فاطمه ى زهراء در كلام اهل سنت
جلد ۲

سيد مهدى هاشمى حسينى

- ۱۳ -


بعد سخنى را از متكلمين و فقها بر رد نظر ابو على ذكر مى كند، و در آخر مى گويد: ابوبكر با فاطمه- سلام الله عليها- احتجاج مى كرد و فرياد مى زد: اى مردم سوگند به خدا اگر كسى اين حديث را از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيده اظهار كند، مالك بن اوث بن حدثان گفت: من اين سخن را از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيده ام، و اين حديث [ منظور از اين حديث اين است كه عمر و طلحه و زبير و عبدالرحمان و سعد پهلوى عمر بودند و او از آنها سوال كرد كه آيا شما از پيامبر شنيده ايد كه گفت: ما پيامبران ارث نمى گذاريم؟ آنها گفتند: بلى.] مى فهماند كه عمر و طلحه و زبير و عبدالرحمن و سعد شهادت دادند كه ما از پيامبر شنيده ايم كه فرمود: ما پيامبران ارث نمى گذاريم. بعد ابن ابى الحديد مى گويد: اين آقايان در روز احتجاج ابوبكر با دختر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- كجا بودند؟ و در آخر مى گويد: اثبات اين مطلب به سادگى امكان ندارد، براى اينكه از نظر تاريخ هيچ كس به جز ابوبكر اين حديث را نقل نكرده است.

خواننده ى گرامى بنابراين تحليل و بيان، مسئله ى ارث بطور كلى در قرآن نسبت به همه يكسان است و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- يك ويژگى خاص وجود مى داشت، بايد آن براى مردم و امت اسلام معلوم و روشن باشد و يا اين كه به وسيله ى قرآن و يا احاديث متواتره بيان شده باشد (مثل ديگر احاديث پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در موضوعات ديگر) حكم آن بايد ثابت شود، نه اينكه يك كسى بيايد به تنهايى روايتى را از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نقل كند كه جز خود او كسى ديگر آن روايت را از پيامبر نشنيده است و رسول خدا را از حكم كلى و منطوق قرآن خارج كند.

اگر كسى مثل ابوهريره در برابر ابوبكر ادعا مى كرد و مى گفت: من از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه خانه ى ابوبكر مال من (ابوهريره) است، و يا اينكه متعلق به همه مسلمين مى باشد، و خود او حق تصرف ندارد، آن وقت هيچ گاه اين ادعاى ابوهريره از نظر ابوبكر مسموع نبود و مورد قبول واقع نمى شد، آن هم صرفا به عنوان اينكه يك نفر چنين ادعايى را مى كند و از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- چنين شنيده است و مسلم ابوبكر از خانه و زندگى خود دست برنمى داشت، پس چگونه ممكن است زهرا- سلام الله عليها- از حق مسلم و قطعى خود كه قرآن آن حق را براى او ثابت كرده فقط به خاطر يك روايتى كه به جز يك نفر كسى ديگر نقل نكرده، از حق خداييش محروم گردد؟ حالا اگر گفته شود: چون ناقل حديث ابوبكر بوده است و با در نظر گرفتن جهات شخصيتى وى حديثى را كه او نقل كرده است مثل اين است كه يك حديث قطعى است!

در جواب بايد گفت: با در نظر گرفتن تمام شئون و جهات ابوبكر او اين حديث را در مقام خصومت با فاطمه- سلام الله عليها- اظهار كرده و با اين حديث مى خواسته منازعه را به نفع خود تمام كند، براى اينكه در برابر فاطمه- سلام الله عليها- مدعى بوده است، و لذا نمى شود گفت كه اين حديث مثل يك حديث قطعى و مسلم است.

باز هم اگر گفته شود كه ابوبكر از اين دعوا نفع شخصى نداشته، بلكه ادعا مى كرد كه متروكه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- صدقه است، و نمى گفت كه به خود من متعلق است و يا مال من است.

در جواب اين هم بايد گفت كه فاطمه- سلام الله عليها- و على- عليه السلام- هم در ادعاى خودشان تكذيب نمى شوند، چرا؟ براى اينكه فدك قبلا در دست آنها بوده و آنان متصرف بوده اند و هيچ جا ديده نشده است كه متصرف را در مقام ادعاى مالكيت متهم به كذب كنند و يا اينكه نسبت كذب به او بدهند، و چنان چه خود مولى على- عليه السلام- فرمود: فدك در دست ما بود و از آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده بود فقط فدك از آن ما بود.

آنچه كه از اين بيانات و لسان آيات قرآن كريم به دست آمد، اين مطلب روشن شد كه مسئله ى ارث يك قاعده و قانون كلى اسلام است و همه نسبت به آن يكسان هستند، و هيچ پيامبرى در رابطه با ارث از اين قاعده ى كلى مستثنى نيست و اگر پيامبر اسلام- صلى الله عليه و آله و سلم- چنين چيزى را فرموده بايد او را به كرات مثل روايات ديگر به مردم مى گفت و بيان مى كرد تا همه روشن مى شدند.

فصل سيزدهم

فدك و دادخواهى زهرا

فاطمه- سلام الله عليها- در خطبه ى غرا و پرشكوه خود كه در مجلس ابوبكر بيان فرمود (در فصل نه گذشت) به آيات قرآن استدلال نمود، و با منطق عقل و خرد الهى با ابوبكر احتجاج فرمود و او متمسك به حديث جعلى و ساختگى شد. حال اولا دادخواهى فاطمه- سلام الله عليها- را بررسى مى كنيم و ثانيا حديث جعلى را.

كتابهاى صحيح بخارى و صحيح مسلم و سنن ابى دواد و كتابهاى ديگر علماى اهل سنت با كمال صراحت اين حقيقت را بيان كرده اند: مادامى كه زهرا- سلام الله عليها- زنده بود در مورد فدك ساكت نشد و مكرر به ابوبكر مراجعه كرده و فدك را مطالبه مى فرمود، و حتى در مسجد پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به وى بوده است، اظهار فرمود و گواهانى را در برابر مسلمين اقامه نمود. و در مرتبه ى ديگر به عنوان اينكه فدك ارث پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- است و بايد در تصرف او درآيد ادعاى خود را اظهار فرمود و با عبارات مختلف با ابوبكر احتجاج نمود، از جمله فرمود: «انت ورثت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- ام اهله» آيا تو وارث پيامبر هستى يا اهل و دودمان او؟ ابوبكر در جواب گفت: «بل اهله» بلكه اهل او.

