زهرا و خانواده ى پيامبر براى هجرت آماده شدند...
زهرا با ميل و آمادگى منتظر
فرمان پيامبر بود...
زهرا هر حركتى جاى خود را دارد... و هر گامى هنگام خود را...
جدا شدن از مكه بر فاطمه گران آمده بود، وى از داشتن چنين احساسى گناهى
نداشت، زيرا دانسته بود كه پدرش در شب هجرت بر جايگاهى بلند ايستاد و از آنجا
به خانه ى كعبه و شهرى كه او را درون خود پرورش داده بود نگريست، آنگاه با واژه
هايى كه گويى اشك از آنها فرومى چكيد گفت:
«سوگند به خدا كه نزد من محبوب ترين سرزمين خدايى، و تو نزد خدا نيز محبوب
ترين سرزمين خدايى... اگر مردمانت مرا بيرون نمى كردند هرگز از تو بيرون نمى
رفتم...» ليكن دشوار ديگرى- در اين دم پايانى از ديدار زهرا با فرودگاه وحى- دل
او را به خود مشغول مى ساخت به گونه اى كه احساس مى كرد آن را تا لبه پر مى كند
و همانند ظرفى پر آب لبريز مى شود...
آن دشوار، جدايى از آرامگاه خديجه ى گرامى- آن جوهره ى وفادارى و زيور زنان-
بود...
اين مادر كه هيچ زنى در ميان مادران همانند او نبود، در انديشه ى دختر خود
نمرده بود...
هرگز از خاطر آشفته و انديشه ى پريشان فاطمه پنهان نشده بود...
خورشيد زندگى او از هستى دخترش غروب نكرده بود اگر چه پيكر او در خاك حجون
جاى گرفته بود...
با اينكه اكنون هنگام كوچ كردن فرارسيده است اما براى آن بانوى گرانقدر
هنگام كوچ كردنى نيست!...
شايد آن دختر غم زده، با جان و تن خود گرفتار اندوهى دردناك شده بود كه تا
ژرفاى وجدانش نفوذ كرد و در همه ى سوراخ هاى پوست وى فرورفت تا آنجا كه با خون
او در رگها آميخت، زيرا او با چشم مسافت پيماى خود مى ديد كه در چه جايى دوردست
از خاك مادر محبوب، جدا خواهد افتاد...
شايد آن دختر به پيرامون خود و به آنچه در خانه بود مى نگريست.
خانه اى كه گواه دوران كودكى، دختر بچگى، پختگى و بلوغ او بود. فرداى آن را
مى ديد كه متروكه و تهى از سرنشين مانده است. هيچ آواز گامى، يا تكان دادن جامه
اى، يا طنين آوايى، و يا صداى نفسى در آن به گوش نمى رسد...
گويى نشانه ى ويرانه اى است در شنزارى بر گذرگاه بيابان. هراسى سهمناك در
درون آن دختر پيچيده بود و در دل او مى افكند كه تا پايان زندگى از اين خانه
جدا خواهد ماند...
شايد آن دختر- با چشم احساس- به بستر يا زيراندازى مى نگريست كه در سال هاى
آغاز عمرش عادت داشت بر روى آن در آغوش خديجه پناه گيرد، و اكنون آن بستر و
زيرانداز از مادر مهربان و دلسوزش تهى است و زنى ديگر بر روى آن نشسته يا دراز
كشيده است. زنى كه بهره اى از ويژگى هاى آن بانوى بزرگوار را ندارد مگر عمرى كه
از ميان سالگى در گذشته و دل پاكيى كه از خوى هاى برجسته به شمار مى آيد، اگر
چه در آن بانو به سادگى كودكانه نزديك است...
سوده دختر زمعه همانند خديجه نبود...
او زيباروى نبود...
هوشيار نبود...
داراى شخصيتى نيرومند و استوار نبود كه بتواند جلب توجه كند و بر خردها
چيرگى يابد و انديشه هاى نيرنگ آميز و فكرهاى پليد را از روى فراست درخشان و
هوش سرشار خود آشكارا دريابد...
او از آنگونه زنانى نبود كه با زنان هم تراز خود برابر باشد بلكه نسبت به
آنان در رده هايى پايين تر جاى مى گرفت...
پيامبر آن بانو را به پيشنهاد خود وى به زنى گرفت تا بر او محبتى كرده باشد،
زيرا او از نخستين زنان مهاجر به حبشه بود. همسرش سكران پسر عمر و اندكى پس از
بازگشت از هجرتگاه درگذشت...
پيامبر آن بانو را گرامى داشت و هراس بيوگى را از دل او برد پس از آنكه هراس
غربت و دورى از وطن از دل او برده شد...
بارى آن بانو به عنوان همسر پيامبر و مادر مؤمنان به خانه ى پيامبر آمد... و
ى در واقع به خواب نمى ديد كه به مزيتى بهتر از اين دسترسى پيدا كند. مزيتى كه
او را ميان زنان جهان جايگاهى والا بخشيد...
