به سوى حبشه
مسلمانان به آنجا رفتند كه پيامبر اشاره كرد...
با دين خود به سرعت به سوى آن پناهگاه برافراشته، براى آسايش خود و نگاهبانى
از ايمان كوچ كردند...
رفتن خود را از چشم ها و گوش ها پنهان داشتند...
اگر بينش پسر خطاب- پس از دشمنى با اسلام و ستم بر مسلمانان- در آن لحظه هاى
بحرانى، به نور حق روشن نمى شد، نزديك بود كار آنان براى مشركان آشكار شود و
مشركان راه را بر آنان ببندند...
ليلى همسر عامر پسر ربيعه يكى از آن كوچندگان گويد:
«عمر پسر خطاب بر ما در اسلاممان از همه ى مردم سختگيرتر بود...
«آنگاه كه بر شترم سوار شدم تا به سوى سرزمين حبشه روى آورم، ناگهان با عمر
برخورد كردم. به من گفت:
«اى مادر عبداللَّه! به كجا مى روى؟...» به او گفتم:
«شما ما را در دينمان آزارها داديد... به سرزمينى مى رويم كه آزار
نبينيم...» چه بسيار آن زن احساس پشيمانى كرد كه چرا زبانش لغزيد و از چيزى
پرده برداشت كه بايد براى حفظ سلامت آن گروه مهاجر، پوشيده بماند...
ليكن در چهره ى عمر دلسوزى و مهربانيى ديد كه پيش از اين هرگز در چهره ى تند
و بى رحم او نديده بود... آنگاه از وى شنيد كه مى گويد:
«خدا به همراه شما...» ليلى آرزو داشت در آن دم دل عمر با زبان او هم سو و
موافق باشد تا او و ديگر مسافران در امن و آسايش كوچ كنند...
ليلى آنگاه كه همسرش- عامر- آمد تا سفر خود را آغاز كند، آن پيش آمد را براى
او بازگو كرد...
عامر گفت:
«اميد مى دهى كه عمر اسلام بياورد؟...» «به خدا سوگند آرى...» عامر كه
بدگمانى بر انديشه و حدس او چيره آمده بود گفت:
«سوگند به خدا عمر اسلام نمى آورد تا آنگاه كه خر خطاب اسلام بياورد!...»
اما ليلى در پيش بينى از عامر درست انديشتر بود...
آن دو همسر هنوز به سوى دريا روان نشده بودند كه پروردگار بر عمر كرامت
فرمود و عمر نزد پيامبر رفت و اسلام آورد و شهادتين بر زبان راند...
با اين همه خيلى زود خبر سفر مسلمانان به گوش قريشيان رسيد... در اين هنگام
مردانشان از خشم و كينه به سان سگان شكارى هار به دنبال كردن كوچندگان
پرداختند. مى كوشيدند پيش از آنكه كوچندگان به دريا برسند، بر آنان پيشى
جويند...
به راستى كه چه سگان درنده اى بودند!...
پره هاى بينى خود را برمى افراشتند و بر روى سرهايشان بالا مى بردند و هوا
را مى بوييدند تا رد آنان را پيدا كنند...
مژه هاى خود را به سان دام مى گستردند تا رد پاى آنان را كه بر پهنه ى شنزار
نقش بسته بود، شكار كنند...
گوش هاى خود را به ماننده ى گوش هاى فيل پهن مى كردند تا هر آواز آهسته اى
را بشنوند...
زمين را درنورديدند و گستره ى آن را پيمودند و به سوى ساحل پيش تاختند تا
آنجا كه نزديك بود بر روى آب راه روند...
در پس پرده هاى اين كمين و گريز، فاطمه با نگرانى ايستاده بود و با چشم تصور
و خيال به خواهر خود رقيه مى نگريست. رقيه كه با عثمان و با آن گروه مؤمنان
پيشرو، بر پشت ستور و پياده، ميان دره ها و بيابان ها، بر روى ريگزارها و تخته
سنگها، بالاى تپه هاى شن و موج هاى كوه آساى دريا، به سوى بهشت استوارى كه
پيامبر براى آنان برگزيده بود، راه مى پيمودند...
