فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۲۳ -


فاطمه آن دعوتگر آسمان را مى شناخت...

مى دانست كه او بلال پسر «رباح» است...

مى دانست او بلال پسر «حمامة» است، اگر بخواهند مردم را تنها به مادرانشان نسبت دهند...

مى دانست او تخته سنگ ايمان است كه شاخ گاوان شرك را سست گردانيده و آنان با همه ى شكنجه هاى سخت خود نتوانسته اند اندكى از پايدارى و استوارى او را بكاهند...

گزش تازيانه ها او را از راه خود برنگردانيد. تازيانه هايى كه در كالبد برهنه اش شكاف هايى ژرف مى افكند كه نزديك بود به استخوان برسد...

سوزش شن هاى داغ و آفتاب بى امان او را از دين برنگردانيد...

رنج غل و زنجيرها و قيد و بندها او را از باور خود برنگردانيد. غل و زنجيرهايى كه بر دست ها و پاها و گردنش چندان فشار مى آورد كه نزديك بود اندام هايش از هم بگسلد...

به ماننده ى زنبور سرسخت بود...

به ماننده ى كوه استوار بود...

به ماننده ى الماس سخت بود...

زندگى و مرگش براى خداى پروردگار جهانيان بود...

فاطمه مى دانست او- در چشم ستم پيشگان- پاره هاى درهم شكسته اى است از بنده اى برده و از نژادى وحشى با نمايى وحشى كه در تبار و ريشه هاى دودمانى خود چيزى به شمار نمى آيد...

سياه پوست بود همانند ابرى تيره...

تيره رنگ بود همانند تاريكى دل شب...

آيا بردگى، رنگ پوست و نژاد به اندازه ى يك موى او را از جايگاهش كه در صدر مسلمانان بود، واپس افكند؟...

بلكه آواز پر طراوت و دلنشين وى با نداى آسمانى طنين انداز مى شد و همه ى مسلمانان به نداى او پاسخ مى دادند و سبك گرد مى آمدند. صف هايى فشرده درست مى كردند. هر صفى به سان بنيانى استوار كه در آن سنگ و خشت و شن و ملاط با ديگر مصالح ساختمانى يكى شده تا زيربناى آن پايدار، توان آن استوار، پايه هاى آن پا برجا، ستون هاى آن نيرومند، ديوارهايش به هم پيوسته، و پاى بست هايش سخت شود و به سان آسمان خراشى بلند بام و بلند پايه درآيد...

يا گويى كه هر صفى از صف هاى آنان گردن بندى است به رشته كشيده و دراز كه دو سر آن به هم گره نخورده است. دانه هاى آن زبرجد است و لاجورد، يشب است و ياقوت، يسر است و مرواريد، در است و مرجان...

اگر چه دانه هاى آن گردن بند كه در يك بند گرد آمده، در گوهر و نهاد متعدد و در شكل و نماد متفاوت است اما همه ى آنها در حجم مرتب، در سامان به دنبال هم، در نوع پشت سر هم و در پرتو نور به هم پيوسته است، به ماننده ى آب پاك سرچشمه اى است كه حباب هاى آن توده مى شوند و يكجا روان مى گردند تا همانند پهنه ى آينه اى درخشان درآيند... يا همانند رنگهاى يك طيف است، كه به هم در مى شوند و ذوب مى گردند تا پرده ى نازكى از نور درست كنند...

حتى اين هجرتگاه گرامى- كه مهمانخانه ى مهاجران است و بازوانش را گشاده تا رسالت آسمانى را در آغوش گيرد، و به محمد و همراهانش پناه داده است و از آنان نگاهدارى مى كند بدان سان كه از خانواده و زنان و فرزندان خود با جنگ افزار و مال و خون نگاهدارى مى كند- در هستى و نهاد و خيال خود دگرگون شده است، زيرا اكنون خداى يگانه را در دل ها و آيين پرگذشت اسلام را در خردها و ابليس سنگسار شده را زير گام هاى خود دارد...

غرقه در نور ايمان است...

همچنان كه پيامبر ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كرد، ميان آنان و اينان و همسايگان بنى اسرائيليشان را نيز پيوند داد، با پيمانى كه فشرده ى آن آزادى عقيده و دوستى و پشتيبانى در هنگام جنگ و صلح بود...

