فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۴ -


يكى از بى خردى ها و كج انديشى هاى دشمنان اين بود كه زبردستى خود را در سوداگرى به يارى گرفتند و پنداشتند پيامبر نيز كالايى است در بازار براى خريد و فروش كه به آسانى مى توانند آن را به دست آورند به شرط آنكه براى آن بهايى برآورد كنند كه خريدار، آن را با گشاده دستى پرداخت كند و براى فروشنده نيز پاداشى گران باشد...

گمان مى كردند اگر بر سر محمد با خانواده اش معامله ى كالا به كالا كنند، رد نخواهند كرد...

اين دومين بار بود كه آنان محمد را كالا مى پنداشتند...

نخستين باز نزد عمويش رفتند و گفتند:

«اى ابوطالب... اين عماره پسر وليد است. برجسته ترين و زيباترين جوان قريش. او را براى خود نگاه دار... از خرد و ياورى او بهره گير. او را به پسرى بپذير كه او براى تو بهتر است... به جاى او برادرزاده ات را- كه با دين تو و پدرانت به مخالفت برخاسته، در ميان قومت جدايى افكنده و آنان را كودن شمرده- به ما واگذار كن تا او را بكشيم... مردى به جاى مردى...» آن پير از سبك مغزى آنان درشگفت شد، آنانى كه در چشم عرب سرآمد انديشه و بر قله ى حكمت و هوشمندى بودند. با تلخى گفت:

«مرا به چه كار زشتى وادار مى كنيد... آيا پسرتان را به من مى دهيد تا براى شما بپرورانم، و من پسرم را به شما بدهم تا بكشيد؟...» بار دوم نزد ابوطالب و ديگر بزرگان خاندان محمد از فرزندان عبدالمطلب و هاشم رفتند تا محمد را از آنان خريدارى كنند...

به آنان گفتند:

«خونبهاى دو برابر از ما بگيريد و اجازه دهيد مردى از قريش محمد را بكشد تا هم ما را از دست او رها كنيد و هم خود را...» شگفتا! تهى مغزى، آنان را وادار مى كرد تا محمد را در يك كفه ى ترازو بگذارند و مشتى مال را در كفه ى ديگر...

آنان- همانند بار اول- آنچنان با سرافكندگى و مسخرگى برگشتند كه پندارى آرزو داشتند آن لحظه هاى گرانبار از صفحه ى زندگيشان تهى شود. لحظه هايى كه به پشتوانه ى انبوه نادانى و بى خرديشان، اندوخته اى از پستى و خوارى افزود... و سيله سازى هاى بيهوده، آنان را به ستوه آورد و ابزار حيله بر آنان تنگ آمد...

آيا اينك راه حلى هست؟ آيا بازارى براى چاره جويى و ترفندسازى هست؟...

آنان چگونه مى توانند چاره اى داشته باشند در حالى كه آن مرد- ابوطالب- كرانه ى رهايى آنان را از دست برادرزاده اش به ماننده ى غولى سركش مى بست؟...

به سان صخره اى بود هراس انگيز بر دهانه ى گذرگاهى به سوى دره اى تنگ...

به ماننده ى استخوانى بود، در گلو مانده كه نه فرومى رفت و نه بيرون مى افتاد.

از دم و بازدم جلوگيرى مى كرد و هوا را از زندگى رساندن به گلوها و شش ها فلج مى گردانيد...

ابوطالب براى آنان در كمينگاه نشسته بود...

همانند شير بيشه از محمد نگاهدارى مى كرد...

غل و زنجيرى بود بر مچ دست هايشان...

طوق آهنينى بر گردن هايشان...

قيد و بندى بر مچ پاهايشان...

هر روز كه بو مى برد آنان بر محمد آهنگ دشمنى كرده اند يا احساس مى كرد براى نيرنگ زدن به او هم داستان شده اند، همانند كوهى ميان محمد و آنان حائل مى شد...