مى پندارى به آنان كه در راه خدا هجرت مى كردند چه رسيد؟...
آيا به زودى آن سگان هار آنان را گم مى كنند؟...
آيا به زودى رسيدن به كناره ى امن و آسايش بهره ى آنان خواهد شد؟...
فاطمه بسيار انتظار كشيد. روزگار درازى خبرها را پى جويى كرد...
اندوهى كه از ترس بر جان آن كوچندگان با فاطمه درآويخته بود، دل او را براى
خواهر محبوبش مى شكافت. خواهرى كه آن سگان هار شكارى آماده شده بودند تا پيكر
همسرش را پاره پاره كنند و رقيه بيوه شود و جامه ى سوگ بر تن بپوشد اگر چه هنوز
نوعروسى است كه از پوشيدن جامه ى عروسى چند روزى بيش برخوردار نشده است...
اينك فاطمه كجا و همنشينى شيرين با آن خواهر به كجا؟...
اينك فاطمه كجا و سخنان گوارا و دلنشين آن خواهر به كجا؟ سخنانى كه همواره
نوجوانيش را شادابى مى بخشيد و او را به خاطرات انبوه دوران كودكى برمى
گردانيد...
اگر فاطمه از بردبارى و شكيبايى بى كرانى بهره مند نبود، اشك هايش بر گونه
خشك نمى شد...
اگر فاطمه احساسى عميق به نزديك شدن سپيده دم موعود نداشت، روزهايش يكسره
موج هايى مى شد از شبى كه پيش از آن شبى مى رفت و پس از آن شبى مى آمد و به
نرمى بر درى از سياهى تاريكى روان مى شد و پايان آن به چشم درنمى آمد... و ى با
خود مى گفت:
اين يك دورى زودگذر است...
جدايى است براى ديدار دوباره...
دور شدن است و در پى آن بازگشتن...
آنگاه اين كوچ كردن در بينش او چنين پديدار مى آمد كه سياستى است شاهكار...
اگر چه هدف آشكارش گريختن و رهايى يافتن از دست بيدادگران است، ليكن هدف پنهانش
گشودن راهى است فراخ براى جريان يافتن دعوت اسلامى تا پيش روى كند و همه جا
پراكنده شود...
آيا حبشه در آن هنگام كشتى نوح را ماننده نبود؟...
آرى!...
حبشه اين چنين بود...
آنجا پناهگاهى بود براى پيروان خدا از بلاى طوفان دشمنى...
آنجا صندوقى بود كه آنان را همچون دانه هايى پاك براى رويانيدن ايمان در خود
گنجانيده بود...
احساس فاطمه درست بود...
درستى احساس او را رويدادها تأييد و خبرها تأكيد كرد...
در آغاز كار، آن كوچ كنندگان يازده تن بودند...
پس از روزگارى كوتاه، بيشتر از هشتاد تن شدند...
از آنجا كه مشركان خواستند آن گروه كوچك از پرندگان مهاجر را در آشيانه ى
تازه ى حبشى خود به ناگاه شكار كنند، خدا ترازوى سرنوشت را به زيان آنان
برگردانيد...
زيرا مهاجران در آنجا امن و آسايش يافتند...
اما آن شكارچيان، نااميد برگشتند...
آن جوجگان غريب، ناتوان، تنك پر، نازك بال و نرم منقار را پروردگارشان به
گونه اى يارى داد كه در انديشه ى دشمنان نمى گنجيد. آنان در كنف نجاشى پرورش
يافتند تا عقاب و شاهين و چرغ و كركس شدند...
مهتران قريش فريب دوستى خود با پادشاه حبشه را خوردند و دو تن از درنده خوى
ترين و تيزدندان ترين سگان خود را در پى آن گروه مسلمان كه در سرزمين حبشه فرود
آمده بودند، روانه ساختند تا در نيك نامى آن مهاجران دندان فروبرند و سينه ى
نجاشى را بر آنان از خشم به جوش آورند، شايد نجاشى آنان را تسليم مشركان آدم كش
كند يا خود به آبشخورهاى مرگ درآورد...
