كرامات الفاطمية
معجزات فاطمه زهراء (س ) بعد از شهادت بضميمه سوگنامه فاطمه زهراء (س )

على ميرخلف زاده

- ۲ -


( 14 ) در حال نزع  
يكى از دوستان گفت : در موقعى كه مادرم در حال نزع و جان دادن بود، ناگهان زبان به گفتار گشود و گفت : السّلام عليكِ يا فاطمة الزهرا. بانوانى كه در اتاق دور بستر بودند، گفتند: كسى اينجا نيست ، مادرم گفت : حضرت صديقه اطهر(عليهاالسلام ) اينجا تشريف دارند مگر شما نمى بينيد.(26)
دُرّ درياى نبى زهراى اطهر فاطمه
آنكه شد اُمِّ اَبى زهراى اطهر فاطمه
مظهر ذات خداوند كريم ذوالعطا
اى نبى را كوكبى زهراى اطهر فاطمه
از عطوفت بى مثال و از كرم بى انتها
در برحق اقربى زهراى اطهر فاطمه
در جهان اُمُّ الائِمّه محور ارض و سما
ركنى اندر مذهبى زهراى اطهرفاطمه
بر محبان رحمتى بر عاصيانت شافعى
خود نياسودى شبى زهراى اطهر فاطمه
از همان ضرب لگد بشكسته پهلوى ترا
وه چه بى تاب و تبى زهراى اطهر فاطمه
با همان مسمارِ در ششماه طفلت كشته شد
هى صدا كردى ابى زهراى اطهر فاطمه
اى كريمى نكته كوته كن كه شد ماتم بپا
كن روا هر مطلبى زهراى اطهر فاطمه


( 15 ) رسيدگى به فرزندان زهرا (س )  
يكى از رفقاى مؤ من گفت : دوستى دارم كه در خيابان سيروس مغازه دارد وى اين حكايت را برايم نقل كرد و گفت :
روزى برايم خبر آوردند كه يكى از آقايان سادات با زن و بچه اش در منزل يك كليمى اتاقى گرفته و وضعشان خوب نيست من به اتفاق دوستى از آنها ديدن كردم . ديدم در اتاقى نمناك ، بدون فرش و وضع نامرتّب و حالى زار و نزار است ؛ پرسيدم : چرا در منزل مسلمانان اتاق نگرفتيد؟ گفتند: به ما ندادند. از آنجا برگشتم و تا قبل از غروب وسايل خوراك و فرش و بخارى آنها را فراهم كردم و وقتى كه اتاقشان گرم شد و خاطر جمع شدم كسرى ديگرى ندارند به منزل رفتم . نيمه هاى شب پيغمبر اكرم (ص )، حضرت فاطمه زهرا صديقه طاهره (عليهاالسلام ) آقا على و حسنين (صلوات اللّه عليهم اجمعين ) را در خواب ديدم .
حضرت صديقه كبرى (عليهاالسلام ) رو به پيامبر فرمود: اين شخص به امور فرزندان من رسيدگى كرد، دعايى در حقش بكنيد. پيغمبر اكرم (ص ) رو به امام حسين (ع ) كرد و فرمود: يا حسين دعايش كن . آقا امام حسين (ع ) دعا كرد و فرمود: خدايا! او را بيامرز.
پيامبر فرمود: اين دعا كم است باز هم دعا كن . امام حسين (ع ) فرمود: خدايا! زيارت مرا نصيبش كن .
از خواب بيدار و بسيار خوشحال شدم . در آن ايام ويزاى عراق نمى دادند. صبح روز بعد يكى از افسران شهربانى را كه با من دوست بود، ديدم گفت : فلانى كجايى كه دربه در عقبت مى گردم . مى خواهم برايت يك ويزاى عراق بگيرم ، بروى كربلا. گفتم : مطلب از چه قرار است ؟ گفت : همان كسى كه به تو وعده زيارت را داد او به من امر فرمود: برايت پاسپورت بگيرم . و گرفت و روز بعد به من داد و من از بركت خدمت به فرزند حضرت زهرا(عليهاالسلام ) و دعاى آن حضرت در آن سال موفق به زيارت امام حسين (ع ) شدم .(27)
آن نور ازل كه زهره زهرا شد
زان نور بپا جهان و ما فيها شد
از فاطمه و هم پدر و شوهر او
با دو پسرش كون و مكان پيدا شد(28)


( 16 ) گريه حضرت زهرا (س )  
سيد جليل و بزگوار حاج سيّد حسين رضوى (حفظه اللّه ) نقل نمود:
يكى از موثقين بحرين حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را در عالم رؤ يا ديد كه حضرت در ميان جمعى از زنان گريه و زارى و نوحه براى فرزند شهيدش ‍ حضرت ابا عبداللّه الحسين (ع ) مى كند و اين بيت شعر را مى فرمود:
واحسينا وا اذبيحا من قفا
واحسينا واغسيلا بالدّما
واى بر حسينم واى بر كشته اى كه سرش را از پشت سر از بدنش جدا كردند، واى بر حسينم كه غسلش با خون بود.
گويد: از خواب بيدار شدم در حالى كه گريه مى كردم و آن بيت شعر را بر زبان مى خواندم .(29)
بانوى عصمت و جلال خداست
مظهر لطف بى مثال خداست
گنج پنهان و ليلة القدر است
محرم راز لايزال خداست
نور خورشيد و مه زنور رخش
مشرق شمس لا محال خداست
بانوى بانوان هر دو جهان
مظهر مهر بى زوال خداست
دخت احمد(ص ) پيمبر خاتم
محرم عهد لاينال خداست


