بهره ى سوداگرى
آنچه در قبيله ى ثقيف براى پيامبر پيش آمد، آزمايش سختى بود براى مسلمانان كه
درباره ى پيامبرشان انجام گرفت تا پايدارى آنان را در راه ايمان بيازمايد و استوارى
آنان را در راه حق آزمايش كند...
آن پيش آمد اشاره اى خجسته بود از خداى پاك. نمونه اى بود كه خدا براى مردم آورد
تا بدانند محمد نيز بشرى است همانند آنان... كار نيكوى رسالت سپرده اى است بر دست
او و بر محمد است كه آن را به نيكى انجام دهد و به خوبى روا سازد...
پيامبر در اين كار همانند هركسى است كه براى انجام كارى برپا مى خيزد، به
فراخواندن مردمان گماشته مى شود، ديگران را به انديشه اى نو فرامى خواند، جز اين
چاره اى ندارد كه با كوشش و رنجى خالصانه بكوشد و با تصميم و آهنگى استوار دست به
كار شود...
گاهى شكست يابد و گاهى پيروزى. ناگزير دست آوردهاى اين چنين كس به اندازه ى كوشش
و زحمت و پايدارى او در آن كار خواهد بود...
سرگذشت پيامبر در طائف پس از برگشت او به مكه در همه ى شهر پيچيده بود... آن
داستان، موضوع مورد بحث مشركان شده بود كه آن را در انجمن هاى خود با مسخرگى و
نكوهش بازگو مى كردند...
بلكه آن داستان پيش از آنكه پيامبر گام بر خاك مكه بگذارد به آن شهر رسيده و
براى مشركان راه تازه اى گشوده بود تا بدخويى خود را با پيامبر سخت تر و ترش
رويى و خشمشان را بى بند و بارتر سازد...
گويى آنچه در انديشه ى زيد پسر
حارثه گذشت اينك در كالبد حقيقى آشكار درآمده بود كه چشم ها اندام آن را مى ديد
و گوش ها آواز آن را مى شنيد...
اين حقيقت هنگامى براى زيد پديدار شد كه ديد پيامبر شتر خود را به سوى مكه
راهى ساخته است. ترس بر زيد چيره آمد مبادا قريشيان در نيرنگ زدن هاى پليد خود
بر پيامبر زياده روى كنند. گفت:
«اى پيامبر خدا! به كجا؟...» هنگامى كه ديد پيامبر به سوى مكه اشاره كرد، از
آهنگ وى به هراس افتاد، فرياد برآورد:
«چگونه نزد كسانى برمى گردى كه تو را بيرون كرده اند؟...» پيامبر با آوازى
پر از اطمينان در حالى كه به زيد آرامش مى بخشيد پاسخ داد:
«اى زيد... خدا براى آنچه مى بينى گشايش و بيرون شدى خواهد ساخت... خدا،
ياريگر دين و پشتيبان پيامبرش خواهد بود...» پيشوايان كفر و بزرگان قريش
خواستند تا خفت و خوارى را بر وى افزايش دهند. چون پيامبر در كوه حرا فرود آمد
از پناه دادن او خوددارى كردند. پيامبر نزد يكايك سران و بزرگان آنان كس فرستاد
و از آنان پناهندگى خواست...
آيا رنجى هراس انگيزتر براى جان بزرگوار و بزرگ منش را احساس خفت و خوارى مى
توان يافت؟...
ليكن پروردگار محمد، مطعم پسر عدى را براى پناه دادن به او برانگيخت، بدان
سان كه همين مطعم را براى زير پا نهادن پيمان نامه ى تبعيد خاندان پيامبر به
شعب ابوطالب برانگيخت. مطعم با خانواده ى خود بيرون آمدند. پيرامون پيامبر را
گرفتند تا پيامبر به مسجد درآمد و به طواف كعبه پرداخت و آنان براى نگهدارى او
همچنان شمشير بر ميان بسته دور او را گرفته بودند...
ابوسفيان شتابان روى آورد. در شگفت بود كه چگونه محمد اينچنين زير چشم و
گوششان به مكه آمده بى آنكه كسى به او گزندى برساند...
چون ابوسفيان مطعم را ديد پرسيد:
«آيا پيرو دين محمد شده اى يا به او پناه دهنده اى؟...» مطعم گفت:
«پناه دهنده ام...» ابوسفيان گفت:
«پس پيمان شكنى نكرده اى!...» و آن فرومايگان ديگر نيز كه آنجا بودند همه
خاموش شدند!...