او خود از اين نعمت خدا چنين ياد مى كند:
«... به خدا سوگند هيچ ميلى به ازدواج كردن ندارم وليكن دوست دارم خدا در
روز رستاخيز مرا به عنوان همسر پيامبر برانگيزد...» اين بانوى پاك دل در خانه ى
پيامبر با زهرا در نهايت دوستى و سازگارى زندگى مى كرد...
ليكن نرمى و مهربانى و توجهى كه آن دختر از اين بانو مى ديد او را از
مهربانى و دلسوزى آن مادر محبوب خفته در خاك حجون بى نياز نمى كرد...
بلكه همواره مهربانى و دلسوزى مادر را به ياد او مى آورد...
بلكه هر بامداد و شامگاه سوز و گداز اندوهش را بر مادر برمى انگيخت و طومار
فراموشيش را درمى نورديد...
با اين همه، كار سوده براى زهرا دشوار نبود...
بار گرانى بر دوش او نبود...
آن بانو- اگر چه از زيبايى بهره اى نداشت- خوش خوى و خوش گفتار بود...
از پاكى و بى گناهى كودكانه اى آفريده شده بود...
سرشت او به ماننده ى ابريشم نرم بود...
دلى پاك داشت به ماننده ى چشمه اى كه از تخته سنگ مى جوشيد...
براى او از دنياى نوينى كه پيامبر به او بخشيده بود، همين بس كه خانه اى
باشد تا در آن پناه گيرد... و كوشش كند تا به همه ى سرنشينان خانه يارى دهد...
و به جاى همه ى آفريدگان جهان همسرى داشته باشد كه زير سايه ى او آسايش گيرد...
اگر سرشت سوده- از بسيارى ساده لوحى و پاكى- به ماننده ى صفحه اى مى نمود با
نوشته هايى آشكار در كتابى گشوده، پس بدگمانى و نگرانى زهرا از بانوى هوشمند
دومى كه به زودى مى آمد تا بانوى نخست خانه شود، براى چيست؟...
فاطمه ديد كه خوله دختر حكيم يك روز نزد پيامبر آمد و به او گفت:
«... ... نمى خواهى ازدواج كنى؟...» پيامبر از او پرسيد:
«با چه كسى؟...» گفت:
«دوشيزه مى خواهى يا نادوشيزه؟...» «دوشيزه كيست؟...» «دختر ابوبكر...»
«نادوشيزه كيست؟...» «سوده دختر زمعه...» پيامبر گفت:
«برو و درباره ى من با هر دوى آنان سخن بگو...» خوله چنين كرد...
سوده پذيرفت و با پيامبر ازدواج كرد و به خانه ى او آمد...
اما پيامبر آن ديگرى را- كه دختر كم سال دوستش ابوبكر بود- خواستگارى كرد و
نگاه داشت تا به سن بلوغ برسد...
اينك روزها چه چيزى را در خود پنهان مى سازد؟...
آيا در اين هنگام بعيد مى نمايد نزديكترين اطرافيان پيامبر از يكديگر
بپرسند: اگر روز و روزگارى آن دختر كم سال و خوش سيما، زير بال پيامبر شب كند،
همان روش سوده ى سالخورده را در پيش خواهد گرفت؟...
يا جوانى و زيبايى، او را وادار مى كند تا در راهى ديگر رهسپار شود؟...
خدا مى داند!...
زيرا انسان انسان است... و عواطف بشر دريايى است با گستره اى بى پايان و
كرانه هايى ناپيدا، چنانكه گوى كناره اى ندارد... كف آن درهم شكسته است و فضايش
دور و دراز، گويى كه ژرفا ندارد!... در آن مرواريد است و مرجان، و سنگريزه ها و
گياهان... و عواطف دختر حوا در اين درياى بى حد و مرز در جايگاهى ناشناخته جاى
مى گيرد...
شادابى جوانى آيينى دارد...
شكوه زيبايى آيينى دارد...
برترى تبار آيينى دارد...
آيا اينجا كسى هست كه عايشه را بشناسد و اين ويژگى ها را براى او ناديده
بگيرد، و نداند كه در كنار اين ويژگى ها از دريافتى آماده، هوشى روشن، گوشى
تيز، زبانى گشاده و چشمى ريزبين نيز برخوردار است؟...
زهرا بى شك همانند ديگران اين ويژگى ها را در عايشه مى شناسد...
مى داند از زير پوست اين دختر كم سال- كه هنوز جامه ى عروسى بر تن نكرده
است- به زودى ماده غولى سر برمى زند كه همه ى كرانه ها را بر ديگر زنان پيامبر
مى بندد و به بيست سالگى نرسيده نيرومند و بلند پايگاه مى شود... آنگاه در
توانمندى و شكوه به جايى مى رسد كه حادثه ها مى آفريند و تاريخ را به جنبش درمى
آورد و هنوز به نيمه ى عمر طولانى خود نرسيده، خود را در آشوب برخورد عقايد و
هنگامه ى نبرد مسلحانه درمى افكند...
