بارى هر داستانى ناگزير پايانى دارد...
طومار ناچار درنورديده و قلم از نگارش برگرفته مى شود...
در اين هنگام ابوطالب پيدا آمد. ابوطالب كه برگزيده شده بود تا به آن جار و
جنجال پايان دهد و از سرگردانى آن گروه جلوگيرى كند...
ابوطالب از شعب خود- آنجا كه خودكامگان قريش او را تبعيد كرده بودند- به سوى مكه
شتافته بود تا سخن برادرزاده ى خود را به مهتران قريش برساند، باشد از بيدادى كه در
آن سرگردان بودند خوددارى كنند...
ابوطالب با گام هايى استوار و چهره اى مصمم در ميانه ى انجمن آنان درآمد...
چون بر سر بزرگانشان ايستاد نگاه تيز خود را در آنان به گردش درآورد...
آنگاه آن خبر يقينى را به آنان رسانيد. خبرى كه هيچ كس گمان نمى كرد شايسته تر
از آن خبرى باشد كه پرده ى گوش ها را پاره كند و خردها را به لرزه درآورد و انكار
هر انكاركننده و شك هر شك ورزنده را نابود كند...
ابوطالب با آوازى به برندگى شمشير به آنان گفت:
«اى قوم... برادرزاده ام به من آگاهى داد كه خدا موريانه را بر پيمان نامه ى شما
چيره گردانيده است. موريانه همه ى سخنان ستم آميز و حكم بيدادگرانه ى تبعيد و قطع
رابطه ى خويشاوندى را از آن خورده است و جز نام خدا چيزى بر جاى ننهاده است...» آيا
سخنان ابوطالب آنان را به تنديس هايى آويخته درنياورد؟...
سراسيمگى، آنان را به نگاه فراگرفت...
نفس ها در بينيشان يخ زد...
چشمان خود را به لبان او دوختند، آن چنانكه مردمك چشمانشان تكان نمى خورد.
مژگانشان نمى جنبيد. پلكهايشان ثابت مانده بود بدانسان كه گويى فلج شده است...
رنگ از رخسارشان رفت و برق خطوط چهره ى آنان را برد. نشانه هاى چهره ى آنان از
خشم درهم شد. رنگ پريدگى، چهره ى آنان را پوشانيد چنانكه گويى صفحه هايى هستند سفيد
كه هيچ قلمى بر آنها خط نكشيده است...
آن پير سخنان خود را به پايان برد و گفت:
«... اگر برادرزاده ام راست گفته باشد، شما از بدانديشى خود دست برداريد و اگر
دروغ گفته باشد او را به شما مى سپارم خواه بكشيدش و خواه زنده نگاه داريدش...» آيا
مبارزه اى همانند اين مبارزه طلبى مى توان يافت كه درب زورگويى و ستيزه جويى را بر
روى همه بند آورده باشد؟...
آيا پيشنهادى دادگرانه تر از پيشنهاد ابوطالب مى توان يافت كه شايان تأمل و
پذيرش باشد؟...
زمان كوتاهى با ترس و اخم خاموش ماندند...
امكان داشت چه چيزى بگويند؟...
يا چگونه با هم به گفتگو پردازند؟...
ليكن آواز يكى از آن پنج تن برخاست كه گوياى خرسندى وى از سخن ابوطالب بود و پا
از پذيرفتن پيشنهاد ابوطالب آگهى مى داد...
او در پاسخ به ابوطالب گفت:
«با ما به دادگرى سخن گفتى...» و بسيارى از كسانى كه آنجا بودند با گفته ى وى هم
داستان شدند...
آيا مى پندارى خبر موريانه به دل هشام پسر مغيره و يارانش ره يافته بود كه چون
ابوطالب به انجمن آنان رسيد در پذيرفتن پيشنهاد وى براى برداشتن حلقه محاصره، با
حرص پيشى جستند؟...