چه چيزى براى سراسيمه كردن خردها شايسته تر از اينكه پروردگار محمد كارها را
برخلاف روند مورد انتظار و طبيعى آنها برگردانيد و هيچ نشانه و پيش درآمدى كه
از پايان ها آگهى دهد، نمايان نكرد؟...
چه روشى شگفت انگيزتر از اين موضع گيرى مطعم كه بر همه ى مردمان خود خروج
كرد و همراه با خانواده اش به حمايت از پيامبر پرداخت و آنان براى نگهبانى از
او- در صورت پيش آمدن جنگ و كشتار- با شمشيرهاى آهيخته ايستادند بى آنكه مطعم
ايمان آورده يا اسلام در دل او راه يافته باشد؟...
اين نيروى خداوند است كه براى دين خود پشتيبانان و سربازانى آماده مى سازد
تا از آن دفاع كنند و در ميدان جنگ دوشادوش مسلمانان به پيكار پردازند در حالى
كه خود با آنان دشمن مى باشند... درست بدان سان كه گويى دوست دارانى براى دين
خود آماده مى سازد...
اين حكمتى است از نزد دانايى آگاه... و آن موضع گيرى مطعم رفتارى است
بزرگوارانه از مردى بزرگوار...
اگر چه مطعم درگذشت و اسلام نياورد وليكن پيامبر نيكوكارى او را فراموش نكرد
و همواره از آن با قدردانى سخن مى گفت...
گويند:
جبير پسر مطعم پس از اندى سال نزد پيامبر آمد تا با او درباره ى برخى از
اسيران مردم مشرك قريش سخن گويد. مشركان از پيامبر درخواست داشتند اسيرانشان را
ببخشد و آزاد و بى قيد و بند برگرداند...
پيامبر چون اين سخن را شنيد منت پسنديده اى را كه مطعم فقيد بر او نهاده و
او را در كنار نيرومند و دست نايافتنى خود جاى داده بود، ياد آورد...
از آن يادكرد مهر و نرمى بسيارى پيامبر را فراگرفت. به جبير كه از او
درخواست آزادى اسيران را كرده بود گفت:
«اگر پدرت آن پير بزرگوار، زنده بود و در ميان اين گروه نزد ما مى آمد،
شفاعت او را براى همه ى مشركان قريش مى پذيرفتيم...» و فا!... و فادارى چه بزرگ
سرشتى است!...
اس را اندوه از دل مسلمانان دور شد به ماننده ى ابرى كه از روى پهنه ى آسمان
نيلگون پراكنده مى شود، زيرا پيامبرشان از بلاى ثقيف، تندرست نزد آنان برگشته
بود...
رنج هايى را كه پيامبر به دست مردمان طائف كشيد، شكنجه اى بود كمرشكن كه هر
انسانى غير او را از پاى درمى آورد...
ليكن روش پيامبر در برابر اين رنج ها و شكنجه ها- كه چهل روز پياپى از زندگى
او را پر كرد و هر روز از آنها شبى روز ناشدنى را مى مانست- در چشم و دل
مسلمانان نمايش درخشانى بود از شكيبايى و پايدارى كه به پشتوانه ى استوارى و
ايستادگى شان در برابر رويدادها و بلاهاى طوفان آسا اندوخته اى كلان مى
افزود...
آنان باورى بر باور خود مى افزودند...
بار ديگر جان به تن آنان برگشت...
اما شاديى قلب زهرا را لبريز كرده بود...
اگر چه احساسات او با اشك روان شد، اما گاهى اشك زبان حال شادى هاست، همچنان
كه زبان حال اندوه هاست...
به گمان ما احوال زهرا در آن هنگام از اندوه مايه نمى گرفت، از سر شادمانى
نيز روان نمى شد، بلكه بيشتر از احساس دردى به ستوه آورنده سرچشمه مى گرفت كه
آب روانش پايان ناپذير بود...
آيا زهرا بر گذشته اندوه مى خورد، يا از آينده شاد بود. او مى دانست پيش آمد
طائف سرنوشتى بود رقم زده؟...
يا پاره اى از باج ها و تاوان هاى آن تكليف رسالت آسمانى بود كه پدرش از روى
رضايت و اختيار پرداخت كرد؟...
يا امتحان و آزمايشى بود براى پيروان پيامبر؟...
آيا راه دعوت هاى آسمانى همواره پر از فراز و نشيب و همراه با مد و جزر
نبوده است؟ آيا گاهى رواج نمى يافته و گاهى بازنمى ايستاده تا آنگاه كه خدا
فرمانش را روا فرمايد و يارى و پيروزى را ارزانى كند؟...
