فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۹ -


در اين هنگام در سينه ى زهرا راه يافت كه ماندنش در مكه موقتى است...

زيرا آنچه ميان پيامبر و نمايندگان يثرب گذشت گوياى اين بود كه كوچ كردن به شهر يثرب حتمى است. شهرى كه ياران پيامبر هر دو لنگه ى در آن را گشوده اند تا پذيراى او شوند...

آنچه از ذوق پاك و سليقه ى آن نمايندگان پديدار شد گواهى مى داد كه آنان براى پرورش و پرستارى دين بهترين كسانند...

آيا سرنوشت اين است كه فاطمه از جايگاه كعبه كوچ كند؟...

از منزلگاه خاطره هاى خود جدا شود؟...

از خاك پاكى كه خديجه ى عزيز در آن آرميده دور افتد؟...

در اين صورت فاطمه به زودى دردمند خواهد شد و در بيابانى بى پايان از آرزومندى خواهد زيست...

ليكن فاطمه، اگر از اين دورى به نگون بختى مى رسيد، اما از اينكه پدر محبوبش در يثرب در پناهگاهى آسوده و دژى استوار جاى خواهد گرفت خوشبخت مى شد...

زيرا نيك بختى و بدبختى در اين زندگى همسايه اند...

بدبختى در كنار خوشبختى است... و خوشبختى در كنار بدبختى...

درست به سان تاريكى و روشنايى...

به ماننده ى شب و روز...

پيامبر نزديك بود در راه مبارزه ى خود به دورترين جايگاه سختى و تنگى برسد، آيا اينك هنگام آن فرانرسيده است كه به آسانى و آسايش راه يابد؟...

آرى هنگام آن فرارسيده است!...

نهضت پيامبر در آن شهر از محاصره ى ستم و شكنجه آزادى مى يافت... و بر او گران نمى آمد كه روز و شب مردم را هر آنگونه كه بخواهد به اسلام فراخواند...

بر او دشوار نمى آمد كه يار و پشتيبان به سوى خود بكشاند...

براى او سخت نبود كه آفرينش پاك خداوندى را در دل مردم برانگيزد، آفرينشى پاك از آلودگى هاى گمراهى، دور از تيرگى هاى خرافه، دست نخورده بدانگونه كه خدايش آفريده است...

زيرا ايمان به آفريدگار، بذرى است نورانى كه خداى پاك آن را در روان همه ى آدميزادگان افشانده است پيش از آنكه جامه ى جسم بپوشند و به صورت انسان هايى يكسان و برابر آفريده شوند. ليكن گروهى از اين آدميان با زنگار هوى و هوس آن بذر نورانى را تيره و آلوده كردند...

اين سخن حقيقتى است به روشنى روز كه هيچ اختلافى در آن نيست...

اين حقيقت را از جهت علمى، همه ى پژوهش هايى كه انسان در زمينه ى جامعه شناسى و بررسى در نماد يك اجتماع پديدار داشته است تأكيد مى كند. مى گويد مردم جامعه هاى اوليه كه از مدنيت به دور بودند- به خودى خود- به سوى خداپرستى گرايش مى يافتند...

اين حقيقت را از جهت روحانى، اصل فطرى بودن دين تأكيد مى كند. مى گويد مردم جامعه هاى اوليه از روى سرشت پاك خود به نيروى آفريننده اى والا ايمان داشتند. نيرويى كه براى آنان در نشانه هاى هستى و در نهادهايشان آشكار مى شود و آن نيرو است كه به تنهايى بر آنان و بر همه ى نيروهاى طبيعت چيرگى دارد، و هر سود و زيانى از او فرامى رسد. اگر چه آنان با هم در تعبير خويش از اين ايمان اختلاف پيدا كردند...

زيرا همچنان كه پيامبر فرمود: هر نوزادى بر سرشت خود آفريده مى شود... و سرشت همان شناخت انسان است به اينكه خدا آفريدگار اوست. و تنها اوست كه بر انسان حق مالك بر بنده و يابنده بر يافته را دارد...

اين حقيقت را از جهت دينى نيز آن آيه هايى تأكيد مى كند كه براى ما تصويرى زنده از پيوند ميان پروردگار و بنده ترسيم مى سازد...

