زيد پسر نفيل
او زيد پسر عمرو پسر نفيل بود...
او يكى از اندك خداپرستانى بود كه- كمى پيش از بعثت پيامبر- يكديگر را از پرستش
سنگ ها و بت ها سرزنش كردند...
قوم خود را از آنچه مى پرستيدند بازداشتند...
به يكديگر سفارش كردند در شهرها سفر كنند و از اين دين حنيف- دين ابراهيم- پى
جويى كنند...
مردم را به يكتاپرستى راهنمايى كنند...
زيد در قريش بلندپايه و والاجاه بود...
حقيقت يكتا را هرچه تمامتر جستجو مى كرد...
آنچه را ديگران نمى دانستند يا شيطان از يادشان برده بود با روانى روشن و جانى
پاك دريافت...
شرك را زير پا نهاد...
بت ها را كنار گذاشت...
خوردن مردار و خون را حرام دانست...
مردم را از زنده به گور كردن دختران بازداشت...
در هر گوشه و كنار و سمت و سويى حواس خود را تيز مى گردانيد و به آفريدگار هستى
توسل مى جست و با او مناجات مى كرد:
«بار خدايا اگر مى دانستم كدام روش نزد تو محبوبتر است با همان روش تو را پرستش
مى كردم...» آنگاه كه به حرم كعبه داخل مى شد از خدايان آن قوم دورى مى گرفت و روى
به كعبه مى ايستاد و بر پشت دستانش سجده مى گذارد و مى گفت:
«خدايا از روى حق و بندگى و راستى از تو فرمانبردارى مى كنم...» زيد هدايت خود
را در آنچه از دين حنيف يافته بود، جستجو مى كرد...
همواره به آبشخورهاى آن دين در هر جايى وارد مى شد تا شايد بر چيزى فراموش شده
دست يابد، و بر دانش خود بيفزايد ليكن تشنه از آنها برمى گشت...
زيد آنچه را دريافته بود از قوم خود پنهان نمى گذاشت بلكه بر سر حاضران آشكار و
منتشر مى ساخت...
آنان را از پرستش چيزى كه سود و زيانى نمى رساند و خردها آن را باور نمى كند،
نكوهش مى كرد...
آنان را به خاطر خدايانشان سرزنش مى كرد. خدايانشان را خوار مى شمرد. آنان را به
سست انديشى و بى خردى نسبت مى داد...
چه بسيار از روى عمد به آنان خودستايى ها مى كرد و مى گفت:
«جز من هيچ يك از شما بر دين ابراهيم بامداد نمى كند...» گويى در آن هنگام با
زبان حال و سرشت پاك خود چيزهايى را بازگو مى كرد كه بعدها خداى بزرگ آنها را در
قرآن كريم به فرستاده ى خود وحى فرمود كه:
(بگو من آنم كه خداوند مرا به راه راست رهبرى كرد يعنى بر دين پاينده و راست. بر
كيش ابراهيم كه حنيف بود و از شركت آوران نبود) (انعام، آيه ى 161) آيا دين حنيف جز
دين اسلام است؟...
مردم بر او تنگ گرفتند و با او به كينه توزى پرداختند...
روزى- كمى پيش از بعثت- محمد او را ديد، از او پرسيد:
«اى عمو!... چيست كه مى بينم قومت با تو دشمنى مى ورزند؟...» زيد پاسخ داد:
«به خدا سوگند از من فتنه و آشوبى برنخاسته... ليكن آنان را در گمراهى مى
بينم...» ورقه پسر نوفل و رقه با محمد هم انديشه بود. او
را يارى مى داد. كارى مى كرد كه محمد توان پابرجايى و ايستايى پيدا كند. هم چنانكه
سال ها بعد بلال پسر رباح براى استوارسازى و پابرجايى آيين محمد رنج ها برد. بلال
كه مشركان در آزردن او فتنه ها مى كردند تا او را به شرك ورزى وادار سازند...
روايت است كه ورقه شعر زير را درباره ى زيد پسر عمرو سروده است:
«اى پسر عمرو! به خود آمدى و كوشيدى تا از تنور آتشى برافروخته كناره گرفتى...
