بهتر كارسازى
ميكنند.
ما در پشت در ايستاديم و آنان پيام آوردند كه پيامبر تو را فرا ميخواند.
من حيادار و شرمسار، پيش رفتم و در كنار پيامبر نشستم. پيامبر، مهرآميز
فرمود:
ــ على جان! ميخواهى فاطمه را به تو بسپارم؟
گفتم:
ــ بله، سر و جان به فدايت.
فرمود:
ــ با همه ميل و اشتياقم على جان! هم امشب يك ميهمانى مختصر بگير و همسرت
را ببر.
سعد، گوسفندى هديه كرد، تنى چند از صحابى ذرت آوردند، من هم با ده درهمى كه
پيامبر به من داده بود روغن و خرما و كشك خريدم و سفرهاى گسترده شد. پيامبر
فرمود:
ــ برو و هر كه را كه ميخواهى دعوت كن، اما خانه كوچك است، بگو كه ده نفر ـ
ده نفر بيايند و غذا بخورند و جايشان را به ديگران بدهند.
من به مسجد رفتم و هر كه را كه ديدم، دعوت كردم، بزودى خبر به ديگران رسيد
و جمعيت از گوشه و كنار مدينه راهى ضيافت شد.
پيامبر در كنار ظرف غذا نشسته بود و با دستهاى مباركش براى ميهمانان غذا
ميكشيد، صدها نفر آمدند و خوردند و رفتند و غذا به بركت دستهاى پيامبر، هيچ
كم نيامد.
بعد براى من و تو غذايى كشيد و كنار نهاد.
وقتى ميهمانان، همه رفتند، تو را و مرا فراخواند، دستهايمان را اول بر
سينهاش نهاد و بعد در دستهاى هم. ميان چشمهاى هردومان را بوسه داد و به من
فرمود:
ــ على جان! همسرت خوب همسرى است.
و به تو فرمود:
ــ فاطمه جان! شوهرت، خوب شوهرى است.
ــ دخترم مبادا نگران باشى از فقر شوهرت. فقر براى من و اهل بيت من مايه
افتخار است.
ــ دخترم من تو را به بهترين مرد روى زمين شوهر دادهام، همسرت بزرگ دنيا و
آخرت است.
ــ دخترم مبادا كه از شويت نافرمانى كنى، شوهرت، مسلمانترين، عالمترين و
حليمترين خلق روى زمين است.
ــ دخترم ذخاير دنيا و آخرت را بر پدرت عرضه كردند، بيآنكه هيچ از مقامش در
نزد خداوند بكاهند، اما من نپذيرفتم و تن به مال و ثروت ندادم.
ــ دخترم! قدر على را بدان.
و مرا به خلوت برد و فرمود:
ــ على جان! با فاطمه ام مهربان باش. با او نيكى كن. به او محبت كن كه او
پاره تن من است و من به ملالت او ملول ميشوم و به شادياش مسرور.
شما دو تن را به خدا ميسپارم و او را بر شما خليفه ميگردانم.
ما را تنها گذاشت، در را بست و از پشت در نيز ما را دعا فرمود:
ــ خداوند شما و نسل شما را پاكيزه گرداند، من دوستم با دوستان شما و دشمنم
با دشمنان شما. و به خدايتان ميسپارم.
من كه در زندگى از تو جز مهر و لطف و وفا نديدم خدا كند كه دل تو نيز از من
ناخشنود نباشد.
تو را از آنجا كه مادر پدر بودى، پيامبر ميخواست كه نزديك خويش ببيند.
ميخواست كه خانهاى در نزديكى او داشته باشيم تا هر روز چشمش به ديدار تو
روشن شود و چشم من به زيارت او.
حارثه بن نعمان چند خانه در مدينه داشت، همه را در طبق اخلاص نهاد و
نزديكترينش را پيامبر براى ما برگزيد و او را دعا فرمود.
و ما به خانهاى در جوار پيامبر فرود آمديم.
سنت نبوى كارها را ميان من و تو تقسيم كرد و مرز اين تقسيم را درب خانه
قرار داد.
كارهاى داخل خانه بر دوش تو قرار گرفت و كارهاى بيرون بر عهده من.
اما تو حيف بودى براى كار كردن و آنهمه كار، وجود نازكت را ميآزرد.
رفت و روى خانه، شستشوى لباس، پختن نان و غذا، آسيا كردن گندم و... وقتى در
كنار روزههاى پيدرپى و عبادتهاى شبانه تو قرار ميگرفت، توانت را ميربود و
خستهات ميكرد.