هجرت
جنبش هجرت نگرانى ها و انديشه ها و خاطرات فاطمه را به خود مشغول كرد. هجرتى
كه آمادگى آن را قريشيان بت پرست فراهم كردند تا با آنچه پيامبر براى اسلام
آماده ساخت برخورد كنند...
بر هيچ كس پوشيده نيست كه چگونه مشركان براى پيامبر كمين كردند. آنان هنگامى
در كمين پيامبر نشستند كه براى او ياران و هوادارانى از مهاجران و سرنشينان
يثرب پيدا شد و كار پيامبر به دست آنان نيرو گرفت. قريشيان از آنان بيم داشتند
كه مبادا برگردند و با جنگى سخت بر ايشان بتازند و همه را نابود سازند و دين
نياكانشان را ريشه كن كنند...
پيشوايان كفر در «ندوه» گرد آمدند تا هم رايى كنند...
يكى از آنان كه ديگران را به شورش وادار مى كرد گفت:
«اين مرد كار خود را به جايى رسانيده است كه ديده ايد. سوگند به خدا ما از
حمله ى او و پيروانش بر جاى خود امنيت نداريم... هم انديشى كنيد و پيشنهاد
بدهيد كه با او چه چاره سازيم...» در اين هنگام يكى از آنان پيشنهاد داد:
«او را به غل و زنجير بكشيد و در زندان كنيد و در را به روى او بربنديد تا
همانند ديگر شاعران گنهكار، مرگ او را از پاى درآورد...
آيا با اين پيشنهاد مى توانستند تضمين كنند كه اگر پيامبر را نزد خود در
زندان نگاه دارند، يارانش حمله نمى كنند و او را با نيرومندى و زور از جايى كه
گذاشته اند بيرون نمى كشند؟...
ديگرى پيشنهاد داد:
«او را از ميان خود بيرون مى رانيم و تبعيد مى كنيم و از آن پس نگران اينكه
به كجا مى رود نخواهيم بود...» با اين پيشنهاد نيز پيامبر بهتر مى توانست با
گفتار نيكو و زبان دلنشين خود بر دل ها و خردهاى مردمان آن تبعيدگاه چيرگى يابد
و آنان نيز پيروان و هوداران او شوند...
در كار پيامبر سردرگم مانده بودند... و ى براى آنان در هر دو حال مشكل بزرگى
بود، نمى دانستند او را بيرون كنند يا نگاه دارند...
ليكن ابوجهل پيشنهادى داد كه به گمان وى و ديگران، كار پيامبر را يكسره مى
ساخت و آن خطرى را كه از آن بيم داشتند دور مى كرد...
آن دشمن خدا به آنان گفت:
«پيشنهاد من اين است كه از هر قبيله جوانى چالاك بگيريد كه از تبار و نژادى
بهينه برخوردار باشد... آنگاه به هريك از آن جوانان شمشيرى بران بدهيد... سپس
آنان را به سوى پيامبر روانه كنيد تا همه ى آنان به سان يك مرد به او ضربه اى
بزنند و او را بكشند، و با اين روش خون او در همه ى قبيله ها پراكنده شود و
فرزندان عبدمناف نتوانند براى گرفتن خون او با همه ى قبيله ها از در پيكار
درآيند!...» همه پيشنهاد ابوجهل را پذيرفتند و رفتند تا براى انجام آن چاره
سازى كنند...
پيامبر ابوبكر را ديد. به او گفت:
«به من اجازه ى هجرت داده شد...» پسر ابوقحافه با آوايى تشويق آميز پيامبر
را گفت:
«اى پيامبر خدا همسفر نمى خواهى؟...» «تو همسفر من خواهى بود...» نشانه ى
روشن روز رفت...
نشانه ى تاريك شب آشكار شد...
شب از زير گنبد افق فرارسيد، به سان سيلى بر كوه هاى مكه سرازير شد. خانه ها
و درها و گذرگاه ها را با رنگ سياه خود قيرگون كرد...
در اين هنگام آن جوانان چالاك قريشى به رهبرى بزرگان خود، شمشير به دست،
همانند افعى ها بيرون خزيدند و از هر سوى به خانه ى پيامبر پيش آمدند و آهسته و
بى سر و صدا پيرامون آن پراكنده شدند به گونه اى كه جز آواز پاى تاريكى ها،
آوازى به گوش نمى رسيد...
ليكن محمد از آنچه مى كردند آگاهى داشت...
آيا چشم او براى ديدن آنان ديوارها را نمى شكافت...