زيرا پروردگارى را پرستش مى كنى كه همانند او پروردگارى نيست و جنيان موهوم
كوهساران را بدان سان كه هستند رها ساختى. هر آنگاه كه سرزمين ترسناكى را ديدار كنم
مى گويم:
خداوندگارا بر من مهربانى كن و دشمنان را بر من چيره مكن خداوندگارا بر من
مهربان باش به راستى كه همه ى اميد دشمنان به جنيان است پروردگارا تو خداى من و
اميد منى من پروردگارى را مى پرستم كه درخواست مرا پاسخ گويد مرا هرگز نخواهيد ديد
كسى را آگاهانه پرستش كنم كه در هيچ روزگارى درخواست هايم را نمى شنود...» بى شك
اينگونه سخن آورى و انديشه ورزى از ورقه انكارناپذير است...
زيرا او در دين قريش با خوش بينى مى انديشيد و نظر موافق داشت و انديشه و نظر
خود را پنهان نمى كرد. ليكن آن را با نرم خويى و اندرزگويى پيش مى كشيد نه با درشت
گويى و سرزنش...
همچنين روايت است كه وى اشعار زير را سروده است:
«گروه هايى را پند دادم و به آنان گفتم:
من بيم رسانم... هان مبادا كسى شما را فريب دهد مبادا آن فريبكار را خداى گونه
پرستش كنيد و آفريدگارتان را رها سازيد اگر شما را به پرستش خدايى ديگر فراخوانند
بگوييد:
سازگارى ميان ما و شما ناممكن است پاك است صاحب عرشى كه به او پناه مى بريم آنكه
از پيش، كوه هاى جودى و جُمُد نيز او را به پاكى ستوده اند هر آنچه زير آسمان است
فرمانبردار اوست شايسته نيست كسى از چگونگى فرمانروايى او آگاهى يابد نيكويى و
شادابى هيچ چيزى كه مى بينم بر جاى نمى ماند تنها خداست كه مى ماند دارايى و فرزند
نابود شدنى است»
زيد پسر عمرو
مكه در برابر زيد تاب نياورد...
بزرگان شهر از او به خشم آمدند...
عمويش- خطاب- را بر او شورانيدند...
خطاب به همان اندازه كه از خشم مردم بر برادرزاده ى خود ترسيد، كه مبادا به او
زيانى برسانند، بر مردم نيز از نفوذ معنوى برادرزاده ى خود ترسيد كه مبادا كار وى
بالا گيرد و آنان را از بت پرستى بازدارد. از اين روى او را از درآميختن با مردم
بازداشت و به ماندن در پس ديوارهاى خاموشى فرمان داد...
در اين هنگام زيد از جايگاه خود كوچ كرد...
آيا كوچ كردن براى آن بود كه از گوشه گيرى و به انديشه فرورفتن بيزار بود. گوشه
گيريى كه حق آشكارسازى انديشه هايش را گرفته بود؟...
يا به انديشه و باور خود خيانت كرد؟...
يا از پروردگارش دست كشيد؟...
هرگز، بلكه خرسند نبود كه از گفتن حق خاموش شود و ابليسى گنگ باشد...
شهر حرام را رها كرد...
رهسپار شد تا به موصل رسيد...
سپس از موصل به شام رفت...
در آنجا به هر كرانه اى روانه مى شد. هر كجا از دانشمندى دينى آگاهى مى يافت به
سوى او مى شتافت شايد نزد او غذاى روح خود را بيابد و آز خود را فرونشاند...
در پايان دوره گردى هايش به ترسايى رسيد كه در دانش نصرانيت سرآمد بود. آهنگ او
كرد تا با او به بررسى و پژوهش پردازد و به سخن او گوش دهد شايد از دانش هايى كه
پروردگارش به او ارزانى فرموده آموزش گيرد...
زيد از آن ترسا درباره ى ديرنشينان و كشيشان و صومعه داران پرسيد:
كدام يك به حق آگاه تر و از دين ابراهيم برخوردارتر است؟...
زيرا دين حنيف، دين يكتاپرستى بود... و زيد اين دين را به تمامى از آنها
درنيافته بود... و نياز داشت از اين دين بيشتر آگاهى داشته باشد...
بارى آن ترسا براى او اعتراف كرد:
«به راستى همه ى دانشمندان يهود و ترسايان كه ديدى گمراهند...
«و تو از دينى مى پرسى كه امروز كسى را نمى يابى تا تو را بدان راهنمايى كند...
«ليكن روزگار پيامبرى بر سرت سايه گسترده كه از سرزمين تو برمى خيزد و بر دين
حنيف برگزيده مى شود... و حق با اوست...» زيد با شتاب سرزمين هاى بيگانه را پشت سر
گذاشت... و اگر مرگ در بازگشت بر او پيشى نمى گرفت، بى گمان بر پيامبر مى پيوست...
