پيامبر بسيار فروتن بود. خود را از خرد و كلان بالاتر نمى دانست. بر مهتران و
فرودستان برترى نمى جست...
در سلام كردن بر هر كسى كه مى ديد پيشى مى گرفت...
با يارانش شوخى مى كرد...
با كودكانشان بازى مى كرد...
از مهمان خود پذيرايى مى كرد...
با خدمتكار خود غذا مى خورد...
با افراد خانواده ى خود در كارهاى خانه همكارى مى كرد...
با دستاس گندم آرد مى كرد...
با دلو از چاه آب مى كشيد...
گوسفند مى دوشيد...
بر دست شتر عقال مى بست...
خود به كارهاى شخصى خويش مى پرداخت...
جامه هايش را مى شست و پاك مى كرد...
پيراهنش را وصله مى زد...
كفشش را پينه مى كرد...
از هر كار سنگين يا آن سر بازنمى زد...
زيرا كار، عبادت است...
پيامبر در كنار اينها گشاده دست بود و بخشنده...
مى بخشيد و از دستانش باران بخشش مى باريد...
ديگران را بر خود و خانواده اش برترى مى داد...
هيچ نياز به زرق و برق و كالا و سيم و زر دنيا نداشت...
چيزى براى فرداى خود نگاه نمى داشت...
چگونه چيزى نگاه دارد در حالى كه مى داند اگر دارايى هايش در دست خدا باشد بسيار
مطمئن تر از اين است كه در دستان خودش باشد...
مردم مى گفتند:
«به راستى محمد آنچنان مى بخشد كه گويى از تهيدستى بيم ندارد...» عايشه گويد:
«تا روزگارى كه پيامبر خدا زنده بود فرزندانش دو روز پياپى از نان جو سير
نشدند...» عايشه يكبار به عرون پسر زبير- پسر خواهرش اسماء- گفت:
«اى خواهرزاده من! سوگند به خدا گاهى در خلال دو ماه، سه بار پياپى هلال ماه نو
مى شد و ما به هلال ماه مى نگريستيم بى آنكه در خانه هاى پيامبر آتشى براى پختن
خوراك افروخته شود...» عروه از وى پرسيد:
«پس با چه چيزى زندگى مى كرديد؟...» عايشه گفت:
«بيشتر خوراك ما خرما بود و آب» اگر برخى از خوى ها و سرشت هاى محمد اين باشد،
چه كسى از پاره ى تنش زهرا شايسته تر كه در خوى و سرشت به او همانند شود؟...
دل ها به فاطمه كشش يافت
در مدينه صلح است... و در دل ها آرامش... و مسلمانان در تن آسانى به سر مى برند
تا بهره اى از اين زندگى نوين خود بگيرند. بهره اى كه ميان خواسته هاى اين جهان و
حق موعود آن جهانيشان توازن و برابرى ايجاد كند. جز اين كه در روش هاى زندگى كه
مسلمانان به كار مى گيرند بدگمانيى نهفته است كه در آيين آنان زيان مى آورد و آنان
را به فريب مى افكند يا به پرتگاه گمراهى نزديك مى كند...
مهاجران آرزوى شهر خود- آن شهر آباد خدا- و خانواده و اسباب زندگيشان را در سر
مى پرورند. خانواده اى كه امروز در دست ستم قريشيان اسيرند و اسبابى كه قريشيان به
يغما بردند و اين كار را در هنگامى انجام دادند كه مهاجران را از خانه و زندگيشان
بيرون راندند و مهاجران نيز از كاشانه ى خود به سوى خدا گريختند...
انصار نيز همچنان بر پيمانى كه با پيامبر در روز شكوهمند عقبه بستند، پابرجاى
مانده اند. انصار با پيامبر بر اين بيعت كرده بودند كه اگر پيامبر به شهر آنان هجرت
كند، آنان از او حمايت كنند بدان سان كه از زنان و فرزندان خود حمايت مى كنند...