شايد...
يا چه بسا مى خواستند از ديگر بزرگان قوم خود در خوش خدمتى و نيكوكارى پيشى
جويند تا منتى بر هاشميان، و مطلبيان داشته باشند، منتى كه با افتخار براى آنان
نگاشته شود و در روزگار بر سر زبان ها بماند...
يا چه بسا مى انديشيدند كه آبروى قريش را نگاه دارند، تا مردم عرب به گوش هم
نرسانند كه پروردگار محمد قريشيان را وادار ساخت تا با خفت و خوارى از پيمان نامه ى
خود دست بردارند. بلكه دوست داشتند، مردم- با ارجمندى و شكوه- بگويند، اين قريش بود
كه به تنهايى و يك سويه از پيمان نامه چشم پوشى كرد و از روى ميل و اختيار محاصره
را درهم شكست...
اما اگر هيچ يك از اين گمان ها درست نباشد، پس به راستى بايد گفت كه رسيدن
ابوطالب در آن هنگام حساس نزد سران قريش تصادفى بود كه هيچ برنامه اى از پيش آماده
شده به پاى آن نمى رسد و هيچ رويدادى برتر از آن يافت نمى شود.
گروه هاى مردم به گونه ى سيلى جوشان و خروشان به سوى كعبه راهى شدند...
به آنجا كه پيمان نامه بر روى پرده ى كعبه آويخته بود روى آوردند، تا درستى سخن
پير بنى هاشم را آشكار كنند...
آنان در دل خود سخن ابوطالب را خرافه و صرف لاف و گزافه مى انگاشتند...
بنابراين گشودن پيمان نامه براى آنان چه زيانى داشت؟...
به زودى آن را به همانگونه مى يافتند كه اندى سال پيش بود...
به زودى آن پيمان نامه براى آنان دليلى بود بر اينكه هيچ يك از آن محاصره شدگان
يا از ديگر مردمان توان باطل كردن آن را ندارند و نمى توانند درباره ى آن به كشمكش
پردازند...
به زودى برايشان آشكار مى كرد كه بايد محمد به آنان واگذار شود تا او را بكشند و
از اين درگيرى دست بشويند. درگيريى كه برخى را با برخى دشمن و برخى را با برخى يار
و پشتيبان ساخته است...
آن پنج تن پيشاپيش سيل مردمان راه مى رفتند...
مطعم پسر عدى از ميان آنان پيشى جست و پيمان نامه را از روى ديوار كعبه برچيد
بدان سان كه گويى ميوه از شاخه ى درخت مى چيند...
پيمان نامه را پيش چشم حاضران بالا برد...
آنگاه آن را ميان دو دست خود باز كرد...
مردم با شانه هايشان يكديگر را كنار مى زدند تا با چشمان خود ببينند آن پيمان
نامه ى سرگشاده، حاكى چه رويدادى است...
در يك چشم بر هم زدن پيمان نامه را تهى يافتند. نه كاملاً تهى. پوستش فرسوده و
پاره پاره، و نوشته هايش ناپديد شده بود، مگر آن جاهايى كه نام خدا بر روى آنها
نگاشته شده بود...
دهان همه باز ماند...
كفرپيشگان حيرت زده شدند...
ابوجهل بهت زده شد...
همچون سنگ، سرد و بى حركت بر جاى ماند...
از آن رويداد ناگهانى، در ميان ياران خود به ماننده ى تنديسى نمايان شد كه بانگ
برآورد. به سان گوساله ى سامرى بود كه بنى اسرائيل آن را پرستش مى كردند...
آنگاه او و ديگر كافرانى كه همه هيزم دوزخ خواهند شد گفتند:
«سحر!... سحر!...» آرى سحرى بود اثربخش...
