فصل 23
صلح بازگشت تا برفراز مدينه بال و پر بگستراند و واژه هاى آسمانى در ميان
شاخساران خرما و سايبان هاى انگور به ترنّم در آيند.
على نيز به كار خود بازگشت. كشتزاران را آبيارى مى كرد و چشمه ساران را جارى مى
ساخت تا بر اندام زمين جامه اى سبز بپوشاند.
كودكان هم به بازى خويش در كوچه ها بازگشتند و خنده هاى پاكشان در فضاى نيلگون
پيچيد.
پيامبر به سوى مسجد روان بود و شمارى از اصحاب او را دربر داشتند. «حسن » و
«حسين» كه سرگرم بازى با كودكان بودند، پيش دويدند. پيامبر به استقبال دو نوگُل
خوشبوى خويش شتافت، در حالى كه شادمانى گرداگرد سيمايش طواف مى كرد.
پيامبر، فرزندانش را در آغوش گرفت. شميم بهشت را از آن دو استشمام كرد كه عطر گل
هاى بهشتى را داشتند. آنگاه، هر دو را بر دوش خود نشاند و به يارانش رو كرد:
- هركس اين دو كودك و نيز مادر و پدرشان را دوست بدارد، با من در بهشت همراه
است. [من احب هذين الغلامين و امهما و اباهما فهو معى فى الجنه.] «عمر» كه منظره اى
بس زيبا را مى نگريست، با شادمانى گفت:
- چه خوب اسبى است اسب شما دو تن!
پيامبر، لبخند زنان پاسخ داد:
- و چه خوب سوارانى اند آن دو!
مهاجران رايحه ى وطن دوردست را استشمام مى كردند. چشم ها به سوى جنوب خيره گشته
بود و دل ها نيز. تصويرهايى زيبا از «مكّه»، از بهارانِ كودكى، و يادگاران آن ايّام
در ذهنشان جان گرفت. اينك، ناله و آه، نهرى از اندوه را در جانشان آرام جارى مى
ساخت و پاييز، فصل وداع، آرزوى بازگشت و ديدار را در دلشان تازه مى كرد. اكنون، شش
سال مى گذشت كه مهاجران در برابر طوفان هاى صحرا و روزگار مقاومت مى كردند، با اين
آرزوى شيرين كه روزى به ديار محبوب خود بازگردند؛ به «كعبه» خانه ى «ابراهيم» و
«اسماعيل»؛ به غار «حرا» در كوه «نور»؛ و به سرزمين سرشار از خاطره هاى جهاد.
ماه ذى القعده از راه رسيد و آواى ابراهيم را در جان ها برانگيخت. كاروان ها در
دشت ها و درّه ها روان گشتند. دل ها هواى جايگاه مباركى را كردند كه نخستين خانه ى
مردم بوده است.
شادمانى، مدينه را فراگرفت. پيامبر اعلان كرده بود كه مى خواهد براى گزاردن عمره
و زيارت خانه ى خدا روانه گردد و بر آن نيست كه با كسى بجنگد، بلكه در پى صلح است.
و آيا به راستى اسلام چيزى جز صلح و آرامش است؟ پيامبر پرچمى سفيدفام، به رنگ
كبوتران فضاى نيلگون، را در جزيره به اهتزاز درآورد. هزار و چهارصد انسان كه مشتاق
ديدار مكّه و گزاردن آيين حج بودند، گرد آمدند. پيامبر سوار بر شترش «قصواء»،
پيشاپيش، همچون زورقى بر امواج شن ها روان گشت. پرچم بر فراز سر على در اهتزاز بود.
پيامبر هفتاد حيوان را براى قربانى كردن همراه آورد. شمشيرها در نيام بودند. آنگاه
كه به «ذوالحليفه» رسيدند، احرام بستند و لبّيك گفتند.
بانگ توحيد، سراسر صحرا را فرا گرفت:
- لبّيك اللّهم لبّيك... لبّيك لاشريك لك لبّيك...
در «عسفان»، پيامبر بار اقامت افكند و دست صلح و دوستى پيش آورد.
مردى از «امّ القرى» شتابان نزديك گشت:
- اى رسول خدا! قريش از آمدن تو آگاه شده و در پوست پلنگ رفته است. مردان و زنان
و كودكان در «ذى طوى» گردآمده اند و سوارگان در «كراع الغميم»اند.
