بهشت ارغوان قصه ى ناتمام صديقه(س)

کمال السيد
مترجم: سيد ابوالقاسم حسينى(ژرفا)

- ۹ -


فصل 26

تا چشم كار مى كرد، صحرا بود؛ صحراى پوشيده از ريگ كه موج در موج، لبريز از رمز و راز بود و نيرنگ؛ و صداى خش خش خارها و بوته ها، اَسرارش را بازمى گفتند.

نشانه هايى مشكوك بر ريگزاران گسترده ى ميان قلعه ى «خيبر» و خيمه گاه «غطفان» به چشم مى خوردند؛ و نيز چشم هايى كه در تاريكى برق مى زدند. بوى توطئه هاى پشت پرده مى آمد.

سواران محمّد، صحرا را زير گام مى نهادند تا كافران پيمان شكن را بيابند:

نشانه هايى غيرعادى بر ريگ ها، مردان نقابدار، چشمان برق زننده در تاريكى، صداى خش خش بوته ها در شب، و آوازى همچون آواى افعى ها... آن هم در ميان قلعه ى «سامرى» و خيمه گاه غطفان! پيدا بود كه عنكبوت هاى خيبر سرگرم تار تنيدن اند و غطفان در حال نشان دادن دندان هايى كه از آنها چرك بيرون مى زد. مردم صحرا، اينك صداى گوساله اى را مى شنيدند كه در قلعه اى ميان ريگزاران بانگ مى زد.

پرچم «عقاب» در دست على به اهتزاز بود. پيامبر واپسين، همراه با هزار و ششصد جنگجو مدينه را ترك گفت تا عرصه را بر نقشه ى يهود خيانت سرشت تنگ كند. اكنون، نيروهاى مسلمان بايد در كم ترين زمان راه را طى مى كردند.

سه روز بيشتر به طول نينجاميد كه پيامبر با سپاه خويش به بلندى هاى خيبر رسيد. تاريكى همه چيز را پوشانده و حالتى پر رمز و راز به اشيا داده بود. در هيبت تاريكى، قلعه به موجودى افسانه اى شباهت داشت كه سر از خاك بيرون آورده باشد.

پيش از بردميدن سپيده، مسلمانان از هر سو خيبر را به محاصره درآوردند و نخلستان هاى پيرامون آن را تصرّف كردند.

گوساله ى سامرى به جستجوى بت هاى غطفان برآمد: طلا از سنگ يارى جست. گوساله بانگى بلند زد. امّا بت ها، سنگ هاى خاموشى بودند كه از آنچه اطرافشان مى گذشت، هيچ نمى فهميدند.

سپيده بردميد و افعى ها سر از خواب برداشتند. يكى از آنان كه بيمى ناگهانى بر جانش افتاده بود، فرياد برآورد:

- محمّد است همراه با سپاهى بى كم و كاست!

نام محمّد دل هاشان را از جاكند. آنها هرگز نمى توانستند اين نام را تحمّل كنند، همان گونه كه هرگاه نام «جبرئيل» در ميان مى آمد، خشم از چهره شان مى جوشيد. اگر كسى جز جبرئيل، آن رسالت آسمانى را براى فرزند مكّه آورده بود، بى ترديد رفتارى ديگر نشان مى دادند.

پيامبر، در حالى كه بيم و اضطرابِ افعى ها را مى نگريست، شادمانه فرياد زد:

- اللّه اكبر! ويران باد خيبر... هنگامى كه ما به پهنه ى قومى فرود آييم، بيم داده شدگان چه بامدادِ بدى خواهند داشت. [به اقتباس از صافات/ 77: «فاذا نزل بساحتهم فساء صباح المنذرين.».] صحرا چشم به راه نبردى زودرس دارد؛ نبردى ويرانگر كه جايگاهى بلند در تاريخ خواهد داشت. تاريخ ايستاده است تا در سكوت، به آنچه مى گذرد گوش فرادهد.

مسلمانان از درخت زاران ميان حصارها عبور كردند. ديوارهاى حصارهاى «نطات» و «صعب» و «ناعم» و «شق» و «قموس» و «وطيح» و «سلالم» در برابر اين هجوم ايستادند. نبردى سخت در كوچه ها درگرفت.