احساس فاطمه به درد و رنج نزديكتر بود تا آنجا كه گويى در تيررس سنگباران
درآمده است و سنگهاى آن تهى مغزان طائفى بر او فرود مى آيد و قلبش را زخم مى
كند پيش از آنكه تنش را خون آلود سازد و زخم ها اندامش را زار و نزار كند...
با اين همه، رويداد طائف آخرين گرفتارى نبود...
بلكه درى بود به سوى گرفتارى تازه و سخت ديگرى كه اگر تن ها را درهم نمى
شكست، جان ها را به ستوه مى آورد...
آن در بلاانگيز، رويداد اسرا بود...
نشانه ها بيانگر اين است كه:
چون خدا خواست پيامبرش را بركشد و با مهر و نوازش پروردگاريش رنج ها و خوارى
هايى را كه از مشركان نافرمان ديده بود، از دل او پاك سازد، انس او را به عزت و
اطمينان او را به يارى خويش افزون سازد، درد و رنج او را به كاميابى و نگرانى
او را به آرامش بدل كند... رواديد او را به جايگاهى بلند و نزديك به آستان
پروردگارى خود بركشد تا نزديكى و بلندپايگى او را به خود نشان دهد. نزديكى و
بلندپايگيى كه به ماننده ى بعد زمان و مكان اين جهانى نبود، زيرا خداى بلند
مرتبه از محدوده ى زمان و مكان ما بيرون و مبرّاست...
خدا بلند مرتبه پيامبر را با روح و جسم به پرتوهاى نور و رازهاى پنهان خود
به گونه اى نزديك گردانيد كه خردها بدان راه نمى جويد و چشم ها آن را نمى بيند،
و خدا چنين جايگاهى را پيش از محمد براى هيچ يك از پيامبران مقدر نفرمود و پس
از او نيز براى هيچ كس اين سرنوشت را نخواهد نگاشت...
آرى به آسمان بردن پيامبر براى اين بود كه خدا ارجمندى و دل آسودگى او را
بيفزايد... و مؤمنان را آزمايش كند... و كافران را نگون سار سازد...
خدا پيامبر را شبانه از مسجد حرام به مسجد اقصى برد...
آنگاه به كرانه هاى آسمان بركشيد...
بزرگترين نشانه از نشانه هاى خود را به او نشان داد...
در فرداى فراموش ناشدنى شب معراج، خانواده ى پيامبر به جستجوى وى پرداختند،
زيرا او از ديد ايشان پنهان شده بود و آنان نمى دانستند كجا رفته و در كدام
گوشه ى شهر مانده است...
رفتند و با كوششى بسيار به جستجوى او پرداختند. نگران بودند كه مبادا گزندى
از دشمنانش به او رسيده باشد...
در پايان عمويش عباس او را ديد...
چون با او برخورد كرد اندوه از دلش باز شد و با چهره اى گشاده به او روى
آورد...
از او بازجويى كرد و پرسيد:
«اى برادرزاده كجا بودى، خانواده ات را نگران كردى؟...» پيامبر به آرامى
پاسخ داد:
«به بيت المقدس رفتم...» عباس در شگفت شد و گفت:
«همين ديشب؟...» «آرى» در اين هنگام كه شگفتى بر عباس چيره آمده بود، به
پيامبر خيره شد، گويى كه مى خواهد در چهره ى پيامبر چيزى را كه پنهان مى سازد،
جستجو كند... آنگاه با آوازى كه از بيم لرزان بود پرسيد:
«اى برادرزاده... آيا چيزى جز خوبى به تو رسيد؟...» پيامبر با تأكيد به او
گفت:
«چيزى جز خوبى به من نرسيد...» اگر چه رويداد اسرا با هر رويدادى باور كردنى
متفاوت بود، اما پيامبر- براى سپاس گزارى از نعمت پروردگارش- بر آن شد كه با
زبان خود خبر اسرا را براى قريشيان- اگر چه از شنيدن آن بيزار باشند- بازگو
كند، تا آنان از نيروى خدا آگاه شوند و بدانند آن نيروى بزرگ چگونه در نشانه اى
از نشانه هاى او آشكار شد. نشانه اى كه خدا همانند آن را به هيچ پيامبرى ارزانى
نفرمود...