زيرك مشركان عمرو پسر عاص و دوستش عبداللَّه پسر ابوربيعه برگزيده
شدند تا در گوش پادشاه حبشه وسوسه كنند و بدان گونه كه بايد دسيسه سازند و بر
مسلمانان بهتان بندند...
آن دو همسفر تبهكار همراه با دروغى كه درباره ى
مسلمانان ساخته بودند ارمغان هاى بسيارى براى پادشاه حبشه، بطريق ها، اسقف ها،
كشيشان و ترسايان پيش كش كردند...
ليكن بدگويى و بهتان آنان سودى نداشت بلكه در دل پادشاه حبشه تأثيرى وارونه
و منفى گذاشت...
آن پادشاه دادگر و خداشناس ديرى نپاييد كه با گوش دادن به سخنان آن گروه
مهاجر درباره ى اسلام و شنيدن آياتى از قرآن، چهره ى حق را شناخت...
در اين هنگام بر عمرو و دوستش سخت خشمگين شد و به مردان خود گفت:
«ارمغان هايشان را به آنان برگردانيد...» نجاشى بر آن دو فرستاده ى مشرك
برآشفت و آنان را از سرزمين خود بيرون راند و گفت:
«برويد... خير... سوگند به خدا هرگز آنان را به شما واگذار نمى كنم...» و ى
به آن گروه طلايه ى مؤمن گفت:
«دوست ندارم در برابر كوهى از طلا يكى از شما را بيازارم... هر جا كه دوست
داريد در سرزمين من فرود آييد... همان كسى كه شما را ناسزا گويد زيانكار است و
تاوان گذار خواهد بود!!...» پادشاه حبشه تا آنجا كه در توان داشت از آنان حمايت
و طرفدارى و بزرگداشت به عمل آورد.
هرگز به تو نخواهند رسيد
اين چنين به گمان ما درمى آيد كه احساسات فاطمه او را آرام آرام بر دريايى
از آرامش شناور مى سازد. گويى قايقى است كه او را بر روى درياچه اى از جيوه
روان مى كند...
زورقى است از احساس به ايمان...
بر پهنه اى از آرامش پيش مى رود...
نرمى و رهوارى، آن را خم و راست مى كند...
بادبانش، پرتو نور است...
سكانش، آسودگى است...
كشتيبانش، ايمان است...
چه بسيار انديشه هاى فاطمه در آن هنگام به سان ترانه هايى آهنگين به خاطر او
راه مى جست...
شب او به ماننده ى روز روشن بود...
خوابهايش لبخندها بود...
آيا احساساتى كه به او دست مى داد پژواكى از رهايى خواهر محبوبش از آن سفر
پر خطر بود؟ يا زاييده ى سايه گرفتن آن مهاجران زير چتر حمايت نجاشى بزرگوار
بود؟ يا به فال نيك گرفتن پيش آمدها و خوش بينى به آينده ها بود؟ يا پيش درآمدى
فرخنده به سوى فرداهايى پر از اميد و آرزو بود؟ آن احساس فاطمه هرچه بود، شواهد
آشكار، به پيروزيى نزديك اشاره مى كرد...
پيروزيى كه سرانجامى پسنديده و دل نشين داشت، هرچند كه روزگار آن را به
تأخير بياندازد...
زيرا هر كوششى سرانجامى دارد... و هر راهى پايانى...
هر پيش آمدى از خود نشانى دارد... و هر خبرى، مژده اى... و هان اكنون آن دو
دروغ پرداز دسيسه ساز از مأموريت خود به حبشه، نوميدانه و تلخ كام برگشته بودند
بدان سان كه گويى حنظل به دندان مى گزند...
در كارى كه براى آن رفته بودند ناكام ماندند...
با كشيدن بارى از نوميدى بازآمدند...
بر بساط رسوايى گام مى زدند...
بر پهنه ى خوارى و پستى كوركورانه راه مى يافتند...
نگاه هايشان از پشيمانى و افسوس، زير گام ها مى افتاد...
خبر آن شكست رسوايى برانگيز، پيش از رسيدنشان به مكه، همه ى كرانه ها را پر
كرده بود...
به ماننده ى غبارهاى بادى سوزان در هوا پراكنده شده بود...
به سان آواز طبل هاى آدم خوران جنگلى گوش ها را مى كوبيد...