چنانكه در مسند احمد بن حنبل نقل شده، ابن ابى الحديد بعد از ذكر اين حديث مى گويد: «و هذا صريح بانه- صلى الله عليه و آله و سلم- مورث يرثه اهله و هو خلاف قوله: لا نورث»: [ شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 219.] اين حديث صراحت دارد كه ابوبكر يك نوع اقرار ضمنى نموده به اين كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- مورث است و اهل و خانواده ى او وارث هستند، و اين خلاف قول ابوبكر مى باشد. (كه گفت: از پيامبر شنيدم كه فرمود: ما پيامبران ارث نمى گذاريم).

باز فاطمه ى زهرا- سلام الله عليها- در مورد ديگر در مقام اثبات حق خود فرمود: « قالت له من يرثك، قال اهلى و ولدى؟ فقالت: فمالى لا ارث ابى فقالت سمعت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- يقول لانورث فغضبت رضى الله عنها من ابوبكر و هجرته الى ان ماتت» [ سيره الحلبيه، ج 3، ص 361.] : فاطمه- سلام الله عليها- به ابوبكر فرمود: چه كسى از تو ارث مى برد؟ او گفت: خانواده و فرزندانم، بعد فاطمه- سلام الله عليها- فرمود: پس براى چه من از پدرم ارث نبرم؟ ابوبكر در جواب گفت: از سول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه ما پيامبران ارث نمى گذاريم، فاطمه- سلام الله عليها- از اين حرف ناراحت شد و از ابوبكر كناره گرفت تا اينكه در حال غضب از دنيا رفت.

باز هم در تعبير ديگرى در سيره ى حلبيه آمده است: «يا ابوبكر افى كتاب الله ان ترثك ابنتك و لا ارث ابى»: آيا در كتاب خداست كه دختر تو از تو ارث برد و من از پدرم ارث نبرم؟.

آن حضرت در مرحله ى ديگر در ضمن خطبه ى شيوا و استدلالهاى پر محتوى و كوبنده، اين گونه فرمود: «يابن ابى قحافه افى كتاب الله ان ترث اباك و لا ارث ابى لقد جئت شيئا فريا»: [ شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 212.] اى پسر ابى قحافه آيا در كتاب خدا آمده است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم؟ به تحقيق سخنى تازه آوردى!

اين سخنرانى فاطمه- سلام الله عليها- را ابن ابى الحديد، در جلد 16 صفحه 149 بيان كرده است و نيز احتجاج و دادخواهى بانوى دو عالم هنگامى كه به اتفاق على- عليه السلام- نزد ابوبكر آمد و با او با آيات قرآن استدلال فرمود كه بحث آن در فصل «فدك و ميراث پيامبر» گذشت و نيز استدلال و احتجاج كوثر الهى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در برابر هيات حاكمه ى وقت از مواردى است كه ابن ابى الحديد بيان كرده است: «قال: ابوبكر جوهرى، حدثنا ابو زيد، عن هارون بن عمير، عن الوليد بن مسلم، عن مسلم، عن اسماعيل بن عباس، عن محمد بن السائب، عن ابى صالح، عن مولى ام هانى، قال: دخلت فاطمه على ابوبكر بعد ما ستخلف فسالته ميراثها من ابيها، فمنعها، فقالت له: لئن مت اليوم من كان يرثك؟ قال: ولدى اهلى، قالت: فلم ورثت انت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- دون ولده و اهله؟ قال: فما فعلت يا بنت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- قالت: بلى، انك عمدت الى فدك، و كانت صافيه لرسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فاخذتها، و عمدت الى ما انزل الله منالسماء فرفعته عنا»: [ السقيفه و الخلافه، باب خلافت ابوبكر و شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 332 و حلبى در سيره خود، ج 3، ص 362، قريب به همين مضمون را بيان كرده است.] ابوبكر جوهرى با هفت سند از غلام ام هانى مى گويد: بعد از آن كه ابوبكر خلافت را به دست آورد، فاطمه- سلام الله عليها- بر او وارد شد و ميراث پدرش را از وى خواست، ابوبكر از دادن ميراث پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- امتناع كرد، فاطمه- سلام الله عليها- فرمود: اى پسر ابى قحافه اگر همين امروز تو بميرى وارث تو كيست؟ ابوبكر جواب داد: فرزندان و اهل عيالم وارث من هستند، فاطمه- سلام الله عليها- فرمود: پس چگونه است وارث پيامبر تو باشى و فرزندان و اهل و عيال او از وى ارث نبرند؟ ابوبكر در جواب گفت: اى دختر رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- من وارث پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نيستم و چنين ادعائى نكردم حضرت فاطمه- سلام الله عليها- فرمود: براى چه فدك را در حالى كه ملك خاص شخص پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بود تصرف نمودى و ما را از آن محروم ساختى در حالى كه آن به فرموده ى خدا مال ما بود و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- آن را به ما بخشيده بود.