«امّ هانى» دختر عم پيامبر از آهنگ وى آگاهى يافت. خواست او را از رفتن نزد
كافران بازدارد، زيرا مى ترسيد كافران او را ريشخند كنند و به او گزندى برسانند
كه نبايد. به دامن او آويخت و او را سوگند مى داد كه از بيرون رفتن خوددارى
كند. وى به پيامبر مى گفت:
«تو را به خدا سوگند مى دهم نزد قومى مرو كه تو را دروغ زن مى شمرند و
سخنانت را باور نمى كنند. مى ترسم بر تو يورش آورند...» ليكن پيامبر رفت تا در
مسجد ميان ركن و مقام به مردانى چند از مشركان رسيد. آنان را از خبر اسرا آگاهى
داد...
در چهره ى آنان خواند كه سخنش را دروغ دانسته اند...
ابوالحكم پسر هشام آنجا بود. چون پيامبر را ديد نزد او آمد و با آوازى كه
مسخرگى از آن مى باريد پرسيد:
«چيزى پيش آمده است؟...» پيامبر با استوارى گفت:
«آرى... ديشب مرا بردند...» «به كجا؟...» «به بيت المقدس...» «آنگاه بامداد
نزد ما برگشتى؟...» «آرى» آن دشمن خدا براى اينكه گفته هاى ناپذيرفتنى پيامبر
را ثابت كند و مردم را گواه گيرد گفت:
«اگر قوامت را فراخوانم، آنچه را به من گفتى به آنان نيز مى گويى؟...»
«آرى...» ابوالحكم آنان را فراخواند...
انجمن هاى قريش به سوى او روان شدند. آمدند و نزد پيامبر نشستند...
آن دشمن خدا گفت:
«اى محمد سخنى را كه به من گفتى به آنان نيز بگو...» پيامبر گفت:
«ديشب مرا بردند... ... ...».
آنگاه وى از رويداد اسرا هيچ چيزى ناگفته نگذاشت و آنان را از همه ى آن
آگاهى داد...
در اين هنگام هياهويى در ميان آنان افتاد...
از روى مسخرگى نعره ها زدند...
در هرزه گويى بر يكديگر پيشى جستند...
هياهوى آنان- همانند نماز گمراه كننده و بى سر و سامانشان- بيشتر صفير زدن
بود و كف زدن...
حتى مطعم پسر عدى، آن مرد بزرگوار و خردمند، آرامش و تعادل فكرى خود را از
دست داد، شگفت زدگى جاى شكيبايى او را گرفت، از روى نادانى بانگ برآورد: «اى
محمد!.. به راستى كه كار تو تا ديروز آسان و غير از گفته ى امروزت بود... من
گواهى مى دهم كه تو دروغگو هستى... ما با شتران خود كمى بيشتر يا كمتى كمتر از
يك ماه به بيت المقدس مى رويم آنگاه تو مى پندارى يك شبه به آنجا رفته اى!...
سوگند به لات و عزى سخنت را باور نمى كنم. آنچه مى گويى هرگز شدنى نيست!...» آن
گزارشگران دروغين مى پنداشتند اگر اين سخن پيامبر را دروغ نمايان كنند او را در
كمينگاه گوشه گيرى مى افكنند. از همين روى خبر اسرا را ميان همگان مردم پخش
كردند. از روى هوى و هوس خود هر آنگونه كه خواستند شاخ و برگ دادند و به رنگ و
نيرنگ آراستند. خيال احمقانه و كينه اى كه در دل ها و انديشه هايشان لانه كرده
بود آنان را بدانجا كشانيد كه به دامنه دادن و تأويل نادرست آن پرداختند...
بيشترين كوشش آنان اين بود كه آن كالاى دروغ را كه خود ساخته بودند ميان
مسلمانان رواج دهند...
(آنجا مؤمنان آزمايش شدند و لرزانيده شدند، لرزشى سخت...) (احزاب، آيه ى 11)
دودلى در برخى دل هاى سست راه يافت...
برخى به پرتگاه فريب و گمراهى نزديك شدند...
برخى از دين برگشتند يا نزديك بود كه برگردند...
گروهى از مشركان خبر معراج را به ابوبكر رسانيدند. آنان باور داشتند با اين
خبر او را از راه خود برمى گردانند.... زيرا اگر ايمان ابوبكر بلرزد، دل هاى
ديگران نيز شكسته و گام هايشان لرزان خواهد شد و باد اسلام فروخواهد نشست...
مشركان به ابوبكر گفتند:
«نزد دوستت نمى روى؟...» «چيزى براى او پيش آمده است؟...» گفتند:
«او مى پندارد ديشب به بيت المقدس برده شده است...» شگفت زدگى سر تا پاى
ابوبكر را فراگرفت...