زبان ها با آن خبر، درهم آميخته و انديشه ها آشفته شده بود...
در آن هنگام اگر چيزى از پيروزى نزديك مؤمنان آگاهى مى داد، همان مهاجرت
خجسته بود كه آغاز خوارى مشركان، و سربلندى مسلمانان به شمار مى آمد...
زيربناى جامعه ى مكه سخت به لرزه درآمد...
ترس و نگرانى، دل هاى بت پرستان را پر كرد...
از نو، نگرش مردم به سوى رسالت آسمانى كشيده شد...
رسالت آسمانى از جايگاه كوچك و كم تحرك خود بيرون برده شد و همانند موج هايى
كوه پيكر به جنب و جوش افتاد و بر همه ى كرانه هاى پيرامون خود گسترش يافت، تا
آن كرانه ها، خود را در آن موج شتسشو دهند...
آيا زبان هاى راستينى كه دعوت اسلام را تا فراسوى مرزها بيرون برده بودند
براى فراخواندن مردم به يكتاپرستى آماده نشده بودند؟...
آرى آماده شده بودند...
زيرا تنها مردم حبشه نبودند كه براى يكديگر از اسلام سخن مى گفتند، بلكه نام
و ياد اسلام به سرزمين هاى ديگر نيز رسيد و بر گستره ى جزيرةالعرب از خاور تا
باختر، از مرزهاى جنوبى يمن تا كرانه هاى شمالى شام پراكنده شد...
به راستى كه موضع گيرى نجاشى با آمدن مهاجران قريشى همانند بمبى بود كه در
قلب مكه منفجر و تركش هاى آن به همه جا پراكنده شد و هيچ جايى از آن تهى
نماند...
همانند خوابى بود كه اندى سال پيش، عاتكه دختر عبدالمطلب ديد. آن خواب زنگ
خطرى بود از بدفرجامى و زيانى كه خدا براى مشركان اندوخته بود...
گويند:
روزى عاتكه به برادرش عباس روى كرد و گفت:
«به خدا سوگند ديشب خوابى ديدم كه مرا ترسانيد، و بيم آن دارم كه از آن
خواب، گرفتارى و بلايى به قومت برسد...» عباس از خواهر پرسيد:
«چه خواب ديدى...» گفت:
«سوارى ديدم كه بر روى شتر خود پيش آمد و در زمين ابطح ايستاد. آنگاه با
آوازى بلند فرياد برآورد:
«هان بگريزيد، اى پيمان شكنان مرگ خود را دريابيد!...» آنگاه با شتر خود بر
روى كوه ابوقبيس نمايان شد...
تخته سنگى برگرفت و رها كرد. تخته سنگ فرود آمد تا به پايين ترين دامنه ى
كوه رسيد. تكه تكه شد. هيچ خانه اى در مكه نماند كه پاره اى از آن تخته سنگ در
آن داخل نشده باشد...» آرى موضع گيرى پادشاه حبشه درست همانند خواب عاتكه
بود...
داستان رفتار نجاشى با مؤمنان، در همه ى خانه هاى مكه داخل شد. اين داستان
زنگ خطرى بود از خونخواهى و بدبختى براى بت پرستان و مژدگانيى بود از روزى و
نيكبختى براى خداپرستان...
آن داستان براى دو گروه مشرك و مسلم درست به ماننده ى دو رويه ى كره ى ماه
بود، رويه اى تيره و تاريك و رويه اى ديگر آشكار و درخشان...
يا به ماننده ى درهم بود يا دينار...
زيرا هر سكه اى- هم چنانكه از ظاهر آن پيداست، و هم چنانكه در مثل گفته مى
شود- دو روى دارد... و با يك نگاه به اين روى يا به رويه ى ديگر آن، ويژگى همان
رويه ى ديده شده به گمان درمى آيد...
خانواده ى مسلمان به فرجام ناكامانه ى آن دروغ پردازان مى نگرد، آن را
سربلنديى مى يابد كه به مؤمنان استوارى مى بخشد. آن را ترويجى براى دعوت اسلامى
مى بيند كه گروهى از مردم را براى گرايش به دين نوين برمى انگيزد، يا حداقل
آنان را به انديشيدن و تأمل ورزيدن در شناخت آن دين وادار مى كند و از روى
گردانى و رمندگى بازمى دارد...