خداى بلند مرتبه مى فرمايد:

(هنگامى كه پروردگارت از فرزندان آدم از نسلهاى آينده و پشتهايشان پيمان گرفت... و ايشان را بر خودشان گواه قرار داد و فرمود:

آيا من پروردگار شما نيستم؟...

گفتند:

آرى ما گواهى داديم...) (اعراف، آيه ى 172) و اين چنين ثابت مى شود كه شناخت آن نيروى آفريدگارى و خدايى- كه حقيقتى روشن است- در نهاد بشر جاى دارد.... شناختى است كه هستيش بى نياز و برتر از هرگونه بحث و جدل ماهرانه و تفسير و تأويل آگاهانه است و بالاتر از آن است كه بتوان آن را ناديده گرفت و نپذيرفت...

بلكه شناختى است كه- به حكم عرف و آيين و قوانين موضوع- داراى نهاد توانمندى است بى چون و چرا، زيرا اين شناخت از روى دلخواه و اختيار و نه از روى بيزارى و اجبار برخاسته و بر پايه ى پيمانى تام و تمام استوار شده است. پيمانى كه از همه ى شرايط درست خود برخوردار است. هم مفاد آن بر طرف پيمان پيشنهاد شده. هم طرف پيمان آن را پذيرفته و هم گواهان بر درستى آن گواهى داده اند...

خدا اين پيمان را بر آدميان پيشنهاد فرمود...

آدميان پيشنهاد را پذيرفتند...

آنگاه در پذيرش آن بر خود گواهى دادند... و گواهى آنان به صورت حجتى موثق اين چنين نگاشته شد كه:

(مبادا روز رستاخيز بگوييد:

ما از اين گواهى و پيمان ناآگاه بوديم) يا بگوييد:

(پدرانمان پيش از ما شرك آوردند و ما نسل پس از آنان هستيم...

آيا اكنون ما را به گناه تبهكاران هلاك مى كنى؟...) (اعراف 172- 173) آيا آنان خود تبهكار نبودند؟...

شكى نيست كه سران كافر قريش از فرمان پروردگار سرپيچى كردند و از گمراهان شدند...

پيمان شكنى كردند...

قراردادى را كه استوار بسته بودند پاره پاره كردند...

پيمان شكنى را برگزيدند و آن را بر ديگران نيز تحميل كردند، يا كوشيدند تا بر گردن ديگران نيز تحميل كنند...

ليكن دعوت اسلامى به پيش روى مى كوشيد و بينى آنان به خاك سوده مى شد...

دعوت اسلامى از روى ديوارهاى شرك برجست تا در منزلگاه هايى پايدار درون دل مردمانى هدايت يافته از روستاها و كناره هاى دور و نزديك شهر مكه فرود آيد...

دعوت اسلامى در آغاز راه بست و گسترش گام نهاد...

گام به گام در راه خود روانه شد...

آهسته آهسته به شهر يثرب به سان پناهگاهى آسوده چشم دوخت و آنجا را براى خود در فرداى آينده سكوى پرتاب گرفت...

فاطمه لحظه لحظه پيش روى دعوت اسلامى را به سوى فردايى كه در آن به پيروزى وعده داده شده، دنبال مى كرد... همه ى هستيش اميد بود...

دلش گواهى مى داد كه به زودى سايه هاى اندوه برچيده مى شود...

گشايش نزديك است...

پيروزى، سرنوشتى حتمى است... و فرجام نيك از آن مؤمنان است...

اينك دعوت اسلامى به پنج سال دوم خود در مكه پا نهاده است و هنوز خداوند به پيامبر دستور نداده است تا در آن روز حساب شده از مكه هجرت كند...

با اينكه در اين هنگام مژده هاى پيروزى براى فاطمه نمايان مى شد، اما انديشه ى وى احساس آرامشى تام و تمام نمى كرد...

گويى كه در دل او نگرانى سوزانى افتاده كه همواره به ماننده ى سوزنى داغ نيش مى زند...

زيرا آنچه تا به امروز مسلمانان به دست آورده بودند اندك غنيمتى بود كه تا اندازه اى به دعوت اسلامى نيرو مى بخشيد. ربايشى بود دور از ديد چشم ها... تا راج تردستانه اى بود نابسنده...

