گويند: قحط سال سختى بر مردم پيش آمد و فشار زندگى را بر ابوطالب سنگين گردانيد.
ابوطالبى كه تهيدست بود و عائله مند. محمد و حمزه و عباس با هم به مشورت پرداختند و
گفتند:
«آيا نبايد ما پاره اى از بار عائله ى ابوطالب را بر دوش بكشيم؟...» آنان
نزد ابوطالب رفتند و از او خواستند فرزندانش را به آنان واگذار كند تا هزينه ى
زندگيشان را بر عهده بگيرند و بار مخارج آنان را از دوش وى بردارند...
آن پير گفت:
«پسرم عقيل را برايم بگذاريد و هر كدام را كه مى خواهيد بگيريد...» محمد گفت:
«من آن را كه خدا برايم برگزيده است انتخاب كردم...» و على را كه كوچك ترين
فرزندان ابوطالب بود گرفت... و جعفر نيز بهره ى حمزه شد... و طالب بهره ى عباس...
فاطمه- حتى پس از اين كه محمد به پيامبرى برگزيده شد، و براى گسترش دعوت آسمانى
از خواسته هاى اين جهانى دست كشيد، و از كوشش پيوسته براى به دست آوردن روزى
بازماند، و مبارزه ى او در راه دين با گذشت سال ها ثروت خديجه را به پايان برد-
همچنان به ماننده ى دخترى پرده نشين زندگى كرد اگر چه زندگى آسان و آسوده اى
نداشت...
بگذار تا از خود بپرسيم: آيا اندوه عيب است؟...
بلكه دليل بر رقيق بودن احساسات و تيزى هوش و دريافت است...
پس اين سخن پردازى ها درباره ى دختر خردسالى كه تازه در خانه پدر و مادرش به راه
افتاده چيست؟ خانه اى كه آن روزها به كار گران و پر اهميت رسالت روى آورده است.
كارگرانى كه نه تنها از توان انديشه ى خردسالان بلكه از درك بزرگان نيز فراتر
است...
دوران پرورش و رشد زهرا نزديك بود يكسره در گوشه گيرى و عزلت نشينى سپرى شود...
زيرا دوران پرورش اين كودك تنها، در فضايى آكنده از دلتنگى، بى تابى و اندوه
افتاده بود. پدر در چنين فضايى دختر را در بر مى گيرد كه پسرانش در گذشته اند و پس
از آنان هيچ غمگسارى ندارد جز اين كه بار سنگين نبوت نيز براى او از زمانى نه چندان
دور آماده شده است و همواره از گرانى آن رنجى مى برد كه پشت كوه ها را خم مى
گرداند... مادر نيز در چنين فضايى دختر را در بر مى گيرد كه از چهل سالگى درگذشته
است، و تنها اين دختر كه تازه به راه افتاده، براى او در گوشه ى خلوت خانه اش باقى
مانده است. او كوچكترين فرزندان وى است. سوگند به جان حق كه مهرورزى بر كوچكترين
فرزند پس از درگذشتن يا كوچ كردن همه ى فرزندان، مهرورزى و دلسوزيى است آگنده از
دلتنگى و بى تابى و اندوه...
زهرا از دو قلب بزرگ پدر و مادر خود اينگونه مهرورزى و دلسوزى را دريافت كرده
بود. مهربانى و دلسوزيى كه شايسته بود به او درس سنگينى و وقار بياموزد نه سبكى و
شادى و گشاده رويى...
سخن پردازى درباره ى دخترى كه هنوز دوره ى كودكى را به سر نبرده، آغوش گرم و پر
مهر مادر را از دست مى دهد، براى چيست؟...
فاطمه پس از درگذشت مادر مسئوليت خانه اى را بر دوش ناتوان خود مى كشد كه هيچ
خانه اى همانند آن نيست. زندگى در آن پيوسته با جزر و مدى روان است كه هر دوى آنها
تا دورترين مرزهاى خود پيش مى رود. جزر و مد مى يابد چون از يك سو به دستگيرى و
ياورى نياز دارد و از سوى ديگر زير بار خرمن ها مشكلات از پاى درمى آيد و فرومى
افتد...
