بهشت ارغوان قصه ى ناتمام صديقه(س)

کمال السيد
مترجم: سيد ابوالقاسم حسينى(ژرفا)

- ۱۰ -


فصل 30

«فاطمه مشغول قراءت قرآن بود. در دستش مصحفى به چشم مى خورد. ناگاه، مصحف بر زمين افتاد؛ سپس در آسمان اوج گرفت و ابرها را شكافت و ميان ستاره ها به پرواز درآمد. فاطمه، خويشتن را ديد كه همراه با مصحف پرواز مى كند و مشتاق پيوستن به عالَم بالاست.

مصحف او را به خويش فراخواند:

- به سوى من بشتاب... بيا به سوى آسمان!

فاطمه به پشت سر نگاهى افكند؛ زمين را زيتون فام و سرشار از آذرخش و تندر ديد.» يكباره، فاطمه از خواب برجَست. انديشه هاى بيم آميز او را محاصره كردند. به پدرش گفت:

- پدر جان! در خواب ديدم كه مصحف از دستم فروافتاد.

او كه دانش حقيقى را در سينه داشت، گفت:

- فاطمه! نزديك است كه من به سوى حق فراخوانده شوم و دعوتش را اجابت كنم. در اين سال، جبرئيل دوبار قرآن را بر من فروفرستاده است.

در چشمان فاطمه، اشك حلقه زد. اندوه در قلبى شكسته خيمه برافراشت.

پدر براى آن كه اندوه را از او بزدايد، گفت:

- غمگين مباش... تو نخستين كس از اهل بيت منى كه به من خواهى پيوست.

آفتاب اميد بردميد و از ميانه ى ابرها راهى به درون گشود. شادى در چهره ى تابان او موج زد؛ چهره اى كه از نور خدا تابان بود. و خدا نور آسمان ها و زمين است.

روزها، گوش به زنگ، سپرى مى گشتند. زمين، اينك براى «جبرئيل» دلتنگى مى كرد.

رسول آسمان بر بستر بيمارى افتاد. طوفان تب به سوى او وزيدن گرفت؛ طوفانى كه آب، آتشش را فرونمى نشاند. آن مرد آسمانى احساس مى كرد كه افق لبريز از نيرنگ و نقشه است و در تاريكى، چشمانى پنهان شده اند كه مى خواهند بر امانت او- كه آسمان ها و زمين از تحمّلش سر باز زدند- دست بيفكنند.

در پنهان، دور از چشم مردمان، عنكبوت سرگرم تنيدن تارى هراس انگيز بود. از آن سو، پروانه اى پيش مى آمد كه آرزوى بهار را در سر داشت، امّا بادى زرد آن را فراافكند تا به آستانه ى آن تار، آن سست ترين خانه ى جهان، كشيده شود.

شبانگاه كه مردم در خواب فرورفتند، شيطان زنجيرهاى خود را گسست و شاخ هايش سر برآوردند؛ شيطانى كه در جستجوى آشوب و فتنه بود.

فضا آكنده از ابرى سياه و انبوه شد. تاريكى و سياهى، همه ى آسمان را فراگرفت. سكوتى هراس انگيز بر فراز مدينه چيره گشت. آشفتگى و اضطراب، همچون طوفانى ويرانگر، قلب ها را لرزاند تا آرامشى را كه از هنگام پيمان «عقبه» و «بيعت رضوان» در دل ها خانه كرده بود، يكسره بر هم زند. دل هاى هراسان در آستانه ى از دست دادن قرار و آرامش بودند؛ و محمّد آرامش و قرار زمين بود. چيزى نمانده بود كه زمين اين آرامش خويش را از دست بدهد.

رسول خدا در تب مى جوشيد. دهانه هاى مَشك ها مى كوشيدند تا اين شعله را خاموش سازند، تا آن كه تب از شتاب خود كاست و نَفَس هاى پيامبر نظم يافت و جان اصحاب را نواخت. بدينسان، در فضا، رايحه اى دلنواز پراكنده شد.