پيامبر براى اين پيمان، عهدنامه اى نگاشت. وى با مسلمانان و همسايگان آنان عهدنامه را به تصويب رسانيدند. در آن آمده بود:

«دين يهود براى يهوديان و بردگانشان، دين مسلمانان براى مسلمانان و بردگانشان، مگر كسى كه ستم كند...» در آن آمده بود:

«يهوديانى كه از ما پيروى كنند، يارى مى بينند و دلجويى، ستم ديده نخواهند بود و كسى بر آنان چيرگى نخواهد يافت...» در آن آمده بود:

«هزينه ى يهوديان با خودشان است و هزينه ى مسلمانان با خودشان... و ميان آنان بايد اندرز باشد و خيرخواهى و نيك انديشى...» در آن آمده بود:

«يهوديان همواره كه همراه با مؤمنان به پيكار روند نفقه داده مى شوند...» در اين هنگام فاطمه يقين كرد و براى مردم نيز آشكار شد كه اسلام جداى از آيين هاى پيشينى است كه به گمان بدگمانان شعارهايى بيش نبودند و يا نيايش هايى بودند كه براى رستگارى در روز و رستاخيز انجام مى يافتند، بلكه اسلام چيزى ديگر و دنياى ديگرى است. دين و دولتى است كه كانونش در اين شهر افتاده است. شهرى كه به زودى بر همه ى كرانه هاى ستاره ى خاكى ما با راهنمايى، شناخت، نيكوكارى و آنچه به سود دنيا و آخرت بشر است، پرتوافشانى خواهد كرد.

همچنين اين هجرتگاه نام نوينى گرفت و نام ديرين خود را رها ساخت، نام ديرينى كه آن شهر را در ميان روستاها و شهرها در روند سال هاى گذشته و نزد نسل هايى كه در آن زندگى كردند و در كتاب هاى، تاريخ، سرشناس كرده بود...

اينك «مدينه» نام يافته و ديگر «يثرب» نيست...

زيرا پيامبر در آن جاى گرفته و به آن مدنيت بخشيده است...

در برابر آيين خدا سر كرنش فرود آورده است. اسلام بر آنجا چيره آمده است...

امروز سرزنشى نيست...

ملامتى نيست. نكوهشى نيست بر شهرى كه گام هايش را بر آن راه روشن به پيش روى برانگيخته است...

اما آن خانه- كه اندكى پس از هجرت- خانه ى فرزندان پيامبر شد همانند آن جايگاه كوچكى نبود كه خانواده ى پيامبر در كنار مسجد حرام در آن به سر مى بردند...

در مكه دو خانه ى همسان و هم سبك بود كه زهرا در يكى از آنها زندگى كرد و بى شك آن دوم را نيز ديد و سخن رويدادهايى را كه در آن پيش آمده بود شنيد...

آن خانه اى كه زهرا ديد و سخنش را شنيد همان خانه اى بود كه پدر بزرگش «عبداللَّه»- همانى كه در برابر فديه از قربانى شدن براى بت ها رهايى يافت- با مادر بزرگش «آمنه دختر وهب» در آن عروسى كرد و گواه ديدارى بود كه شايد ميان آن عروس و داماد ديگر تكرار نشد، زيرا زندگى زناشويى آنان به ماننده ى برق يك شهاب زودگذر بود...

سپس آن خانه گواه به دنيا آمدن سرور مردمان و همه ى آفريدگان جهان بود...

از آن پس نيز گواه يك پاره ى دو ساله از زندگى خجسته ى پيامبر پيش از بعثت بود...

خانه اى بود فراخ، در فراخى از بسيارى خانه هاى قريشيان كه پيرامون كعبه ى درخشان پراكنده بود، دست كمى نداشت...

آنگاه كه رو به روى آن بايستى در جلوى ساختمان پله اى سنگى مى بينى. پله تو را به سوى درى راهنمايى مى كند كه رو به شمال باز مى شود. اگر از آن در داخل شوى به سرايى پهن و دراز مى رسى. بر ديوار راست آن سراى، در وروديى است كه به زير سقفى گنبد مانند راه مى يابد.

در وسط آن- كمى مايل به سوى ديوار غربى- اطاقكى چوبين يافت مى شود كه خلوت خانه ى آن عروس و داماد بود كه از اين جهان رخت بربستند و عمرى به كوتاهى گل ها داشتند...

