يكى از دوستان داستانى را برايم نقل فرمود كه
قبلاً از علماى مشهد شنيده بودم ولى ايشان به طور
صحيح ترى روى برگه نوشته و به بنده دادند و آن
داستان اين است :
يكى از قضات دادگسترى مشهد مى گفت : شبى در خواب
موفّق به زيارت بى بى دو عالم زهراى اطهر
(عليهاالسلام ) شدم .
حضرت فرمودند: فردا كه به محل كارت (به دادگسترى
مشهد) رفتى ، فلان پرونده با فلان شماره و فلان
اسم ، بايد تبرئه بشود و آزاد گردد، از خواب بيدار
شده و مضطرب و نگران بودم ، خدايا! اين چه خوابى
بود كه من ديدم .
صبح كه به دادگسترى رفتم ، لابلاى پرونده ها را كه
مى گشتم يك وقت چشمم به پرونده اى كه بى بى دو
عالم فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) شماره اش را توى
خواب به من فرموده بود افتاد. پرونده را در آوردم
، باز كردم ، ديدم مو نمى زند، اسم همان اسم ،
شناسنامه همان شناسنامه امّا پرونده عجيب و غريبى
است اين پرونده ، پرونده كسى است كه چندين بار
زندان رفته ، چندين خلاف داشته و آخرين گناهش هم
كشتن دو نفر است .
دادگاه حكم اعدامش را صادر كرده و به تأ ييد ديوان
عالى كشور رسيده و منتظر رسيدن زمان اجراى حكم
هستند، تعجّب كردم كه چطور بى بى دو عالم دستور
تبرئه چنين آدمى را صادر فرمودند.
دستور دادم متّهم را به دادگاه آوردند، سؤ الاتى
از او كردم ، جريان قتل را پرسيدم ، راست است ؟
گفت : بله .
گفتم : اقرار مى كنى ؟
گفت : آره ، اقرار مى كنم ؛ امّا جناب قاضى بدان
من اينها را به ناحق نكشتم ... و شروع كرد به
تعريف كردن ، گفت :
يك روز با چند تا از دوستان ناباب همسفر شدم ، در
طى راهى كه مى رفتيم ، توى دل بيابان به يك دختر
بى پناهى برخورد كرديم ، بيابان و كسى هم نيست ،
ما هم چند تا جوان آلوده ، معلوم است با چشم بد
نگاهش كرديم ، يك وقت آن دختر شروع كرد به لرزيدن
و گريه كردن ، امّا هيچ تأ ثيرى در ما نداشت .
فقط يك جمله گفت كه بدنم را لرزاند و منقلبم كرد و
موهاى بدنم راست شد، گفت : اى جوانها! من سيّده ام
من از اولاد زهرا (سلام اللّه عليها) هستم بياييد
به خاطر مادرم فاطمه دامنم را آلوده نكنيد.
تا اين جمله را شنيدم جلوى دوستانم را گرفتم ،
گفتم : زود رهايش كنيد، دوستانم ناراحت شدند و
گفتند: باز يك لقمه چرب و نرم براى ما پيدا شد و
آقا خشكه مقدسيش گل كرد.
گفتم : اين حرفها را بگذاريد كنار، به خدا از اين
لحظه اين دختر مثل خواهر من است . اگر بخواهيد دست
از پا خطا كنيد با من طرف هستيد، امّا هرچه كردم ،
زير بار نرفتند و حرفهايم تأ ثير نداشت ، من هم
مجبور شدم با دشنه اى كه داشتم به آنها حمله ور
شدم و آنها را از پا درآوردم ، دختر را سوار ماشين
كردم ، بردم در خانه اش رساندم ، امّا بعد دستگير
شدم و در دادگاه اقرار كردم . دادگاه هم حكم اعدام
مرا صادر كرد.
همينكه حرف به اينجا رسيد جريان خواب ديشب را
برايش گفتم ، گفتم : به خدا قسم خود بى بى فاطمه
زهرا (سلام اللّه عليها) دستور آزاديت را صادر
كردند.
دستش را گرفتم با پرونده اش پيش دادستان بردم و
جريان را براى دادستان تعريف كردم . پرونده را
مجدداً به ديوان عالى فرستاد و دستور داد فعلا
اجراى حكم را به تأ خير بيندازيد، پس از مدّتى
نامه از ديوان عالى برگشت ، ديدم دستور داده اند
كه بلافاصله آزادش كنيد.
(اى گنهكار، نكند دست از حضرت فاطمه (سلام اللّه
عليها) بردارى ، مبادا جاى ديگرى بروى )، همين كه
آن جوان گنه كار و متّهم آزادى خود را شنيد، صورت
روى خاك گذاشت و گفت : زهراجان به خدا قسم ديگر
توبه كردم . اى زهراجان ! من گرچه گنهكار و بد
هستم ولى آزاده تو هستم .
بگو به عقل كه
مرآت كبريا زهراست
|
يگانه همسر و
هم شأ ن مرتضى زهراست
|
وجود آل محمد
از اوست در عالم
|
مه سپهر درخشان
مصطفى زهراست
|
به چشم دل نگرى
گر به دهر مى بينى
|
كه گوهر صدف
بحر انبيا زهراست
|
به آسمان ولايت
على است شمس هدى
|
وليك ماه
فروزان آن سما زهراست |
|
در آن روزهايى كه اصفهان بودم در مسجد شيخ بهايى
امام جماعت بودم ، يك روز دوستان با هم هماهنگ
شدند و گفتند: ما امروز ظهر براى ناهار مى خواهيم
به منزل شما بياييم و اسرار زياد كردند. من خجالت
كشيدم بگويم ، نه ، گفتم : اشكالى ندارد، تشريف
بياوريد، منزل متعلق به امام زمان (عجل اللّه
تعالى فرجه ) است و بنده هم يكى از خدمتگزاران آن
حضرتم .
نماز تمام شد و آمدم طرف خانه ديدم دوستانم پشت سر
من دارند مى آيند، دست كردم توى جيبهايم ديدم خالى
است و پولى ندارم ، آمديم منزل ، آنها را به اتاق
بالا راهنمايى كردم ، خودم آمدم نزد خانواده و
گفتم : مهمان داريم .