از آنان هراس نداشت هرچند كه تهديد مى كردند و وعده هاى بد مى دادند...

از بسيارى افرادشان نمى ترسيد...

از نيرومنديشان بيم نمى يافت...

شعارى كه از او روايت كرده اند اين بود:

«من و فرزندان پاك نژادم پيامبر را تنها نمى گذاريم و رها نمى كنيم» سران قريش بر آن شده بودند تا با ابوطالب از در خوش رفتارى درآيند شايد او محمد را از خوار شمردن خردها و خدايانشان بازدارد. آهنگ ابوطالب كردند و گفتند:

«اى ابوطالب از تو سنى گذشته است و نزد ما آبرو و پايگاهى والا دارى. ما از تو خواسته بوديم برادرزاده ات را از كارش بازدارى، اما تو او را بازنداشتى. اينك ما تاب نداريم كه محمد پدرانمان را ناسزا بگويد، ما را كودن شمرد، و خدايانمان را نكوهش كند. او را از اين كارها بازدار، وگرنه با او و تو مى جنگيم تا آنگاه كه يكى از دو گروه ما نابود شود...» آن پير چه كرد؟...

پس از سخن كوتاهى كه با پيامبر داشت، جز اين به او نگفت كه: «اى برادرزاده برو و هر چه دوست دارى بگو. سوگند به خدا تو را در برابر هيچ چيزى هرگز واگذار نخواهم كرد...» به گوش سران قريش رسيد كه ابوطالب تصميم خود را در بيت زير تصوير كرده است:

به خدا سوگند كه همه ى آنان هرگز به تو اى محمد نخواهند رسيد، تا آنگاه كه سر به بالش گورم نهند و به خاك سپرده شوم.

سران قريش از ابوطالب رنجيده خاطر شدند...

آنگاه ديدند براى پاسدارى از شكوه خود ميان عرب، راهى جز اين ندارند كه به دور از چشم ابوطالب، محمد را ناگهانى دستگير كنند و بكشند تا آن شيخ با پيكر بى جان برادرزاده ى خود برخورد كند و بداند كه مرگ او غافلگيرانه و ناآگاهانه بوده است، و با اين روش خون او بر گردن همه ى قبايل قريش افتد به گونه اى كه هيچ كس نداند كدام قبيله مجرم بوده است و خونبهاى محمد بر گردن كيست... ليكن آن عموى فرهيخته ى بيدار بوى فتنه را از هوا دريافت. زود شتافت. تنى چند از جوانان چالاك هاشمى را گرد آورد. پنهانى آنان را به سوى وعده گاه آن گروه برد و هر يك از آنان را موظف ساخت- كه چون هنگام دست به كار شدن مشركان فرارسد- گردن يكى از پيشوايانشان را بزند...

ابوطالب به جستجوى پيامبر پرداخت و به هر كجايى كه گمان مى رفت او را بيابد، سر كشيد.

لحظه ها با گام هايى گران و كند براى سران شرك سپرى مى شد...

نگرانيى بر آنان روى آورد كه نمى دانستند از كجا مى آيد...

ترس را با هوا تنفس مى كردند...

از گزند ناشناخته اى بو برده بودند. احساس مى كردند در محاصره افتاده اند...

آنان توطئه ى خود را در دل پنهان مى داشتند بدان سان كه گويى جانورى درنده، چنگال هاى خود را از زير پنجه باز كرده است و بسته تا براى حمله آماده شود...