غير از اين موارد كه ذكر شد، موردهاى ديگر هم هست كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فدك را در زمان حيات مبارك خود به فاطمه- سلام الله عليها- عطا فرمود و هنگام رحلت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فاطمه مالك و متصرف فدك بود (در فصل هاى فدك و سهم ذوى القربى در قرآن، و فدك ميراث پيامبران در قرآن، ملاحظه شد). و قتى كه ابوبكر روى كار آمد افرادى را فرستاد تا نمايندگان فاطمه- سلام الله عليها- را از سرزمين فدك بيرون كردند و فدك را تصرف نمودند و از فاطمه- سلام الله عليها- بر ماليكت فدك بينه و شاهد خواست! وقتى كه از زهرا- سلام الله عليها- بر مالكيت وى بر فدك شاهد مطالبه نمود، به ابوبكر گفته شد: زهرا- سلام الله عليها- متصرف و ذواليد است و مصترف نبايد براى اثابت مالكيت خود شاهد و بينه اقامه كند، بلكه آن كسى كه در برابر مالكيت وى ادعا دارد كه (متصرف و ذواليد) مالك نيست بايد بينه و شاهد اقامه كند. پس روى محاكمه رسمى و قانونى و قاعده ى فقهى لازم نبود كه فاطمه- سلام الله عليها- شاهد بياورد، و اينكه بانوى دو عالم على- عليه السلام- و ام ايمن را به عنوان شاهد آورد، از باب شاهد و گواه رسمى نبود، بلكه از باب استظهار مطلب بود كه به گواهى آنها استدلال فرمود، و الا از جهت قانون فقه فاطمه- سلام الله عليها- نياز به آوردن شاهد نداشت، براى اينكه مالك بود، ما چون ابوبكر از وى شاهد طلبيد و فاطمه- سلام الله عليها- را ملزم به آوردن بينه كرد، زهرا- سلام الله عليها- براى اثبات سخن خود شهود و گواهان محكم و عادلى را حاضر فرمود، از طرفى هم براى اينكه زير بار زور نرفته باشد شهود و گواهان را تكميل نفرمود، چرا؟ براى اينكه تكميل شهود از طرف زهرا- سلام الله عليها- در اين مورد تصويب زور گويى بود.

از همه ى اينها گذشته يك سوال در اينجا مطرح است، و آن اينكه چرا و به چه دليل شهادت و گواهى على- عليه السلام- كه افضل امت است (درباره ى اين كه فدك اعطايى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به زهرا- سلام الله عليها- بوده و زهرا- سلام الله عليها- مالك فدك مى باشد) پذيرفته نمى شود؟! و اما شهادت شهود ابوبكر مبنى بر اينكه «پيامبر فرمود: ميراث من به همه ى مسلمانان تعلق دارد» مورد قبول واقع شد و عمر بر اين ادعا شهادت داد؟! در آنجا اسقاط شهادت افضل امت و در اينجا پذيرش روايت جعلى و قبول شهادت!!! عجب است از روزگار شهادت دختر خود عايشه را در رابطه با اينكه من شنيدم پيامبر فرمود: ابوبكر براى مردم به جاى وى نماز بخواند قبول شد و اين شهادت را حكومت پذيرفت، ولى سخن كوثر خدا و شهادت ولى خدا و افضل امت قبول نشد و مردود واقع شد!!.

ابن حجر مكى در كتاب «الصواعق المحرقه» مى گويد: «ان ابوبكر كان رحيما و كان يكره ان يغير شيئا تركه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- اعطانى فدك، فقال: هل لك بينه، فشهد لها على و ام ايمن فقال: لها فبرجل و امراه تستحقيها»: [ الصواعق المحرقه، ص 57، فصل چهارم.] ابوبكر فدك را از فاطمه- سلام الله عليها- گرفت در حالى كه او مرد مهربانى بود! زيرا بر او ناگوار بود كه روش پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را تغيير دهد، فاطمه- سلام الله عليها- نزد او آمد و ادعا كرد كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فدك را به من بخشيده است، ابوبكر گفت: آيا شاهدى دارى؟ على- عليه السلام- و ام ايمن به نفع زهرا- سلام الله عليها- در اين قضيه شهادت دادند، ابوبكر گفت: آيا به گواهى يك مرد و يك زن تو ادعاى استحقاق مى كنى؟!

در اينجا بايد گفت: اگر بر فرض كسى اين مطلب را كه زهرا- سلام الله عليها- متصرف فدك بود و ابوبكر آن را با اعمال زور و قدرت از او گرفت، انكار كند، در برابر كتاب خدا و سنت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- جز زورگويى و اجتهاد مستبدانه دليل ديگرى نخواهد داشت.

علامه سمهودى از حافظ بن مشيه و او هم از نميربن حسان نقل كرده، مى گويد: «قال: قلت لزيدبن على- عليه السلام- و انا اريد ان اهجن امر ابوبكر: ان ابوبكر انتزع فدك من فاطمه- سلام الله عليها- فقال: ان ابوبكر كان رجلا رحيما و كان يكره ان يغير شيئا فعله رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فاتته فاطمه- سلام الله عليها- فقالت: ان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- اعطانى فدك، فقال: لها، هل لك على هذا بينه؟ فجائت بعلى- عليه السلام- فشهد لها، ثم جائت ام ايمن فقالت: الستما تشهدان انى من اهل الجنه؟ قالا: بلى قال ابو زيد: يعنى انها قالت لابى بكر و عمر قالت: فانا اشهد ان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- اعطاها فدك»: [و فاءالوفاء، ج 3، باب خلافت ابوبكر، و شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 220 و ابن ابى الحديد در آخر از قول ابوبكر جوهرى گفته است «فرجل آخر اوامره اخرى لتستحقى بها القضيه» ابوبكر به فاطمه- سلام الله عليها- گفت: يك مرد و يك زن ديگر شاهد بياور تا استحقاق تو نسبت به فدك ثابت شود!] ابن حسان گفت: به زيد بن على- عليه السلام- گفتم: اين عمل ابوبكر در نظر من خيلى زشت مى باشد كه فدك را به زور از فاطمه- سلام الله عليها- گرفت، زيد گفت: ابوبكر مرد مهربانى بود ولى نمى خواست روش رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- را تغيير دهيد، فاطمه- سلام الله عليها- نزد او آمد و فدك را از وى مطالبه فرمود، و مدعى شد كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فدك را به من عطا فرموده، ابوبكر گفت: آيا شاهد و گواهى بر اين مدعا دارى؟ زهرا- سلام الله عليها- اول على- عليه السلام- را به عنوان شاهد نزد ابوبكر آورد و على- عليه السلام- در اين جريان به نفع فاطمه- سلام الله عليها- شهادت داد و بعد ام ايمن را به عنوان شاهد آورد، ام ايمن رو كرد به ابوبكر و عمر، گفت: آيا شما دو نفر شاهد هستيد كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: ام ايمن از اهل بهشت است؟ گفتند: بلى، ام ايمن گفت: پس من هم گواهى مى دهم كه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فدك را به فاطمه- سلام الله عليها- بخشيده است.