خانواده گفتند: ما چيزى در خانه نداريم ، من خيلى
منقلب و ناراحت شدم ، كه اَلا ن دوستانم آمده اند
و ما هم چيزى نداريم و جيبهايمان هم خالى است ،
خدايا چه كار كنم ؟
يك وقت به خود آمدم و گفتم : امروز بايد در خانه
بى بى دو عالم زهراى مرضيه (عليهاالسلام ) بروم ،
متوسّل شدم به حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) و دو
ركعت نماز خواندم و در قنوت نماز گفتم :
يا فاطمة الزهرا اغيثينى
زهرا جان كمكم كن و آبرويم را حفظ كن .
نمازم كه تمام شد، يك وقت صداى در بلند شد، بلند
شدم رفتم در خانه ، ديدم رئيس شوراى محل آمده در
خانه و يك زنبيل دستش است . سلام و احوالپرسى
كرديم بعد با من دست داد، من هم دست دادم يك وقت
احساس كردم پولى در دست من گذاشت و زنبيل را هم به
من داد، گفتم : اينها چيست : گفت : اينها نذرى
حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) است . يك روضه حضرت
زهرا (عليهاالسلام ) برايمان بخوان بعد خداحافظى
كرد و رفت .
نگاه كردم ديدم هزار تومان كف دستم گذاشته ، فوراً
رفتم درب مغازه بريانى و ده دست بريان گرفتم ،
آمدم خانه و آبرويم حفظ شد. يا زهرا.
تا قبله من خاك
كوى زهراست
|
عطر بهشت از
عطر روى زهراست
|
من جلوه اى از
تار و پود اويم
|
|
^سوگنامه فاطمه زهرا
حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) در گفتار و
سخن ، شبيه ترين مردم به رسول اللّه (ص ) بود
اخلاق و عادات او مانند رسول اللّه (ص ) بود. راه
رفتن و كردارش همانند آن حضرت بود. هرگاه حضرت
زهرا (عليهاالسلام ) بر پيغمبر وارد مى شد رسول
اللّه (ص ) به او مرحبا مى گفت و دست او را مى
بوسيد و او را در جاى خود مى نشانيد.
و هر وقت آن حضرت بر فاطمه (سلام اللّه عليها)
وارد مى شد فاطمه (عليهاالسلام ) بر مى خواست و
مرحبا گفت و دست پدر را مى بوسيد.
رسول خدا (ص ) خيلى فاطمه (عليهاالسلام ) را مى
بوسيد و هر وقت مشتاق بوى بهشت مى شد او را مى
بوييد و هميشه مى فرمود: فاطمه پاره تن من است هر
كس او را خوشحال كند مرا خوشحال كرده و هر كه به
او بدى كند به من بدى كرده . اما يا رسول اللّه
كجا بودى ببينى با زهرايت چه كردند. وقتى كه عمر
فهميد حضرت زهرا پشت در بوده چنان در را به پهلوى
آن مخدره دو جهان فشار داد كه صداى ناله آن حضرت
از پشت در بلند شد.
فَنادَتْ يا اَبتاهُ يا
رَسُولَ اللّه اَهكَذا كانَ يَفْعَلُ بِحَبيبَتِكَ
وَ اِبْنَتِكَ ثُمَّ نادَتْ يا فِضَّةُ خُذينى
فَقَدْ قُتِلَ وَ اللّه ما فى اَحْشائى مِن
الْحَمْلِ.
پس فرياد زد: اى پدر يا
رسول اللّه ببين با حبيبه و دوست و دخترت چه
كردند؟!! سپس ناله اى زد و فرمود: اى فضه ! مرا
درياب به خدا كشته شد آن حملى را كه من در شكم
داشتم .(60)
من نگويم حال
زهرا از من مضطر بپرسيد
|
ليك گويم از در
پر خون و ميخ در بپرسيد
|
من نگويم بوده
فضّه غافل از احوال زارش
|
ليك گويم حال
محسن بايد از مادر بپرسيد
|
من نگويم
ارغوان بوده تنش از تازيانه
|
ليك گويم ضرب
دست قنفذ كافر بپرسيد
|
من نگويم زد
عمر سيلى به رويش از ره كين
|
ليك گويم ز
انخساف آن مه انور بپرسيد
|
من نگويم شب
چراشدفاطمه درخاك پنهان
|
ليك گويم مدفنش
از حيدر صفدر بپرسيد
|
تا بگويد خواست
آن كانون عصمت تاقيامت
|
چشم نامحرم
نبيند قبر او ديگر نپرسيد |
|
نگذاشتند آب غسل پيغمبر (ص ) خشك بشود عمر با عده
اى كه دور و برش بودند دستور داد تا هيزم آوردند و
خودش با آنها كمك مى كرد، هيزم را اطراف منزل على
و فاطمه و فرزندانش (عليهم السلام ) قرار دادند
بعد عمر با صداى بلند (به طورى كه هر كه در خانه
هست بفهمد) گفت : يا على ! به خدا قسم اگر از خانه
بيرون نيايى و با خليفه رسول خدا ابى بكر بيعت
نكنى ، خودت و خانواده ات را آتش مى زنم .
حضرت زهرا(عليهاالسلام ) فرمود: اى عمر ما با تو
كارى نداريم .
عمر گفت : در را باز كن وگرنه خانه را با خودتان
آتش مى زنم .
حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) فرمود: مگر از خدا
نمى ترسى و مى خواهى به خانه ام داخل بشوى .
كلمات مستدل و در عين حال ، سوزناك حضرت در عمر
تاءثيرى نكرد و عمر از كار خود منصرف نشد و آتش
خواست و در خانه را آتش زد وبا فشار، در نيم سوخته
را بر روى بى بى هُل داد. كه حضرت ناله اى زد: يا
رسول اللّه ...!