آن خانه يكى از آن دو خانه بود...

خانه ى ديگر مكه، بيشتر نگاه ها را به سوى خود برمى انگيخت. بر اين خانه نشانى از ثروت و توانگرى نمايان بود...

آنجا خانه ى خديجه دختر خويلد بود كه محمد پس از ازدواج با وى در آن زندگى كرد...

كف آن، چند پله از سطح راه پايين تر بود... كسى كه مى خواست به گذرگاه درآيد بايد از آن پله ها بالا مى آمد. در سوى چپ آن سكويى بود به درازى ده متر و پهنى چهار متر و بلندى يك گام... در سوى راست آن دو پلكان بود كه به راهروى تنگ مى رسيد. در راهرو سه در بود...

در نخست در سوى چپ بود كه به اطاق كوچكى باز مى شد. آنجا محراب پيامبر بود كه ساعت هايى از شب و گاهى از روز را در آن به نيايش و انديشه و كرنش در برابر خداى بزرگ مى گذرانيد...

در دوم روبروى راهرو بود كه به تالارى بزرگ راه مى يافت. آنجا خلوت خانه ى دو همسر بود...

در سوم- در سوى راست- به اطاقى فراخ و دراز باز مى شد كه براى دختران پيامبر بود...

در امتداد شمالى خانه، فضايى فراخ و بلندتر از كف زمين يافت مى شد كه براى پذيرايى از مهمانان بود...

خانه ى پيامبر در اين هجرتگاه همانند آن دو خانه در مكه نبود...

بلكه گونه اى از خانه بود كه سرشت رسالت الهى- پيش از همه ى شرايط زيست محيطى- ايجاب كرده بود كه هم از مسجد مدينه جدا شود و هم با همان سبك معمارى به مسجد پيوسته گردد...

لفظ خانه و مسجد پيامبر با معنايى كه اين دو واژه در ذهن ترسيم مى كند، مطابقت نداشت و برخلاف معناى آنها بود...

زيرا نقش خانه به خوابگاه خلاصه نمى شد... و نقش مسجد نيز به سجده گاه خلاصه نمى شد...

بلكه خانه كانون نورافشانى بود...

بيشتر فرودگاه وحى بود...

روزنه اى بود براى بالا رفتن زمين به آسمان...

ارزنده ترين ديدارهاى محمد با ياران و مشاورانش بيشتر در آن برگزار مى شد. گاه گاه مهم ترين كارها در آن خانه تصميم گيرى مى شد...

بارها و بارها در آنجا از گروه هايى كه در جستجوى خدا آمده بودند پذيرايى مى شد...

مسجد نيز تنها جايگاهى براى برپاسازى آيين نماز و نيايش نبود... زيرا زمين يكسره مسجد است...

هر كجا پيشانى فروتنى بر بسترى پاك از پارچه، پوست، بوريا، سنگ و يا ريگ فرود آيد، هنگام كه خدا در دل ها باشد، آنجا چهره ى پروردگار خواهد بود...

مسجد پيامبر در مدينه، هم چنانكه شايسته ى همه ى مسجدهاست، براى تمامى كوشش هاى سودمند انسانى، گنجايش داشت...

مسجد جامعى بود كه همه ى كردارهاى گوناگونى را كه با سرشت اسلام هماهنگى داشت، در بر مى گرفت...

پرستش گاه بود و جايگاه شب زنده دارى و نيايش هاى شبانه...

فرودگاه دعوت آسمانى...

آموزشگاه درس دين و فقاهت...

جايگاه ديدار از راه رسيدگانى كه براى گردن نهادن به اسلام آمده بودند...

پناهگاه مؤمنانى كه آسايشگاهى نداشتند...

گرد آمدنگاه مسلمانان هنگام هميارى براى دور راندن دشمنان...

درمانگاهى براى معالجه ى صدمه ديدگان و مجروحان جنگى...

باشگاهى براى گردهمايى...

دادگاهى براى داورى...