زمان كوتاهى نگذشت كه ابوطالب با دو چشم برافروخته از خشم بالاى سر آن ستمگران ايستاد و در حالى كه محمد را در كنار خود داشت فرياد برآورد:

«اى مردم قريش...» ابوطالب كه با فرياد خود در دل قريشيان هراس افكنده بود افزود:

«آيا مى دانيد چه تصميمى گرفته ام؟...» قريشيان كه غافلگير شده بودند، پرسيدند:

«چه تصميم گرفته اى؟...» ابوطالب به جوانان چالاكى كه پيرامون قريشيان را گرفته بودند اشاره كرد و گفت:

«به خدا سوگند اگر محمد را بكشيد يكى از شما را رها نمى كنم تا آنگاه كه ما و شما نابود شويم...» آنگاه به آن جوانان فرمود كه جامه هاى خود را كنار بزنند تا مشركان بدانند همگى آنان جنگ افزار بر ميان دارند...

آن شيخ بزرگوار فرزندان هاشم و عبدالمطلب را نيز به سوى خود كشانيد تا در نگاهبانى از محمد او را يارى دهند... تا آنجا كه روزى خودپرستى و بزرگ منشى، ابولهب را نيز بر خود لرزانيد و به يارى برادرش- ابوطالب- واداشت...

روزى ابولهب ديد قريشيان به روش هميشگى خود بر ابوطالب- كه پيامبر را پناه داده بود- به گونه اى كينه توزانه و ناجوانمردانه سختگيرى مى كنند، تا شايد سخت گيريشان بر او گران آيد و پيمان خود را بشكند و از پناه دادن برادرزاده اش دست بردارد و آنان را از رسيدن به او بازندارد...

در اين هنگام بينى ابولهب از غيرت گرم شد...

خون خويشاوندى در رگهاى او چنان به جوش آمد كه نزديك بود منفجر شود...

برآشفت و فرياد برآورد:

«اى مردم قريش... به خدا سوگند در آزار اين پير زياده روى كرده ايد... همواره بر او يورش مى بريد كه چرا كسى از قوم خود را پناه داده است؟...

به خدا سوگند اگر از او دست برنداريد به يارى او بى مى خيزم تا به آنچه مى خواهد برسد...» قريشيان از روى ناخرسندى و بى ميلى از او فرمانبردارى كردند...

چرا آنان به آزار دادن ابوطالب ادامه ندادند و فرمانبردارى از ابولهب را در آن جاى شايسته تر دانستند... آيا براى اين نبود كه ترسيدند تعصب بر ابولهب چيره آيد و به برادر خود بپيوندد، تا كار محمد بن مايه گيرد و دعوت اسلام استوار و نيرومند شود؟ بارى آنان به ابولهب گفتند:

«اى ابوعتيبه! از كارى كه تو ناخوش دارى، دست برنمى داريم...» و به گمان خود او را فريفته بودند...

اگر آگاهى داشتند، درمى يافتند كه او و آنان نيازى به فريبى از اين دست ندارند، فريبى كه گويى كفى است بر روى سيلاب...

زيرا پشت سر ابولهب همسرش ايستاده بود كه او را همچون ستورى به سوى دشمنى با محمد پيش مى راند... و روبروى او سخن قاطع و والاى خدا قرار داشت كه درباره ى او فرود آمده بود و در ميان مردم پخش شده بود و مى گفت كه او به زودى در آتش دوزخ افكنده خواهد شد...

اگر غيرت، ابولهب را واداشت تا قوم خود را تهديد كند و بگويد از برادرم در نگهدارى برادرزاده اش جانبدارى خواهم كرد، آن غيرت از سر رغبت، تراوش نكرد، از روى نيت و اراده، صادر نشد، بلكه حركتى غير ارادى بود درست به ماننده ى واكنش سرانگشتى كه ناآگاهانه نوك سوزن بر آن نيش زند!...

آهنگ ابوطالب سست نشد... اگر چه قريشيان گاهى با مژدگانى و نويد و گاهى با بيم و تهديد گرد او را مى گرفتند. آن پير همچنان بر پيمان خود بود، نه لرزيد و نه سست شد. كوشش آنان را در راه دشمنى با محمد ناچيز مى ساخت، ترفندهاى آنان را تباه مى كرد، تا گزندى از آنان به او نرسد... طرفدارى ابوطالب از پيامبر، به او امكان مى داد تا هر جا شنونده اى بيابد دعوت اسلام را گسترش دهد...