غوره ى نارسى بود از ميوه ى پيروزى... و تا رسيدن به مقصد براى مسلمانان همچنان راهى دراز بود و بر سر آن گردنه ها و پيچ و خم ها...

هوا هر چند كه صاف باشد ناگزير روزى ابرى مى شود...

بر روى شاخه هاى گل خار مى رويد...

مبارزه نيز اين چنين است!...

زندگى همواره بر زمينى نرم و هموار و پوشيده از گل ها و سبزه ها پيش نمى رود...

گاهى بر خارستان روان مى شود...

گاهى راه خود را با ناخن هايش در تخته سنگ مى تراشد...

گاهى از شعله هاى آتش مى گذرد...

گاهى براى آن لحظه اى پيش مى آيد كه گام هايش به لغزش مى افتد...

گاهى نزديك است از رفتن بازايستد...

گاهى پيش آن، پس، و پس آن، پيش مى نمايد!...

كارها برخلاف ميل و انتظار شعله كشيد...

گذرگاه پيش آمدها وارونه شد...

روزها روى درهم كشيد تا آنجا كه شايسته بود در شمار روزهاى شوم و بدشگون درآيد!...

شرك به خطر نزديكى كه مى خواست آن را ريشه كن كند پى برده بود. دريافته بود كه اگر دعوت اسلامى را رها كند تا به پيش روى خزنده ى خود، زير چشم و گوشش ادامه دهد به زودى برخواهد گشت و از همه ى اوضاع و احوال پيرامون خود به بهترين روش بهره بردارى خواهد كرد...

ميان خود را سخت بربست...

همه ى گزند خود را فراهم آورد...

با همه ى شورش و سركشى خود براى كار زارى فيصله دهنده پيش آمد تا با حزب خدا به پيكارى خونبار تن دردهد، يا مرگ يا زندگى!...

هراس ها، مؤمنان راهنما و راهنمايى شده را از هر سو فراگرفت...

قريش تا آن روز در شكنجه كردن مسلمانان بدين اندازه زياده روى نكرده بود...

زمين زير گام هاى اهل ايمان از شكنجه تا آن روز بدين اندازه به لرزش در نيامده بود، تا آنجا كه نزديك بود آن لرزش و جنبش برخى از مؤمنان را از ايمان استوارشان دور سازد و به گمراه كردنشان از دين و فريب دادنشان نزديك گرداند...

زهرا تا آن روز براى پدر خود از فشار رنج ها، بدين اندازه، دلش نسوخته بود. او پدر را- از رنج هايى كه قومش به او مى دادند- در اندوهى هميشگى و افسوسى دائمى و خفت و خواريى بى اندازه مى ديد...

از اينكه كه قريشيان دشمنى ورزيدن را با پدرش به بالاترين حد ممكن رسانيده بودند، سخت آزرده بود...

ستم قريشيان بر پيامبر براى فاطمه ستمى بود كه از مرزهاى خيال مى گذشت و به محال همانند بود...

ستمى بود كه به سان كورمال رفتن شترى نابينا، بى رويه و بى پروا بر پيامبر وارد مى آمد...

حركتى جنون آميز داشت به ماننده ى جنبش شاخك هاى كژدم بى چشم كه آنها را بى هدف، به هر كجا مى خزد، به جنبش درآورد و بر جسم هاى جاندار و بى جان چه در جاى انبوه و چه در جاى خلوت نيش مى زند. هيچ دربند آن نيست كه به چه چيزى نيش مى زند. تنها خواست او اين است كه نيش بزند. نيش مى زند تا آز سخت خود را براى آزار رسانيدن برآورده گرداند...

آيا كسانى كه ستم روا داشتند- از كينه ى خود- در مستيى به سر مى برند كه به هوش نخواهند آمد؟...

به راستى كه گمراهى آنان ستمى است بسيار سردرگم؟... و به راستى كه ستم آنان ستمى است سخت ديوانه وار!...

ستم آنان در اين دشمنى به چندين و چند برابر ستمى مى رسد كه از سركش ترين دشمنان سر مى زند...

ستم آنان با سنجش پيمانه ها و وزنه ها بدان اندازه است كه طاقت ستمگر از آن به تنگ مى آيد و پشت ستمديده زير بار آن خرد مى شود...