آنگاه كه محمد پس از هجرت به يثرب رسيد، مردم آن شهر با گام هايى سبك از شادمانى براى ديدن او شتافتند. بسيارى از آنان مهار شترش را از يكديگر مى ربودند. هر گروهى مى كوشيد آن شتر را در منزلگاه هاى خود فروخواباند تا سرفرازى مهماندارى از پيامبر را بهره ى خود سازد... پيامبر آنان را از اين كار بازداشت و فرمود:

«راه شترم را باز بگذاريد...» «شتر را رها كنيد آن از جانب خدا مأمور است...» آنگاه مهار شتر را بر روى كوهانش رها كرد، و آن را آزاد گذاشت تا بدانجا كه خدا خواسته بود برود و هر جا كه خدا خواسته بود بخوابد...

شتر بر زمين خرمنگاه سهل و سهيل پسران عمرو خوابيد، پيامبر آن زمين را از آنان خريد. طرح مسجد خود را بر روى آن به سان سرايى فراخ كشيد. آنگاه ياران پيامبر چهار ديوارش را با آجر و گل بالا بردند... بر يك سوى آن با شاخه هاى درخت خرما آسمانه اى كشيدند. سوى ديگر آن را سر باز گذاشتند... پاره اى از آن مسجد پناهگاه و خوابگاه مسلمانان مستمندى شد كه خانه و كاشانه اى نداشتند...

آنگاه پيامبر خانه ى خود را بر كناره ى مسجد همانند پاره اى از آن و با همان سبك ساختارى برپا ساخت. گويى كه مى خواهد خانه اش كمكى باشد براى آن مسجد كه جايگاهى است براى همه ى كوشش هاى انسانى با شاخه ها و كرانه هاى بسيار و گوناگونش... و گويى كه مى خواهد آن دو ساختمان با يك سبك و شكل به هم پيوسته باشند تا براى همه آشكار شود كه مكمل يكديگرند...

خانه ى پيامبر به مسجد پيوسته و مشرف بر صحن آن بود...

خانه از چندين سنگ ساده و بى پيرايه ساخته شده بود...

پاره اى از آن، شاخه هاى درخت خرما بود كه با گل اندوده و به هم پيوسته بود... و پاره اى ديگرش از سنگ هاى سخت...

در آن خانه زرفين نداشت. كسى كه مى خواست اجازه ى ورود بگيرد كافى بود با ناخن هايش بر در بكوبد...

سقف هايش از شاخه هاى خرما بود... و كوتاه، كمى بلندتر از مردى بلند بالا...

حسن پسر على گويد:

«به اطاق هاى پيامبر مى رفتم، با اينكه نوجوانى تازه بالغ بودم دستم به سقف آنها مى رسيد!...» خانه ابزار پيامبر كمترين و ساده ترين چيزهايى بود كه يك زندگى خانوادگى در آن روزگار مى طلبيد. ابزارى ضرورى همانند مشك و دستاس و چند تايى ظرف سفالى براى برآورده ساختن برخى از نيازهاى گريزناپذير همچون آشاميدن و شستن و آماده ساختن خوراك...

بسترها و زيراندازها چندان خشن و درشت و ناهموار بود كه پهلوها بر روى آنها از بسيارى زبرى آسايش نمى يافت!...

برخى از آنها بالش ها و پشتى هايى بود كه با الياف درخت خرما يا بندهايى از برگ آن، بسته شده بود...

لايه ى برخى از آنها گياه خوشبوى گورگياه بود... و لايه ى برخى ديگر، از پشم هايى كه هيچ دستى به پيرايش آن نپرداخته بود...

كالاى ديگر خانه همه كم بها و ناچيز...

زيراندازها و گستردنى ها از پوست خشك...

پرده ها از كتان درشت بافت...

پرده هاى دو لنگه نيز از پارچه اى با نخ هاى درشت و تار و پودى از هم وارفته...

نه نمايى از توانگرى در آن خانه بود...

نه نمودى از فراخى و فراوانى زندگى...

نه نشانى از آراستگى و تجمل گرايى...

بلكه نشانه ها همه از درشتى و تنگى زندگى سخن مى گفت...

كمبود كالا و ابزار زندگى تا مرز نيازمندى و مستمندى مى رسيد... و جاى شگفتى نيست...

زيرا اين جهان در چشم پيامبر، از گرد و خاكى پراكنده در هوا افزون تر نبود... و اگر پيامبر دنيا را مى خواست، گنج هاى آسمان ها و زمين بر او ارزانى مى شد...

ليكن او از زندگى بدان اندازه خرسند بود كه بتواند برپاى خود بايستد تا پيام خدا را به مردم برساند...