پايدارى ابوطالب نبرد آشكارى بود كه به قريش مى گفت: بيار آنچه دارى زمردى و زور...

رفتار او به جنگى روانى نزديك بود كه معنويات قريشيان را سست كرد، شكوه آنان را كاست و قدر و منزلت آنان را در چشم مردم و در چشم خويش پايين آورد. در اين هنگام مردان قريش شگفت زدگانى گمراه بودند كه نمى دانستند چگونه خطرهاى زيانبارى را كه محمد بر سر آنان برمى انگيزد، دور كنند، با اينكه او در جنگ سرنوشت تنها بود ، جنگ افزارش، سخن بود و يارانش اندك، اما آنان يك ملت بودند و جنگ افزارشان نيرنگ و ترفند بود و ساز و برگ و سپاهشان بسيار...

پافشارى و ايستادگى ابوطالب از پيش و سرسختى مؤمنان از پس، همان چيزى را بار آورد كه مشركان از آن مى ترسيدند...

اسلام آهسته آهسته در سرزمين هاى عربى رو به آشكار شدن نهاد و به سان درخشش ستارگانى نمايان شد كه گويى روزنه هايى هستند بر گستره ى ابر...

ديباچه ى شرك با گذشت روزها پاره و پوشيده شد...

يك پارچگى قريش پس از همبستگى از هم گسست و دو پاره شد:

يك پاره از روى نادانى و خودپرستى با مشركان ماندند. پاره ى ديگر از روى هم خونى و تعصب خويشاوندى به آن پير گرامى پيوستند...

در اينجا مشركان دريافتند كه ناگزير بايد ضربه اى كارى وارد آورند تا ميان آنان و دشمن كار يكسره گردد و پس از آن براى هميشه از دست آنان رهايى يابند...

پس از انديشه ى بسيار به اينجا رسيدند كه:

اگر ابوطالب و گروه يارانش همان خطرى باشند كه هستى قريشيان مشرك را تهديد مى كند و شكوهشان را پايمال مى سازد و آنان را ميان قبيله ها در خفت و خوارى زبان زد مى كند، بايد آنان را همانند بنى اسرائيل آواره ى بيابان ها كنند...

بايد آنان را از خانه هاى خود به سوى كويرها و دره ها بيرون كنند...

بايد ميان خود و آنان سدى ببندند همانند سد رويين ذوالقرنين كه بر روى يأجوج و مأجوج بست...

بايد آنان را به سان خوراكى گوارا به درندگان گوشه گيرى و محاصره، و كفتاران برهنگى و گرسنگى پيش كش كنند...

آرى چنين كردند...

همگى هم دست شدند تا با خاندان هاشم و عبدالمطلب قطع رابطه كنند. با هيچ يك از آنان سخن نگويند و همنشينى و زناشويى و خريد و فروش نكنند تا آنگاه كه مرگ نابودشان كند يا محمد را از خوار شمردن خدايانشان بازدارند و يا او را به دست آنان بسپارند...

آنان پيمان خود را بر پيمان نامه اى نوشتند و از ديوار كعبه فروآويختند...

اوضاع و احوال آن روز در جامعه ى مكه چگونه پيش مى رفت؟...

از اين سو قريشيان هم داستان شده بودند تا پيمان وحشيانه ى خود را به انجام رسانند، به گونه اى كه تا آن روز هرگز براى انجام هيچ پيمانى تا اين اندازه هم داستانى نكرده بودند...

همه ى مردم را به پستى و فرومايگى ورزيدن درباره ى ابوطالب و يارانش سفارش دادند...

عشيره ها و قبيله ها را...

روستاها و آبادى ها را...

سروران و بردگان را...

گروه ها و افراد را...