آيا براى زير نگاه گرفتن هر مردى از آنان دو چشم نداشت كه از پاييدن او غفلت
نمى ورزيدند؟...
فاطمه ديد پدرش برخلاف عادت هميشگى شب در بستر خود نخوابيد. بلكه از آن جدا
شد و به على دستور داد تا در بستر وى بخوابد... و آن جوان، فرمانبردارى كرد...
اين است از جان گذشتگى و فداكارى!...
آيا خدا خواست تا پيامبرش را از آن خاطر رهايى دهد، و از همين روى براى وى
پرده از ترفند آن دسيسه سازان برداشت؟...
يا خواست دينش را به جاهاى ديگر نيز پراكنده سازد؟...
خدا هم اين را مى خواست و هم آن را!... و اين هر دو به هم وابسته اند...
زيرا در اينجا پيوسته علتى بايد باشد و معلولى، سببى و مسببى، تا كارها و
رويدادها در ديد منطقى بشر پى درپى روانه شود، بى آنكه با روند معمول و قابل
پذيرش مغاير باشد و بر خردها و عقل ها دشوار آيد...
خواست خدا بر اين بود كه على را وادار كند مقدمه باشد و رهايى پيامبر از
گزند دشمنان نتيجه. تا از اين راه كار اسلام نيرو گيرد و ارج پيدا كند...
پيامبر بر آن گروه كمين كرده، از خانه بيرون آمد و از ميان حلقه ى محاصره اى
كه پيرامون خانه اش زده بودند گذشت...
چه بسا در دل آن گروه افتاده بود كه پيامبر همچنان در بستر خويش آرميده است
و ايمان داشتند كه در آن لحظه از خانه ى خود بيرون نمى آيد، و بيرون آمدنش در
چنين هنگامى محال است زيرا همواره پچ پچ سخنان و آواز پاها و چكاچك نرم جنگ
افزارها كه از نزد آنان بر در خانه اش به گوش او مى رسيد، تصميم شوم آنان را
پديدار مى ساخت!... و از ديرباز گفته اند: بر ترسو از در پناهگاهش درمى
آيند!...
چه بسا پيامبر با گام هايى نزديك به هم و آهسته از خانه به سوى آنان بيرون
رفت و آنگاه كه آنان درگير سراسيمگى خود بودند وى در سايه ى اين يكى خود را
پنهان كرد و در پس سايه ى آن ديگرى خزيد تا از ميانشان به سلامت رهايى يافت و
آنان همچنان غرق آماده شدن براى حمله كردن به او بودند!...
آرى تاريكى هاى دل شب، چشم ها را نابينا مى كند...
چه بسا پيامبر به شكل يكى از آنان درآمد به گونه اى كه او را يكى از خود
پنداشتند و نشناختند...
درست بدان سان كه عيسى پسر مريم براى سربازان رومى به شكل انسانى ديگر
درآمد. سربازانى كه گرد آمده بودند تا او را دستگير كنند و به صليب كشند!...
آنچه براى آن جوانان پيش آمد يا آنان را فراگرفت، به هرگونه كه بود، موجب شد
پيامبر از ميان آنان بگذرد و به آنجا رود كه همسفرش چشم به راه مانده بود و
آنان همچنان به سان چوب پايه هاى فرونشانده در زمين
يا بت هاى كور و كر ايستاده بودند بى آنكه بشنوند يا ببينند و يا احساس كنند...
فاطمه با نگرانى، آن شب سر در گريبان فروبرده بود و با خود از فردا روز افسانه
مى گفت!...
چه خواهد شد اگر آن مشركان در آن خانه بر او يورش آورند؟...
چه خواهد شد اگر آنان كه جوان را كه جامه ى پيامبر را بر خود پيچيده و در بستر
او خوابيده، چاك چاك كنند، پيش از آنكه دريابند او آن آشكار دلخواهى نيست كه با
شمشيرهاى تيز براى او كمين كرده اند؟...
به راستى كه پدر فاطمه در راه خدا از شهر خود بيرون رفته بود... و به راستى كه
على در راه خدا بر جاى او خوابيده بود... و همچنان كه مرگ داس خود را بالا برده و
در يك قدمى راه آن كوچندگان ايستاده بود، داس خود را بالا برده و در يك قدمى بستر
آن خفتگان در خانه ى پيامبر نيز ايستاده بود...
پس شگفت نيست اگر در اين هنگام تپش و لرزش، قلب آن دختر را فراگيرد تا آنجا كه
گويى در سينه ى او تنورى شعله ور است و نزديك است آتش درون خود را بيرون ريزد بدان
سان كه آتش فشان گدازه هاى خود را بيرون مى افشاند...
آيا براى فاطمه چاره اى هست جز اينكه پريشان و ناآرام و بى قرار باشد.
فاطمه اى كه ترسى در انديشه ى او پيشى جسته و اميدى نيست پرده هاى شب از پيش
انديشه ى او پاره شود و روشنايى روز بر آنان تابيدن گيرد؟...
