(
27 ) به ياد پهلوى شكسته
|
بَشّار يكى از اصحاب
با وفاى آقا امام صادق (ع ) است ، مى گويد: رفتم
خانه امام صادق (ع ) ديدم حضرت دارد رطب تازه مى
خورد، حضرت فرمود: بشّار بيا رطب بخور. گفتم : آقا
نمى خورم . فرمود: ميل كن . گفتم : آقا بغض راه
گلويم را گرفته ناراحتم نمى توانم بخورم . فرمود:
چرا؟ گفتم : آقا من داشتم مى آمدم يك پير زنى از
اين شيعه ها پايش ليز خورد يك ورى و با پهلو به
زمين خورد، تا به زمين افتاد، به ظالمين به جدّه
ات زهرا (عليهاالسلام ) لعنت كرد. نوكران حكومتى
شنيدند، او را گرفتند، مى زدند و مى بردند. امام
صادق (ع ) ناراحت شد. آن وقت حضرت كوفه بود،
فرمود: بشّار بلند شو برويم مسجد سهله برايش
دعاكنيم .
بشار مى گويد: امام صادق (ع ) آمد مسجد كوفه و دو
ركعت نماز خواند و دعا كرد؛ فرمود: برو آزادش
كردند دارد مى آيد. گفت : آمدم ديدم آزادش كرده
اند، دارد مى آيد. گفتم : من رفتم به آقا گفتم و
آقا دعا كرد. بيا به عنوان تشكر برويم نزد آقا،
آمد خدمت آقا سلام كرد، حضرت جواب داد و فرمود: اى
زن ! چرا وقتى به زمين خوردى به ظالمين جدّه ما
فاطمه لعنت كردى ؟ گفت : آقا براى اين كه وقتى به
زمين خوردم پهلويم درد آمد، من به ياد مادرت فاطمه
زهرا (سلام اللّه عليها) افتادم .
اى سيّدها مادرتان شب ها نمى خوابيد، آنقدر از اين
درد پهلو ناله مى كرد، آنقدر از اين درد سينه ناله
مى كرد، سينه زهرا چرا؟ مرحوم آية اللّه كمپانى ،
مرحوم آقا شيخ محمد حسين اصفهانى استاد آيت اللّه
العظمى ميلانى (رضوان اللّه تعالى عليهما) اين شعر
را بخوانم ترجمه كنم غوغا كرده مى گويد:
سَلْ صَدْرَها
خزينة الاسرارِ
|
براى اين كه اين شعر را بفهميد من اين مقدمه را
بايد بگويم : درهاى خانه هاى سابق يك لنگه در بود
مثل درهاى بعضى از باغها كه هنوز هم هست ، چهار تا
تخته پهلوى هم مى گذاشتند يك در بوده اين را مى
بستند و باز مى كردند. مثل حالا درها دو لنگه درى
و چهار لنگه درى نبوده ، در خانه على (ع ) يك لنگه
بوده فاطمه ما پشت در بوده ، امام صادق (ع ) مى
گويد: اين طرفى كه مادر ما ايستاده بود در دو تا
ميخ داشته مرحوم حاج شيخ مى گويد:
وَ لَسْتُ اَدْرى خَبَرَ
المِسمارِ.
مى گويد: من چه مى دانم قصه ميخ در چه بوده مى
گويد اگر مى خواهى بفهمى برو از سينه فاطمه زهرا
(سلام اللّه عليها) بپرس سَلْ صدرها خزينة
الاسرار.(45)
هركه ندارد به
دل محبت زهرا
|
ديده خود پوشد
از شفاعت زهرا
|
هاجر و حوّا
صفيه ساره و مريم
|
فضه صفت مفتخر
به خدمت زهرا
|
به به از اين
منزلت كه آمده برتو
|
ز آنچه تصور
كنى فضيلت زهرا
|
آه كه با اين
جلال با و جه و شرافت
|
بود فزون از
جهان مصيبت زهرا
|
شاهد عالى بود
ز غربت زهرا
|
پهلويش از ضرب
در شكست و دريغا
|
گشت از آن
آشكار رحلت زهرا
|
پهلوى زهرا
شكست و قلب پيمبر
|
بازويش از ضرب
تازيانه سيه شد
|
آه از آن درد
بى نهايت زهرا(46)
|
|
(
28 ) حسن (ع ) فرزندم است
|
يك نفر از منبرى هاى مهم تهران مرحوم
شيخ على اكبر تبريزى
بود، خيلى منبرى خوبى بود، دو خوبى داشت :
اوّلا: يك آدم رشيدى بود، ثانياً: آدم متديّن و
عالى بود. حاج شيخ على اكبر تبريزى ، آن چند سال
كه من نجف بودم ايام فاطميّه به عراق مى آمد.
فاطميه اول را كربلا منبر مى رفت فاطميه دوم نجف ،
من از خودش شنيدم مى گفت : من جوان بودم تبريز
منبر مى رفتم ، ماه رمضان تا شب 27 ماه رمضان پيش
نيامد، ما شبى نامى از آقا امام حسن (ع ) ببريم
غرضى هم نداشتم ، زمينه حرف جور نشد. گفت : همان
شب 27 رفتم خانه ، خوابيدم در عالم رؤ يا به محضر
مقدس بى بى فاطمه (سلام اللّه عليها) مشرف شدم ،
(خوشا به حال نوكرى كه خائن نباشد و اربابش دوستش
داشته باشد، خدايا آيا مى شود به ما هم لطف كنى ،
ما هم طورى زندگى كنيم كه آل محمد (عليهم السلام )
ما را بخواهند؟ خدايا مى شود طورى برنامه مان را
درست كنى چهار روزى كه زنده هستيم اربابمان امام
زمان (ع ) ما را بخواهد).
