فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۱ -


ليكن ام جميل- آن هيزم بيار معركه- پند نگرفت...

همچنان به محمد كينه و خشم و بى شرمى داشت...

به جز او ديگر دشمنان خدا نيز پند نگرفتند و همچنان در ستم كردن به پيامبر پافشارى داشتند، اگر چه روزگار ثابت كرد براى رفتار ستمگرانه و ابلهانه ى آنان پايانى جز بدفرجامى نخواهد بود...

آنان از كارآزمايى ها و رفتار زشت خود عليه محمد هيچ سودى نيافتند...

دختر حكم پسر ابوالعاص پدر خود را با سرزنش گفت:

«اى خاندان اميه هيچ قدمى را بدانديش تر و ناتوان تر از شما در كار رسالت محمد نديدم!...» حكم گفت:

«دختركم تند مرو و ما را سرزنش مكن... من آنچه را كه خود ديده ام براى تو خواهم گفت...» حكم براى دختر خود روايت كرد:

«شبى براى كشتن محمد همدست شديم... آنگاه كه او را در نماز ديديم از پشت سر پيش آمديم تا او را بكشيم. ناگهان آوازى هولناك كه نمى دانستيم از كجا مى آيد، در گوش هاى ما پيچيد و بيم آن مى رفت كوه هاى تهامه پاره پاره شود و بر سر ما فروافتد... حالتى همانند بى هوشى بر ما دست داد. به هوش نيامديم تا آنگاه كه محمد نمازش را به پايان برد و به سوى خانواده ى خود بازگشت...» حكم به سخنان خود ادامه داد و گفت:

«شبى ديگر هم پيمان شديم كه چون محمد پيش آيد به سوى وى حمله ور شويم... ناگهان ديديم كوه صفا و مروه به هم پيوستند و ميان ما و او را سد كردند...» روزى غرور بر ابوجهل چيرگى يافت، براى برخى از يارانش سوگند ياد كرد كه:

«به خدا سوگند اگر محمد را در حال سجده ببينم گردنش را با لگد خرد خواهم كرد...» محمد آمد، به مسجد داخل شد و آيات زير را تلاوت كرد:

(به نام خداوند بخشنده ى مهربان، بخوان به نام پروردگارت كه آفريد. انسان را از خون بسته آفريد...) (علق، آيه ى 1- 2). و ى سوره را تا پايان تلاوت كرد... و در همان جايى كه ابوجهل- دشمن خدا- نشسته بود، درآمد و به نماز ايستاد... يكى از ياران ابوجهل پيش تاخت و به او گفت:

«اى ابوالحكم... اين محمد است كه به سجده رفته...» ابوالحكم به سوى محمد شتافت...

ليكن ديرى نپاييد كه با رنگى پريده و اندامى لرزان به سوى يارانش برگشت...

آنان كه از رفتار ابوالحكم در شگفت بودند، از او پرسيدند:

«براى تو چه پيش آمده است؟...» و ى در حالى كه مى لرزيد و به سجده گاه پيامبر اشاره مى كرد، گفت:

«آيا چيزى را كه من مى بينم شما نمى بينيد؟...» گفتند:

«چيزى نمى بينم...» گفت:

«من ميان خود و محمد خندقى از آتش ديدم...» آيا ابوجهل به دنبال آن پديده از خيره سرى دست برداشت؟...

خير. نه او دست برداشت و نه ديگر پيشوايان شرك، اگر چه بارها و بارها آن پيش آمدهاى ديدنى و شنيدنى روى مى داد، پيش آمدهاى آشكار و محسوسى كه مردمك چشم ها را مى شكافت و پرده ى گوش ها را مى دريد...

شگفت انگيز نيست كه ام جميل از ديدن پيامبر كور باشد و با اينكه پيامبر زير چشم اوست وى را نبيند...

شگفت انگيز نيست كه حكم پسر ابوالعاص آن آواز بيم دهنده را كه از ناكجا آباد فرامى رسيد نشنيده بگيرد...

شگفت انگيز نيست كه ابوجهل خندق آتش را نديده بگيرد...

آرى شگفت انگيز نيست...

زيرا اين رويدادها همه آشكار، عادى و واقعى مى نمايد، و يكسان است كه با حروف ابجدى ماديات در فهرست رويدادهاى مادى نگاشته شود يا با حروف ابجدى معنويات در رويدادهاى معنوى... و يكسان است كه در شمار رويدادهاى معمول بيايد يا در شمار رويدادهاى شگفت انگيز...

