پيامهاى ابوبكر به على و پاسخهاى آن حضرت
اينك به روايت سُليم بن قيس بازمى گرديم: سپس على (ع) وارد خانه ى خود شد، عمر
به ابوبكر گفت: كسى را نزد على (ع) بفرست تا بيايد و بيعت كند، زيرا كار خلافت بدون
بيعت على (ع) سامان نمى يابد، اگر او با ما بيعت كند، به او امان خواهيم داد.
ابوبكر شخصى را به نزد على (ع) فرستاد و توسط او پيام داد كه «دعوت خليفه ى رسول
خدا (ص) را اجابت كن».
قاصد ابوبكر نزد على (ع) آمد و پيام او را ابلاغ كرد، على (ع) به او فرمود:
شگفتا! چقدر زود رسول خدا (ص) را تكذيب كرديد، ابوبكر و اطرافيان او مى دانند كه
خدا و رسول خدا (ص) غير مرا خليفه ى خود قرار نداده اند.
قاصد، گفتار على (ع) را به ابوبكر ابلاغ كرد.
ابوبكر گفت: اين بار برو و به على (ع) بگو: «دعوت امير مؤمنان (ابوبكر) را اجابت
كن».
قاصد نزد على (ع) آمد و پيام ابوبكر را ابلاغ كرد.
على (ع) فرمود: شگفتا! هنوز چندان از عهد رسول خدا (ص) نگذشته كه آنها فراموش
نمايند، سوگند به خدا او (ابوبكر) مى داند كه اين اسم براى احدى جز من، شايستگى
ندارد، همانا رسول خدا (ص) به او امر كرد كه به عنوان امير مؤمنان بر من سلام كند،
و او يكى از هفت نفر است كه از طرف پيامبر (ص) به اين كار مأمور شدند، او و رفيقش
(عمر) در ميان هفت نفر از رسول خدا (ص) پرسيدند: آيا اين دستور از طرف خدا و رسولش
است؟!
پيامبر (ص) فرمود:
نَعَمْ حَقاً مِنَ اللَّهِ وَ رَسولِهِ اِنَّهُ اَمِيرُالْمؤمِنينَ وَ سَيّدُ
الْمُسْلِميِنَ وَ صاحِبُ لَواءِ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ يُقَعِّدُهُ اللَّهُ
عَزَّ وَ جَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ عَلَى الصِّراطِ فيدخِلُ اَوْلِيائَهُ
الْجَنَّةَ وَ اَعْدائَهُ النَّارَ. :
«آرى، از طرف خدا و رسولش حق است كه على (ع) امير مؤمنان و سرور مسلمين و
پرچمدار افراد درخشنده و نورانى مى باشد، خداوند در روز قيامت، او را بر «پل صراط»
مى نشاند، و آن حضرت دوستان خود را به سوى بهشت، و دشمنانش را به سوى دوزخ روانه مى
كند».
قاصد ابوبكر، سخنان على (ع) را به ابوبكر ابلاغ نمود، آنها آن روز از دعوت آن
حضرت منصرف شدند.
به نقل سُليم بن قيس، سلمان مى گويد: شب فرارسيد، حضرت على (ع)، فاطمه (س) را
سوار بر مركب كرد و دست دو نفر فرزندش حسن و حسين (ع) را گرفت و به خانه هاى اصحاب
رسول خدا (ص) رفت و احدى از اصحاب باقى نماند كه على (ع) نزد او نرفته باشد، آن
بزرگوار، خدا را در مورد حقّ خود به ياد آنها آورد، و آنها را به نصرت و يارى،
حمايت كرد، ولى جز ما چهار نفر، دعوت آن حضرت را اجابت نكرد، آن چهار نفر عبارت
بودند از: سلمان، ابوذر، مقداد و زبير بن عوام، ما سرهاى خود را (به علامت ياران
على عليه السلام) تراشيديم، و ايثارگرانه براى يارى آن حضرت، كمر همّت بستيم، و در
ميان ما بصيرت «زُبير» در حمايت از آن بزرگوار، از ما بيشتر بود.
افروختن آتش بر درِ خانه ى فاطمه
هنگامى كه على (ع) بى وفائى مردم را دريافت، و دانست كه ياريش سرپيچى كردند، و
به اطراف ابوبكر رفتند، ملازم خانه شد و از خانه بيرون نيامد.
عمر به ابوبكر گفت: چرا براى على (ع) پيام نمى فرستى تا با تو بيعت كند؟، همه ى
مردم جز على (ع) و غير از آن چهار نفر، بيعت كرده اند.
ابوبكر داراى رقّت قلب و مدارا بود و در امور دقت بيشترى مى كرد، ولى عمر سخت
دلتر و خشن تر، بود و زبان تند داشت.
عمر گفت: «قنفُذْ» را به سراغ على (ع) مى فرستم، زيرا قنفذ سخت دل و تندخو و بى
مهر است و غلام آزاد شده مى باشد و از دودمان عدىّ بن كعب است [قُنفذ (بر وزن هدهد)
از قبيله عدى، و پسر عموى عمر بوده است. (مترجم).]
ابوبكر، قُنفذ را همراه گروهى به حضور على (ع) فرستاد، قُنفذ به در خانه على (ع)
آمد و اجازه ى ورود خواست، ولى على (ع) اجازه ى ورود نداد، همراهان قنفذ، نزد
ابوبكر و عمر كه در مسجد با جمعى نشسته بودند آمده و گفتند: «على (ع) به ما اجازه
ورود نداد».
عمر گفت: به خانه ى على (ع) برويد، اگر اجازه نداد بدون اجازه وارد گرديد.
آنها به در خانه ى على (ع) آمدند و نخست اجازه ى ورود طلبيدند، فاطمه (س) كنار
در آمد و فرمود: «من بر شما ممنوع كردم كه بدون اجازه وارد خانه ى من شويد» (من در
زحمت هستم، به خانه ى من نيائيد.)