گفت : همان شب پس از تشرّف به محضر مقدس بى بى
فاطمه (عليهاالسلام ) سلام كردم ، حضرت كدرانه
جوابم داد. گفتم : بى بى جان من از آن نوكرهاى بى
ادب نيستم ، اسائه ادبى خيال نمى كنم از من سر زده
باشد كه از من كدر شده باشيد، چرا اين طور جواب
مرا مى دهيد؟
حضرت فرمود: حاج شيخ ! مگر حسن (ع ) پسر من نيست ؟
(فهميدم كار از كجاست ) چرا يادى از حسنم نمى
كنيد؟ حسنم غريب است ، حسنم مظلوم است .(47)
به دل از سوز
عشقت آتشى برپاست يا زهرا
|
به دامان از غم
هجر تو اخترهاست يازهرا
|
غم و سوزى كه
از مظلوميت بنشسته بردلها
|
چو نام دلنشينت
تاابد برجاست يا زهرا
|
به ياد خوردن
سيلى و آن بشكسته پهلويت
|
به دل بار غمى
افزون تر از دنياست يا زهرا
|
اگرچون گل شدى
پرپر خزان گشته بهارانت
|
على هم بى شكيب
و خسته و تنهاست يا زهرا
|
ندارد روز و شب
بى تو، نه هم گامى نه آرامى
|
غم و رنج فزون
از چهره اش پيداست يازهرا |
|
در شرح قصيده ابى فراس از كتاب درالنظيم از احمد
حنبل كه يكى از علماى چهار مذهب سنّيان است نقل
كرده كه مى گويد:
شبى مردى را ديدم كه پرده كعبه را گرفته بود و به
درگاه خدا گريه و زارى مى كرد پيش رفتم و گفتم :
برادر! به تو چه رسيده كه اينطور گريه و زارى مى
كنى ؟ گفت : من يكى از بنّاهاى منصور دوانقى بودم
، امر عجيبى براى من اتّفاق افتاده به تو مى گويم
به شرط اينكه آن را به كسى نگويى . گفتم : خدا
شاهد است تا تو زنده اى به كسى نمى گويم .
گفت : شبى منصور مرا طلبيد و شصت نفر از اولاد على
(ع ) را به من تسليم كرد و گفت : امشب تا صبح نشده
است بايد اينها را ميان ديوارها بگذارى . من هم
پنجاه و نه نفر آنها را با كمال ترس ميان ديوار
گذاشتم . يك پسرى باقى ماند كه هنوز خط عارضش
ندميده و گيسوان بلندى داشت و نورى در صورتش ظاهر
بود همين كه خواستم او را زير ديوار بگذارم ديدم
مثل ابر بهارى گريه مى كند و مضطرب است . سبب را
پرسيدم ؟ گفتم : چرا اينطور گريه مى كنى ؟ گفت :
به خدا براى خودم گريه نمى كنم ، گريه ام براى
مادر پيرم است كه مخالفت او را كردم . مدّت يك سال
بود مرا در خانه حبس كرده بود از ترس اينكه
مبادا دشمنها مرا بگيرند. هر وقت مى خوابيد دست به
گردنم مى انداخت ، اگر برمى خاستم او هم بر مى
خاست ، اگر مى خوابيدم او هم مى خوابيد، ولى خواب
نمى رفت . ديروز مادرم پيش من نبود از خانه بيرون
آمدم نوكرهاى خليفه مرا گرفتند و آوردند پيش
منصور، الحال تو مرا ميان ديوار مى گذارى . مادرم
از من خبر ندارد، نمى داند من كجا رفته ام ، مى
ترسم از غصه من هلاك شود. پرسيدم : مادر تو غير از
تو هم فرزندى دارد؟ گفت : نه به خدا.
با خود گفتم ، اى نفس ! واى بر تو، براى مال دنيا
خود را به عذاب آخرت گرفتار مى كنى ، به خدا قسم
خدمتى براى خدا به او مى كنم . سپس رفتم پيش پسرم
و قصه آن سيد را به او گفتم : بعد گفتم : اى فرزند
آيا راضى مى شوى تو را عوض اين سيد علوى زير ديوار
بگذارم و روزنه اى براى نفس كشيدنت درست كنم و
فردا شب بيايم تو را بيرون آورم ؟
گفت : بلى پس گيسوان آن سيد را بريدم و صورتش را
هم سياه كردم و لباس كهنه اى به او پوشانيدم ،
مثل بچه بناها. بعد پسرم را ميان ديوار گذاشتم و
نزديك صبح كه شد آن بچه سيد را برداشتم با خودم
آوردم به منزل . در بين راه با خود فكر مى كردم ،
اگر منصور بر اين امر مطلع شود و اگر زوجه ام
بفهمد پسرش را زير ديوار گذارده ام چه كنم . در
اين اثنا به منزل رسيدم از ترس و نگرانى وسط خانه
افتادم و بيهوش شدم . ناگهان صداى در خانه بلند شد
من بيشتر وحشت كردم ، گفتم : خليفه مطلع شده و
فرستاده مرا ببرند و به قتل برسانند.
كنيزم رفت پشت در، صدا زد. پشت در كيست ؟ فرمود:
من فاطمه زهرا دختر پيغمبرم بگو به مولايت پسر ما
را بياورد و فرزندش را بگيرد. من بى اختيار
برخاستم و رفتم در خانه . گفتم : خانم چه مى
فرمايى ؟ فرمود: ايها الشيخ
صنعت معروفا للّه و ان اللّه لايضيع اجر المحسنين
فرمود: اى مرد! كار خوب كردى ، خدا اجر
نيكوكاران را ضايع نمى كند فرزند ما را بياور و
فرزندت را بگير. نگاه كردم ديدم فرزندم صحيح و
سالم است . او را گرفتم و آن بچه سيد را آوردم و
تحويل دادم و به آن خانم رو كردم و همان وقت توبه
كردم و آمدم به اينجا همينكه منصور فهميده بود كه
من فرار كرده ام فرستاده بود تمام اموال مرا تصرف
كرده بودند اميدوارم كه خدا توبه مرا قبول كند.(48)
كى زبان دارد
به تعريفش مجال
|
قدروالايش برون
از هر خيال
|
معدن عصمت ،
امامت را اساس
|
بحر عفّت جمله
نيكى را جمال
|
ليلة القدر و
مبارك كوثر است
|
ام خاتم را
چسان توصيف حال
|
يك جهان معناست
در هريك سؤ ال |
|
(
30 ) در همه منازل با كاروان
|
در مقتل شيخ حسن آل عصفور
نقل شده است كه : زجر ابن قيس در يكى از منازل شام
ديد، شتر سكينه عقب افتاده و آن مظلومه گريه مى
كند و مى گويد: يا ابتاه
اين انت و نحن سبايا اين انت و نحن على الاقتاب و
العاريات
يعنى : پدر جان ! كجايى كه ما را اسير كردند و بر
شتران بى روپوش سوار كردند.