چهره ها از سرور و شادى لبريز شدند، زيرا اينك همه به پيامبر درمى نگريستند كه آرام گرفته و از تب رها شده بود. رسول خدا كوشيد تا تارهاى عنكبوت را از هم بگسلد:

- آيا من به شما فرمان ندادم كه به سپاه «اُسامه» بپيونديد؟ برخى از اصحاب زمزمه كردند:

- آرى، اى رسول خدا!

- پس چرا از فرمان من سر باز زديد؟ «ابوبكر» براى توجيه اين رفتار گفت:

- من تا پهنه ى كوه رفتم و آنگاه بازگشتم تا ديگر بار با شما پيمان ببندم. «عمر» افزود:

- امّا من با آن لشكر همراه نشدم، زيرا نمى خواهم سراغ شما را از كاروان ها بگيرم.

عنكبوت مى كوشيد تا براى به دام افكندن پروانه ى بهار، تارهايش را بگسترد. و پيامبر تلاش مى كرد تا اين تارها را از هم بگسلد:

- به سپاه اسامه بپيونديد. نفرين خدا از آنِ كسى باد كه به سپاه اسامه نپيوندد.

ناگاه، نفس هاى پيامبر شتاب گرفتند؛ قلبش تپشى تند يافت؛ تب ديگر بار به سراغش آمد؛ و احساس كرد كه گردبادى در سرش مى پيچد. سرانجام همه چيز در نگاهش ابرى شد...

زنان به گريه درآمدند و فاطمه به اندوهِ مرگ دچار شد.

يك دَم، پيامبر از آن حالت به خود آمد و ديگر بار تارهاى عنكبوت را ديد كه بر پروانه ى بهارى راه بسته اند. براى واپسين بار به تلاش پرداخت:

- مركّب و كاغذى بياوريد تا نامه اى از خود به جا گذارم؛ باشد كه پس از من، به گمراهى دچار نشويد.

يكى از ياران رهجو از جا برخاست. امّا عنكبوت ديگربار راه را بر پروانه ى نور بست.

«عمر» با لحنى آمِرانه گفت:

- بازگرد! درد بر رسول خدا چيره گشته است و پريشان مى گويد. كتاب خدا براى ما بَس است.

«ابوبكر» با نگاهى معنادار به دوست خود نگريست.

آن كه برخاسته بود، گفت:

- اى پيامبر خدا! آيا مركّب برايتان بياورم؟ پيامبر، اندوهگينانه گفت:

- پس از اين سخن كه عمر بر زبان راند؟ زنان از وراى پرده، به اعتراض برخاستند. صداى «امّ سلمه» به روشنى برخاست:

- نياز پيامبر را برآوريد!

عمر، خشمگينانه فرياد برآورد:

- خاموش باشيد! شما همچون همنشينان «يوسف» هستيد كه هرگاه بيمار گشت، از ديده اشك فشردند و آنگاه كه سلامت يافت، گريبانش را گرفتند.

پيامبر در «ابوحفصه» درنگريست و زمزمه كرد:

- آن زنان بهتر از شمايند.

يكى از اصحاب، گريستن آغازيد و احساس كرد كه طوفان آغاز شده است. آنها كه در محفل بودند، پراكنده شدند. با پيامبر هيچ كس نماند جز جوانى كه از نخستين روز هستى اش، از او جدا نشده بود. و اينك، لحظه ى موعود فرامى رسيد: لحظه اى كه جان، خشنود و پسنديده، به سوى آفريدگار خويش پرمى گشايد.

دوشنبه اى بود از ماه صفر. صفر مانده بود تا رخت بربستن آرامش زمين را شاهد باشد.

على چهره بر چهره ى مردى نهاد كه او را در كودكى پرورش داده و در ساليان بعد، دانش آموخته و دريچه هاى ملكوت را به رويش گشوده بود. پيامبر نيز دست جوانى را در دست افشرد كه جانش را به خدا و رسول پيشكش كرده بود؛ خدايى كه تنها او مى داند در ژرفاى دل ها چه مى گذرد.