قس پسر ساعده
قس پسر ساعده همان شاعرى است كه سالش بالا گرفت و در ميان سالخوردگان تا دورترين
روزگار، پيش رفت...
جوانانى كه در مكه با محمد جوان همزيست بودند، با آن سالخورده همزيستى داشته و
چه بسا او را ديده بودند... و جوانانى كه در روزگار نبوت مى زيستند، ناگزير از قس
سخن ها شنيده بودند... و فراسوى اينان و آنان گروه ها و دسته هايى بودند كه بر سيرت
و سرشت او آگاهى داشتند و چه بسيار از اشعار و گفتار او را پياپى روايت مى كردند...
گويند: جارود پسر عبداللَّه- كه مهتر قوم خويش بود- نزد پيامبر خدا آمد. پيامبر
گرامى از او پرسيد اگر كسانى از طايفه ى عبدقيس با او همراه بودند، كدامشان قس را
مى شناخت... پاسخ داد:
«همه ى ما قس را مى شناسيم...
من سايه به سايه ى او مى رفتم...» جارود از حافظه ى خود يارى جست و افزود:
«گويى به اميه مى نگرم كه به خداى خود سوگند ياد مى كند و خطاب به مردم مى گويد:
«به راستى كه كتاب به سر مى رسد و هركس كار خود را به پايان مى برد...» سپس بت
هاى زير را خواند:
«خاطره اى عشق او را در دل برانگيخت و شب هايى كه روز نداشت و كوه هايى بلند و
استوار و چشمه هايى پرآب و ستارگانى پرتوافشان در تاريكى هاى شب، ستارگانى كه هر
روز آنها را در گردش مى يابى.» جارود گفت: «ديگر از چيزهايى كه به ياد مى آورم اين
است كه قس دل هاى هدايت جوى و پندپذير را به سوى خداپرستى راهنمايى مى كرد» را ويان
گويند: روزى قس را زير سايه ى درختى ديدند كه شاخه ى مسواكى در دست داشت و در كنار
آرامگاهى زمين را با آن شاخه خراش مى داد و مى گفت:
«هان اينك پيك مرگ و مرده هر دو در يك گور خفته اند و پاره هايى از جامه هايشان
بر تن بازمانده است آنان را رها كن زيرا روزى فرامى رسد كه بر آنان بانگ مى زنند تا
از خواب مرگ بيدار شوند و از هم جدا افتند از حال خود به حالى ديگر برگردند و
آفرينشى نو پيدا كنند بدان سان كه از پيش آفريده شدند.» قس از بت پرستى دورى جست.
به خداشناسى پرداخت. به يكتاپرستى روى آورد. به رستاخيز و حساب آخرت ايمان يافت...
چه بسيار در اين زمينه سخن ها دارد كه به صورت ضرب المثل بر سر زبان ها روان شده
است...
قس دانستنى هاى خود را پنهان نمى گذاشت، بلكه در همايش ها، انجمن ها و بازارها
براى مردم مى گفت تا آنجا كه گويى براى گسترش دادن ايمان گماشته شده است.
گويند گروهى از طايفه ى عبدقيس نزد پيامبر آمدند. چون پيامبر قس را در ميان آنان
نيافت، ايشان را از حال وى پرسيد... گفتند:
«قس درگذشته است...» پيامبر- دورد بر او- گفت:
«او را فراموش نمى كنم كه در بازار عكاظ سوار بر شترى سرخ رنگ سخنرانى مى
كرد...» پيامبر از ياران او خواست آنچه را قس در آن هنگام گفته بود بازگو كنند...
بيشتر آنان آن سخنرانى را از برداشتند...
يكى از آنان گفت: قس پسر ساعده آن روز در بازار عكاظ براى حاضران سخنرانى شگفت
انگيزى كرد و در آن گفت:
«اى مردم...
گوش دهيد و به ياد بسپريد... چون به ياد سپرديد از آن بهره مند شويد...
و آنكه مرد، نابود شد... و هرآنچه آمدنى است آمد...
به راستى كه در آسمان
خبرى است... و در زمين شگفتى هاست...
بسترى است نهاده... و آسمانه اى است بركشيده... و ستارگانى است در گردش... و
درياهايى است از جوشش فرونشسته...