حالا اگر ابوبكر سخن فاطمه- سلام الله عليها- را قبول مى كرد و فدك را به وى رد نموده و پس مى داد، دراين صورت در قضاوت خود اعتماد بر ادعاى صرف نكرده بود و بدون بينه حق را به صاحب خق نپرداخته بود، چرا؟ براى اينكه گفتار ام ايمن كه آيا شما دو نفر شهادت مى دهيد كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: ام ايمن از اهل بهشت است، به منزله اقرار و اعترافى بود كه ام ايمن از ابوبكر و عمر گرفت، براى اينكه ام ايمن در گواهى خود راستگو است، بطورى كه به هر حقى كه او شهادت دهد براى حاكم عادل قطع و يقين حاصل مى شود كه آن حق ثابت است، بنابراين رد اين شهادت براى حاكم جايز نيست. پس اولا خواستن بينه از فاطمه- سلام الله عليها- درست نبود زيرا بنا به مصداق آيه ى تطيهر معصوم بوده و هرگز احتمال كذب در سخن و كلامش نمى رفت، و ثانيا شهادت حضرت على- عليه السلام- و ام ايمن را كه از آنها اعتراف بر بهشتى بودن خود گرفت و او را رد كردند، درست نبود!!

ابى داود در سنن خود مى گويد: «حدثنا محمد بن يحى بن فارس، ان الحكم بن نافع حدثهم، اخبرنا شعيب، عن الزهرى، عن عماره بن خزيمه ان عمه حدثه، و هو من اصحاب النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- ان النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- ابتاع فرسا من اعرابى، فاستتبعه النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- ليقضيه ثمن فرسه فاسرع رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- المشى و ابطا الاعرابى، فطفق رجال يعترضون الاعرابى فيسا و مونه (او فيسا و مونه) بالفرس، و لا يشعرون ان النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- ابتاعه، فنادى الاعرابى رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- فقال: ان كنت مبتاعا هذا الفرس و الا بعثه، فقام النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- حين سمع نداء الاعرابى فقال «او ليس قد ابتعثه منك» فقال الاعرابى لا والله ما بعتكه، فقال النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- «بلى قد ابتعثه منك» فطفق الاعرابى يقول: هلم شهيدا، فقال: خزيمه بن ثابت: ان اشهد انك قد بايعته، فاقبل النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- على خزيمه فقال: بم تشهد؟ فقال: بتصديقك يا رسول الله، فجعل رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- شهاده خزيمه بشهاده رجلين»: [ سنن ابى داود، ج 3، ص 308، كتاب الاقضيه، و اكثر اهل سنت اين حديث را در كتب حديثى و فقهى خود ذكر كرده اند.] هرگاه در جريانى يك شاهد گواهى داد، و حاكم مى دانست اين شاهد راست مى گويد، در اين صورت براى حاكم جايز است كه طبق همان شهادت واحد حكم كند، بعد با پنح سند جريان شهادت خزيمه به نفع رسول خدا را نفع مى كند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روزى از اعرابى اسبى را خريد، پيامبر- صلى الله عليه و آله- خواست قيمت اسب را به اعرابى دهد و به سرعت مى رفت كه بهاى اسب را بياورد، ولى اعرابى با كندى مى آمد و در راه به مردانى برخورد، آنها به اعرابى اعتراض كردند كه اسب را ارزان فروختى و با وى درباره ى قيمت اسب صحبت مى كردند و نمى دانستند كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- اسب را از اعرابى خريده است، اعرابى خطاب به رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- گفت: اگر تو مى خواهى اين اسب را بخرى بخر والا من او را مى فروشم! پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- وقتى كه صداى اعرابى را شنيد ايستاد و فرمود: آيا او را من از تو نخريدم؟! اعرابى گفت: نه قسم به خدا من نفروختم، پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: بلى من آن را از تو خريدم، اعرابى گفت: اگر تو آن را از من خريده اى و شاهد و گواهى بياور!! خزيمه بن ثابت كه نظاره گر جريان بود خطاب به اعرابى گفت: من شهادت مى دهم كه تو آن اسب را به رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- فروختى، پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به طرف خزيمه آمد و فرمود: به چه مناسبت تو شهادت دادى؟ خزيمه عرض كرد به تصديق كردن تو يا رسول الله، چون تو پيامبر خدا هستى و هر چه كه مى گويى حق است، بعد رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- شهادت خزيمه را به عنوان شهادت دو مرد قبول كرد.

حال بايد سوال كرد كه چطور شد كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شهادت خزيمه را قبول فرمود، ولى سران سقيفه شهادت ولى خدا و افضل از انبياى سلف را قبول نكردند؟! اگر در اين روايت ابى داود دقت شود، اين مطلب به دست مى آيد كه با گواهى ابوبكر و عمر به راستگويى ام ايمن شهود كامل مى شود، براى اينكه در اين قضيه ام ايمن از آن دو نفر اقرار گرفت كه او راست مى گويد: و با اين اقرار و اعتراف آن دو به آنچه كه ام ايمن شهادت داده بود گواهى دادند. بنابراين بايد گفت: زهرا- سلام الله عليها- در اينجا چهار گواه و شاهد داشت 1- حضت ر على- عليه السلام-، 2- ام ايمن، 3- ابوبكر، 4- عمر، چرا كه ابوبكر و عمر در ضمن اقرار و اعتراف به راستگويى ام ايمن شهادت دادند مبنى بر اينكه هر چه ام ايمن مى گويد حقيقت دارد. و اگر گفته شود كه در اينجا احتياج به شهادت و گواه نبود، اين همه به جاست چرا؟ براى اينكه ابوبكر كه خود را خليفه ى رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- مى دانست، و با توجه به اينكه او اقرار كرده بود كه ام ايمن زنى راستگو است و از طرفى ام ايمن هم شهادت داد كه فدك متعلق به زهرا- سلام الله عليها- است و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به او بخشيده است، بنابراين ابوبكر كه خود مدعى بود فدك مال مسلمين است، با اين ادعا اقرار و اعتراف كرده بود كه فدك مال زهراست (چون صداقت ام ايمن را پذيرفته بود) و با اقرار مدعى به ثبوت حق براى مدعى عليه، ديگر جايى براى شهادت و گواهى شاهد باقى نمى ماند.