پيامبر، اندوهگينانه گفت:
- واى بر قريش! جنگ آنان را در كام خود فروبرده است. چه مى شود اگر ميان من و
عرب فاصله نيندازند؟ آنها چه مى پندارند؟ به خدا سوگند! همچنان به جهاد ادامه مى
دهم تا اين گردن تنها بماند.
مرد در گردن درخشان پيامبر خيره گشت كه از گيسوان او به روشنى متمايز بود؛
گيسوانى كه چون امواجِ شكن در شكنِ صحرا، بر شانه هايش ريخته بودند. پيامبر نشست و
در انديشه فرورفت؛ در انديشه ى قومى كه او را تكذيب كرده، آزرده، و آنگاه سراسر
مردم عرب را در برابرش برانگيخته بودند تا نور خدا را خاموش سازند. امّا خدا نور
خويش را يكپارچه مى گسترانَد.
اصحاب، پيامبر را مى نگريستند. ندا برآورد:
- كيست كه ما را از راهى جز مسير آنان، پيش بَرَد؟ مردى از «اَسلم» برخاست كه با
نهانگاه هاى صحرا و پشت در پشت وادى ها آشنا بود.
هزار و چهارصد انسان به طلايه دارى واپسين پيامبر در راه شدند. نسيم وطن از
دوردست مى وزيد.
بيابان، سراسر سنگلاخ بود، گويى انباشته از گدازه هاى آتشفشانى است كه هزاران
سال پيش رخ داده است. آنگاه كه به زمين هموار رسيدند، به سوى راست متمايل گشتند كه
به «ثنيةالمراد» مى رفت و به فرودستِ «حديبيّه» در پايين مكّه منتهى مى شد.
ناگاه «قصواء» از حركت بازايستاد و بر زمين زانو زد. كاروان نيز يكپارچه از رفتن
ماند. كسى گفت:
- شتر تلف گشت و از دست رفت.
پيامبر گفت:
- چنين نيست. همان كه فيل را از مكّه باز داشت، او را باز داشته است.
سپس در حالى كه از «قصواء» به زير مى آمد، ادامه داد:
- به خدا سوگند! هرگاه قريش مرا به طرحى فراخوانند كه صله ى رَحِم را تضمين كند،
آن را مى پذيرم.
آنگاه، رو به جمعيّت كرد و ندا داد:
- فرود آييد!
يكى از آنان كه درّه رابه خوبى نگريسته بود، گفت:
- اى رسول خدا! در اين درّه، آبى يافت نمى شود.
پيامبر تيرى از تركش خويش برآورد و به چاهى متروك اشاره كرد:
- آن را از درون مى شكافم.
هاله اى از نور، گرداگرد مردى را كه فرستاده ى آسمان بود، فراگرفت. در اين حال،
او خاك را پس از مرگ احيا كرد.
از آن چاه متروك، آبى گوارا و ناب سر بر زد. آنگاه، آنان كه هجرت گزيده بودند و
نيز آنها كه مى گفتند «انصار» خداوندند، يكپارچه به خشوع درآمدند.
فصل 24
فضاى ميان «حديبيّه» و «مكّه» آكنده از اضطراب بود. قريش در برابر حق سر فرود
نياورده و به آواى عقل گوش فرانداده بود تا دروازه هاى مكّه را به روى كاروان حج
گزاران بگشايد. پيامبر، «عثمان» را كه با «ابوسفيان» خويشاوند بود، روانه ساخت:
- به قريش خبر بده كه ما نيامده ايم تا با كسى بجنگيم، بلكه آهنگ زيارت خانه ى
خدا كرده ايم و حرمتش را پاس مى داريم. نيز با خود قربانى هايى آورده ايم كه ذبح مى
كنيم و باز مى گرديم.
عثمان روى به سوى مكّه نهاد. سه روز گذشت و از او خبرى نشد. در اين ميان،
شايعاتى شنيده مى شد كه او و ده تن از مهاجران، گرفتار وسوسه و اشتياق ديدار با
خويشاوندان خويش شده اند.
در همين زمان بود كه پيامبر در آن درّه، زير سايه ى درختى نشست و پشت به پشت آن
داد و اصحاب پيرامونش را فراگرفتند و پيمان سپردند كه در راه او جان دهند. آسمان بر
اين پيمان آفرين گفت و خداوند از آنان خشنود گشت.
فضا تيره تر مى نمود و هنوز عثمان برنگشته بود. سرانجام سفيران صلح
فرارسيدند.قريش درك كرده بود كه خطر در آستانه ى دروازه هاست.