فاطمه به انجام كارهاى پدر خود كه مرگ، شريك زندگيش را ربوده برمى خيزد. شريك
زنگيى كه عشق و پشت گرميش را به شوى خود پيش كش مى كرد. با همه ى توان جانى و مالى
خود براى گسترش رسالت همسرش آن چنان برمى خاست كه مردان چالاك با اراده هاى آهنين
توان آن را نداشتند. براى نگاهدارى از دين خدا چنان مى كوشيد كه مردم او را پرستار
اسلام مى ناميدند...
فاطمه همراه پدر خود با رنج و درد خوارى ها و تكذيب ها و شكنجه هايى كه قوم پدرش
روز و شب بر وى وارد مى آوردند زندگى مى كرد و نهايت كوشش وى براى بازداشتن گزند
آنان از پدر اين بود كه چند قطره اشكى پيش روى وى بيفشاند و فروتنانه براى او دعا
كند... احساس فاطمه در اين هنگام از يك سو احساس دخترى است وفادار و از سوى ديگر
احساس مادرى است مهربان...
شبها و روزها بر فاطمه مى گذرد و از هر رويدادى ناگوار براى وى سالى سپرى نمى
شود كه يكى از محبوب ترين خانواده اش درمى گذرد و چشم او را اشكبار مى كند يا شهيدى
خون خود را در راه اسلام نثار مى كند و او را به سوگوارى و مرثيه سرايى وادار مى
سازد...
مادرش هنگامى از نزد او به جهان ديگر رخت بربست كه وى جوانه اى تازه و ناشكفته
بود و هنوز چوب آن جوانه سخت و استوار نشده بود...
عموى بزرگوارش ابوطالب به ديدار پروردگارش شتافت، عمويى كه برادرزاده اش محمد در
پناه او همچون تخته سنگى از پيكان پيش آمدهاى ناگوار پناه مى جست...
خورشيد خواهران محبوبش: رقيه، زينب و ام كلثوم، از آسمان دنياى او فرونشست...
مرگ شاخه ى زندگى برادرش ابراهيم را خشكانيد. ابراهيمى كه نور چشم پدر بود و قلب
تپنده ى وى كه بيرون از سينه در پيش چشمان، نمايان بود و پدرى كه به پيرى رسيده و
از شصت سالگى در گذشته بود... و پيش از همه ى اينها مرگ دو برادر ديگرش قاسم و
عبداللَّه را نيز در ربوده بود. آنان هنگامى از اين جهان رفتند كه فاطمه جنينى بود
در شكم غيب و هنوز گاه بيرون آمدنش به سوى نور فرانرسيده بود...
برخى از آن عزيزان در زمان حيات فاطمه درگذشتند و برخى پيش از به دنيا آمدنش.
فاطمه از درگذشت آنانى كه با چشم خود مى ديد رنج ها مى برد و آن رويدادهاى ناگوار
او را نگونسار مى كرد، و از درگذشت آنانى كه خود نديده بود با سخنانى كه از دهان ها
به گوشش مى رسيد سخت رنجور مى شد...
زيرا گاهى سخن از خاطره هاى گذشته قلب را بيشتر به درد مى آورد تا سخن از
رويدادهاى كنونى...
اينك اگر فاطمه از اين همه ناگوارى ها اندوهگين نباشد، چه هنگام بايد اندوهگين
باشد؟...
بلكه طبيعى است كه درد اندوه بر او چيره آيد و همواره فاطمه همنشين اندوه و همدم
غم و افسرده و دلتنگ باشد... و به راستى اگر فاطمه نمى توانست از چيزى كه براى او
رنج آور است، احساس اندوه كند، از نفسى سالم و روانى درست برخوردار نبود...
در باور آن مستشرقان زهرا از تيزهوشى و روشن بينى كافى برخوردار نيست تا آنجا كه
آنان او را در برابر زيركى و تيزبينى عايشه، در كارها ناتوان مى بينند، با اينكه در
آن هنگام عايشه پنج سال از فاطمه كوچكتر است...
آنان با كدام ترازوى دقيق و برابر آن دو بانو را سنجيدند تا كفه ى فاطمه بالا
گرفت و كفه ى ام المؤمنين پايين رفت؟...
آنان ادعا مى كنند كه پيامبر فرمود: «زينب فاضل ترين دختران من است...» آنگاه از
اين سخن پيامبر نتيجه مى گيرند كه فاطمه در زمينه ى هوشيارى و تيزبينى و روشن
انديشى از ديگران پايين تر است...