(اگر آنان كه ستم كردند مالك همه ى روى زمين باشند و يك برابر آن هم با آن فدا كنند و خويشتن را از بدى عذاب رستاخيز بازخريد كنند، از جانب خداوند ايشان را كارى و چيزى نمايان مى شود كه هرگز در پندار آنان نبود) (زمر، آيه ى 47) و كجا و كى براى اينان آرامش و غمگسارى خواهد بود...

دردها فاطمه را درهم شكست...

از اندوه همانند زورقى مى نمود كه بادبانش شكسته است و بادهاى سرسخت آن را به يغما مى برد و طوفان هاى آزارنده در دريايى پرجوش و خروش مى افكند... و ى به گونه ى افسوس هايى پاره پاره درآمد...

فاطمه با حواس خود از بس كه ديدگاه هاى شكنجه و آزار ديد و از بس كه با احساس ترس و بيم درگير شد، چنان مى نمود كه هستى وى پاره پاره شده است و هيچ يك از اندام او به اندام ديگرش پيوسته نيست...

آنانى كه در آن هنگام صفحه ى چهره ى فاطمه را مى خواندند، گمان مى كردند كه هم اكنون آسمان به زمين آمده و جهان هستى به صورت غبار پراكنده در هوا، درآمده است...

زيرا هنگامى كه تو در اوج شادمانى و بر فراز خوشبختى باشى آنگاه بلايى كمرشكن و غير منتظره به ناآگاه بر تو پيش آيد، همانند كسى خواهى بود كه از جايى بسيار بلند پرت مى شود...

براى تو بسيار آسانتر است كه جانت از سختى درد شعله ور شود تا اينكه خود اندوهگين باشى و ناگهان اندوه و بلايى ديگر به تو روى آورد...

ليكن زهرا كار را با شكيبايى چاره جويى مى كرد. بردبارى به او توانايى داده بود تا بر رنج ها و دردها چيره آيد... و ى آن رويدادهاى تيره و تاريك را به چشم اطمينان در پرتو يارى خدا زير نظر داشت...

دو رويداد، سخت ترين اندوه ها را بر فاطمه سرازير گردانيد...

نخست رويداد روز رفتن پيامبر به قبيله ى ثقيف...

دوم رويداد روز اسراء...

هنگامى كه بازوى دعوت اسلامى به يارى ياران تازه مسلمان و غريب خود تا اندازه اى رو به نيرو گرفتن نهاد، قريش بدرفتارى خود را با مسلمانان چند برابر ساخت و از حد درگذرانيد. در اين هنگام پيامبر روا دانست به طائف برود و مردم آنجا را به اسلام فراخواند، شايد پروردگارش از اين راه براى او گشايشى گرداند...

طائف سرزمين قبيله ى ثقيف است...

در ثقيف مردانى بودند والاجاه، نژاده و نيك تبار...

در ميان آنان كسانى بودند خردمند، با شناخت و بينشى نيكو در كارها...

در ميان آنان مردانى بودند آگاه به دانش بيان...

ياران محمد- آنگاه كه از رفتن وى آگاهى يافتند- مى پنداشتند محمد از نزد آن قوم با پيمانى سودبخش برمى گردد كه به اسلام عزت و آبرو مى دهد...

فاطمه نيز همين گمان را داشت...

در طائف حارث پسر كلده، همسر خاله ى محمد، پزشك دانشمند عرب مى زيست. اگر چه دانشش او را به هدايت گرايش نداد، اما شايسته بود او را به تأييد آن دعوت آسمانى گرايش دهد، يا حداقل براى نگهداشت پيوند خويشاوندى به جانب دارى از محمد وادار سازد...

در طائف اميه پسر ابوصلت مى زيست، آن شاعرى كه پژواك شعرش از كرانه هاى زمين در گذشته و به يكتاپرستى و پيروى از دين حنيف شناخته شده بود. او از نخستين كسانى بود كه ناسپاسى و شرك قوم خود را نپذيرفت...

بت پرستى را رها كرد، در دين ها به مطالعه پرداخت، دين ابراهيم را پذيرفت...

به راستى كه او از همه به اسلام نزديكتر يا بهتر بگوييم بذر اسلام بود...

در طائف به جز اين دو كس، پيشوايان انديشه و مهتران بزرگ زاده و باشكوه بسيار بودند...