علامه مجلسى مى فرمايد: وقتى در خانه آتش گرفت ،
امام حسين پنج ساله بود و ناظر اين جريانات بود كه
يك وقت عمر لگدى به در نيم سوخته زد، حضرت زهرا
(سلام اللّه عليها) پشت در بود در كنده شد و حضرت
زير در افتاد و صدا زد اى پدر اى رسول خدا! آقا
امام حسين (ع ) وقتى اين منظره اسفبار را مشاهده
فرمود، دوان دوان آمد خدمت پدر و صدا زد: پدر جان
! بلند شو مادرمان را كشتند!!!(61)
يا آنكه گريم
از براى زهرا
|
خانه به خانه
در هواى زهرا
|
چون كودكان از
ماجراى زهرا
|
زهرا به خاك و
ما همه به صد غم
|
بر سر زنان
اندر هواى زهرا
|
دارم اميد،
ديگر، ستم نبيند
|
هر دل به غم شد
مبتلاى زهرا
|
از حق طلب كن
در مدينه روزى
|
|
(
3 ) زهرا (س ) و دفاع از على (ع )
|
ريسمان و طنابى به گردن آقا على (ع ) انداختند.
على (ع ) را روى زمين كشاندند. بى بى دو عالم جلو
آمد و خود را بين آقا على (ع ) و آنها انداخت و
فرمود: نمى گذارم برويد؛ دست على (ع ) را گرفت و
مانع از رفتن شد. هركارى كردند كه على (ع ) را از
دست زهرا (عليهاالسلام ) بيرون آورند، ديدند فايده
ندارد. آخ بميرم يك وقت قنفذ ملعون چنان با
تازيانه به بازوى بى بى زد كه بى بى در اثر آن
ضربات غش كرد (كه تا بعد از مرگ زهرا (سلام اللّه
عليها) همچون بازوبندى در بازوى حضرت باقى بود)
بعد آقا على (ع ) را با زور كشان كشان نزد ابوبكر
آوردند در حالى كه عمر با شمشير بالاى سر آقا
ايستاده بود و خالد بن وليد و ابوعبيده و سالم
غلام حذيفه و معاذ و مغيره و اسيد بن حضير و بشير
بن سعد و ديگران اطراف ابوبكر را گرفته بودند و
همه مسلح بودند، عمر از جا بلند شد و رو به ابوبكر
(كه روى منبر پيغمبر (ص ) را اشغال كرده بود) كرد
و گفت : چرا نشسته اى در حالى كه با تو مخالفت مى
كند، اگر بيعت نمى كند دستور بده تا گردنش را بزنم
!!! آقا امام حسن و امام حسين (عليه السلام ) اين
بچه هاى على (ع ) خرد سال هستند ايستاده اند دارند
نگاه مى كنند كه با پدر و مادرشان چكار مى كنند تا
اين حرف را از آن ملعون شنيدند، شروع به گريه و
ناله كردند. بچه قلبش رقيق است ، دارند پدرش را
تهديد به قتل مى كنند مادرشان را هم كه كشتند.
چكار كنند رو به قبر جد بزرگوارشان كردند و با
ناله و فرياد صدا زدند: يا جداه يا رسول اللّه !
ببين با مادر ما چه كردند! ببين با پدر ما چه مى
كنند! يا جداه ! ما بى يار و ياور را ببين ... يا
جداه ! ببين بدن اهل بيت تو را چطور لرزاند!!!(62)
يا فاطمه بعد
از نبى ، غمخانه شد كاشانه ات
|
چون شمع گريان
سوختى اى عالمى پروانه ات
|
چون خصم دون شد
جمله ور، خود آمدى درپشت در
|
زين رَه كُند
شرمى مگر، آن دشمن ديوانه ات
|
با ناله اى خير
النّساء گفتى كه اى فضّه بيا
|
آندم كه افتادى
زپا، در آستان خانه ات
|
گشتى تو قربان
على ، در حفظ جان آن ولى
|
كردى دفاع
مشكلى ، با محسن دُر دانه ات
|
آزرده و دامن
كشان ، رفتى و جسمت درفشان
|
قبر نهانت يك
نشان از مرگ مظلومانه ات |
|
عمر در نامه اى كه براى معاويه نوشته بود برخورد
خود را با حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها)
چنين بيان كرد:
به فاطمه كه پشت در بود گفتم : اگر على از خانه
براى بيعت بيرون نيايد هيزم زيادى به اينجا مى
آورم و آتشى برپا مى كنم و خانه را با اهلش مى
سوزانم و يا اينكه على را براى بيعت به سوى مسجد
مى كشانم .
آنگاه تازيانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم
و به خالد بن وليد گفتم : تو و مردان ديگر هيزم
بياوريد و به فاطمه گفتم : خانه را به آتش مى كشم
... هماندم دستش را از در بيرون آورد تا مرا از
ورود به خانه باز دارد، من او را دور كرده و با
شدّت در را فشار دادم و با تازيانه بر دستهاى او
زدم ، تا در را رها كند. از شدّت درد تازيانه ،
ناله كرد و گريست . ناله او به قدرى جانكاه و جگر
سوز بود كه نزديك بود دلم نرم شود و از آنجا منصرف
گردم ولى به ياد كينه هاى على و حرص او بر كشتن
مشركان افتادم ... با پاى خودم لگد بر در زدم ،
ولى او همچنان در را محكم نگه داشته بود كه باز
نشود، وقتى كه لگد بر در زدم صداى ناله فاطمه را
شنيدم كه گمان كردم اين ناله مدينه را زيرورو كرد.
در آن حال فاطمه مى گفت :
اى پدر جان ! اى رسول خدا! بنگر كه چگونه با حبيبه
و دختر تو رفتار مى شود آه اى فضه ! بيا و مرا
درياب به خدا فرزندم كه در رحم من بود كشته شد.
در عين حال در را فشار دادم در باز شد. وقتى وارد
خانه شدم ، فاطمه با همان حال رو بروى من ايستاد،
ولى شدّت خشم من به طورى بود كه گويى پرده اى در
برابر چشمم افتاده است چنان سيلى روى روپوش به
صورتش زدم كه به زمين افتاد... .(63)
چو فضه ديد
زهرا رفته از هوش
|
بغل بگشود
وبگرفتش در آغوش
|
رخى كو طعنه زد
برماه گردون
|
ز سيلى ديد آن
رخ گشته گلگون
|
عرق بر چهره اش
چون دُر نشسته
|
ز وحشت كرد دست
وپاى خودگم
|
بگفت اى واى
محسن كشته گشته
|
|
يك روز بى بى دو عالم فاطمه زهرا سلام اللّه عليها
صدا زد: على جان ! مدّتى است كه من صداى بلال را
نشنيده ام . على جان هر روز بلال اذان مى گفت ،
بابام پا مى شد، وضو مى گرفت : من مى رفتم براى او
عبا و عصا مى آوردم ، على جان بابام مرده ، چرا
بلال اذان نمى گويد؟! (امان از دختر چقدر بابا را
دوست است ).