على گويى خود را فراموش كرده بود. آرزو كرد پيشمرگ پيامبر شود. زندگى بدون محمّد، بسى تلخ و رنج افزا مى نمود. مرگ همراه با محمّد يا پيش از او، براى على بسى شيرين تر جلوه مى كرد.

فاطمه برخاست و رنجورانه به راه افتاد. «حسن» و «حسين» نيز در پى او برخاستند. اكنون، وقت آن بود كه پيامبر و وصىّ او پس از اين سفر بيست و سه ساله، هنگامه ى وداع را بگذرانند.

لحظه ها همچون قرن هاى پياپى، به سنگينى مى گذشتند. پيامبر، آرام و سخت نفس مى كشيد و به فرشتگان خداوند گوش فرا مى داد. امّا زمينيان از شنيدن آواى فرشتگان محروم بودند. آنان، تنها واژه هايى را شنيدند كه واپسين وديعه ى پيامبر آسمان در زمين بود:

- هموست برترين دوست... . [بل الرفيق الاعلى.] بدينسان، محمّد راه آسمان ها را گشود تا به سوى خداوند پربگشايد و كالبدش را ميان بازوان على واگذارَد. طوفان وزيدن آغاز كرد و شيطان زنجيرهايش را گسست تا ديگر بار بت هاى عرب را بيدار سازد.

فصل 31

مدينه، آشفته و سرگشته شد. زلزله اى سخت، زمين را به لرزه افكند. قلبى كه با مِهر نيازمندان و محرومان مى تپيد، براى هميشه از تپش ايستاد؛ رشته ى سترگى كه آسمان را به زمين مى پيوست، گسسته شد؛ سايه هاى «جبرئيل» ناپديد گشت؛ مسجد چنان مى نمود كه گويى بامش فرودآمده است.

چشم ها غرق اشك بودند و گلوها راهْ بسته ى گريه.

كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد و كوه ها در دامن دشت ها از هم مى پاشيدند.

آيا رمه اى را ديده اى كه شبانش از دست رفته باشد؟ در اين حال، بيم از هجوم گرگ، چنان بر جان رمه مى افتد كه از هر سو به دنبال كسى مى دود تا در پناهش آرامش و قرار يابد، حتّى اگر آرامشى موهوم باشد.

آيا غريقى را ديده اى كه در ميان دريا سرگشته باشد و به هر چيز جز آب، حتّى به دانه ى كاهى بى مقدار چنگ آويزد؟ مدينه چنين حالى داشت. در آن روز طوفانى، «ابوحفصه» كه با تيزچشمى به جستجوى دوست خود بود و لحظه به لحظه انتظارش را مى كشيد، در دل نجوا كرد:

- نبايد در چنين روزهايى، «ابوعايشه» به «سُنح» رهسپار مى گشت.

عمر با قامت بلند و چشمان شعله خيزش حالتى هراس آور يافته بود و نگاه هاى خشم آلودش، بر اين حالت مى افزودند. مردم از پيش پايش كنار رفتند تا او به خانه ى پيامبر پاى نهد.

عمر حجاب چهره ى پيامبر را واگشود و با بيانى تيز و بُرنده گفت:

- رسول خدا از هوش رفته است.

يكى از حاضران، انكار ورزانه گفت:

- رسول خدا مرده است.

عمر با خشم جواب داد:

- دروغ مى گويى! او نمرده؛ بلكه همانند «موسى بن عمران» به سوى پروردگار خويش رفته است.

عمر، آشفته و شوريده از خانه بيرون آمد و ميان جمعيّت ايستاد. آنگاه، شمشير خويش را نمايان ساخت و فرياد برآورد:

- برخى از منافقان مى پندارند كه رسول خدا درگذشته است. به خدا سوگند! او نمرده، بلكه همچون «موسى بن عمران» به سوى پروردگارش رفته است. سوگند به خدا كه او بازمى گردد و دست و پاى كسانى را كه خبر فتنه انگيز مرگش را پراكنده باشند، خواهد بريد.