اگر پيامبر در يكى از اين دو تن- يا در هر دو آنان- گوشى شنوا مى يافت بى گمان آن تن براى وى تكيه گاه و پشتيبانى بزرگ مى شد...

ليكن روى هم رفته آنچه در ثقيف پيش آمد برخلاف خواسته ى محمد و روند طبيعى خرد و باور وى بود...

آن دو كس او را تنها گذاشتند...

عامه ى مردم نيز به پيروى از بزرگان خويش او را انكار كردند...

محمد با برخى از مهتران طائف ديدار كرد و دين خدا را بر آنان عرضه نمود، اما آنان با زشت ترين روش با وى برخورد كردند...

به ريشخند كردنش پرداختند...

يكى از آنان براى خوارسازى محمد گفت:

«آيا خدا غير از تو كسى براى پيامبرى پيدا نكرده!...» ديگرى خود را از او كنار كشيد و او را به دروغ زنى متهم كرد و با سخنانى گزنده كه زهر آنها همراه با آب دهانش روان مى شد گفت:

«به خدا سوگند هرگز با تو سخن نخواهم گفت!... اگر تو به راستى فرستاده ى خدا باشى، بسيار شكوهمندتر و بلندپايگاهتر و ارجمندتر از آنى كه من بتوانم به تو نزديك شوم!... و اگر دروغ مى گويى براى من شايسته نيست با تو سخن بگويم!...» سومين كس آنان- كه گويى پايه ى سوم ديگ پايه اى است كه ايستايى ديگ را بر روى آتش استوار مى كند تا غذا در ميان ديگ هم سطح بايستد!- بر اين بود كه پذيرفتن و باور كردن محمد خوراك خام و ناپخته و بدمزه اى را ماند كه از گلو پايين نمى رود، اما نپذيرفتن وى خوراك پسنديده و كاملاً پخته اى است كه هم براى او و هم براى همه ى مردمانش گوارا و دلچسب است!... و ى با ريشخند گفت:

«به راستى كه من جامه ى كعبه را به در مى كشم و پاره مى كنم اگر خدا تو را به پيامبرى فرستاده باشد!...» و ى سر باززدن خود را از پذيرش دعوت محمد پيوسته نشان مى داد و تكرار مى كرد!...

آرى او همچنان كه جامه ى كعبه را پاره نمى كرد، پيامبرى پيامبر را نيز هرگز باور نمى كرد و نمى پذيرفت...

بزرگان ثقيف با همين روش بى خردانه محمد را باور نكردند و نپذيرفتند...

آنان برخلاف آيين مهمان نوازى و پذيرايى از غريب، از مهمان كردن محمد سر باززدند تا چه رسد به اينكه او را يارى دهند...

درهايشان را به روى او بستند...

او را كنار زدند بدان سان كه سيل خاشاك را بر كنار مى افكند...

او را از خود دور راندند...

به او گفتند:

«از شهر ما بيرون رو و به سرزمين خود برگرد!...» حتى اميه پسر ابوصلت آن شاعر از دنيا بريده نيز بر همين روش رفتار كرد. بر شناخت تابناك خود كه سال ها در گوشه هاى قلبش سوسو مى زد پايبند نماند...

از روى كينه و حسد آگاهى خود را ناديده گرفت...

جاه طلبى وى از ديگر صفات برجسته و منش هاى پسنديده اش افزون آمد...

آن روز كه اميه از روى حسد و غيرت در برابر محمد پس نشينى را برگزيد، همه ى آرزوهايش بر باد رفت. آرزوهايى كه در سرتاسر زندگى درازش براى آنها زيست... وى توان آن را نداشت كه بپذيرد محمد همان پيامبر برگزيده ى خداست...

او از اينكه پيامبرى به محمد واگذار شده و او از اين كار بى بهره مانده بود، هرگز به محمد ايمان نمى آورد، زيرا- همچنان كه خود گفته بود- از زنان ثقيف شرم داشت كه بگويند: اميه مدعى بود كه پيامبر موعود اوست اما ادعايش راست نبود و خدا بهتر از او را به پيامبرى برگزيد!...

يا بگويند: اميه از جوانى از خاندان عبدمناف فرمانبردارى كرد!...