خانواده ى مشرك به فرجام آنان مى نگرد، آن را براى خانواده ى خود و
همپالگيانشان از متعصبان جاهلى، خفت و خوارى مى بيند. متعصبانى كه همه ى كوشش
آنان نزد هم پيمانشان- پادشاه حبشه- با شكست روبه رو شد، اگر چه به يارى او
باورى استوار داشتند، اما پادشاه حبشه از آنان پشتيبانى نكرد، ياريشان نداد، به
آنان خوش رفتارى و مهربانى نشان نداد، بلكه با آنان تندى كرد و به روشى زشت و
تندخويانه از سرزمين هاى خود بيرونشان راند و با رسوايى و خوارى دور كرد...
آيا براى آنان از اين رسوايى گريزگاهى هست؟...
آيا هيچ عربى مى پنداشت نجاشى كه هم پيمان قريش بود، با آنان پيمان شكنى كند
و دوستى خود را به بهايى اندك- يا بى هيچ بهايى- به خاطر گروهى ناتوان و بى يار
و ياور بفروشد و از آنان كه از آيين قريشيان روى برتافتند، بى خردشان خواندند،
خدايانشان را سرزنش كردند و پدرانشان را به تبهكارى نسبت دادند، جانبدارى كند و
سفيران قريش را از كشور خود دور افشاند بدان سان كه گويى پليدى را از روى جامه
ى پاكيزه ى خود مى افشاند؟ آيا در آنجا چيزى راست تر و بهتر از موضع گيرى آن
پادشاه دادگر مى توانست بر سبكى كفه ى مشركان و تهى مغزى و تباهى مردمانشان
دلالت كند. موضع گيريى كه موجب شد آن پادشاه، قريشيان و فرستادگانشان را- در
گفتار و كردار و موقعيت- شايسته ى دوستى نداند و به جاى آنان گروهى مهاجر را
يارى دهد، به گونه اى كه گويى براى آنان سرپرستى دلسوز و براى قريشيان دشمنى
خونخواه است؟...
هرچند از آن پس تبهكارى هاى بسيار از ستم پيشگان كافر و گمراه، سر زد وليكن
هجرت به حبشه براى آن حلقه ى آهنين شكنجه و آزار- كه مسلمانان ساليان درازى در
آن گرفتار بودند- به ماننده ى اسيدى سوزان بود كه آن را پياپى مى خورد و مى
پوسانيد تا بدانجا كه نزديك بود يكسره گداخته و از هم پاشيده شود...
هجرت، چشمان مسلمانان طلايه را- كه به آبشخور ايمان درآمده بودند- به
گريزگاه هاى بسيار باز كرد كه در زمين خدا، فراسوى مرزهاى شهر حرام براى آنان
آماده شده بود...
هجرت، در نهاد خود، جنگ خاموشى است عليه كفر، كه در آن آواز برخورد دندان ها
و چكاچك نبردافزارها شنيده نمى شود...
هجرت، جنگ سرد آرام و آهسته اى است كه درشتى را با درشتى پاسخ نمى گويد
وليكن در برابر آن با تسليم و عقب نشينى نيز برخورد نمى كند...
هجرت، مقاومتى است منفى، كه در اين روزهاى دشوار، با همه ى منفى بودنش از
مثبت بودن، كارآمدتر، و در استوارسازى گام ها نيرومندتر، و در نتيجه بخشى و
بارورسازى پرتوان تر است...
اهل مكه كه ديدند موضع گيرى نجاشى چگونه خودپرستى مهتران قريش را به لرزه
درآورد، براى آنان آشكار شد كه ياران محمد- چه آنان كه در مكه بودند و چه آنان
كه در مكه بودند و چه آنان كه كوچ كردند- ترس خود را به آسايش، و نگرانى خود را
به آرامش بدل كردند...
هجرت به همانگونه كه در دل مسلمانان، باور و اطمينان بار آورد، در دل بت
پرستان شكى درباره ى آيين پدرانشان بار آورد كه هر دم با خاطر آنان درگير مى شد
اگر چه از روى خودخواهى و خودستايى و كينه، آن را پنهان مى كردند...