گويى فراموش كرده اند كه عايشه خود فاطمه را توصيف كرده و درباره ى او گفته است:
«فاضل تر از فاطمه نديدم مگر پدرش...» و فضل همان فضيلت است... و فضيلت، نيكويى
مطلق است كه همه ى منش هاى والا و خوى هاى ارزنده را در بر مى گيرد...
اگر فاطمه نيك سرشت و پاك نهاد نبود و با فضيلت، شايستگى آن را نمى يافت كه از
سوى خدا در مقام ستايش قرار گيرد، مقامى كه هيچ زنى به آن دسترسى پيدا نكرد...
پيامبر به فاطمه فرمود:
«به راستى كه خدا با خشم تو خشمگين و با خشنودى تو خشنود مى شود...» آيا فاطمه
از سوى پروردگارش مى تواند شايسته ى چنين جايگاهى باشد مگر آنگاه كه به بالاترين
پايگاه هاى كمال رسيده باشد؟...
آيا خدا به خاطر فاطمه غضب مى كند در حالى كه او از كمبود هوشيارى فرق ميان
انگيزه هاى خشنودى و انگيزه هاى خشم را نمى شناسد، و از كمبود بينش دقيق و تيزنگرى،
توان ارزيابى و برآورد درست را ندارد؟...
بلكه نظريه ى علمى نوين در اين باره از فاطمه جانب دارى مى كند، زيرا پدرش در
تيزهوشى و خردمندى و بلندى انديشه بر همه ى بشر برترى دارد، و ناگزير فاطمه از طريق
وراثت، بهره ى بسيارى از اين ويژگى ها را در سرشت خود دارد و افزون بر بهره ى
وراثتى و ژنتيكى، بهره ى بسيارى از اين ويژگى ها را نيز از راه همزيستى با آن پدر و
فراگيرى و پيروى از كردار وى دريافت كرده است...
شگفتا كه ياران مستشرق ما- با اينكه در استنباطهاى ناعادلانه ى خود، داورى را به
پژوهش علمى واگذار مى كنند- اصول قانون وراثت را فراموش كرده اند و آن دختر را با
بى پروايى به زشت رويى نسبت داده اند يا به عبارت ساده تر زيبايى او را انكار كرده
اند...
اين انكار و ناباورى از كجا براى آنان پيش آمده است؟...
چگونه به نتيجه ى دروغين خود مى رسند بى آنكه مقدماتى، آنان را به آن نتيجه
بكشاند و يا اسنادى آن را براى آنان آشكار سازد؟...
آنان مى گويند:
«رقيه خواهر فاطمه از او زيباتر و خوش اندام تر بود...» اين سخن آنان، براى
برترى دادن زيبايى رقيه بر فاطمه نيست...
ليكن سخنى است كه اگر چه به ظاهر مدح رقيه است اما در باطن زيبايى زهرا را انكار
مى كند...
البته انكار آنان انكارى است كه با پژوهش دقيق علمى سازگار نيست، همچنان كه در
برابر گواهى نصوص نيز درست درنمى آيد... تا ريخ براى ما مى گويد:
«فاطمه محبوب ترين دختران پيامبر براى وى و همانندترين آنان در سيما و سرشت به
او بود...» و همين تاريخ محمد را چنين توصيف مى كند:
«زيباروى بود...
نه بلند ناساز و نه كوتاه بى اندام...
با مويى مجعد و بسيار سياه...
پيشانيى گشاده بر بالاى دو ابروى پرپشت و به هم پيوسته ى هلالى...
چشمانى درشت و سياه كه مژه هايى بلند و قيرگون به نيروى كشش و تيزبينى آنها مى
افزود...
بينيى راست، دندان هايى با فاصله هاى به اندازه...
گردنى كشيده و زيبا...
رنگى روشن...
بر خطوط چهره ى او نشان انديشه و باريك بينى پديدار بود...
در نگاهش نيرويى بود كه مردم را در برابر وى به كرانش وامى داشت...» همين تاريخ
درباره ى خديجه مى گويد:
خديجه پس از برگشت محمد از سفرى تجارتى كه براى او رفته بود، از زيبايى ها و
نيكويى هاى ظاهرى و باطنى محمد آگاهى يافته به وى دلبستگى پيدا كرده بود و دوست
داشت با او ازدواج كند...
خديجه از اين دلبستگى خود با دوستش نفيسه دختر منيه سخن گفت و از او خواست تا
نزد محمد رود نظر او را درباره ى وى جويا شود...