آنان سخت كوشيدند تا دشمن را از خود به دوردست ها روانه كنند...

از آن سوى خاندان هاشم و عبدالمطلب مبارزه ى آنان را با مبارزه، پذيره شدند...

كافر و مؤمنشان همچون بنيادى استوار با پيامبر در يك صف ايستادند، صفى كه آهنگ بود و ايستادگى...

به سوى رنجى كه پيرامونشان را فراگرفته بود بى باكانه پيش رفتند...

جان بر كف نهاده بودند...

هنگام كه بر ننگ ناپذيرى و بزرگ منشى خود بودند، اگر جان مى باختند براى آنان چه زيانى داشت؟...

از سوى ديگر ابولهب، خود را از آنان جدا كرده بود...

او از خاندان هاشم و عبدالمطلب تنها كسى بود كه گروه آشوبگر مشرك را يارى مى داد...

بر برادران خود خروج كرد...

به سان ستورى رام از همسرش دنبال روى كرد...

او به ماننده ى سايه ى همسر خود بود، آنگاه كه همسرش مى ايستاد او نيز مى ايستاد و آنگاه كه راه مى رفت او نيز روان مى شد...

سخن او، حرف به حرف، واژه به واژه، پژواكى از ياوه هاى همسرش بود چنانكه گويى قارقار كلاغى است در بنايى فروريخته يا بانگ شوم جغدى است در ويرانه ها...

مكه- پس از گذشت هفت سال از بعثت محمد- گواه وى و همراهانش بود كه جلاى وطن مى كردند، يا بهتر بگوييم ستمگران آنان را از شهر حرام به شعب ابوطالب كوچ مى دادند، آنجا كه خشكسالى بود و بينوايى، تا سه سال پياپى از عمر خود را سپرى كنند. خانه ى آنان در آنجا گوشه گيرى بود و تنهايى، نگهبان آنان محاصره بود و توقيف...

اينك آنان با ناكامى زندگى مى كنند...

خوان آنان گرسنگى است...

سفره ى آنان شكم هاى تهى...

نان آنان مغز و برگ و ريشه ى درخت...

نان خورش آنان پوست جانوران كه در آب خيسانيده مى شود تا نرم گردد...

چه بسيار رنج خواهند كشيد!...

ليكن بردبارى همواره با آنان است...

بهترين همدم و همنشين آنان است...

كردار زشت قريشيان آهنگ آهنين آنان را سست نكرد...

بر جان آنان خدشه وارد نياورد اگر چه بر تن آنان زخم ها نهاد...

مزه ى پشيمانى را به آنان نچشانيد و شربت شكست را ننوشانيد...

دورشان باد كه گوشه گيرى آنان را به دست خوارى سپرد...

دورشان باد كه گرسنگى انان را به فرومايگى وادارد...

دورشان باد كه ناكامى آنان را به پستى كشاند...

سال هاى گرسنگى

از گرسنگى بر خود پيچيدند و به زندگى ادامه دادند...

سال هاى گرسنگى در شعب ابوطالب گوشت تن آنان را خورد، استخوانشان را تراشيد و پوستشان را شكافت...

بسيارى به مرگ نزديك شدند بيمارى ها بر بيشتر آنان فشار آورد...

گرسنگى همه ى آنان را سخت سست كرد، به گونه اى كه پس از شكست محاصره از اثرات آن، سال ها و يا تا پايان عمر رنج بردند...

كلانسالان نيمه جان شدند، به نفس تنگى افتادند، كالبدشان از بى خوراكى كاواك شد تا آنجا كه از فرسودگى و لاغرى، استخوان مهره ها و دنده ها و شكم اندرونه ى آنان از زير پوست پيدا شد...

نوجوانان كه هنوز چند گامى از عمر خود را سپرى نكرده بودند، همچون جوانه هايى شدند بر روى ساقه هايى كه نزديك بود از سستى شكسته شوند، گويى كه از بى آبى، تروتازگى نداشتند و از بى بارانى شاداب نبودند... با برگ هايى خشك و چوب هايى باريك...