وقتى چشمم به تاول دستهاى تو افتاد، دلم آتش گرفت، گفتم:
ــ بيا به نزد پيامبر برويم و از او خدمتكارى تقاضا كنيم.
رفتيم، اما دست پيامبر از ما تنگتر بود، ولى انگار "نه" گفتن به تقاضا در
قاموس پيامبر نبود، به تو تسبيحى آموخت كه پس از آن كارها سهل مينمود و
گرهها گشاده:
"پس از هر نماز سيوچهار بار الله اكبر بگوييد و خدا را به بزرگى ياد كنيد،
سيوسه بار الحمدالله بگوييد و سپاس او را بگذاريد و سيوسه مرتبه خدا را
تنزيه كنيد و سبحان الله بگوييد."
و پس از آن، اين گونه تسبيح به نام تو شهرت يافت كه تو بانى اين فيض و
مجراى آن به سوى خلايق شدى.
والله كه خانه تو، خانه سكينه و آرامش بود و من هر گاه به خانه در ميآمدم،
يك نگاه تو، تمامى غمها و غصهها را از دلم ميزدود.
كولهبار جهادها به دست تو بسته ميشد، جراحت سنگين جنگها به دست تو التيام
مييافت و حتى خون شمشيرهاى من و پيامبر با دستهاى مبارك تو شستشو ميگشت.
و من كلام پيامبر را در زندگى با تو، بيشتر و بهتر از هر كس ديگر دريافتم
كه فرمود:
"جهاد زن، خوب همسردارى است."
و چه كسى ميتواند نقش تو را در استحكام گامهاى من و قوت بازوهاى من و صلابت
شمشيرهاى من انكار كند؟
تو اگر نبودى من با چه كسى ميتوانستم زندگى كنم؟ جز دل آسمانى تو كدام
آشيانِ دلى ميتوانست روح مرا در خويش جاى دهد؟ و جز من چه كسى ميتواند قدر
و منزلت تو را بشناسد كه نه سال تمام با تو زندگى كردهام و جز صفات الهى و
خلق و خوى محمدى هيچ از تو نديدهام؟
روح تو آنقدر بزرگ بود كه در ازدواج، شفاعت پيروانت را به كابين طلبيدى و
خداوند بر اين مهر صحه گذاشت.
كلام تو وحى محض بود و رفتار تو عين سنت. تو خود، ملاك و ضابطه بودى. تو با
هيچ معيارى سنجيده نميشدى. تو خود محك بودى، شاهين سنجش بودى.
عفت، از تو نشأت ميگرفت، حيا، وامدار تو بود، تقوى آن بود كه تو داشتى،
روزه آن بود كه تو ميگرفتى، نماز آن بود كه تو ميخواندى، عمل صالح آن بود
كه تو ميكردى. چشم نجابت به تو بود و نگاه پاكدامنى، خيره به رفتار تو.
زنانگى پاى درس تو مينشست و خانمى از تو سرمشق ميگرفت.
يادم نميرود آن روز را كه رسول خدا در مسجد و در ميان اصحاب، از ما سؤال
كرد:
ــ برترين چيز براى زن چيست؟
و ما همه مانديم، حتى من كه متصل به منزل وحى بودم ماندم، آمدم از تو سؤال
كردم و پاسخ ترا پيش پيامبر بردم.
ــ بهترين چيز براى زن آن است كه نه مردى او را ببيند و نه او مردى را.
پيامبر به فراست دريافت كه اين كشف، كشف من نيست، كشف فاطمى است.
گفت:
ــ اين پاسخ از آن كيست؟
گفتم:
ــ دخترتان فاطمه.
با تبسمى مليح فرمود:
ــ حقا كه پاره تن من است.
فاطمه جان! آنچه از دست من رفته است، پاره تن رسول الله است. حضور تو مرهمى
بود بر جراحت فقدان رسول.
اما... اكنون من اينهمه تنهايى را به كجا ببرم؟
فرزندان حضرت زهرا (سلام الله عليها)
اگر تو فاطمه نبودى با آن عظمت دست نيافتنى و من هم حسن نبودم با اين قلب
رقيق و دلِ شكستنى، باز هم سفارش تو مادر ـ گريه نكردن ـ عملى نبود.
اگر من تنها يك فرزند بودم ـ هر فرزندى و تو تنها يك مادر بودى ـ هر مادرى
ـ در حال ارتحال، باز هم به دل نميشد گفت كه نسوز و به چشم نميشد گفت كه
آرام بگير و اشك مريز.
چه رسد به اين كه تو فقط يك مادر نيستى، تو فاطمهاى! تو زهراى اطهرى! تو
نزديكترين و بي واسطه ترين بازمانده منزل و مهبط وحياى! تو محب و محبوب خدا
و پيامبرى!