نفيسه نزد محمد آمد و به او گفت:
«اى محمد! چه چيزى تو را از ازدواج كردن بازمى دارد؟...» محمد گفت:
«چيزى در دست ندارم تا با آن ازدواج كنم...» نفيسه گفت:
«اگر بانويى باشد كه از تو چيزى نخواهد و تو را با زيبايى و دارايى و سرورى به
همسرى فراخواند نمى پذيرى؟...» «آن بانو كيست؟...» «خديجه!...» «چگونه مى توانم
چنين كارى بكنم؟...» «آن را بر عهده ى من بگذار...» زيبايى، بزرگ منشى، خوش سيمايى،
روشن انديشى و تناسب اندام همه چشمه هايى بود استوار و نهفته در سرشت آن پدر و مادر
كه زهرا با جان و تن خود از آنها به خوبى سيراب شد تا آنجا كه در خوى و سرشت، سرآمد
گرديد و در زيبايى و كمال به اوج خود رسيد...
پس چگونه از چنين بانويى مى توان عيب جويى كرد؟...
آيا خواستگاران از بانويى به ماننده ى او روى گردان مى شوند؟...
بلكه سخن درست اين است كه بگوييم اين ويژگى هاى يكتا و درخشان به سان هاله اى
پيرامون زهرا درآمده بود كه خواستگاران را وامى داشت از شكوه او بترسند و با هراس و
احتياط به او نزديك شوند. پيش از اينكه پا فرانهند و خواستگارى كنند، بارها و بارها
در دل مى انديشيدند و مى ترسيدند كه مبادا فاطمه آنان را در خور يارى و همسرى خويش
به شمار نياورد...
پس اگر فاطمه چند سالى از رفتن به خانه ى همسر درنگى ورزيد به خاطر آن بود كه
براى ازدواج شرطهايى در وى گرد آمده بود كه برخى از آنها در ديگر دختران مورد پسند
مردان عرب گرد نيامده بود...
ديگر اينكه امتيازات ارزنده ى فاطمه شايستگى آن را داشت تا وى را به اطمينانى
برساند كه در انتخاب همسر درنگى ورزد و باور داشته باشد گذشت زمان به سود اوست نه
به زيان او و در گزينش همسر هيچ نيازى به شتاب ورزيدن ندارد...
ديگر اين كه فاطمه پيش از همه ى اينها دريغ داشت پدرش را تنها رها كند و زير
سايه ى همسرى پناه جويد. زيرا وى مى دانست پدر در راه مبارزه ى رنج آورى كه در پيش
گرفته سخت به او نيازمند است تا در كار وى چاره انديشى كند، از او نگهدارى كند، جاى
خالى مادر از دنيا رفته ى خود را براى او پر كند، براى او دخترى وفادار باشد و
مادرى دلسوز و مهربان...
پس از همه ى اينها چرا نبايد انديشيد كه اگر پيامبر خدا آن چند سال ازدواج فاطمه
را به عقب انداخت، براى اين بود كه به فرمان پروردگارش پاسخ دهد و او را براى مردى
نگاه دارد كه سرور همه ى مردمان است...
آيا خير در همان كس نيست كه خدا او را براى همسرى فاطمه انتخاب كرده است؟...
خشنودى و خشم فاطمه خشنودى و خشم خداست
زمين زير پاى اسلام رام شد...
مسلمانان چشم هاى انديشه را به هر كجا كه دوختند، آرامش به پيشواز آنان آمد...
از هيچ آزارى هراس نداشتند...
هيچ آشوبى دامن گيرشان نشد...
اكنون دعوت اسلامى پيشروى را آغاز كرده است...
با سخن دلپسند بر دل ها يورش مى برد...
با پند دادن نيكو بر همه جا حكم فرما مى شود...
پيامبر از گزند و ستم قريشيان بر مسلمانان دل آسوده بود، زيرا ميان آنان و مكيان
ستمكار ميل ها و ميل ها از كوه و شن فاصله بود و اين فاصله ى دشوار براى مسلمانان
از تير آزار و شكنجه ى قريشيان سپر و سنگر بود...
اينك در آن شهر زره هايى سخت است كه از آنان نگاهدارى مى كند. جنگ افزارهايى تيز
است كه دفاع مى كند. آن زره ها و جنگ افزارها در وحدت استوارى كه محمد در اين جامعه
ى نوينشان بر پايه ى نيرويى معنوى برپا ساخته، نمودار مى شود.