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: زهرا جان ! همين امروز
به مسجد مى روم و به بلال مى گويم اذان بگويد.
آمد طرف مسجد، بلال را پيدا كرد. فرمود: بلال !
دختر پيغمبر (ص ) مى خواهد برايش اذان بگويى .
بلال عرض كرد: من عهد كردم كه بعد از پيغمبر بالاى
مناره نروم و اذان نگويم ، من نمى توانم جاى خالى
پيغمبر را ببينم امّا چكار كنم مى فرماييد دختر
پيامبر مى خواهد چشم . به فاطمه بفرماييد امروز
ظهر اذان مى گويم . اميرالمؤ منين (ع ) آمدند منزل
و فرمودند: فاطمه جان ! بلال قول داده امروز اذان
بگويد.
بى بى صدا زد: فضه بستر من را ببر جلوى در اتاق ،
در اتاق را باز بگذار، من صداى بلال را بشنوم . من
يك سؤ الى دارم مى گويم سيّدها مادر شما هيجده
ساله ، جوان بوده . چرا به فضه مى گويد، بسترم را
ببر جلوى در، چرا خودش نبرد؟
بگويم آخر سيّدها مادرتان پهلويش شكسته بود. بى بى
در بستر افتاده بود. زوال ظهر. بلال رفت بالاى
ماءذنه صدايش را بلند كرد: اللّه اكبر، اللّه
اكبر، صداى ناله زهرا بلند شد. صداى بلال بلند شد
اشهد ان لا اله الا اللّه صداى ناله بى بى بلندتر
شد.
آى مصيبت وقتى شد كه بلال گفت : اشهد انّ محمدا
رسول اللّه ... چطور شد؟
يك وقت ديدند در منزل باز شد على (ع ) دارد مى دود
ديدند دارد مى دود به طرف مسجد، رسيد پاى مناره
داد زد بلال بس است بلال اذان نگو، گفت : آقا خودت
فرمودى اذان بگويم ، حالا چرا نگويم ؟ صدا زد:
بلال ! فاطمه غش كرد.
حالا كه مجلس حال خوش پيدا كرده بگذار اين كلمه را
هم بگويم : زهرا جان ! بلال رفته بالاى مناره اذان
مى گويد، اسم بابايت را به عظمت مى برد ياد پدرت
مى افتى غش مى كنى آى من بميرم براى دخترى كه چهل
منزل سر بريده بابايش را بردند دختر تماشا مى كند.
آى حسين جان .(64)
الهى رفت از
دنيا چو باب تاجدار من
|
جهان بيت الحزن
شد بر من و رفته قرار من
|
بجاى تسليت امت
زده آتش به سامانم
|
شكسته پهلويم
از كين فغان و ناله كارِ من
|
دلم خون شد
زهجران پيمبر رسيد سوزم
|
ببين سوز دل و
آه و دو چشم اشكبار من
|
زمرگ خاتم
پيغمبران يا رب كنم شيون
|
ولى دشمن كند
شادى براى شام تار من
|
زدرد تازيانه
بازويم كرده ورم يارب
|
زضرب سيلى دشمن
شده نيلى عذار من |
|
(
6 ) بچه ها در آغوش مادر
|
آقا اميرالمؤ منين (ع ) آمد ميان صحن خانه يك
مغتسل درست كرد، بدن فاطمه اش را روى مغتسل گذاشت
، اسماء بنت عميس آب مى ريزد، على (ع ) بدن زهرا
(سلام اللّه عليها) را غسل مى دهد. اين چهار تا
بچّه ها هم ايستاده اند و مادر مادر مى كنند.
اسماء بنت عميس مى گويد: على (ع ) بدن فاطمه (سلام
اللّه عليها) را كفن كرد، همين كه خواست بندهاى
كفن را ببندد و سر فاطمه (سلام اللّه عليها) را در
كفن كند، وقتى نگاه كردم ، ديدم كه اين بچه ها
دارند بال بال مى زنند اين بچه هاى زهرا دارند از
مادر نااميد مى شوند. آقا اميرالمؤ منين (ع )
فرمود: اى بچه ها بيائيد يك دفعه ديگر مادرتان را
ببينيد.
على (ع ) مى فرمايد: به آن خدايى كه جان على در يد
قدرت اوست ، تا گفتم : بچّه ها بياييد، يك دفعه
ديگر مادرتان را ببينيد ديدم كه زهرا بغل خودش را
باز كرد و حسين خودش را در بغل گرفت . يا زهرا يا
زهرا يا زهرا اين آقازاده ها خود را بر بدن مادر
انداختند و صداى گريه آنها بلند شد، با آن ناله
هاى جانسوز و شيون ، صدا مى زدند
واحسرتاه ... آه چه
حسرت و اندوهى كه خاموش شدنى نيست از فقد و نبودن
جدّمان رسول اللّه (ص ) و مادرمان زهرا
(عليهاالسلام )، اى مادر! وقتى رفتى آنجا و جدّ ما
را ديدى به او بگو كه بعد از تو ما را بى مادر
كردند. ما يتيم شديم . اينجا صداى شيون آقا امام
حسن و امام حسين و ام كلثوم و زينب قلب مادر
مهربان را تكان داد. اما نه مختصر، بلكه به اندازه
اى كه دستهاى زهرا (سلام اللّه عليها) از كفن
بيرون آمد و فرزندان خود را مدّتى به سينه
چسبانيد... .
آقا على (ع ) فرمود: خدا را گواه مى گيرم كه ناله
زهرا از ميان كفن بلند شد و دو دستهاى خود را به
گردن حسنين در آورد و آنها را محكم به سينه خود
چسبانيد كه ناگهان صداى هاتفى را شنيدم كه مى گفت
: يا على ! آنها را از روى سينه مادر بردار چون كه
از اين منظره ملائكه آسمانها به گريه در آمدند!