اگر عادى و معمولى به شمار آيد، رويدادهايى است مادى... و اگر معنوى به شمار آيد، معجزه ى پيامبران است...

با اين همه ما آنها را رويدادهاى طبيعى و معمولى مى بينيم كه نواميس معروف بشرى را درهم نمى شكنند...

ليكن انديشه ى «مادى»، گروهى را اسير خود مى كند. آنان شيفته ى دانش خود شده، آن رويدادها را گونه اى از زياده روى و خودنمايى هاى راويان ، خرافه هاى ناشناخته و خيال پردازى هاى بى پايه مى پندارند و از همين جا است كه آنان با نام فرضيه ى علمى آن رويدادها را در زمينه ى كارهاى ناممكن و محال جاى مى دهند...

ناگزير به اين گروه بايد گفت:

حقايق ثابت علم گمان آنان را باطل مى سازد...

زيرا شايسته نيست كارها و پديده ها به طور مطلق با زبان ارقام و اعداد بيان شود يا با وجب و انگشت اندازه گيرى شود يا با درهم و مثقال سنجيده شود...

نفس انسان گسترده تر از آن است كه در تنگناى حواس ظاهره ى پنجگانه: چشم، گوش، پوست، بينى و زبان محدود شود...

زيرا فراسوى شعور بشر، براى وى بى شعورى است...

زيرا فراسوى ديد بشر، براى وى نابينايى است... و نيروهاى ظاهرى مادى به تنهايى رفتار اشخاص را تشكيل نمى دهد و روند پيش آمدها را تنوع و تكامل نمى بخشد...

در واقع نيروهاى پنهان معنوى است كه به نيروهاى ظاهرى مادى يارى مى رساند و به آنها توان پيدايش مى دهد...

بلكه سخن حق اين است كه معنويات، نقش نخست و اساسى را در پيدايش و تكامل بر عهده دارد...

گاهى نبرد مى كنى، پيروزى را از دست مى دهى و با شكست برمى گردى...

چه بسا پيش از آنكه جنگ افزارها با هم برخورد كند، عقب نشينى مى كنى...

چه بسا از ميدان جنگ مى گريزى...

اينها همه براى آن است كه تو فقط نماى ظاهرى يك جنگجو را به خود گرفته اى كه آن ظاهر نيز ساز و برگ سستى بيش نيست...

اينجا به نيرويى درونى و معنوى نياز دارى كه پايدارى را به تو الهام بخشد و به آمادگى تو يارى رساند تا زخم بزنى، حمله ور شوى و تاخت و تاز كنى...

ايمان استوار، تو را به چيزى نيازمند مى سازد كه براى آن مى جنگى و از آن دفاع مى كنى...

آيا بى روحيه تر، سست آهنگ تر و نافرمان تر از جنگجويى مى توان يافت كه به هدف خود ايمان نداشته باشد؟...

حال مردم قريش كه براى محمد ترفند مى كردند و مى خواستند در كار خود پيروز شوند، اين چنين بود...

آنان با حس ظاهر، نيرنگ مى زدند و گمان مى كردند بر محمد چيره خواهند شد، اما با حس باطن، باور داشتند كه در نبردى زيان بار فرورفته اند...

هيچ چيزى براى كسى سخت فرجام تر از اين نيست كه در زمينه هاى جدى و درگيرى هاى سرنوشت ساز، اوهام را توشه و توان خود سازد...

زيرا سربازان سپاه اوهام، دروغ پردازى ها و بهتان هاست... و ساز و برگ آن، خودنمايى ها و لاف هاست...

مردم قريش مى گويند محمد كاهن است و مى دانند كه او چيزى از زمزمه ى كاهنان ياد ندارد...

مى گويند جن زده است و درك مى كنند كه هيچ هوشيارى به پاى او نمى رسد...

مى گويند شاعر است و مى دانند كه او سخن منظوم نگفته است، بل كه قرآنى با شكوه از نزد ستوده اى گرامى براى آنان آورده كه همه ى آنان را از آوردن آيه اى همانند آن ناتوان ساخته است، حتى اگر براى اين كار قلم هاى همه ى آدميان و پريان با هم گرد آيند و هميارى كنند...