( 17 ) ذكر وداع  
يكى از وعاظ مشهور بزرگوار فرمود: مرحوم حاج ملاّ على قزوينى واعظ معروف (كه خدايش رحمت كند) فرمود: در قزوين عدّه اى از بچه ها هيئتى تشكيل داده بودند و تكيه اى بسته بودند و آمدند پيش من كه امشب شب عاشوراست ، شما بياييد در حسينيه ما و روضه بخوانيد.
برنامه كارم در شب عاشورا خيلى زياد بود و من وعده اى را كه به بچه ها داده بودم بكلى فراموش كردم و تقريبا ساعت يازده به منزل رفتم ، شام خوردم و خوابيدم ، تازه چشمم گرم خواب شده بود كه حضرت بى بى عالم زهرا(عليهاالسلام ) را به خواب ديدم .
حضرت فرمود: آملاّ على به بچه ها قول دادى بروى به حسينيه و نرفتى آنها منتظرند.
سراسيمه از خواب برخاستم ، لباسهايم را پوشيدم و پيش آنها رفتم ، ديدم بچه ها منتظر نشسته اند، عدّه اى چرت مى زدند، و عدّه اى هم كشيك مى كشيدند و چراغها همه روشن بود از آنها عذر خواستم و پس از روضه به آنها قول دادم كه دوشنبه ديگر هم به حسينيه آنها خواهم آمد.(30)
اين اشك كه بر عزايت پيداست
در روز جزا مشترى او زهراست
درى است گران بهاحقيرش مشمار
يك قطره او به محشر دريادرياست

( 18 ) سه دينار  
مرحوم حاج شيخ على اكبر تبريزى از آن واعظها و روضه خوانهاى با اخلاص و با تقوا و راستگو و معروف تهران بود. مى گويد: يك روز آمدم حرم آقا امام حسين (ع )، حرم خلوت بود، هيچ كس بالاى سر حضرت نبود، نشستم مشغول زيارت خواندن شدم ، همينطور كه داشتم زيارت مى خواندم ، يك وقت ديدم يك آذربايجانى يا تبريزى (من فراموش ‍ كردم ) آمد و پهلوى ضريح حضرت روى زمين نشست با زبان تركى خودش ‍ با آقا امام حسين (ع ) داشت صحبت و درد دل مى كرد. من هم تركى بلد بودم و مى فهميدم چى دارد مى گويد: ديدم دارد مى گويد: يا امام حسين آقاجان من پولهايم تمام شده مصرفم خلاص گرديده و پولهايى را كه آورده بودم تمام شده ، نمى خواهم از رُفقايم قرض كنم و زير بار منّت آنها بروم ، آقا من به سه دينار احتياج دارم سه دينار برايم بس است (در آن وقت 3 دينار خيلى بوده ) شما اين سه دينار را به من بدهيد كه ما به وطنمان برگرديم ، يا اللّه زود سه دينار رد كن بياد.
با خودم گفتم : اين چطورى با آقا صحبت مى كند، مثل اينكه آقا را دارد مى بيند. من داشتم همينطور او را مشاهده مى كردم كه چكار مى كند، يك وقت خانمى آمد پهلويش يك چيزى به او گفت : به تركى گفت نه نمى خواهم .
بعد ديدم يك مرتبه دارد توى سر و صورت خود مى زند. از جاى خود بلند شد و از حرم بيرون رفت . گفتم : چه شد، اين خانم كه بود، اين پول را گرفت يا نه ؟ من هم زيارت را رها كردم و دنبالش دويدم از ايوان طلا و در صحن دستش را گرفتم ، گفتم : قارداش (برادر) بيا قصه چه بود، چكار كردى ؟
ديدم چشمهايش پر از اشك و منقلب است ، به تركى گفت : من سه دينار از امام حسين (ع ) مى خواستم ، گرفتم دستش را باز كرد، به من نشان داد. گفتم : چطور گرفتى ؟ گفت : تو ديدى و گوش مى كردى ؟ گفتم : بله نگاه مى كردم و گوش مى دادم . گفت : شنيدى به آقا گفتم : سه دينار بده ؟ آن خانم را ديدى آمد نزد من ؟ گفتم : بله كى بود؟
گفت : اين خانم آمد فرمود: چكار دارى ؟ چه مى خواهى از حسين ؟ گفتم : سه دينار مى خواهم . فرمود: بيا اين سه دينار را از من بگير. گفتم : نه نمى خواهم ، اگر من مى خواستم از تو بگيرم از رُفقايم مى گرفتم . من از خود حسين مى خواهم .
فرمود: به تو مى گويم بگير من مادرش فاطمه زهرا هستم ، من اول ردش ‍ كردم وقتى گفت : من مادرش فاطمه هستم ، گفتم : بى بى جان اگر شما مادرش ‍ فاطمه هستى ، پس چرا قدت خميده است ، من از منبرى ها و روضه خوانها شنيده ام كه مادر امام حسين (ع ) فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) جوان هيجده ساله بود، چرا پس اينطورى هستى ؟ يك وقت فرمود: پول را بگير برو آخه مگر نمى دانى زدند پهلويم را شكستند.(31)
كاى حبيب ما دل آزرده مدار
برتو دختى شد عطا گوهر تبار
هديه او سوره كوثر كنم
جاودان نسل تو زين دختر كنم
فاطمه سرچشمه انوار ماست
بحر عزت زاى گوهر بار ماست
او زلال چشمه سار سرمداست
نقطه پرگار آل احمد(ص ) است (32)