باز همراهان قنفذ به نزد ابوبكر و عمر بازگشتند، ولى قنفذ همانجا ماند، همراهان
او جريان عدم اجازه ى فاطمه (س) را به ابوبكر و عمر ابلاغ كردند.
عمر خشمگين شد و گفت: ما را با امر زنان چه كار است؟!، سپس به اطرافيان خود گفت:
هيزم جمع كنيد، آنها هيزم جمع كردند و همراه عمر، كنار درِ خانه ى زهرا (س) آمدند،
و هيزمها را كنار در گذاردند، در آن وقت على (ع) و فاطمه (س) و حسن و حسين (ع) در
آن خانه بودند، آنگاه عمر فرياد زد، كه على و فاطمه (عليهماالسلام) صداى او را
شنيدند، او در فريادش مى گفت: و َاللَّهِ لَتُخْرِجُنَّ يا عَلِىُّ وَ
لُتُبايِعُنَّ خَلِيفَةَ رَسُولِ اللَّهِ وَ اِلّا اَضْرمْتُ عَلَيْكَ النَّارَ :
«سوگند به خدا اى على! بايد از خانه بيرون بيائى و بايد با خليفه ى رسول خدا
(ابوبكر) بيعت كنى وگرنه بر خانه ى تو آتش برمى افروزم.»
فاطمه (س) به عمر فرمود: چرا با ما چنين برخورد مى كنى؟!
عمر گفت: در را باز كن، وگرنه به شما آتش مى افكنم.
فاطمه (س) فرمود: آيا از خدا نمى ترسى، و وارد خانه ى من مى شوى؟
عمر از آنجا نرفت، و از همراهان خود آتش خواست، و با آن آتش درِ خانه ى زهرا (س)
را شعله ور نمود، سپس در را فشار داد و وارد خانه شد، فاطمه (س) مقابل او ايستاد، و
فرياد زد:
يا اَبَتاهُ! يا رَسُولَ اللَّهِ: «اى پدر جان اى رسول خدا!»
عمر شمشير خود را كه در نيام بود بلند كرد و بر پهلوى حضرت زهرا (س) زد، ناله ى
آن حضرت بلند شد يا اَبَتاهُ! (اى پدر جان!)، عمر تازيانه ى خود را بلند كرد و بر
بازوى زهرا (س) زد، آن حضرت فرياد زد:
يا رَسُولَ اللَّهِ لَبِئْسَ ما خَلَفَّكَ اَبُوبَكْرُ وَ عُمَرُ :
«اى رسول خدا! بنگر كه بعد از تو، ابوبكر و عمر برخورد بسيار بدى با ما نمودند».
در اين هنگام حضرت على (ع) برجهيد و گريبان عمر را گرفت و او را بر زمين كوبيد
به طورى كه گردن و بينى او مجروح شد، على (ع) تصميم گرفت كه او را به قتل برساند،
ناگاه به ياد وصيت پيامبر (ص) افتاد و فرمود: «اى پسر صحّاك سوگند به خداوندى كه
محمّد (ص) را به مقام نبوّت كرامت بخشيد، اگر حكم خدا سبقت نگرفته بود و پيمان رسول
خدا (ص) در ميان نبود، قطعاً مى دانستى كه نمى توانستى وارد خانه ى من شوى!»
عمر شخصى را به مسجد فرستاد و از ابوبكر كمك خواست.
جمعى از هواداران ابوبكر آمدند و وارد خانه ى على (ع) شدند.
ناگاه على (ع) برخاست و شمشير بدست گرفت.
قنفذ نزد ابوبكر بازگشت، از ترس اينكه على (ع) به روى آنها شمشير بكشد، چرا كه
از دلاورى و رشادت على (ع) در جنگها، خبر داشت، (و جريان را به ابوبكر گزارش داد).
ابوبكر به قُنفذ گفت: به سوى خانه ى على (ع) برگرد، اگر او از خانه بيرون آمد،
او را به اينجا بياور، و اگر بيرون نيامد، خانه را با كسانى كه در خانه هستند،
بسوزان!».
قنفذ برگشت و با همراهانش بدون اجازه، وارد خانه على (ع) شدند، على (ع) خواست
شمشيرش را بردارد، قنفذ پيش دستى كرد و شمشير را ربود... در اين هنگام فاطمه (س) به
حمايت از على (ع) به ميان آمد، قنفذ تازيه اش را بلند كرد و به فاطمه (س) زد.
فَماتَتْ حِينَ ماتَتْ وَ اِنَّ فِى عَضُدِها مِثلَ الدُّمْلُجِ مِنْ
ضَرْبَتِهِ. :
«وقتى كه فاطمه (س) بر اثر آن ضربت (پس از مدّتى) از دنيا رفت، آثار شديد آن
تازيانه
(مانند بازوبند و دستبند) در بازوى زهرا (س) نمايان بود». [دُمْلُجْ كقُنْفُذْ
شَيْى كالسُّوار «دُملُج (بر وزن هدهد) چيزى نظير دستبند است» (مجمع البحرين-
دملج).]
سپس حضرت على (ع) را به اجبار نزد ابوبكر آوردند، عمر با شمشير برهنه بالاى سر
على (ع) ايستاده بود، همراهان او مانند:
خالد بن وليد، ابوعبيده ى جرّاح، سالم غلام آزاد شده ى ابوحُذيفه، معاذ بن جبل،
مغيرة بن شُعبه، اسيد بن حضير، بشير بن سعد و ساير مردم كه همه ى آنها اسلحه
داشتند، اطراف ابوبكر را گرفته بودند.