اگر آنان آنچه از محمد مى بينند و مى شنوند سحر باشد، پس براى چه او را سرزنش مى
كنند و چگونه او را نمى پذيرند در حالى كه مردم عرب سحر را باور دارند و در برابر
اصول و قوانين سحر سر تعظيم فرود مى آورند و با آن زندگى مى كنند؟...
گوئيا سحر در برآوردشان دو گونه است؟...
اگر آن را زنان جادوگرى بياورند كه در گره ها افسون مى دمند، سحرى است راستين و
پابرجاى...
اگر آن را محمد بياورد، سحرى است دروغ و زشت!...
بلكه سخن راست آن است كه كافران و رئيسشان مردمى هستند تبهكار و پيمان شكن...
چيزى مى گويند غير از آنچه مى دانند...
حق را با همه ى آشكاراييش ناديده مى گيرند...
كشته شوند دروغ گويان...
كشته شوند دروغ گويان...
كشته شوند كه چگونه ارزيابى كردند...
كشته باد كه چگونه ارزيابى كرد...
ليكن گروه كافران توانستند آن سيل مردمى را برگردانند...
بلكه خواسته ى آنان ناخواسته ماند...
زيرا فرياد گروه مخالف، چشم و گوش آنان را زير طنين خود لگدكوب كرد. آنان گفتند:
«چرا نيك كه كار آشكار شده آن گروه بايد در محاصره و تبعيد بمانند؟...» ابوجهل
نادان در اينجا هيچ دم برنياورد و پاسخى نداد...
آنان سلاح بر كف پشت سر مطعم پسر عدى و يارانش نرم نرمك به سوى شعب ابوطالب
رهسپار شدند. تبعيد شدگان را از محاصره بيرون آوردند و راه برگشت آنان را به سوى
شهر و خانه هايشان امن كردند...
بستر جريان، دگرگونه شد...
كارها به كارهاى ديگر بدل شد...
هر گروهى از مردم با آنچه برايشان فراهم آمده بود از آن جايگاه- كه چيزى از آنان
گرفته و چيزى به آنان بخشيده بود- پيدا آمدند...
زيرا گويى در آن هنگام كه پيمان نامه گشوده شد، راز آن به سان چشمه اى از دل
تخته سنگى بيرون توفيد، تخته سنگى كه با آب رودى برخورد كرد و بستر آن را دگرگونه
ساخت...
همه ى تبعيدشدگان به شعب ابوطالب، سربلند و راست اندام با اعتماد به نفسى هرچه
استوارتر و با بهره اى كلان از پايدارى و ايستادگى به پيشواز آزادى رفتند... و
آزادى، پيروزى است...
در فرهنگ آبرو و حيثيت بشر هيچ چيزى به ارزش آزادى يافت نمى شود...
آنان كه مسلمان بودند و به شعب ابوطالب رفتند سرسخت تر، پايدارتر و شادمان تر از
آغاز محاصره و تبعيد خود، آنجا را پشت سر گذاشتند...
بيرون آمدند سخت تر از سختى سنگ...
پاكتر از زرناب...
زورآورتر از زور شكنجه...
ناگوارى ها، آنان را با آتش خود گداخت. نهاد آنان را از پس مانده هاى پليدى
جاهليت و ترفند شيطان كه به گوهر سرشتشان درآويخته بود، پاك ساخت...
بردبارى، زنگار از آنان زدود... و ايمان بر ايمان خود افزودند...
آنان كه مسلمان نبودند و بر راه هدايت نمى رفتند، در آن كوچ تبعيد با مؤمنان
همراهى كردند تا به نداى همخونى خود با آنان، پاسخ دهند و به همبستگى خويشاوندى دل
بگمارند و به تعصب قوم دوستى گرايش نشان دهند. آنان هنگامى زندگى تنگ خود را در شعب
پشت سر گذاشتند كه احساس مى كردند بر بسترى از شك غلت مى زنند و درست به ماننده ى
شب زنده دارى هستند كه بر بسترى غلت مى زند كه نيمى از لايه ى آن خار و نيمى ديگرش
پرنيان است...