اگر انسان به همين شهادت و گواهى و خواستن و بينه دقت كند، همينها خود ثابت مى كند كه فدك متروكه ى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نبوده، بلكه در زمان حيات خود به دخترش فاطمه- سلام الله عليها- بخشيده بود.

باز هم از جمله چيزهايى كه بر متصرف و مالكيت زهرا- سلام الله عليها- در فدك دلالت دارد، و ثابت مى كند كه فدك قبلا در دست فاطمه- سلام الله عليها- بوده و آن را به زور از وى گرفته اند، كلام و سخن مولى على- عليه السلام- در نهج البلاغه است كه در نامه اى كه به عثمان بن حنيف نوشته، فرموده است: «بلى كانت فى ايدنا فدك من كل ما اظلته السماء فشحتت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين»: [ نهج البلاغه، خطبه 45.] آرى در دست ما از آنچه كه آسمان سايه بر آن افكنده بود فقط فدك بود كه عده اى به آن بخل ورزيدند و عده ى ديگر از آن چشم پوشيدند و بهترين حاكم خداست. و ابن ابى الحديد در ضمن تفسير كلمات و جملات اين خطبه مى گويد: «و هذا الكلام كلام شاك متظلم»: [ شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 508.] از اين بيان مولا على- عليه السلام- چنين برمى آيد كه فدك قبلا در دست فاطمه- سلام الله عليها- و خود على- عليه السلام- بوده است و به زور و ظلم و ستم از آنها گرفته شده است و در مقام اثبات حق اهل بيت- عليه السلام- هيچ گونه كوتاهى نكردند، اگر چه اهل بيت- عليه السلام- در پس گرفتن حق خود به اسلحه متوسل نشده و حاكم زمان هم به شكايت آنها توجهى نكرد، و حكومتهاى بعدى هم به دادخواهى آنها گوش ندادند و در نتيجه على- عليه السلام- شكايت را به درگاه خداوند برده و مى فرمايد: «نعم الحكم الله»: بهترين حاكم خداوند است.

حال اين سؤال مطرح است كه اگر فدك مال فاطمه- سلام الله عليها- و اهل بيت بود و حكام قبل از على- عليه السلام- آن را غصب كردند، چرا وقتى كه على- عليه السلام- خلافت و امارت را به عهده گرفت در مورد فدك همانند خلفاى گذشته رفتار كرد و آن را به عنوان باز مانده ى همسرش فاطمه- سلام الله عليها- تمليك نفرموده و متصرف نشد؟ در جواب بايد گفت انسان هر طورى كه بخواهد اموال خود را بر حسب مصالح شخصى و نوعى خود مى تواند متصرف شود، على- عليه السلام- مصلحت خود را در اين دانست كه فدك را به عنوان يك دارايى شخصى تصاحب نكند، و بلكه مصلحت را در اين دانست كه عايدات آن را بين فقراء تقسيم نمايد. گذشته از اين، خود مولى على- عليه السلام- در دنبال همين نامه به عثمان بن حنيف فرموده است: «و ما اصنع بفدك و غير فدك والنفس مظانها فى غد جدث جوانب المزلق» [ شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 208.] : همانا به درستى كه نفس خود را به سبب تقوى رياضت مى دهم تا در روز ترس بزرگ امينت داشته باشد و بر فراز پرتگاهى لغزنده (صراط) ثابت بماند.

در اين جا على- عليه السلام- مى فرمايد كه درست است فدك مال شخصى من است، ولى من آن را رها كرده و تصرف نمى كنم، چون عاقبت من فرداى قيامت و گور است و با اعراض از مال دنيا چه فدك و غير فدك نفس خود را رياضت مى دهم كه به محبت و دوستى دنيا آلوده نشود و اين رياضت و سختى را به اين خاطر انجام مى دهم كه در روز قيامت و در پل صراط از ترس و وحشت مصون باشم...

در همين رابطه ابن ابى الحديد مى گويد: «قال ابوبكر: و اخبرنا ابوزيد قال: حدثنا حيان بن هلال، عن محمد بن يزيد بن ذريع، عنمحمد بن اسحاق، قال: سالت اباجعفر بن محمد بن على- عليهماالسلام- قلت: ارايت عليا حين ولى العراق و ما ولى من امر الناس كيف صنع فى سهم ذوى القربى؟ قال: سلك بهم طريق ابوبكر و عمر قلت: و كيف؟ و لم و انتم تقولون ما تقولون! قال: اما والله ما كان اهله يصدرون الا عن رايه فقلت: فما منعه؟ قال كان يكره ان يدعى عليه مخالفه ابوبكر و عمر» [ شرح نهج البلاغه، ص 231.] : ابوبكر جوهرى با چهار سند از محمد بن اسحاق مى گويد: از امام باقر- عليه السلام- سؤال كردم: اميرالمؤمنين- عليه السلام- وقتى كه به خلافت رسيد، نسبت به سهم خويشان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- از خمس، چه تصميمى گرفت؟ حضرت فرمود: آن را مثل ابوبكر و عمر جزء بيت المال قرار داد، عرض كردم: چرا؟ در حالى كه شما مى گوييد سهم ذوى القربى براى خاندان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- است. فرمود: به خدا قسم خاندان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- چيزى نمى گويند مگر مطابق نظر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- سپس عرض كردم: چه چيز مانع على- عليه السلام- بود؟ فرمود: على- عليه السلام- دوست نمى داشت در رابطه با چيزى كه سودش به خاندان خود مى رسيد، مردم بگويند على مخالفت ابوبكر و عمر نموده است.

در اين حديث ابن ابى الحديد علت عدم رجوع به سهم ذوى القربى را جو حاكم بر زمان وى مى داند، اگر چه مولى اميرالمؤمنين- عليه السلام- در بعضى از امور از مخالفت ابوبكر و عمر ابايى نداشت، چنانكه مشاهده مى شود دستور به تساوى حقوق دريافتى مسلمانان از بيت المال مى دهد، و با وجود تبعيضاتى كه بود همه را مساوى هم قرار داد.