خروش فاطمه و تصميم او بر نفرين
عيّاشى روايت كرده است (پس از بيرون بردن على (ع) از خانه) فاطمه (س) بيرون آمد
و به ابوبكر رو كرد و فرمود:
«آيا مى خواهيد شوهرم را از دستم بگيريد و مرا بيوه كنيد، سوگند به خدا اگر دست
از او برنداريد، موى سرم را پريشان مى كنم و گريبان چاك مى نمايم و كنار قبر پدرم
مى روم و به درگاه خدا ناله مى كنم».
آنگاه فاطمه (س) دست حسن و حسين (ع) را گرفت و از خانه بيرون آمد تا كنار قبر
پيامبر (ص) برود.
حضرت على (ع) از جريان آگاه شد و به سلمان فرمود: برو فاطمه (س) دختر محمّد (ص)
را درياب (گوئى) دو طرف مدينه را مى نگرم كه بلرزه درآمده و در زمين فرومى روند،
سوگند به خدا اگر فاطمه (س) موى خود را پريشان كند و گريبان چاك نمايد و كنار قبر
پيامبر (ص) برود و به پيشگاه خدا ناله نمايد، ديگر مهلتى براى مردم مدينه باقى نمى
ماند و زمين همه ى آنها را در كام خود فرومى برد.
سلمان با شتاب نزد فاطمه (س) آمد و عرض كرد: «اى دختر محمّد! خداوند پدرت را
مايه ى رحمت جهانيان قرار داده است، به خانه بازگرد و نفرين مكن».
فاطمه (س) فرمود: اى سلمان، آنها مى خواهند على (ع) را به قتل برسانند، صبرم
تمام شده، بگذار كنار قبر پدرم بروم و مويم را پريشان كنم گريبان چاك نمايم، و به
درگاه پروردگار بنالم.
سلمان عرض كرد: «من ترس آن دارم، مدينه به لرزه درآيد و زمين دهان باز كند و مردم
را در خود فروببرد! على (ع) مرا نزد شما فرستاده است و فرموده كه به خانه بازگردى و
از نفرين نمودن منصرف شوى».
در اين هنگام حضرت زهرا (س) فرمود:
اِذاً اَرْجِعُ وَ اَصْبِرُ وَ اَسْمَعُ لَهُ و اُطِيعُ :
«در اين صورت (چون شوهرم فرموده) به خانه بازمى گردم و صبر مى كنم، و سخن آن
حضرت را مى پذيرم و از او اطاعت مى كنم».
علّامه طبرسى در كتاب احتجاج نقل مى كند كه امام صادق (ع) فرمود: وقتى على (ع)
را از خانه اش بيرون آوردند، تمام بانوان بنى هاشم از خانه هاى خود بيرون آمدند تا
نزديك قبر رسول خدا (ص) رفتند، حضرت فاطمه (س) صدا زد: «پسر عمويم را آزاد كنيد،
سوگند به خداوندى كه محمّد (ص) را به حق مبعوث نمود، اگر او را رها نكنيد، مويم را
پريشان مى كنم، و پيراهن پيامبر (ص) را بر سرم مى افكنم، و در درگاه خدا ناله مى
كنم، ناقه ى صالح پيغمبر در پيشگاه خدا، گرامى تر از فرزندان من نيست». [يعنى قوم
گنهكار صالح (ع) ناقه ى صالح را كه معجزه ى او بود، پى كردند و كشتند، خداوند آنها
را با سخت ترين مجازات، به هلاكت رساند، فرزندان من كمتر از ناقه ى صالح نيستند
(ماجراى قوم ثمود و ناقه صالح و مجازات شديد آنها در قرآن در موارد متعدد از جمله
در سوره ى شمش آيه 11 تا 15 آمده است)- مترجم.]
سلمان مى گويد: نزديك فاطمه (س) بودم سوگند به خدا ديدم كه پايه ى ديوارهاى مسجد
رسول خدا (ص) از زمين جدا و گشوده مى شود، كه اگر كسى خواسته باشد مى تواند از آن
عبور نمايد، نزديك رفتم و عرض كردم «اى بانوى بزرگوار و اى سرور من! خداوند پدرت را
مايه ى رحمت جهان قرار داد، شما سبب عذاب مردم نشويد، فاطمه (س) از زمين جدا و
گشوده مى شود، كه اگر كسى خواسته باشد مى تواند از آن عبور نمايد، نزديك رفتم و عرض
كردم «اى بانوى بزرگوار و اى سرور من! خداوند پدرت را مايه ى رحمت جهان قرار داد،
شما سبب عذاب مردم نشويد، فاطمه (س) به خانه ى خود مراجعت نمود، و شكاف مسجد بهم
پيوست، بطورى كه غبار از پايه مسجد برخاست و در بينى ما رفت.
محدّث بزرگ شيخ كُلينى از امام باقر و امام صادق (ع) نقل مى كند كه فرمودند:
«وقتى كه كار آن گروه آن گونه به پيش رفت، فاطمه (س) لباس عمر را گرفت و به طرف
زمين كشيد و سپس فرمود: سوگند به خدا اى پسر خطاب! اگر من از آن اكراه نداشتم كه
بلا به بى گناهان برسد، البتّه مى دانى كه سوگند ياد مى كردم و به خدا پناه مى بردم
و به زودى خداوند خواسته ام را اجابت مى كرد». و نيز روايت شده: وقتى كه على (ع) را
از خانه بيرون آوردند، فاطمه (س) پيراهن رسول خدا (ص) را بر سرش نهاد، دست حسن و
حسين عليهماالسلام را گرفت، و نزد ابوبكر آمد و گفت: «اى ابوبكر مرا با تو چكار، كه
مى خواهى فرزندانم را يتيم كنى و شوهرم را از دستم بگيرى؟، سوگند به خدا اگر درست
بود، موى سرم را پريشان مى نمودم، و به درگاه خدا شيون مى كردم».