قس سوگند ياد كرد سوگندى قطعى كه در آن نه سوگندشكن است و نه بزهكار...
به راستى كه خدا دينى دارد كه از دين شما نزد او محبوبتر است... و پيامبرى
دارد كه هنگام آمدنش فرارسيده و سايه ى روزگارش بر سر شما گسترده شده است.»
گويند:
قس در اين هنگام با دست خود به سوى مكه اشاره كرد...
«خوشا به حال كسى كه به او ايمان آورد و هدايت يافت، و واى به حال كسى كه از
او سرپيچى و نافرمانى كرد...» قس به سخنرانى خود ادامه داد و در سخنانى گفت:
«چيست كه مى بينم مردم مى روند و برنمى گردند؟...
آيا خود به ماندن خرسند بودند و ماندگار شدند؟...
يا در آنجا رها شدند تا فروخفتند؟...» آنگاه پيامبر از آنان پرسيد:
«كدام يك از شما سخن قس را روايت مى كند؟...» آنان همه براى پيامبر اشعار
زير را خواندند:
«براى ما از درگذشتگان سده هاى پيش اندرزهاست من چون براى مرگ آبشخورها ديدم
كه بيرونشدى نداشتند و قوم خود را از خرد و كلان ديدم كه به سوى آن آبشخورها
دوانند و هيچ درگذشته اى از پيشينيان و پسينيان نزد من برنمى گردد باور يافتم
كه من نيز ناچار به جايى خواهم رفت كه قومم رفتند.»
بخش سوم
خديجه اندوه همه را بر دوش مى كشيد
زهرا با اين روزهاى پايانى كه بر رقيه و ام كلثوم در خانه گذشت، تا اندازه
اى آرامش دل يافت...
در آن روزها احساس آسايش كرد، احساسى كه به عواطفش آرامش بخشيد و با دلگرمى،
راه نگرانى را بر او بست، گرفتگى او را تا اندازه اى دور كرد...
لبخندى خيال آسا با اندك نشانى از شادمانى برايش پيدا آمد. لبخندى كه از
دندان روزگار تلخ و اندوهبارش بر گوشه ى لب نمايان مى شد...
درد جانكاهى كه زهرا بر دوش مى كشيد، بارى بود بس گران...
اما از اين كه سه خواهر، بار درد و اندوه زهرا را آن روزها ميان خود بخش مى
كردند، براى او كشيدن آن همه بار آسانتر و سبك تر مى شد تا اينكه به تنهايى آن
را بر دوش كشد...
بديهى است اگر براى شخص سرمازده، همسايه اى جز زمهرير نباشد، سوزش سرما به
زودى گوشت او را از هم مى پاشد و استخوانش را مى تركاند...
اما اگر او براى دوستى سرمازده يا سرمانازده در كنار خود جا بگشايد ، اميد
مى رود از سوزش سرما رهايى يابد، يا آن سوزش براى وى سبكتر شود...
زيرا همسايه روانداز است... و روانداز حركت خون را در رگها فعال مى سازد...
و حركت، گرماست... و درهم شدن نفس ها گرما برانگيز است... به سان برخورد دو ابر
بسيار سرد كه آذرخش مى زند و از آن آذرخش هم نور بيرون مى جهد و هم آتش...
اما خديجه- آن ابر بانو- اندوهى داشت كه كوه ها از كشيدن آن گرانبار مى
شد...
قلب بزرگش براى همه ى دردها و همه ى آرزوها گنجا داشت...
او اندوه همه را بر دوش مى كشيد...
اندوه خانه، اندوه دنيا و اندوه دين...
اندوه فاطمه ى كوچك را كه از شيرينى دوران شاداب كودكيش بى بهره ماند و مزه
ى بازى و شادابى و خنده را- همانند كودكان همسالش- نچشيد... بلكه دوست داشت-
براى خدمت به پدر و ترس از ترفند دشمنان او- به يكبارگى از دوره ى كودكى به
ميانسالى جهش يابد تا پشت پاى پدر روان شود. پدرى كه بر روى آتش هاى چوب شوره
گز و خارهاى گون راه مى پيمود و مردم را به خداپرستى فرامى خواند...
اندوه آن دو دختر ديگر- رقيه و امّ كلثوم- را كه به روشى نه چندان خوب از
خانه ى همسرانشان رانده شده بودند بى آنكه جامه ى زفاف با تن آنان برخورد كرده
باشد...