بهترين نمونه ى اين رنج ديدگان ابوطالب- پير خاندان هاشم- بود كه در آن هنگام به سده ى دوم زندگى خود پا نهاده بود...

پويه بر پلكان عمر، گام هايش را خون آلود كرده بود...

اين سال هاى گرسنگى- در پايان عمر و در آن تبعيدگاه- چندان پيكرش را فشرد كه جز اندك آبى در ته بركه ى وجودش باقى نماند...

اين سال ها او را به سان شاخه اى شكسته رها ساخت...

به ماننده ى ويرانه اى با نشانه هايى فرسوده، تهى گذاشت...

به گونه ى فتيله اى كه واپسين شعله هايش را مى افشاند، بر جاى نهاد...

ليكن او در چيزى كه خود را نذر آن كرده بود، استوار ماند...

همواره در راه خود ايستادگى كرد...

ايمانش گرسنگى نمى شناخت...

بردباريش، بردبارى را از پا درآورد...

بار مبارزه اى كه بر روى بار ساليان زندگيش بر پشتى خميده مى كشيد او را به مانند كمانى گردانيده بود كه تيرانداز تير در آن آماده ساخته و سخت كشيده بود...

خديجه نيز آنچنان بود كه ابوطالب، بلكه نستوه تر...

آن مادر مهربانى كه- براى نيكى كردن به همسر درستكار و فرزندان خوارى ناپذير و دلاورش- سيم و زر و مال و منال خود را با بخشندگى و خشنودى هر چه تمامتر ارزانى داشت و با شادمانى و عشقى هرچه افزونتر، مهرورزى و پرستارى خود را نثار كرد...

بدان سان كه خوراك را ميان آنان بخش مى كرد، غم آنان را نيز با خود قسمت مى كرد...

اشك را از گونه هايشان مى سترد...

انگيزه هاى درد و ناآرامى را از آنان دور مى راند...

در جان آنان بردبارى و شكيبايى مى دميد...

از ايمان خود آسايش و آرامش مى بخشيد...

از اندوه آنان بارى بر دوش داشت كه كشيدن آن فوجى از مردان آهنين اراده را گرانبار مى كرد...

نيروهاى بدنيش با هر تاريكى شب و روشنى روز قطره قطره مى چكيد...

سستى و ناتوانيى در آن سه سال بر او هجوم آورد كه براى سى سال بسنده بود...

آسياب سختى ها او را خرد كرد آنچنانكه دستخوش بيمارى ها شد و رنج ها پيرش كرد، خديجه اى كه پيش از بعثت همسرش، هرگز در سختى نبود بلكه در رفاه و توانگرى و تندرستى و شادكامى مى زيست...

ليكن اكنون زندگى براى او روى ترش كرده، دندان نموده بود. دندانى كه از نوك آن مرگ مى باريد...

اگر مرگ و جان ها به دست خداوند نبود، ناگزير آن بارهاى گران و كشنده او را در خود غرقه ساخته، و به دور از مردم به مرگى چاره ناپذير كشانيده بود، بى آنكه بر بستر خود جان دهد يا ميان خانه ى خود در كنار خانه ى پروردگارش چشم از جهان فروبندد...

اما آن شكوفه هاى خردسال در برابر سختى محاصره كمتر خويشتن دار بودند...

آنان در آغاز دوران رشد و نمو خود بودند... و دوران رشد، دوران برپاسازى زيربناى تن است... و زيربناى تن را خوراك نيرومند مى سازد...

پس اگر كالبدى ترد و شكننده، كمبود مواد غذايى پيدا كند، همچون گياهى خشك، خرد مى شود و درهم مى شكند...

نيروى خود را از دست مى دهد و توان ايستايى و پابرجايى ندارد...