«سهيل» شروط قريش را بر پيامبر عرضه كرد:
- شرط است كه تا دَه سال، جنگ ميان دو طرف فروگذاشته شود.
- محمّد، هر قريشى را كه اسلام آورَد و نزد او رود، به قريش بازگردانَد، امّا
قريش به بازگرداندن ياران محمّد كه آن سو روند، پايبند نباشد.
- در اين سال، محمّد و يارانش عمره نگزارده بازگردند و سال بعد بازآيند.
- هر كه مى خواهد، بتواند با قريش پيمان بندد. نيز هر كه مى خواهد با محمّد
پيمان بندد، آزاد باشد.
پيامبر به شروط قريش كه «ابن عمرو» آنها را خواند، گوش سپرد. برخى از اصحاب به
خشم درآمدند. «عمر» در حال انفجار بود، به ويژه پس از آن كه پيامبر به على گفت:
- اى على! بنويس: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم».
سهيل به اعتراض برخاست:
- من اين سرآغاز را باز نمى شناسم. بنويس: «باسمك اللّهم».
پيامبر سخنش را از سرگرفت:
- همان را كه گفت بنويس. و ادامه بده: «اين، پيمانى است كه محمّد ، فرستاده ى
خدا، با سهيل بن عمرو مى بندد...» سهيل گفت:
- اگر پذيرفته بودم كه تو فرستاده ى خدايى، هرگز با تو نمى جنگيدم. نام خود و
پدرت را بنويس!
اندوه در چشمان پيامبر موج زد:
- به خدا سوگند! من فرستاده ى خدايم، هر چند شما تكذيبم كنيد. على! بنويس:
«محمّد فرزند عبداللّه». «فرستاده ى خدا» را پاك كن!
على سر برافراشت، در حالى كه احساس مى كرد خشم از سينه اش مى جوشد:
- قلبم از من فرمان نمى بَرَد. به خدا سوگند! آن را پاك نمى كنم.
پيامبر برگه را ستاند و خود، آن را پاك كرد.
على، نگاشتن پيمان نامه ى صلح را از سر گرفت...
هيأت قريش برخاست تا به سوى مكّه بازگردد.
«عمر» كه بر اعصاب خود مسلّط نبود، برخاست و با قامت بلند و چشمانى كه كانون
خشمى تند بود، برابر پيامبر ايستاد:
- آيا تو به راستى، پيامبر خدا نيستى؟ پيامبر به آرامى پاسخ داد:
- هستم.
- آيا كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنها در دوزخ جاى ندارند؟ - دارند.
پايه هاى ايمان در قلب عمر به لرزه افتاده بود. بانگ برآورد:
- پس چرا در دين خود، تن به خوارى مى دهيم؟ پيامبر كه مى كوشيد تا آرامش را به
قلب او بازگردانَد، پاسخ داد:
- من فرستاده ى خدايم. از فرمان او سر نمى پيچم و او ياور من است. عمر با
تندخويى گفت:
- مگر تو به ما نگفته بودى كه به خانه ى خدا مى آييم تا آن را طواف كنيم؟ محمّد
با صبر ويژه ى پيامبران، پاسخ داد:
- آرى، اى عمر! امّا آيا من به تو گفتم كه در همين سال، به خانه ى خدا خواهى
آمد؟ عمر، با خوارى گفت:
- نه!
- تو مى آيى و آن را طواف مى كنى.
عمر برآشفته بود. كلمات پيامبر نتوانست آرامش را به جان او بازگرداند. با قامت
بلندش، خشمگينانه نزد دوستش آمد:
- اى «ابوبكر»! آيا او فرستاده ى خدا نيست؟ - آرى هست.
- آيا ما مسلمان نيستيم؟ - هستيم.
- آيا آنان مشرك نيستند؟ - قصدت چيست؟ - پس چرا در دين خود، تن به خوارى مى
دهيم؟ ابوبكر، با اندوه به دوست خود نگريست و دريافت كه بناى ايمان در جان او سخت
به لرزه افتاده است. زمزمه كرد:
- اى پسر «خطّاب»! او فرستاده ى خداست؛ هرگز از خدا سرپيچى نمى كند و فرمانش را
فرونمى گذارد.