براى او بسنده بود كه در هر روز يك نوبت سير باشد و دو نوبت گرسنه...

براى او بسنده بود كه آخرت را به دنيايش بخرد...

آيا او نگفته بود:

«خشنود نمى شوم از اينكه به اندازه ى كوه احد زر داشته باشم و همه ى آن را در راه خدا بخشش كنم و بميرم و دو قيراط از آن را نبخشيده رها كرده باشم...» و آنگاه كه كسى نزد پيامبر آمد و از وى پرسيد:

«اى پيامبر خدا! دو قنطار يا دو قيراط؟...» فرمود:

«دو قيراط...» و خدا راست گفت كه فرمود:

(زندگى اين جهانى چيزى نيست جز كالاى فريب) (آل عمران، آيه ى 185).

پيامبر خدا- درود بر او باد- به اين خانه ى تازه- اگر بتوان آن را خانه به شمار آورد- از خانه ى ابوايوب خالد پسر زيد انصارى نقل مكان كرد...

ابوايوبى كه از جان و دل آرزو داشت محمد، بزرگوارى را بر او تمام كند و تا آنگاه كه خدا بخواهد و تا هنگامى كه نابودى جهان انسانى ما فرارسد، و عمر بشر پايان يابد، و زمين از هم گسسته شود، و آسمان ها بر روى آن فرود آيد، در خانه ى وى بماند...

خانواده ى گرامى پيامبر: همسرش- مادر مؤمنان- سوده دختر زمعه، پسر خوانده اش على پسر ابوطالب، و دو دخترش ام كلثوم و زهرا نيز با وى به آن خانه ى تازه آمدند...

ماندن فاطمه ى محبوب در اين خانه به درازا نكشيد...

دوره ى دوشيزگى اين دختر كوچك و پاكدامن نيز در ميان ديوارهاى اين خانه به درازا نكشيد...

همچنان كه فاطمه از خانه اى به خانه ى ديگر نقل مكان كرد، هنگام آن فرارسيده بود كه از يك مرحله ى زندگى به مرحله ى ديگر آن نقل مكان كند...

آيا آيين زندگى چيزى جز دگرگون كردن است؟...

آيا زندگى چيزى جز جا به جايى هاى پياپى در مكان و زمان است؟...

به راستى كه انسان تن است و جان...

جان انسان در فرمان خداست...

چيستانى است كه خردها براى شناخت كنه آن سرگردان است... را زى است كه در برابر يورش آن، انديشه هاى برجسته و هوشيار درهم شكسته مى شود...

تن انسان كالبدى است از خاك و آب...

گل خشكيده اى همانند سفال پخته...

تنديسى از گل چسبنده كه پاره اى از آن بر روى پاره اى ديگر انباشته شده است، لايه اى بر لايه اى و پوست هايى بر پوست هايى...

انسان گستره اى است كه از گذشته به اكنون و از اكنون به فردايى ناشناخته كشيده مى شود...

از گوهرى پهناور و پرتوافشان و از نمايى تيره و آفرينشى ضد و نقيض برخوردار است. روشنايى و تاريكى، هستى و نيستى، جنبش و آرامش در وى گرد آمده است...

قطره اى است شناور در درياى جهان هستى كه بى كرانه است و مرزى براى آن نمى توان شناخت...

پاره گلى است از مين، داراى بهره هايى درهم فشرده از بعد جسمانى و زمانى... بعد جسمانى انسان آشكار و ديدنى است. حجمى است كه درازا و پهناى آن با سنجه هاى پيمايش- به ماننده ى گز و وجب و ذراع- اندازه گيرى مى شود... بعد زمانى انسان گرامى تر، پنهان و در پرده ى سرنوشت پوشيده است. اين بعد، عمر انسان است كه هر تپش و لرزش آن با سنجه هاى زمان- به ماننده ى روزها و ماه ها- اندازه گيرى مى شود...

روزها و شب ها، انسان را پيش مى برد. شمار آنها بر روى انسان لايه بر لايه و پوسته بر پوسته انباشته مى كند، تا آنجا كه انسان روزگار اين جهانى خود را به سر برد و پيكر او در خاك پنهان شود...

اين زندگى زودگذر اين جهانى انسان است كه زوال پذير است...