اندوه دختر بزرگتر- زينب- را كه مى ديد ميان آسمان و زمين آويخته مانده، نمى
داند بخت او نيز همانند بخت دو خواهرش خواهد بود يا همسر و پسر خاله اش- عاص
پسر ربيع- او را از چنين سرنوشتى نگاه خواهد داشت...
اندوه آن همسر بزرگ را كه اندوه فراخواندن به يكتاپرستى بود و اندوه اسلام.
خديجه هر روز از بامدادان تا شامگاهان يك بار از نگرانى بر حال همسر خود مى
مرد. همسرى كه براى تبليغ رسالت الهى به دل هاى بسته و خردهاى كور، و هدايت
آنها مى كوشيد و به ماننده ى كسى بود كه با ناخن هاى خود از صخره ها تنديس
بتراشد يا از دريايى بگذرد كه موج هايش شعله هاى آتش است...
زهرا براى ناكامى خواهرانش در زناشويى، اندوه نخورد...
آن دو دختر نيز اندوه نخوردند...
مادر نيز اندوه نخورد. او به خوبى مى دانست جدايى آنان از همسرانشان نعمتى
بود شادى بخش و فرح انگيز نه زيانى اندوهبار و بدبختى افزاى...
زيرا زهرا و مادر و هر دو خواهر باور داشتند كه در واقع رقيه و ام كلثوم از
رنجى كه به زودى دامنگيرشان مى شد رهايى يافته اند و آنان به ماننده ى كسى
هستند كه از شوره زارى طاعون زده بيرون جسته باشد...
چگونه آن دو دختر مى توانستند در كنام درندگان زندگى كنند...
آيا اين زندگى است كه آنان تحت سرپرستى همسرانشان عتبه و عتيبه به سر برند؟
همسرانى كه بى انديشه ى نادانانه ى پدرشان ابولهب آمد و شد نمى كردند، و
ابولهبى كه آن انديشه ى پليد را كينه ى همسرش امّ جميل به ا و مى خورانيد بدان
سان كه مادرى مسلول، نوزاد خود را از پستانى شير بخوراند كه از آن بيمارى مى
بارد و مرگ مى تراود؟...
آن زن و همسر، گونه اى از مردمان افعى آساى زهرآگين و كشنده بودند كه بر روى
شكم نمى خزيدند بلكه بر روى پاها راه مى رفتند...
در هر رنجى كه به محمد مى رسيد، دست داشتند...
حتى آنگاه كه فرزندان عبدالمطلب و فرزندان هاشم هم پيمان شدند تا از محمد در
برابر ستم قريشيان حمايت كنند، اين عموى زيان پيشه و همسر كينه توزش در صف
مخالف ايستادند...
ليكن روز، همواره از دل شب سرچشمه مى گيرد...
در كرانه ى افق تيره كه ابرهاى نوميدى لايه بر لايه انباشته شده بود، روزنه
هايى از اميد گشوده شد... و هان اين اميد، آرامشى روحى بود كه به خاطر گروه
ايمان آوردگان درمى آمد. آنان مى ديدند كه دست تغيير و تحول بيرون آمده و قلم
روشنگر و رنگ آميز خود را بر روى برخى از كرانه هاى زندگى مى كشد...
قطره هاى نور پايدار شد و از دوردست ها به ماننده ى سفيدى چشمانى سياه مى
درخشيد... تا ريكى ها از پگاهى نوين، مژده ها نمايان مى كرد...
در اينجا شكنجه هاى جسمانى شگفت انگيز نيست...
بلكه شگفت انگيز- در داورى هاى انسانى و دادخواهى هاى دادخواهان- توانايى بر
بردبارى است و شكيبايى بر دشوارى ها و رسيدن به احساسى تازه كه مى گويد گام ها
با گذشت روزها بر استوارى خود مى افزايند و براى رسيدن به هدف در راهى باز، پيش
مى روند...
زيرا شكنجه سوخت پيكار است... و رسيدن به هدف نزد ايمان آوردگان احساسى سطحى
شمرده نشد، احساسى كه در جهان مفاهيم به سر برد و با خيال ها بازى كند و در چشم
دل ها بنازد و ببالد...
رسيدن به هدف يك آرزو يا يك رؤيا شمرده نشد...
شكل گرفت و حقيقتى شد داراى پهنا و درازا و ژرفا كه در اين و آن و اينان و
آنان كه پيش آمده بودند تا زندگى خود را ارزان بفروشند و رستاخيز را با پيش كش
كردن سخت كوشى و خون و دارايى خود خريدارى كنند، خودنمايى كرد...