( 19 ) مادر و فرزند سالم  
يكى از بزرگان و خطباى بزرگوار از يك خطيب تواناى تهران نقل مى كرد: هر روز صبحگاهان يكى از متديّنين مرا از خانه ام با ماشين سوار مى كرد و براى اقامه عزادارى به خانه اش مى برد. يك روز در وقت اذان صبح پليسى به ما گفت : من چند روز است كه شما را زير نظر دارم اين آقا را در اين موقع به كجا مى بريد و چه نقشه اى پياده مى كنيد؟
صاحب مجلس گفت : ما اين آقا را به منزل خود براى اقامه نماز جماعت مى بريم و سپس به نام حضرت فاطمه زهرا(عليهاالسلام ) ده روز روضه مى خواند و اگر مايليد شما هم بياييد برويم تا از نزديك صدق كلام ما را مشاهده كنيد.
پاسبان چون نام مقدسه حضرت زهرا (عليهاالسلام ) را شنيد، ديدم اشك از ديدگانش جارى شد و با دست اشاره كرد برويد وروى زمين نشست .
صبح روز بعد آمد درب خانه و به ما گفت : اى آقايان ! حضرت زهرا(عليهاالسلام ) ديروز به من عنايت فرمود. گفتيم چطور؟ گفت : ديروز نزديك زاييدن همسرم بود، حالش خيلى بد بود، ديشب پزشكان مربوطه پس از شوراى پزشكى گفتند: يا بچه بايد با دستگاه قطعه قطعه شود و مادرش سالم بماند و يا خطر مرگ متوجه مادر گردد و بچه سالم به دست آيد و چون شما شوهر اين خانم هستى هر كدام را كه مايل هستى ، انجام دهيم .
من گفتم : هيچ نظريه اى ندارم و با حال اشك آلود از مريضخانه بيرون و سراسيمه سر پست خدمتم آمدم و چون ديروز شما را ديدم و نام حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را برديد، خيلى منقلب شدم و از خود بى خود گرديدم و با حال گريه و تضرع گفتم : زهرا جان كمكم كن . من يك پليس بيش ‍ نيستم درست است گنه كارم ، ولى به شما علاقه دارم ، ياريم كنيد آخه من با اين برنامه چكنم ، اگر فرزندم بميرد، مادرش داغ دار مى شود و ناراحت و گريان مى گردد و اگر بچه زنده بماند، فرزند بى شير را چه كنم و بچه مادر مى خواهد، چه كنم ؟ اشك و گريه زيادى كردم و متوسل به بى بى فاطمه (سلام اللّه عليها) شدم و حالى در وجودم پديد آمد كه گفتنى نيست . ساعت هشت ، وقتى به مريضخانه برگشتم ، ديدم همسايگان مرا نويد مى دهند و قنداقه پسرى را به من دادند. و از مادرش پرسيدم ، گفت : در اول اذان صبح خوابم برد و حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را مشاهده كردم كه فرمود: ناراحت نباش خوب مى شوى و فرزندت هم پسر است تقاضا داريم كه نام او را محسن نگذاريد.(33)
پناه عالمى درگاه زهراست
بشر حيران ز قدر و جاه زهراست
صراط او، صرا المستقيم است
كه راه رستگارى ، راه زهراست
تمام نور خورشيد نبوت
نمايان از جمال ماه زهراست
على ، در شاهراه عشق و توحيد
هماره همدم و همراه زهراست
شرف ، اين بس اميرالمومنين را
كه مهرش در دل آگاه زهراست
به هرجا، شمع دانش ، مى دهد نور
زنور علم دانشگاه زهراست


( 20 ) آمده ام مسلمان شوم  
يكى از ذاكرين مشهد حكايت كرد: نزد حضرت آية اللّه العظمى حاج سيد محمد هادى ميلانى (رضوان اللّه تعالى عليه ) مرجع عاليقدر شيعيان بودم . ناگهان مرد و زنى وارد شدند و گفتند: ما قصد تشرف به اسلام را داريم .
حضرت آية اللّه سبب گرايش آنان را به اسلام پرسيد، مرد عرض كرد: ما از كشور آلمان آمده ايم و اينها زن و فرزندان من هستند. اين دختر من بطورى استخوانهاى پهلويش شكست كه پزشكان عاجز از مداواى او شدند و پس ‍ از هزينه هاى فراوانى گفتند: بايد پهلوى او را عمل كرد، ولى خطرناك است ، دخترم حاضر نشد و گفت : در بستر مرض بميرم بهتر از زير عمل است . او را به خانه آورديم ، يك خدمتكار ايرانى داريم به نام بى بى ، يك روز دخترم او را صدازد، همينطورى كه داشت براى او درد دل و صحبت مى كرد، گفت : بى بى اين درد واقعا بد دردى است حاضرم مبلغ دوازده ميليون را كه اندوخته ام با هشت ميليون ديگر از برادر و پدرم بگيرم و اين بيست ميليون را به دكترى بدهم كه مرا صحيح و سالم كند. ولى فكر نكنم دكترى پيدا شود كه بتواند مرا خوب كند. و من ناكام و جوان مرگ و با دلى پر غصه از دنيا مى روم و شروع كرد به گريه و ناله كردن .
آن بى بى گفت : اى خانم ! من يك دكتر و پزشك سراغ دارم .
گفت : اين مبلغ را به او مى دهم .
گفتم : پول مال خودت باشد و بدان من سيّده هستم و جده من فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) است كه او هم پهلويش شكسته بود و اگر مى خواهى خوب شوى با حال ، و اشك ريزان بگو: اى فاطمه پهلو شكسته .
دخترم گريه اش گرفت و شروع كرد به گفتن اى فاطمه پهلو شكسته ، آن بى بى هم رفت گوشه خانه و با گريه مى گفت : اى فاطمه زهرا! من يك بيمار آلمانى آوردم در خانه ات من هم آمدم توى حياط و با حال اشك آلود مى گفتم : يا فاطمه پهلو شكسته .
همه در شور و حال عجيبى بوديم كه ناگهان دخترم صدا زد پدر بيا! ما هراسان آمديم نزد دخترم ، ديديم كه كاملا شفا يافته . گفت : الا ن يك بانوى مجلله اى آمد و بر پهلوى من دستى كشيد و فرمود: خوب مى شوى ! گفتم شما كه هستيد؟
فرمود: من همان كسى هستم كه الا ن مرا مى خوانديد؛ من فاطمه پهلو شكسته هستم .
و اى آية اللّه ما آمده ايم مسلمان شويم .(34)
هرگز كسى نظير تو پيدا نمى شود
همتاكسى به عصمت كبرى نمى شود
اى كوثرى كه خير كثير از وجود توست
اسلام ، جز به فيض تو، احيا نمى شود
هرچند دختران دگرداشت مصطفى
هر دخترى كه اُمّ ابيها نمى شود
منّت زخلقت تو خدا بر نبى نهاد
اى گوهرى كه مثل تو پيدا نمى شود
بعد از تو اى شكوفه زيباى احمدى
لبهاى من ، به خنده دگر وا نمى شود(35)