نيرويى كه سستى نمى شناسد و سهل انگارى و دودلى در آن راه نمى يابد، براى اينكه
از روح خدا يارى مى جويد...
زيرا آنجا پروايى نيست... و نيرويى نيست مگر نيروى خدا...
هرگاه انگيزه هاى كشش به سوى تباهى و گمراهى، سگ آسا بر آنان يورش مى برد،
سر تسليم در برابر خواسته ى نفس و هواى فريبنده فرود نمى آوردند...
دنياى نيرنگ باز آنان را آواز مى داد:
«بياييد بياييد!...» اما فريب دنيا آنان را از راه خود برنمى گردانيد. بلكه
بر استوارى و سخت رويى آنان مى افزود. گوش هاى خود را از شنيدن آواز دنيا
ناشنوا مى كردند، از آن كناره گيرى مى كردند، به آن پشت مى كردند...
در باور خود راستين بودند...
ايمانشان ژرف و استوار بود...
هر رفتار و كردار آنان را با حرف حرف آيه هاى قرآن دقيقا برابرى داشت...
زيرا اعتقاد، تنها اداى واجبات و برپا سازى آيين ها نيست...
ايمان، تن دردادنى خاموش به فرمان هاى دعوت آسمانى نيست...
حكمت هايى كوتاه نيست...
سخنانى نيست كه تنها گوش ها با شنيدن آنها سيراب شود...
اكنون مرحله ى نظرى اسلام و فراگيرى آن به پايان رسيده است و مسلمانان به
مرحله ى عملى اسلام و انجام آيين آن درآمده اند...
سال هايى را كه پيش از امروزشان گذرانيدند، آزمون تلخى بود از كار دشوار و
كوششى خسته كننده...
چه بسيار دل ها و اندام هاى خود را در راه بردبارى و پايدارى و مبارزه به
خطر انداختند...
چه بسيار راه ها براى جان فشانى، از خودگذشتگى و فداكارى بريدند...
آنان در روند تاريخ انسان، نمونه اى والا بودند در ميان نمونه ها...
گويى آنان از وجود خود ابزارى براى آشكارسازى و نمايش ساختند تا براى آنانى
كه از ايشان پيروى كردند، به خوبى آشكار سازند جهاد آنان در راه عقيده ى خويش
چگونه بوده است. و چه نيكو توانستند آن را نمايش دهند و آشكار سازند...
فاطمه در ميان اين ابزارى كه نمونه و سرمشق بودن را براى مردم ترسيم مى كرد
در سرآغاز ايستاده بود...
همواره گوش هاى وى پر بود از سخنان پدرش كه در روز ابلاغ پيام خدا به او
گفت:
«اى فاطمه دختر محمد، چيزى از دست من براى تو نزد خدا برنمى آيد...» پيامبر
بهترين نمونه اى بود كه فاطمه از او پيروى مى كرد و همواره با فاطمه نيز همه ى
كسانى از او پيروى مى كردند كه مى خواستند مبارزه كنند و بكوشند تا آزادى سخن
را- سخنى را كه از سر باور مى جوشد- استوار و پابرجاى سازند...
پيامبر به آنان آموخته بود كه دين، رفتار است...
كوششى است براى خرسندى خدا و خيرخواهى همه ى بشر، نه يك گروه يا يك جنس يا
يك فرد كه به مصلحت ويژه ى خود مى نگرد يا براى فريب مردم دورويى و رياكارى مى
كند...
اسلام، واگذار كردن دل و احساسات است به پروردگار هستى...
از خودبينى تهى است...
در جهان انسانيت، برادرى است...
گذشت است و دوستى...
هجرت است به سوى خدا...
كوشش و پايدارى محمد با گذشت سال ها براى كاشتن نهال گرامى ترين منش ها،
ارزنده ترين ارزش ها و بالاترين نمونه ها در سينه ها بيهوده نبود، نه با سخن
دلپسند و عبارات رسا، بلكه با ترجمه و برگردان قرآن به كردارهاى نيكو...
پيامبر- درود بر او- به سان آب گوارا و پاكى بود كه ايمان روشن و تابناك
مسلمانان از آن تراوش مى كرد...