پنجاه زخمى از مسلمانان بر زمين افتادند. يهود با سرسختى مى جنگيد و مقاومت مى كرد تا خيبر سقوط نكند. سقوط خيبر به اين معنا بود كه ديگر بار «سامرى» در بيابان سرگردان شود، ردايش را به سر كشد و به «سينا» بار سفر بندد و در آثار كاروان هاى مسافر كاوش كند تا شايد به ردّپايى از رسول دست يابد و مُشتى ديگر از آن برگيرد.

در اين ميان، «محمّد بن مسلمه» نيز به شهادت رسيد. مردى يهودى كه از فراز ديوار حصار در كمين او نشسته بود، يك سنگ آسياب را بر سرش پرتاب كرد و او زير سنگ جان داد.

حصارها همچون كوه بلند و پايدار بودند. اميد مانند قطره هاى شبنم در برابر آفتاب، اندك اندك از ميان مى رفت. سامرى بزرگ منشانه و سرزنش گرانه به پيامبر عرب مى نگريست. تا ريكى، پرده هاى خود را فراگسترد. در دل شب، شعله ها نور برافروختند. نسيم با شاخه هاى نخل ها بازى مى كرد. افعى ها سر برآورده، مى كوشيدند تا به آنچه پيرامون شعله ها مى گذرد، گوش فرادهند.

«ابوبكر» سرى تكان داد و اندوهگينانه زمزمه كرد:

- حصارهايى استوار و بلندند و يهوديان جنگ افزارهايى كارآمد در دست دارند. «قموص» قلعه اى است كه هرگز گشوده نمى شود. آيا آن خندق را پيرامون قلعه ديديد؟... اميد است كه رسول خدا از من خشمگين نگردد.

«عمر» پاسخ داد:

- دوست من! گناه از تو نيست. من نيز نمى توانم كارى انجام دهم. سراسر روز را هجوم آورده ايم و آنها نيز حمله كرده اند. امّا فرزندان بوزينه، از پشت درختان، همچون شياطين بر سر ما فرومى آيند.

«ابو عبيده» در ميان سخن آمد:

- آيا گفته ى رسول خدا را شنيديد؟ - مگر سخن او از ياد رفتنى است؟ - واژه هايش هنوز در گوشم پژواك دارند: «فردا، پرچم را به مردى مى سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد و خدا و رسول نيز او را دوست مى دارند.» [لاعطين الرايه غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله.] - تو مى دانى پرچم در دست كه خواهد بود؟ - پيداست؛ در دست على!

- امّا على دچار چشم دردى سخت است!

- شايد پرچم به دست من سپرده شود.

- چه مى گويى «ابوحفصه»؟ - بامدادان، گروه شب زنده دار شناخته خواهند شد!

ستارگان در دوردست مى درخشيدند. برخى خوابيدند و برخى بيدار ماندند تا به آرزويى شيرين و ديرباز بينديشند: آرزوى پرچم!

ابوحفصه هنگامى به خواب فرورفت كه مصمّم شد فردا نزديك ترين فرد به پيامبر باشد؛ بادا كه رسول پرچم را به دست او بسپارد و اين خواب شيرين شبانگاهى، بامدادان تعبير شود.

فصل 27

سپيده بردميد و نفس صبح برآمد. گنجشكان در آشيان هاى خود به خنياگرى پرداختند. هستى بيدار شد تا روزى نوين را آغاز كند.

رنگ خاكسترىِ فجر، رفته رفته از ميان رفت و آسمان با آبى فيروزه اى، شفّاف و دلپذير جلوه كرد. آنگاه، آفتاب درخشيدن گرفت و از پشت شاخه هاى نخل ها چهره ى تابناكش را نمود.

در آن بامداد، حصارها همانند كابوس هايى بودند كه بر سينه ها سنگينى مى كردند، يا صخره هايى كه كلنگ ها در پيشگاهشان در هم مى شكستند.

مسلمانان گرداگرد پيامبر حلقه زدند. چشم به راه مردى بودند كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست مى دارند.

پيامبر ندا برآورد:

- على كجاست؟ جوانى سى ساله يا كمى بيشتر، پرچم «عقاب» در دست، گام پيش نهاد تا به آن صداى آسمانى گوش سپارَد:

- آهسته روان شو تا به حريم آنان برسى. آنگاه، ايشان را به اسلام فراخوان! اگر نپذيرفتند، با آنها نبرد كن. روان شو؛ كه خداوند تو را پيروز خواهد ساخت.