( 21 ) به بركت زهرا (س ) شيعه شدند  
يكى از واعظان عاليقدر تهران بر فراز منبر مى فرمود: تاجرى از تجار تهران نقل كرد: هر سال به مكه معظمه مى رفتم و در مدينه طيبه در منزل يك خياط سكونت مى گزيدم و روزها درب دكان او مى نشستم . يك روز گفتم : اى ميزبان من ساليان زيادى است كه در مدينه بر شما وارد مى شوم و شما هم در تهران بر من مهمان مى شوى ، سؤ الى دارم كه دوست دارم جواب آن را به من بدهى .
گفت : بگو. گفتم : در اين مدينه تمام قبور بزرگان دين هركدام مشخص و معيّن است ولى بفرماييد كه قبر حضرت فاطمه زهرا(عليهاالسلام ) كجاست ؟ آن خياط تا اين حرف را شنيد دست بر روى پيشانى خود گذاشت و به فكر فرو رفت .
حاجى گفت : ترس تمام وجودم را گرفت فورا به منزل مراجعت و وسايل را برداشته به سوى تهران حركت كردم و خود را به عجله به تهران رساندم .
پس از چند روزى كه در حجره تجارتخانه بودم ناگهان ديدم آن حاجى خياط وارد شد و سلام كرد و به من گفت : ترسيدى و از مدينه فرار كردى ؟ گفتم : حقيقت مطلب همين است كه مى گويى . گفت : اى حاج احمد! بدان به واسطه مخفى بودن قبر حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) من و جمع زيادى شيعه شديم ، زيرا شما كه آن روز رفتيد، من نزد قضات رفتم و چنين سؤ الى كردم . آنان به اختلاف سخن راندند. آخر الامر نزد قاضى القضات حجاز رفته و از او پرسيدم كه : يك شيعه چنين چيزى را از من پرسيد. گفت : قبر فاطمه زهرامخفى است . گفتم : چرا؟ گفت : چون خودش وصيت نموده بود. سؤ ال كردم به چه واسطه ؟ گفت : چون عده اى از بس او را اذيت و آزار دادند به همسرش وصيت كرد مرا شبانه دفن نما كه دشمنان در تشييع جنازه و نماز بر من حاضر نشوند.
خلاصه ، تحقيقات زيادى كردم و مظلوميت آن بى بى بر من ثابت شد. لذا به واسطه مخفى بودن قبرش شيعه شديم .(36)
جهان روشن از نور ايمان زهرا
كه جان جهان باد قربان زهرا
بود امتداد شُعاع پيمبر
كه تابد هنوز از گريبان زهرا
حسين و حسن سروران بهشتند
كه ملك بهشت است از آن زهرا
هم اوميزبان است به رضوان رحمت
ولى ديگرانند مهمان زهرا


( 22 ) حافظه  
يكى از شيعيان حافظه اش كم بود تا اينكه شنيد اگر كسى به بى بى دوعالم فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) متوسّل شود حاجتش روا مى گردد. خيلى كوشش كرد و توسلات فراوانى را به عمل آورد و ختم ها ودعاها كرد، تا اينكه يك شب در عالم رؤ يا به محضر مقدّس بى بى دو عالم فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) در عالم رؤ يا كه پشت در يك پرده مى باشد و به آن مرد خطاب فرمود: اى مرد! چه حاجتى دارى ؟ عرض كرد: بى بى جان ! راجع به كمى حافظه ام به شما شكايت مى كنم و رفع آن را از حضرتت خواهانم .
حضرت صديقه طاهره (سلام اللّه عليها) فرمود: بعد از اين با آب سرد وضو نگير، زيرا پيشانى تو متاءلم است و باعث مى شود كه حافظه تو كم گردد. از خواب بيدار شد و به دستور حضرت عمل نمود و خوب گرديد.
عالم شده نورانى از نور تو يا زهرا
شد ارض و سما پرشور از شور تو يا زهرا
اى دختر پيغمبر انسيّه حورايى
بايد كه زجان خوانيم منشور تو يا زهرا
اى سيده نسوان اى جان همه جانان
ماييم ز جان و دل مشكور تو يا زهرا
اى عالمه دوران اى نادره ايمان
گرديده جهان روشن از نور تو يا زهرا
محبوبه حقى تو مظلومه دهرى تو
ما جيره خور خوانت ماءجور تو يا زهرا(37)