اين دو گروه جامعه ى اسلامى مى كوشيدند كار را همچنان تا روزگارى ميان خود و
قريشيان به نرمى و مدارا پيش برند. آنان به سازشى اميد بسته بودند كه قريشيان
ورافتاده ى ستمگر از روى خود و انديشه به آن راه جويند تا شمشيرهاى بى امان فروكش
كرد، براى دعوت آزادانه به دين فطرت آمادگى پيش آيد، و ميان آنان و قريشيان حسن هم
جوارى برقرار گردد...
مسلمانان كسى را با بيزارى به پذيرفتن آيين خويش وادار نمى كردند...
زيرا مى دانستند آيين ها و باورها احساس هايى هستند معنوى و روانى...
با ترس و فشار نيروهاى مادى پذيرفته نمى شوند...
همانند كالا نيستند تا به روش پاياپاى- درهمى به سكه اى يا قنطارى به دينارى-
داد و ستد شوند... را ه و روش خداوند آن است كه خود مى فرمايد:
(اكراه و اجبارى در پذيرفتن دين نيست...) (بقره، آيه ى 256).
خداوند جنگ را بر مسلمانان واجب نكرد مگر آنگاه كه بخواهند خود را از بلا و آشوب
نگاه دارند يا ستم و تجاوزى را از خود دور كنند، چنانكه فرمود:
(و در راه خدا با آنان كارزار كنيد كه با شما كارزار مى كنند، و از حد در
مگذريد، به راستى كه خدا از حد گذرندگان را دوست ندارد...) (بقره، آيه ى 190).
ليكن كارها برخلاف اين سازش و ملايمتى كه انتظارش مى رفت، روان شد...
هنوز ماه رمضان از سال دوم هجرى فرانرسيده بود كه قريشيان همراه با برترين
مهتران خويش از مدينه براى جنگ با مسلمانان به آوردگاه بيرون شدند و به اندرزهاى
يار خود عتبه پسر ربيعه گوش فراندادند و از او فرمانبردارى نكردند. عتبه مى خواست
قريشيان را از اين برخورد مسلحانه بازدارد. برخوردى كه اگر قريشيان پيروز مى شدند
فرزندان و برادرانشان كشته مى شدند و اگر محمد پيروز مى شد بهترين سروران و بزرگان
قريش زيانكار مى شدند...
عتبه قريشيان را سوگند داد و گفت:
«اى مردم قريش!...
سوگند به خدا كه برخورد كردن با محمد و يارانش كار درستى نيست...
سوگند به خدا كه اگر بر او پيروز شويد از آن پس همواره هر مردى از شما به چهره ى
مردى ديگر مى نگرد كه پسر عم يا پسر خاله يا مردى از قبيله ى او را كشته است...
برگرديد... و محمد را به ديگر قبيله هاى عرب واگذار كنيد...
اگر آنان بر محمد پيروز شدند، اين همان چيزى است كه شما خواسته ايد... و اگر اين
چنين نشد ما خود را با او درگير نكرده ايم و در معرض چيزى كه دوست نداريد نيفكنده
ايم...» قريشيان عتبه را به ترس متهم ساختند و سرزنش كردند...
كفه ى ترازوى آراء قريشيان فرود آمد و كفه ى پيشنهاد عتبه بالا گرفت...
در اين هنگام بوى جنگ پراكنده شد و جو صلح و آرامشى كه آرزوى مسلمانان بود از
ميان رفت...
مسلمانان در ميدان نبرد از جهت افراد و ابزار ناچيز بودند... و سپاه قريش بسيار
بودند و تا سه برابر سپاه مسلمانان مى رسيدند...
خدا در آن روز حزب خود را با دشوارترين آزمون ها آزمود...