زجر ابن قيس پيش رفت و گفت : اى سكينه ! چرا گريه
مى كنى ؟ گريه آن مظلومه شدّت گرفت . آن ظالم بى
رحم عوض آنكه آن بچه را دلدارى دهد، پيش رفت و
نيزه اى به پهلوى سكينه زد و آن مظلومه را از شتر
به روى زمين انداخت و شتر را برداشت و رفت ،
و كانت زينب (عليهاالسلام )
بنت على من كثرة البكاء نائمة زينب
(عليهاالسلام ) از بس گريه كرده بود ميان محمل
خوابش برده بود در خواب برادرش حسين (ع ) را ديد،
كه حضرت فرمود: اى خواهر خوب يتيم دارى مى كنى !!
زينب (عليهاالسلام ) بى اختيار از خواب بيدار شد و
صدا زد: يا سكينه يا بنت
اخى اين انت . اى سكينه ! اى دختر برادر!
كجايى ؟ جواب نشنيد، زينب (عليهاالسلام ) پياده شد
و برگشت از دنبال قافله ، يك مرتبه يك سياهى به
نظرش رسيد، پيش رفت و ديد خانمى است كه سر سكينه
را به دامن گرفته . فقالت :
يا زينب اهكذا تحرس الايتام اهكذا تسمع وصية اخيك
الحسين فرمود: اى زينب ! اين طورى يتيمان
برادرت حسين (ع ) را پرستارى مى كنى ؟ اين قسم به
وصيت برادرت عمل مى كنى ؟
زينب (عليهاالسلام ) مى فرمايد: صداى او به گوشم
آشنا آمد نگاه كردم ديدم مادرم فاطمه زهرا (سلام
اللّه عليها) است . گفتم : مادر! شما كه همراه ما
نبودى چرا لباس سياه پوشيده اى ؟
فرمود: زينب جان ! من در همه منازل با شما بودم .
بلى بى بى زهرا (سلام اللّه عليها) همه جا با اهل
بيت بود حتى چنانچه دير راهب گفت : وقتى كه وارد
حجره شدم ، ديدم نور از آن صندوق بالا مى رود،
ناگاه صداى زنى را شنيدم كه صدا مى زد اى غريب
مادر اى شهيد مادر... .(49)
دُخت رسول و
اين همه خونين جگر چرا؟
|
فلك نجات و
غرقه به موج خطر چرا؟
|
در مدّتى قليل
بسى درد وداغ ديد
|
يك مادر جوان و
خميده كمر چرا؟
|
مسجد كنار خانه
و زهرا به درد و رنج
|
مى رفت بر
زيارت قبر پدر چرا؟
|
با داعى صحابى
خير البَشَر بگو
|
چندين جفا به
دختر خير البشر چرا؟(50)
|
|
سيّد جليل القدر و عالم بزرگوار مرحوم
علامه سيد مهدى بحر العلوم
كسى كه بارها خدمت حضرت بقية اللّه الاعظم
حجة بن الحسن (عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف )
مشرف شده ، فرمود:
شبى در عالم رؤ يا كسى به من فرمود: فردا صبح به
مسجد حنانه برو مردى را آنجا مى بينى ، به او بگو
ما خون بغداد را شستيم و تو به دكان خود باز گرد و
مشغول كار خود شو.
از خواب بيدار شده و يك عده از طلاّب را برداشته و
به مسجد حنانه رفتيم ، كسى را در آنجا نديدم جز يك
نفر كه در گوشه اى از مسجد خواب بود، قدرى مى
خوابيد و قدرى بيدار مى شد. مثل كسى كه وحشت دارد،
چون صداى همهمه ما به گوشش خورد سر برداشته و پا
به فرار گذاشت ، به خيال اينكه اينجا صحراست . ولى
وقتى كه خوب نگاه كرد، ديد يك مشت از اهل علم و
محترمين اطرافش هستند.
علامه بحرالعلوم مى فرمايد: اى مرد! برخيز به
بغداد برو سر دكان و مشغول كسب و كار خود شو، زيرا
خون بغداد را شستند و ترسى نداشته باش .
آن مرد گفت : اينجا كجاست ؟ گفتند: نجف اشرف مسجد
حنانه .
علامه بحر العلوم فرمود: تو كيستى و خون بغداد چه
بوده ؟ گفت : اى سيد بزرگوار! همين قدر بدانيد كه
نجات من فقط از كرامت جده شما فاطمه زهرا (سلام
اللّه عليها) است .
من يك نفر قهوه چى در كنار شط بغداد چاى فروشم ،
يك روز صبح هنوز آفتاب نزده بود يك نفر از اين مأ
موران عثمانى ، كلاه سرخ بر سر، و خنجرى كه دسته
آن مرصّع و دانه نشان بود، بر كمر بسته و شكم
بزرگى هم داشت ، وقتى كه روى تخت قهوه خانه كه
مشرِف به شط بود نشست به من گفت : قهوه بيار.
فنجانى قهوه برايش بردم . وقتى آشاميد به بى بى
عالم فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) ناسزا گفت :
من باور نكردم ، با خود گفتم غلط شنيدم . دو باره
فنجانى قهوه برايش بردم باز شنيدم ناسزا گفت . آتش
به قلبم افتاد عقل از سرم پريد و چشمانم تاريك شد
و هنوز كسى داخل قهوه خانه ام نشده بود نزد آن
ملعون رفتم و با ادب و روى باز گفتم : يا افندى
خنجر مرصّعى دارى كارِ كجاست ؟
گفت : كار فلانجا.
گفتم : بده ببينم ، چون خنجر به دستم رسيد، چنان
بر شكم او زدم كه تا سينه اش دريد و او را از
بالاى تخت به شط انداخته و پا به فرار گذاشتم ؛
چون يقين داشتم اگر بمانم خون آن ملعون تمام آن شط
را آلوده مى كند. و تا رمق داشتم ميان نخلستانها
مى دويدم و نمى دانستم به كجا مى روم و خود را در
نخلستانها پنهان كردم كه از خستگى خوابم برد، ديگر
از خود خبر نداشتم و حالا خودم را اينجا مى بينم .