مى گويند دروغگوست و حال آنكه او را امين و راستگو لقب داده اند...

بلكه ايمان دارند كه او از خوى هايى بزرگ و پسنديده برخوردار است...

او براى آنان چيزى آورده كه سينه ها را بهبود و دل ها را روشنى مى بخشد و خردها را از پرستش ابلهانه ى بت ها برى مى سازد. بت هايى كه آنان مى دانند كورند و كرند و گنگ. براى خود و براى آنان سود و زيانى ندارند و پاداشى ارزانى نمى كنند...

پس چگونه اين وهم هاى ساختگى و بى ارزش، مى تواند آنان را بى نياز كند؟...

آيا اين جنگ افزار كند و فرسوده ى آنان برايشان سودى خواهد داشت؟...

قريشيان از آن همه ستم و دشمنى اميد داشتند از محمد به چه چيزى برسند، محمدى كه در جستجوى دنيا نبود و براى رسيدن به جاه و مال و قدرت كوشش نمى كرد؟...

بنابراين محمد توانگر بود و آنان نيازمند...

محمد توانمند بود و آنان ناتوان...

محمد را خوار و ناتوان مى شمردند، ليكن از او مى ترسيدند...

آنگاه كه دشمنان به سوى او روان مى شدند دل هايشان از هيبت او همانند هوا تهى مى شد...

آنگاه كه به او حمله ور مى شدند، از او به هراس مى افتادند، و راه از شكوه محمد از زير پاهايشان مى گريخت و آنان را از وى دور مى گردانيد...

به ماننده ى كسى بودند كه در برابر شمشيرها و تيرها با پاره چوب ها و پوشال هاى خشك ايستادگى كند...

به ماننده ى كسى بودند كه با طيف هايى از خيالات از در پيكار درآيد...

قريشيان در برابر محمد ايستادگى و سرسختى مى كردند و حال آنكه در دل هايشان مى دانستند، شايسته آن است كه به او و به دينش روى آورند، اگر چه نپذيرند كه شايسته تر آن است كه او را در اين راه يارى نيز برسانند، و بى گمان آنان اين شايستگى را با همه ى موازين و ارزش هاى عقلانى و اخلاقى و قابل پذيرش دريافته بودند، ارزش هايى كه در ارزندگى آنها حتى ميان دو كس از ايشان اختلاف نبود...

آنگاه كه آنان با محمد دشمنى مى ورزيدند، در دل هايشان حس مى كردند كه به آن ارزش هاى والا خيانت و ستم كرده اند، اگر چه كوشيده بودند تا آن احساس را درون خود سركوب كنند و نگذارند براى مردم آشكار شود، زيرا از يك سو آز داشتند تا بر محمد چيرگى و برترى يابند با اينكه او يك تن بود و آنان يك امت، و از سوى ديگر از خودخواهى خويش ترس داشتند كه مبادا براى همكارى نكردن با دشمنان محمد و دينش، سرزنش شوند...

پس چاره ى قريشيان با موقعيت ويژه اى كه برايشان پيش آمده چيست؟ موقعيتى كه آنان را به دو سوى مخالف يكديگر مى كشد. آنان در آنِ واحد ارزش ها را هم مى پذيرند و هم رد مى كنند. پذيرش ارزش ها آنان را به اين سو مى كشد و ردّ آنها آنان را به سوى مخالف...

آنان چاره اى ندارند...

آنان اينك گروهى درهم شكسته و پراكنده خواهند شد... و دل هايشان- هر آنگاه كه آنان با امرى مخالف برخورد مى كنند پاره و شكافته مى شود و براى دل هاى آنان چاره اى جز شكافته شدن نيست... و آنچه را در ژرفاى جانشان انباشتند و پنهان كردند سرانجام آشكار خواهد شد...

زيرا پس از فشار، انفجار است... و هر آنچه در كوير ناخودآگاهى و بى شعورى افتاده باشد، ناگزير بر پهنه ى آگاهى و شعور شناور خواهد شد...