آيا كسى شايسته تر از پيامبر هست كه نمونه ى والاى بشريت باشد تا فرزندان
جهان آدمى از وى در هر جا و هرگاه، و در هر گفتار و كردار پيروى كنند؟...
براى چه خدا از ميان بهترين همه ى آفريدگانش او را برگزيد؟...
ازيرا كه در خوى و سرشت پسنديده ترين مردم بود... و در نفس پاك ترين...
در تيزهوشى برترين...
در آهنگ، سخت روى ترين...
در شخصيت كامل ترين. در جهان بشريت بى همتاترين. در جنس انسانى نيز،
والاترين مردم به پاى شخصيت او نمى رسيد...
هنگامى كه زهرا به اين پايگاه والاى محمد كه در بلندى به اوج آسمان مى رسد،
گواهى مى دهد، براى آن نيست كه او پدر وى است و زهرا از پشت او جدا شده است
بدانگونه كه حوا از كالبد آدم جدا شده است...
براى آن نيست كه از روى مهر فرزندى بر پدر خود دل مى سوزاند و عشق مى
ورزد...
براى آن نيست كه او را با خرد و دل و زندگى خود از راه همنشينى و هم زيستى
مى شناسد...
بلكه براى آن است كه او جزئى از كليّت محمد است و با هستى زنده و بيدار خود،
با سرشت راستين خود به پايگاه والاى محمد گواهى مى دهد، زيرا او پاره اى از
هستى مادى و معنوى محمد است با همان سيما و سرشتى كه خدا او را آفريده است...
هنگامى كه كتاب خدا را با واژه هاى «قرآن كريم» توصيف مى كنى، اين توصيف هر
سوره، هر آيه و هر كلمه ى قرآن را در بر مى گيرد.
با اين واژه قران را هم فشرده توصيف مى كنى و هم گسترده، هم در اصل و هم در
فرع، بى آنكه بتوانى اين توصيف را- به كم و بيش- به پاره اى از آن ويژه سازى و
پاره اى ديگر را بى بهره بگذارى...
زيرا توصيف فرع از توصيف اصل مايه مى گيرد و توصيف جزء از توصيف كل... و
فاطمه پاره اى از هستى محمد است... آنچه فاطمه را بيازارد محمد را مى آزارد و
آنچه فاطمه را شاد كند محمد را شاد مى كند...
اگر فاطمه خشم گيرد خدا براى خشم او خشمگين مى شود و اگر فاطمه شادمان باشد،
خدا شادمان مى شود...
آيا خداى پاك براى كسى خشمگين نخواهد شد كه خود برگزيده است و برترى داده و
او نيز از خدا پروا دارد و به نيكوترين وجه از خدا هراس مى ورزد؟...
فاطمه آينه ى تمام نماى خوى ها و سرشت هاى ارزنده ى پدر خود است...
ميان فاطمه و پدرش در ويژگى هاى كمالى هيچ تفاوتى نيست مگر به اندازه ى
تفاوت ميان پيامبرى فرستاده از سوى خدا و دوشيزه اى قدسيه و پاكدامن. پيامبر
براى تبليغ و فرستادن پيام خداست و فاطمه براى گرفتن و دريافت آن.
از آن پس فاطمه براى پيامبر گواهى مى دهد با گواهى خدا...
با گواهى رويدادها و پيش آمدها...
بلكه با گواهى دشمنان ستيزه جو پيش از گواهى دوستان هواخواه...
آرى پروردگار محمد به بندگان خود مى گويد:
(شما را در پيامبر خدا پيروى كردن است...) (احزاب، آيه ى 21).
زيرا خداى آگاه- با آگاهى از هر راز پنهان در نهادها و پوشيده در سينه ها-
پيامبر را در آيه ى زير چنين توصيف مى فرمايد:
(تو بر خويى بسيار نيكو هستى...) (قلم، آيه ى 4) و همچنين خدا پيامبر را-
درود بر او- به سخن وامى دارد تا درباره ى خود بگويد:
«من برگزيده شدم تا خوى هاى پسنديده را به كمال خود برسانم...» همچنان كه مى
دانيد روزى ميان امپراطور بيزانس و ابوسفيان پسر حرب سخنى رفت كه نزديك بود
ايمان را بر زبان ابوسفيان روان كند، اما دريغا كه قلب سنگ وى جز ناسپاسى نمى
پذيرفت...