اما وقتى كه نوبت به فدك مى رسد كه از بنى هاشم است و اگر چه فدك مال خود اوست و از طرف خدا به او اعطا شده است، ولى به رويه گذشته آن را به جزء بيت المال قرار داد، چرا؟ براى اينكه نگويند: على- عليه السلام- چون حالا كه به حكومت و قدرت رسيده در امور خاندان خود وسعت داده و بر خلاف ابوبكر و عمر، سهم ذوى القربى و فدك و اموال ديگر را به آنها برگرداند، و اين وسيله اى شود تا عليه او جوسازى كنند و مردم ساده لوح از او جدا شوند.

خود مولى در جاى ديگر فرمود: «حاكمان قبل از من اعمال مخالف رسول خدا انجام داده اند و در مخالفت كردن با آن حضرت تعمد داشتند و عهد او را نقض كردند و سنت او را تغيير دادند. اگر من مردم را مجبور به ترك بدعتها كنم و همه ى احكام و سنتهاى زمان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- را برگردانم، لشكريان از من جدا خواهند شد و با عده اى از شيعيان كه مقام مرا مى دانند و امامت مرا از كتاب خدا و سنت رسول خدا پذيرا شده اند تنها خواهم ماند. بدانيد اگر مقام ابراهيم را به جايى كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- گذاشته بود، برگردانم و فدك را به ورثه ى فاطمه- سلام الله عليها- تحويل دهم... مرا تنها خواهند گذاشت». [ روضه كافى، ص 56 گرفته شده از كتاب «فدك ذوالفقار فاطمه».] از آنچه كه در اين فصل گفته شد اين نتيجه حاصل شد كه فدك و مالكيت آن از آن زهرا- سلام الله عليها- بود و نمايندگان بانوى دو عالم بر آن سرزمين كار مى كردند و در تصرف فاطمه- سلام الله عليها- بود، ولى متاسفانه حكومت آن را غصب كرد و در مقام و استدلال از مصداق آيه ى تطهير بينه و شاهد خواست و به بهانه هاى واهى شهود را هم قبول نكردند و در نتيجه گوهر تابناك پيامبر در حال غضب از ابوبكر و عمر از دنيا رفت و به شهادت رسيد.

فصل چهاردهم

ادعاى زهراى و تصديق ابوبكر

دستگاه حكومت، به مالكيت فاطمه- سلام الله عليها- بر فدك اعتراف و اقرار كرد و رييس حكومت با دست خود سند و مدرك مالكيت فدك را نوشت و به فاطمه- سلام الله عليها- داد، ولى متاسفانه دست ديگرى سند را از بين برد و نابود كرد. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه در اين باره مى گويد: «روى ابراهيم بن السعيد الثقفى، عن ابراهيم بن ميمون قال: حدثنا عيسى بن عبدالله بن محمد بن على بن ابى طالب- عليه السلام- عن ابيه، عن جده عن على- عليه السلام- قال: جائت فاطمه- سلام الله عليها- الى ابوبكر و قالت: ان ابى اعطانى فدك و على- عليه السلام- و ام ايمن يشهدان، فقال: ما كنت لتقولى على ابيك الا الحق، قد اعطيتكها، و دعا بصيحه من ادم فكتب لها فيها، فخرجت فلقيت عمر، فقال: من اين جئت يا فاطمه؟ قالت: جئت من عند ابوبكر، اخبرته ان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- اعطانى فدك، و ان عليا و ام ايمن يشهدان لى بذالك، فاعطانى ها و كتب لى بها، فاخذ عمر منها الكتاب، ثم رجع الى ابوبكر فقال: اعطيت فاطمه فدك، و كتب بها لها؟ قال: نعم، فقال: ان عليا يجر الى نفسه، و ام ايمن امراه، و بصق فى الكتاب فمحاه و خرقه». [ شرح نهج البلاغه ج 16، ص 274.] با چهار سند از على- عليه السلام- نقل كرده است: فاطمه- سلام الله عليها- نزد ابوبكر آمد و فرمود: پدرم فدك را به من بخشيده است و على- عليه السلام- و ام ايمن بر اين مدعا گواه و شاهدند، ابوبكر در جواب فاطمه- سلام الله عليها- گفت: اى دختر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- تو نسبت به پدرت غير از حق نسبتى ديگر نخواهى داشت و همانا فدك را به تو پس مى دهم، بعد ابوبكر تكه پوستى را طلبيد و مالكيت فاطمه ى زهرا- سلام الله عليها- را نسبت به فدك تثبت نموده و در آن نوشت و به دست فاطمه- سلام الله عليها- داد، فاطمه- سلام الله عليها- نامه را گرفت و از نزد ابوبكر خارج شد، در راه با عمر ملاقات كرد، او از آن حضرت سؤال كرد از كجا مى آيى و كجا بودى؟ فاطمه- سلام الله عليها- فرمود: از نزد ابوبكر مى آيم و به او خبر دادم كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- فدك را به من بخشيده بود و على- عليه السلام- و ام ايمن بر مدعاى من شهادت دادند و ابوبكر فدك را به من پس داد و اين سند و وثيقه را به عنوان تاييد مالكيت من نسبت به فدك داده است: عمر نامه را از دست فاطمه- سلام الله عليها- گرفت و نزد ابوبكر آمد، از او سؤال كرد: تو اين نامه را به فاطمه- سلام الله عليها- داده اى؟ ابوبكر در جواب گفت: آرى، عمر گفت: على به نفع خود گواهى داده و ام ايمن هم زنى بيش نيست، و بعد آب دهان خود را بر نوشته ابوبكر انداخت و آن را پاره كرد و از بين برد.