در اينجا براى قريشيان به ناچار و غيرارادى، حالاتى از نگرانى روانى و نابسامانى دست مى دهد كه بر مركز اعصاب اثر مى گذارد تا آنجا كه وظيفه و كار آنها آشفته مى شود، اعصاب تعادل خود را از دست مى دهد، نيروى آنها براى تعبير درست احساسات- در فرستندگى و گيرندگى- مختل مى شود... و از همين جاست كه قريشيان چيزهايى مى بينند كه ديگران نمى بينند و چيزهايى مى شنوند كه ديگران نمى شنوند- يا نمى بينند و نمى شنوند اگر چه چشم هايشان از ديدنى ها پر باشد و گوش هايشان از آوازهاى گران پاره شود...

آرى بدين سان خدا در جهان نهان بشريت، لشكريانى دارد كه با آنان به هر كه خواهد پيروزى و به هر كه خواهد شكست ارزانى مى فرمايد...

(و شمار لشكريان پروردگارت را جز او كسى نمى داند...) (مدّثر، آيه ى 31).

يكتاپرستان

اختلاف ميان طبقه ى متوسط و هم تراز مردم در معقولات، امرى است نسبى، بجا و پذيرفتنى كه زيانى براى خردها ندارد...

زيرا اختلافى است طبيعى كه در پى ميزان آگاهى مردم از امور پيش مى آيد...

يا از هم سطح نبودن درك آنان دست مى دهد...

يا از هم سان بودن درجه ى سنجش آنان مايه مى گيرد...

ليكن همه ى مردم در محسوسات با هم اختلاف ندارند اگر چه در دقت و تيزى حواس هم سطح نباشند...

زيرا حواس يكديگر را يارى مى دهند...

بلكه برخى از آنها بر جاى برخى ديگر نيز مى نشينند...

آنكه ناشنواست، دريافت گفته ى ديگران براى او دشوار نيست، وى با نگاه به نشانه هايى كه بر چهره نقش مى بندد و همچنين از راه لب خوانى سخن را درمى يابد...

آنكه نابيناست با گوش چيزهايى مى بيند كه چشم ها از ديدن آن ناتوان است...

زيرا اين چشم نيست كه مى بيند و اين گوش نيست كه مى شنود، بلكه آنها ابزارى هستند براى بردن ديدنى ها و شنيدنى ها به عصب هاى بينايى و شنوايى در مغز، تا در آنجا به نگاه ها و آوازها برگردانيده شوند... و هيچ شگفت نيست كه افراد نابينا، ناشنوا و ناگويا- از راه آموزش و عادت بر كنكاش كردن اعصاب- همانند كسانى زندگى كنند كه از اندام سالم برخوردارند... اما گاهى انسان از حواس كامل و سالم و دقيقى برخوردار است، ليكن مى بينيم از محسوساتى كه در حوزه ى دريافت او درمى آيد ناآگاه است. اين امر از دو حال بيرون نيست: يا او از روى اراده و عمد نيروهاى حسى خود را به بيكارى و بى مصرفى كشانيده است يا دست به كارى ناممكن زده مى خواهد- به گونه اى نمايشى يا كوركورانه- نفس خود را به انكار واقعيت ها و حقيقت ها ملزم سازد و او را به باور كردن امور موهوم و ناممكن وادار كند...

موقعيت مردم مكه نسبت به فرستاده ى خدا از اين دست بود...

پس اين انكار براى چيست؟...

گاهى بهانه ى مردم كه خبر نبوت محمد را پيش از بعثت، از زبان ترسايان و احبار يهود، انكار مى كنند اين است كه مى گويند آن خبرها از آيين هايى به دست ما رسيده كه خود به آنها ايمان ندارند، بنابراين سزاوار است آنها را ناديده بگيريم و با ناباورى انكار كنيم...

گاهى بهانه ى آنان كه پيش گويى هاى كاهنان را از آمدن دين جديد و ويژگى هاى پيامبرش، انكار مى كنند اين است كه گويند آن پيش گويى ها گونه اى سخنان آشفته است كه از تحريكات نفسانى پيدا مى آيد... يا صرف غيب گويى و آينده نگريى است كه تصادف و اتفاق بدان تحقق مى بخشد و بر روند طبيعى امور پيش نمى آيد... از همين روى سزاوار است آنها را از چهارچوب حقايق بيرون كنيم و در حوزه ى ادعاهاى گزافه و لاف هاى دروغين درآوريم... و همچنين شايسته است بپنداريم آنها بيشتر با شكست و ناكامى برخورد مى كنند و به ندرت درست درمى آيند...