ليكن در پاسخ شتاب نكرد، بلكه با درنگ پرسيد:
«آيا اين سخن را گفته است؟...» «آرى» بى درنگ ايمان ابوبكر از قلب وى بر سر
زبانش پر كشيد!...
پاسخ داد:
«اگر او اين سخن را گفته باشد راست گفته است!...» آن خبر آوردندگان سراسيمه
شدند...
با ناباورى از او پرسيدند:
«باور مى كنى كه او يك شبه به بيت المقدس برود و پيش از برآمدن خورشيد
برگردد!...»
گفت: «آرى... من سخنان بعيدتر از اين را از او باور و تصديق مى نمايم... من پيام
هاى آسمانى را كه بامدادان و شامگاهان به او مى رسد باور دارم و تصديق مى كنم...»
چه دليل به جا و رسايى ابوبكر آورد!...
آنگاه ابوبكر برگشت و مطعم پسر عدى را براى آن گستاخى كه در حق پيامبر روا داشته
بود، به باد سرزنش گرفت و گفت:
«اى مطعم... چه بد سخنى به برادرزاده ات گفتى!... با او ناپسندانه برخورد كردى.
او را دروغ زن شمردى. و من گواهى مى دهم كه او راست مى گويد...» ابوبكر مطعم را رها
ساخت تا به خود آيد و درباره ى كارى كه از روى بى خردى و بى رويگى انجام داده نيك
بينديشد شايد برگردد و توبه كند...
اين چنين قريشيان با بى پروايى به احساسات پيامبر و پيروان او پشت پا زدند و
خيانت كردند تا اندوهى بر اندوه آنان و غمى بر غم هايشان بيفزايد و اينها همه براى
آن بود كه خدا خواست پيامبرش را بر برخى از نشانه هاى قدرت و رازهاى خداونديش آگاهى
دهد...
اسرا چيزى نبود مگر براى بزرگداشت پيامبر و ارج نهادن به پايگاه او...
چيزى نبود مگر براى سبك كردن بار اندوه و آرامش بخشيدن به دل او...
آيا كافران مى پنداشتند رها مى شوند تا در زمين به خودستايى افزايش دهند بى آنكه
پروردگار آنان را سركوب كند و بى آنكه با خوارى رانده و دور شوند؟...
آيا مى پنداشتند از همه برترند؟...
اگر آنان درباره ى اين سفر ربانى كه خدا آن را از ميان همه ى آفريدگان براى
پيامبرش ويژه ساخت، به خوبى مى انديشيدند، هر آينه درمى يافتند كه آنان و همه ى
جنبندگان بر روى اين ستاره ى خاكى در برابر آفريدگان جهان ملكوت هيچ به شمار نمى
آيند...
زيرا آفرينش آسمانها و زمين از آفرينش انسان ها بسيار بزرگتر است... و آفرينش و
رستاخيز همه ى آنها براى خدا به ماننده ى آفرينش و رستاخيز يك تن است...
هنگامى كه برخى حقايق عالم وجود از خلال معجزه ى اسرا براى كافران آشكار شد،
گويى احساس ناتوانى و نادانى و كمبود روانى آنان را وادار ساخت آن رويداد بزرگ را
دروغ بشمارند تا احساس پستى و خوارى را از خود دور كنند...
زيرا نفس انسانى دشمن چيزى است كه آن را خوار مى كند و با خودپسندى خيالى او
درمى آويزد، اگر چه واقعيت حال، آن خودپسندى را ناچيز مى گرداند...
نفس انسانى- به حكم عادت و خودستايى و سرسختى- با اين باورهاى پوچ بزرگ مى شود و
عمر خود را در آنها سپرى مى كند...
آرى كسانى كه مى پذيرند با روند تغيير، سر تسليم فرود آورند، كم اند...
آيا بنده ى تازه آزاد شده را نمى بينى كه چگونه آزادى بر دوش او سنگينى مى كند و
چندان سراسيمه مى شود كه ترجيح مى دهد همچنان بنده بماند؟...
مشركان نيز اين چنين اند...
مسلمانان از ستم و آزارى كه مردم ثقيف بر پيامبرشان روا داشتند، تنها با داستانى
زيست كردند كه بر سر زبان ها روان بود. فاطمه نيز همراه با آنان از آن رويداد اسف
انگيز تنها با سخنان و گفتارى زيست كرد كه از گوش ها به چشمانش راه مى يافت و در
آنها به صورت چشم اندازها و ديدگاه هاى زنده و واقعى نمايان مى شد...