حضرت علامه بحر العلوم او را پس از نوازش روانه
بغداد كرد.(51)
كه آنچه خواهى
عطا كند زهرا
|
نه عجب گر به
شأ ن او گويند
|
حكم بر ما سوى
كند زهرا(52)
|
|
حضرت آية اللّه خزعلى
فرمودند: آقاى حسان كه از شعراى بنام است
كه چندين كتاب شعرى هم دارد مى گفت : در اوج
ناراحتى و بيمارى مرحوم آية اللّه امينى صاحب كتاب
شريف الغدير كه شيفته و دلداده خاندان پيغمبر اكرم
(ص ) بود، عرض كردم : آيا تا به حال براى شما
معلوم نشده كه قبر حضرت زهرا (سلام اللّه عليها)
در كجاست و در چه نقطه اى بايد ايشان را زيارت
كرد؟
مى گويد: مرحوم حضرت آية اللّه علامه امينى لحظاتى
را سكوت كردند و بعد فرمودند: هر وقت به مدينه مى
رفتم ، صداى ناله و ضجه جانگاه و جانسوز حضرت زهرا
(سلام اللّه عليها) به گوشم مى رسيد، تو دارى از
قبرش صحبت مى كنى ، در حالى كه هنوز ناله حضرت در
مدينه طنين افكن است .(53)
در راه تو گر
بلا ببارد بر ما
|
ما را چه غم
است كه لطف تو شامل ماست
|
ما ديده گشوده
ايم بر معرفتت
|
اى دفتر ما به
شاءن تو عاقل ماست
|
آن كس كه ندارد
ز ولاى تو نشان
|
گر عالم دهر
است ولى جاهل ماست
|
ما دست گدايى
به ولاى تو زديم
|
در حشر يقين
عطاى تو حاصل ماست |
|
حضرت آية اللّه خزعلى
فرمودند: يكى از دوستان مرا به منزل خودش
دعوت كرد، بعد از صرف ناهار براى استراحت به اتاقى
رفتم ديدم كه عكس امام راحل در زير پا قرار مى
گيرد، احترام كردم و جاى ديگرى را براى استراحت
انتخاب نمودم . گفتم : منِ طلبه نبايد نسبت به اين
مجاهد بزرگ بى اخترامى كنم .
اين بعد از ظهر روز شنبه بود، شب يكشنبه در تهران
در عالم خواب ديدم كه حضرت امام دستها را بلند
كرده و خدا را به نام مقدّس حضرت زهرا سه مرتبه
قسم مى دهد بدينگونه : الهى
بفاطمة الزهراء، بفاطمة الزهراء، بفاطمة الزهراء
با دو دست لرزان كشيده بسوى آسمان .
بعد كه بيدار شدم استنباط كردم كه آن ادب و
احترامى را كه به ساحت مقدّس فرزند
زهرا(عليهاالسلام ) انجام دادم ، ايشان هم راه
توسّل را از طريق حضرت زهرا(عليهاالسلام ) به من
نشان دادند و به من ياد دادند كه حضرت
زهرا(عليهاالسلام ) براى برآوردن حاجات ، بهترين
وسيله است .(54)
اى نام تو از
نام خدا، يا زهرا
|
ذكر تو شفاى
دردها، يا زهرا
|
از بهر خدا به
دوستان كن نظرى
|
حاجات همه روا
نما، يا زهرا
|
هستيم به زندان
بلا و دشمن
|
ما را ز بلا
رها نما يا زهرا
|
ما جمله گرفتار
و فقيرو بيمار
|
از حق به طلب
چاره ما، يا زهرا
|
تو شافعه محشر
و ما غرق گناه
|
بخشاى گناه
جمله را، يا زهرا |
|
(
34 ) توسل به حضرت زهرا (س )
|
حضرت حجة الاسلام و السملين
جناب حاج آقاى رازى (كه خدا ان شاءاللّه
ايشان را شفاء عنايت فرمايد) در گنجينه دانشمندان
(55) از مرحوم
حجة الاسلام آخوند ملاّعباس
سيبويه يزدى نقل مى كند كه فرمود:
پسر عمويى به نام حاج شيخ على داشتم كه از علما و
روحانيون يزد بود. يك سال آن مرحوم با چند نفر از
دوستان يزدى براى تشرّف به حج به كربلا مشرّف شده
و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مكّه
عزيمت نمودند. من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار
مراجعت پسرعمويم را داشتم ولى مدّتها گذشت و خبرى
نشد. خيال كردم كه از مكّه برگشته و به يزد رفته
است . تا اينكه روزى در حرم مطهّر حضرت
سيّدالشهداء (ع ) به دوستان و رفقاى او برخوردم و
از آنان جوياى احوال او شدم ولى آنها جواب صريح به
من ندادند، اصرار كردم مگر چه شده اگر فوت كرده
است بگوييد.
گفتند: واقع قضيّه اين است كه روزى حاج شيخ على به
عزم طواف مستحبى و زيارت خانه خدا، از منزل بيرون
رفت و ديگر نيامد؛ ما هر چه و در باره او تجسّس و
تحقيق كرديم از او خبرى به دست نياورديم ، ماءيوس
شده حركت نموديم و اينك اثاثيه او را با خود به
يزد مى بريم كه به خانوداه اش تحويل دهيم . احتمال
مى دهيم كه اهل سنّت او را هلاك كرده باشند.
من از شنيدن اين خبر بسيار متاءثّر شدم . تا اينكه
بعد از چندسال روزى ديدم در منزل را مى زنند. در
را باز كردم ، ديدم پسر عمويم است . بسيار تعجّب
كردم و پس از معانقه و روبوسى گفتم : فلانى كجا
بودى و از كجا مى آيى ؟
گفت : همين الا ن از يزد مى آيم .
گفتم : اينطورى كه نقل كردند، تو در مكّه گم شده
بودى ، چطور از يزد مى آيى ؟
گفت : پسر عمو، دستور بده قليان را حاضر كنند تا
رفع خستگى كنم ، شرح حال خودم را براى شما خواهم
گفت .
بعد از صرف قليان و استراحت ، گفت : آرى روزى پس
از انجام مراسم حجّ از منزل بيرون آمدم و به
مسجدالحرام مشرّف شدم ، طواف كرده و نماز طواف
خواندم و به منزل بازگشتم ، در راه ، مردى را با
ريش تراشيده و سبيلهاى بلند ديدم كه با لباس
افنديها ايستاده بود، تا مرا ديد قدرى به صورت من
نگاه كرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شيخ على يزدى
نيستى ؟ گفتم : چرا.
گفت : سلام عليكم ، اهلاً و مرحبا، و دست به گردن
من انداخت و مرا بوسيد و دعوت كرد كه به منزلش
بروم . با آنكه وى را نمى شناختم ، با اصرار مرا
به خانه خود برد و هر چه به او گفتم : شما كيستيد،
من شما را به جا نمى آورم ، گفت : خواهى شناخت ،
مرا فراموش كرده اى ، من از دوستان و رفقاى شما
هستم .
خلاصه ظهر شد. خواستم بيايم ، نگذاشت . گفت : همه
جاى مكّه حرم است ، همين جا نماز بخوان . و برايم
ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقايم نگران و ناراحت
مى شوند، گفت : چه نگرانى ؟ اينجا حرم امن خدا است
.