( 23 ) ختم  
يكى از مدحان خوب و امام زمانى كه بنده سالهاست او را مى شناسم و هيئتى به نام يابن الحسن ( (ع ) ) و كاروانهايى به سوى جمكران با رفقايش درست كرده براى من نقل كرد: سه حاجت داشتم كه يكى از آنها زيات روى خود امام زمان ( (ع ) ) بود از اين رو تصميم گرفتم چهل شب چهار شنبه به مسجد جمكران بروم و به ساحت مقدسش توسل كنم تا حضرت بذل عنايت فرمايد و توجه نمايد.
به هر وضعى كه بود چهل شب چهار شنبه به مسجد جمكران مشرف شدم ولى متاءسفانه خبرى نشد. شب چهار شنبه چهلم تا صبح آنجا ماندم ولى كسى را نديدم دل شكسته برگشتم . هفته چهل و يكم خبرى نشد. هفته چهل و دوم نيز خبرى نشد. هفته چهل و سوم نيز خبرى نشد. هفته چهل و چهارم بود كه خيلى ناراحت و پريشان بودم داخل مسجد شدم خطاب به امام زمان (عجل اللّه فرجه ) عرض كردم : آقا! شما پسر حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) هستيد من پسر كيستم ؟! شما درِ خانه خدا آبرو داريد من ندارم اصلا من چه هستم كه چنين انتظارى از تو حجّت خدا دارم اى آقا! ببخشيد، مرا اين آخوندها به طمع انداختند كه هركس چهل شب چهار شنبه مسجد جمكران برود امام زمان (ع ) را مى بيند اين بود كه اِسائه ادب كردم و خواستم شما را ببينم حال كه لياقت چنين فيضى را ندارم ديگر نمى آيم .
سوار اتوبوس شدم و به طرف اصفهان برگشتم ، هنوز اذان صبح نشده بود كه رانند به پليس راه اصفهان رسيد و خواست دفترچه اش را ساعت بزند كه من بيدار شدم و متوجّه شدم كه خداوند متعال حاجتم را روا كرده حالتى برايم پيش آمد كه تاكنون چنين نشده بودم ديدم از همان اتوبوس ، با شخصى به نام رحمان در سبزه ميدان اصفهان پياده شديم و به طراف امام زاده اسماعيل (ع ) به راه افتاديم ، وارد حياط امام زاده شديم ديدم يك روحانى سيد جليل القدرى بالاى منبر نشسته و عده اى مردم دور او نشسته اند، آنها را موعظه مى كند.
با خود گفتم : من ديگر گوش به حرف اين آخوندها نمى دهم و پاى منبرشان نمى روم . خواستم از در دوم امام زاده خارج شوم و دنبال كار خويش بروم كه ناگهان احساس كردم روى پشت بام امام زاده هستم يكى از پيامبران آنجا به خاك سپرده شده كه پنج بقعه او به پشت بام راه داشت از پنجره وارد شدم و آنجا ايوانى داشت تا خواستم بپرم به طرف پايين كه يك وقت ديدم بين زمين و آسمان ايستاده ام و اصلا وزنى ندارم و مثل پركاه سبك هستم . متحير ماندم چه كنم ، ديدم كنار ايوان بالاى بقعه سيد بسيار نورانى و جليل القدرى با كمال وقار و متانت نشسته و دست مباركش را روى زانو گذاشته و تسبيح در دست دارد و مشغول ذكر است . من نگاه تندى به او كردم ولى ديدم او با مهربانى به من نگاه مى كند بعد دست مباركش را به طرف من اشاره نمود و با تندى فرمود: اين حرفها يعنى چه ؟ هركس ختم مادر ما حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) را يك مرتبه بردارد 20 كيلومتر وارد بهشت مى شود. در ضمن آن آقا رحمان هم به آقا گفت : آقا جواز، جواز. آقا سر مبارك را به علامت اينكه درست مى شود پايين انداخت .
از آن حالت كه نه خواب بود و نه بيدارى به هوش آمدم و شروع به گريه كردم . تا به حال به آن امام زاده نرفته بودم كه وقتى اين خواب را ديدم بعد كه رفتم مشاهده كردم ديدم هرچه در آن عالم ديدم درست است . و مدّتها مى گشتم كه خدايا! اين ختم بى بى زهرا (سلام اللّه عليها) چيست كه آن را انجام دهم ؟ پيدا نكردم تا اينكه يكى از روحانيون اصفهان به نام حاج آقا منصور زاده را ديدم و جريان را نقل كردم ، فرمود: اين ختم دو ركعت نماز است و 530 مرتبه بگو اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى فاطِمَةَ وَ اَبيها وََبَعْلِهاوَ بَنيها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُك .
گفتم : آقاى منصور زاده ! از كجا مطئمن شوم كه اين همان ختم است ؟ ايشان فرمود: چون شخصى از تهران 40 سال شبهاى چهار شنبه به مسجد جمكران مشرف مى شد و خود امام زمان به او اين ختم را تعليم فرمود است .(38)
در صبر و شكيبايى تو اول دنيايى
يا فاطمة الزّهرا تو مظهر تقوايى
ام الحسنينى تو هم زوجه شير حق
هم شافعه محشر هم عصمت كبرايى
اى دخت رسول حق محبوبه يزدانى
مشمول عنايات و دُر دانه يكتايى
مكنونه حقّى تو هم ممتحن حقى
مشهوره در عالم در زهدى وتقوايى
جانها به فداى تو كردى تو فدا جان را
از بهر امام خود در يكه و تنهايى
از ميخ در و مثمار شد سينه تو سوراخ
كردى تو فداكارى تا حدّ توانائى (39)