زندگى اين جهانى را مراحلى است از كودكى، نونهالى، نوجوانى، جوانى، ميان سالى تا پيرى كه گاهى ستون زندگى انسان در آغاز هريك از اين مراحل درهم مى شكند و گاهى نيز انسان را به درمانده ترين دوره هاى كهنسالى مى برد تا آنجا كه گمان مى كند جاودانه شده است...

اينجا بر روى زمين جاودانگى نيست...

هر چيزى پايانى دارد... و هر مرحله اى اندازه اى... و هر سررسيدى سرنوشتى... و هنگامى كه فاطمه در آن خانه ى نوين كه در مدينه به مسجد پيامبر پيوسته بود، فرود آمد، روزگار او را به آرامى بر روى گذرگاه زندگى اين جهانى پيش مى برد...

فاطمه و كمال

فاطمه اكنون در زندگى خجسته ى اين جهانى خود از نيمه ى دهه ى دوم در گذشته است...

كمى از نيمه ى آن درگذشته است...

شايد يك سال...

شايد دو يا سه سال...

جوان شده و رشد كرده است...

با شادابى شكوفا شده است...

به پختگى جوانى رسيده است...

در جوانى و زيبايى كمال يافته و در حلقه ى تكامل به اوج فزونى خود ره يافته است...

آنان كه مى ديدند فاطمه همانند شكوفه اى شكوفا شده، بلند و كمر باريك، روشن رخسار و خوشبوى گرديده است، ناگزير اين پرسش شگفت انگيز در خاطر آنان درمى آمد كه آيا اين دختر سياه چشم با خود قرار گذاشته است راه تجرد را در پيش گيرد، و آيا دوشيزه ماندن را بر شوى گرفتن برترى مى نهد؟...

شگفت نيست اگر آنان اين پرسش را از هم داشته باشند...

زيرا فاطمه در رويش، پرورش و كمال روند و پيشرفتى تند و روحانى داشت... و سرزمين عرب طبيعتى دارد كه دختر را زود به پختگى زنانگى مى رساند، چنانكه گويى پرتو گرم خورشيد در آن سرزمين، دختر را بر روى آتش پخته مى كند!...

آنگاه آيين هاى تقليدى و سنت هاى حاكم بر جامعه دختر را وادار به ازدواج مى كند در حالى كه نخستين دهه ى عمرش را سپرى كرده يا در آستانه ى دهه ى دوم عمر خويش درآمده است، گاهى چند ماه يا چند روز از ده سال كمتر و گاهى چند ماه يا در نهايت يكسال بيشتر!...

همواره انديشه هاى دوران جاهليت در خردها و روان ها رسوبى پنهان دارد كه پدر را در شوى دادن دخترش- كه هنوز پوست كودكى از تن نيفكنده- مى شتاباند. براى اين كه پدر از همان خطراتى بيم دارد كه قوم وى و پدران و نياكانشان آنها را بهانه قرار مى دادند و با استدلال به آنها دختران را زنده به گور مى كردند...

زيرا دختردار شدن در آن جامعه ى عربى ناپسند و بلايى آشكار بود... و كشته شدن دختران به دست پدران براى رهايى يافتن از ترس ننگ، زشت و نكوهيده نبود... و گاهى نيز پسنديده به شمار مى آمد...

شاعر عرب از ديرباز گفته است:

«هر پدرى دخترى دارد كه چون نام داماد برده شود، براى ماندن آن دختر از سه داماد اميد دارد: خانه اى كه او را بپوشاند، شوهرى كه از او نگهدارى كند و گورى كه او را در خود پنهان سازد، و بهترين آنان همان گور است...» و اين يكى از سخنان كوتاه ديرين عرب است:

«دوست داشتنى ترين دامادها نزد من گور است!...» و خدا آنان را با اين رفتار نفرت انگيزشان در اين آيات رسوا فرمود كه:

(و آنگاه كه يكى از ايشان به دخترى مژده داده شود، روى او سياه مى گردد و در خود اندوه مى خورد. از رنج و شرم آن خبر از چشم مردم پنهان مى شود كه آيا او را به خوارى نگهدارد يا در خاك پنهان كند. هان چه بد حكمى است كه آنان مى كنند) (نحل، آيه هاى 59- 58) در اين هنگام براى ما جاى شگفتى نيست كه مردمانى نزديك به دوران جاهليت، به دير كرد ازدواج فاطمه از لابلاى عوامل محيط زندگى و آيين تقليدى خود بنگرند و آن را مغاير با آيين عمومى اجتماعى و مخالف با رسوم معمول خود بدانند...