جاى سرزنش نيست اگر آنان گمان كنند آن سخنان و آن پيش گويى ها، جدا جدا و يكى يكى بر گستره ى پهناورى از زمان و مكان پراكنده شده اند به گونه اى كه نمى توانند با هم پيوستگى و وابستگى پيدا كنند، همچون باران نرم و خفيفى كه چون قطره اى از آن بچكد پيش از آنكه به زمين برسد در هوا پراكنده مى شود يا به بخار تبديل مى گردد... ديگر اينكه آن پيش گويى ها براى گروهى بسيار اندك از مردم- آن هم جداى از يكديگر يكى از اينجا و يكى از آنجا- روى مى دهند، بنابراين تنها در دل افرادى پراكنده، جاى مى گيرند و از همين روى توان فراهم آمدن و انبوه شدن را بدان اندازه كه بتوانند ذهن ها را به سوى خود بكشانند از دست داده اند، و به دنبال آن عموميت و شيوع همگانى و گسترده ى خود را نيز از دست داده اند و با گذشت سال ها به دست فراموشى سپرده شده اند و يا به صورت ياوه هايى درآمده اند كه شايان توجه و اهميت نمى باشند...

اگر پرداختن به اين عذرآورى ها و بهانه تراشى ها روا باشد، پس چه بهانه اى مى توان تراشيد درباره ى سخنان گروه هاى ديگرى- كه بر پايه ى پيش گويى كاهنان و راهبان نيست- و تاكنون زبان به زبان گرديده، روايت راويان آنها را به همه جا پراكنده ساخته، قلم نويسندگان ثقه آنها را نگاشته و به ماننده ى ضرب المثل ميان مردم رواج يافته است؟...

چه بايد گفت درباره ى گروهى از دانشمندان و انديشه پرورانى كه از رسالت آسمانى محمد پيش از فرود آمدنش سخن گفته اند، و برخى از آنان تا نزديكى هاى روزگار آن پيامبر مى زيسته اند و ديرى نمى پاييد كه او را مى ديدند، و برخى ديگر نيز سال ها و سال ها پيش از وى آمده اند؟...

آنچه ثابت است و اسناد و مدارك آن را تأييد مى كند اين است كه آن دانشمندان با همه ى كمى شمارشان، در ميان مردم روزگار خويش بلند پايگاه و والاجاه بوده اند...

به آنچه مى گفتند ايمان داشتند، از آشكار ساختن انديشه ى خود كوتاهى نمى ورزيدند اگر چه انديشه ى آنان، بزرگان و پيشوايان را خشمگين مى كرد و با باورهاى همگان مردم ناسازگار بود...

از آنان اشعارى روايت شده كه ديدگاه آنان را روشن و ادعاى آنان را آشكار مى كند. مردم آن اشعار را براى يكديگر مى خواندند و كاروانيان آنها را با خود از جايى به جاى ديگر مى بردند تا آنجا كه آن اشعار سرتاسر جزيرةالعرب را پوشاند و خاستگاه و معناى آنها بر خاص و عام پنهان نماند...

مردم عرب در آن روزگار توان خواندن نداشتند...

ليكن در حافظه و روايت سرآمد بودند...

به شعر بيشتر گرايش داشتند و بيشتر حفظ مى كردند...

زيرا پسران شعر را با آموزش و روايت از پدران ياد مى گيرند و شعر همواره از نسلى به نسل ديگر، با گذشت سال ها و سده ها واگذار مى شود...

شعر آينه ى راستين روزگار خويش است... آنچه در هر روزگارى پيش مى آيد بر پهنه ى تابناكش نقش مى بندد:

با همه ى حالات حقيقيش...

با آرزوهاى گوناگونش...

با گزارش رويدادهايش...

با انديشه هاى مهم و ارزنده اش...

شعرى كه از هر روزگار بر جاى مانده، هرگز از نثر آن بدان اندازه بر جاى نمانده است...

زيرا شعر براى از بر كردن آسان تر است...

از هر سخن شيرين تر است... و در روان مؤثرتر... و در ذهن ماندگارتر... و عباراتش سليس تر... و نماى آن زيباتر... و واژه هايش گواراتر... و نغمه هايش رساتر...

شگفت نيست كه مى بينيم شعر برترين ابزار براى آگاهى رساندن به مردم قلمداد مى شود، ابزارى كه هيچ ابزارى بر آن برترى نمى يابد.