فاطمه از اين رويداد تنها با احساساتش زيست كرد. احساساتى كه انبوهى از غم ها را
در بر داشت...
ليكن با رويدادهايى كه در مكه پيرامون معراج رخ داد به صورت حقيقتى ملموس، با
همه ى هستى خود زيست كرد...
با آن رويدادها با انديشه، احساس، گوش، چشم و دل خود زيست كرد...
با آن رويدادها در انتظار ناشناسى نزديك يا دور زيست كرد... و در اين هنگام از
رنج بيمارى روانى، چه بسيار آزارها ديد. وى با اعصابى درهم و خراب گويى كه بر روى
پنجه هاى پاهايش ايستاده تا به پيشباز رنج هاى سخت ديگرى بشتابد...
بسترش از آتشى سرخ و برافروخته بود!...
نفس هايش از آتش درون به ماننده ى سوزش باد گرم نيمروزى، او را نيش مى زد!...
جنب و جوشش با نگرانى و ناآرامى بود...
روزهايش به ماننده ى شب تيره و تاريك بود و شب هايش روز ناشدنى...
در پرتو شفق، تاريكى دل شب را مى ديد...
بى خوابى نمى گذاشت مژه هايش بر هم نهاده شود...
زيرا خواب، رؤياست... و دراز كشيدن بى خوابى است...
با اين همه، زندگى جريانى است ميان سختى و آسانى... و پيش آمدها همواره در راهى
بن بست رهسپار نيست...
زيرا تنگى و فراخى در دو راه متوارى يكديگر پيش مى روند...
همچنان كه پرده ى تاريكى فرومى افتد، باران نور نيز فرومى بارد... و هر آنگاه كه
باد، سخت شود، ناگزير نرم خواهد شد...
زهرا نورى از كرانه ى آسمان تيره ديد، بدان سان كه موسى آتش را در وادى مقدس- در
آن جايگاه خجسته- ديد. آتشى كه او را به سوى خدا فرامى خواند و مژده اى بود كه
پيروزى و آزادى را به او ارمغان مى كرد...
آن نور همان گروه كوچك يثربى بود كه پروردگارشان به راه راست راهنمايى فرمود...
شكوه اسلام با آن گروه، زير گوش و چشم مشركان ستمگر، با گذشت روزها رو به نيرو
گرفتن نهاد...
در آغاز ديدارشان با پيامبر به ماننده ى هسته اى بودند...
سپس نونهالى شدند...
آنگاه روييدند تا درختچه اى شدند...
از آن پس تاك هايى شدند با شاخه هايى بلند و پيچ خورده بر روى داربست ها...
سال نو فرانرسيده بود كه دوازده مرد از خزرج و اوس با هم از شهر خود به مكه
شتافتند. پيام هدايت خدايى به آنان رسيده بود و ميان آنان پيوند و سازش ايجاد كرده
بود. آنان با پيامبر بيعت كردند و پيامبر با آنان كسى فرستاد تا قرآن خوانى و دانش
دين به آنان بياموزد...
موسم حج فرانرسيده بود كه نمايندگان يثرب در عقبه به پيامبر رسيدند، همانجا كه
با او قرار گذاشته بودند. آنان هفتاد و سه مرد و زن بودند. پنهانى راه مى پيمودند،
در پرده ى تاريك شب خود را از ترس قريشيان پنهان مى كردند تا مبادا به آنان نيرنگ
بزنند و راه كوشش آنان را براى ديدار با پيامبر بربندند و از پناه جستن به سخن خدا
بازدارند...
هرگز خبرى براى فاطمه شيرين تر از خبر آن نمايندگان نبود كه نزد پدرش آمدند و
براى اسلام و يارى رسانيدن به او و وفادار ماندن به پيمان خود، بيعت كردند...
در آن روز با آرامش و با سخنانى مسالمت آميز گام هايى در راه آمادگى براى جهاد،
آغاز به پيشروى كرد...