محمد با تمامى دل و اندام و ايمانش در ميانه ى آوردگاه روى به سوى خدا كرد و با
پروردگارش به راز و نياز پرداخت و از او پيروزى موعود را درخواست مى كرد و مى گفت:
«بار خدايا اينان قريشيانند كه با همه ى خودپسنديشان آمده اند تا فرستاده ى تو
را تكذيب كنند...
بار خدايا پيروزيى را كه وعده دادى بر ما ارزانى فرما...
بار خدايا اگر اين گروه مؤمنان را امروز نابود كنى ديگر كسى نيست كه تو را ستايش
كند...» آنگاه پيامبر رفت تا مؤمنان را به پيكار برانگيزد. وى به آنان مى گفت:
«سوگند به آنكه جان محمد در دست اوست هر مردى از شما كه امروز با قريشيان پيكار
كند و بردبار و خرسند روى به ميدان آورد و پشت ننمايد آنگاه كشته شود، خدا او را به
بهشت مى برد...» پيكار درگرفت...
پيكارى كه گويى داسى است براى درو كردن انسان ها...
پيكارى كه گويى آسيابى است گردان...
داس مرگ وجين مى كرد و آسياب آوردگاه آرد مى كرد تا آنگاه كه قريشيان مشرك شرحه
شرحه و پاره پاره بر زمين افتادند مگر آنانى كه با درماندگى و خوارى تن به اسارت
دادند يا با زبونى و پستى به دم اسب گريز درآويختند...
خبر پيروزى جنگ بدر يك روز پيش از برگشتن پيامبر به مدينه رسيد...
مژده ى پيروزى را زيد پسر ثابت و عبداللَّه پسر رواحه آوردند...
زيد بر پشت شتر خود و عبداللَّه بر پشت «قَضواء» شتر پيامبر...
بانگ شادى و تكبير از همه جا برخاست...
دل ها از سرمستى مى رقصيد...
چشم ها با لبخند مى درخشيد...
چهره ها از شادمانى پرتو مى افكند...
ليكن در آنجا قلبى بود كه به سان مرغى سربريده در خون خود دست و پا مى زد...
آن قلب، قلب زهرا بود...
آن قلب مى كوشيد اندوه خود را پنهان كند. اندوهى كه آن را سخت به لرزه درآورده
بود چنانكه گويى آتش فشانى در آن منفجر شده است...
آن قلب با خون خود گلوگير مى شد بدان گونه كه راه گلو با اشك گرفته مى شود...
آن قلب اينك همراه با اندوه ناگهانى خود خاطرات غمبار سالهاى پيش را نشخوار مى
كند، گذشته هايى را كه تا لبه از رنج و درد مالامال بود...
زيرا امروز رقيه خواهر محبوب فاطمه در گذشته است...
آرى او در روز فرقان- روز پيروزى جنگ بدر- به سراى جاويدان رهسپار شد...
همراه به مژده ى پيروزى روز بدر، جغد مرگ ناله برآورد تا اندوه تازه اى بر دل
رنج ديده ى فاطمه بيفزايد...
هنگامى كه پدر از جنگ بدر برگشت، آن دختر درگذشته راه پايانى خود را به سوى خاك
در پيش مى گرفت، و دير شده بود كه پدر از او به ديدار وداع بهره مند شود...
درد، سينه ى پيامبر را فشرد و اشك چشمانش روان شد...
بانوان هاشمى و انصار كه براى غمگسارى و همدردى گرد آمده بودند، پيرامون پيامبر
به گريه و زارى پرداختند...
عمر در ميان حاضران بود...
شايد عمر در آن هنگام ترسيد كه مبادا نوحه سرايى زنان، دل شكستگى پيامبر را
بيشتر كند. بر زنان فرياد كشيد، آنان را با تندى و خشونت از پيرامون پيامبر دور مى
راند تا دست از بى تابى و زارى بردارند...