شك- بنابر دعوت- راه شناخت است... و گاه گاه گامى است به سوى يقين...
آنان كه محمد را از كناره يارى دادند، اينك طبيعى بود كه همه يا بيشترشان
دريابند به او نزديكتر، و چه بسا آشناتر، و براى او فرمانبردارتر از روزهايى شده
اند كه هنوز با او به تبعيد و محاصره نيفتاده بودند...
چه بسا اين دريافت براى آن بود كه با محمد همزيستى پيدا كرده بودند...
يا پرتوهايى از نور وى براى آنان خودنمايى كرده بود...
يا بوى اميدى از فرداهاى آينده دريافته بودند...
يا از روى تجربه نگرشى يافته بودند كه حق را از باطل و پاك را از پليد جدا مى
ساخت...
به راستى و به يقين...
زندگى آنان پيش از همنشينى با محمد در آن تبعيدگاه، بيابان هولناكى بود از هيچى
و پوچى...
جان هاى آنان گرسنه بود و دل هايشان تشنه...
به ماننده ى خاك دست نخورده اى بودند كه در آرزوى باران و در انتظار گاوآهنى بود
تا كشته ى آن جوانه هاى خود را بيرون آورد و خرمى بخشد و حاصل خيزى بار آورد...
ناگزير آنان را از محمد اثر پذيرفته بودند...
ناگزير همراه با دعوت اسلامى او گرداگرد برخى از كرانه هاى حكمت پروردگارى طواف
كرده بودند بدانگونه كه با فروتنى پيرامون مسجد حرام طواف مى كردند...
ناگزير آنگاه كه محمد قرآن مى خواند و آيه هاى آن را تفسير مى كرد و معانى آن را
شرح مى داد، هوش آنان را ربوده بود بدان سان كه شهد گل ها از زنبوران، و روشنايى از
پروانگان، و سبزه زارها از گنجشكان هوش مى ربايد...
دل و جان آنان همراه با انديشه هاى محمد پيرامون ستايش و ياد خدا پر و بال مى زد
بدانگونه كه پرندگان پيرامون جاهاى پر آب و دانه پر و بال مى زنند تا چيزى جستجو
كنند كه جانشان را از رفتن نگاه دارد و سرگيجش آنان را فرونشاند، از همين روى
بامدادان تشنه و تهى شكم از آشيانه بيرون مى روند و شامگاهان سيراب و پرشكم به
آشيانه برمى گردند... و چرا كه چنين نباشد؟...
زيرا شايد خدا خود در بندگى را به روى آن ناگروندگان بگشايد...
شايد خدا خود رهنمونى خود را روزى آنان گرداند...
(و چه بسا جانورى كه روزى خود را برنمى دارد و روزى او را خداوند مى دهد...)
(عنكبوت، آيه ى 60). و يا شايد آنان همانند زنبوران عسلى باشند كه خدا به آنان وحى
فرمود:
(از كوه ها و از درخت و از آنچه از چوب بسازند خانه بگيريد. آنگاه از همه ى ميوه
ها بخوريد. پس در راه هاى پروردگارتان برويد، رام شدگان...) (نحل، آيه هاى 68- 69).
و آمرزش خدا نزديك است...
روزى كه موريانه پيمان نامه را خورد براى مستضعفان زمين نمايش و بالش شگفتى بود
كه از چشم هيچ بيننده اى پنهان نماند... در آن روز، پنهانى به هم لبخند مى زدند و
دل هايشان را از اينكه خدا ستمگران سركش را خوار ساخت، شاد شد...
اما نادانى، سران شرك را همچنان از ديدن نور نابينا ساخت...
شب را به روز مى آوردند و روز را به شب و همچنان از خشم خود در گمراهى و
سرگردانى به سر مى بردند...