اكنون، على بايد همان نيرويى را كه دو بار پيروز شده بود، مهار كند: نيرويى كه يك بار آمد و «ابوبكر» آن را و آن «ابوبكر» را سرزنش كرد؛ و نيز يك بار زير پرچم «عمر» درآمد و آن «عمر» را و «عمر» آن را ترسو خواند.

على چندى با شتاب اسب تاخت تا روح دليرى را در سپاه خويش بپراكند. با جامه ى ارغوانى اش به اَخگرى درخشان شبيه بود. آنگاه كه به «قموص» نزديك شد، زرهش را از پيكر درآورد تا چابك تر حركت كند. به سپاه خود نيز دستور داد كه همين كار را انجام دهند.

يهود، ريشخندكنان دعوت و بانگ اسلام را رد كرد. اينك، تنها راهِ سوزاندن گوساله، برگزيدن جنگ بود.

ديدار على با پيكرى بدون زره، اشتياق خيانت و انتقام را در جان يهود برانگيخت. دليران يهود، سراپا جنگ افزار، براى نبرد با او بيرون آمدند، امّا يكى پس از ديگرى پيش پايش بر زمين افتادند.

آنان كه اين نبرد را مى نگريستند، دريافتند كه در پيروزى على، رازى نهفته است. ايشان به چشم خود مى ديدند كه چگونه آهن در برابر قلب مؤمن به شكست در مى غلطد.

سرانجام، «مرحب» از پلّكان قلعه فرود آمد. او توده اى بود سنگين از آهن و نيرو. در دستش نيزه اى داشت با سه سر، همانند يك مار افسانه اى. گام پيش نهاد، در حالى كه پيكرش زير بار سلاح و آهن بود. در قامت بلند او، حتّى يك روزن براى فرودآمدن شمشير يافت نمى شد.

مسلمانان و يهوديان، همه، چشم به راه بودند؛ چشم به راه سرانجامِ على. توده ى آهن پيش آمد. مرحب، نيزه ى سه سر را پرتاب كرد؛ چيزى نمانده بود كه سينه ى على را بشكافد.

على ناگاه پشت كرد و با خيزشى بلند به هوا پريد و از فراز، ضربه اى سهمگين فرود آورد؛ ضربه اى كه خشم آسمان آن را فروفرستاد. بدينسان، پيكره ى آهنين در هم شكست. لحظه اى در سكوت گذشت و آنگاه، توده ى آهن بر زمين افتاد و بانگى مهيب برانگيخت كه با آن، دل هاى هراسان از جا كنده شدند.گويى اين «داود» بود كه «جالوت» را كشته بود. على پس از درهم شكستن غرور يهود، به دروازه ى قلعه روى آورد و در برابر شگفتى همگان، آن را از جا برآوَرد و همچون پُلى بر فراز خندق نهاد تا مهاجمان از آن عبور كنند. ديرى نگذشت كه «قموص» و «وطيح» و «سلالم» و ديگر حصارهاى خيبر نيز فتح گشتند.

گوساله، پيش از آن كه بسوزد، فريادى دردناك كشيد و باد، خاكسترش را در صحرا پراكند. سامرى ها سوگند خوردند و گفتند:

- ما همواره به پرستش آن مى نشينيم تا «موسى» نزد ما بازگردد. و خداوند به آنان خطاب كرد:

- بوزينگانى خوار و خاموش گرديد!

شادمانى همچون پروانه اى پيرامون پيامبر بال افشاند. على، سرور و شور را براى محمّد ارمغان آورد. از آن سو، نيز برادرش «جعفر» از سرزمين «حبشه» بازگشت؛ جعفر كه درياى سرخ را پشت سر گذاشته و ريگزاران را طى كرده بود. با او مؤمنانى ديده مى شدند كه بى هيچ گناهى از سرزمين خود رانده شده بودند. تنها اتّهام آنان اين بود كه گفته بودند: «پروردگار ما اللّه است.» پيامبر، برادرِ على و فرزند «پشتيبانِ واپسين رسالت تاريخ» را در آغوش گرفت. چشمه سار شادمانى از چشمان پيامبر مى جوشيد. ندا برآورد:

- نمى دانم از كدام يك بيشتر شاد گردم: آمدن جعفر يا فتح خيبر؟ «ابوحفصه» با ديدن «اسماء» گفت:

- اين زن بزرگ شكم، اين زن حبشى... و آنگاه، به او خطاب كرد:

- ما پيش از شما هجرت گزيديم، پس ما به رسول خدا نزديك تر از شماييم.