جدا كن از تن
بيجان مادر كودكانش را
|
كه لرزان عرش
رحمن و ملائك جمله گريان شد
|
حسن بنهاده
صورت بر رخ مادر كند افغان
|
حسين را اشك
ديده از فراقش تا به دامان شد
|
نهاده زينب
مظلومه صورت بر كف پايش
|
سرشك ديده اش
جارى تنش چون بيدلرزان شد
|
بگويد مادرم
تاج سرم سويم تماشا كن
|
ببين در كوچكى
اندر برم رخت يتيمان شد
|
زعمرخويشتن
سيرم نخواهم زندگى ديگر
|
چو مى دانم
نصيب من غم و اندوه دوران شد(65) |
|
(
7 ) هفت نفر دنبال جنازه
|
اى مردها شما هر روز اين وقتها دنبال كسب و
كارهايتان بوديد شما خواهران هم در منزل بوديد مگر
امروز چه خبره ؟ اين همه زن و مرد آمديد در مجلس
حضرت زهرا (عليهاالسلام ) دور هم جمع شديد مى
خواهبد چه بگوييد؟
مى خواهيم بگوييم ما خبر نداشتيم ديشب بدن زهرا را
على مخفيانه دفن كرده ، آمديم تشييع جنازه فاطمه
(سلام اللّه عليها)، آمديم بدن زهرا را برداريم
... دنبال جنازه زهرا (سلام اللّه عليها) باشيم .
آه جنازه زهرا را چند نفر تشييع كردند؟! هفت نفر.
سلمان ، ابوذر، مقداد، عمّار، على ، حسن و حسين
(عليه السلام ) جنازه را برداشته اند دارند مى
برند طرف بقيع ، هى على صدا مى زند: حسنم آرام
گريه كن بابا، حسينم آرام گريه كن بابا، مردم
نفهمند داريم جنازه زهرا را مى بريم . (اما شماها
امروز بلند بلند گريه كنيد).
يك وقت على (ع ) ديد از آخر بقيع يك صداى ناله اى
مى آيد، صدا زد: حسنم بابا برو ببين اين كيه ساكتش
كن ، مردم خبردار نشوند، يك وقت برگشت ، صدا زد:
بابا خواهرم زينبِ، آه داره دنبال جنازه مادر مى
آيد، آه جنازه را آورد، توى بقيع . قبرى كند،
بميرم ، بدن فاطمه اش را توى قبر خواباند. مرحوم
شيخ صدوق ابن بابويه مى گويد: على (ع ) وقتى بدن
فاطمه (سلام اللّه عليها) را توى قبر گذاشت
نتوانست روى قبر زهرا (سلام اللّه عليها) را
بپوشاند، از ميان قبر، بيرون آمد، آه يك كنار
ايستاد، دو ركعت نماز خواند. بعد سرش را به طرف
آسمان بلند كرد و صدا زد: خدا صبرم بده . خدا ببين
بدن فاطمه ام را توى قبر گذاشتم ، خدا صبرم بده .
اللّه ، اللّه ، اللّه ، اللّه ، بِگَم ... روى
قبر را پوشاند بچه ها خودشان را روى قبر مادر
انداختند، آه ، مادر، مادر مى كنند. آه ، حسن (ع )
را از روى قبر بر مى دارد، حسين (ع ) خودش را روى
قبر مى اندازد، حسين را بلند مى كند حسن خودش را
روى قبر مى اندازه ، اللّه ، اللّه ، اللّه ،
اللّه ، يك وقت زينب رسيد سر قبر مادر، مادر مادر
مى كند اما در عين حال سلمان و مقداد و ابوذر حسن
و حسين (عليه السلام ) را بردند، زينب
(عليهاالسلام ) را با هر زبانى بود على (ع ) ساكتش
كرد و با كمال محبت به طرف خانه آورد، آه ، من
بميرم براى آن بچه هايى كه آمدند ميان گودال
قتلگاه ، آى زن و مرد بميرم براى آن بچه اى كه آمد
كنار بدن پاره پاره براى باباش گريه كند، يك وقت
ديدند صدا مى زند بابا دارند كتكم مى زنند ... آى
حسين ...(66)
از هجر رويت اى
مه من بى قرارم امشب
|
برروى خاك قبرت
سر مى گذارم امشب
|
راحت شدى زدنيا
ماندم غريب و تنها
|
چون مرغ پر
شكسته دراين ديارم امشب
|
از من مكن
شكايت جانا به نزد بابت
|
افزون شود
خجالت زان تاجدارم امشب
|
بيند چو جاى
سيلى گشته زكينه نيلى
|
ديگر مگو شكسته
، پهلوى زارم امشب
|
هرگه روم به
خانه گيرد حسين بهانه
|
از ناله هاى
زينب من دل ندارم امشب |
|
(
8 ) گريه بچه هاى زهرا (س )
|
شبها كه مى شد، اميرمؤ منان على (ع ) سفره اى در
خانه زهرا (عليهاالسلام ) پهن مى كرد و هرچه در
خانه بود مى آورد توى سفره مى گذاشت و مى آمد سر
سفره مى نشست ، صدا مى زد حسنم بيا بابا، حسينم
بيا بابا، كلثومم بيا بابا، زينبم بيا بابا، بچه
هاى زهرا (عليهاالسلام ) مى آمدند و سر سفره مى
نشستند، يك وقت مى ديدند جاى مادر خالى است صداى
گريه بچه ها بلند مى شد از دور سفره كنار مى
آمدند. آقا على (ع ) هر كارى مى كرد بچه ها را
ساكت كند نمى توانست يك وقت مى ديدند خود آقا على
(ع ) سرش را به ديوار مى گذاشته ، هاى ، هاى ،
گريه كند.