اينك اگر توان مادى نيرومندى نيست، اين حقيقت، اندوخته اى است از شگون و خوش
بينى و آرامش...
اگر دارايى بى شمارى نيست، اين حقيقت پشتوانه اى است از اطمينان و اعتماد به
نفس... و خوش بينى و اعتماد، توشه است و ساز و برگ... و آن گروه- كه در چشم
دشمنان خوار و اندك مى آمدند- احساس كردند كاروان دين خدا به سوى پيروزى و
رستگارى روانه است...
به راستى كه آن كاروان اينك نيرومندتر است از آرزوپرورى هاى دور و دراز...
برتر است از كشيدن دردها و رنج ها...
در برابر لشكريان شيطان در ميدان هاى نبرد استوارتر است...
بر ستم و ترس سخت شورنده تر است...
از پذيرش خوارى و شكست، با شمار فراوانش، سرسخت تر است...
گستره ى آن اندك اندك پهناور مى شود و با گذشت روزها گسترش مى يابد...
هلال ماه نو را ماند...
پياپى فزونى مى يابد... و آنچه فزونى يابد ناگزير به كمال مى رسد...
دانه هاى اشك، قطره هاى شمع شد... و نور، رو به افزايش نهاد...
شادمانى بار ديگر به خانواده ى پيامبر برگشت و بر سر پدر و مادر و دختران
سايه گسترد. خدا به رقيه همسرى گرامى عوض داد...
آيا كسى نژاده تر، والانياتر، با گذشت تر و بخشنده تر از عثمان پسر عفان
يافت مى شود؟...
شادى زهرا به اوج خود رسيد... زيرا براى دخترى همانند و هم سال زهرا هيچ
چيزى شادى انگيزتر از مراسم عروسى نيست. به ويژه كه عروس نيز خواهر محبوبش
باشد...
دعوت به يكتاپرستى، در ميدان كينه توزى هاى قريشيان روان شده بود تا پرده را
از روى برخى چشم ها- براى ديدن نور- بشكافد، قيد و بند گران را از جان ها
بگشايد و خاك آنها را براى كشت اسلام آماده كند...
گردنكشى، ستمكارى و سرسختى خودكامگان شرك براى آنان هيچ سودى نداشت...
دشمنى ورزيدن هاى پياپى با كسانى كه خدا سينه هايشان را براى پذيرش دين نوين
باز كرد، ستون بت پرستيشان را استوار نساخت...
زيادروى هاى ناپسند در شكنجه دادن بردگان و كنيزكان و خدمتكارانشان- كه مرگ
را بر زندگى برگزيده، دنيا را فروخته و آخرت را خريده، و روى به سوى خدا
گردانيده بودند- براى آنان سودى به ارمغان نياورد...
كوشش هاى آنان براى رساندن دست بى حرمتى به شكوه پيامبر سود نداشت...
بلكه روش آنان كه با جنگ افزار به نبرد سخن، و با زورگويى به جنگ آزادانديشى
مى رفتند بازتابى منفى داشت...
اينجا يكى از سركشان ستم پيشه، اسلام مى پذيرفت، و آنجا يكى ديگر- از كسانى
كه شورش كردنشان بر بت پرستان در هيچ انديشه اى راه نمى يافت- به دين خدا درمى
آمد...
شايد اسلام آوردن هيچ يك از آنان به اندازه ى اسلام آوردن حمزه پسر
عبدالمطلب دل فاطمه را خنك نكرد. حمزه كه عموى او بود و عموى پدرش...
حمزه يار دوران كودكى و نوجوانى و جوانى محمد بود. ميان سواركاران و دلاور
مردان به بى باكى در انديشه، دست، دل و زبان بلند آوازه بود...
شايد خداوند خداوند هيچ گاه كفرپيشگان را به آن اندازه سرافكنده نكرده بود
كه با درآمدن حمزه به گروه اهل ايمان سرافكنده كرد...
آيا فاطمه ى خردسال يا قريشيان- از مؤمن و كافر- فراموش كرده اند كه
ابوالحكم پسر هشام رئيس مخزوميان، در برابر چشم و گوش قريشيان، چگونه بر دست
همين حمزه خفّت و خوارى يافت؟ خواريى كه همانند آن را از دست هيچ انسان ديگرى
هرگز نديد...
بينى بزرگ مخزوميان به خاك سوده شد...