نشانه هاى پروردگار آنان را راهنمايى نكرد و بيم
ها و زنگ خطرها آنان را از گمراهى خود بازنداشت...
آنان به ماننده ى قوم نوح بودند كه بر او سخت گرفتند، و نوح از آنان نزد خدا
به شكوه و گلايه پرداخت كه:
(پروردگارا! من شب و روز كسان خود را فراخواندم. و خواندن من آنان را جز
فرار و گريختن نيفزود.
من هرگاه ايشان را دعوت كردم تا آنها را بيامرزى، انگشت هايشان را در گوش
كردند، و جامه ها بر سر كشيدند، و پافشارى كردند و سركشى كردند سركشى كردنى...)
(نوح، آيه هاى 5- 7). و آنگاه كه قوم نوح در سرپيچى خود از حق زياده روى كردند،
نوح آنان را نفرين كرد و گفت:
(پروردگارا! هيچ يك از كافران را بر روى زمين وامگذار...) (نوح، آيه ى 26).
خروج
آنگاه كه مشيت الهى اراده فرمايد ناممكن، ممكن مى شود...
نهادها واژگونه مى شود...
معيارها دگرگونه مى شود...
آيين هاى بشرى از كار مى ماند و آيين هاى پروردگارى به كار مى افتد تا آنچه
را در باور خود انسانى حتمى و لازم است باطل كند و خود در برابر آن به گونه ى
معجزه اى غير معقول و مخالف با آيين طبيعت و روند معمول كارها نمايان شود...
آن روز كه موريانه پيمان نامه را خورد از اينگونه معجزه ها بود...
آن معجزه حد فاصلى بود ميان دو روش جدا از هم كه مسلمانان داشتند...
روش نخست آن بود كه مسلمانان در آغاز و پيش از تبعيد- تا آنجا كه مى
توانستند- براى دورى جستن از دست ستم كسان خويش، نزد مهتران و بزرگان با نفوذ
پناه مى بردند...
روش دوم آن بود كه مسلمانان پس از تبعيد، برنامه اى در پيش گرفتند كه با
كوشش هاى ويژه ى خود رسالت اسلامى را در بسترى تازه روان سازند بى آنكه بخواهند
با رنج بكوشند تا از خويشاوندى بلندپايه يارى جويند يا براى پناه گرفتن زير
سايه ى حمايت پناه دهنده اى، به قوم خود روى آورند...
هركس از محاصره ى شعب ابوطالب برگشته بود احساس مى كرد كه بايد با همه ى
نيروهاى معنوى و مادى خود روانه شود و براى دعوت به دين خدا اقدام كند، و اگر
نتواند بر زمين اين مبارزه ى تازه آغاز شده بتازد، لااقل با گام هاى تند و بلند
پيش روى كند...
زمين مبارزه اى كه اگر چه يكسره پوشيده از خار درخت است، اما پهناور است...
اگر چه خطر، پيرامون آن را فراگرفته، اما گذرگاه هايش نرمتر و هموارتر
است... اگر چه پرتگاه ها و لغزشگاه ها گرداگرد آن را گرفته، اما پله هاى آن
فراختر، دره هاى آن گشاده تر و مرزهاى آن گسترده تر است...
به همان اندازه كه موريانه طى سه سال به كندى و آهستگى در پيمان نامه ى
تبعيد، نقش بازى كرد تا براى جهانيان دهان بند از راز آن باز كرد- رازى كه
برخلاف انتظار همگان بود و خردها را سراسيمه ساخت- به همان اندازه نيز پيش
آمدها- پس از آشكار شدن راز پيمان نامه- با سپرى شدن شب ها و روزها نقش بازى
كرد، نقشى درهم شكننده تر از طوفانى كه با هرچه از نشانه هاى زندگى در راه خود
برخورد كند، نابود سازد...
زيرا طوفان ها به همانگونه كه خاشاك را پراكنده مى سازد، گام هاى انسان را
نيز از زمين برمى كند و درخت ها را از ريشه برمى آورد...