چاره اى براى او نيست!... را ه گريزى نيست اگر چه به يقين مى داند كه پروردگارش
نگاهبان آن دو كوچ كننده است و آنان را تندرست به پناهگاه خود خواهد رسانيد...
آرى ترس، غريزه است... و نافرمانى خوى غريزه هاست... و ترس از چيزى كه در پس
پرده ى سرنوشت خدايى، ناشناخته و پوشيده است، از سرشت انسان است...
ليكن ترس همواره به معنى نابود شدن يقين نيست...
ترس نه تنها يقين را نفى نمى كند بلكه تأكيد نيز مى كند...
انديشه ى انسانى در زندگى اين جهانى، محدود است و كمال نمى شناسد... و نگرش
انسان- با توانايى ها و سنجه هاى بشرى خود- به چيزها و كارها نسبى و مختلف است...
گاهى آنجا تندرستى نهفته است و آرامش وليكن به بهره اى از كمال نيازمند است تا
كامل شود. حال نگرش ها و انديشه هاى گوناگون درباره ى آن بهره ى كمال در پى هم
فرامى رسد، برخى از آنها تا مرز كفايت بالا مى رود و برخى تا فرودينه ترين حد كاستى
پايين مى آيد...
گاهى آنجا رستگارى است و رهايى وليكن- كم و زياد- با سختى ها و هراس ها درهم
آميخته شده است...
پس ترس در اينجا به گونه اى از اشتياق آرزومندانه درمى آيد براى رسيدن به يقين
بيشتر...
يا خواهشى است سخت براى نزديك شدن به اطمينان و آرامش...
يا آرزويى است براى رسيدن به جرعه اى از ايمان...
ترس، با همه ى حالاتش پديده اى است روانى كه با آنچه در ذوق و سليقه درمى آيد
واكنش نشان مى دهد، در دل جاى مى گيرد، در نهان نهاد استوار مى شود، از راه امور
حسى براى عقل روى مى آورد، روح پاره اى از امور غيبى را به آن الهام مى كند، آنگاه
از ميان اين عناصر ترس، آسايش و آرامش پديدار مى گردد...
بر ما پوشيده نيست كه ابراهيم از خدا پرسيد:
(پروردگارا به من بنماى كه چگونه مردگان را زنده مى كنى...
گفت:
آيا باور ندارى؟...
گفت:
آرى!... وليكن تا دلم آرام شود...
گفت:
چهار پرنده بگير، و آن ها را پاره پاره كن...
آنگاه بر هر كوهى پاره اى از آن ها را بگذار...
سپس آنها را فراخوان تا با شتاب نزد تو آيند...) (بقره، آيه ى 260) آيا ابراهيم-
پدر پيامبران- روزى كه آن خواهش را از خود آشكار ساخت بر ستيغ باور و ايمان
نبود؟...
زهرا را بگذار تا با انديشه و احساس خود پيامبر را هر جا كه رفت، دنبال كند...
او را بگذار تا گام به گام پيامبر را با دعا خواندن و زمزمه كردن نام خدا دنبال
كند...
اينك ترس فاطمه چيست كه خدا نگاهبانان جهنمى مسلح قريش را به خوارى راند و آنان
را با نيرنگشان، شكار نوميدى و سراسيمگى و زيان گردانيد؟...
آواز آنان از بيرون در خانه به گوش فاطمه رسيد كه از برگشت زيان بار و رسوايى
برانگيزشان آگاهى مى داد...
فاطمه شنيد كسى نزد آنان آمد و گفت:
«اينجا منتظر چه هستيد؟...» گفتند:
«محمد...» و ى آنان را ريشخند كرد و گفت:
«خدا اميدتان را نااميد كناد!... به خدا سوگند محمد بر شما بيرون آمد و بر سر
يكايك شما خاك افشاند و در پى كار خود روانه شد... آيا نمى دانيد بر شما چه پيش
آمده است؟...» فاطمه در اين هنگام سراسيمگى را در چهره ى آنان درمى يافت و گويى مى
ديد چگونه با انگشتانشان خاكى را كه بر سرهايشان پاشيده شده لمس مى كنند!...
گوش هايش آواز خشم آنان را كه در دل هايشان به سان ديگ به جوش آمده بود مى شنيد.
زيرا آنان دريافته بودند كسى كه جامه ى پيامبر را پوشيده و در بستر او آرميده، على
است...
هراسى بر آنان چيره شد...
آنگاه سراسيمگى، آنان را در خود فروبرد...
سپس با پاى خود كورمال كورمال و خزان خزان با پريشانى و غرولند به سان رمه اى
رمان از در خانه ى پيامبر دور شدند!...