چه كسى عشق خدا و پيامبر را نسبت به تو نميداند؟
كم مانده بود، پيامبر به بلال بگويد:
"بر بالاى مأذنه كه رفتى بعد از هر اذان به صداى بلند اعلام كن كه محمد
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) فاطمه را دوست دارد، دوست داشتنى الهى و
تكوينى، دوست داشتنى سنتى و تشريعى."
اينچنين بود عشق مشهور پيامبر به تو. و عشق تو به پيامبر، شهرهتر، آنچنانكه
لقب "ام ابيها" گرفتى و آنچنانكه بعد از ارتحال پيامبر هيچ كس خنده تو را
نديد و در عوض، گريستنات، دشمن را به ستوه آورد.
ما از آنجا كه پيش از تولد، ظهور يافتهايم و پس از وفات نيز، ادامه حيات
ميدهيم، من رنجهاى تو را به خاطر پيامبر، حتى پيش از تولدم ديدهام.
من اگر چه در سال سوم هجرت به دنيا آمدم، اما رنجهاى تو را پيش از هجرت و
پس از آن بوضوح ديدم، به همين دليل به تو حق ميدادم كه پس از رحلت پيامبر،
آنچنان غريبانه و جگرسوز در بيت الاحزان، ضجه بزنى و فغان كنى.
من حتى تولد خودم و ناز و نوازشهاى پيامبر را به خاطر دارم. پيامبر مشتاق و
بيتاب به خانه آمد تا اولين فرزند تو را ببيند، وقتى مرا در آغوشش گذاشتند،
اول گره در ابروانش افتاد:
ــ مگر نگفتم كودك را در جامه زرد نبايد پيچيد؟
پيامبر به كرات فرموده بود و آن خادمه اشتباه كرده بود، مرا با جامهاى سپيد
پوشاندند و به آغوش پيامبر سپردند.
پيامبر از شادى آنچنان خنديدند كه دندانهاى سپيدشان نمايان شد و سر و رو و
چشم و لبهاى مرا غرق بوسه كردند و گفتند: خدايا! چقدر من اين كودك را دوست
دارم. در گوشهايم اذان و اقامه گفتند و بعد از تو و پدرم پرسيدند:
نامش را چه نهادهايد؟
هر دو عرضه داشتيد:
ــ ما در نامگذارى كودكمان از شما سبقت نميجوييم.
پيامبر فرمودند:
ــ من نيز از خدا در اين باره پيشى نميگيرم.
تا اين كه جبرئيل آمد و نام انتخابى خداوند "حسن" را به ارمغان آورد، نام
اولين فرزند هرون اما در لسان عرب.
اينها هنوز از خاطرم نرفته است، اما آنچه بيش از اينها، اكنون، جگرم را
ميسوزاند، تداعى نوازشهاى مادرانه توست.
مرا به هوا ميانداختى، بغل ميكردى، در آغوش ميفشردى، غرق بوسهام ميكردم و
برايم شعر ميخواندى:
شْبِه اَباكَ يا حَسَنْ |
|
وَاخْلَعْ عَنِ الْحَقّ اَلرَسنْ |
وَاعْبُدْ اِلهَاً ذامَنَنْ |
|
وَلا توال ذاالاْحَنْ.(5) |
"حسن جان! مثل پدرت على باش و ريسمان از گردن حق باز كن و به عبادت
خداى بخشنده برخيز و با كينهتوزان دوستى مكن".
من كه شعرهاى نوازشگرانه تو را در دوران كودكيام، فراموش نكردهام، چگونه
ميتوانم نيايشها و مناجاتهاى شيرين تو را با خدا از ياد برده باشم:
"خداوندا! به حق عرش و آنكه علوّش بخشيد، به حق وحى و آنكه نازلش فرمود و
به حق پيامبر و آنكه به او پيام داد و به حق كعبه و آن كه آن را بنا كرد.
اى شنونده هر صدا و اى جمع كننده همه از دست رفتهها و اى زنده كننده خلايق
پس از مرگ!