انديشه ها را در همه جا پخش مى كند و خبرها را روان مى سازد...

شگفت نيست كه مى بينيم شاعر و راويانش اين ابزار را به جاهايى رهنمونى مى كنند كه با خردها از در پيكار درمى آيد و انديشه ها را در پرتو خود مى سوزاند...

با اين حال چگونه نمى تواند شعرى در دل ها جاى بگيرد كه از رسالت سخن مى گويد و از پيامبر ياد مى كند، و همانند هر شعرى ديگر، پژواك راستين روزگار است و از هرگونه چون و چرا به دور است و انكارناپذير؟...

بلكه آن شعر نيز راست است و شكى در درستى آن نيست...

چهره ى زنده اى است با تعبيرى رسا...

پاره اى است از تاريخ...

حق است به معناى كل كلمه، اگر بنيان و زيربناى آن نباشد...

چه بسيار نمونه هايى كه در اين جا ميراث منظوم به ما ارزانى مى كند...

اينك براى مثال نمونه اى شعرى مى آوريم كه معتمدان موثق از آن ناآگاه نبوده اند...

آن نمونه خبرى است منظوم از اميه پسر ابوصلت، آن شاعر بلندآوازه، آن ستايشگر با فرهنگ. راويان در توصيف او گفته اند:

جاهليت قومش را از خود دور كرد...

در بتها شك كرد...

شرك را رها كرد...

به خدايى غير از خدايانى كه مى پرستيدند روى كرد...

از باده گسارى دورى كرد...

كارهاى پليد و ناپسند را بر خود حرام كرد...

از دنيا بريد و گوشه گيرى كرد...

پلاس و پشمينه بر تن كرد...

در كتابهاى پيشينان پژوهش كرد...

در زندگى ابراهيم و اسماعيل كاوش كرد...

آيين يكتاپرستى حنيفى را مطالعه كرد...

پژوهنده بود و در دانش هاى دين آگاهان و مذهب مداران كنكاش كرد...

به كليساها و ديرهاى دور و نزديك آمد و شد كرد...

با دانشمندان يهودى همنشينى كرد...

با ترسايان بررسى ها و گفتگوها كرد...

شعر او كه از وجدان آگاهش الهام گرفته گواهى بر روشنى روان و پاكى نفس و نهاد او شناخته شده است...

از ايمان او به يكتايى آفريدگار هستى پرده برمى دارد...

از باور او به رستاخيز و زندگى پس از مرگ سخن مى راند...

از نياز جهانيان به آيينى نوين آگاهى مى دهد...

آرزوى بشر را به آمدن پيامبرى تأكيد مى كند كه بيايد و چيزى را كه موجب تباهى بشر شده اصلاح بخشد...

اميه دانستنى هاى خود را پنهان نمى كرد، بلكه در نثر و نظم و در انجمن ها براى حاضران مى گفت و آشكار مى ساخت...

مردم نيز گفته هاى او را در هر جايى براى يكديگر مى خواندند...

در سخن وى روانى و سلاستى است كه به آسانى بر زبان ها روان مى شود و در گوش ها خويش آيند است... و ى در زمينه ى آمدن دين و پيامبر جديد گفته است:

«سپاس خداى را هر بامدادان و هر شامگاهان. پروردگارم بر ما روز و شب را به نيكى پيش آورد.

گنجينه هاى پروردگار دين حنيف انباشته است و پايان ناپذير و همه ى كرانه ها را از نيروى خود فروپوشانيده است.

آيا پيامبرى از ما برايمان نمى آيد تا ما را از سرانجام خود در سرآغاز زندگى آگاهى دهد؟ روزگارى پدرانمان ما را پرورش دادند و خود نابود شدند، اينك ما فرزندانى بر جاى گذاشته ايم كه ما را به دست نابودى سپردند...

ما از ديرباز دانسته ايم- اگر دانستن برايمان سودى داشته باشد- كه به زودى پسينيانمان به پيشينيان خواهند رسيد...» اميه ايمان داشت آيين حنيفى- دين ابراهيم- حقّ است و از آن پيروى مى كرد و خود را وادار به دريافت بازمانده هاى آن كرده بود...