شخصى از هواداران ابوبكر، به ابوبكر گفت: «شما چه تصميمى داريد؟ آيا مى خواهيد
همه ى مردم به هلاكت برسند؟!» (آنگاه على (ع) را رها كردند) على عليه السلام دست
زهرا (س) را گرفت و او را به خانه برد. و در روايت ديگر آمده امام باقر (ع) فرمود:
وَاللَّهِ لَوْ نَشَرتْ شَعْرَها ما تُواطُرّاً «سوگند به خدا، اگر فاطمه (س) مويش
را پريشان مى كرد، همه ى مردم مى مردند».
چگونگى كشمكش بيعت گرفتن از على از نگاه ابن ابى الحديد
ابن ابى الحديد عالم معروف اهل تسنّن از كتاب «السّقيفه» جوهرى روايت مى كند،
شعبى نقل كرد كه ابوبكر به عمر گفت: «خالد بن وليد» كجاست؟
عمر، خالد را نشان داد، ابوبكر به عمر و خالد گفت: با هم نزد على (ع) و زبير
برويد و آنها را به اينجا بياوريد.
عمر و خالد به درِ خانه ى زهرا (س) آمدند، خالد كنار در ايستاد، و عمر وارد خانه
شد، و به زُبير گفت: اين شمشير چيست كه در دست دارى؟
زبير گفت: اين شمشير را آماده كرده ام تا با على (ع) بيعت كنم.
در خانه ى جمعى از اصحاب از جمله مقداد و همه ى بنى هاشم حضور داشتند، عمر شمشير
را از دست زبير ربود، و آن را روى سنگى كه در خانه بود كوبيد و شكست، سپس دست زبير
را گرفت و بلند كرد و از خانه بيرون آورد، و در بيرون خانه به خالد گفت: مراقب زبير
باش، خالد زبير را نگهداشت با توجه به اينكه گروه بسيارى از فرستادگان ابوبكر به
عنوان حفاظت خالد و عمر، كنار در خانه اجتماع كرده بودند.
سپس عمر وارد خانه ى حضرت على (ع) شد و به على (ع) گفت: «برخيز و بيعت كن». [شرح
نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 48.]
على (ع) برنخاست و از بيعت امتناع ورزيد، عمر دست على (ع) را گرفت و گفت: برخيز،
آن حضرت اطاعت نكرد، سرانجام آن حضرت را به اجبار از خانه بيرون آورد و به خالد
سپرد و جمعيّت بسيارى همراه خالد بودند، عمر با همراهان، على (ع) و زبير را با
اكراه و اجبار به سوى مسجد بردند، مردم از هر سو آمدند و اجتماع كردند و تماشا مى
نمودند، به طورى كه كوچه هاى مدينه پر از جمعيّت شد.
فاطمه (س) وقتى كه اين گونه رفتار عمر را مشاهده كرد، با فرياد و فغان به ميان
جمعيّت آمد، زنهاى بنى هاشم و زنهاى ديگر، اطراف او را گرفتند، آنگاه فاطمه (س) در
كنار در خانه ايستاد و فرياد زد:
«اى ابوبكر! چقدر زود بر اهل بيت پيامبر (ص) يورش برديد و جسارت كرديد، سوگند به
خدا من ديگر با عمر، سخن نمى گويم تا خداوند را ملاقات كنم».
روايت كننده مى گويد: وقتى كه على (ع) و زبير بعيت كردند، و آن فتنه ها و خروشها
آرام گرفت، ابوبكر نزد فاطمه (س) رفت و از عمر شفاعت كرد، و از فاطمه (س) خواست كه
عمر را ببخشد، فاطمه از عمر راضى شد. (!!) [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص
49.]
ابن ابى الحديد (پس از نقل مطلب فوق اظهار نظر كرده و) مى گويد: «به نظر من،
صحيح اين است كه فاطمه (س) وقتى كه از دنيا رفت، نسبت به ابوبكر و عمر، ناراحت و
(خشمگين) بود، و وصيّت كرد كه آنها در نماز بر جنازه ى او شركت نكنند، و اين پيش
آمد، در نزد اصحاب ما از گناهان صغيره بوده و آنها مشمول آمرزش شده اند (!!) و بهتر
اين بود كه ابوبكر و عمر، به فاطمه (س) احترام كنند، و به مقام ارجمند او توجّه
نمايند، ولى آنها از تفرقه و اختلاف، بيم داشتند، و كارى را كه به نظرشان صلاح تر
بود انجام دادند، آنها در دين و قوّت يقين در جايگاه ارجمندى بودند، و مثل چنين
امورى اگر ثابت شود، گناه كبيره نيست، بلكه از گناهان كوچكى است كه معيار تولّى و
تبرّى (دوستى و دشمنى) نخواهند بود!!». [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 50.]
(آيا قضاوت ابن ابى الحديد، صحيح است؟! و مى توان چنان امور را گناه صغيره
ناميد؟!! قضاوت با شما).
فاطمه بين فشار در و ديوار
علّامه ى مجلسى در كتاب بحار از كتاب «سُلَيم بن قيس هلالى كوفى»، نقل كرده كه
ابان بن عيّاش از سُلَيم نقل نموده كه سلمان و عبداللَّه بن عبّاس گفتند: هنگامى كه
رسول خدا (ص) رحلت كرد، هنوز جنازه اش را به خاك نسپرده بودند كه مردم پيمان خود را
(نسبت به رسول خدا) شكستند و مُرتد شدند، و برخلاف مسير (تعيين شده از جانب پيامبر)
اجتماع كردند، على (ع) به تجهيز جنازه ى رسول خدا (ص) مشغول شد تا اينكه آن را غسل
داد و كفن نمود و حنوط كرد و نماز بر آن خواند و آن را در ميان قبر گذاشت.