( 24 ) ترا بجان مادرت  
در يزد مرد صالح و با تقوايى زندگى مى كرد، بر خلاف خود برادرى داشت كه اهل فسق و فجور و بدنهاد بود و آن مرد صالح همواره از عمل برادر خود در رنج و شكنجه و آزار بود. و گاهى از اوقات مردم نزد او مى آمدند و از اذيّت و آزار برادرش به او شكايت مى كردند به وى مى گفتند: برادر تو فلان كس راآزار داده و يا با فلان كس نزاع و جدال نموده . و چون هر روز رفتار بدى از او بروز مى كرداز اين جهت مردم آن مرد صالح بيچاره را مؤ اخذه و ملامت مى كردند. تا اينكه آن مرد صالح اراده زيات مشهد مقدس ‍ حضرت رضا (ع ) را نمود. تدارك راه وتوشه شد. و با كاروانى به راه افتاد، جماعتى جهت مشايعت و بدرقه زوار حضرت رضا (ع ) آمدند.
مرد فاسق هم يابوى خود سوار شد و با مشايعت كننده ها آمد تا آنكه اهل مشايعت بر گشتند، ليكن آن برادر از مراجعت امتناع نمود و گفت : من فرد بسيار معصيت كارى هستم ، من هم مى خواهم به زيارت حضرت رضا(ع ) بروم بلكه به شفاعت آن حضرت خداوند از من عفو و بخشش ‍ فرمايد.
مرد صالح به جهت خوف اذيت و آزار خود، در برگردانيدن او ابرام و اصرار زيادى كرد، ليكن موفق نشد و مرد فاسق گفت : من با تو كارى ندارم يا بوى خود را سوار و با زوّار مى روم .
مرد صالح علاجى نديد و سكوت كرد، و تن به قضا نمود.
چند وقتى نگذشته بود كه باز به اقتضاى طبيعت خود، در بين مسافرين بناى شرارت و بد رفتارى را با برادر خود و ساير زوار آغاز نمود و هر روز با يكى مجادله مى كرد و ديگران رااذيت و آزار مى نمود و مردم پشت سر يكديگر نزد آن برادر صالح مى آمدند و شكايت مى كردند و آن بيچاره را آسوده نمى گذاشتند، تا اينكه آن مرد فاسق در يكى از منازل مريض شد و رفته رفته مرضش شديدتر شد تا در نيشابور يا منازل نزديك مشهد وفات كرد.
مرد صالح بدن برادر را غسل داد، كفن كرد و نماز بر جسدش گزارد، آنگاه آن را به نمد پيچيد و بريابوى خودش بار كرد و با خود به مشهد حمل نمود و پس از طواف دادن او به دور قبر مطهر رضوى (ع ) دفن كرد. ليكن در امر او متفكّر بود كه بر او چه خواهد گذشت و با آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد؟! و بسيار خواهان بود او را در خواب ببيند و از او در اين باب تحقيق و بررسى نمايد.
تا آنكه دو سه روزى از دفن او گذشت ، برادر خود را در خواب ديد كه حالش بسيار جالب و خوب است . گفت : برادر! تو كه در دنيا فلان بودى چطور به اين مقام رسيدى ؟ گفت : اى برادر! بدان كه امر مرگ وعقاب آن بسيار سخت است و اگر شفاعت اين پسر زهرا (سلام اللّه عليها) نبود، من تا حال هلاك بودم بدان اى برادر كه چون مرا قبض روح نمودند، من خودم را يك پارچه آتش ديدم ، بسترم آتش ، فراشم آتش ، فضاى منزل هم پر از آتش ‍ شد و من هرچه فرياد مى زدم سوختم سوختم شما حاضرين مرا مى ديديد ولى اعتنايى نمى كرديد. تا آنكه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتيد ديدم آن تابوت منقلب به آتش شد و من فرياد مى زدم سوختم سوختم كسى ملتفت من نمى گرديد. تا آنكه مرا برديد و برهنه كرديد و بالاى تخته اى از براى غسل دادن گذاشتيد. ناگهان ديدم كه تخته هم منقلب به آتش شد هر قدر فرياد مى زدم كسى به من توجه نمى كرد، پس من با خود گفتم : چون بر من آب بريزند شايد از آتش آسوده شوم ؛ ليكن چون لباس از بدنم در آوردند ظرف آب را پر كردند بر بدنم ريختند ديدم كه آب هم آتش شد، من وقتى اين چنين مشاهده كردم صدا زدم كه بر من رحم كنيد و اين آتش سوزان را بر من نريزيد، كسى نشنيد تا آنكه مرا شسته و برداشتند و روى كفن گذاشتند، كرباس كفن هم آتش شد. سپس مرا در نمد پيچيدند آن هم آتش ، تابوت هم آتش تا اينكه مرا بر يابو بار كردند. همينطور در آتش بودم و مى سوختم و در اثناى راه هر يك از زائرين به من بر مى خورد من به او استغاثه مى نمودم ولى اعتنايى از هيچ يك نمى ديدم ، تا اينكه داخل مشهد رضوى شديم و تابوت مرا برداشتند و از براى طواف به جانب حرم حضرت بردند چون به در حرم مطهر رسيدند ناگهان آتش نا پديد شد و من خودم را آسوده و به حال اول ديدم و تابوت و كفن و ساير منضمات را بر حال اول ديدم . مرا داخل حرم مطهر كردند ديدم كه صاحب حرم ، حضرت رضا (ع ) بر بالاى قبر مطهر خود ايستاده و سر مبارك خود را به زير انداخته و ابدا اعتنايى به من ندارد. مرا يك دور طواف دادند. چون به بالاى سر ضريح مقدس رسيدم پير مردى را ايستاده ديدم متوجّه به سوى من گرديد و فرمود: به امام ، پسر زهرا (سلام اللّه عليها) استغاثه كن تا تو را شفاعت نمايد و از اين عقوبت برهاند.
چون اين سخن را شنيدم متوجه به آن حضرت گرديدم و عرض كردم فدايت شوم مرا درياب . باز آن حضرت به من اعتنايى نفرمود. بار ديگر مرا به طرف بالاى سر مطهر عبور دادند آن مرد اول ، فرمود: استغاثه كن به پسر فاطمه (سلام اللّه عليها). گفتم : چه كنم كه جواب مرا نمى فرمايد؟ فرمود: اگر از حرم خارج شوى باز همان عذاب و آتش است و ديگر علاجى ندارى . گفتم : چه بايد كرد كه آن حضرت توجه نمايد و شفاعت كند؟ فرمود: به مادرش فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) آن حضرت را قسم بده و آن معصومه را شفيعه خود كن ؛ زيرا به مادرش زهرا خيلى علاقه دارد. چون اين سخن را شنيدم شروع به گريه كردم و عرض كردم فدايت شوم ، تو را به حق مادرت فاطمه زهرا صديقه مظلومه (عليهاالسلام ) قسم مى دهم كه به من رحم كن و منّت بگذار و مرا ماءيوس نفرما و بر من احسان كن و از در خانه خود مرا مران .
تا حضرت اسم بى بى زهرا (سلام اللّه عليها) را شنيد يك نگاهى به من كرد و مانند كسى كه گريه راه گلويش را بسته باشد فرمود: اگرچه جاى شفاعت از براى ما نگذاشته اى ولى چه كنم كه ما را به حق مادرم زهرا قسم دادى . سپس دستهاى مبارك خود را به سوى آسمان برداشت و لبهاى خود را حركت داد. گويا زبان به شفاعت گشود. چون مرا بيرون آوردند ديگر آن آتش را نديدم و از عذاب آسوده شدم . در دنيا و آخرت اگر مى خواهيد امورتان اصلاح گردد اهل بيت را به مادرشان زهرا قسم بدهيد تا كارهايتان آسان شود.(40)
بر افلاك حقايق زهره حلم و حيا زهرا
به بحر عصمت حق گوهر صدق و صفا زهرا
يگانه بانوى دين فخر نسوان بنى آدم
فروزان شمع بزم محفل آل عبا زهرا
بتول طاهره خير النساء انسيه حوراء
مهين ام الائمه بنت خير الانبيا زهرا
غمام فضل و كوه حلم و بحر علم و دانايى
سپهر عقل را بدرالدجى شمس الضحى زهرا
زكيّه بضعه ختم رسل صديقه مطلق
خبير سرّ ما اوحى به امر مصطفى زهرا
غرض در خلقت زن بود حق را در وجود او
وگرنه بود دررتبت نبوت را سزازهرا
توسل جوى بر خاتون محشر از صفاى دل
كه خوش چيده است اسباب شفاعت در جزازهرا