آن نمايندگان به پيامبر گفتند:
«اى فرستاده ى خدا... از ما هرچه خواهى براى خود بگير. و براى پروردگارت هرچه
خواهى بر ما شرط كن...» پيامبر فرمود:
«براى پروردگار بزرگ و بلندمرتبه شرط مى كنم كه او را پرستش كنيد و هيچ چيزى را
با او شريك مسازيد... و براى خود شرط مى كنم كه مرا نگاهدارى كنيد از آنچه خود و
فرزندان و همسرانتان را نگهدارى مى كنيد...» سخن گوى آنان گفت:
«اگر چنين كنيم چه پاداش مى يابيم؟...» پيامبر فرمود:
«بهشت از آن شماست» آنان از روى خرسندى و پذيرش با پيشى جستن بر يكديگر پاسخ
دادند:
«اين داد و ستد بهره داد!...» و با پيامبر پس از پذيرفتن دو شرط وى بيعت
كردند!... و چرا كه بيعت نكنند در حالى كه اين بيعت چيزى از آنان نكاست و زيانى به
آنان نرسانيد بلكه براى آنان معامله اى فراهم آورد كه هرگز زيانى در آن نخواهد
بود!...
آنگاه پيامبر از ميان آنان دوازده سركرده برگزيد تا هر سركرده، مسؤول كسانى باشد
كه زير دست او هستند...
بلكه در واقع آنان را گروه گروه كرد و براى درآمدن در گيرودار جنگ و يا براى
پويندگى در ميدان صلح و آرامش آماده ساخت...
پيامبر به آن سركردگانى كه براى فردايى نزديك آماده مى كرد فرمود:
«شما سرپرستان قوم خويش هستيد همانند حواريون كه از سوى عيسى پسر مريم سرپرستى
يافتند... من نيز سرپرست قوم خويش هستم...» آن لحظه براى بشريت خجسته تر و پر خير و
بركت تر از هزار ماه بود...
در آن روز، جهان گواه ميلاد نخستين نظام سياسى و سامان نظامى در دولت نوپيداى
هدايت خداوندى بود. دولتى كه آيين خداونديش بى درنگ بر گستره ى زمين و در ميان دل
ها به سان نور پيش روى كرد و تاريكى ها را از ميانه برچيد...
مبارزه ى پيامبر فراخترين جهش خود را به سوى مرحله ى پذيرفته شدن دين خدا انجام
داد، اگر چه روزگار ولادت آن بسى به درازا كشيد!...
كارها به مرز تصميم گيرى و پى جويى قاطعانه نزديك شد...
دگرگونى فرارسيد...
در خلال چند ماه پى درپى حركتى غير عادى در گروه مسلمانان پيدا شد كه به جنب و
جوش آنان در هنگام رفتن به حبشه مى مانست...
قريشيان حدس مى زدند و احساس مى كردند كه آنان با هم پچ پچ مى كنند و در گوش
يكديگر چيزهايى مى گويند...
آنگاه پنهانى آنان را زير ديد گرفتند. مى ديدند مسلمانان پيوسته آمد و شد مى
كنند...
سپس ديدند روز به روز شمار آنان در مكه رو به كاهش مى رود...
آيا اين رفتار مسلمانان در خود فرورفتنى است كه از شكست و ناكامى سرچشمه مى
گيرد؟...
يا خود را موقتاً از چشم و دست قريشيان پنهان مى سازند تا از يورش و رنج آنان
آسايشى پيدا كنند؟...
بلكه هجرتى است در راه خدا... و هجرت فرار نيست...
هجرت اعلان جهاد است...
قريشيان را با عقيده ى خود رها كن...
بگذارشان با باورهايى كه وهم هايشان به آنان مى دهد به سر برند!...
امروز براى يثرب واجب شده است كه مؤمنان را بانگ زند:
«به سوى من بشتابيد»... و مسلمانان نيز بپذيرند و يكى يكى يا گروه گروه در امن و
آسايش بدان شهر درآيند، در جايى كه پاكى و روشنايى و پايدارى و پشتيبانى پيدا كنند،
در سرزمين پاكى كه خدا مقدر فرمود مردمانش- جز گروهى اندك- از پليدى هاى شيطان آزاد
باشند...
دور از مكّه
آنگاه كه خدا براى گروهى زيان بخواهد، با پاى خود به گمراهى كشانيده مى شوند...
كارها براى آنان نابسامان مى شود...
سنجه هاى ارزيابى در دريافت هايشان درهم و پريشان مى شود...
درست را نادرست و نادرست را درست مى بينند...
خدا با قريشيان چنين كرد. مسلمانان يكى يكى و گروه گروه از مكه به يثرب كوچ
كردند. زيرا پروردگار پاك با خرسندى به آنان اجازه ى كوچ كردن داده بود...
اما همه ى مسلمانان پنهانى و به دور از چشم قريشيان كوچ نكردند...