به دوره ى جوانى مى رسد بى آنكه جوان شود، به روزگار رشد مى رسد بى آنكه بزرگ شود... و هنگام كه راه آسايش از جان بريده شود و نوميدى آن را از هر سوى فراگيرد، آن جان با افسردگى زندگى مى كند و با اندوه به سر مى برد...

از پس آن رنج هاى روانى و ناتوانى هاى جسمانى، زهرا در آغاز راه نوجوانى زودرس خود نمايان شد، با پيكرى معتدل وليكن نزديك به تكيدگى، با چهره اى زيبا وليكن نزديك به پژمردگى، و با نفسى شاداب وليكن نزديك به سنگينى تا به سبك روحى دختران نوجوان، و نزديك به جدى بودن تا به شوخى و بازى...

زهرا به حساب زمان دخترى بود ده ساله اما به حساب موقعيتى كه داشت بانويى چهل ساله به چشم مى آمد...

آيا زهرا از سرنوشت از پيش ساخته ى خود گريزى دارد؟...

قلب زهرا هيچ گل تازه اى شكوفا نساخت كه دنياى وى با غرش طوفان ها و زوزه ى گردبادها از آن استقبال نكند...

زندگى براى او با چهره اى گشاده، روى ننمود...

روشنايى، همچون دمه و بخار بود...

رنگها، زشت و تيره بود به سان توده هايى از تاريكى شب يا غمگينى غروب...

نيكى، روى برتافت...

ارزش ها درهم شكست...

پيوندهاى خويشاوندى از هم گسست...

زهرا در اوج تازگى و شادابى زندگى خود با اندوه ها و رنج هاى پدر هم زيست شد...

آزار و ستمى را كه پدرش از قوم خود مى ديد، لقمه لقمه و پاره پاره ميان خود و او تقسيم كرد...

درازى مبارزه ى جانكاه پدر، افشره ى حنظل به او مى نوشانيد...

چكيده ى غم هاى پدر را مى مكيد تا آنجا كه قلبش از آن پير شد و جايى براى شادمانى نماند... و آنگاه كه براى محاصره شدگان در شعب ابوطالب آشكار شد كه رنج آنان رو به پايان است، باز زهرا گمان نمى كرد فردا براى او به سان عروسى زيبا و آراسته جلوه گر شود...

زيرا گذشته از آينده آگهى مى دهد... و گاهى از رنج، رنج مى زايد...

ليكن زهرا بر رنج روزگار بردبارى مى كرد... و چرا كه بردبارى نكند در حالى كه مى داند در پس سختى، آسانى و در پى شب، روز فرامى رسد... و چرا كه ريختن اشك ها را شتاب نبخشد در حالى كه هنوز ته مانده اى از اشك در رگهاى چشم يافت مى شود...

زهرا از ميان سخنان مردم درباره ى قطع نامه ى قريشيان، كه اينجا در شعب ابوطالب، و آنجا در مكه پخش مى شد به آهستگى انتظار مى كشيد تا از چيزى آگاهى يافت كه هرگز به ذهن مشركان درنمى آمد...

چيزى شنيد كه گويى در نظر آن گروه، رؤيايى است كه در خواب ديده اند يا تصورى است كه در خيال آنان راه يافته است...

در شعب... روزى محمد به ابوطالب روى آورد و گفت:

«اى عمو... خدا موريانه را بر آن پيمان نامه چيره ساخته است، موريانه از آن جز نام خدا چيزى برجاى نگذاشته، نشان ستم و حكم قطع رابطه و بهتان را از آن نابود ساخته است...» ابوطالب كه شادمانى در چهره اش بر هراس چيره آمده بود گفت:

«آيا پروردگارت تو را از اين خبر آگاهى داد؟...» «آرى...» و در مكه نيز... هشام پسر ربيعه به سوى زهير پسر اميه پسر مغيره رفت تا با او درباره ى پيمان قطع رابطه و آن تبعيدشدگان سخن گويد...