گاهى شبها كه مى شد على (ع ) هركارى مى كرد بچه ها
را ساكت كند نمى شد با سر و پاى برهنه مى آمد سر
قبر زهرا (سلام اللّه عليها) گريه مى كرد و صدا مى
زد: زهراجان ! بلند شو جواب بچه هايت را بده .(67)
بالين تو
بنشسته ام با ديده گريان
|
يافاطمه كار
على شد ناله و افغان
|
از كودكانت مى
كند زينب پرستارى
|
او خانه دارى
مى كند با گريه و زارى
|
گيرد بهانه گر
حسن گاهى حسين تو
|
كلثوم باشد در
عزاى شور و شين تو
|
بر عهد خود
زهرا نمودى بس وفادارى
|
بهر امام و دين
حق كردى فداكارى
|
با سينه مجروح
خود كردى مرا يارى
|
با پهلوى
بشكسته ات كردى تو ديندارى
|
برگو چه سازم
بعد تو با اين يتيمانت
|
مى سوزم از بهر
تو و اين چشم گريانت
|
بنما محبت ديده
گريان خود واكن
|
با شوهر مظلوم
خود قدرى مدارا كن |
|
(
9 ) گريه ائمه بر زهرا (س )
|
در ذيل آيه شريفه وَ اِذَ
الْمَوْؤُدَة سُئِلَتْ بِاءَىِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ
در بعضى از تفاسير نقل شده كه او محسن فاطمه
(عليهاالسلام ) است .
و مفضّل بن عمر از حضرت صادق (ع ) نقل مى كند كه
آن حضرت فرمودند:
در روز قيامت خديجه و فاطمه بنت اسد محسن را به
روى دست مى گيرند و وارد محشر مى شوند و خداوند،
اول مطالبه حق او را از ظالمينش مى كند.
بعد از نقل اين روايت حضرت به قدرى گريه كرد كه
محاسن شريفش تر شد و فرمود:
لاقرت عينٌ لا تبكى عند هذا الذكر. يعنى :
روشن و بينا نباشد چشمى كه از شنيدن اين مصيبت
گريان نشود.
از اخبار وارده استفاده مى شود كه مصيبت هاى وارده
بر حضرت صديقه طاهره فاطمه زهرا (سلام اللّه
عليها) بر ائمّه هدى (عليهم السلام ) خيلى سخت
بوده .
چنانچه نقل شده : يك روز حضرت رضا (ع ) ديدند نور
ديده اش حضرت جواد (ع ) (در سنّ طفوليّت ) دستهاى
خودش را روى زمين گذاشته و متحيّرانه به طرف آسمان
نگاه مى كند و اشك مى ريزد حضرت او را در بر گرفته
و سبب گريه اش را سؤ ال نمودند؟
حضرت جواد (ع ) عرض كرد: يك وقت متوجّه مصايب
مادرم زهرا (سلام اللّه عليها) شدم و ناخودآگاه
گريه ام گرفت .
و همچنين در كتب اخبار نقل شده كه : حضرت باقر (ع
) در مرض موت خود، متوسّل به زهرا (سلام اللّه
عليها) شد و در مصايب وارده بر آن بى بى اشك مى
ريخت .
و نيز شيخ طوسى (رحمة اللّه عليه ) از ابن عباس
نقل مى كند كه : در مرض رحلت حضرت رسول (ص )
ديدم آن حضرت خيلى متاءثّر بود و اشك مى ريخت .
وقتى علّت گريه آن حضرت را سؤ ال كردم فرمودند:
براى فرزندانم گريه مى كنم چون از امت به آنها
خيلى جفا مى رسد و گويا مى بينم دخترم زهرا را كه
مورد شكنجه واقع شده و صدا مى زند يا ابتاه و كسى
به داد او نمى رسد.(68)
حضرت فاطمه و
ديده خونبار چرا
|
آشنا پهلوى او
با نوك مسمار چرا
|
بانويى را كه
به آغوش نبى جايش بود
|
بى سبب دوخته
بين در و ديوار چرا
|
كرده دشمن ز
جفا صورت او را نيلى
|
چهره اى را كه
بود مظهر عفار چرا
|
باب اميد همه
عالميان سوخته شد
|
آتش كين زده بر
قلب ده و چار چرا(69) |
|
بعد از رحلت رسول اللّه (ص )، چند روزى كه بى بى
فاطمه (عليهاالسلام ) زنده بود هيچكس او را شاد و
خندان و بشاش نديد؛ روز و شب با خاطر غم انگيز با
صداى بلند گريه مى كرد، كه مردم مدينه از صداى
گريه حضرت ناراحت مى شدند، تا اينكه از بزرگان و
مشايخ مدينه آمدند و خدمت آقا اميرالمؤ منين (ع )
جمع شدند و گفتند:
يا ابالحسن گريه زهرا ما را اذيّت مى كند، ما
ناراحت هستيم به فاطمه بگوئيد يا شب گريه كند و
روزها را آرام بگيرد، يا روزها گريه كند و شبها
آرام بگيرد.
چون گريه فاطمه از صبح تا شب و از شب تا صبح تمامى
ندارد. نه شب خواب راحتى داريم و نه روز آرامش ،
از فاطمه خواهش كنيد، يا شب و يا روز گريه كند.
آقا اميرالمؤ منين (ع ) گفته هاى مردم را به بى بى
زهرا (عليهاالسلام ) رسانيد، بى بى فرمود: من بين
اين مردم خيلى كم هستم و به همين زوديها از ميان
آنها خواهم رفت و در فراق پدر و از درد و مصيبتهاى
وارده آنقدر گريه مى كنم تا به او ملحق شوم .
آقا اميرالمؤ منين (ع ) در بقيع خانه اى درست كرد
و آن را بيت الاحزان ناميد و بى بى عالم
(عليهاالسلام ) هر روز صبح دست امام حسن و امام
حسين (عليه السلام ) را مى گرفت و مى آمد بقيع توى
بيت الاحزان مى نشست و از فراق باباش پيغمبر و
پهلوى شكسته و صورت سيلى خورده و بازوى كبود شده و
محسن سقط شده اش گريه و ناله مى كرد.(70)
اشك زهرا ز غمى
تلخ حكايت مى كرد
|
با پدر ز اُمّت
بى مهر شكايت مى كرد
|
نه ز درد خود و
شوهر كه پريشانى او
|
از غم غربت
اسلام حكايت مى كرد
|
شهر از گريه او
شكوه گذارد زيرا
|
گريه فاطمه در
شهر سرايت مى كرد
|
آه از آن روز
بلا خيز كه در خانه وحى
|
خصم را آنچه
توان بود جنايت مى كرد |
|
آقا امام صادق (ع ) فرمود:
پنج نفر در دنيا خيلى زياد گريه كردند، كه معروف و
مشهور شدند به گريه كنندگان دنيا.