اما فاطمه آواز پدرش را در لحظه اى كه از لابلاى صف هاى درهم فشرده ى آنان بيرون
مى رفت، به ياد آورد كه چگونه مشتى خاك نمناك از شبنم شبانگاهى، برداشت و بر آنان
پاشيد و اين آيه ى قرآن را خواند:
(ما جلو ايشان را ديوارى كرديم و از پس ايشان هم ديوارى، و پرده اى بر چشم و دل
آنان افكنديم تا نبينند...) (يس، آيه ى 9) و با اين رفتار پيامبر روان فاطمه بر
استوارى و دل او بر آرامش خود افزود... و چگونه نيفزايد در حالى كه پروردگارش حواس
آن جوانان قريشى را از كار انداخت تا نتوانند پيامبر را دنبال كنند، چنانكه گويى در
ميان آنان شنوا و بينايى نيست؟...
اكنون كجا مى توانند به پيامبر دسترسى پيدا كنند!...
فاطمه باور داشت زمين براى پيامبر شانه هايى رام آماده مى كند تا بر روى آن از
هر راهى كه بخواهد در امن و آسايش به سوى هجرت گاه خود روانه شود... را ه ها در پيش
روى تعقيب كنندگان پيامبر همانند سراب شد!...
پرچين هايى پيرامون پيامبر درآمد كه او را- چه آنگاه كه آسايش مى گرفت و چه
آنگاه كه راه مى پيمود- از چشم ها پنهان مى كرد...
شب پرده اى بود...
سايه پرده اى...
زمين ناهموار پرده اى...
شنزار گسترده كه كرانه هايش در چشم نمى گنجيد پرده اى...
عنكبوت و حشرات بيابان ها پرده اى...
كبوتر و پرندگان پرده اى... و پيش از همه ى اينها خط مشى بود و مآل انديشى...
پيامبر هجرتش را در راه پر پيچ و خم موقعيت ها و زمان ها، سر خود رها نكرد بدان
سان كه چوپانى سر به هوا شتران بى بند و بارش را آزاد رها مى كند تا بى نگاهبان
بچرند و بچمند تا آنجا كه از دست او بگريزند يا گرگ آنها را بربايد...
پيامبر براى هر چيزى ساز و برگى آماده كرد...
براى هر گامى حسابى گشود...
براى هر حركتى برآوردى كرد...
براى هر رفتار ناگهانى دشمن، رفتارى مخالف از همان دست در پيش گرفت كه بتواند
خود را از خطرها نگاه دارد...
از همين روى خبر كوچ كردنش را از مردم پنهان نگاه داشت... و راه خود را از چشم
آنان پوشيده ساخت... و روزى كه به خانه ى ابوبكر رفت تا او را از آماده شدن براى
سفر آگاهى دهد، اصرار داشت آن خبر ميان خودشان پنهان بماند. وى به ابوبكر فرمود:
«سفر خود را از خانه تو آغاز خواهم كرد!...» و هنگامى كه آن دو، خانه را ترك
كردند، از دريچه ى پشتى خانه- برخلاف عادت- بيرون رفتند تا راز كارشان از چشم مردم
پنهان ماند...
آنگاه كه پيامبر و ابوبكر مكه را ترك گفتند، هيچ كس در مكه از رفتن آنان آگاهى
نداشت مگر گروه كوچكى كه تعدادشان از شمار انگشتان يك دست تجاوز نمى كرد. فاطمه،
على، اسماء دختر ابوبكر و برادرش عبداللَّه از اين گروه بودند...
زهرا به ماننده ى خود پيامبر بود...
على خزانه ى اسرار پيامبر بود...
اسماء سه شب پياپى با خوراك به سوى غار مى دويد تا آنگاه كه لحظه ى روانه شدن
پيامبر و دوستش به هجرتگاه فرارسيد...
عبداللَّه نيز در انجمن هاى قريش مى گشت و اخبار آن تعقيب كنندگان را به پيامبر
مى رسانيد...
هنگامى كه پيامبر پس از سه شب غار ثور را ترك كرد از سوى شمال غربى و راه پر رفت
و آمد ساحلى- آن چنان كه معمول و مورد انتظار بود- به يثرب روى نياورد بلكه به جنوب
رهسپار شد، آنگاه از راهى متروك و ناشناخته به مقصد خود پيش تاخت...
ليكن اين همه پرهيز و احتياط كه به ماننده ى دژى استوار برپا مى شد تا هر خطر
احتمالى را در پيش ديوارهاى ستبرش درهم شكند، چيزى از هراس ابوبكر را- از اينكه
مبادا آسيبى به پيامبر برسد- كم نمى كرد...
ابوبكر از همان لحظه اى كه همراه با پيامبر خانه را ترك گفت در زنجيرى از هراس
با حلقه هايى به هم پيوسته به سر مى برد...
پاهايش ترسان ترسان پيش مى رفت...
حركتش لرزان بود...
پايداريش پريشان و ناپايدار بود...