سپس به خانه مراجعت كرد و طبق وصيّت پيامبر (ص) به جمع آورى و تنظيم آيات قرآن
پرداخت، و اين امور او را از جريانات ديگر بازداشت.
عمر به ابوبكر گفت: «همه ى مردم با تو بيعت كرده اند جز اين مرد (على عليه
السلام) و اهل بيت او، شخصى را نزد او بفرست كه بيايد و بيعت كند.
ابوبكر، پسر عموى عمر را كه قُنْفُذْ» نام داشت براى اين كار انتخاب كرد و به او
گفت: نزد على (ع) برو و بگو: دعوت خليفه رسول خدا را اجابت كن.
قنفذ چند بار از طرف ابوبكر نزد على (ع) رفت و پيام ابوبكر را ابلاغ كرد، ولى
على (ع) از آمدن ابوبكر، امتناع ورزيد.
عمر خشمگين برخاست و خالد بن وليد و قنفذ را طلبيد و به آنها امر كرد تا هيزم و
آتش بردارند، آنها از دستور عمر اطاعت كردند، هيزم و آتش برداشتند و همراه عمر كنار
در خانه ى فاطمه (س) رهسپار شدند، فاطمه (س) پشت در بود، هنوز شال عزا (از رحلت
پبامبر) بر سرش بود، و از فراق پيامبر (ص) سخت نحيف و ناتوان شده بود، عمر به سر
رسيده و در را زد و فرياد برآورد: اى پسر ابوطالب! در را باز كن!
فاطمه (س) فرمود: «اى عمر! ما را به تو چكار، چرا دست از ما برنمى دارى؟ با
اينكه ما عزادار هستيم؟»
عمر گفت: در را باز كن، وگرنه آن را به روى شما مى سوزانم فاطمه (س) فرمود: اى
عمر! آيا از خدا نمى ترسى؟بدون اجازه وارد خانه ى من مى شوى و به خانه ام هجوم مى
كنى؟
عمر از تصميم خود منصرف نشد، سپس آتش طلبيد و در خانه را به آتش كشيد، آنگاه در
نيم سوخته را فشار داد، در اين هنگام فاطمه (س) با عمر روبرو شد، و فرياد زد: يا
اَبَتاهُ يا رَسُولَ اللَّهِ: «اى پدر جان اى رسول خدا».
عمر شمشير را كه در نيام بود بلند كرد و به پهلوى زهرا (س) زد، فاطمه (س) شيون
كشيد، عمر اين بار تازيانه اش را بلند كرد و بر بازوى حضرت زهرا (س) زد، فاطمه (س)
فرياد زد يا اَبَتاه! (اى پدر جان!) در اين هنگام حضرت على (ع) با شتاب آمد و
گريبان عمر را گرفت و كشيد و او را بر زمين افكند به طورى كه بينى و گردن عمر مجروح
گرديد و تصميم گرفت كه او را بقتل برساند، به ياد وصيّت و سفارش رسول خدا (ص) افتاد
كه آن حضرت امر به صبر و تحمل و اطاعت كرده بود، فرمود: «اى پسر صحّاك! به خداوندى
كه محمّد (ص) را به مقام نبوّت، گرامى داشت، اگر وصيّت پيامبر (ص) نبود، البتّه مى
دانستى كه بدون اجازه قدرت بر وارد شدن به خانه ى مرا نداشتى».
عمر فرياد مى زد و كمك مى طلبيد، جمعى به يارى او شتافتند و وارد خانه حضرت على
(ع) را كشان كشان به سوى مسجد (براى بيعت) بردند، در اين هنگام فاطمه (س) كنار در
خانه بود، قنفذ با تازيانه، آن حضرت را مضروب نمود، هنگامى كه حضرت زهرا (س) از
دنيا رفت آثار آن تازيانه مانند بازوبند در بازوى آن بانوى بزرگ، نمايان بود، سپس
همين قنفذ، در خانه را آنچنان فشار داد و گشود، و در راه به پهلوى فاطمه (س) زد كه
يك دنده از دنده هاى پهلوى او شكست، و جنين كه در رحِم داشت، سقط شد، از آن پس
همچنان بسترى بود تا اينكه به شهادت رسيد.
تشكّر از قُنفذ!!
مؤلّف گويد: نيز از سُلَيم بن قيس نقل شده: كه عمر بن خطاب در يكسال نصف حقوق
همه ى كارگزارانش را به عنوان غرامت (و كمبود بودجه و ماليات) برداشت، ولى حقوق
قنفذ را به طور كامل پرداخت، سُلَيم مى گويد به مسجد رسول خدا (ص) رفتم
گروهى را ديدم در گوشه اى نشسته اند، همه ى آنها از بنى هاشم بودند، جز سلمان و
ابوذر و مقداد و محمد بن ابى بكر و عمر بن ابى سلمه و قيس بن سعد بن عُباده، در اين
جلسه، عباس (عموى پيامبر) به على (ع) گفت: «چرا عمر مانند همه ى كارگزارانش، از
حقوق «قُنفذ» چيزى نكاست؟!»
حضرت على (ع) به اطراف خود نگاه كرد و سپس قطرات اشك از چشمانش سرازير شد، آنگاه
در پاسخ عباس فرمود:
شَكَّرَ لَهُ ضَرْبَةً ضَرَبَها فاطِمَةَ بِالسَّوْطِ فَماتَتْ وَ في عَضُدِها
اَثَرهُ كَاَنَّهُ الدُّمْلُجْ. :
«حقوق قفنذ را كم نكرد، تا از او تشكّر نمايد بخاطر ضربت تازيانه اى كه او بر
فاطمه (س) نواخته بود، كه وقتى فاطمه (س) از دنيا رفت، اثر آن تازيانه در بازوى او
وجود داشت و همانند بازوبند، نمايان بود».