( 25 ) شفاعت حضرت  
يكى از علماى بزرگوار مى فرمود: يك روز در شهر دمشق سوار ماشينى شدم كه به حرم حضرت زينب (سلام اللّه عليها) بروم ، جوانى كنار من نشسته بود كه از قيافه اش پيدا بود خيلى دوست دارد با من حرف بزند ولى ترديد داشت كه آيا من مى توانم با او عربى صحبت كنم يا نه .
من به خاطر آنكه او را براى حرف زدن راحت كنم به عربى از او احوال پرسيدم ، او خيلى خوشحال شد و گفت : سيّدنا مساءلة .
گفتم : بپرس ؟ گفت : پدرم اسمش عمر و جدّم اسمش خطّاب بود طبعا پدرم را وقتى مى خواستند اسم ببرند مى گفتند: عمر خطاب .
او سال گذشته از دنيا رفت ، شبى من او را در عالم خواب ديدم كه به خاطر انحراف عقيده و اعمال زشتش سخت در عذاب است .
او به من گفت : فرزندم ! من اسم تو را محمد گذاشتم تو فردا به فلان محل مى روى پيرمردى كه نامش محمّد است با تو ملاقات مى كند و تو را به حقايقى آگاه مى سازد؛ از مذهب و دين او پيروى كن كه شايد به اين وسيله خداى تعالى مرا هم از اين عذاب نجات بدهد.
من خيلى به حال پدرم گريه كردم و با همان حال از خواب بيدار شدم .
صبح آن روز به همان محلّى كه پدرم گفته بود رفتم و خدمت آن مرد بزرگ كه روحانى عاليقدرى بود، رسيدم .
او به من مذهب شيعه را تعليم داد و سپس مرا وادار به يادگرفتن مسايل اخلاقى نمود. و خيلى براى من زحمت كشيد، متاءسفانه حالا چند روز است كه آن استاد هم به رحمت خدا رفته من از شما مى خواهم كه مرا راهنمايى كنيد كه چه كنم تا استاد و پدرم را در خواب ببينم و از حال آنها آگاه شوم ؟
من به او دعايى را كه مرحوم نورى رحمة اللّه عليه در كتاب جنّة الماءوى نقل مى كند و همچنين در بحارالانوار(41) آمده است تعليم دادم و از او خواستم كه فردا شب باز او را در صحن مطّهر حضرت زينب (عليهاالسلام ) ببينم تا براى من نقل كند كه خوابى ديده يا آنكه موفّق به آن نشده است .
ضمناً مى دانم كه شما دوست داريد قبل از آنكه تتمّه قضيّه را نقل كنم دعايى را كه به او تعليم دادم براى شما بنويسم تا شما هم از آن استفاده نماييد. بسيار خوب ولى شرطش اين است كه ان شاءاللّه اگر موفق به زيارت هر يك از ائمه اطهار (عليهم السلام ) در خواب شديد و پس از بيدار شدن با نشاط مخصوص به خودش حال دعا پيدا كرديد مرا هم دعا بفرماييد.
سيّد بن طاووس در كتاب فلاح السائل از ائمّه اطهار(عليهم السلام ) نقل مى كند كه :
اگر بخواهى كسى را كه از دنيا رفته در خواب ببينى با طهارت يعنى با وضو و يا با غسل به خواب و به طرف دست راست بخواب و تسبيح حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) را بگو سپس اين دعا را بخوان :
اَللّهُمَّ اَنْتَ الْحَىُّ الَّذى لايُوصَفُ وَ الايمانُ يُعْرَفُ مِنْهُ، مِنْكَ بَداَتِ الاَْشْياءُ وَ اِلَيْكَ تَعُودُ فَما اقبلَ منها كُنْتَ مَلْجاهُ و مَنْجاهُ وَ ما اَدْبَرَ مِنها لَمْيَكُنْ لَهُ مَلْجَاء وَ لامَنْجا مِنْكَ اِلاّ اِلَيْكَ فَاَسْئَلُكَ بِلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَ اَسْاءَلُكَ بِبِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّد (ص ) سَيّد النَّبِيّينَ وَ بِحَقِّ عَلِي خَيْرِالْوَصِيّينَ وَ بِحَقِّ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمينَ وَ بِحَقِّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ الَّذينَ جَعَلْتَهُما سَيِّدَى شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَجْمَعينَ اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اَهْلِ بَيْتِهِ وَ اَنْ تُرِيَنى مَيّتى فِى الْحالِ الَّتى هُوَ فيها
بالا خره اين دعا را به او تعليم دادم او رفت و فردا شب برگشت و گفت : ديشب من تا صبح خوابى نديدم ولى صبح كه نماز را خواندم و خوابيدم پدرم را در حال بدى ديدم . او از من تقاضا مى كرد كه براى نجاتش حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه عليها) را واسطه قرار دهم ، او به من گفت :
من در اينجا فهميده ام كه شفاعت حضرت زهرا (عليهاالسلام ) از همه مؤ ثرتر است ، از آن حضرت از طرف من عذر بخواه ، زيرا من در دنيا محبّت دشمنان او را در دل داشته ام .
من به او گفتم : استادى كه معرّفى كرده بودى از دنيا رفته او را در آنجا ديده اى ؟
گفت : نه او را در جايى كه ما هستيم نمى آورند.(42)
اى در درج حيا و آيت عظمى
بضعه خير الورى و مريم كبرى
فاطمه ام الائمه دخت محمد(ص )
بهرتو ايجاد گشته سبعه اباء
ام كتاب ام فضل ام علومى
ام ابيهات خوانده خواجه اسرى
راضيه مرضيه و تقيّه نقيه
همسر حيدر على عالى اعلا
نام تو صديقه و بتول و زكيه
طاهره منصوره و محدثه عذرا
عالم امكان ز نور روى تو روشن
خوانده شدى زين سبب به زهره زهرا(43)