آتشفشان خشم در ژرفناى زنى كه دوبار هجرت گزيده بود، بر جوشيد. از اين رو، گفت تا رسول خدا را نبيند، هرگز لب به غذا نخواهد زد:

- اى رسول خدا! پسر «خطاب» مى گويد: «ما پيش از شما هجرت گزيديم، پس ما به رسول خدا نزديك تر از شماييم.» پيامبر گفت:

- تو به او چه پاسخ دادى؟ - به او گفتم: «به خدا سوگند! چنين نيست. شما با رسول خدا همراه بوديد. او گرسنه ى شما را سير مى كرد و نادانتان را اندرز مى داد. امّا ما در «حبشه»، در سرزمين سرشار از سختى، به سر مى برديم.» - آرى، به خدا سوگند! او به من نزديك تر از شما نيست. او و همراهانش يك هجرت داشتند و شما اهل كشتى، دو هجرت.

افعى ها لانه هاى خويش را ترك كردند، پس از آن كه نيششان كنده شده بود. صلح بازگشت تا بر فراز زمين بال و پر بگسترَد. سامرى بار بربست، ردايش را گرد خود پيچيد و به سوى بيابان سرگشتگى رهسپار گشت.

آنگاه، «فدك» ماند و ساكنان آن. محمّد آمد، در حالى كه فرشتگان او را بر بال هاى خود گرفته بودند و بر فراز سرش بال هاى «جبرئيل» در اهتزاز بود.

مردى شتابان از آن منطقه پيش آمد:

- اى محمّد! زمين از آن شما باد و صلح از آنِ ما.

- نيمى از ميوه و بر و بار درختان نيز از آنِ شما باد. والسّلام!

پس آنگاه، از سوى خدا وحى آمد: «حقّ خويشاوند را اَدا كن.» [روم/ 38: «وفات ذاالقربى حقه.».] چنين بود كه پيامبر اعلان كرد:

- «فدك» از آنِ فاطمه است.

از آن روز، «فدك» سمبلى شد براى پيروزى انسان بر نفس خويش؛ و شكست «يهوداى اسخريوطى» و سوختن «گوساله». و فدك براى هميشه سمبل امانتى خواهد بود كه آسمان ها و زمين از پذيرفتنش سر باز زدند و انسان آن را پذيرفت.

آرى؛ فدك سمبل جانشينى انسان از سوى خدا در زمين است.

فدك از آن پس به زودى گسترش يافت و سراسر جغرافيا و تاريخ انسانى را در برگرفت: عدن، سمرقند، افريقا، كرانه ى درياها تا جزيره هاى دوردست، ارمنستان، و همه سوى خانواده ى بشرى.

بدينسان، همان گونه كه خداوند كلمه ى خويش را در مسيح نهاد و آن را به مريم عطا كرد، به فاطمه نيز فدك را بخشيد.

يهوديان خواستند كه عيسى را به نيرنگ بر صليب كشند، امّا خداوند او را به سوى خويش بركشيد. امّا راستى، فدك چه خواهد شد؟ اين بت جاهليّت عربى كه در عمق دل هاى تاريك نهفته است، با فدك چه خواهد كرد؟

فصل 28

اينك، هنگام به جاى آوردن نذر بود: حسن و حسين از بستر بيمارى برخاسته بودند و سرخ فامىِ تندرستى به چهره هاشان بازگشته بود. آسمان در انتظار اَداى نذرى است كه «انسان» برگزيده است؛ نذرى كه آن را بر خود واجب ساخته تا به جهان غرقه در نور نزديك گردد.