خلاصه شب شد و نگذاشت من بيابم . بعد از نماز عشا
ديدم افراد مختلفى به آن منزل مى آيند تا جماعتى
شدند و آن شخص شروع كرد به بد گفتن و مذمت كردن
شيعه ها، گفت : اين شيعه ها با شيخين ميانه خوبى
ندارند، مخصوصاً با خليفه دوّم ، و اينها شبى را
در ماه ربيع الاوّل به نام عيدالزهرا دارند كه
مراسمى را در آن شب انجام مى دهند و از وى برائت و
تبرّى مى جويند، و اين هم يكى از آنهاست . و اشاره
به من كرد. و چند مذمت از شيعه و آنها را بر عليه
من تحريك نمود كه همه آنها بر من خشمناك شده و بر
قتل من هماهنگ شدند.
من هر چه گفته هاى او را انكار كردم ، او بر اصرار
خود افزود و در آخر گفت : شيخ على ! مدرسه مصلّى
يزد يادت رفته ؟!
تا اين جمله را گفت ، به خاطرم آمد كه در زمان
طلبگى در مدرسه مصلّى همسايه اى به نام شيخ جابر
كردستانى داشتم كه او سنّى بود و از ما تقيّه مى
كرد و در شب مذكور كه طلبه ها جلسه جشن داشتند او
به حجره خود مى رفت و در را به روى خود مى بست ،
ولى بعضى از طلبه ها مى رفتند و در حجره او را باز
مى كردند و او را مى آوردند و در مقابل او شوخى مى
كردند و بعضى از حرفها را مى زدند و او چون تنها
بود سكوت و تحمّل مى كرد.
گفتم : تو شيخ جابر نيستى ؟ گفت : چرا شيخ جابرم !
گفتم : تو كه مى دانى ، من با آنها موافق نبودم .
گفت : بلى ، امّا چون شيعه و رافضى هستى ، ما امشب
از تو انتقام خواهيم گرفت . هر چه التماس كردم و
گفتم : خدا مى فرمايد: و من
دخله كان آمناً گفت : جرم شما بزرگ است و
تو ماءمون نيستى .
گفتم : خدا مى فرمايد: و ان
احد من المشركين استجارك فاجره ... گفت :
شما از مشركين بدتر هستيد! خلاصه ، ديدم مشغول
مذاكره در باره كيفيّت قتل و كشتن من هستند.
به شيخ جابر گفتم : حالا كه چنين است ، پس بگذار
من دو ركعت نماز بخوانم . گفت : بخوان .
گفتم : در اينجا، با توطئه چينى شما براى قتل من ،
حضور قلب ندارم .
گفت : هر كجا مى خواهى بخوان كه راه فرارى نيست .
آمدم توى حياط كوچك منزل ، دو ركعت نماز استغاثه
به حضرت زهرا صديقه كبرى (سلام اللّه عليها)
خواندم و بعد از نماز و تسبيح به سجده رفتم و چهار
صد و ده مرتبه يا مولاتى يا
فاطمةُ اغيثينى گفتم و التماس كردم كه راضى
نباشيد من در اين بلد غربت به دست دشمنان شما به
وضع فجيع كشته شوم و اهل و عيالم در يزد چشم
انتظار بمانند.
در اين حال روزنه اميدى به قلبم باز شد، به فكرم
رسيد بالاى بام منزل رفته خود را به كوچه بيندازم
و به دست آنها كشته نشوم و شايد مولايم اميرالمؤ
منين على بن ابى طالب (ع ) با دست يداللهى خود،
مرا بگيرد كه مصدوم و زخمى نشوم .
پس فوراً از پله ها بالا رفتم كه نقشه خود را عملى
كنم . به لب بام آمدم . بامهاى مكّه اطرافش قريب
يك متر حريم و ديوارى دارد كه مانع سقوط اطفال و
افراد است . ديدم اين بام اطرافش ديوار ندارد. شب
مهتابى بود. نگاهى به اطراف انداختم ، ديدم گويا
شهر مكّه نيست ، زيرا مكه شهرى كوهستانى بوده و
اطرافش محصور به كوههاى ابوقبيس و حرا و نور است ،
ولى اينجا فقط در جنوبش رشته كوهى نمايان است ، كه
شبيه به كوه طرز جان يزد است .
لب بام منزل آمدم كه ببينم ناصبى ها چه مى كنند؟
با كمال تعجب ديدم اينجا منزل خودم در يزد مى
باشد! گفتم : عجب ! خواب مى بينم ؟! من مكّه بودم
و اينجا يزد و خانه خودم است .
پس آهسته بچه ها و عيالم را كه در اتاق بودند صدا
زدم .
آنها ترسيدند و به هم گفتند: صداى بابا مى آيد.
عيالم به آنها مى گفت : بابايتان مكّه است ، چند
ماه ديگر مى آيد. پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم
: نترسيد، من خودم هستم ، بياييد در بام را باز
كنيد. بچه ها دويدند و در را باز كردند. همه مات و
مبهوت بودند.
گفتم : خدا را شكر نماييد كه مرا به بركت توسل به
حضرت فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) از كشته شدن نجات
داد و به يك طرفة العين مرا از مكّه به يزد آورد،
سپس مشروح جريان را براى آنها نقل كردم .(56)
فضل زهرا را
بشر كى مى توان احصا كند
|
قطره را قدرت
نباشد وصف از دريا كند
|
گر قلم گردد
همه اشجار و درياها مداد
|
ور خدا ارض و
سما را دفترى بيضا كند
|
در نوشتن جنّ و
انس و حاملين عرش و فرش
|
عاجزند الاّ كه
حق توصيف از زهرا كند(57)
|
|
(
35 ) احترام به اسم زهرا(س )
|
محبّت حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) و در
نتيجه تشرف و ملاقات با حضرت بقيه اللّه (روحى
فداه ) بسيار مؤ ثر است ؛ زيرا تمام ائمه اطهار
(عليهم السلام ) كه در رأ س مصادر كارند به آن
حضرت فوق العاده علاقه دارند و نسبت به آن مخدره
كمال احترام را قائلند.
و در روايات بسيارى محبّت حضرت صدّيقه كبرى
(عليهاالسلام ) توصيه شده و آن را اكسير تمام
امراض روحى مى دانند.