پس از سه سال استبداد و ستم، دل گروهى از سران مشرك قريش به درد آمد و از بيرون راندن خاندان ابوطالب و هاشم به شكاف كوه ها پشيمان شدند...

در پايان، خويشاوندى، آنان را بر سر مهر آورد...

خون، حق قوم پرستى را در رگها به جوش آورد...

مى رفتند و همديگر را سرزنش مى كردند...

هشام گفت:

«اى زهير... آيا خشنود مى شوى از اينكه ما خوراك بخوريم و جامه بپوشيم و زناشويى كنيم در حالى كه داييانت آنجا به سر برند كه مى دانى؟... به خدا سوگند مى خورم اگر آنان داييان ابوالحكم پسر هشام بودند و تو از او مى خواستى تا آنان را همانند داييانت به آنجا بفرستد، هرگز نمى پذيرفت...» زهير كه سخن دوستش در كمينگاه مردانگى او ره يافته و آن را برانگيخته بود، پاسخ داد:

«چه كنم؟... من مردى هستم تنها... به خدا اگر يك مرد ديگر با من همراه مى شد در شكستن مفاد پيمان نامه ايستادگى مى كردم تا آن را باطل كنم...» هشام گفت:

«يك مرد پيدا كردى...» «او كيست؟...» «من...» چهره ى زهير درخشيد و گفت:

«به مرد سومى نياز داريم...» پس سه تن شدند...

آنگاه چهار تن... و آنگاه پنج تن...

زهير با گروه خود به انجمن قريش روانه شد. به طواف كعبه پرداخت. چون طواف را به پايان برد در ميان مردم بانگ برآورد:

«اى مردم مكه...» مردم گوش و چشم و دل به او سپردند...

زهير گفت:

«اى مردم مكه... آيا ما خوراك بخوريم و جامه بپوشيم، اما خاندان هاشم در دست مرگ گرفتار باشند، نه چيزى به آنان فروخته و نه چيزى از آنان خريدارى شود؟... به خدا من از پاى نمى نشينم تا آنگاه كه اين پيمان نامه ى بيدادگرانه كه موجب قطع روابط ما و آنان شده، پاره شود...» به دنبال سخنان زهير، موى بر اندام ابوجهل از خشم برخاست و فرياد زد:

«دروغ گفتى... به خدا سوگند پيمان نامه پاره نخواهد شد...»

يكى از آن پنج تن گفت:

«به خدا كه تو دروغگوتر هستى. آنگاه كه تو پيمان نامه را مى نوشتى ما از آن خرسند نبوديم...» ياران زهير از او پشتيبانى كردند و در پى آنان گروهى ديگر از كسانى كه در آنجا حاضر بودند سخن او را دنبال گرفتند. فريادها بالا گرفت و غوغا برخاست تا آنجا كه آواز ابوجهل- ستمگر مخزوميان- در ميان آن همه هياهو غرق شد...

آن مرد نادان بيدادگر درمانده شد...

از زبان و شورش افتاد، دست بر دست مى زد، در آنان مى نگريست، همچون ديوانه اى سراسيمه آمد و شد مى كرد، و با خشم كه گلوى او را سخت مى فشرد گفت:

«اين كارى است كه شبانه انجام گرفته... اين كارى است كه شبانه انجام گرفته و درباره ى آن، جايى غير از اينجا راى زنى شده است!...» گروه ها به جنب و جوش افتادند...

آوازها درهم شد...

پيشنهادهاى گوناگون پيدا آمد...

مردم به دو گروه بزرگ بخش شدند بدان سان كه آب درياى فرعون آنگاه كه موسى با عصاى خود بر آن زد، شكاف برداشت...

هياهوى آن دو گروه همه جا را فراگرفته بود. درهم پيچيده مى شد و ناآشكار بود. هيچ كس نمى دانست سخن آنان فرياد است يا فريادشان سخن...