امّا در خانه ى فاطمه، چيزى براى اداى نذر يافت نمى شد. على نزد مردى از خيبر به نام «شمعون» روانه گشت؛ مردى كه خود ديده بود چگونه حصارهاى لبريز از جنگ افزار و طلا و نيرنگ، در برابر مردى كه تنها يك شمشير داشت و قلبى مالامال از ستاره، فروريخته بود.

اكنون، على نزد او آمده بود تا چيزى شگفت بخواهد. او آمده بود تا سه پيمانه جو وام بگيرد! مردى كه دروازه ى «قموص» را بركند و خيبر را سرنگون ساخت و همسرش دختر محمّد بود و صاحب فدك، خواهان مشتى جو بود!

شمعون به راستى غافلگير شده بود. زير لب زمزمه كرد:

- اين همان زُهدى است كه «موسى بن عمران» در «تورات» به ما خبر داده است.

فاطمه پيمانه اى جو را آرد كرد. آسياب مى چرخيد و «فضّه»ى جوان كه اكنون در خانه ى فاطمه به سر مى بُرد، آرد را گردمى آورد. آرد خمير شد و آنگاه، پنج قرص نان فراهم آمد: براى هر روزه دار، يك قرص نان.

خورشيد رو به سوى افول داشت و پرتوهاى واپسين خود را براى وداع فرومى فرستاد تا پايان روزى ديگر از زندگانى انسان و زمين را اعلان كند. خانواده ى روزه دار براى افطار آماده شدند: لقمه اى نان كه قامت انسان را برپا نگاه دارد تا سفر خود به سوى نور را تداوم بخشد.

ناگاه، انسانى گرسنه بانگ برآورد:

- من فردى نيازمندم. مرا خوراك دهيد، باشد كه خداوند شما را خوراك دهد!

روزه دار در لحظه ى افطار، رنج گرسنگى را خوب مى فهمد و معده ى تهى اش در پى غذايى براى فروبُردن است، وگرنه خود را فرو مى برد.

روزه داران، نان هاشان را پيشكش كردند و خود با آب روزه گشودند. آنگاه، دوره اى ديگر از گرسنگى را از سر گرفتند... گرسنگى رهتوشه ى مسافر در سفر ملكوتى آسمان است، آن جا كه سراسر كوه نور است و درياهاى لبريز از ستاره. گرسنگى، شيطان نهفته در تيرگى ها را مى راند و خُرد و ناتوان مى كند، همچون گاوى كه شاخ هاش در هم شكسته شده است.

روزى ديگر گذشت و آن روزه داران همچنان در سفر روحانى خود به جستجوى سرچشمه هاى عشق بيكران بودند: جز عشق هرچه هست، به افول مى گرايد. عشق آواز خداست در جان هاى سپيد!

اين بار، يتيمى از راه رسيد. و راستى كه چه سوزناك است حال يك يتيم در لحظه ى غروب كه همه ى موجودات به آشيان هاى خويش مى روند و پرندگان به لانه ها و كودكان به دامن هاى لبالب از گرما.

در لحظه ى غروب، اشك در چشم يتيمان گردمى آيد، همچون آسمانى پوشيده از ابر؛ و گريه در قلبشان آشوب مى كند؛ و تلخى و رنج در جانشان... اگر اين حال با گرسنگى نيز همراه گردد، چه هنگامه اى برپا خواهد شد! و آيا كودكان مى توانند سرما و گرسنگى را تحمّل كنند؟ در آن لحظه ى غم افزاى غروب، يتيم ندا در داد:

- من كودكى يتيم هستم. مرا خوراك دهيد، باشد كه خداوند شما را خوراك دهد!

در ژرفاى جان هاى سپيد، گنج هايى از لذّت نهفته اند كه هيچ نسبتى با لذّت هاى مادّى ندارند؛ چه رسد به جان هايى كه گرسنگى و نذر آنها را صيقل داده تا آن جا كه همچون نورى پرتوافشان، شفّاف گشته اند.

روزه داران، نياز يتيم را برآوردند و آن شب نيز بيدار ماندند و سفر معنوى خويش را تداوم دادند؛ سفرى كه جسم را مى آزارد و آن را به خُرده كاهى تبديل مى كند. و آن جاست كه جهان بيكرانه ى انسانيّت، شاهد پيروزى جاودان فرشتگان و شكست شيطان است.