ليكن پيامبر با نرمى و مهربانى عمر را از زنان دور كرد و فرمود:
«اشك و آهى كه در سوگوارى از ديده و دل برآيد از سوى خدا و از سر دلسوزى است، و
خودزنى و ناسزاگويى كه از دست و زبان سرزند از سوى شيطان...» عمر با اين سخن پيامبر
از سرزنش زنان دست كشيد... و اشك ها سرازير شد به اميد اين كه سوزش اندوه و درد
جدايى را فرونشاند...
خورشيد همواره پنهان مى شود تا برزند و سرمى زند تا پنهان شود...
زمين همواره در مدار خود مى گردد و مى گردد...
سپاه روزگار همواره ره مى نوردد...
حركت زندگى با مردن انسانى كند نمى شود و بازنمى ماند...
با به دنيا آمدن انسانى نيز تند نمى شود و شتاب نمى يابد...
اندى سال پس از پيروزى بدر پيامبر پسر خود ابراهيم را از دست داد...
با مرگ پسر پرتو لبخند شيرينى كه بر دندان روزگار پروانه وار پر و بال مى زد،
فرونشست...
خاك چهره ى آن كودك خردسال را در خود پنهان ساخت. كودكى كه مايه ى انس و آرامش
دل پدر بود. آرى خاك پيش از او چهره ى همه ى خواهران و برادران ديگرش- به جز زهرا-
را نيز در خود فروپوشانيده بود...
در آن روز نشانه اى از نشانه هاى خدا پديدار آمد كه نزديك بود مردم با آن فريفته
و گمراه شوند...
مرگ ابراهيم با گرفتگى خورشيد و بريده شدن نور آن از جهان هستى همراه شده بود...
در اين هنگام گروهى از مسلمانان گمان مى كردند خورشيد گرفتگى تصويرى است از
اندوه پيامبرشان در فرزند از دست رفته ى محبوبش كه بر پهنه ى آسمان منعكس شده
است...
آنان پياپى اين سخن را ميان خود تكرار مى كردند كه:
«خورشيد براى مرگ ابراهيم گرفت...» محمد اشكهايش را سترد و بر اندوه خود از مرگ
فرزند چيره آمد... آنگاه در ميان يارانش ايستاد و گفت:
«خورشيد و ماه دو نشانه از نشانه هاى خدايند. براى مرگ يا زندگى كسى نمى
گيرند... و شما هنگامى كه اين پديده را مى بينيد به نماز پناه ببريد...» آنگاه
خاموش گشت و چشمانش اشكبار شد. از لابلاى پرده ى اشك هاى خود نگاهى بر پيكر عزيزش
افكند كه از اين جهان به جوار پروردگار مهربانش رخت بربسته بود... با آن پيكر به
راز و نياز ايستاد كه:
«اى ابراهيم... اگر مرگ امرى حق و وعده اى راستين نبود و به زودى پسين ما به
نخستين ما نمى پيوست، بر تو بسيار سخت تر از اين اندوهگين مى شديم...» پيامبر لختى
خاموش ماند سپس گفت:
«چشم اشك مى بارد، و قلب اندوه مى خورد، و ما سخنى نمى گوييم مگر آنچه پروردگار
خشنود باشد... اى ابراهيم به راستى كه ما بر مرگ تو غم زده ايم...» هرگز... چهره ى
هستى براى مرگ رقيه گرفته نشد... و پيامبر روش روزانه ى خود را دگرگونه نساخت...
زيرا او وحى را دريافت مى كند...
دعوت اسلامى را گسترش مى دهد...
جان ها را آراسته مى سازد...
او در زندگى همگان مردم مشاركت دارد. در شادمانى با ياران همسفر خود شادمان مى
شود، و در اندوه با آنان غمخوارگى مى كند...
مانند همه ى مردم زندگى مى كند...
اگر چه پيامبر خداست، بشر است، انسان است...
براى چه خارستان هاى دردهاى درونيش را چراگاهى آزاد سازد كه همه در آن درآيند و
از خارهاى رنج ها و دردهاى آن بخورند تا گلوهايشان با آن گرفته و زخم شود و اندرونه
هايشان خونبار...