بدينسان، رمه ى پراكنده شبحى از يك شبان را ديد و گرد او حلقه زد تا آرامش بيابد. آرى، غريق ها پَرِ كاهى يافتند تا به آن چنگ بياويزند.

هرگاه انسان اميدش را از دست داده باشد، در اوج لحظه هاى تلخ يأس، بر پندارى تكيه مى زند و آن را جامه ى حقيقت مى پوشاند.

مردم، پيرامون مردى كه آذرخش مى آفريد و تندر مى غريد و معتقدان به مرگ پيامبر را بيم مى داد، حلقه زدند. در نظر آنان چه زيبا مى نمود اين سخن عمر كه محمد نمرده است و هرگز نخواهد مرد تا آنگاه كه دين خويش را بر همه ى آيين ها چيره گردانَد: خدا به تو پاداش خير دهد، اى فرزند «خطّاب»!

«مغيره» در حالى كه به «ابوحفصه» مى نگريست، در انديشه بود كه راز اين معمّاى دشوار چيست. نشانه ى پرسشى بزرگ پديدار گشت كه هنوز هم پابرجاست و چه بسا تا روز قيامت پابرجا بماند.

از دوردست، چهره ى «ابوعايشه» نمايان شد كه گام پيش مى نهاد. شايد «مغيره» دريافت چگونه مردى كه تهديد مى كرد و پيرامونيان را به عذاب و مرگ بيم مى داد، از شدت و تندى خويش كاست. آنگاه، آن گردباد ويرانگر فرونشست و جاى خود را به سكوتى هراس انگيز داد.

«ابوبكر» از دور فرياد برآورد:

- آرام بگير اى سوگند خورنده!

سپس رو به امّت هوش ربوده كرد و بانگ زد:

- اى مردم! هركس محمد را مى پرستيد، بداند كه او مرده است. و هر كه خدا را مى پرستد، بداند تنها خداست كه مى مانَد و مرگ نمى پذيرد... جز اين نيست كه محمّد پيامبرى است كه پيش از او پيامبرانى ديگر بوده اند. آيا اگر بميرد يا كشته شود، شما به آيين پيشين خود باز مى گرديد؟ هركس كه بازگردد، هيچ زيانى به خدا نخواهد رسانيد. [آل عمران/ 144: «و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضر الله شيئا.».] «ابوحفصه» آهى سرد و اندوهگينانه بركشيد و به دوست خود كه هنگام مناسب حاضر شده بود، خيره گشت.

مغيره همچنان ابوحفصه را مى پاييد كه اكنون نزديك بود بيهوش نقش زمين گردد. انقلاب پايان يافت و ناگاه طوفان فرونشست و پيش گام هاى ابوعايشه سر تسليم فرود آورد.

عمر كنار دوست خويش ايستاد و آنگاه مردى ديگر به آنها پيوست: «ابن جرّاح»! هر سه نگاه هايى معنادار به يكديگر كردند. چه بسا به دو يا سه روز آينده يا به سراسر تاريخ مى انديشيدند.

دگرگونى هاى بزرگ اجتماعى، پيش از آنكه راهى به جهان بيرون پيدا كنند، در جهان درون آدميان ميلاد مى يابند. آنها در بوته ى امكان اند تا آنگاه كه كسى بيايد و جامه ى تحقّق بر اندامشان بپوشاند. در دل بيشتر مهاجران و همه ى قريش، از پيش اين گمان نهفته بود كه نبايد پيامبرى و جانشينى پيامبر، هر دو در «بنى هاشم» گرد آيد. پيشتر، مردانى اين گمان نهفته در دل ها را بر زبان رانده بودند تا آنچه را نهان است آشكار كنند، امّا پيامبر آن روز كه بت هاى عرب را در هم شكست، نتوانست اين بت را درهم بشكند.