عمر، همچنان برآشفته و به دنبال بهانه بود. در جستجوى كسى بود
تا آتش سركش سينه اش را خاموش سازد. ديرى نگذشت كه لحظه ى مناسب براى درهم
شكستن پيمان صلح با قريش فرارسيد:
«ابوجندل» فرزند «سهيل» توانست از دست قريش بگريزد، در حالى كه زنجير و بند
بر پيكرش سنگينى مى كرد. منظره اى ترحّم انگيز پديد آمد. پدرش، همان كه با
پيامبر عهد بسته بود، راه را بر او گرفت.
جوان كه به سختى زير بار زنجير آهنى بود فرياد زد:
- اى رسول اللّه! اى مسلمانان! در همين حال، «سهيل» رو به پيامبر كرد:
- اى محمّد! ميان ما و تو پيمانى است.
- راست مى گويى.
«ابوجندل» ديگر بار فرياد برآورد:
- اى مسلمانان! آيا من به مشركين بازپس داده مى شوم تا مرا از دينم
بازگردانند؟ مسلمانان به برادر خويش مى نگريستند، در حالى كه هيچ كارى از
دستشان برنمى آمد. پيامبر، در حالى كه از دور دست بر دست مى فشرد، فرياد زد:
- ابوجندل! شكيبايى ورز و به پاداش خدا در روز رستاخيز اميد داشته باش. به
زودى، خداوند براى تو و هر كه با توست، گشايش و رهايى پديد خواهد آورد.
ديگر بار، «عمر» به عادت خويش، اختيار از كف داد و به سوى «ابن سهيل» شتافت.
آنگاه كه به او نزديك شد، آهسته در گوشش نجوا كرد:
- آنان مشرك اند و خون هر يك از ايشان همچون خون سگ است.
سپس نزديك تر شد و دسته ى شمشير را به جوان نشان داد و پياپى تكرار كرد:
- خون مشرك همانند خون سگ است.
جوان دريافت كه عمر او را تشويق مى كند تا پدرش را هلاك سازد. مدّتى در او
خيره نگريست و هيچ نگفت. هنوز واژه هاى پيامبر در گوش و قلبش پژواك داشت. با
اين حال، چگونه مى توانست پدرش را هلاك سازد؟ از اين گذشته، يك مسلمان چگونه مى
تواند خيانت كند، نيرنگ زند، يا پيمانى را كه لحظاتى پيشتر بسته، بشكند؟ و آيا
قريش در برابر قتل مردى كه به نام آن وارد مذاكره شده و از خدايانش دفاع مى
ورزد، ساكت مى نشيند؟ اين افكار در ذهن او، همانند اسبان در ميدان نبرد، تاخت و
تاز مى كردند. سرانجام، صداى گام هاى سست او كه با پدرش باز مى گشت، در فضا
پيچيد.
آن روز به پايان آمد و نسيم صلح بر فراز ريگزاران جزيره، وزيدن گرفت. شب
هنگام كه ستارگان همچون قلب هايى آرزوپَروَر در آسمان مى تپيدند، «جبرئيل»
فرودآمد و ميان بال هاى خود، سوره ى «فتح» را ارمغان آورد. جويبارى آسمانى روان
گشت و پيامبر زمزمه كرد:
- ما پيروزى درخشانى براى تو پديد آورده ايم. [فتح/ 1: «انا فتحنا لك فتحا
مبينا.».] صدايى از عمق تاريكى برخاست:
- اين كدام پيروزى است كه ما را از زيارت خانه ى خدا باز داشتند؟ پيامبر
پاسخ گفت:
- اين، بزرگ ترين پيروزى است. مشركان رضايت دادند كه شما را به سلامت از
سرزمين خويش بازگردانند و تمايل خود به صلح را نشان دادند. بازگشت تندرستانه و
مأجورانه ى شما بزرگ ترين پيروزى است.
مسلمانان بانگ برآوردند:
- راست مى گويى، اى رسول اللّه!
روزها بر اين صلح گذشت و «عمر» اندك اندك بر سر انديشه آمد. آنگاه،
اندوهگينانه زمزمه كرد:
- از آن هنگام كه اسلام آوردم، هيچ گاه شك به دل راه ندادم، جز آن روز!
فصل 25
پيامبر خدا به مدينه بازگشت. شادمانى از اين پيروزى الهى، قلبش را انباشته
بود. اكنون از سوى قريش، خاطرى آسوده داشت و هنگام گسترش دين نوين از شبه جزيره
به سراسر جهان، فرارسيده بود.