خودستايى، اميه را از صراحت لهجه بازنداشت تا آنجا كه گفت:

«از پيامبرى كه از ثقيف نباشد فرمانبردارى نمى كنم!...» آيا اين شاعر گمان مى كند رسالت آسمانى بر دست او سپرده شده تا آن را در هر كجا كه بخواهد قرار دهد؟...

اين خبرها به زهرا راه يافت و آگاهى مى داد كه پدرش- آن دعوتگر دين خدا- در طائف حتى يك گوش شنوا براى دعوت خود نيافته است...

ياريگرى كه آزار آن مردم را از او بازدارد نديده است...

بلكه زيان و شكنجه اى هرچه بيشتر به او رسيده است...

آيا اين آزارهايى كه طائفيان بر محمد روا داشتند، ادامه ى همان آزارهايى است كه قريشيان بر او وارد آوردند؟...

گويى كه آن دو گروه با يك دست به محمد تير مى افكنند...

زيرا اين پاره گل از همان گل است... و اين خميره از همان خميره...

فاطمه چون از خبر رنج هايى كه در ثقيف به پدرش رسيد، آگاهى يافت همان رنج هايى را به يادآورى كه قريشيان نيز به او رسانيدند، رنج هايى كه اندك نبود...

گويند:

روزى پيامبر به مسجد رفت تا در آستانه ى كعبه نماز گزارد. گروهى از دشمنان خدا و نگاهبانان كفر آنجا ايستاده بودند. چون پيامبر را ديدند خشم بر آنان چيره شد. فخر كردن به گناه و خودستايششان آنان را بى تاب كرد تا آنجا كه سينه هايشان به جوش آمد و نزديك بود آواز دم و بازدمشان به ماننده ى شعله هاى آتش شنيده شود!...

برخى از آنان به برخى ديگر گفتند:

«ما براى هيچ كس بدين سان شكيبايى نورزيديم كه براى اين مرد شكيبايى كرديم!...» سپس روانه شدند تا پيرامون او حلقه زدند و گفتند:

«تو هستى كه خدايان را خدايى يكتا ساخته اى؟...» گفت:

«آرى...» همگى بر او يورش بردند و حلقه وار دور او را گرفتند...

چندان به او بدى رسانيدند كه پيشانى بدكردارى از شنيدن رفتار زشتشان خيس عرق مى شود و پست ترين مردم شرمنده مى گردد...

پيامبر را ميان خود دست به دست گردانيدند و همانند پرتاب كردن گوى با چوگان ها به سوى يكديگر افكندند...

موى سر و ريش او را چندان كشيدند كه بيشتر موهايش فروريخت...

نزديك بود او را بكشند...

ابوبكر داد و فرياد آنان را شنيد. به سوى آنان شتافت و بر آنان فرياد كشيد:

(آيا مردى را مى كشيد كه مى گويد پروردگارم خداست!...) (غافر، آيه ى 28) اما ابوبكر نيز از ستم آنان بى بهره نماند...

آيا آن گروه مى پنداشتند اين كارها پيامبر را از راه خود برمى گرداند؟...

يا يك دهم از آهنگ او را كاهش مى دهد؟...

بلكه رفتار آنان تصميمى بر تصميم او مى افزود و ارزش او را تا بالاترين جايگاه بزرگوارى و ارجمندى برمى كشيد...

آرى اگر طلا در آتش نهاده شود چيزى از ارزش آن كم نمى شود... و هيچ پيامبرى پيش از محمد نبوده كه در راه خدا آزارها نديده باشد...

شاعر چه نيكو سروده است:

«پيامبر را ستم كشيده مپندار آنگاه كه از ستمگران آزارها به او رسيده باشد. هر كارى كه براى پيامبران پيش آيد سخت و آسانش پسنديده است. اگر از آتش به طلا زيانى مى رسيد هرگز طلا را با آتش گداخته نمى كردند!...» پيامبر روزهاى بسيار ميان قبيله ى ثقيف گذرانيد. درهاى خرد و مغزها را كوبيد، اما يك درهم براى او باز نشد...

مردم طائف به پيروى از شكنجه هاى قريشيان، و با رفتارى رسوايى- برانگيزتر از آنان با پيامبر برخورد كردند. او را ريشخند كردند. خوار شمردند.

سبك گردانيدند...