پيامبرى كه صحرا را پشت سر گذارده بود تا نور و زندگى را در آن بپراكند، اينك پيكرى بيجان بر جا نهاده بود. قلبى كه با عشق و مِهر مى تپيد، خاموش شده بود؛ قلبى كه قلوب ديگر را مجذوب ساخت و به هم پيوند داد. از لحظه اى كه اين قلب خاموش شد، رشته ى قلوب از هم گسست، همان سان كه هرگاه جريان برق باز مى ايستد، چراغ ها خاموش مى گردند و تاريكى باز مى گردد؛ و آنگاه، هيچ صدايى به گوش نمى رسد جز آواى جغدى كه بانگ مى زند:

هوو... هوو... هوو! و با آواى خويش، هنگامه ى ويرانى و آوار را خبر مى دهد. راستى كه چه شب تيره و اندوهبارى است: خورشيد آتش گرفته و روشنايى اش پايان پذيرفته؛ چشم هايى در درياى اشك غرقه گشته اند و چشم هايى نيز هوشيارانه خانه اى را مى پايند كه در آن، پيكرى در نقاب است و دل هايى شكسته و گل هايى پژمرده و شمع هايى خاموش!

از آن سو، دور از چشم ها، مردانى از «اوس» و «خزرج» گرد هم آمدند تا درباره ى مرد پيچيده در جامه مشورت كنند، زيرا از نيرنگ قريش هراسان بودند.

«سقيفه» انباشته از مردانى بود كه پيامبر را يارى كرده، در هنگامه ى رانده شدن پناهش داده، و او را بر كسانى كه ظالمانه از وطنش رانده بودند، پيروزى بخشيدند.

خاطره هاى «بُعاث» [محلى است نزديك به مدينه كه واپسين جنگ و خزرج در آن رخ داد.] در فضاى سقيفه زنده شد و سياه فامى اش همه جا را تيره و زشت ساخت. بدين سان، ديگر بار زخم هايى كه پيامبر بر آنها مرهم نهاده و درمانشان كرده بود، تازه شدند و سربرآوردند.

«سعد» كه سخت بيمار و در آستانه ى مرگ بود، گفت:

- اى انصار! شما پيشينه ى دين باورى داريد و اين فضيلتى است كه هيچ قبيله اى از عرب ندارد. پس مگذاريد آنان زمام شما را در دست گيرند.

«زيد» سخن او را تأييد كرد:

- انديشه اى راست و گفتارى درست عرضه كردى. آنچه فرمان دادى، ما را بازنمى دارد كه اين مهم را به تو بسپاريم، زيرا داورى تو براى ما كافى است و خشنودى تو در مصلحت مؤمنان است.

«ابن حضير» گفت:

- امّا آنان با پيامبر هم خاندان اند واز مؤمنان ديگر به او نزديك ترند. «ابن منذر» به اصلاح سخن پرداخت :

- پس به آنها مى گوييم: «دو فرمانروا بر مى گزينيم، يكى از ما و ديگرى از شما!» سعد با خشم فرياد برآورد:

- اين، نخستين گام در سستى و فروگذارى است.

«ابن ارقم» با صدايى كه هيچ كس نمى شنيد، اندوهگينانه زمزمه كرد:

- خداوند به تو پاداش خير دهد، اى على! اين گروه گرد آمده اند تا در برابر تو نيرنگ ورزند و...

از ميانه ى جمع، دو تن پيش دويدند. اينك، در ژرفناى دل ها، چكاچك جنگى كهن كه ريشه در تاريخ عرب داشت، به گوش مى رسيد.

«عويم» دوست خود را برانگيخت:

- اى «معن»! بشتاب، پيش از آن كه ميدان را به «سعد» واگذارى.