در اين زمينه جريانى نقل شده كه بسيار پر اهميت
است :
در زمان مرحوم آقاى حاج شيخ
محمد حسين محلاتى شخصى با لباسى مندرس و
كوله پشتى وارد مدرسه خان شيراز مى شود و از خادم
مدرسه اتاقى مى خواهد. خادم به او مى گويد: بايد
از متصدى مدرسه كه آن وقت شخصى به نام سيّد رنگرز
بوده درخواست اتاق بكنى .
لذا آن شخص به متصدّى مدرسه مراجعه مى كند و
درخواست اتاق مى كند. او در جواب مى گويد: اينجا
مدرسه است و تنها به طلاّب علوم دينيّه حجره مى
دهيم .
آن شخص مى گويد: اين را مى دانم ولى در عين حال از
شما اتاق مى خواهم كه چند روزى در اينجا بمانم .
متصدى مدرسه ناخود آگاه دستور مى دهد كه به او
اتاقى بدهند تا او در رفاه باشد. آن شخص وارد اتاق
مى شود و در را به روى خود مى بندد و با كسى رفت و
آمد نمى كند.
خادم مدرسه طبق معمول ، شبها در مدرسه را قفل مى
كند ولى همه روزه صبح كه از خواب برمى خيزد مى
بيند در باز است .
بالا خره متحيّر مى شود و قضيّه را به متصدّى
مدرسه مى گويد. او به خادم مدرسه دستور مى دهد
امشب در را قفل كن و كليد را نزد من بياور تا
ببينم چه كسى هر شب در را باز مى كند و از مدرسه
بيرون مى رود. صبح باز هم مى بيند، در مدرسه باز
است و كسى از مدرسه بيرون رفته است .
آنها به خاطر اينكه اين اتفاق از شبى كه آن شخص به
مدرسه آمده افتاده است به او ظنين مى شوند و
متصدّى مدرسه با خود مى گويد:
حتماً در كار او سرّى است ولى موضوع را نزد خود
مخفى نگه مى دارد و روزها مى رود نزد آن شخص و به
او اظهار علاقه مى كند و از او مى خواهد كه
لباسهايش را به او بدهد تا آنها را بشويند و با
طلاّب رفت و آمد كند، ولى او از همه اينها ابا مى
كند و مى گويد: من به كسى احتياج ندارم .
مدّتى بر اين منوال مى گذرد تا اينكه يك شب مرحوم
آقاى حاج شيخ محمّد حسين محلاّتى (جدّ مرحوم آية
اللّه حاج شيخ بهاءالدين محلاّتى ) و متصدّى مدرسه
را به حجره خود دعوت مى كند و به آنها مى گويد:
چون عمر من به آخر رسيده قصه اى دارم براى شما نقل
مى كنم و خواهش دارم مرا در محلّ خوبى دفن كنيد.
اسم من عبدالغفّار و مشهور به مشهدى جونى اهل خوى
و سرباز هستم . من وقتى در ارتش خدمت سربازى را مى
گذراندم روزى افسر فرمانده ما كه سنّى بود به حضرت
فاطمه زهرا، (سلام اللّه عليها) جسارت كرد من هم
از خود بى خود شدم و چون كنار دست من كاردى بود و
من و او تنها بوديم آن كارد را برداشتم و او را
كشتم و از خوى فرار كردم و از مرز گذشتم و به
كربلا رفتم ، مدّتى در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف
و بعد مدتها در كاظمين و سامراء بودم ، روزى به
فكر افتادم كه به ايران برگردم و در مشهد كنار
قبرمطهّر حضرت علىّ بن موسى الرضا(ع ) بقيه عمر را
بمانم . ولى در راه به شيراز رسيدم و در اين مدرسه
اتاقى گرفتم و حالا مشاهده مى كنيد كه مدّتى است
در اينجا هستم ، و از طرف بى بى عالم زهرا (سلام
اللّه عليها) عنايات زيادى به من شده من جمله اين
كه آخرهاى شب وقتى براى تهجّد برمى خواستم مى ديدم
قفل و در مدرسه براى من باز مى شود و من در اين
مدّت مى رفتم در كنار كوه قبله و نماز صبح را پشت
سر حضرت ولى عصر (عج اللّه تعالى فرجه الشريف ) مى
خواندم و من بر اهل اين شهر خيلى متاءسف بودم كه
چرا از اين همه جمعيّت فقط پنج نفر براى نماز پشت
سر امام زمان (ع ) حاضر مى شوند.
مرحوم حاج شيخ محمّد حسين محلاّتى و متصدى مدرسه
به او مى گويند ان شاءاللّه بلا دور است و شما
حالا زنده مى مانيد، بخصوص سنى هم نداريد. او در
جواب مى گويد: نه غير ممكن است كه فرمايشات امام
حضرت ولى عصر (روحى فداه ) صحيح نباشد همين امروز
به من فرمودند كه : تو امشب از دنيا مى روى .
بالا خره وصيتهايش را مى كند ملافه اى روى خودش مى
كشد و مى خوابد و بيش از لحظه اى نمى كشد كه از
دنيا مى رود.
فرداى آن روز مرحوم آقاى حاج شيخ محمّد حسين
محلاّتى به علماى شيراز جريان را مى گويد و مرحوم
آقاى حاج شيخ مهدى كجورى و خود مرحوم محلاّتى
اعلام مى كنند كه بايد شهر تعطيل شود و با تجليل
فراوان مردم از او تشييع كنند.
بالا خره او را در قبرستان دارالسلاّم شيراز، طرف
شرقى چهار طاق دفن مى نمايند و الا ن قبر آن
بزرگوار مورد توجه خواص مردم شيراز است و حتّى از
او حاجت مى خواهند و مكرّر علما و مراجع تقليد مثل
مرحوم آية اللّه محلاّتى به زيارت قبر او مى رفتند
و مى روند، قبر او در قبرستان شيراز معروف به قبر
سرباز يا قبر توپچى است و اين مقام به سبب احترام
به حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) مى باشد.(58)
نادرة الكون
روح پاك پيمبر
|
شافعة الحشر
سرّ خالق اكبر
|
قلزم جود و عطا
حبيبه يزدان
|
واسطة الفيض
جفت ساقى كوثر
|
مطلع انوار
يازده دُر و گوهر
|
فاتحه علم و
حلم و نسل محمّد
|
جامعه زهد و
قدس و طهر مطهّر
|
دور زده قرنها
به معرفت او
|
در همه طور و
كور ز اوّل و آخر(59)
|
|
اُزرى يكى از شعراى متعصب شيعه بود، يك روز از
بازار بغداد مى گذشت ، شنيد يكى از اهل تسنّن به
حضرت زهرا (عليهاالسلام ) ناسزا گفت .