زيرا آنان به واقعيت دسترسى نيافته بودند...

اوضاع را به درستى بررسى نكرده بودند...

ديد آنان همه ى جوانب را در بر نگرفته بود، بلكه سطحى و وابسته به گذشته ى تاريك آنان بود و از همين روى رهايى يافتن از قيد و بند انديشه ى كهن جاهلى را براى آنان دشوار ساخته بود...

شگفت واقعى براى ما از كتاب ها و نوشته هاى بسيارى از مستشرقان دست مى دهد. مستشرقانى كه با قلم هاى خود آن دوران تازه از دولت اسلامى را به باد انتقاد گرفتند، و از روى تعصب و داورى يك طرفه، همچون سگان با زبان ناپاك خود به ليس زدن پيرامون سيرت و سرشت زهرا پرداختند، دست آويزهاى دروغينى ساختند تا با آنها جايگاه والاى آن بانو را پايين آورند و چهره ى روحانى و جسمانى او را در برابر خردها و چشم ها زشت كنند...

چه چيزى جز بدانديشى و نيت زشت مى تواند آنان را به اين دروغ پردازى ها و ياوه داريى ها برانگيزد؟...

براى آنان از گرايش يافتن به دروغ پردازى و بهتان سازى راه گريز بود. زيرا از ديرباز ابزار كاوش و پژوهش را به فراوانى در دست داشتند. دقت دريافت حقايق براى آنان با گسترش كرانه هاى بررسى انديشه بر پايه هاى علمى و موضوعى فراهم شده بود البته احاطه يافتن بر دقت دريافت به همانگونه كه بر نص صحيح مستند است، بر عوامل نقلى و عقلى نهفته در پس آن نيز مستند است و با فراهم آوردن آن عوامل پراكنده، زمينه براى ارزيابى و برآوردى استوار و درست گسترش مى يابد...

ليكن خواهش نفس، چيره گر است... و كسى كه زير نفوذ انديشه اى خاص باشد، نيروى تمييز از او گرفته مى شود...

به آن شوق شناسان بنگر كه چگونه علت ها را بيدادگرانه به كار مى گيرند!...

زهرا- در انديشه ى آنان- چند سالى مورد پسند خواستگاران نبود، زيرا از چيزهايى بى بهره بود كه هر مرد عربى نمى توانست با كمبود آنها زهرا را به عنوان شريك زندگى خود برگزيند...

زهرا لاغر و تكيده بود، و مردان عرب در آن روزگار زن فربه و شاداب و پراندام را برترى مى دادند...

زهرا به غمگين بودن شهرت يافته بود و سرشتى اندوهگين داشت، و در باور آنان هر خانه اى كه چهره ى بانويش لبخند نمى شناسد، شومى و بدفالى بر سر آن خانه به پرواز درمى آيد...

زهرا از تيزهوشى و نكته سنجى و وسعت ديد و چاره سازى برخوردار نبود...

زهرا برتر از همه ى اينها بهره اى از خوبرويى نداشت كه بتوان از او به زيبايى توصيف كرد...

حال اگر همه ى اين ويژگى ها با آن زندگى تنگ كه فاطمه دارد دست به دست هم دهد، پس چه ارزشى براى او مى ماند كه خواستگاران را به سوى وى بكشاند؟...

آنان كه مى خواهند فاطمه را از داشتن آن ويژگى هايى بى بهره نشان دهند كه دختران را آراسته مى سازد، به كمى ويژگى هاى او كه در كتابهاى كهن سيره آمده استناد مى كنند. ويژگى هايى هوشى و جسمانى كه با همه ى كم بودنشان از تيزهوشى وى سخن مى گويد و به زيبايى وى اشاره مى كند و شأن و شكوه او را بالا مى برد...

آنگاه آنان از سخن پردازى پيرامون ويژگى هاى فاطمه بيرون مى آيند و به ازدواج وى با على مى پردازند. على كه در تهيدستى به او همانندتر و در بدسيمايى به او نزديكتر، و در پذيرفتن او به عنوان همسر مناسب تر است. شايد على فاطمه را تحت تأثير پدر وى كه سرپرست و پدر خوانده ى او بود به همسرى پذيرفت و شايد على نيز زنى جز فاطمه نمى يافت كه به ازدواج با وى تن دردهد...