مردم را نيز به پذيرش آن دين برمى انگيخت... و ى گفت:

«هر دينى روز رستاخيز نزد خدا باطل است مگر دين حنيفى...» خوانده ها و پژوهش ها و روان بيدارش در دل او مى افكند كه پيامبرى در عرب پيدا مى آيد و آخرين دين خدا را به ارمغان مى آورد. وى طمع كرده بود كه خود، آن پيامبر برگزيده براى اين دين باشد...

در خداشناسى به جايگاهى رسيد كه هيچ يك از مردمان روزگارش به آن نرسيد. همواره عادت داشت پيرامون كشيشان و ديرنشينان بگردد، با آنان همنشينى و بحث و كاوش كند، شايد به دانش خود بيفزايد، يا تازه اى از آنان بياموزد... و ى در جستجوى حقيقت، سفر پايانى خود را انجام داد...

اين بار با گروهى از قريشيان به سوى شام همسفر بود كه ابوسفيان پسر حرب نيز با آنان همراهى داشت...

چون از كناره ى تپه اى بر كنار راهى گذشتند، اميه از همراهانش مهلت خواست و به آنان گفت در انتظارش بمانند...

از نزد آنان به جايى رفت كه نمى دانستند...

با گام هايى شتابزده و فراخ به سوى آن تپه روانه شد و از آن بالا رفت و آهنگ پرستشگاه كوچكى كرد كه بر بالاى آن بود... بر در آن پرستشگاه پيرى سپيد ريش و سپيد موى دراز كشيده بود... زمان درازى با هم راز و نياز كردند. آنگاه اميه تيره خاطر و اندوهگين از او جدا شد و نزد همراهان خود برگشت...

به آنان پيوست و به راه خود ادامه داد...

اميه همان كارى را كه در هنگام رفتن انجام داد در برگشتن نيز انجام داد...

براى بار دوم از آن تپه بالا رفت و با آن پير ديرنشين گفتگوها كرد...

ليكن چون برگشت از بار پيش بدحال تر بود. بر چهره ى او اخم و اندوهى نشسته بود كه همراهانش او را پيش از اين بدان سان نديده بودند...

رنگ پريده بود و ترشروى...

دهانش باز بود و واژه ها بر روى لبهايش جان مى باخت...

نگاه هاى تهيش، از پوچى بيرون مى آمد و به پوچى مى گراييد...

چهره ى سفيدش همانند صفحه اى بود كه هيچ كلكى بر آن خط نكشيده بود...

به آرامى حركت مى كرد...

گام هايش گرانبار بود... را ه رفتنش بى صدا بود...

گويى كه در خواب راه مى رود...

گويى كه گام هايش را در شنزار مى كارد...

ابوسفيان از كار او به شگفت آمد و بر جان او بيمناك شد... دوست داشت بار اندوه او را سبك كند يا او را به گفتن آنچه ديده وادار سازد...

نرم و آهسته به او گفت:

«اى اميه خود و همراهانت را به رنج افكنده اى... تو را چه پيش آمده است؟...» ابوسفيان اندكى درنگ كرد. اما جز آواز نفس هاى پياپى او چيزى نشنيد...

بار ديگر نزد اميه آمد و سخن خود را بازگو كرد. اميه كه تا اندازه اى به خود باز آمده بود، با تلخى و تنگ خويى با او پاسخ داد:

«رهايم كن... براى رستاخيزم بر خود مى لرزم...» دوستش از سخن وى چيزى درنيافت...

ليكن اميه به زودى از راز درون خود پرده برداشت. گويى از آشكار كردن راز خود بيزار بود. سخن با دشوارى از گلويش جدا مى شد. اندوه درونى خود را با آوازى آهسته و لرزان نمايان ساخت:

«اينجا ترساى دانشمندى است. مرا آگاهى داد كه پس از عروج عيسى شش مجدد خواهد بود. تاكنون پنج مجدد آمده و يكى مانده است...» اميه پاره اى از نفس هاى خود را فروخورد و افزود:

«من در نبوت طمع بسته بودم. چون نزد آن ترسا برگشتم گفت: آخرين پيام آور نيز آمده است... و پيامبرى از عرب برگزيده شده است... من از نبوت خويش نوميد شدم، و اين چنين اندوهگين شدم كه مى بينى...» سفر اميه به پايان رسيد...

بر كتاب آرزوهاى اميه مهر نوميدى خورد و بسته شد...

آن عبادتگر ثقفى با همراهانش به مكه بازگشت، و محمد به پيامبرى برگزيده شده بود...