گفتار امام حسن به مغيرة بن شُعبه
و نيز سُليم بن قيس روايت كرده كه امام حسن مجتبى (ع) در احتجاج خود به معاويه و
طرفدارانش در گفتار مشروحى، در پاسخ «مغيرة بن شُعبه» كه به حضرت على (ع) تهمتهاى
ناروا زده بود، فرمود: «و امّا تو اى مُغيره بن شُعبه! دشمن خدا و مخالف قرآن و
وتكذيب كننده ى پيامبر (ص) هستى... و تو ضربت بر دختر رسول خدا (ص) زدى بطورى كه او
را مجروح ساختى و موجب سقط جنين او شدى، تا با جسارت و هتّاكى خود، با رسول خدا (ص)
مخالفت كنى و سخن آن حضرت را در شأن فاطمه (س) كوچك بشمرى آنجا كه به فاطمه فرمود:
اَنْتِ سَيِّدَةُ نِساءِ اَهْلِ الْجَنَّةِ: «تو سرور زنانِ اهل بهشت هستى»، اى
مغيره! خداوند تو را به دوزخ افكند، و سنگينى گناه گفتار دروغين تو را به گردنت
نهد». [در روايات، در مورد ضربت مستقيم مغيرة بن شعبه، سخنى به ميان نيامده، ولى از
او به عنوان محرّك و شيطانى كه افراد را بر ضدّ خاندان رسالت مى شورانيد ياد شده
است، بنابراين شايد منظور امام حسن (ع) اين باشد كه او در ضربت زدن و كشته شدن حضرت
زهرا (س) نقش فعّال داشتم (مترجم).]
نگاهى ديگر به چگونگى بيعت على و حمايت فاطمه
(فيلسوف محقّق، فيض كاشانى) در كتاب عِلْمُ الْيَقين از كتاب «التهاب نيران
الاحزان» درباره ى چگونگى هجوم به خانه ى على (ع) چنين نقل مى كند:
عمر، جمعى از بردگان آزاد شده و منافقان را به گرد خود آورد و با آنها به خانه ى
على (ع) رهسپار شدند، ديدند در خانه بسته است، فرياد زدند: «اى على! از خانه بيرون
بيا، زيرا خليفه ى رسول خدا (ص) تو را به حضور مى خواند».
حضرت على (ع) در را باز نكرد، آنها هيزم آوردند و كنار در خانه گذاشتند، و آتش
آوردند تا در خانه را بسوزانند، عمر فرياد زد: «سوگند به خدا اگر در را باز نكنيد،
خانه را به آتش مى كشم».
هنگامى كه فاطمه (س) فهميد كه آنها مى خواهند خانه اش را به آتش بكشند، برخاست و
در را گشود، جمعيّت بى آنكه مهلت بدهند تا فاطمه (س) خود را بپوشاند در را فشار
دادند، فاطمه (س) براى اينكه در برابر نگاه نامحرمان نباشد، به پشت در رفت، عمر در
را فشار داد، فاطمه (س) بين فشار در و ديوار قرار گرفت، سپس عمر و همراهان به خانه
هجوم بردند، حضرت على (ع) روى فرش خود نشسته بود، آن قوم آن حضرت را احاطه كردند و
اطراف دامن و گريبانش را گرفتند و او را با اجبار به طرف مسجد بردند.
فاطمه (س) به ميان جمعيّت آمد و بين آنها و على (ع) قرار گرفت، و فرمود: «سوگند
به خدا نمى گذارم پسر عمويم را از روى ظلم به سوى مسجد بكشيد، واى بر شما چقدر زود
به خدا و رسولش خيانت نموديد، و به خانواده اش ستم كرديد، با اينكه رسول خدا (ص)
پيروى از ما و دوستى با ما را به شما سفارش كرده بود و فرموده بود كه در امور به
خاندان من تمسّك كنيد، و خداوند فرمود:
قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً اِلَّا الْمَوَدَّةَ فِى القُرْبى.
«اى پيامبر! به مردم بگو از شما پاداش رسالت نمى خواهم جز اينكه با خويشان من
دوستى نمائيد». (شورى- 23)
روايت كننده مى گويد: اين گفتار فاطمه (س) باعث شد كه بسيارى از مردم متفرّق
شدند، عمر با جمعى در آنجا ماندند، عمر به پسر عمويش قُنفذ گفت: «با تازيانه فاطمه
(س) را بزن».
قنفذ با تازيانه به پشت و پهلوى حضرت زهرا (س) زد كه آثار آن در بدن زهرا (س)
پديدار شد، و همين ضربت قويترين اثر را در سقط جنين آن حضرت نمود، كه پيامبر (ص) آن
جنين را «مُحْسِنْ» ناميده بود، آن قوم، امير مؤمنان على (ع) را كشان كشان به سوى
مسجد بردند، و در برابر ابوبكر قرار دادند، در همين هنگام فاطمه (س) سراسيمه به
مسجد آمد، تا على (ع) را از دست آنها بگيرد و نجات دهد، ولى نتوانست، از آنجا به
سوى قبر پدرش رفت، و با سوز دل و آه جانكاه گريه مى كرد و اين اشعار را مى خواند:
نَفْسِى عَلى زَفَراتِها مَحْبُوسَةٌ |
|
يا لَيْتَها خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَراتِ |
لا خَيْرَ بَعْدَكَ فِى الْحَياةِ وَ انَّما |
|
اَبْكِى مَخافَةَ اَنْ تَطُولَ حَياتِى |
«پدر جان! جانم با آنهمه اندوه و غصّه در سينه ام حبس شده است، اى كاش با همان
اندوه ها از بدنم خارج مى شد.
پدر جان! بعد از تو هيچ خير و نيكى در زندگى نيست، گريه مى كنم از بيم آنكه
(مبادا) بعد از تو زياد زنده بمانم».