آنان چه بسيار از اينگونه علتهاى نادرست آوردند!...

اگر آنان از هواى نفس سر باز مى زدند و انصاف پيشه مى ساختند، همان ويژگى هاى اندك- كه در كتب و اسناد آمده و بر بيهوده بودن توهماتشان دلالت دارد- براى آنان بسنده بود... و قوانين وراثت، آنان را به انديشه اى رهنمونى مى كرد كه از ياوه گويى بركنار مى گردانيد... و نمونه هاى والاى اخلاق و رفتار اجتماعى آن بزرگوار آنان را از هرزه درايى بى نياز مى كرد... و آنان از تفسيرهايى كه از برآورد و ارزيابى درست به دور بود، بازمى ماندند...

زن فربه در آن روزگار به مجرد فربه بودنش مورد پسند نبود، بلكه فربهى نشانه ى بزرگوارى نژاد و ريشه دار بودن تبار و والايى سرشت بود. و اين ويژگى ها همه ناگزير به زندگى فراخ و بسيارى مال بستگى دارد... و خاستگاه زهرا از اين جنبه در مقام مقايسه با خاستگاه هم سالان و همزادان وى چندان برترى دارد كه وى نمى تواند با آنان همگام و هم تراز باشد...

زيرا پدرش در ميان مردم يكى از بزرگواران و پدر اندر پدر تا اسماعيل از والامنشان است... ستايش ستايشگران بر ارزش او نمى افزايد. نكوهش نكوهشگران از ارزش او نمى كاهد. در ميان جهانيان هيچ كس نيست كه در بزرگوارى ها با او هم چشمى كند. بزرگوارى هايى كه او را به اوج فضيلت و برترى رسانيد و در اين باور دشمنان و دوستان، چه آنان كه پيامبريش را نپذيرفتند و چه آنان كه به او ايمان آوردند و از رسالتش پيروى كردند، همه هم رأى مى باشند...

مادرش نيز همانى است كه خرد و كلان به نژادگى و بزرگ منشى او در والاتبارى و بزرگوارى و توانگرى زبان به اقرار مى گشايند...

اگر از خديجه در زمينه ى برجستگى هاى اخلاقى و نيكويى هاى فطرى سخن به ميان مى آمد، نزد همه از هوشيارى و برترى ويژه اى برخوردار بود... جان وى سرشار از ارزنده ترين عواطف زنانه بود...

خديجه در جاهليت «طاهره» و بانوى زنان قريش ناميده مى شد، زيرا افزون بر نژادگى و والاتبارى، خوى هايى پسنديده و ثروتى كلان براى خود فراهم آورد تا آنجا كه بسيارى از سال ها كاروان او به تنهايى به اندازه ى همه ى كاروان هاى قريش بود كه براى تجارت به شام مى رفتند...

همه ى خاندان خديجه تا آنجا كه تاريخ به خاطر دارد در انديشه و دانش و دليرى و سرافرازى، سرشناس بودند...

آن بانو بر خداپرستى سرشته شده بود...

پدرش خويلد همانى است كه با آخرين تبع يمن به ستيزه برخاست. تبع مى خواست حجراسود را با خود به يمن ببرد. خويلد از غيرتى كه نسبت به اين نماد دينى داشت در برابر تبع ايستاد و از شكوه و قدرت او هراس به خود راه نداد...

گويند:

تبع در خواب خود سخت ترسانيده شد تا آنجا كه آن سنگ را رها كرد و از آن دست برداشت...

بعيد نيست شكوه و هيأت شگفت انگيز خويلد در حالى كه وى آن تبع را از خشم خداوند مى ترسانيد و او را از اقدام به آن كار ناپسند بيم مى داد، قلب تبع را به خود مشغول ساخته باشد تا براى او در خواب به چهره ى آفريده اى نمايان شد كه او را بترساند و از آهنگ خود برگرداند...

نه تنها زهرا در كنار پدر و مادر خود در فراخى و آسايش زندگى كرد...

بلكه زندگى در خانه ى آن دو همسر براى از راه رسيده اى ديگر- براى على، پسر خوانده گرامى آنان- نيز فراخى و گنجايش داشت...