در گام هايش رعشه افتاده بود...
كوهى از ترس بر سينه ى او نشسته بود...
به نفس تنگى افتاده بود...
آوازش بريده بريده شده بود، گويى آب دهانش خشك شده بود، واژه ها به سختى در
گلويش راه مى يافت، گويى كه با كارد گلويش را مى شكافت...
نگاه هايش لرزان و سراسيمه به اين سوى و آن سوى در امتداد راه ها كشيده مى شد، و
چشمش بر هيچ سويى ثابت نمى ماند...
اگر او را مى ديدى گمان مى كردى از ترس كج و مج مى شود، به ماننده ى كسى است كه
در سرزمين پريان راه مى رود، از زمين پيرامونش جنيان و هيولاها سر برمى آورند...
منتهاى خواسته ى اين دوست وفادار و بزرگوار چيست؟...
منتهاى خواسته ى او فداكارى است!...
او مى كوشد تا براى پيامبرش سپر بلا باشد...
گاهى پشت سر او راه مى رود...
گاهى پيش روى او...
گاهى بر سوى راست او...
گاهى بر كنار چپ او... و به پيامبر مى گويد:
«اگر من كشته شوم تنها يك مرد كشته شده است... اما اگر تو كشته شوى امت اسلام
نابود مى شود...» حتى آنگاه كه در غار ثور پناه گرفتند و آنجا براى آنان پناهگاهى
امن بود، ابوبكر آواز پاى برخى از تعقيب كنندگان را شنيد كه بر دهانه ى غار نزديك
شده بودند، سخت غمگين شد و آهسته گفت:
«اگر يكى از آنان به پايين پاى خود بنگرد ما را خواهد ديد!...» پيامبر آشفتگى او
را با اين سخن آرامش بخشيد:
«بدگمانى تو درباره ى دو تن كه سومشان خداست براى چيست؟...» و اژه هاى پيامبر
داروى شفابخش رهايى بود و رستگارى... تا پايان سفر دشوار پيامبر به يثرب، زهرا
همانند كسى زيست كه روزها براى او ميان خواب و بيدارى سپرى شد...
او روزها در رؤياهايى درخشان و روشن با پيش درآمدهايى پرتوافشان به سر مى برد و
همواره نشانه هاى خجستگى و نيكويى بر صفحه ى ديدگاه هايش درخشيدن مى گرفت... و شب
ها در هوشيارى و بيدارى به سر مى برد... نزديك بود با خود آگاهى شگرف و حس شفاف
خود، در آن روزها چيزهايى بشنود و ببيند كه گوش ها از شنيدن آن و چشم ها از ديدن آن
ناتوان است...
اما روزها به كندى مى گذشت و آرام سپرى مى شد...
شبها از روزها نيز كندتر مى گذشت چنانكه گويى نزديك بود از رفتن بازايستد... و
زمان همانند روزگار، دراز بود...
فاطمه با قلب خود گام به گام بلكه وجب به وجب و لحظه به لحظه پدر را در راه خود
كه پوشيده از خطر بود، دنبال مى كرد... و مكه يكسره همچون بيمارى تب دار در هذيان و
ياوه گويى به سر مى برد...
ياوه پردازى و شايعه سازى در مكه، مهتران را ميان يقين و حدس، و درستى حقيقت ها
و ياوه پردازى وهم ها سراسيمه و آشفته مى كرد...
ياوه گويى آنان تعبير راستينى بود از آرزوهايشان نه از واقعيتى كه در اين روزها
بيابان ها، غارها، كوه ها و شنزارها به راستى آن گواهى مى دادند...
بلكه آنان در ياوه گويى بسيار به بيراهه مى رفتند...
آنگاه بيمارى مسرى ياوه گويى و شايعه سازى، از آنان به ديگران نيز راه مى يافت
زيرا در آن هنگام آنچه خود گمان مى كردند يا درمى يافتند به صورت گمان ها و دريافت
ها و خيال هاى بيهوده از سوى آنان در مكه پخش مى شد و گوش ها را پر مى كرد و خاطره
ها را لبريز مى ساخت تا آنجا كه به صورت واژه ها و عبارت ها بر سر زبان ها و لب ها
روان مى شد...
براى آن مردم، چه حيرت آور و شگفت انگيز بود كه محمد از ميان لبه هاى شمشيرهاى
تيز آنان به ماننده ى نسيمى نرم، پنهانى گريخت...
همه ى اميد و كوشش آنان اين بود كه بر او دسترسى و چيرگى پيدا كنند...
به همانگونه كه كينه توزان و انتقام جويان مكه در بيابان، محمد را دنبال مى
كردند، بزرگان و مهترانشان نيز او را در اخبارى كه فرامى رسيد تعقيب مى كردند...