آسمان، خيره ى جان هايى بود كه در زمين، جاده ى گرسنگى را پشت سر مى نهادند تا به نذر خويش وفا كنند.

روز سوم كه به غروب پيوست، اسيرى بر در خانه آمد و لقمه ى نانى يا دانه ى خرمايى خواست.

پيكرها در برابر امواج گرسنگى مى لرزيدند و چشم ها به ابر نشسته بودند. هستى را مِه و دود فراگرفته بود. اندام گل هاى نبوّت مى لرزيد و رو به پژمردگى مى رفت. جان ها پيش از هر زمان، ناب و پيراسته شده بود و گل هاى وجودشان رايحه اى دلاويزتر از هميشه داشت.

فاطمه نحيف تر شده، چشمانش به گودى نشسته بود. در حالى كه درون محرابش به نماز ايستاده بود، صدايش رفته رفته به خاموشى مى گراييد.

در خانه ى واپسين پيامبر، «جبرئيل» با هديه اى آسمانى فرود آمد. اين هديه، سوره ى «انسان» بود:

«بسم اللّه الرّحمن الرحيم هر آينه بر انسان مدّتى از زمان گذشت و او چيزى درخور ذكر نبود. ما آدمى را از نطفه اى آميخته بيافريده ايم، تا او را امتحان كنيم؛ و شنوا و بينايش ساخته ايم. را ه را به او نشان داده ايم: يا سپاسگزار باشد يا ناسپاس.

ما براى كافران، زنجيرها و غل ها و آتش افروخته آماده كرده ايم.

نيكان از جامى مى نوشند كه آميخته به كافور است: چشمه اى كه بندگان خدا از آن مى نوشند و آن را به هر سو كه مى خواهند، روان مى سازند.

به نذر وفا مى كنند و از روزى كه شرّ آن همه جا را فراگرفته است، مى ترسند. و طعام را در حالى كه خود دوستش دارند، به مسكين و يتيم و اسير مى خورانند: جز اين نيست كه شما را براى خدا اطعام مى كنيم و از شما نه پاداش مى خواهيم و نه سپاسى. ما از پروردگار خود پروا داريم؛ پرواى روزى را كه خشم آگين و سخت و هولناك است.

خدا ايشان را از شرّ آن روز نگاه داشت و آنان را طراوت و شادمانى بخشيد. به پاس صبرى كه كرده اند، پاداششان را بهشت و پرنيان داد...

اين، پاداش شماست و از كوششتان سپاسگزارى شده است.» [انسان/ آيه هاى 1 تا 12؛ و نيز 22.] آن شب، فاطمه چيزهايى را ديد كه هيچ چشمى نديده است؛ حرف هايى را شنيد كه هيچ گوشى نشنيده است و هرگز به قلب انسانى راه نيافته است:

درختانى ديد سبز در سبز كه در خاك هاى مُشك افشان ريشه داشتند؛ جويباران ناب و درخشانى كه امواجشان در پاى درختان، پيچ در پيچ مى شد؛ نسيمى كه مى گذشت و شاخساران را نوازش مى داد تا برگ ها با آوايى رؤيايى به ترنّم درآيند. او گنجينه هاى مرواريد تازه را در اشكِ چكيده از رخسار شاخساران ديد؛ و بار و بَرِ درختان را در نيام شكوفه ها؛ و قصرهاى زبرجد را كه همچون سنگ هاى رنگين، اين سو و آن سو پراكنده بودند. چشمه ساران نرم و گوارا از هر سو مى جوشيدند. كودكانى مرواريدگون، جام هاى نقره اى سرشار از عسل ناب را در دست مى گرداندند و در سايه ساران و نورباران ها، مى درخشيدند. در بهارى پايدار كه در آن، نه از سوزش آفتاب نشان است و نه از سوزِ زَمْهَرير، او اميران قصرها را ديد كه جامه هايى از ابريشم سبز و ديبا بر تن داشتند و جام هايى لبريز در دست؛ و جرعه جرعه از شراب زنجبيل كام برمى گرفتند. چهره ها لبالب از سعادتى جاودان بود و آكنده از شادمانى و سرسبزى، كه نسيم بهارى سرشار از طراوت گل ها و شكوفه هاى جاودانه، آنها را پُرنقش كرده بود.