همه با او بى ادبانه سخن گفتند...

همه براى زيان زدن به او شتافتند... از روى دشمنى و خشم او را با دست زدند. براى سرزنش و زخم زبان دشنام دادند. ميان همه ى آنان يك مرد با خرد نبود كه مردم را از آزردن وى بازدارد. از ادامه ى آن همه زيان و ستم منع كند. آنان را فراخواند تا دست از پستى و فرومايگى بردارند...

همه ى آن مردم گويى با هم مسابقه پرداخته اند. رقابت مى كنند تا مقام نخست را به دست آورند و روشن سازند كدامشان در بدى كردن به پيامبر پيشتازتر، بر آزار دادنش تواناتر و در دشنام دادنش بد زبانتر است... و در اين مسابقه هيچ فرقى ميان ارباب و برده يا خويش و بيگانه نبود...

چون پيامبر روزگار درازى در آنجا ماند، از آنان نااميد شد و خواست به شهر خود برگردد، آنان را سوگند داد تا آنچه را ميان وى و آنان گذشته پنهان نگاه دارند و به همه جا پخش نكنند...

اگر آنان اين درخواست پيامبر را مى پذيرفتند، شايد روش رفتارى آنان با پيامبر از قريشيان پنهان مى ماند تا قريشيان او را سرزنش نكنند و به پيروى از مردم طائف در سخت گيرى و ترش رويى كردن بر وى زياده روى نجويند، همچنان كه كافران تبهكار پيشين نيز تا اين اندازه بر پيامبران در سخت گيرى زياده روى نكردند...

شايد با پنهان كردن رفتار خود اين منت را بر پيامبر مى داشتند كه به شايستگى با او برخورد داشته اند و به نيكى رفتار كرده اند، اگر چه آنان- در حقيقت و واقع دردناك حال- تهى از هرگونه منت نهادن و بزرگوارى بودند و قومى بدرفتار و تبهكار به شمار مى آمدند...

ليكن آنان از اين خواسته ى اندك پيامبر نيز سر باززدند...

به سان گرگها به دنبال كردن او پرداختند...

در راه ها و روستاها، هر جا كه پيامبر آمد و شد مى كرد بر سر او فرياد مى كشيدند:

«اى از دين برگشته!... اى از دين برگشته!...» كف مى زدند و مى خنديدند. براى آنان خوش آيند بود كه پيامبر و دينش را بن مايه اى بگيرند براى شوخيى زشت و بازيى پليد...

مردم طائف آنگاه كه يقين كردند پيامبر آهنگ رفتن كرده است، پسر بچگان ناآگاه و بردگان و فرومايگان خود را وادار كردند تا با شور و غوغا، مشت و لگد، دشنام و رسوايى به او برسند و دور او را بگيرند و از رفتن بازدارند...

آنگاه آن دشمنان كين توز در دو صف، به چپ و راست، بر سر راه دراز برگشت پيامبر ايستادند و او را سنگباران كردند. اگر پيامبر مى شتافت تا از آسيب سنگ آنان خود را نگاهدارد او را برمى گردانيدند و اگر از خستگى و ماندگى بازمى ايستاد او را پيش مى راندند...

كسى با پيامبر جز- پيشكارش- زيد پسر حارثه همراه نبود. زيد مى كوشيد تا تن خود را سپر پيامبر سازد. اما همين اندازه مى توانست آسيب را از پيامبر دور گرداند كه گزند آنان را ميان خود و پيامبر تقسيم كند، گاهى تقسيمى نابرابر و گاهى تقسيمى برابر!...

ليكن پيامبر از شكنجه آنان بيشترين بهره را داشت...

آنان او را سنگسار كردند بى آنكه سنگشان به خطا رود...

با او چنان سنگدلى روا داشتند كه سنگدلى جانوران بيابان در برابر آن ناچيز مى نمود...

هنگامى كه درد، او را از پا مى افكند و بار هلاكت بر دوش او گرانى مى كرد و بر زمين مى افتاد يا از بسيارى درماندگى به ديوار تكيه مى كرد تا از افتادن خوددارى كند، مردن نيرومند آنان به سوى او مى شتافتند و دو بازويش را مى گرفتند و از زمين بلند مى كردند و روى پا نگاه مى داشتند، آنگاه با زور به راه رفتن وادار مى ساختند، اگر چه نيروهايش براى راه رفتن يارى نمى داد و پاهايش از سستى به هم مى پيچيد...