خانه اى در مكه نمانده بود كه داستان خوار شدن ابوالحكم در آن راه نيافته
باشد...
گويند:
«حمزه روزى از شكار برگشت. به روش هميشگى چند پر، تاج وار بر
روى عمامه اش نشانده بود كه نشانه ى نيرومندى و دلاورى و خودستايى او بود... و
ى عادت داشت پس از برگشتن از سفر پيش از آنكه به خانه رودخانه ى خدا را طواف مى
كرد. هنوز به خانه ى خدا روانه نشده بود كه آواز پاى دو زن را شنيد كه پشت سرش
راه مى رفتند. يكى از آنان به ديگرى مى گفت:
«اگر او بداند ابوجهل با
برادرزاده اش چه كرد...» حمزه گام هايش را كوتاه كرد.
به آن دو زن نگريست و پرسيد:
«چه پيش آمده است؟...» و ى از آن دو زن و از ديگران خبرى شنيد كه دلگير
شد... آنان گفتند:
گويند:
ابوجهل بر سر محمد خاك ريخته است...
سرگين به او افكنده است...
گويند:
با پا بر دوش او كوبيده است...
خشم سر تا پاى حمزه را فراگرفت. شمشير بر ميان بسته به سوى ابوجهل در انجمن
قريشيان در مسجد حرام، آنجا كه او و ديگر پيشوايان كفر شب نشينى داشتند، روان
شد. بالاى سر او ايستاد. كمانش را بالا برد و بر سر او فرود آورد و سرش را سخت
شكافت...
بر او فرياد زد:
«آيا تو با برادرزاده ام آنچنان كرده اى كه مى گويند؟...» هوش از سر آن ناكس
پريد. پيش از آنكه از خود افسوسى آشكار كند يا پوزشى بخواهد با لحنى سرشار از
خوارى و پستى گفت:
«اى ابوعمّاره... محمد ما را تهى مغز مى شمرد و خدايانمان را ناسزا مى
گويد...» حمزه برآشفت و در حالى كه آواز برهم خوردن دندان هايش بيانگر خشم درون
او بود گفت:
«نادان تر از شما كيست؟... به راستى كه من بر دين محمدم. آنچه او مى گويد من
هم مى گويم... اگر تو مى توانى مرا از دين او بازگردان...» در اين هنگام مردانى
از مخزوميان برخاستند تا مهترشان را يارى دهند.
گويى مى خواهند برخى از خود بزرگ بينى هاى او را كه زير پاها ريخته شده بود،
به او برگردانند...
سخنگوى آنان گفت:
«اى ابوعماره مى بينيم كه از آيين نياكانت بيرون رفته اى...» حمزه از بسيارى
آنان هراس نيافت... بلكه مبارزه جويانه گفت:
«چه چيزى مرا از گرويدن به دين محمد بازمى دارد در حالى كه حق از سوى او
برايم آشكار شده است؟... من گواهى مى دهم كه او فرستاده ى خداست، و آنچه مى
گويد حق است... حال اگر شما راست مى گوييد مرا از دين او بازداريد...» ابوجهل
رسوا شد... احساس خوراى كرد، ترجيح داد در برابر حمزه عقب نشينى كند...
به دوستان ياريگر خويش گفت:
«ابوعمّاره را رها كنيد... به خدا سوگند سخن زشتى به برادرزاده اش گفته
ام...» آنگاه آنان از ستيزه جويى، خوددارى كردند...
در آن هنگام مثل حمزه در هدايت و مَثَل ابوجهل در گمراهى مَثَل همان دو كسى
بود كه قرآن درباره ى آنان فرمود:
(آيا كسى كه به بيگانگى دل مرده بود و ما او را به ايمان زنده كرديم و او را
روشنايى داديم تا با آن در ميان مردمان رفت و آمد كند، مانند كسى است كه در
تاريكى ها گرفتار است و هرگز از آن بيرون آمدنى نيست؟ اين چنين براى كافران
آنچه را كه مى كنند آرايش دادند...) (انعام، آيه 122). و خدا راست گفت...
اما جهان بشرى براى اسلام رفته رفته از فسردگى بيرون مى آمد...
برخلاف آنچه بت پرستان مى پنداشتند، دشمنى بيدادگرانه ى آنان با مسلمانان،
درست بدان سان بود كه كسى سنگى در پارگينى گنديده بيفكند تا آب آن چنبره وار به
جنبش درآيد و پليدى هاى بازايستاده بر رويه و كف آن درهم آشفته و گندافزاى
شود...