خيلى ناراحت شد. در همانجا خواست او را به كيفر
برساند.
با خود گفت : بايد اين شخص را زجركُش كرد؛ دنبالش
رفت تا آنكه آن شخص به دكانش رسيد و درِ مغازه اش
را خواست باز كند آقاى اُزرى لبهايش را در گوش آن
شخص گذاشت و گفت : بر پيشوايانت آن سه نفر لعنت .
آن شخص خيلى ناراحت شد. ولى چون ديد جناب آقاى
اُزرى خنجرى بسته كه دمش خونى است ، به خود پيچيد
و تحمل كرد. اُزرى رفت .
و آن شخص تا صبح ناراحت بسر برد.
على الصباح باز جناب آقاى اُزرى به درِ مغازه آن
شخص آمد و همان كلمات را دوباره گفت ، و تا چهل
روز مى آمد درِ مغازه و لعن مى كرد و مى رفت .
آخرالا مر آن شخص رفت به خليفه شكايت كرد، خليفه
دو نفر معتمد را دنبال او فرستاد. و گفت : بروند
براى صدق گفتارش خبر واقعه را بياورند.
شب اُزرى در عالم خواب ديد كه به محضرمقدس بى بى
حضرت فاطمه (عليهاالسلام ) مشرّف شده و حضرت به او
فرمودند:
ياشيخ غَيِّر كلامك
: اى شيخ ! حرفت را عوض كن .
ازرى از اين بيان و صحبت تعجب كرد، ولى به رسم هر
روز ادامه داد وقتى كه به دكان رسيد ديد پرده اى
در وسط دكان آويزان كرده ، ناگهان به جاى كلمات هر
روز گفت : چهار صد دينار مرا چرا نمى دهى ؟
آن شخص گفت : حرف هر روزت را بزن . اُزرى گفت :
مدتى است همين را مى گويم تو شرم ندارى .
دو نفر نماينده هاى خليفه از پشت پرده بيرون آمدند
و گفتند: تو مى خواهى به اين بهانه مال مردم را
بخورى ، و او را با خود آوردند، وجه را گرفتند و
به اُزرى دادند.
دوباره صبح زود آمد توى بازار و در مغازه همان شخص
و گفت : بر فلانت لعنت .
آن شخص هم گفت : صدهزار بار لعنت .
ازرى گفت : چرا اول بار نگفتى ؟
گفت : ديدم دفاع من در اين مدت جز ضرر و ناراحتى
چيز ديگرى نداشت ، فهميدم كه آنها ناحق هستند.
|
سر لشكرى خدمت يكى از علماى مشهد مى رسد و بعد از
عرض ارادت و اظهار محبّت به آل پيغمبر(ص ) مى
گويد:
من متصدى انبار اسلحه خراسانم ، يك ماه قبل متوجّه
شدم كه پنج قبضه اسلحه از انبار به سرقت رفته و
چند روز ديگر هم بناست بازرسان از مركز براى سركشى
بيايند و پس از بازجويى با نبودن اسلحه قطعا مرا
اعدام يا به حبس ابد با اعمال شاقه محكوم مى كنند.
لذا چند شب بعد از خدمت ، مى رفتم پشت سرباز خانه
دره كوهى بود، ميان آن دره كوه تا صبح گريه مى
كردم و به امام عصر (عجل اللّه تعالى فرجه )
استغاثه مى نمودم .
تا اينكه شبى از بس گريه كرده بودم و فرجى نشده
بود با عصبانيت و چشم گريان صدا زدم ، يا فاطمة
الزهرا پسرت به دادم نمى رسد گوش به حرفم نمى دهد،
شايد به حرف شما گوش دهد، به ايشان بفرما به داد
من بيچاره برسد و جان مرا حفظ كند. و آن شب را به
خانه نيامدم و روى ماسه هاى دره كوه خوابيدم .
در عالم خواب حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را
ديدم ، فرمود: به فرزندم گفتم كار تو را اصلاح
كند، مى روى خيابان تهران سرنبش قهوه خانه كوچكى
است به آنجا مراجعه كن .
از خواب بيدار شدم ، صبح زود خود را به قهوخانه
رساندم ، ديدم قهوخانه بسيار كوچكى است ، و
پيرمردى كترى روى چراغ گذارده و چاى چراغى درست
كرده و به مردم مى دهد، چون وضع او را ديدم خجالت
كشيدم خود را معرفى كنم ، بعد از ساعتى در كنار
خيابان ايستادم ناچار نزديك رفته به او سلام كردم
، گفتم : من فلانى هستم اين روزها كسى از من سراغ
نگرفته .
فرمود: چرا امروز دو روز است ، سيّد جوانى مى آيد
و سراغ شما را مى گيرد، امروز تاكنون نيامده ولى
احتمال دارد امروز هم به سراغ شما بيايد. من از
خوشحالى مى خواستم جان بدهم ، تا ظهر توى قهوه
خانه نشستم ، خبرى نشد.
به قلبم خطور كرد كه آقا مأ مور است بداد تو برسد
ليكن ميل ندارد صورت تو را ببيند و تو جمال او را
زيارت كنى . از قهوخانه بيرون آمدم و كاغذى گرفته
با چشم گريان نوشتم :
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا
مَولاىَ يا حُجَّةَ بْنِ الْحَسَنِ الْعَسْكَرى
بِاَبى اَنْتَ وَ اُمّى وَ نَفْسى لَكَ الْفِدا
اَغِثْنى وَ فَرِّجْ كَرْبى بِحَقِّ اُمِّكَ فاطمة
(عليهاالسلام ).
نامه را در پاكت گذاشتم و به آن شخص قهوه چى دادم
و گفتم : اگر آن آقا آمد، اين پاكت را حضورشان
تقديم كن و جواب آن را بگير، تا من برگردم .
از قهوه خانه بيرون آمدم . خواستم به حرم مشرف شوم
، ديدم حالى ندارم ، با خود گفتم : روبروى قهوه
خانه مى ايستم و به قهوه خانه نگاه مى كنم اگر
آقايم آمد جمال او را زيارت مى نمايم ، امّا هرچه
ايستادم كسى را نديدم كه به سمت قهوه خانه برود.
پس از يك ساعت باز آمدم درب قهوه خانه و از آقا
سراغ گرفتم ، آن مرد گفت : همين ساعت آمدند، سراغ
شما را گرفتند، من كاغذ شما را به ايشان دادم چيزى
نوشته پس دادند.