در آن هنگام گروه كمى با محمد بودند و بسيارى با او دشمن...

در آن هنگام انديشه ها درباره ى رسالت محمد به وسيله ى قومش از دورترين كرانه هاى راست تا دورترين كرانه هاى چپ، براى پيروى كردن از وى يا به دشمنى برخاستن با وى، رد و بدل و سبك و سنگين مى شد، به جز گروه كمى كه هدايت يافته و چهره هاى خود را به سوى خدا برگردانيده بودند...

در آن هنگام ابوسفيان به دوست خود گفت:

«اين محمد است كه به پيامبرى برگزيده شده است...» اميه گفت:

«هان به خدا سوگند كه او بر حق است... از او فرمانبردارى كن...» ابوسفيان گفت:

«چرا خود از او فرمانبردارى نمى كنى؟...» اميه آنچه در دل داشت بيرون ريخت... پاسخ داد:

«براى شرمندگى از زنان قبيله ى ثقيف... زيرا من به آنان آگاهى داده بودم كه آن پيامبر منم. اينك چگونه از جوانى از فرزندان عبدمناف فرمانبردارى كنم؟...» اين شرمندگى نبود كه اميه را از پيروى محمد بازداشت، بلكه حسد بود...

اميه اسلام نياورد...

دانشش براى وى سودى نداشت...

به ماننده ى آن كسى است كه قرآن درباره ى او فرمود:

(برايشان خبر آن كسى را بخوان كه ما آيات و سخنان خويش را به او داديم و او از آن سخنان بيرون شد. پس شيطان او را دنبال خود فراكشيد و در نتيجه از بى راهان شد...) (اعراف، آيه 175).

اميه از سرزمين خود كوچ كرد... از منزلگاه رسالت آسمانى دور شد و به يمن در جنوبى ترين جاى جزيرةالعرب رفت... گويى كه خود را از دست ايمان گريز مى دهد...

ليكن پيشمانى از اشتباهى كه كرده بود تا پايان زندگانى او را همانند سايه دنبال كرد، هرجا كه كوچ كرد و هرجا كه ماندگار شد...

در خواب و بيدارى از او جدا نشد...

چون هنگام درگذشت اميه فرارسيد، دريغ خورد و به سرزنش خويش پرداخت به گونه اى كه هرگز آنچنان دريغ نخورده بود زيرا همواره ابزار زندگى پيرامون وى با گستردگى هرچه تمام تر آماده بود...

آنگاه كه در بيهوشى هاى مرگ افتاده بود يك بار بيدار شد و خود را از خودبينى و كبرورزى سرزنش كرد- اما چه جاى سرزنش بود- زيرا او خويشتن را بر سر راه اين سفر ناگذشتنى بى توشه و بى ره آورد يافت...

دريغ و افسوس قلبش را شكافت...

زبان از دهان بيرون كشيد و گفت:

«نه مالى هست كه مرا آزاد كند و نه خويشاوندانى كه مرا رهايى دهند...» براى بار دوم به هوش آمد، خود را در اندوه غرق و در سياه چال نوميدى پايمال يافت...

آيا كسى همانند او از خشم خدا گريزگاهى جز خرسندى خدا دارد؟...

به گناه خود اقرار كرد، شايد اقرار به گناه و خوارى، براى او سودى داشته باشد:

«بى گناه نيستم تا پوزش مرا سود دهد و نيرومند نيستم كه پيروز شوم...» براى بار سوم به هوش آمد. روزنه ى اميدى از آمرزش خداى بخشنده ى مهربان او را به گريه و زارى درآورد...

چشم ها و دست هاى خود را به سوى آسمان بالا برد و با زارى دعا كرد:

«بار خدايا اگر بيامرزى همه را خواهى آمرزيد. كدام بنده ى توست كه گناهكار نباشد...» آنگاه به جايى رفت كه هرگز برنگشت...

اما آمرزش بر خدا گران و دشوار نيست...

بلكه گفته اند:

فرستاده ى خدا درباره ى وى فرمود:

«ديرى نمانده بود كه اميه اسلام بياورد...» اميد است سخن پيامبر- سخنى كه گواهى آن شفاعتگر بزرگ بر حال اميه است- در روز رستاخيز سرافكندگى او را سبك و ترازوى اعمال او را سنگين كند...