گويند:
ابوسفيان- سرگردان در كوير ناسپاسى خود- براى سوداگرى به سرزمين هاى روم
رفت... امپراطور روم دوست داشت چيزى از محمد و حقيقت رسالتى كه خدا او را براى
آن برگزيده، بداند. آن بزرگ اموى را نزد خود فراخواند. چون از وى شنيد كه ميان
پيامبر و قريشيان اختلاف و جدايى افتاده است، از ابوسفيان خواست تا او را از آن
خبر به راستى و درستى آگاهى دهد...
امپراطور روم گفت:
«آيا شما محمد را پيش از آنكه از رسالت خود سخنى بگويد به دروغ متهم
كرديد...» بزرگ امويان چاره نداشت جز اينكه پاسخ دهد:
«خير» امپراطور گفت:
«آيا محمد به شما خيانت مى كرد؟...» «خير...» امپراطور روم در شگفت شد كه
چگونه قريشيان- و در رأس آنان اين مهتر اموى- با محمد كه برگزيده ى خداى آسمان
است ستيزه جويى مى كنند در حالى كه محمد از همان ويژگى هاى ارزنده اى برخوردار
است كه ابوسفيان براى او توصيف كرد و ديگران نيز امپراطور را از آن آگاهى داده
بودند...
امپراطور گفت:
«اگر محمد با مردم دروغ نمى گويد، آيا مى تواند با خدا دروغ بگويد!...»
ابوسفيان ناسپاس از سخن امپراطور بهت زده شد...
همچنان كه زهرا و آنان كه ايمان آوردند با راستى و درستكارى سرور پيامبران
زيستند، با نيكوكارى و بخشايندگى او نيز زيستند...
پيامبر يكسره مهربانى و نرمخويى و دلسوزى بود...
به درمانده بخشايش مى كرد...
از بيمار غمگسارى و دلجويى مى كرد...
از يتيم، سرپرستى مى كرد...
به بدبخت بى بهره بخشش مى كرد...
اشك چشم هر غمزده اى را پاك مى كرد...
روزى تهيدست نيازمند را پرداخت مى كرد...
شعارى كه مؤمنان از او گرفته و آيين و روش زندگى خود ساخته بودند، سخن زير
بود كه اندكى پس از آمدن به مدينه به آنان فرمود:
«يكديگر را با جانى كه خدا شما را با آن زندگى بخشيده دوست بداريد...» زيرا
او فرستاده نشده است (مگر بخشايشى براى جهانيان...) (انبيا، آيه ى 107). و او
(با مؤمنان مهربان و بخشاينده است) (توبه، آيه ى 128). و عشق و مهرورزى در راه
خدا زندگى راستين است...
محور وحدت انسانيت است... و بخشايش پيامبر همانند بخشايش هاى ديگر نيست،
زيرا از بخشايندگى و مهربانى خداى بزرگ مايه مى گيرد...
خداى پاك درباره ى پيامبر مى فرمايد:
(پس به سبب بخشايش از سوى خداوند، چنان نرم خويى با آنها داشتى كه اگر درشت
خوى و ستيزه دل مى بودى از گرد تو پراكنده مى شدند...) (آل عمران، آيه ى 159).
آرى خداى بلندمرتبه درشت خويى را از او دور گردانيد و گذشت، نرمخويى و نازك
دلى را به او ارزانى كرد تا دل ها به سوى آن كشانيده شود بلكه مهرورزى او چندان
گسترده بود كه ستوران و پرندگان و گياهان و درختان را نيز در بر مى گرفت، زيرا
آنها نيز همه جان دارند و شايسته است انگيزه هاى زندگى براى آنها آماده شود...
پيامبر با جانوران بسيار نرمى مى كرد و براى همه ى بشر واجب كرده بود كه با
جانوران بسته زبان به نرمى رفتار كنند... وى براى مردم زنى را مثال زد كه «به
جهنم رفت چون گربه اى را زندانى كرده بود نه خود به او خوراك مى داد و نه رهايش
مى كرد تا از حشرات و جانوران كوچك زمين بخورد...» پيامبر هرگز به ستورى سخت
گيرى نكرد و بيش از توان بر روى آن بار ننهاد...
يك بار عايشه را ديد كه شترى سركش را به سختى پيش مى راند و آن را آزار مى
دهد. او را نهى كرد و فرمود:
«بر توست كه با جانوران نرمى كنى...» پيامبر خود درمان خروسى بيمار را
برعهده گرفت تا بهبود يافت...