اوّل : حضرت آدم (ع ). دوم : حضرت يعقوب (ع ). سوم
: حضرت يوسف (ع ). چهارم : حضرت ام الائمّه فاطمه
زهرا سلام اللّه عليها. پنجم : حضرت على بن الحسين
زين العابدين (عليه السلام ) .
امّا اوّل : حضرت آدم (ع ) وقتى كه از بهشت بيرون
آمد، بقدرى گريه كرد، كه بر روى صورتش دو شيار
مانند نهر درست شد.
امّا دوم : حضرت يعقوب (ع ) وقتى كه حضرت يوسف را
گم كرد، آنقدر گريه كرد كه نابينا شد.
امّا سوّم : حضرت يوسف (ع ) است كه بعد از مفارقت
و جدايى از پدر بقدرى گريه كرد كه اهل زندان از
گريه او اذيّت و ناراحت شدند و به آن حضرت گفتند
يا شب گريه كن و روز آرام باش ، يا روز گريه كن و
شب ساكت باش .
امّا چهارم : حضرت فاطمه زهرا(عليهاالسلام ) است
كه بعد از مصيبتهاى وارده و وفات و رحلت باباش
پيغمبر(ص ) بقدرى گريه كرد كه مردم مدينه صدايشان
درآمد و آمدند محضر مقدس آقا على (ع ) شكايت كردند
كه يا على ، به زهرا بگو: كه صداى گريه ات همه ما
را اذيت مى كند.
بى بى هم به مقبره شهداى اُحد مى رفت و آنچه مى
خواست گريه مى كرد بعد به مدينه مشرف مى شدند.
پنجم : آقا امام سجّاد (ع ) است كه آب مى ديد، غذا
مى ديد بياد باباش امام حسين (ع ) مى افتاد.(71)
غمين مباش پسر
عم ز آه و زارى من
|
كه آه و زارى
من نيست اختيارى من
|
بسوخت خرمن
هستى من ز هجر پدر
|
خوشم كه ديده
من كرد آبيارى من
|
ز سر اشك مى
رسيد از من مهجور
|
كه اشك ديده
بود جاى آب جارى من
|
غم زمانه و سيل
سرشك و ناله و آه
|
هميشه نيمه
شبها نمود يارى من
|
دل شكسته و
پهلو شكسته ، رخ نيلى
|
بجاى تسليت اين
بد بسوگوارى من
|
ز تازيانه
ببازو مراست بازوبند
|
ز امت پدر اين
بود يادگارى من
|
دلم ضعيف
وملامتگرانم ازچپ وراست
|
به تيغ طعنه
نمك پاش زخم كارى من |
|
(
12 ) پيراهن پيغمبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم
)
|
بى بى عالم بعد از پدر بزرگوارش هفتاد و پنج روز
در اين دنيا بود و در اين مدت كسى آن حضرت را شاد
و خندان نديد تا به شهادت رسيد.
آقا امير المؤ منين (ع ) فرمود: آقا حضرت پيغمبر(ص
) يك پيراهنى داشت كه آن حضرت را در همين پيراهن
غسل دادم و بعد آن پيراهن را پنهان كردم ، از آن
روز به بعد فاطمه سراغ آن پيراهن را مى گرفت .
وقتى پيراهن را به او نشان دادم ، يك وقت ديدم آن
پيراهن را گرفت و هى بوئيد و بعد با صداى بلند
گريه كرد و بيهوش شد.(72)
اى فاطمه چو
شرح غمت ، بازگو كنم
|
ديدار خاك پاك
تو را آرزو كنم
|
شمعى به دست
گيرم و گردم به كوى تو
|
با آب ديده كوى
تو را شست و شو كنم
|
سنگين غمى است
، درد على رنج فاطمه
|
خود را چگونه
با غمشان ، رو برو كنم |
|
بعد از آن همه مصيبتهايى كه بى بى فاطمه
(عليهاالسلام ) متحمل شد، و چهل روز به بستر افتاد
(و از درد پهلو و صورت كبود شده از سيلى و بازوى
ورم كرده از ضربت تازيانه و سقط شدن فرزندش محسن
(ع ) ناله ها داشت ) احساس كرد كه شهادتش نزديك
شده .
ام ايمن و اسماء بنت عميس را صدا زد كه بيايند،
وقتى كه آمدند، فرمود: برويد بگوئيد آقا اميرالمؤ
منين (ع ) بيايد.
آمدند، آقا را صدا زدند و آقا تشريف آوردند و
فرمودند: فاطمه جان در چه حالى هستيد، چه فرمايشى
داشتيد؟
بى بى فاطمه (عليهاالسلام ) فرمود: پسر عموى عزيزم
دارم مى ميرم و گمان مى كنم به همين زودى ها
ميخواهم به پدرم ملحق بشوم ، مى خواهم درد دل و
وصيت بكنم .
آقا على فرمود: اى فرزند رسول خدا، اى دختر پيغمبر
چه وصيتى داريد؟!
صدا زد: يا على از وقتى كه بخانه شما آمدم و باهم
معاشرت داشتيم ، آيا تا بحال از من دروغى ديده يا
شنيده ايد؟ آيا تا بحال از من خيانتى مشاهده كرده
ايد؟ آيا تا بحال با دستورهاى شما مخالفتى كرده ام
؟ آيا تابحال از من بدى ديده ايد؟
آقا اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: پناه بخدا مى برم
فاطمه جان شما بهترين زنان عالم هستيد از همه جهت
، از نظر خدا پرستى ، نيكوكارى ، تقوى ، بزرگوارى
، علم ، عمل . من از شما هيچ بدى نديدم ، زهرا جان
اين حرفها چيست كه ميزنى ؟! جدائى از شما و دورى
از شما خيلى بر من سخت است .
بخدا قسم دوباره مصيبتهاى رسول اللّه را براى من
تازه كردى . من نمى توانم دورى شما را ببينم ،
خيلى بر من سخت و گران و ناگوار است .
بعد فرمود: انا للّه و انا اليه راجعون ... چه
مصيبت فجيع ودردناك و غم آورى است . بخدا اين
مصيبت تسليت ناپذير و غير قابل جبران است .