چه بسا برخى از آنان راه شمال شرقى را در پيش مى گرفتند و به سوى هجرتگاه هاى
خود در يثرب، آن شهر سرفرازى و پيروزى رهسپار مى شدند- شهرى كه چشمه ها به سوى آن
سرازير مى شود، كشتزارها پيرامونش را فراگرفته است و ياورى و آسايش و كالا و توشه
در آنجا منتظر فرارسيدن مسلمانان مى باشد- و در اين كوچ كردن حتى يك مرد از ستون
هاى شرك پا پيش نمى گذارد تا از رفتن مسلمانان جلوگيرى كند...
آيا آن گروه كوچك گمراه و كافر نبايد شادمان باشند كه دشمنانشان از نزد آنان به
جايى دوردست كوچ مى كنند و از دين برگشتگى را همراه با خود مى برند تا قوم قريشيان
كافر از افتادن در بلاى دعوت سحرآميزشان در امان بمانند. دعوتى كه همبستگى آنان را
از هم پاشيده، يكپارچگى آنان را درهم شكسته، ميان مرد و همسر، پسر و مادر، برادر و
برادر، پسر و پدر جدايى افكنده است. آيا نبايد از رفتن مسلمانان خشنود باشند تا دين
نياكانشان همچنان در لجن زارخود غوطه وار بماند؟...
چه بسا قريشيان از بيرون رفتن برخى ديگر از مسلمانان آگاه مى شدند. گروهى از
آنان با شتاب خود را به مسلمانان مى رسانيدند و با زور و فشار از كوچ كردن بازمى
داشتند و با بيزارى به خانه هايشان برمى گردانيدند. زيرا ترس داشتند مسلمانان در
پناهگاه نوين خود بازو نيرومند كنند، آنگاه در فرصتى مناسب و مجالى در خور، براى
انتقام جويى و كين خواهى بر آنان يورش آورند. آيا آن گروه ناچيز گمراه و كافر بايد
راه مسلمانان را آزاد مى گذاشتند تا با حمايت و پشتيبانى يثربيان نيرومند شوند. در
حالى كه مى دانستند در اين كار بى گمان گزندى سخت و خطرى دشوار و بلايى بزرگ نهفته
است؟...
بارى ديد قريشيان درباره ى مهاجران مختلف شد. هر روز با هر گروه به گونه اى ضد و
نقيض برخورد كردند، گروهى را از هجرت بازمى داشتند و گروهى را آزاد مى گذاشتند...
موج هجرت در راه خدا همه ى مسلمانان را فراگرفت مگر آنانى را كه مشركان
بازداشتند و از كوچ كردن برگردانيدند... ليكن آن بازداشتن كوتاه زمانى بيش نبود...
روزگارى بود نه چندان دراز كه كافران آن را دور مى پنداشتند اما دور نبود...
مردان و زنان حزب خدا در پى هم به سوى يثرب روانه شدند...
برخى پياده، كاروانى در پى كاروانى و دسته اى در پى دسته اى...
برخى سواره بر چارپايانى كه سم بر جاى سم يكديگر و پا در پس پاى هم مى نهادند...
همه ى آنان به سوى آن جايگاه موعود گردن مى كشيدند...
همه در آرزوى لبيك گفتن به دعوت خدا بودند...
زيرا در آن شهر، خداى پاك مهماندار بود و آن مسلمانان مهمان...
آيا مهمانى كه بر وليمه ى پادشاه جهان فرود آيد ستم مى بيند؟...
ابوبكر آرزو مى كرد به دوستان خود بپيوندد. آرزويى كه همه ى انديشه و احساسش را
فراگرفته بود. گنجشكى را مى مانست كه باران آن را تر كرده، بادى سخت بر او وزيده،
سرما او را از پاى درآورده است. اكنون توانسته است آن گرفتارى هاى گران بار را از
خود بيفشاند، بال هايش را بگسترد و به سوى آشيانه اى گرم و آسوده و آرامش بخش به
پرواز درآيد...
به آماده كردن بار و بنه ى خود پرداخت...
آهنگ كوچ كرد...
ليكن پيامبر به او فرمود:
«شتاب مكن... اميد است خدا دوستى با تو همسفر كند...» ابوبكر فرموده ى پيامبر را
پذيرفت...
در آن هنگام هيچ شكى نبود كه هجرت، بر مؤمنان واجب شده است...
آنچه در دل زهرا از چند ماه پيش جاى گرفته بود گواهى مى داد كه فرارسيدن چنين
روزى حدس و گمان و وهم و تصور نيست بلكه باورى است يقينى...