زيرا آنان براى هر مرحله ى هجرت معماگونه ى محمد خبرى داشتند... و براى هر گامى
سخنى... و براى هر برآوردى توجيهى... و براى هر گمانى توضيحى...
اما زهرا با دلى سرشار از اميد و آرزو براى رسيدن پدرش به پناهگاه خود چشم دوخته
بود. شايد اميد و آرزوى قلبى زهرا در آن هنگام بيش از دلواپسى و آرزومنديى بود كه
در دل مادر موسى راه يافت، مادرى كه فرزند خود را در صندوق نهاد و از ترس فرعون در
رود نيل افكند، و فرعونى كه پسران را مى كشت و مادران را زنده نگاه مى داشت...
پروردگار به مادر موسى وحى كرد:
(موسى را شير ده!...
چون بر او هراس يابى او را در دريا افكن... و مترس و اندوهگين مبا، ما موسى را
به تو برمى گردانيم) (قصص، آيه ى 7) ليكن دل نگرانى و آرزومندى آن بانو دل نگرانى
اندوهناكى بود...
زيرا او- اگر چه از نرسيدن گزند بر پسرش ايمان داشت- اما همچنان نمى دانست موج
دريا بر پسرش نرمى خواهد كرد يا سنگدلى...
نمى دانست لنگرگاه مركب او كجاست...
نمى دانست چگونه او را باز خواهد يافت...
اما اينها همه يك دل نگرانى بود: دل نگرانى مادرى كه مى داند تا روزگارى از پسر
خود محروم خواهد ماند، و چه بسا آن روزگار كوتاه باشد و چه بسا طولانى...
اما دل نگرانى فاطمه دو دل نگرانى بود...
دل نگرانى دخترى براى پدرش، و دل نگرانى مادرى براى پسرش در يك آن...
آيا نمى بينى فاطمه- از آنگاه كه روزگار خود را شناخته- همواره به سان مادرى
كه از كودك خود پرستارى مى كند، با همه ى مهرهاى مادرى دست نخورده و انباشته در
ژرفاى قلبش از پيامبر پرستارى مى كند؟ مهرها و دلسوزى هايى كه همانندش به گرد
دل ديگر مادران نگشته است؟...
فاطمه از كار آماده سازى خود براى هجرت رهايى يافت...
كسانى كه با او در خانه ى پيامبر بودند نيز از كار خود رهايى يافتند...
على امانت هايى را كه مردم به پيامبر- آنگاه كه نزد آنان به سر مى برد-
سپرده بودند به صاحبانشان برگردانيد...
شگفتا كه مردم مكه از ميان بزرگان و سروران و مهتران خويش تنها محمد را براى
نگهدارى كالاهاى ارزنده و دارايى هاى گرانبهاى خود امين مى دانستند، او را دست
و دل پا، پيمان نگهدار و راستگو مى شناختند، اما آنگاه كه محمد سخنان خود را به
آنان رسانيد، از بسيارى خودپرستيشان يك باره از او روى گردان شدند!...
فاطمه در خانه مانده بود و با آرزوى خود براى ديدار پدر ستيزه مى كرد تا
مبادا بى هنگام او را به سوى راه مدينه بشتاباند... و چرا كه با آرزوى خود
ستيزه نكند در حالى كه مى تواند به بازمانده ى بردبارى خود دست بياويزد، و مى
داند چند روزى بيش نخواهد گذشت كه پيكى از نزد پيامبر پيش او مى آيد تا او را
خبر دهد كه پدرش براى هجرت به او اجازه داده است؟...
چه بسا يك روز بيشتر نمانده باشد كه در پى او روانه شود... و چه بسا چند
ساعت...
اگر آرزوى فاطمه براى پريدن به سوى پدر بالى بود، آرزوى پيامبر براى ديدن
فاطمه هزار و يك بال بود...
بلكه شايد در اين هنگام فاطمه با چشم احساس، با چشم سر، آن پيك را كه چشم به
راهش بود مى ديد كه از سوى يثرب به مكه رهسپار شده تا در آن شهر خبر رسيدن محمد
را به آن پناهگاه امن به دوست و دشمن و دور و نزديك آگاهى دهد...
بلكه گويى فاطمه با سرشت روشن خود آن خبر شادى بخش را پيشاپيش دريافته است و
انصار را مى بيند كه پگاه هر روز به حومه ى شهر پاك خود مى شتابند تا از تابيدن
نور استقبال كنند...
بلكه گويى فرياد شادى و شعارهايشان هنگامى كه خورشيد چهره ى پيامبر بر آنان
درخشيدن گرفت، بر پشت نسيم نمناك شمال به گوش او مى رسيد و مى شنيد كه آنان
سرودخوانان و هزج گويان به پيامبر اين چنين خوش آمد مى گفتند:
«ماه شب چهارده از گردنه هاى وادى وداع بر ما تابيد...» و جهان هستى نيز اين
سرود را با آنان تكرار مى كرد...