فصل 32

«ابوعايشه»، سرشار از ترديد و سردرگمى، همانند انسانى كه راه خود را گم كرده باشد، پيش و پس مى شد و با حساب سنجى يك تاجر كارورزيده، زير و بالاى كار را مى سنجيد. پيش خود گفت:

- گيرم «بنى هاشم» به نبوّت اكتفا كنند و خلافت را به طوايف ديگر قريش بسپارند، امّا با سفارش ها و وصاياى پيامبر كه در سينه ها و قلب ها جاودان مى مانَد، چه مى كنند؟ او غرق انديشه هاى خود بود و دوستش دزدانه به او مى نگريست. نگاهش لبريز از عزم و اراده اى استوار بود كه جز «جرّاح» كسى آن را درنمى يافت. اينك، «ابوحفصه» همانند طوفانى سركش و سيلى نيرومند مى نمود و در ژرفناى جانش شعله ى كلماتى كه روزى مردى يهودى بر زبان را نده بود، زبانه مى كشيد:

- تو پادشاه عرب هستى.

«عمر» در اين رؤيا غوطه مى خورد، كه «عويم» و «معن» فرارسيدند.

ابوحفصه بانگ زد: - چه شده است؟ اينك، مجال درنگ نبود. وقت، به سان ابر مى گذشت. هر سه مرد با هم روان شدند. اگر از دور، آنها را مى ديدى، درمى يافتى كه بلايى بزرگ بر سرشان فرود آمده است. با شتاب و سراسيمه، راه را پشت سر نهادند. پيامبر هنوز جامه پيچيده، در بستر، با زبان سكوت سخن مى گفت؛ با زبانى شگفت كه تنها گوش هاى هوشيار آن را درمى يابند.

مردانى از «اوس» و «خزرج»، از بيمِ آينده، گرد هم آمده بودند؛ و مردانى از قريش به سوى «سقيفه ى بنى ساعده» مى شتافتند، در حالى كه پيامبر آنها را با زبان سكوت ندا مى داد.

گويى اكنون در «عينين»، غنائمى دلاويز و وسوسه انگيز از دور جلوه مى كردند و تيراندازان سنگر خويش را رها مى ساختند؛ و پيامبر آنها را فرامى خواند.

آن سه مرد به سقيفه پاى نهادند. چهره ها رنگ پريده و نزار مى نمودند و زردى بر آنها سيطره يافته بود. رشته ى كار از دستشان بيرون رفته بود. «ابوحفصه» در آستانه ى انفجار بود، اگر ابوبكر پا در ميان نمى نهاد:

- اى عمر! درنگ كن. اكنون، مدارا سزاوارتر است.

آنگاه، ابوبكر به آرامى با اوس و خزرج سخن گفت:

- اى انصار! چه كسى فضل ديانت شما و پيشينه ى ارجمندتان در يارى اسلام را انكار مى كند؟ خداوند شما را به يارى دين و پيامبر خود برگزيد و هجرت رسول را در ميان شما مقدر ساخت. بيشترين همسران و اصحاب پيامبر هم از شمايند.

سپس، تير خود را به هدف نشاند:

- ما اميرانيم و شما وزيرانيد.

«حبّاب» به اعتراض برخاست تا زير بار اين خوارى نرود:

- خير! از ما اميرى و از شما نيز اميرى!

عمر براى هجوم برخاست:

- هرگز! هيچ گاه دو نفر در يك جاى نمى گنجند. به خدا سوگند! عرب هرگز نمى پذيرد كه شما امير باشيد، در حالى كه پيامبرشان از غير شماست. امّا عرب باكى ندارد كه اميرش از همان خاندانى باشد كه پيامبر و صاحب اختيارشان از آن بوده است. هرگاه نيز عربى از اين امر سرباز زند، ما مى توانيم در برابرش دليلى آشكار و دستاويزى استوار ارائه كنيم.

او كه اينك وجودش را حماسه و دليرى پيروزمندانه اى فراگرفته بود، سخنش را چنين پى گرفت:

- هيچ كس نيست كه در ولايت و رهبرى محمّد و نيز در اين كه ما نزديكان و خويشان اوييم، با ما جدال كند، مگر آن كه ياوه گو باشد يا در راه گناه گام بردارد يا بخواهد خود را به هلاكت بيفكند.