بر محمد و اهل بيت او درود فرست و به ما و جميع مؤمنين و مؤمنات در شرق و
غرب زمين فرج و گشايشى نزديك از جانب خودت عنايت فرما، به شهادت اين كه
خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بنده و رسول
توست، درود خدا بر او و فرزندان پاك و شايسته اش".(6)
يا اين شكر و سپاس هميشگى تو كه:
"اَلْحَمْدُِللهِ عَلى كُلّ حَمْدٍ وَ ذِكْرٍ وَ شُكْرٍ وَ صَبْرٍ وَ
صَلاةٍ وَ زَكاةٍ وَ قِيام وَ عِبادةٍ وَ سَعادةٍ وَ بَرَكه وَ زيادَةٍ وَ
رَحْمَةٍ وَ نِعْمَةٍ وَ كَرامَةٍ وَ فَريضةٍ وَ سَرّاءٍ وَ ضرّاءٍ وَ
شِدَّةٍ وَرَخاءٍ وَ مُصيبَةٍ وَ بَلاء و عُسْرٍ وَ يُسْر و غِناءٍ وَ
فَقْرَ وَ عَلى كُلّ حالٍ وَ فى كُلّ أوانٍ وَ زَمانٍ وَ فى كُلّ مَثْوى وَ
مُنْقَلبَ وَ مقام."
مادر! تو را كه چنين فاطمهاى هستى چطور ميتوان دوست نداشت؟ چطور ميتوان دل
از تو كند؟ مگر من يادم ميرود آن شب را كه تا صبح در كنار محراب تو نشستم و
نمازهاى تو را و نفس نفسهاى خائفانه تو را ديدم و مناجات و دعاهاى تو را
شنيدم و در حسرت يك دعا براى خودت، براى خودمان ماندم و صبح گفتم:
ــ مادر! چرا همهاش ديگران؟ پس خودت؟ خودمان؟
و تو گفتى ـ و هنوز اشك چشمهايت خشك نشده بود ـ
ــ فرزندم! عزيزم! اَلْجارُ ثمَّ اَلدّار. اول همسايه و بعد خانه، اول
ديگران و بعد خودمان.
و اين شيوه معمول و موسوم زندگى تو بود.
تو اصلاً براى خودت نبودى، ايثار محض بودى و زيباترين سرمشق بخشش.
يادت هست كه تو و پدر به خاطر شفاى من و برادرم حسين، تصميم به روزه
گرفتيد؟ و سه روز متوالى افطارتان را به ديگران بخشيديد؟
من و حسين در بستر بيمارى خفته بوديم و تو و پدر پروانهوار گردمان ميگشتيد
و مداوايمان ميكرديد.
پيامبر به عيادتمان آمد و به شما گفت:
ــ نذرى كنيد براى شفاى اين دو كودك.
تو و پدرم على گفتيد:
ــ ما نذر ميكنيم كه با شفاى اين دو نور چشم، سه روز متوالى روزه بگيريم.
من و حسين، چشمان بيمارمان را گشوديم و گفتيم:
ــ ما نيز سه روز، روزه ميگيريم.
و پيشاپيش حلاوت سه بوسه از لبان مبارك پيامبر را چشيديم.
فضه خادمه هم گفت:
ــ اگر خدا اين دو عزيز را شفا عنايت كند، من نيز سه روز پياپى روزه
ميگيرم.
ما به لطف خدا و دعاى شما شفا يافتيم و اولين روز اداى نذر آغاز شد.
وقت افطار بود، دور سفره نشسته بوديم تا پدر از مسجد بيايد و يك روز، روزه
را در كنار او بگشاييم.
ما حضرى پنج نان جو بود كه جُو آن را پدر وام گرفته بود، فضه آرد كرده بود
و تو پخته بودى. هر كدام يك نان جو و آب.
دستهاى پنج روزه دار هنوز به سفره نرسيده بود كه صداى در بلند شد.
ــ سلام اى خاندان وحى! اى اهل بيت نبوت! مسكينم و در نهايت فقر. از آنچه
ميخوريد به ما نيز بخورانيد تا خداى جزاى خير به شما بدهد...
هنوز كلام فقير به پايان نرسيده بود كه تو و پدرم نانهاى خود را بر روى هم
گذاشتيد و ناگاه نانهاى من و حسين و فضه را هم بر روى آن يافتيد و همه را
تحويل سائل داديد و از او عذر خواستيد.
افطار با آب گشوده شد و همه گرسنگى را با خود به رختخواب برديم.
فرداى آن روز نيز ماجرا به همين نحو گذشت، وقت افطار يتيمى در زد و هر پنج
نان جو در دامان او قرار گرفت و آنچه بر سر سفره افطار ماند، كاسه گلين آب
بود.
روز سوم علاوه بر گرسنگى، ضعف نيز آمده بود ولى او هم نتوانست نانها را در
سفره نگاه دارد و سائل را دست خالى باز گرداند.
بعد از اين كه پنج نان روز سوم روزه نيز به اسيرى درمانده، بخشيده شد، من و
حسين از حال رفتيم، تو چشمانت به گودى و كبودى نشسته بود، اما به نماز
ايستادى و پدر هم كه مرد گرسنگى بود و صبورى، چون كوه، استوار ايستاده بود
و خم به ابرو نميآورد ولى به حال ما رقت ميبرد.