به همانگونه كه گياهان خشك، برگ هاى كاه، پوشال و توده هاى شن را به هوا مى
برد، خانه ها و سنگ هاى گران را نيز از زمين برمى دارد...
بلكه خاك زمين و خرسنگ هاى كوهستان ها را نيز درهم مى كوبد و هموار مى
سازد... هر آنچه را كه راست ايستاده است خم مى كند و هر آنچه را كه خم است
فرومى خواباند و هر آنچه را كه فروخوابيده است- اگر نشانه هايى فرسوده و پابرجا
نباشد- به سان ته مانده ى خال ها بر پشت دست و پا و ردپاها بر روى تخته سنگهاى
خاك گرفته، پراكنده مى كند...
پيش آمدها نيز همانند طوفان و به سان اسبان غارتيان بر گستره ى زمان شتابان
مى تازند...
تپش آنها پر شتاب است...
جنب و جوششان به سان انقلاب است...
گام هايشان پرش هاست... را ه رفتنشان به تندى چشم بر هم زدن است...
پياپى فرامى رسند كه گويى نفس هاى بريده ى غمگينى هستند از نفس افتاده...
بر فراز روزگار پرواز مى كنند...
از بسيارى و انبوهيشان، صندوق روزگار بر آنها تنگ مى آيد تا بدانجا كه نزديك
است منفجر شود و به صورت دقيقه ها و لحظه ها پراكنده گردد...
روز خروج محاصره شدگان از شعب ابوطالب يادآور روز خروج بنى اسرائيل از مصر
است...
يادآور داستان پيروزى موساى كليم بر فرعون ذوالاوتاد است...
آن داستان چنين است كه: .
.. موسى رمه ى يثرون- پدر زن خود و كاهن مدين را- مى چرانيد...
«رمه را تا فراسوى بيابان راند و به كوه خدا- حوريب- آمد...
«نيروى پروردگار براى او به سان زبانه ى آتشى از ميان درختچه اى پديدار
شد...
«موسى به ان درختچه نگريست كه از آتش شعله ور بود اما نمى سوخت...» (به
كسانش گفت:
درنگ كنيد...
به راستى كه من آتشى ديدم، شايد شما را پاره اى از آتش بياورم يا به روشنايى
آن راه يابم- پس چون به آتش رسيد، ندايى شنيد كه مى گفت: اى موسى- من خداى
توام، نعلين را از پاى بيرون آر كه تو در وادى پاكيزه ى طوائى- من تو را
برگزيدم، گوش كن به سخنى كه به تو وحى مى شود...) (طه، آيه هاى 10- 13).
تورات گويد:
«... آنگاه خدا گفت:
«من خداى پدر توام. خداى ابراهيم، خداى اسحاق و خداى يعقوب...
«موسى چهره ى خود را پوشانيد زيرا ترس داشت به خدا نگاه كند...
«خدا گفت:
«آرى من خوارى ملت خويش را كه در مصر به سر مى برند ديدم...
«و فرياد آنان را از دست استثمارگران بيگارى گيرنده شنيدم...
«من دردهاى آنان را دانستم...
«از همين روى فرود آمدم تا آنان را از دست مصريان رهايى بخشم، و از آن
سرزمين به سرزمينى زيبا و فراخ بالا برم...
«به سوى سرزمينى كه از آن شير و عسل برآيد... ... ...» موسى و قومش به آماده
كردن خود پرداختند تا از جايگاهشان كه منزلگاه پستى بود و خوارى بيرون روند...
تورات گويد:
«خدا با موسى و هارون در سرزمين مصر سخن گفت، فرمود:
«اين ماه براى شما سرآغاز ماه هاست...
«آن براى شما آغاز ماه هاى سال است... ...» و تورات در جاى ديگر گويد:
«... ... امروز براى شما روز يادبود است، آن را براى پروردگار عيد بگيريد...