پيامبر، به آيين هميشگى، روى به سوى مسجد نهاد و دو ركعت نماز گزارد.
بدينسان، رنج سفر و اندوه حيات را از جان خويش شُست. آنگاه، برخاست تا به ديدار
دختر خويش رود؛ دخترش، اين يادگار «خديجه» و كوثرى كه خداوند به او ارمغان داده
بود.
در را به صدا درآورد. فاطمه به سوى پيامبر پرگشود، در حالى كه مى كوشيد تا
رنج ها و غصّه هايش را پنهان سازد. در را گشود و با تبسّمى كه بر چهره اش مى
درخشيد، پديدار گشت. پيامبر به چهره ى دخترش نگريست كه هم آفتابگون مى نمود و
هم چون ماه به زردى مى زد؛ ماهى كه شبْ بيدارىِ يك شام دراز زمستانى او را رنگ
پريده كرده است.
پدر با اندوه گفت:
- دختركم! چيست اين زردى كه بر چهره ات نشسته و چشمانت را دگرگون كرده است؟
فاطمه با صدايى آرام زمزمه كرد:
- پدرم! سه روز است كه ما به غذايى لب نزده ايم. «حسن» و «حسين» از فرط
گرسنگى، آن قدر گريسته اند كه به خواب رفته اند.
پيامبر دو گل خوشبوى خويش را بيدار كرد و آنها را در دامان خود نشاند. آن
دو، همچون گنجشكانى كه از گرماى آشيانه شادمان مى شوند، رنج گرسنگى را از ياد
بردند.
على در پى كسى بود تا از او چند درهم وام بگيرد و خانواده ى خويش را از
گرسنگى رهايى بخشد. خورشيد، شعله هاى سوزان خويش را روانه ى زمين مى كرد. چيزى
نگذشت كه كسى را يافت تا به او دينارى وام دهد. آنگاه، روانه گشت تا خوراكى
فراهم كند.
مدينه، متروك و تهى به نظر مى آمد. ساكنان شهر از سوزش گرما به خانه ها
گريخته بودند. از دور، مردى را ديد كه سراسيمه به سويش مى آيد. در سيمايش خوب
نگريست و آنگاه كه نزديك شد، به وى گفت:
- اى «مقداد»! چه چيز تو را در اين لحظه از خانه بيرون كشانده است؟ -
گرسنگى، اى «ابوالحسن»! گرسنگى، من و خانواده ام را سخت گَزيده است. در پى كسى
هستم كه درهمى يا دينارى به من وام دهد.
به راستى كه گرسنگى، تأثيرى شگفت بر جان ها مى گذارد. گاه دل را پاكيزه مى
كند و آن را به آسمان مى رسانَد؛ و گاه دل را به پست ترين پستى ها مى كشاند.
گرسنگى است كه فرشتگان و شيطان را مى سازد. و اين هر دو، پاى بند اراده ى انسان
يا غريزه ى حيوانى اند، حيوانى كه در ژرفاى تيره ى جان نهفته است. امّا در روح
على، مجالى براى نبرد ميان نفس و ايثار نيست. او در جان روشن خود، چيزى را نمى
يابد كه راه را بر اراده اش ببندد؛ اراده اى كه پيام پيامبران آن را صيقل داده
است.
بدينسان، على هرچه را داشت به برادرش بخشيد و خود، تهيدستانه به خانه
بازگشت.
خانه در سكوت فرورفته و رحمتى آسمانى آن را در بر گرفته بود. على، رسول خدا
را در خانه يافت. حسن و حسين در دامان او بودند و فاطمه در محراب خويش به نماز
ايستاده بود. از فضاى خانه، شميم خوراكى خوشگوار به مشام مى رسيد.
على نزد مردى كه او را در دامان خويش پرورده بود نشست، پيامبر، با فروتنى به
آسمان چشم دوخت و زمزمه كرد:
- بار خدايا! اينان اهل بيت من اند؛ پس ناپاكى را از آنها دورگردان و پاك و
پاكيزه شان بدار! [اللهم هولاء اهل بيتى فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا.]
فاطمه از خلوت خويش با خدا فارغ شد. آنگاه، دست به سوى ظرفى سرپوشيده دراز كرد.
در ظرف، نان بود و گوشت!