تنها چيزى كه ميتوانست ما را از آن نحافت و ضعف در بياورد، ديدار پيامبر
بود.
من و حسين بدين اشتياق از جا كنده شديم و دست در دست پدر، به سوى خانه
پيامبر راه افتاديم.
وقتى پيامبر ما را به آن حال ديد، سخت غمگين شد، بغض گلويش را فشرد و
بلافاصله از حال تو پرسيد. و به پرسش اكتفا نكرد، گفت برخيزيد! برخيزيد! تا
حال و روز فاطمه را جويا شويم.
و در طول راه همهاش با خدا ميگفت:
ــ خدايا ببين چه ميكنند اينها براى رضاى تو! خدايا! عشق تو با اينها چه
كرده است!
وقتى به خانه درآمديم و پيامبر ديد كه شكمت از گرسنگى به پشت چسبيده و توان
از تنت و حالت از چشمانت رفته است، بغضش تركيد، ترا در آغوش گرفت و هاى هاى
گريست. در اين تب و تاب، هيچ كس مثل جبرئيل نميتوانست، غم سنگين دل پيامبر
را از جا تكان دهد. انگار اين جبرئيل نبود، خود خدا بود كه در خانه ظهور
ميكرد.
جبرئيل به پيامبر سلام كرد و مژده داد كه هديهاى از جانب خدا براى اين
خاندان آورده است. چه ذوقى ميكرد جبرئيل كه اين هديه را با دستهاى امانت
خود حمل كرده بود، آنچنانكه عطر بينظير خندهاش در فضا ميپيچيد.
آن هديه چه بود؟
خدا شما روزهداران ايثارگر و ما را به بهانه و طفيلى شما ستايش كرده بود. و
چه هديهاى برتر از اين كه انسان مورد تمجيد و ستايش خدا قرار بگيرد:
"خوبان اين جهان، در آن جهان، جامهايى از چشمههاى بهشتى مينوشند.
چشمههاى جوشندهاى كه تنها براى بندگان ناب و خالص خدا فوران ميكند.
آنان كه به نذر خود وفا ميكنند و از روز قيامت كه شرّ آن گسترده است
ميهراسند و طعام خود را عليرغم نياز شديدشان به مسكين و يتيم و اسير
ميبخشند. (و حرف دلشان اين است كه:)
"ما تنها و تنها به خاطر خدا ايثار ميكنيم و چشم تشكر و پاداش از شما
نداريم.
ما به خدا عشق ميورزيم و از روز وحشتناك قيامتش ميهراسيم."
پس خداوند آنان را از شر آن روز در امان ميدارد و خرمى و شادكاميشان
ميبخشد. و پاداش صبورى و ايثارشان را، بهشت و حرير عنايت ميكند(7)..."
هر چه هست از بركت توست مادر! و هر چه فرزندانمان هم داشته باشند از بركت
وجود توست. تو زنى هستى كه امامت بشر در مقابل تو زانو ميزند، تو همسر و
مادر رهبرى خلايقى.
و آنچه هم اكنون از دست ما ميرود چنين عظمتى است، نه ما كه جا دارد جهان بر
اين مصيبت گريه كند. جا دارد كوهها در اين اندوه متلاشى شود.
بيآنكه بخواهم، شعرهايى كه تو در سوگ پيامبر ميخواندى در ذهنم تداعى ميشود:
انَّ حُزْنى عَلَيْكَ حُزْنٌ جَديد |
|
وَفُوادى وَاللهِ صَبٌّ عَنيد |
كُل يَوْمٍ يَزيدُ فيه شجونى |
|
وَاكْتِأبى عَلَيْكَ لَيْسَ يَبيد.(8)
|
نَفْسى على زَفَراتِها مَحْبُوسه |
|
يالَيْتَها خَرَجت مَعَ الزفّرات |
لاخَيْرَ بَعْدَكَ فِى الْحَياةِ و اِنَّما |
|
اَبكى مَخافه اَنْ تَطُولَ حَياتى.(9) |
اينها زبان حال ماست مادر!
وقتى دست ما را ميگرفتى، به مزار پيامبر ميبردى، در كنار قبر او
مينشستى و اين شعرها را زمزمه ميكردى، ضجه ميزدى و ما را ميگرياندى، ما
چگونه ميتوانستيم تصور كنيم كه همان شعرها، زبان حال ما بشود بر بالين
احتضار تو؟!
خدايا چه سخت است از دست دادن مادرى كه عصاره خوبى است.