«آن را در نسل هاى خود تا روز رستاخيز جشن بگيريد جشنى واجب...» از آن روز
آن آيين بشرى راه خود را براى آيين آسمانى تهى كرد...
نشانه هاى پروردگارى پياپى فرارسيد...
سحر فرعون تباه شد...
نگون بختى ها پياپى بر آن ستمگر، پيش آمد، نگون بختى هايى كه به گرداگرد
جهان حقيقت و واقع در عالم خواب و خيال ره نيافته بود...
دريا به دو بخش بزرگ شكافته شد، و قوم موسى كه از ستم فرعون مى گريختند از
كف آن گذشتند...
آنگاه هر دو بخش دريا به هم پيوست و فرعون و سربازانش در آن غرقه شدند...
سپس آن مستضعفان به سرزمينى ديگر رسيدند... سرزمينى كه در آن برايشان تا
روزگارى فراوانى بود و آسايش و آزادى...
اگر مسلمانان هوشيار بودند و مرحله هاى جهادشان را در راه خدا بررسى و
بازنگرى مى كردند، هم داستان مى شدند كه از اين پس روز خروجشان را از شعب
ابوطالب روز عيد به شمار آورند...
درست همانند كارى كه بنى اسرائيل انجام دادند و روز خروجشان را از مصر به
سرزمين كنعان عيد گرفتند...
درست همانند كارى كه پيامبر خدا انجام داد و چون ديد يهوديان در مدينه روز
عاشورا را روزه مى گيرند، گفت:
«ما از اينان به موسى نزديكتريم...» و روز عاشورا روزه گرفت...
با اين همه، ماه هايى كه پس از گشوده شدن حلقه ى محاصره فرارسيد، تهى از رنج
نبود...
با آسايش سپرى نشد...
پيروزى را فراهم نياورد...
رنگى از اميد در آنها نمايان نشد تا آن اميد به مسلمانان فرصت آرامش دهد...
بلكه دردهاى آنها انبوه تر بود... و اندوه هايشان گرانبارتر... و بار رنج
آنها از كوه ابوقبيس و ثبير كمرشكن تر... و انگيزه ى آنها براى گستردن غم ها
افزون تر...
گويى اگر نسيمى در آنها مى وزيد، به ريزش اشكها مى افزود... و در اين سخن
جاى هيچ ترديدى نيست...
زيرا چيزها نيز- همانند مردم- لبخندها دارند و بدحالى ها...
شاد مى شوند و اندوهگين...
مى خندند و مى گريند، اگر چه ما نمى توانيم به آنچه پروردگارشان از دو واژه
ى خنده و گريه ياد داده، ره بيابيم...
چه بسا خداپرستان، بندگى ها كردند تا آنجا كه موجودات جهان هستى از شادى
بندگيشان تهليل گفتند... و چه بسا كافران، سركشى ها كردند و از نعمتهاى خدا
ناسپاسى نمودند تا آنجا كه هستان جهان آنان را به شكنجه اى خواركننده
شتابانيدند...
(پس آسمان و زمين بر ايشان نگريست، و آنان را مهلت ندادند...) (دخان، آيه ى
29).
مرگ خديجه و ابوطالب
زهرا در آن روزها سخت ترين رنج ها را كشيد...
در آن هنگام هيچ پرتوى از لبخند بر چهره ى او نتابيد...
چشمانش هرگز چيزى نديد مگر آنكه با گريه بدان نگريست...
جز ناله ى رنج ديدگان بر گوش او نگذشت...
هرجا لبخندى تابناك، نگاهى روشن و آوازى خوش نوا از او ديده مى شد با اندوهى
پوشيده از غم ها و تيرگى ها آميخته بود. اندوهى كه همانند نداشت...
زيرا خديجه درگذشته بود...
سختى شعب ابوطالب پس مانده ى روزهاى زندگيش را خورد...