سپس فرمود:
«پدر جان! دريغ و آه از فراق تو، و اى فغان از جدائى حبيب تو ابوالحسن امير
مؤمنان؛ پدر دو سبط تو حسن و حسين (ع)، آنكس كه تو او را در كودكى تربيت كردى، و
وقتى كه بزرگ شد، او را برادر خود خواندى، و او بزرگترين دوستان و محبوبترين اصحاب
تو در حضورت بود، او كه از همه در قبول اسلام پيشى گرفت، و به سوى تو هجرت كرد، اى
پدر بزرگوار و اى بهترين خلائق!
فَها هُوَ يُساقُ فِى الْاسرِ كَما يُقادُ الْبَعِيرَ.
«اكنون او را اسيرگونه مى كشند، چنانكه شتر را مى كشند».
سپس ناله ى جانسوزى از دل داغدارش بركشيد و گفت: و ا مُحَمَّداهُ! وا حَبِيباهُ!
وا اَباهُ! وا اَبَا الْقاسِماهُ! وا اَحْمَداهُ، وا قِلَّةَ ناصِراهُ وا غَوْثاهُ،
واطُولَ كُرْبَتاهُ، وا حُزْناهُ، وا مُصيبَتاهُ! وا سوءَ صَباحاهُ!!
«فرياد، يا محمّدا، فرياد اى دوست، اى پدر، اى اباالقاسم، اى احمد، آه و فغان از
كمى ياور!، و مصيبت و اندوه بسيار، و آه از اين روزگار تلخ!!».
فاطمه (س) بعد از اين گفتار، صيحه زد و بيهوش به روى زمين افتاد، مردم از گريه
او گريستند و صدا به ناله بلند كردند، و مسجد پيامبر (ص) ماتم سرا گرديد.
سپس على (ع) را در پيش ابوبكر متوقّف ساختند، و به او گفتند: دستت را دراز كرده
و بيعت كن!!
حضرت على (ع) فرمود: سوگند به خدا بيعت نمى كنم، زيرا بيعت من به گردن شما ثابت
است (شما با من در غدير خم بيعت كرديد و بايد بر آن وفادار بمانيد).
چگونگى دست گذاردن ابوبكر بر دست على
عدىّ بن حاتم (از اصحاب رسول خدا (ص) و از ياران على عليه السلام) مى گويد:
سوگند به خدا دلم براى هيچكس آن گونه نسوخت كه براى على (ع) سوخت، آنگاه كه دامن و
گريبانش را گرفتند و او را به سوى مسجد كشاندند، و به او گفتند: با ابوبكر بيعت كن.
او فرمود: «اگر بيعت نكنم چه مى شود؟»
در پاسخ گفتند: گردنت را مى زنيم، على (ع) سرش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت:
«خدايا! من ترا به گواهى مى گيرم، اين قوم آمدند تا مرا بقتل برسانند، با اينكه من
بنده ى خدا و برادر رسول خدا (ص) هستم».
باز آنها به على (ع) گفتند: دستت را براى بيعت دراز كن!
آن حضرت، اطاعت نكرد، آنها با اجبار دست آن حضرت را گرفتند و كشيدند، آن بزرگوار
سرانگشتانش را خم كرد، همه ى حاضران هر چه توان داشتند به كار بردند تا دست او را
بگشايند، ولى نتوانستند، سرانجام دست ابوبكر را پيش كشيدند و به دست بسته (و مشت
شده ى) على (ع) ماليدند در حالى كه آن حضرت به قبر رسول خدا (ص) متوجه شده و مى
فرمود:
يَابْنَ اُمَّ اِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِى وَ كادُوا يَقْتُلُونَنِى.
«اى پسر مادرم، قوم مرا تضعيف كردند و نزديك بود مرا بكشند». (اعراف- 150)
[مطابق اين روايت، على (ع) بيعت نكرده است (مترجم).]
روايت كننده مى گويد: حضرت على (ع) ابوبكر را مخاطب قرار داد و اين دو شعر را
خواند:
فَاِنْ كُنْتَ بِالشُّورى مَلَكْتَ اُمُورَهُمْ |
|
َكَيْفَ بِهذا وَالْمُشِيرُونَ غُيَّبُ |
وَ اِنْ كُنْتَ بِالْقُرْبى حَجَجْتَ خَصِيمَهُمْ |
|
فَغَيْرُكَ اَوْلى بِالنَّبِىِّ وَ اَقْرَبُ |
«اگر تو از طريق شورى زمامدار امور مردم شدى، اين چه شورائى است كه در آن،
طرفهاى مشورت (امثال من) غايب بودند، و اگر از طريق خويشاوندى، استدلال كردى،
ديگران از تو نزديكترند». [اين دو شعر در نهج البلاغه ذيل حكمت 190 آمده است.] . و
آن حضرت مكرّر مى فرمود: و ا عَجَباً اَتَكُونُ الْخِلافةُ بِالصَّحابَةِ، وَ لا
تَكُونُ بِالْقِرابَةِ وَ الصَّحابَةِ.
«عجبا! آيا خلافت با همنشينى با پيامبر (ص) ثابت مى شود، ولى با خويشاوندى و
همنشينى (با هم) ثابت نمى گردد؟!» [اين سخن با همين عبارت در شرح نهج البلاغه ابن
ابى الحديد جلد 18 صفحه 416 و در شرح نهج البلاغه خوئى ذيل حكمت 190 آمده است، ولى
در متن نهج البلاغه، عبارت چنين است: واعَجَباهُ! اَتَكُونُ الْخِلافَةُ
بِالصَّحابَةِ وَ الْقَرابَةِ (نهج البلاغه حكمت 190)] مترجم. .