فاطمه، اين همه را ديد. ميان پشته هاى مُشك و قصرهاى زبرجد گشت؛ و در درياچه ى سعادت غوطه خورد. بدينسان، او در شوق سوخت؛ در شوقى گوارا. و چه شيرين است كه انسان با سرچشمه ى انسانيّت همنشين گردد و از همه ى بند و بارهاى زمينى رهايى يابد!

فصل 29

تا ريخ همچنان در ميان ريگزاران به جستجو مشغول بود و با حيرت به زمينى مى نگريست كه خداوند اراده كرده بود تا مَهر دختر پيامبرش باشد... تاريخ همچنان در ميان ريگزاران به جستجو مشغول بود: سه سال پياپى، شعله هاى حوادث اين سو و آن سو زبانه مى كشيدند.

در اين سال ها، نبرد «موته» رخ داد و «جعفر» شهيد شد؛ همو كه دو دستش جدا گشت و خداوند دو بال به او داد تا با آن دو در بهشت بال و پر زند.

نيز مكّه فتح گشت و بت ها در هم شكسته شدند و خدايان دروغين به ذرّه هاى پراكنده تبديل گشتند. آنگاه، فرزند «ابراهيم» پاى به معبد نهاد تا با تبر جدّش چهره ى خدايان را در هم كوبد. و بدينسان، كبوتران صلح و دوستى به آن سرزمين خشك بازگشتند.

نيز تاريخ در سرزمين «حنين» درنگ ورزيد؛ آن روز كه افزونىِ مسلمانان آنها را فريفت بى آنكه برايشان سودى داشته باشد و آنگاه، خداوند آرامش خويش را بر پيامبرش و مؤمنان فروباريد. آسياب خانه ى فاطمه مى گرديد و همراه با آن، چرخ ايّام در گردش بود. يك سال گذشت و هنگام آن شد كه رسول خدا به سوى دولت «روم» و سپاهيان «هرقل» روى آوَرَد.

قبيله هاى عرب، گروه هاى مذاكره رابه مدينه گسيل داشتند و آنگاه به دين خدا گرويدند و مردم به چشم خويش ديدند كه آنان دسته دسته به آيين حق مى پيوندند.

نيز «كعب» اسلام آورد و پيامبر خدا «بُرده» را به او بخشيد. «باذان» فرزند «ساسان» هم در «يمن» به اسلام گرويد.

از آن پس، جبرئيل سوره ى «براءت» را با خود آورد؛ با اين پيام كه در روز حجّ بزرگ، از سوى خدا و رسول به مردم اعلان گردد كه خدا و پيامبرش از مشركان بيزارند.

آنگاه بود كه كلمات على در كعبه و پيرامون آن، پژواك افكند:

- همان گونه كه هيچ كافرى به بهشت پاى نمى نهد، از اين پس هيچ مشركى حقّ حج گزاردن و نيز برهنه طواف كردن ندارد.

هم پس از اين بود كه آسمان، زكات را واجب ساخت تا زمين ميان توانگران دست به دست نگردد و ناتوانان را لگدكوب نسازد.

رويداد ديگر، برپا شدن مسجد «ضرار» بود كه منافقان آن را بنا نهادند. و از آن جا كه مساجد از آنِ خدايند، آنچه از آنِ او بود باقى ماند و آنچه از آنِ جز او بود، بر باد رفت.

پيامبر كسى را فرستاد تا در مسجدى كه بر تقوا استوار نگشته بود، آتش بيفكند. بدينسان، زبانه هاى آتش مسجد را در كام خود كشيدند؛ منافقان پشت كردند و راه گريز در پيش گرفتند؛ و «ضرار» بر بالِ باد به خاك و خاكستر پيوست.

آسياب خانه ى فاطمه گرديد و سالى ديگر به چرخش درآمد. گروهى از مسيحيان «نجران» دررسيدند تا درباره ى آفرينش «مسيح» و «مريم» با پيامبر مناظره كنند. آنها مى گفتند: «عيسى فرزند خداست.» امّا خدا فرموده بود:

- مَثَل «عيسى» نزد خدا، همچون مَثَل «آدم» است كه او را از خاك آفريد و به او گفت: «موجود شو!». پس آنگاه موجود شد. [آل عمران/ 59: «ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون.».] - از خاك آفريد؟!