بلكه مهربانى او ايجاب مى كند كه مردم را از همدرد كردن با غم هاى ويژه ى خود
بازدارد، و آن غم ها را در لابلاى دل خود پنهان سازد، زيرا او براى كشيدن بار غم
هاى خود از همه سزاوارتر است...
پيامبر با چهره اى تازه، همراه مردم به پيشواز زندگى مى رود...
با سخنى شيرين...
با خنده اى نرم...
با شگونى كه بتواند پاره اى از بار رنج ها را از دوش آنان برگيرد...
آيا پيامبر از مهر و آمرزش خدا نااميد مى شود؟...
دور بادا از او...
بلكه او در شوال همان سال- يك ماه پس از جنگ بدر- با عايشه ازدواج كرد... پيامبر
دو يا سه سال پيش از هجرت به مدينه، از عايشه در مكه خواستگارى كرده بود...
شايد پيامبر با اين ازدواج مى خواست براى مردم نمونه و سرمشقى نمودار سازد تا در
آن براى آنان وجوب تداوم حركت زندگى را پس از هر رويداد اندوهبارى تأكيد كند...
عايشه گويد:
«پيامبر خدا به خانه ى ما آمد. گروهى از مردان و زنان انصار پيرامون او گرد
آمدند...
«مادرم نزد من آمد. من بر تابى در ميان دو شاخه ى درخت، تاب بازى مى كردم. مادرم
مرا از تاب فرود آورد، موهايم را درست كرد...
آنگاه مرا نزد پيامبر خدا برد... و گفت:
اينان خانواده ى تواند. خدا آنان را براى تو و تو را براى آنان مبارك
گرداناد...» سپس آن گروه از خانه ما بيرون رفتند...
عايشه گويد:
«پيامبر با من در خانه ى خودم ازدواج كرد نه شترى برايم سر بريد و نه
گوسفندى!...» از آن پس عروس كم سال به خانه ى نوين خود رفت. خانه ى وى يكى از همان
اطاق هايى بود كه پيرامون مسجد مدينه از خشت و شاخه هاى درخت خرما برپا شده بود...
اين چنين شادى هاى و غم ها در پى هم درمى آيند...
زيرا سپهر، گردان است... و روزگار روان... و روزها در گردش... بامداد مى كنند و
شامگاه، بيدار مى شوند و مى خوابند!...
اگر يك روز، با اندوه و گرفتگى پيش آيد ناگزير فردايى- دور يا نزديك- با شادمانى
و درخشندگى فرامى رسد...
در اين سوى شب، تاريكى است و در سوى ديگرش سپيده دمان...
شب آرام است وليكن پاى برجا و بى حركت نيست، شب روان مى شود تا روز در پى آن
درآيد...
هان اين خانواده ى گرامى پيامبر است كه توده اى از اندوه و غم پيرامون آن مى
گردد و از مكه- سرزمين بارش و بالش وحى- تا مدينه- هجرتگاه و فرودگاه ياورى و
پيروزيى كه در آن جايگزين شدند- آنان را دنبال كرده است...
اين خانواده در جايگاه ديرين خود از دست مشركان، زشت رفتاريهاى تلخ چشيدند و از
مرگ قاسم و عبداللَّه و خديجه سوز جگر و رنج دل كشيدند، و در اينجا نيز پس از اندى
سال رقيه را از دست دادند... اما گويى اكنون روزگار با آنان از در مهر درآمده است.
به آنان روى آورده و در خانه ى آنان را مى كوبد و با شاخه اى زيتون نمايان مى
شود...
روزها با اين خانواده، خوش رفتار شده است...
مژدگانى بى همانندى به آنان رسانيده است...
در موكب عروسى و زناشويى به سوى آنان روى آورده است...