ماجراى سوزاندن خانه، از زبان عمر
عمر بن خطاب، نامه اى براى معاويه [معاويه در زمان خلافت ابوبكر، پس از فوت
برادرش يزيد بن ابوسفيان، حاكم شام شد، و در زمان خلافت عمر و عثمان نيز، حاكم شام
بود (تتمة المنتهى ص 30) گويا نامه ى عمر به معاويه در زمان خلافت عمر بوده است
(مترجم).] نوشت و در آن نامه (در رابطه با ماجراى بيعت و سوزاندن درِ خانه) چنين
آمده است. «... به خانه ى على (ع) رفتم با مشورت قبلى كه در مورد اخراج او از خانه
(با قوم) كرده بودم، فِضّه (كنيز خانه ى على عليه السلام) بيرون آمد، به او گفتم:
به على بگو بيرون آيد و با ابوبكر بيعت كند، زيرا همه ى مسلمين با او بيعت كرده
اند.
فضّه گفت: امير مؤمنان على (ع) مشغول (جمع آورى قرآن) است، گفتم: اين حرفها را
كنار بگذار، به على (ع) بگو بيرون بيايد، وگرنه ما وارد خانه مى شويم، و او را به
اجبار، بيرون مى آوريم، در اين هنگام فاطمه (س) بيرون آمد و پشت در ايستاد و گفت:
«اى گمراهان دروغگو، چه مى گوئيد و از ما چه مى خواهيد؟!»
گفتم: اى فاطمه!، گفت: چه مى خواهى اى عمر!
گفتم: چرا پسر عمويت ترا براى جواب، به اينجا فرستاده و خودش در پشت پرده هاى
حجاب نشسته است؟!
فاطمه (س) به من گفت:
طُغْيانُكَ يا عُمَرُ! اَخْرَجَنِى، وَ اَلْزَمَكَ الْحُجَّةَ وَ كُلَّ ضالٍّ
غوّىٍ :
«طغيان و تعدّى تو بود كه مرا از خانه بيرون آورد و حجّت را بر تو تمام كرد و
همچنين حجّت را بر هر گمراه منحرف، كامل نمود».
گفتم: اين حرفهاى بيهوده و زنانه را كنار بگذار و به على (ع) بگو از خانه بيرون
آيد.
گفت: لا حُبَّ و لا كَرامَةَ... «دوستى و كرامت، لايق تو نيست، آيا مرا از حزب
شيطان مى ترسانى اى عمر! بدانكه حزب شيطان ضعيف و ناتوان است».
گفتم: اگر على (ع) از خانه بيرون نيايد، هيزم فراوانى به اينجا بياورم، و آتشى
برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم، و يا اينكه على (ع) را براى بيعت به سوى مسجد
مى كشانم، آنگاه تازيانه ى «قنفذ را گرفتم و فاطمه (س) را با آن زدم، و به خالد بن
وليد گفتم: تو و مردان ديگر هيزم بياوريد، و به فاطمه (س) گفتم: خانه را به آتش مى
كشم.
گفت: اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خدا و اى دشمن امير مؤمنان!، و هماندم دو دستش
را از در بيرون آورد كه مرا از ورود به خانه بازدارد، من او را دور نموده و با شدّت
در را فشار دادم، و با تازيانه ام بر دستهاى او زدم، تا در را رها كند از شدّت درد
تازيانه، ناله كرد و گريست، گريه و ناله اش آنچنان جانسوز بود كه نزديك بود دلم نرم
شود و از آنجا منصرف شوم و برگردم، به ياد كينه هاى على (ع) و حرص او در ريختن خون
بزرگان (مشرك) قريش افتادم و... با پاى خودم لگد بر در زدم صداى ناله ى فاطمه را
شنيدم، كه گمان كردم اين ناله مدينه را زيرورو نمود، در آن حال، فاطمه (س) مى گفت:
يا اَبَتاهُ! يا رَسُولَ اللَّهِ هكذا كانَ يُفْعَلُ بِحَبِيبَتِكَ وَ
اِبْنَتِكَ، آهْ يا فِضَّةُ اِلَيْكِ فَخُذيِني فَقَد وَاللَّهِ قُتِلَ ما فِى
اَحْشائى مِنْ حَمْلٍ:
«اى پدر جان! اى رسول خدا با حبيبه و دختر تو چنين رفتار مى شود، آه! اى فضّه!
بيا و مرا درياب، كه سوگند به خدا فرزندم كه در رحم من بود كشته شد!»
من دريافتم كه فاطمه (س) بر اثر درد شديد مخاض، به ديوار (پشت در) تكيه داده
است، در خانه را با شدّت فشار دادم، در باز شد، وقتى كه وارد خانه شدم فاطمه
(س) با همان حال، روبروى من ايستاد، ولى شدّت خشم من، مرا بگونه اى كرده بود كه
گوئى پرده اى در برابر چشمم افتاده است، چنان سيلى روى روپوش به صورت فاطمه (س)
زدم كه به زمين افتاد (تا آخر نامه كه مشروح مى باشد) [اين نامه را علّامه
مجلسى در بحارالانوار ط قديم جلد 8 صفحه 222 به بعد بطور مشروح، نقل كرده است،
و گويد: اين نامه از كتاب دلائل الامامه جلد 2 بدست آمده است، به اين ترتيب كه:
پس از شهادت امام حسين (ع)، عبداللَّه بن عمر با جمعى از مردم مدينه به شام
آمدند و به يزيد اعتراض كردند و از اعمال شنيع او در مورد فاجعه ى كربلا انتقاد
نمودند، يزيد به عبداللَّه گفت: مى خواهى نامه ى پدرت را به تو نشان دهم، آنگاه
آن نامه را از صندوقى بيرون آورد و به عبداللَّه نشان داد (كه نامه ى فوق خلاصه
ى آن نامه است)] مترجم. .