دينى كه پذيرندگانش آن را بر ميهن و فرزند و دارايى برترى مى نهند، دينى است
شايسته ى بينش و انديشه اگر چه شايسته ى يارى دادن و پيروى شدن نباشد...
به راستى آنجا نشانه هايى است كه به لرزه درآمدن و از هم گسستن شرك را به
زودى الهام مى كند، شركى كه مدت ها دين مسيحيت بر سر آن حاكم شده بود. و
مسيحيتى كه در آن روزها دين جهانى بود و در وجود نجاشى تجسم يافته بود، آن
نجاشى كه به گمان مكيان، او و قومش طبيعتاً بايد عليه مقاومت اسلامى هم پيمان
آنان باشند...
آيا اين رويدادها- به هر وجهى از وجوه- به معنى پيروزى دعوت توحيد است، يا
به معنى ميل دشمنان است به بالا بردن پرچم سفيد، تا از سوى آنان اعلامى باشد
براى رها كردن ابزار شكنجه و دشمنى و برگشتن به سازش و آشتى؟ هرگز...
آنچه روى داد نه بدين معنى بود، نه بدا معنى... و نه توان آن را داشت كه
مسلمانان را از واقعيت اوضاع حاكم بر جامعه ى خود، فريب دهد تا در روزگارى به
آسايش و تن پرورى روى آورند كه تكيه بر آسايش به ماننده ى روى آوردن بر گناهان
كبيره بود... و نه در ذهن آنان درمى آمد كه پيروزى كارى است آماده و در دسترس،
اگر چه آرزوى پيروزى براى آنان همواره آرزوى دلنشينى شده بود كه در بيدارى به
خيالشان راه مى جست و در خواب با رؤياهايشان مى زيست...
در برابر پيروزى ديوار بلندى بود از گمراهى و نادانى كه ميان قريشيان و نور
حائل مى شد...
در برابر پيروزى، قريشيانى قرار داشتند كه در گمراهى پدرانشان فرورفته
بودند...
در برابر پيروزى، اندوخته اى بود از نادانى و خيره سرى و بدخواهى ها و كينه
توزى ها كه قريشيان در چنته ى جان خود انباشته بودند...
بلكه آن برهه ى روزگار براى هر دو حزب: حزب خدا و حزب شيطان، نزديكترين فرصت
بود تا آرامش گيرند و نفس تازه كنند...
دوران آمادگى بود براى پيكار...
چند روزى نگذشت كه هر دو گروه نيرو تازه كردند...
همچون لوله هاى مرتبطى بودند كه آب در هريك از آنها به همان اندازه بالا مى
رفت كه در لوله ى روبرويش. هم چشمى ميان هر دو گروه ستيزه جوى به يك اندازه
شعله ور شد. اينجا شدت مى گرفت به همان اندازه كه آنجا شدت مى يافت...
هر گروه چاره و حيلتى مى ساخت بر ضد چاره ى ديگرى...
هر گروه جنگ افزارى برمى داشت مخالف جنگ افزار ديگرى...
اما محمد كه از كار مهاجران به حبشه دل آسودگى يافته بود به نيروى فعاليت و
به سرعت عملكرد خود افزود... وى به ارزش سياست مقاومت منفى- كه از آن پيروى مى
كرد- پى برده بود و مى دانست اين سياست او را از گزند شتاب زدگى بى فكرانه و
لغزيدن در ورطه ى جنگ و درگيرى، نگاه مى دارد. جنگى كه دشمنانش دوست داشتند
هرگاه و هر جا كه بخواهند او را رفته رفته به سوى آن بكشانند...
اما ياران محمد- آنان كه در شهرهاى خود ماندند و بيرون نرفتند- از هم كيشان
خود كه در كنار نجاشى فرود آمده بودند درس پايدارى و ايستادگى آموختند. با آن
درس بر حق جويى، از جان گذشتگى در راه حق: و شكيبايى آنان بر آنچه توانش را
داشتند و نداشتند، افزوده شد، اگر چه نمى دانستند چه پيش آمدهايى در انتظارشان
است: ناگوار و هراس انگيز، يا پسنديده و اميدواركننده...