زيرا آنگاه كه دختر به اوج جوانى رسيده و شكوفا مى شود... و به مرز پختگى ديگر
دختران حوا مى رسد... و در عشق پدر گرانمايه به او، همسرى جوان و دوشيزه شريك مى
شود...
بى گمان براى كسانى كه به وابستگى هاى بشرى با چشم واقع بين مى نگرند به خوبى
آشكار مى شود كه هنگام آن فرارسيده تا آن دختر به خانه ى تازه ى خود رود و از پدر
مستقل گردد...
امسال سال زندگى است...
هان عايشه به خانه ى محمد آمده تا در آن بر جاى كدبانوى خانه به كار پردازد...
هان زهرا نيز پخته و رسيده شده است. دخترى جوان و زيبا، شاداب بالان، سياه چشم و
ماه سيماى و ماهتابى رنگ...
زيبايى براى او پوشش است... و نژادگى، پايه و مايه... و كمال، خوى و خيم... و
برترى، سرشت... و سرفرازى، ميراث...
پس در اين هنگام كدام مرد است كه آرزوى چنين همسرى نداشته باشد اگر چه آن مرد در
بلندپروازى و علو همت بر جايگاهى باشد كه چون بر روى انگشتان پاى خود بلند شود
بتواند با سر انگشتانش ستارگان آسمان را لمس كند؟...
بلكه داشتن چنين همسرى براى آن مرد آرزويى است سراب آسا!...
چه بسيار آرزوها كه براى زناشويى با فاطمه به دل ها هجوم برد و چه بسيار چشم ها
كه به سوى او نظر افكند و چه بسيار خردها كه به او كشش يافت!...
ليكن خبرها در اين باره به زودى براى ما فراخواهد رسيد...
گويند:
عبدالرحمن پسر عوف نزد پيامبر رفت تا فاطمه را از او خواستگارى كند. عبدالرحمن
اندوخته ى كلانى از خوى هاى پسنديده و بزرگ منشى ها داشت كه گام هايش را در اين راه
استوار مى ساخت. در اسلام پيشينه اى ديرين، و در ميان قوم خود جايگاهى برين داشت.
از دارايى هنگفتى به اندازه ى گنج هاى قارون برخوردار بود. دارايى كه آتش از بلعيدن
آن تخمه مى شد!...
آن صحابى بزرگ گفت:
«اى پيامبر خدا... آيا دخترت فاطمه را به همسرى من درمى آورى؟...» آنگاه درنگى
كرد و به دنبال سخن افزود:
«... من براى او يكصد شتر سياه كبود چشم، بار شده از پارچه هاى قباطى مصر، كابين
كرده ام...» سپس افزود:
«... و ده هزار دينار.» عثمان پسر عفان نيز با پيشنهادهايى همسان با پيشنهادهاى
عبدالرحمن فاطمه را از پيامبر خواستگارى كرد. با اين تفاوت كه عثمان از عبدالرحمن
پيشتر اسلام آورده بود و امتيازى بيشتر داشت...
اين دو تن در آن لحظه ها گويى دو اسب مسابقه اند!...
بلكه شايد آن دو براى كسانى كه از اين كارشان آگاهى مى يافتند، به گونه ى دو
سوداگر نمايان مى شدند كه تنها سخن گفتن به زبان بازارى را به خوبى مى دانستند!...
به راستى مال چيست؟...
جهان با همه ى زيب و زيور و شكوه و جاه گسترده اى كه در بر دارد، چيست؟...
پيامبر مى توانست مشتى سنگ و ريگ بردارد و بر آنها دست بمالد تا به دانه هاى
مرواريد و گوهرهايى درآيند كه هر دانه ى آنها با همه ى گنج هاى عبدالرحمن و عثمان
برابر باشد!...
محمد از پذيرفتن آن همه كالاى كلان- كه با سنجه هاى دنيايى بسيار مى نمود- پهلو
تهى كرد، زيرا براى او ميزان و معيار چيز ديگرى بود...