با توجه به اين روايت شهادت حضرت على- عليه السلام- و ام ايمن (و بنابر بعضى از روايات ديگر امام حسن و امام حسين- عليهماالسلام- نيز شهادت دادند) پذيرفته نشد، در حالى كه آن دو نفر مى دانستند كه فدك به زهرا- سلام الله عليها- تعلق دارد و مالكيت آن در زمان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- تثبيت شده بود و عجيب است كه ابوبكر و عمر با وجود آيات، بينات [ در فصل هاى گذشته به آنها اشاره شده است.] ، فدك را به فاطمه- سلام الله عليها- ندادند، چرا؟ براى اينكه از نظر عمر شهادت و گواهى شوهر و فرزندان به نفع همسر و مادر پذيرفته نمى شود، در حالى كه همين آقايان گواهى عايشه را كه گفت: پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: ابوبكر با مردم در مسجد نماز بخواند، قبول كردند و پذيرفتند، و ابوبكر را وادار كردند كه به جاى پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نماز بخواند، و شگفتا و عجبا بر اينكه گواهى عايشه به نفع ابوبكر مورد تصديق قرار گرفت ولى گفتار و ادعاى مصداق هاى آيه ى تطهير فاطمه- سلام الله عليها- و شهادت على و حسن و حسين- عليهم السلام- و ام ايمن در مورد فدك پذيرفته و تصديق نمى شود.

حلبى يكى از مورخين اهل سنت در سيره ى خود مى گويد: «انه رضى الله عنه كتب لها بفدك و دخل عليه عمر رضى الله عنه فقال ما هذا؟ فقال: كتاب كتبته لفاطمه: بميراثها من ابيها، فقال مماذا تنفق على المسلمين و قد حاربتك العرب كما ترى ثم اخذ عمر الكتاب فشقه» [ سيره الحلبيه، ج 3، ص 362.] فاطمه- سلام الله عليها- دختر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- وارد مسجد شد، در حالى كه ابوبكر بر فراز منبر قرار داشت، فرمود: اى ابوبكر آيا در كتاب خداست كه دختر تو از تو ارث ببرد ولى من از پدرم ارث نبرم؟ ابوبكر از اين سخن فاطمه- سلام الله عليها- تكانى خورد و شروع كرد به گريه كردن، پس از منبر پايين آمد و پاره ى پوستى به دست گرفت و ملكيت فاطمه- سلام الله عليها- نسبت به فدك را بر آن نوشت، در اين لحظه عمر وارد شد، به ابوبكر گفت: چه مى نويسى؟ ابوبكر گفت: اين نامه را به عنوان سند مالكيت براى فاطمه- سلام الله عليها- مى نويسم كه فدك را از پدرش به ارث برده است، عمر گفت: چگونه مسلمانان را از فدك محروم مى كنى و آن را به زهرا- سلام الله عليها- مى دهى؟ بدان كه تمام عرب بر تو خواهند شوريد، و سپس نامه را گرفت و آن را پاره كرد.

خواننده ى گرامى ملاحظه فرموديد كه ابوبكر در پاسخ سوال عمر گفت: «كتاب كتبته لفاطمه- سلام الله عليها- بميراثيها من ابيها» اين نامه را براى فاطمه- سلام الله عليها- به عنوان تاييد ميراث وى از پدرش مى نويسم، كه اين خود دليل قانع كننده و روشن است بر اينكه فدك از ابتدا در تصرف فاطمه- سلام الله عليها- بوده و او از ملكيت وى خارج كرده و بعد از بيانات فاطمه- سلام الله عليها- تصميم گرفته تا آن را به وى برگرداند، اكنون اين سوال مطرح است: اگر فاطمه- سلام الله عليها- از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- ارث مى برد پس چرا از اول آن را از فاطمه- سلام الله عليها- گرفتند؟ و اگر فدك را به عنوان ارث پدر مستحق بوده است (البته پيامبر در زمان حيات مباركشان ملكيت فدك را به فاطمه واگذار فرمود) و ابوبكر طى سندى مى خواست مالكيتش را به فاطمه تثبيت كند، پس چگونه ابوبكر گفت: از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: ما پيامبران ارث نمى گذاريم و هر چه از ما بماند صدقه است و مال همه ى مسلمين مى باشد؟!

بنابراين برادران اهل سنت يكى از اين دو راه را بايد انتخاب كنند و آن اينكه يا روايت سيره ى حلبى و ابن ابى الحديد را انكار كنند كه نمى توانند منكر آن شوند، و يا اينكه بگويند حديث ابوبكر كه در روزهاى اول زمامداريش به آن استناد نمود، ساختگى و جعلى مى باشد، البته درست هم همين است و حديث مزبور حقيقت ندارد كه در فصلهاى بعدى بيتشر بررسى مى شود.

حالا با توجه به اين روايت آنچه كه ابن ابى الحديد از على- عليه السلام- نقل كرده است اگر صحيح باشد (كه حقيقت دارد و صحيح است) بايد گفت: عمر دو خطا و اشتباه كرد: يكى اينكه در پاره كردن نامه ى ابوبكر اجتهاد بكار برده است، و دوم اينكه با اين عمل از اطاعت امام و رهبرش (ابوبكر) سرپيچى نموده و خروج كرده و او را به عنوان ولى امر خود قبول نداشته است. و نكته ى ديگر اين نسبت به اميرالمؤمنين على- عليه السلام- جسارت نموده و به آن حضرت طعن زده است، در حالى كه عمر كسى بود كه در غدير خم صراحتا و با صداى بلند گفت: «على ولى كل مومن و مومنه» (على- عليه السلام- بر هر مرد مومن زن و مومنه ولايت دارد)، گويا او اين سخن را فراموش كرده است.