اما مردم قريش از صدمه ى ناگهانى حبشه گرفتار بهتى سرگيجه مانند شده
بودند... آنگاه كه هوش از دست رفته ى خود را بازيافتند خشمشان در سينه ها براى
آبروى پايمال شده ى خويش به سان ديگ به جوش آمد، از بسيارى كينه و خونخواهى
منفجر شد، به ماننده ى آذرخش و گدازه هاى آتشفشان، با بارانى از بلا و مرگ بر
سر مسلمانان فرود آمد...
ليكن آنگاه كه خشم به جوش مى آيد، شخص خشمگين سنجش خود را از دست مى دهد...
نيروى او در انديشه و ارزيابى درست، سست مى شود...
خشم، او را در آرواره هاى نادانى مى افكند و او به ماننده ى شكارى ميان دو
آرواره ى تمساح دست و پا مى زند. حال اگر اين شكار سالم در گلوى
تمساح فروافتد باز از تكه تكه و عضو عضو شدن، زير دندان هاى آن هرگز سالم نمى
ماند... حال سران قريش در آن روزگار اين چنين بود...
در سخت گيرى بر محمد و يارانش تا آنجا كه مى توانستند زياده روى كردند. در اين هنگام، سخت گيريشان- اگر چه
پاره اى از سوزش درون آنان را سرد مى كرد- اما براى بسيارى از گروه هاى قريش- كه از
اسلام نيز بيزار بودند- خوشايند نبود... و در اين سخن جاى هيچ شكى نيست...
زيرا همبستگى خانوادگى حقوقى دارد...پيوند خويشاوندى حقوقى دارد... و ابستگى هاى نسبى و سببى حقوقى دارد...
سران قريش اگر چه بسيار آزار مى رسانيدند، اما در واقع آن آزار به پاره اى از
گروه خودشان مى رسيد. فرجام آن، فردا يا پس فردا يا در پايان حركت دورانيش، به خود
آنان برمى گشت...
ليكن آنان قومى بودند كه نمى فهميدند، و به همانگونه نادانى آنان را برمى انگيخت
و سبك مغزى پيش مى راند، به دشمنى و كينه توزى برخاسته بودند...
خشم بى پروا، كينه ى سركش و نادانى نافرمان، مهار آنان را در دست گرفت و آنان در
رفتار و كردار ديوانه وار خود تا دورترين كرانه ها روانه شدند بى آنكه بينشى داشته
باشند، يا به سرانجام كارها بنگرند، يا سياست تجربه شده اى را دنبال كنند، و يا خود
را به آمادگى پرتوانى مسلح سازند...
آيا گمان مى كردند دشمنى بى امانشان دشمن را ريشه كن مى كند؟ آيا مى پنداشتند
سخت گيريشان تجارتى است سودآور كه در بازار مبارزه هرگز زيان نخواهند كرد؟...
آيا فريب فزونى شمارشان را خورده بودند؟...
خير، بلكه خرد درست انديش از آنان دور شده بود...
گام هاى محمد در راهى كه مى رفت كند نشد. آن همه بلا و شكنجه يارانش را سست
نكرد...
زيرا اين آيين آفرينش است...
سرشت زندگى است...
قانون دفاع است و واكنش. واكنشى كه حركت جامعه ى انسانى را براى پاسدارى از
نمونه ى والاى انسانيت و ارزش و آبروى انسان، از فسردگى و ايستايى نگاه دارى مى
كند...
(و اگر نه بازداشت خداوند بود كه بعضى را از بعضى بازداشت، هر آينه ى همه صومعه
ها بار رهبانان و كليساهاى ترسايان و كنيسه هاى جهودان و سجده گاه هاى مسلمانان كه
نام خدا در آنها ياد كرده مى شود، ويران كرده شده بود...) (حج، آيه ى 40) زيرا هر
كنشى، واكنشى همسان خود دارد...
هجوم از اين سو، با دفاع از سوى ديگر برخورد مى كند...
سختگيرى با سختگيرى پاسخ داده مى شود...
سرسختى، سرسختى برمى انگيزد...