پيامبر آنچه را كه عبدالرحمن و عثمان پيش كش كردند نپذيرفت...
اگر چه پسر عوف از اين كه پيامبر افتخار دامادى را از او گرفت، در دل احساس
افسوس و اندوه مى كرد، ليكن بى گمان عثمان از او بيشتر احساس اندوه و زيان مى كرد،
زيرا ميان او و درخواستى كه به پذيرش آن از سوى پيامبر سخت اميدوار بود جدايى
افتاد...
چرا كه عثمان تا چند ماه پيش داماد پيامبر و همسر دختر در گذشته ى وى رقيه بوده
است... و فاطمه نيز خواهر رقيه است...
در نتيجه عثمان از همه شايسته تر است كه براى زهرا برگزيده شود...
شايد كسى كه بتواند اندكى بر زمان پيشى جويد و آنچه را كه پيش خواهد آمد با
اميدى كه اكنون عثمان در دل دارد، مقايسه كند براى او روشن گردد اميد بلند پروازانه
ى اين يار گران مقدار، بر پوچى، استوار نبوده بلكه بر پايه اى استوار بوده است كه
روزگار به زودى از آن پرده برخواهد داشت...
در اسناد آمده است:
هنگامى كه خنيس پسر حذافه، همسر حفصه درگذشت عمر افسوس خورد، زيرا ديد بيوگى بر
جوانى دخترش تاختن گرفته در حالى كه او هنوز به پگاه جوانى نرسيده است...
آن پدر دردمند به انديشه فرورفت...
به آنجا راه يافت كه همسرى دخترش را به دوست نزديك و همدل خويش ابوبكر صديق
پيشنهاد دهد...
زيرا نزد وى ابوبكر بهترين همسر بود... و حفصه بهترين يار زندگى...
ليكن ابوبكر از گفتن آرى يا نه خودارى كرد...
با خاموشى پيشنهاد عمر را نپذيرفت...
عمر از پيشنهادى كه داده بود غمگين شد...
دست و پاى خود را از اندوه جمع كرد...
گمان كرد عثمان مى تواند براى او در اين گرفتارى ياريگر باشد. نزد او رفت و به
او پيشنهاد داد دختر بيوه ى جوانش را به همسرى بپذيرد، همسرى كه همانند او در ميان
همسران كم يافت مى شود...
مى پندارى پاسخ عثمان چه بود؟...
عثمان گفت:
«اكنون قصد ازدواج ندارم!...» چه آسيب سختى است كه پسر خطاب با آن برخورد مى
كند!...
آسيبى كه دل او را مى شكند، غرورش را شرحه شرحه مى كند و آن پدر دردمند را بر
كويرى از سرگردانى، و بيابانى از احساس زيان و تباهى فرومى افكند. عمر راهى براى
رهايى از اين رنج نمى يابد مگر اينكه كه راز دلش را نزد پيامبر خدا آشكار سازد...
پيامبر لبخندى مى زند و با آرامش به دوست اندوهگين خود مى گويد:
«حفصه با كسى بهتر از عثمان و عثمان با كسى بهتر از حفصه ازدواج مى كند...» و در
اينجا بود كه پيامبرى پيامبر تحقق يافت...
آيا اين سخن پيامبر از روى پيش بينى بود؟...
آيا از آنچه در هواى انديشه ى او مى گرديد و دوست داشت آن را از عالم خيال به
جهان واقعيت در حال برگرداند، تعبير كرد؟...
بارى چند ماهى گذشت...
در اين هنگام پروردگار سرنوشت خود را كه رقم زده بود، روان ساخت...
پيامبر با حفصه ازدواج كرد... و ام كلثوم با عثمان...
اين رويدادها هنگامى به پايان آمد كه دست غيب از چهره ى كسى كه آسمان براى زهرا
برگزيده بود پرده برداشت...