( 26 ) من خانه مى خواهم  
حضرت حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى مجتبى بلوچيان در كتاب شريف خود به نام بازار مكافات نوشته اند: در حدود سال 1368 هجرى شمسى از جهت مسكن تحت فشار بودم تا جايى كه مجبور شدم همسر و فرزندانم را به روستايى نزديكى دماوند ببرم و خود در حجره طلبگى مدرسه سكنى گزينم . چندين ماه گذشت و من مشغول خواندن درس و تدريس بودم و آخر هفته فقط شبى را در كنار خانواده ام مى رفتم و آن هم چون شبهاى جمعه جلسه اى در تهران داشتم مجبور بودم به خاطر آن جلسه زن و فرزند را ترك نموده به تهران بيايم . لذا وضع اسفبارى برايم پيش آمده بود گاهى عصر جمعه كه مى خواستم از نزد خانواده ام بيايم بچه ها به من مى چسبيدند و گريه مى كردند كه بابا تو را به خدا نرو. و همسرم هم گريه مى كرد ولى من چاره اى نداشتم و بايد براى درس بر مى گشتم و لذا خود نيز گاهى با دل داغدار و ديده اشكبار از آنها جدا مى شدم و گاهى به خداوند متعال عرض مى كردم : خداوندا! خودت از خزانه غيب كرمى فرما.
حتّى شبى دو بچه ام را به حجره آوردم و شب را پيش خودم خواباندم و بعضى از افراد اين مسايل را مى ديدند اما خوب چاره اى نبود. تا اينكه در ايام دوم فاطميّه (عليهاالسلام ) يعنى سوم جمادى الثانى قرار گرفتم و روز قبلش پس از اتمام درس به همان روستا رفتم شب را نزد آنها بودم ولى صبح كه اتفاقا مدرسه ما هم تعطيل بود ولى طبق معمول كه در وفيات هميشه در آنجا اقامه عزا مى شد، تصميم مراجعت به مدرسه گرفتم كه با ناراحتى خانواده ام مواجه شدم آنها گفتند: امروز تعطيل است چرا نمى خواهى پيش ‍ ما باشى ؟
گفتم : امروز دلم مى خواهد درعزاى حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) شركت كنم و از حضرت يك خانه بگيرم . تا اين سخن را گفتم ، همسرم كه تاكنون ناراحتى زيادى كشيده بود راضى شد و گفت : حال كه مى خواهى از حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) خانه بگيرى مخالفتى ندارم تازه خوشحال هم هستم .
من برگشتم اما چون راه دور بود تا به مدرسه رسيدم هنگام سينه زنى بود من هم در حلقه طلاب نشستم و به سينه زدن مشغول گرديدم در همان آن به حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) عرض كردم : بى بى جان ! خانم ! من از شما يك خانه مى خواهم . شما كه مشكلات ما را مى دانى . و خلاصه آن مجلس ‍ تمام شد. درست نمى دانم 10 يا 12 روز گذشت يا بيشتر و يا كمتر ولى مطمئنم كه بيست روز از هنگام توسل من نمى گذشت كه روزى سر درس ‍ بودم و مشغول تدريس ، كسى آمد و به من گفت : استاد حاج آقا مجتهدى با شما كار دارند. گفتم : دارم تدريس مى كنم ، ايشان رفت و دوباره آمد، فرمودند: با شما كار دارند و گفتند: تدريس را رها كنيد. من درس را رها كردم و به همراه ايشان از مدرسه بيرون آمديم هوا بسيار سرد بود و برف هم از آسمان مى باريد با ايشان در بين كوچه مى رفتيم و من دقيقا نمى دانستم كه ايشان با من چه كارى دارند. تااينكه درون كوچه اى رسيديم و درب منزل نوسازى توقف كردند كه داراى سه طبقه بود كليد انداختند و به اتفاق داخل منزل شديم و گفتند: طبقه دوم و سوم اين منزل مال مدرسه و وقف طلاب است و مرا به طبقه دوم بردند و در را باز كردند ومنزلى ديدم كه حتى تصورش را هم نمى توانستم بكنم و كليد آن را در اختيار من گذاشتند و فرمودند: اين خانه در اختيار شماست . فردا مى توانيد آيينه و شمعدانتان را بياوريد.
در حالى كه خدا را گواه مى گيرم من اصلا راجع به منزل با احدى جز همسرم صحبت نكرده بودم كه مى خواهم از حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) خانه اى بگيرم اما الطاف آنها عميم است و تا حال كه سال 1371 مى باشد و اين كتاب را مى نويسم در همان منزل سكنى داريم اين از بركات توسل به حضرت زهرا (سلام اللّه عليها) است .(44)
اى افتخار عالم هستى لقاى تو
پاينده چون بقاى حقيقت بقاى تو
اسلام سر فراز به ايمانت از نخست
خورشيد پرتوى زفروزنده رأ ى تو
من هيچ كس دگر نشناسم به روزگار
بانوى خاندان فضيلت سواى تو
الحق كه هرچه فخر و شرف بود در جهان
مى خواست خاص شخص توباشدخداى تو
فرزند مصطفائى و زهراى پاكدل
اى مصطفا بى تو همه محو صفاى تو
مانند شمع سوختى و اشك ريختى
جانسوز همچو ناله نمى شد نواى تو
آتش زدند دوزخيان چون در بهشت
آتش گرفت جان جهان از براى تو
برحال تو اگر درو ديوار ناله كرد
نبود عجب كه بود عجب ماجراى تو