اكثر محدثين و مورخين اهل سنت از جمله فخر رازى در تفسير خود و ابن كثير در كتاب «البدايه والنهايه» به سخن عمر تصريح كرده اند: «هنيئا لك يابن ابى طالب اصبحت مولاى و مولا كل مومن و مومنه»: [ تفسير كبير، ج 3، ص 636 و البدايه والنهايه، ج 7، ص 349 والرياض النضره فى مناقب العتره، ج 2، ص 169، و مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 281 و ج 5، ص 347 و مستدرك الصحيحين، ج 3، ص 110، و كنزالعمال، ج 6، ص 154 و منابع ديگر آنها.] گوارا و مبارك باد بر تو اى پسر ابى طالب كه تو مولاى من و مولاى هر مرد مؤمن و زن مؤمنه گرديدى. آيا عمر بن خطاب آيه شريفه ى «و الذين آمنوا بالله و رسوله اولئك هم الصديقون» [ سوره حديد، آيه 19.] (و آنان كه ايمان آوردند به خدا و فرستادگانش آنانند راستگويان) نخوانده بود. احمد بن حنبل با چهار سند نقل كرده است و مى گويد: اين آيه در مورد على- عليه السلام- نازل شده است و مصداق آن على- عليه السلام- مى باشد. و ابن حجر مكى هيثمى از ابن عباس نقل كرده است كه پيامبر اسلام- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: «الصديقون ثلاثه حزقيل مومن آل فرعون، و حبيب النجار صاحب ياسين و على بن ابى طالب- عليه السلام-»: [ الصواعق المحرق، ص 76، حديث 30.] راستگويان عمده سه نفرند، حزقيل كه معروف بود به مومن آل فرعون، و حبيب نجار از حواريون حضرت عيسى- عليه السلام- كه معروف بوده به صاحب ياسين و سوم حضرت على- عليه السلام-.

ابن حجر نيز از ابونعيم و ابن عساكر از ابى ليلى نقل كرده اند كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: «الصديقون ثلاثه: حبيب نجار مومن ياسين، قال يا قوم اتبعوا المرسلين [ سوره ياسين، آيه 19.] و حزقيل مومن آل فرعون الذى قال اتقتلون رجلا ان يقول ربى الله و على بن ابى طالب- عليه السلام-»: [ الصواعق المحرقه، ص 76، حديث 31- همين حديث را ابن مغازلى در مناقب، ص 246 آورده و در آخر گفته است: «و هو افضلهم» او (على) افضل آنها است.] راستگويان سه نفرند: 1- حبيب نجار آن كسى كه مى گفت: اى قوم من پيروى كنيد فرستادگان را، 2- حزقيل مؤمن آل فرعون كه وقتى فرعون اراده ى كشتن موسى- عليه السلام- را كرد گفت: آيا مردى را كه مى گويد پروردگار من خداست مى كشيد؟ 3- على بن ابى طالب- عليه السلام-.

ثعلبى در تفسير آيه ى شريفه ى «والسابقون السابقون اولئك المقربون» [ سوره واقعه، آيه 11.] (و طائفه ى سوم آنانكه در ايمان بر همه پيشى گرفته اند، آنان به حقيقت مقربان درگاهند) از عباد بن عبدالله مى گويد: شنيدم از على- عليه السلام- كه مى فرمود: «انا عبدالله و اخو رسول الله و انا الصديق الاكبر لا يقولها بعدى الا كذاب مفتر صليت قبل الناس بسبع سنين»: [ صحيح ابن ماجه، ص 12، و سيد بن طاووس، طرائف، ص 183.] من بنده ى خدا و برادر رسول خدا هستم، من صديق اكبرم و هر كس بعد از من چنين ادعايى كند ، كذاب است، و من هفت سال قبل از ساير مردم نماز خواندم.

احمد بن حنبل مى گويد: ابوسعيد خدرى گفت: در مسجد نشسته بودم كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- به سوى ما آمد و با هم به سوى نماز روانه شديم، آن موقع على- عليه السلام- در منزل فاطمه بود، چند قدمى نرفته بوديم كه بند كفش پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- پاره شد و به على- عليه السلام- داد تا آن را تعمير كند، على- عليه السلام- از ما عقب ماند، وقتى كه به محل نماز رسيديم، رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- خطبه خواند و فرمود: «ان منكم من يقاتل على تاويل القرآن كما قاتلت على تنزيله» [ مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 33 ابوسعيد خدرى مى گويد: چون براى دادن بشارت به سراغ على- عليه السلام- رفتيم كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- درباره ى تو چنين فرموده است، او كمترين اظهار خوش حالى و مسرتى نكرد، مثل اينكه قبلا از رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيده بود و اين سخن ابوسعيد خدرى را نسائى در خصائص ص 40 و حاكم در مستدرك الصحيحين ج 3، ص 122 و ابن اثير در اسد الغابه، ج 3، ص 282 ذكر كرده اند.] (از شما مردم كسى است كه بر تاويل قرآن قتال مى كند، چنانكه من بر تنزيل آن قتال كردم) ما همگى از جمله ابوبكر و عمر سرها را بلند كرديم كه شايد منظور پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- ما هستيم، ولى او فرمود: نه هيچ يك از شما نيستيد، او آن كسى است كه كفش مرا تعمير مى كند.

با توجه به اين آيه شريفه و احاديث مذكور بايد سوال كرد كه چرا ابوبكر و عمر شهادت على- عليه السلام- را رد كردند؟ آيا چه حقى داشتند از زهرا- سلام الله عليها- كه مصداق روشن آيه ى شريفه ى تطهير [ «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» سوره احزاب، آيه 33: خدا چنين مى خواهد كه هر آلايشى را از شما خانواده نبوت ببرد و شما را از هر عيب پاك و منزه گرداند. (آيه مطابق اخبار موافق و مخالف راجع به پيامبر و على و فاطمه و حسنين- عليهم السلام- است واگر راجع به زنان پيامبر بود بايستى ضمير مونث ذكر شود تا مطابق با سياق جمل صدر آيه باشد.] و طاهره بود، و به دليل آيه ى مباركه ى مباهله [ «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله على الكاذبين» سوره آل عمران، آيه ى 61 (پس هر كس با تو در مقام مجادله برآيد درباره ى عيسى در حالى كه بعد از آن كه به وحى خدا به احوال او آگاهى يافتى بگو: بياييد ما و شما با فرزندان و زنان و خود با هم به مباهله برخيزيم (يعنى در حق يكديگر نفرين كرده و در دعا و التجاء به درگاه خدا اصرار كنيم تا دروغگو و كافران را به لعن و عذاب خدا گرفتار سازيم) تمام محدثين اهل سنت گفته اند كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در مباهله از زنان فقط فاطمه- سلام الله عليها- را آورد و همسرانش را نياورد.] كه براى اثبات حقانيت اسلام در برابر كفار نجران به مقام حجت خدا قرار گرفته بود، مطالبه ى بينه ى و شاهد كنند؟.