شبى از خواب برخاست تا در خانه ى خود را بر روى گربه اى كه از او پناه مى
خواست بگشايد... و ى از لابلاى آن مهربانى و بخشايندگى فراگيرى كه قلبش را
لبريز كرده بود به برادريى پاك و فروتنيى بزرگوارانه راه يافته بود...
روزى مردى نزد پيامبر آمد و از شكوهى كه در او مى ديد براى سخن گفتن با وى
دودل بود، پيامبر به او لبخند زد تا به او شجاعت دهد. آنگاه فرمود:
«آيا از من مى هراسى. از من كه فرزند زنى هستم كه در مكه گوشت نمك سود مى
خورد!...» اين واژه ها و آن لبخند پيامبر، ترس را از دل آن مرد پاك كرد...
گويند پيامبر با گروهى از يارانش به سفر رفت. وى در اين سفر همانند يكى از
آنان بود بى آنكه بر هيچ كدامشان برترى جويد... بلكه در كارهايى كه انجام مى
دادند با آنان به روشى همسان هميارى مى كرد...
ياران پيامبر گوسفندى آوردند تا براى خوراك آماده كنند يكى از آنان گفت:
«سر بريدن گوسفند با من...» ديگرى گفت:
«پختنش با من...» پيامبر- درود بر او- گفت:
«گردآورى هيزم نيز با من...» آنان دريغ داشتند كه پيامبر به انجام دشوارترين
پاره ى كار برخيزد، پيشنهاد او را نپذيرفتند چون در ميان آنان كسانى بودند كه
براى گردآورى هيزم پرتوان تر و آماده تر بودند. بر پيامبر پيشدستى كردند و
گفتند:
«اى پيامبر خدا ما به جاى تو اين كار را انجام مى دهيم» ليكن پيامبر راضى
نشد آنان او را بر خود برترى دهند... فرمود:
«خدا دوست ندارد بنده اش را متمايز از برادران خود ببيند...» رفت و به
گردآورى هيزم پرداخت...
پيامبر همواره مسلمانان را بازمى داشت از اينكه كه براى بزرگداشت و ى به
هنگام آمدن يا رفتنش از جاى خود برخيزند. اگر چه مى دانيم آنان اين كار را از
روى عشق و محبت به پيامبر انجام مى دادند كه از هرگونه بزرگداشتى برتر بود...
با وجود اين پيامبر آنان را از اين كار بازمى داشت و مى فرمود:
«براى من از جاى برمى خيزيد بدان سان كه عجم ها براى بزرگداشت يكديگر از جاى
برمى خيزند...» زيرا اين كار آنان با برابرى ميان مردم منافات داشت و با سرشت
اسلام مغاير بود و نمونه اى از رفتار را نمايان مى ساخت كه به كرنش كردن در
برابر غير پروردگار جهانيان كشيده مى شد...
پيامبر دوم را از ستودن وى بازمى داشت. چه بسا آنان پيامبر را تا مرز تقديس
ستايش مى كردند و همانند گروهى از پيروان مسيح تا به پايگاه خدايى در ستودن او
پيش مى رفتند...
پيامبر به آنان مى فرمود:
«در ستايش من زياده روى مكنيد بدان گونه كه ترسايان درباره ى پسر مريم زياده
روى كردند... من بنده ى خدا هستم، پس بگوييد: بنده ى خدا و فرستاده ى او...»
آيا پيامبر نيازى به ستايش مبالغه آميز بنده اى دارد كه شايد ستايش وى از روى
موضع گيريى نادرست يا ترس، يا دورويى و يا ظاهرسازى الهام مى گيرد و گفتن آن
ستايش براى او هيچ سودى ندارد و نگفتنش هيچ زيانى؟...
خير او هيچ نيازى به ستايش مردم ندارد...
ستايش خدا براى او بسنده است... و ستايش فرشتگان كروبى... و ستايش مؤمنان
درستكار سخن مالك جهان خلق و جهان او درباره ى او بس كه فرمود:
(خدا و فرشتگان خدا بر
پيامبر درود مى فرستند. اى كسانى كه ايمان آورديد بر پيامبر درود بفرستيد و سلام
كنيد سلام كردنى...) (احزاب، آيه ى 56) ستايش راستين اين است و بس و جز آن همه
بادپيمايى است!...