پاكت را گرفته روى چشمم گذاردم و باز كردم ، ديدم
زير نامه نوشته : پنج قبضه
اسلحه مسروقه شما را در پارچه فلان رنگ پيچيده اند
و آخر همان دره كه شبها گريه مى كردى كنار فلان
سنگ در زير شن و ماسه پنهان كرده اند و چون شبها
آنجا مى رفتى نتوانسته اند ببرند، و ليكن امشب اگر
خود را نرسانى و آنها را برندارى ، قصد دارند به
هر وسيله كه باشد ببرند. و امضا نموده بود (المهدى
المنتظر).
كاغذ را بوسيدم و در جيب گذاشته به هر وسيله اى
بود نزديك عصر خود را به دره كوه رسانيدم ، كنار
همان سنگ اسلحه ها را از زير ماسه بيرون آوردم و
بردم تحويل دادم و جان مرا حضرت خريد و از آن روز
تصميم گرفتم هر چه بتوانم به تقوا و عبادت بكوشم
تا شايد به زيارت جمال دل آراى آن جناب نايل شوم
ولى صد افسوس كه هنوز باين سعادت عظمى موفق نشده
ام .
از مثل تو زن
سزد به مردان
|
|
يكى از علماء (كه راضى نيست اسمش برده شود) فرمود:
مرحوم شيخ عبدالزهرا كعبى رضوان اللّه تعالى عليه
كه از منبرى هاى معروف بود مى فرمود:
در آن ايّام محرمى كه در بحرين منبر مى رفتم ، يك
روز از كنار خيابانى مى گذشتم ، جوانى با من
برخورد كرد و دستم را بوسيد، بعد متوجّه شدم اين
جوان مهندس و سنّى است ، از من درخواست كرد و عرض
نمود كه : آشيخ عبدالزهرا! ما شب تاسوعا يك مجلس
روضه داريم از شما دعوت مى كنم تشريف بياوريد و
روضه بخوانيد.
گفتم : وقت ندارم كار دارم ، مجلسهايم زياد است و
نمى رسم يك وقت ديدم منقلب شده اشك از چشمهايش
جارى شد و گفت : اگر نيايى شكايتت را به فاطمه
زهرا (سلام اللّه عليها) مى كنم .
من منقلب شدم و گفتم : اشكالى ندارد، آدرس منزلت
را به من بده ، بعد از اينكه مجالسم تمام شد خودم
را به آنجا مى رسانم .
شب تاسوعا فرار رسيد حركت كردم وارد منزل مهندس
سنى شدم ، جمعيتى نشسته بودند از علماى شيعه و سنى
و جمعيت عظيمى بودند. وقتى كه رفتم طرف منبر، تا
پايم را روى پله اول منبر گذاشتم ، اين جوان مهندس
سنى جمله اى گفت كه دل مرا آتش زد و مرا منقلب
نمود، گفت : شيخ عبدالزهرا! وقتى بالاى منبر رفتى
روضه پهلوى شكسته فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها)
را بخوان .
گفتم : نمى شود جوان ، مجلس اقتضاء نمى كند!
گفت : مجلس مال من است ، منبر مال من است ؛ آيا
اجازه ندارم ، روضه خوانى بكنم براى حضرت
زهرا(سلام اللّه عليها)؟!
رفتم بالاى منبر شروع كردم به روضه ، يك وقت
متوجّه شدم صداى شكستن چيزى مى آيد، همين كه نگاه
كردم ، ديدم اين آقاى مهندس استكانها را دارد به
سر و صورت مى زند و صدا مى زند يا فاطمة الزهرا!
منقلب شدم و مردم هم منقلب شدند تا اينكه مجلس
تمام شد، از منبر پايين آمدم ، مرا به اتاق
پذيرايى راهنمايى كردند، وارد اتاق پذيرايى شدم سر
سفره نشستم .
مهندس سنى رو كرد به من و علماى سنى و گفت :
آقايان علماء و شيخ عبدالزهرا كعبى ! من مدتى است
كه شيعه حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) شدم اگر
اجازه بفرماييد برايتان داستانى دارم بگويم .
يك روز در اداره سر كار بودم ، تلفن به صدا در
آمد، گوشى تلفن را برداشتم ، همسرم گفت : سريع بيا
كه بچه دارد مى ميرد. فوراً خود را به منزل رساندم
، ديدم بچه در حال تب و تاب است ، درهمى در ميان
گلوى بچه افتاده است . ما اين در و آن در زديم و
خلاصه به هر طريقى بود بچه را به لندن برديم و
وارد بيمارستان شده و بچه را به اتاق عمل بردند.
من ميان سالن بيمارستان قدم مى زدم مضطرب و پريشان
و افسرده بودم ، يك دفعه يادم آمد كه شيعه ها مى
گفتند: حضرت زهراى مرضيه باب الحوائج است . سيم
دلم را وصل كردم ، متوجّه قبرستان بقيع شدم ، عرض
كردم : بى بى جان ! اگر فرزندم را خوب كنى ،
نامش را حسين مى گذارم . (در همين حال در ميان
مجلس صدا زد پسرم حسين بيا، پسرش وارد مجلس شد)
عرض كردم : بى بى جان ! قول مى دهم شيعه شوم و
برايت روضه خوانى كنم . در حال اضطراب بودم كه يك
دفعه ديدم تمام دكترها و پرستارها سراسيمه به طرف
من آمدند، صورتشان سرخ شده .
گفتم : چه خبر است ! بچه ام چه شده !
گفتند: آقاى مهندس در خانه حضرت مسيح رفتى ؟
گفتم : نه مگر چه شده ؟
گفتند: معجزه شده بچه ات از دست رفته بود با حال
معجزه بچه ات بلند شد.
گفتم : در خانه زهراى پهلو شكسته رفتم .
اى كه مهر تو
بود مايه ايمان زهرا
|
وى تو در پيكر
شرع نبوى جان زهرا
|
وصف تو قابل
ادراك عقول ما نيست
|
عالمى مانده به
توصيف تو حيران زهرا
|
جز على (ع ) و
پدرت قدر تو را كس نشناخت
|
شب قدرى و بود
قدر تو پنهان زهرا
|
دشمن و دوست به
شأ ن تو سخنها گفتند
|
بحر فضل تو كجا
يافته پايان زهرا
|
صادق آل محمد(ص
) به مقامت فرمود:
|
حجت اللّه تويى
بهر امامان زهرا |
|