على، با شگفت زدگى پرسيد:
- فاطمه! چگونه به اين غذا دست يافته اى؟ فاطمه، فرزند پيام آور آسمان، پاسخ
داد:
- اين از سوى خداست. خداوند به هر كه بخواهد، روزى بى شمار مى بخشد. [آل
عمران/ 37: «... قالت هو من عندالله يرزق من يشاء بغير حساب.».] پيامبر لبخندى
زد و گفت:
- قصّه ى شما همانند «زكريّا» است كه نزد «مريم» رفت و ديد غذايى در برابر
اوست. پرسيد: «مريم! چگونه به اين غذا دست يافته اى؟» او گفت: «اين از سوى
خداست. خداوند به هر كه بخواهد، روزى بى شمار مى بخشد.» اگر حجاب ها از برابر
ديدگان مردم مدينه كنار مى رفت و خوب مى نگريستند، مى ديدند كه در كنار مسجد،
خانه اى است كه در اتاق هايش نشان «جبرئيل» است. هرگاه انسان در اين خانه پاى
نهد، درمى يابد كه اين قطعه از زمين، با خاك، با اين عالَم خاكى، نسبتى ندارد.
اين قطعه، مكانى است كه فرشتگان به هنگام فرود به زمين، آن را برگزيدند؛ همان
هنگام كه نور با خاك درآميخت تا انسان آسمانى را پديد آورد، انسانى را كه در
ژرفاى وجودش رازهاى آفرينش نهفته اند.
پنج تن بودند: محمّد، على، فاطمه، حسن و حسين؛ نام هايى كه در سپيده دم
زندگانى «آدم»، آن دم كه او رايحه ى حيات را بوييد، تولّد يافتند؛ يا آنگاه كه
خداوند به «نوح» گفت: «به وحى ما، كشتى بساز!»؛ يا آن روز كه كانون آب هاى داغ
از زمين فراجوشيد و نوح به آسمان خيره گشت كه همانند دهانه ى مَشك، باران فرومى
باريد و كوه هايى از ابر بر فراز هم فشرده شده بودند تا آن كه زمين خشك به
دريايى آكنده از امواج سراسيمه تبديل گرديد و كشتى با نام خدا راه خويش را از
ميان موج هاى كوه آسا گشود، در حالى كه پيشانى كشتى بى قرارانه بالا و پايين مى
رفت. آواز حيوان ها و خروش موج و زمزمه ى دعاى مؤمنان با هم درآميختند و قلب ها
را صفا و دل ها را اميد بخشيدند؛ اميد به آينده اى پاك براى زمين. كشتى به سوى
لنگرگاه خويش پيش مى رفت. مؤمنان در برابر قطعه چوبى كوچك و مستطيل شكل گردآمده
بودند كه بر آن نام هايى نقش بسته بود كه هراس را از دل هاشان مى زدود و در
همين حال، آنها را به شگفتى و پرسش وامى داشت: واژه هايى كوچك و روشن با لغت
مردمى كه پيش از طوفان مى زيستند، واژه هايى كه رهايى را با يك شاخه ى سبز
زيتون برايشان ارمغان مى آوردند، واژه هايى رنگين كمانى، واژه هايى كه نوح آنها
را كنده بود تا اميدبخش زندگانى اش باشند:
- خداوند من، اى ياور من!
با مِهر و بخشايش خويش، مرا يارى كن!
به خاطر اين جان هاى مقدّس:
«محمّد» «ايليا» «شبر» «شبير» «فاطمه»؛ كه اينان، همه، بزرگ و گرامى اند و
جهان به خاطر آنان پابرجاست.
مرا به حرمت اين نام ها يارى كن!
تنها تويى كه مى توانى مرا به راه راست هدايت كنى.
آنگاه، كشتى امواج دريا را شكافت تا بر كوه «جودى» استوار گشت و ندا داده
شد: «اى زمين! آبت را در كام فروكش و اى آسمان! از باريدن بايست.» در اين لحظه،
كبوترى سپيد با شاخه اى زيتون بر لب پديدار گشت و در آسمان، رنگين كمان اميد و
شكفتگى جلوه گر شد. و پيامبر در حالى كه دو گل بهشتى اش را به سينه مى چسباند،
در گوش تاريخ زمزمه كرد:
- اهل بيت من همانند كشتى نوح اند كه هر كه بدان ها پناه برد، رهايى يافت؛ و
هر كه از آنها بازماند، غرق گشت! [مثل اهل بيتى مثل سفينه نوح من ركبها نجار و
من تخلف عنها غرق.]