آهسته آهسته، و به نرمى موج هاى در آمدن به دين خدا پياپى شد...
به همان اندازه كه گرايش به اسلام افزايش مى يافت رفتار ايذايى كافران نيز
افزوده مى شد...
محمد- در اين برهه از مراحل مبارزه- سزاوار بود به آن جوانه هاى تازه ايمان
آورده، آسودگى روان و آرامش خاطر بيفزايد، تا آنجا كه توان سر بر زدن و شكوفه
دادن و ميوه برآوردن را براى آنان آماده سازد...
آنان را از ريشه كن شدن بازدارد...
زندگى آنان را نگهدارى كند، زيرا آنان هم اكنون هسته اى بودند كه به زودى
درختى راست رسته مى شد، با ريشه هايى در ژرفاى زمين، تنه اى ستبر، شاخه هايى
زيبا و بالان و برگهايى انبوه كه پس از روزگارى ميوه مى داد و بر سر جهانيان
سايه مى گسترد...
آيا محمد در اين هنگام مسلمانان را از رنج هاى آن مردم دور نساخت، مردمى كه
آنان را در آبشخورهاى مرگ فرومى بردند و در فريب و نيرنگ مى افكندند تا گام
هايشان بر پلكان ايمان به لرزش درآيد؟...
آرى محمد چنين كرد... و محمد چاره اى نداشت جز اينكه چنين كند زيرا آن اسلام
پذيرفتگان اندك، انسان بودند... و سستى و ناتوانى سرشت انسانى است...
همه ى مردم در داشتن آهنگ آهنين، توان ايستادگى و شكيبايى بر رنج، يكسان
نيستند...
گاهى شكنجه دادن كسى، از اندازه ى توان او بيرون مى رود و مرگ، او را بر
زمين مى زند...
گاهى كسى- براى حفظ جان خود- دست به تقيه مى زند و اسلامش را پنهان مى كند و
در اوج بيزارى، از خود رفتارى آشكار مى سازد تا كافران بى خرد را خرسند كند و
با كردار خود به ديگران بفهماند كه مرتد است...
گاهى كسى از سنگدلى و گزندرسانى كافران آنچنان به تنگ مى آيد و فشار مى بيند
كه به لبه هاى درهم شكسته ى بى ايمانى نزديك مى شود...
گاهى گرونده اى به اسلام از رفتار آن ستمگران رنج هايى مى بيند كه همتش را
درهم مى شكند و گرايشش را سست مى كند، و بى گمان اين چنين كس براى ديگر
گروندگان به اسلام نمونه اى ناستوده خواهد بود. دودلى را در آنان برمى انگيزد،
اگر بدگمانى به دين نوين را برنيانگيزد...
آيا محمد- در چنين وضع و حالى- مى تواند براى نگاهدارى جامعه ى نوپاى
مؤمنانش، به چاره جويى سريع پيشدستى كند، چاره جويى كه آزار مشركان را از
يارانش دور كند و بُعد نوميدى را از خردهايشان درنوردد تا آنان را از مرگ رهايى
دهد؟...
آرى او بر پيشدستى كردن توانا است...
سياستى كه ذهن نابغه و خارق العاده ى او ترسيم نمود- بى كمترين گمان- ضامن
تصميمى فورى شد كه تا روزگارى آزار جورپيشگان را بازداشت و گسترش دعوت به اسلام
را كه آرزوى همگان بود تا دوردست هاى دور عملى ساخت...
محمد به گروهى از مسلمانان دستور داد تا از سرزمين بيدادگران بيرون روند و
به پناهگاهى امن كوچ كنند...
به آنان گفت:
«در زمين پراكنده شويد...» گفتند:
«به كجا؟...» گفت:
«آنجا...» و با دست به آن سوى درياى سرخ كه ساحل سرزمين حبشيان بود اشاره
كرد... و گفت:
«در آن سرزمين پادشاهى است كه هيچ كس نزد او ستم نمى بيند...
آنجا برويد تا آنگاه كه خدا در كار شما گشايشى پيش آورد...» انتخاب محمد
درست بود...
زيرا حبشيان امتى هستند پيرو كتاب آسمانى...
متدين به شريعت عيسى ناصرى، پسر مريم، فرستاده ى خدا...
كتاب آنان انجيل است... و مسيحيت دين گذشت است و آشتى...