همه ى خواسته ى آنان اين بود كه پيامبر را در تيررس سنگهاى خود بنهند...

مزه ى خوارى را به او بچشانند...

از رنجانيدنش لذت ببرند...

زخم سنگها او را زار و نزار كند...

زمين و پاى افزارش از خون وى رنگين شود...

بر روى خون هاى ريخته از تن خود گام نهد...

هنگامى كه خدا براى پيامبر روا ديد تا به پايان راه شكنجه برسد و سختى رنج بر او آرام گيرد زمانى دراز ايستاد، نفس تازه كرد، آنگاه دست هايش را رو به آسمان بالا برد و در حالى كه از فرق سر تا كف پايش غرقه در خون و عرق و خاك بود روى به سوى خدا كرد، با آوازى بلند از او براى آن رنج ها و گرفتارى ها يارى جست...

مناجاتى كه از قلب پيامبر بر سر زبانش با دعا و زارى و با فروتنى و بخشش خواهى روان شد، سرود روحانى زير بود:

«خدايا»... از سستى نيرو، كمى چاره سازى و ناتوانى خويش بر ستم مردم، به تو شكايت مى كنم...

«اى مهربان ترين مهربانان...

«تويى پروردگار مستضعفان...

«تويى پروردگار من...

«مرا به چه كسى وامى گذارى؟...

«به ناآشنايى كه با من ترشرويى كند؟...

«يا به دشمنى كه او را بر كار من چيره ساخته اى؟...

«اگر تو بر من خشمگين نباشى هراسى ندارم...

«ليكن حمايت و نگاهدارى تو براى من كارگشاتر است...

«به پرتو چهره ى تو- كه تاريكى ها از آن روشن و كار اين جهان و آن جهان، نيكو مى شود- پناه مى برم از اينكه خشم خود را بر من فرود آورى...

«من به آنچه بخواهى خرسندم تا خرسند باشى...

«و نيرو و توانى نيست مگر به يارى تو...» چه سرود زيبايى!...

به راستى كه ترانه اى است براى خدا!...

ديباچه اى است بافته از گداخته ى دل و روشنى روان...

پود آن از رشته دردى است برتر از توان، و تار آن از نخ هاى پرتوهاى ايمان...

انسان هنگام رنج و بلا چه بسيار به پروردگارش نزديك مى شود... اگر اندوهى براى انسان پيش آيد هيچ پناهگاهى براى او نزد خداى بخشنده ى مهربان سرراست تر و استوارتر از اين سرود دلنشين نبوى نخواهد بود. سرودى كه واژه ها و حرف هايش همه از نور يقين ساخته شده است...

اگر دعايى نزد خدا، گرامى تر، نيكى برانگيزتر، مهرآورتر، براى ناپديد كردن زيان زيان ديده و پاك كردن اشك اندوهمند شايسته تر باشد، به راستى كه همين دعاست. دعايى كه با خون و اشك پيامبر آميخته شده است. خون و اشكى كه از دل پاك و بى آلايش او بيرون جسته است، و هنگامى بيرون جسته كه گردش روزگار سنگين ترين رنج ها را بر او فرود آورده است...

در آن لحظه ى بحرانى- كه هنوز هرم دعا بر لبان پيامبر كاهش نيافته بود- از پس پرده ى غيب، بر پيامبر ندا آمد كه اگر تو بخواهى كوه ها را بر سر ستمگران فرود مى آورم تا به آنجا روند كه قوم عاد و ثمود...

پيامبر چه پاسخ داد؟...

بردبارى و گذشت به وى اجازه نداد كه خدا آنان را زود نابود كند...

مهرورزى در دلش به جوش آمد، گفت:

«انتظار مى كشم و با آنان مدارا مى كنم... شايد خدا از پشت آنان فرزندانى بيرون آورد كه خداپرست باشند و شرك نورزند...» آنان را تندرست و بى گزند رها كرد...

آيا پيامبر براى همين فرستاده نشده كه آمرزشى باشد براى جهانيان؟...

آنگاه با دلى گران بار و جانى برافروخته به سوى شهر مكه روى نهاد...