- آرى؛ و او كلمه ى خدا بود كه آن را به مريم دَميد.

- نه؛ او فرزند خداست.

- اى اهل كتاب! بياييد از آن كلمه اى كه پذيرفته ى ما و شماست پيروى كنيم: «جز خدا را نپرستيم و هيچ چيز را شريك او نسازيم و بعضى از ما بعضى ديگر را سواى خدا به پرستش نگيرد.» [آل عمران/ 64: «يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لانشرك به شيئا و لايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله.».] - ما پروردگار خود، «يَسوع» را رها نمى كنيم. او به خاطر ما بر صليب آويخته شد؛ به خاطر انسان گنهكار!

- بياييد تا حاضر آوريم: ما فرزندان خود را و شما فرزندان خويش را، ما زنان خود را و شما زنان خويش را، ما خويشان نزديك خود را و شما خويشان نزديك خويش را؛ آنگاه دعا و تضرّع مى كنيم و دشنام خدا را بر دروغگويان مى فرستيم. [آل عمران/ 61: « تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت الله على الكاذبين.».] عاقب گروهى بى مانند را نگريست كه پيش مى آيند: مردى كه نشانه هاى مسيح را بر چهره و جان خويش داشت؛ دست كودكى هفت ساله را در دست راست خويش گرفته بود و دست كودكى شش ساله را در دست چپ خود. نيز همراهش، جوانى بود سايه به سايه با او؛ و در وراى آنها جوان بانويى همانند «مريم».

مسيحيان «نجران» غرق حيرت شدند. اسقف ديد كه در آسمان دودى برپاست؛ آن چهره هاى پنج گانه در نور خورشيد مى درخشند؛ و فضا آكنده از خشم و دشنامى است كه در آستانه ى فروباريدن است.

قلب ها لرزيدند و چشم ها از پرواى خدا گريستند.

اسقف دست صلح و دوستى به سوى پيامبر پيش آورد. پيامبر گفت:

- از اين پس، نجران در پناه خدا و پيمانِ محمّد رسول اوست.

آنگاه، نجرانى ها به سرزمين خويش بازگشتند.

روزها گذشت... سرانجام، هنگامى رسيد كه فرستاده ى آسمان به زيارت خانه ى خدا رهسپار گشت و آسمان در راهِ بازگشت، «غدير خم» را برگزيد و «جبرئيل» را در آن فرود آورد:

- اى فرستاده! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو فرودآمده، ابلاغ كن. و اگر چنين نكنى، رسالت او را به جا نياورده اى. [مائده/ 67: «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته... .».] - با مردم چه كنم؟ - خداوند تو را از مردم نگاه مى دارد. [«... والله يعصمك من الناس .».] ريگ ها چون شعله زبانه مى كشيدند و تاب و توان مى ربودند.

پيامبر درنگ كرد و همراه با او صدهزار تَن يا بيشتر ايستادند. نشانه هاى پرسش بر چهره ها نقش بسته بود. تاريخ هم درنگ كرد تا به سخن پيامبرِ واپسين گوش فرادهد:

- آيا چنين نيست كه من از خودِ مؤمنان به آنها صاحب اختيارترم؟ - چنين است اى رسول خدا!

- هركه من مولاى او هستم، اين كه على است نيز مولاى اوست... اى مردم! كنار حوض، نزد من بازگردانده مى شويد و آنگاه، از شما خواهم پرسيد كه با دو امانت گرانبهايم چه كرديد.

- اين دو امانت گرانبها كدام هايند؟ - كتاب خدا و خاندانم كه اهل بيت من هستند. تا ريخ عبور كرد، بى آن كه سر بگردانَد. كاروان هاى حجّ بزرگ، بازگشت به سرزمين هاى خود را از سر گرفتند و مردم، گروه گروه، به دين خدا پيوستند. «جبرئيل» فرودآمد تا واپسين آيه ى آسمان را بر پيامبر بخوانَد:

- امروز، دين شما را به كمال رساندم و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را دين شما برگزيدم. [مائده/3: «اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا.».] پيامبر احساس كرد كه كارش در زمين به پايان رسيده است و اكنون هنگام آن است كه قدرى بياسايد؛ امّا...