خرسند و پسنديده به سوى پروردگارش رفت...
دنيا را رها كرد و به جايى روى آورد كه بازگشتى در آن نبود...
آيا مرگ، اندك زمانى به او مهلت داد تا از تنگناى محاصره و تبعيد، و بيابان
اسارت و شكنجه بيرون آيد؟...
آيا مقدر بود در بستر گرسنگى و بيابان تهيدستى و ويرانى جان ندهد؟...
آيا مشيت الهى در اين بود كه بر بستر خود و در كنار حرم پروردگار چشم از
جهان فروبندد تا ديدگانش از جمال دوستان و عزيزان محبوب پر شود، و در خانه اى
جان سپارد كه براى او پر از خاطره بود و شيرين ترين روزهاى عمرش را در آن با
همسر گرامى خود زندگى كرد و همدوش با او در بزرگترين ميدان هاى مبارزه
درآمد؟...
هان اين فاطمه است كه هنوز بويى از عطر آزادى نيافته، مادر را از دست مى
دهد، مادرى كه براى هر انسانى در اين جهان والاترين و عزيزترين كسان است...
مادرى را از دست مى دهد كه در همه ى نژادها و تبارها با گذشت روزگاران در
ميان مادران همانند ندارد...
آن خانه كه سرچشمه ى جوشان عشق، سبزه زار آرزوهاى دلنشين و خاستگاه پرتوهاى
گرم مهرورزى بود، اينك براى فاطمه به سان گورى تنگ درآمده است، همانند گورى كه
خاك آن مادر محبوبش را در آغوش كشيده است...
هان اين فاطمه است كه همانند شمعى از هر دو سوى خود مى سوزد. آتش هاى شعله
ور اندوه از اين سو و آن سو در او افتاده تا او را هرچه زودتر گداخته كند...
فاطمه آنجا در خانه افتاده و سوزش جدايى از مادر گرانقدر سرتاسر جان او را
فراگرفته است. مادرى كه پرستار و پرورنده ى اسلام بود...
فاطمه آنجا در شهر مانده و نسيم هاى گرمى كه بر درها، انجمن ها، پيرامون حرم
كعبه و در رؤياها مى وزد، اگر چه از باران نرم اشك هاى وى تر و تازگى مى گيرد،
اما فاطمه- از سوزش بسيار درونى خود- احساس مى كند چهره ها را بريان مى سازد...
شايسته بود كه فاطمه چنين احساسى داشته باشد...
زيرا پير بنى هاشم- ابوطالب- آن نگاهبان اسلام و پشتيبان فرستاده ى خدا نيز
درگذشته بود...
از هنگام بيرون آمدن ابوطالب از شعب تا روز درگذشت وى چندان مهلت نبود كه
براى پايان يافتن دوران گمراهى و جهالت بسنده باشد...
ميان رحلت او و خديجه سه روز بيش نگذشت...
هيچ اندوهى بر هر سرشتى بيدار و هر دلى پاك از اين دو رويداد كمرشكن
تأثيرگذارتر نبود، تا آنجا كه آن سال در روند روزگار بر سر زبان ها و در خاطرها
با نام عام الحزن شناخته شد... و تا آنجا كه گويند پيامبر گفت از مرگ آن دو يار
گرامى دو رنج بر او همزمان وارد آمد كه نمى دانست كدام يك اندوهبارتر و
دردآورتر يا گرانبارتر و كمرشكن تر است... و در اين سخن جاى هيچ شگفتى نيست...
بلكه مى توان گفت چه بسيار زهرا احساس كرد در ميانه ى شمع وجودش فتيله ى
ديگرى نيز هست كه سوزشى بر سوزش و نيرويى بر نيروى گدازش وى مى افزايد و او را
با شتاب پيش مى راند تا آنگاه كه بر آخرين كنگره هاى زندگى خويش برجهد...