حبّاب، خمشگينانه پاسخ داد:

- اى انصار! اميرى خود را در اختيار گيريد و به سخن اين فرد گوش نسپاريد، زيرا آنان مى خواهند سهم شما را بربايند. اگر از خواسته ى شما سرباز زدند، از اين وطن برانيدشان. ما به اميرى، سزاوارتر از آنانيم. با نيروى شمشير ما بود كه عرب به اين دين سرسپرد.

در اين هنگامه، او نيز در چنگال غيرت و حماسه گرفتار شده بود. از اين رو، بر تهديدات تند و تيز خود افزود:

- من شيرزاده اى هستم در آشيان شير. به خدا سوگند! هر كس از سخن من سربپيچانَد، بينى اش را با شمشير درهم مى كوبم.

عمر مهيّا شد تا با نرم زبانى همراه با صلابت، اين طوفان را فروبنشانَد:

- آنگاه، خداوند تو را هلاك خواهد ساخت.

- بلكه تو را هلاك خواهد ساخت.

مردى از خزرج برخاست تا پرچم سفيد را برافرازد:

- ما نخستين كسانى بوديم كه خدا و رسولش را يارى كرديم و با مشركان به جهاد برخاستيم، امّا در پى بهره ى دنيايى نيستيم. همانا محمّد از قريش بود و قوم او در اين امر سزاوارترند. اى انصار! تقواى خدا را پيشه سازيد و با آنان به مخالفت و جدال برنخيزيد.

عمر نفسى به آسايش كشيد و در انتظار ماند تا قلعه ها فروريزند. حبّاب با سرافكندگى فرياد زد:

- به پسر عموى خود حسد ورزيدى!

- به خدا سوگند! چنين نيست. من بيزارم از اين كه با مردمى در حقّ خدا دادشان به ستيز برخيزم.

آنگاه، ابوبكر دست به كار شد تا نخستين ثمره ها را برچيند. به عمر و «ابوعبيده» اشاره كرد و گفت:

- من يكى از اين دو تَن را به اميرى مى پسندم. با هر يك كه خود مى خواهيد، بيعت كنيد.

به شيوه اى كه پيدا بود اتّفاقى نيست، عمر برخاست و انكارورزانه گفت:

- پناه بر خدا! تو برترين مهاجرى. دست پيش آر!

ابوبكر دست پيش آورد و بدينسان سيب در دست او افتاد! مردى از خزرج به پا خاست و با او بيعت كرد؛ آنگاه، مردى از اوس... و چنين شد كه قلعه ها و حصارها فروريختند. و اين گونه بود كه نخستين گام نابخردانه در تاريخ اسلام برداشته شد.

حبّاب سخت برآشفته شد، همانند انسانى كه جنون به او روى آورده باشد.

ابوبكر، مداراگرانه به او روى نمود:

- اى حبّاب! آيا از من بيم دارى؟ - از تو نه! امّا از آن كه پس از تو خواهدآمد، آرى.

- اگر چنين شد، تو و يارانت صاحب اختيار خواهيد بود، زيرا بند طاعت ما بر گردن شما افكنده نمى شود.

- هيهات اى ابوبكر! آنگاه كه من و تو رخت بربنديم، كسى خواهد آمد كه ما را خوار و زبون خواهد ساخت.

ابوعبيده با نرم زبانى گفت:

- اى انصار! شما نيز داراى فضليد، امّا همانند ابوبكر و عمر و على در ميان شما يافت نمى شود.

«زيد» كه نام على او را برانگيخته بود، به سخن آمد:

- ما منكر فضيلت آنها كه نام بردى، نيستيم. امّا در ميان ما نيز كسانى يافت مى شوند، همچون: بزرگِ انصار «سعد بن عباده»، پيشواى عالمان «سعد بن معاذ»، و «خزيمه»ى ذوالشهادتين. از آنان كه نام بردى نيز يكى هست كه اگر در پى خلافت باشد، هيچ كس با او ستيز نخواهد كرد.

- او كيست؟ - على بن أبى طالب... به خدا سوگند! تنها هنگامى انصار در سقيفه گردآمدند كه بوى خيانت شبانگاهى را استشمام كردند.