يك وقت آقا اميرالمؤ منين و بى بى فاطمه (عليه
السلام ) باهم به گريه افتادند و يك ساعتى كنارهم
گريه مى كردند. آقا سر بى بى را بسينه چسبانيد و
فرمود: فاطمه جان هرچه مى خواهى بگو، من در خدمت
هستم .
بى بى فرمود: خدا جزاى خيرت بدهد. اى پسر عموجان .
يا على اگر مُردم دختر خواهرم زينب را به مادرى
بچه هام انتخاب كن ، چون او مثل من براى بچه ها
مادرى مى كند و براى بچه هاى يتيم مهربان است ،
نمى خواهم بچه هام وقتى بى مادر شدند احساس بى
مادرى كنند.
يا على نمى خواهم آن كسانيكه به من ظلم و ستم
كردند و حق مرا خوردند و پهلويم را سوراخ كردند و
شكستند و محسنم را سقط كردند و بر من تازيانه زدند
پشت جنازه ام حاضر شوند، زيرا آنها دشمن من و خدا
و رسول خدا(ص ) هستند.
يا على نگذار احدى از آنها يا اتباع آنها بر من
نماز بخوانند و تشييع جنازه ام كنند ... .
يا على شب مرا غسل بده و شب كفن كن و شب نماز بر
من بخوان و شب دفنم كن ... در آن وقتى كه تمام
ديده ها و چشمها بخواب رفته .(73)
از گلستان
توحيد آتش زبانه مى زد
|
گل گشته بود
پرپر بلبل ترانه مى زد
|
در گلشن ولايت
يك نو شكفته گل بود
|
گرمى گذاشت
گلچين اين گل جوانه مى زد
|
من ايستاده
بودم ديدم كه مادرم را
|
قاتل گهى به
كوچه گه بين خانه مى زد
|
گاهى به پشت
وپهلو گاهى به دست و بازو
|
گاهى به چشم و
صورت گاهى به شانه مى زد
|
گرديده بود
قنفذ همدست با مغيره
|
اين با غلاف
شمشير او تازيانه مى زد
|
با چشم خويش
ديدم مظلومىِ پدر را
|
از ناله اى كه
مادر در آستانه مى زد
|
وقتى كه باغ مى
سوخت صيّاد بى مروّت
|
مرغ شكسته پر
را در آشيانه مى زد
|
مردم به خواب
بودند مادر ز هوش مى رفت
|
بابا به صورتش
آب ز اشك شبانه مى زد |
|
يك روز صدا زد اسماء يكمقدار برايم آب بياور، مى
خواهم وضو بگيرم .
اسماء مى گويد: رفتم آب آوردم ، بى بى وضو گرفت
(بنا بر روايت غسل كرد) مُشك و عَنبر و عطر آوردم
، بى بى خودش را به بهترين لباسهاى نو آراست ، و
بهترين عطرها را زد، بعد فرمود:
اى اسماء، وقتى كه بابام پيغمبر مى خواست رحلت
كند، جبرئيل از بهشت براى بابام پيغمبر چهل درهم
كافور آورد. پيغمبر آن را سه قسمتش كرد، يك مقدار
خودش و يك مقدار براى اميرالمؤ منين و يك مقدار
براى من گذاشت ، آن كافور را هم بيار بالاى سرم
بگذار كه مرا با آن حنوط كنند.
بعد ديدم پاهاى مبارك را رو به قبله كرد و خوابيد
و يك پارچه روى خودش كشيد و بعد فرمود: اسماء يك
ساعت صبر كن ، بعد از آن مرا صدا بزن ، اگر جوابت
را ندادم ، آقا امير المؤ منين را صدابزن ، چون به
پدرم ملحق مى شوم .
اسماء مى گويد: يك ساعت صبر كردم ، بعد آمدم سر
بالين بى بى ، هرچه صدازدم ، فاطمه جان ، صدايى
نشنيدم . وقتى پارچه را از روى مباركش برداشتم ،
ديدم مرغ روحش برياض جنات پرواز كرده است . روى
بدن بى بى افتادم آنقدر آن حضرت را بوسه باران
كردم . و بعد گفتم : فاطمه جان وقتى پدرت رسول
اللّه را ملاقات كردى سلام مرا به او برسان .
در اين اثناء آقا امام حسن و امام حسين (عليه
السلام ) وارد منزل شدند، ديدند بستر مادرشان پهن
است و مادر خوابيده ، فرمودند: اسماء مادر ما
هيچوقت در اين موقع نمى خوابيد؟ اسماء گفت : مادر
شما نخوابيده مادر شما به ملاقات پروردگار رفته ،
بديدن جدّ شما رفته . يك وقت آقا امام حسن خودش را
روى بدن مادر انداخت ، صورت مادرش را مى بوسيد و
مى فرمود: اى مادر، با من آخه حرفى بزن ، مادر من
حسنتم ... مادر، مادر، مادر ... آقا امام حسين
خودش را روى پاهاى مادر انداخت ، پاى مادر را بوسه
مى زد، صدا مى زد، اى مادر من حسين توام ، چرا با
من حرف نمى زنى ؟ چرا دست روى سرم نمى كشى ؟ مادر
دلم داره پاره مى شود، مادر دارم ميميرم آخه با من
حرفى بزن ...
روز عاشورا هم دختر امام حسين ، خودش را روى بدن
بى سر باباش حسين (ع ) انداخت صدازد بابا...(74)
ديگر نمى آيد
صداى گريه هايت
|
شب تا سحرگه
اشك مى ريزم برايت
|
بنشسته بر مزار
تو چون گل لاله
|
دخترك شيرين
زبان چار ساله
|
بى روى ماهت
خانه ام جلوه ندارد
|
ديگر كسى از
گريه ات شكوه ندارد
|
فاطمه جان
ازمصطفى (ص )شرمنده باشم
|
تو مرده باشى و
ولى من زنده باشم
|
شب ها نخوابيدى
اگر از درد پهلو
|
بلكه نيارميده
اى از رنج بازو
|
برخيز و زينب
را ببين با حال خسته
|
بر روى سجاده
تو غمگين نشسته
|
مهدى بيا بحق
خون پاك زهرا
|
اين قبر پنهان
شده را كن آشكارا
|
|